نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ آبان ۲۹, پنجشنبه

...لحظه‌ای فال‌ها را کنار می‌گذارند و‌‌ همان گوشه خیابان بازی می‌کنند؛ مشت و لگد به هم می‌اندازند، دنبال هم می‌دوند و گاهی که عصبی می‌شوند، مشتی حرف‌های رکیک که شاید هنوز معنایشان را نفهمیده‌اند نثار هم می‌کنند.»

«
«از لنز دوربین، آب می‌چکید. وسط خندیدن‌ها به پسربچه کوچک‌تر گفتم: شما دوست هستید با هم؟ گفت: نخیر... نه بله... این پسر دایی‌ام است و بعد دوباره خندیدند. گفتم: تو اسمت چیه؟ گفت: پرویز و خواهر دختربچه خندید و گفت: دروغ می‌گه خاله. گفتم: خودت اسمت چیه؟ گفت: ناتاشا و بعد دوباره همه خندیدند. به خواهرش اشاره کردم و خواستم اسمش را بپرسم که با برگشتن من به خواهرش اشاره کرد تا پشت ماشین قایم شود.»
آساره کیانی: اول نشسته بود کنار جدولی که باغچه را محصور کرده بود. من را که دید سمتم آمد، انگار همدیگر را می‌شناختیم؛ مثل دو دوست قدیمی که بعد از چند سال همدیگر را دیده باشند.

هنوز چند قدمی مانده بود که به هم برسیم که صدایی نگهش داشت؛ چشمانش که پیش از این پُر بود از آشنایی، ترسی ناشناخته به خود گرفت؛ عقب، عقب رفت؛ فرار کن، دوربین داره... پسربچه‌ای مو بور که همکارش بود، دنبالش می‌دوید و داد می‌زد. دختری لاغر اندام، هم سن پسربچه، کمی بلند قد‌تر از او در حالی که اخم‌هایش ر ا در هم کرده بود سمتم دوید و گفت: خاله از خواهرم عکس نگیر. زیبا، اسرار آمیز، عجیب، ماورایی؛ نمی‌دانم اما دختر کوچکی که هم غریبه بود هم آشنا دیگر سمت من نیامد.
پسر مو بور هم آمد. مدام سوال پیچم می‌کرد. گفتم: اسمت چیه؟ صدایش را صاف کرد و گفت: خانم اسم من ذاکر است. گفتم: چند سالته ذاکر؟ گفت: ده. پسربچه دیگری هم که جثه‌ای کوچک‌تر و تو پُر‌تر از ذاکر داشت، با خواهر دختربچه و ذاکر آمده بود. پسر بچه کوچک‌تر خنده‌ای ناشیانه و کوتاه کرد. گفتم: مدرسه می‌ری؟ ذاکر گفت: آره. پسربچه کوچک‌تر گفت: چاکریم. گفتم: کلاس چندمی؟ گفت: سوم. گفتم: کجایی هستی؟ پسر کوچک‌تر گفت: غلامشاهی و ذاکر گفت: افغانی. پرسیدم پدر ومادرش اینجا هستند؟ به حالت رسمی قبل برگشت و گفت: بله قربان. گفتم: کجا زندگی می‌کنید؟ اینجا؟ گفت: بله و پسر کوچک‌تر گفت: نه بابا خونه غلامشاه... و بعد هر دو زدند زیر خنده یعنی هر سه؛ خواهر دختربچه هم بود. گفتم: پدر و مادرت هم کار می‌کنند؟ ژست گرفت و از ریکوردرم بلندگویی برای خودش ساخت و گفت: نخیر. گفتم: شما دوست هستید با هم؟ با‌‌ همان ژست گفت: بله.
مرا دست گرفته بودند و من ادامه می‌دادم تا شاید در میان این بازی‌ها که کم کم می‌رود تا رنگ و بوی کودکی خود را از دست بدهد؛ گستاخ شود، بی‌احترامی کند، داد بزند و فحش بدهد چیزی بفهمم؛ حقیقتی از لا به لای کوکانه‌های گم شده؛ و درست همین لحظه بود که باران هم باریدن گرفت و تند و تند‌تر شد.
از لنز دوربین، آب می‌چکید. وسط خندیدن‌ها به پسربچه کوچک‌تر گفتم: شما دوست هستید با هم؟ گفت: نخیر... نه بله... این پسر دایی‌ام است و بعد دوباره خندیدند. گفتم: تو اسمت چیه؟ گفت: پرویز و خواهر دختربچه خندید و گفت: دروغ می‌گه خاله. گفتم: خودت اسمت چیه؟ گفت: ناتاشا و بعد دوباره همه خندیدند. به خواهرش اشاره کردم و خواستم اسمش را بپرسم که با برگشتن من به خواهرش اشاره کرد تا پشت ماشین قایم شود.
آن قدر بچه‌ها بلند حرف می‌زدند و شیطنت می‌کردند و توی سر و کول هم می‌زدند که به سرفه افتاده بودند. دختربچه که پشت ماشین‌ها قایم شد دیگر پیدا نشد. گفتم: خواهرت نیست. گفت: خاله سرِ کاره، کار نکرده از صبح. الان اومده. گفت که باید پول دربیاورند که پای خواهرشان را خوب کنند، ببرندش دکتر و بعد دست گذاشت روی پایش و گفت از اینجا تا اینجا. خواهرش بزرگ‌تر بود، می‌گفت خیلی بزرگ‌تر. یک هو ذاکر پرید وسط حرفمان و داد زد: غلام شاه غلام شاه غلام شاه...
گفته بود ناتاشا. من هم گفتم ناتاشا تا لحظه‌ای که آنجا بودم. می‌گفت کلاس سوم است. گفتم ناتاشا جان شناسنامه داری و جواب داد نه. می‌گفت از این انجمن‌هایی می‌رود که برای کودکان کار هستند. گفتم: «ماه روزه» را می‌‌شناسی آنجا درس می‌خواند؟ با لهجه‌ای که به دل می‌نشست گفت: نه و بعد پسر مو بور گفت: مگه دوازده تا چهار نمی‌‫رن؟ و او که می‌گفت اسمش پرویز است گفت: خواهر من دروازه غار نمی‌ره، یه جاس لب خطه. ‬
به ناتاشا گفتم: پدر و مادرت هم اینجا هستند؟ داشت جواب می‌داد که ذاکر انگشت‌های دستش را به هم نزدیک کرد و گفت: باباش این جوریه... و پرویز زد زیر خنده. ناتاشا اول متوجه نشد بعد که بچه‌ها خندیدند، گفت چی می‌گه؟ کمی مکث کرد، ناراحت هم شد اما طولی نکشید تا باز لبخند بزند و بچه‫‌ها دوباره شروع کردند به خنده و هلهله. ‬
ذاکر که دیگر نمی‌توانست تحمل کند، ریکوردر را از دستم گرفت و گفت خاله این آتاریه؟ و بعد خندید. بعد سیخ روبروی من ایستاد در حالی که سینه‌اش را جلو داده بود و سرش را کمی عقب گرفته بود، گفت: بپرس این دفعه راستش رو می‌گم. گفتم: باشه، اسمت چیه؟ گفت: اقبال، ناتاشا، پرویز و دوباره خنده...
گفتم: شب‌ها که تاریک می‌شه چه جوری می‌رید خونه؟ پرویز گفت: خودمون می‌ریم؛ با اتوبوس می‌ریم راه آهن، از راه آهن هم شوش از شوش هم کوچه اوراقچی‌ها و از اوراقچی‌ها به تیردوقلو و از تیردو قلو هم به خواب... گفتم که من یک دوست داشتم اسمش سلیمان بود‌‌ همان طرف‌های آن‌ها می‌نشیند و او گفت که سلیمان را می‌شناسد. گفتم لیلا هم‌‌ همان طرف‌های سلیمان کار می‌کرد و او با تعجب گفت: لیلا خواهر منه خاله. گفتم: بابای تو بود که بادبادک می‌فروخت و جواب داد: نه بابای من چیزه... کفاشه و بعد ذاکر خندید و گفت: آشغال‌ها رو جمع می‌کنه. گفتم: بابای خودت چه کار می‌کنه؟ کمی فکر کرد و گفت: ماشین‌ها رو درست می‌کنه بعد تندی گفت: من سواد دارم بگو تا این تابلو رو برات بخونم؟ گفتم: بخون. روبروی تابلو ایستاد و با صدای بلند داد زد: دفتر اسناد رسمی...

نرگس آمد. دختری دوازده ساله خودش می‌گوید دوازده و نیم. اما حکم مادر همه بچه‌ها را داشت؛ مودب، زیبا، باوقار و مهربان. بسیار هم آرام. پدر و مادر نرگس اینجا هستند. پدرش شهرداری کار می‌کند و مادرش توی خانه است.
نرگس آمدی بچه‌ها را ببری؟ نه خاله آمدم دستمال بفروشم و بعد به کیسه زردی که توی دست‌هایش بود اشاره کرد. زیر باران می‌لرزید. تنوانستم بغلش نکنم. پسری که می‌گفت اسمش پرویز است برادرِ کوچک نرگس و اسمش سمیر بود. بقیه فامیل‌هایشان. ناتاشا هم مرضیه بود.
گفتم: همه یک جا زندگی می‌کنید؟ گفت: نه این‌ها جدا هستند؛ این ها- به ذاکر اشاره کرد- تیر دوقلو‌اند، این لب خط و ما کوچه اوراقچی‌ها.
تا ده، یازده شب کار می‌کند. می‌پرسم کسی سراغتان می‌آید؟ می‌گوید خودمان با اتوبوس می‌رویم. هر کسی خودش کارش را کرد می‌رود خانه. گفتم: اتفاقی برایت نیافتاده؟ کسی توی راه خانه اذیتت کند یا چیزی شبیه این؟ هنوز نگفته بود نه که سمیر، برادر کوچکش گفت: چی خاله؟ خاله آبجی منو؟!!!
باران همین طور شدت می‌گرفت. مرضیه یک کیسه زباله سیاه روی سرش کشید و شکلک درآورد، لب‌هایش را جمع کرد و گفت: خاله من کلاه دارم؛ شیرین شده بود. نتوانستم جلو خودم را بگیرم و دو نفری بلند بلند توی خیابان خیس، وسط بوق‌های ماشین و سرک کشیدن محتاطانه آدم‌ها خندیدیم.
اسم اصلی ذاکر را نفهمیدم چه بود. مهم نیست. مهم شیطنت‌های کودکانه است که دارند بد و زود بزرگ می‌شوند. مهم زیبایی هاییست که توی خیابان، زیر باران، و لا به لای چرخ‌های توی گل فرو رفته و آب‌های کثیفی که ماشین‌ها به تمام هیکلت می‌پاشند، دارند هدر می‌رود.
تنها کسی که هیچ حرف نزد‌‌ همان دختر کوچک زیبایی بود که شبیه پریان کوچک غمگین شاعرانه‌های شهرم بود؛ پری کوچک غمگینی که لا به لای ماشین‌های خیس خیابان‌های ابری شهر گم شد...
ادامه دارد...

«می‌‫گوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار می‌‫کنند، پیش از این‫که بچه‫ دار شوند. حالا دختر‌هایش مدرسه هم می‌‫روند؛ یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش می‌‫رود. ‬‬‬‬‬‬‬»
یک؛تهران- تقاطع نواب، آزادی- خیابان
کودکانی که پسوند نامشان با کار همراه می‌‫شود، هیچ کدام به خواست خود خیابان را انتخاب نمی‌‫کنند. سوای آن عده که هنوز خیلی مانده تا به سن کار برسند و کار می‌‫کنند، کم نیستند نوزادهایی که آینده از آن‫‌ها کودکان کار و خیابان اگر نگوییم، کودکانی با آینده نامعلوم خواهد ساخت. آینده‫ ای که با مناسبات خاص و پیچیدگی‫ های جامعه طبقاتی‫ اش، شاید بگوید: کاش این کودک هم مثل پدرش بادبادک فروش می‌‫شد.‬‬‬‬‬‬‬‬
اگر توی خیابان‫ های شهر ببینی‫شان و زود رد نشوی و لحظه‫ ای بایستی و حتی کلمه‫ ای با آن‫‌ها حرف بزنی می‌‫فهمی که کار را وظیفه خود می‌‫دادند، عادت کرده‫ اند که توی خیابان باشند و خود را با کودکان سواره و پیاده‫ ای که هیچ شباهتی به آن‫‌ها ندارند، مقایسه نکنند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
می‌‫بینمش. هر روز همین جاست. از کنارم می‌‫گذرد، لبخند می‌‫زند و می‌‫رود تا خودش را لابه لای ماشین‫‌ها گم کند. می‌‫گویم عکس بگیرم باز می‌‫خندد. «حرف بزنیم»؟ جوابی نمی‌‫شنوم. ‬‬‬‬‬‬‬‬
دختری که نمی‌خواست با من حرف حرف بزند تنها نیست. با مادر و خاله‫ اش آمده ‫اند. یک خواهر بزرگ‫‌تر از خودش هم دارد و یک برادر کوچک‌تر؛ امیرعلی. ‬‬‬
مادر خانواده می‌‫گوید دو دختر دارد یک پسر. می‌‫گوید: «گل فروش چهارراه هستم». از ساعت دو می‌‫آیند و تا تاریک شدن هوا می‌‫مانند. وقتی می‌‫پرسم کجا زندگی می‌‫کنید، می‌‫گوید: «سمت لب خط». می‌‫گویم لب خط کجاست؟ می‌‫گوید: «بین ارج و خراسون». ‬‬‬‬‬‬‬‬‬
خاله بچه‫‌ها که از مادرشان کوچک‌تر است وقتی می‌‫خواهم عکس بگیرم بلند می‌‫شود. مادرشان هم می‌‫گوید که صورتش توی عکس‫‌ها نیافتد. شوهرش هم کار می‌‫کند. می‌‫گوید بادبادک می‌‫فروشد. می‌‫گویم راضی هستید؟ می‌‫گوید: «چه کار کنیم دو تا بچه مدرسه‫ ای، یک نوزاد». ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
این‫‌ها می‌گویند اهل مشهد هستند. می‌‫گوید دوازده سیزده سال است که در چهارراه کار می‌‫کنند، پیش از این‫که بچه‫ دار شوند. حالا دختر‌هایش مدرسه هم می‌‫روند: یکی کلاس پنج است و آن یکی که رفت؛ چهار. اصرار دارد که از پسرش عکس بگیرم و بعد قربان صدقه پسرش می‌‫رود. ‬‬‬‬‬‬‬
می‌‫رود و دیگر دوربین هم هرچه قدر خودش را زوم می‌‫کند، نمی‌‫تواند پیدایش کند. گل‫ های زرد و قرمز نوار پیچ شده که توی هوا، روی خطوط عابر پیاده و بین ماشین‫‌ها راه می‌‫روند و‌ گاه خودشان را از پنجره ماشین‫‌ها عبور می‌‫دهند و التماس می‌‫کنند که ما را بخرید، توی حافظه‫ ام مانده‫ اند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬
دو؛
تهران- گیشا- پل عابر
اسمش محمدرضاست. شانزده سال دارد. می‌‫گوید کلاس ششم است. مادرش در پمپ بنزینی که‌‌ همان نزدیکی‫ هاست می‌‫نشیند؛ خودش می‌‫گوید. شب‌ها هم دو تایی توی پارک می‌‫خوابند. ‬‬‬‬‬
از مشهد آمده‫ اند. نمی‌‫داند از کی. می‌‫گوید پدر ندارد. می‌‫پرسم مدرسه می‌‫رود و می‌‫فهمم که کلاس ششم است. نمی‌‫دانم راست می‌‫گوید یا... ‬‬‬‬‬‬‬‬
از محمدرضا برای عکس گرفتن اجازه می‌‫گیرم. اجازه می‌‫دهد و مثل باقی بچه‫‌ها هیچ اصراری ندارد که فال بخرم. چیزی هم نمی‌‫پرسد. مژه‫‌هایش را که سیاهند و بلند، روی همه سیاهی‫ های شهر می‌‫بندد و آن‫‌ها را سیاه‌تر می‌‫کند. ‬‬‬‬‬‬‬‬‬
سه؛
تهران- ولیعصر، نرسیده به جمهوری- خیابان جمهوری
از دور می‌بی‫نمشان؛ جمعیتی که نشسته‫ اند پای بساطی که دو کودک برپا کرده ‫اند؛ وسط دود و بوق ماشین و اتوبوس‫‌ها و آدم‫ هایی که مدام به یکدیگر تنه می‌زنند. ‬‬‬‬‬
دو برادرند؛ علی و محمد. علی دوازه سال دارد؛‌‌ همان که ایستاده؛ پسر زیبایی است، دندان‌های سفید درشت دارد و چشم‫ های براق. مدرسه نمی‌‫رود اما می‌‫گوید شش کلاس سواد دارد.‌‌ همان نورآباد رفته. مادرش نورآباد مانده و او با برادر و پدرش به تهران آمده‌اند تا کار کنند. ‬‬‬
محمد یک سال از علی بزرگ‌تر است. او حواسش تنها به کار است؛ ماهرانه و مردانه. می‌‫خواهد پولدار شود شاید هم دارد وظیفه‫ اش را به عنوان برادر بزگ‌تر انجام می‌‫دهد. اصلا با من حرف نزد. ‬‬‬
علی ژست نمی‌‫گیرد تا من هستم راست ایستاده به دوربین نگاه می‌‫کند و می‌‫خندد می‌‫ترسم مزاحم کارشان باشم. می‌‫پرسم توی این خیابان بچه‫ های دیگری را هم می‌‫شناسد که کار کنند؟ می‌‫گوید؛ همه آدم بزرگند، توی این خیابان و خیابان‫ های اطراف فقط ما بچه ‫ایم و من خیالم راحت می‌شود وقتی می‌‫فهمم که می‌دانند هنوز بچه‫ اند... ‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬‬



معلوم نیست از کی به تهران آمده‌اند اما کاملا واضح است که لااقل در هشت، نه سال اخیر، سال به سال بیشتر شده‌اند. حالا دیگر درهمه جای شهر دیده می‌شوند؛ از چهار راه پارک وی و تجریش گرفته تا شوش و دروازه غار و انبار گندم. اگر هویت فرد را با شناسنامه مشخص کنند، تعداد زیادی از این افراد هویت ندارند. باید از خودشان بپرسی تا بفهمی ایرانی‌اند یا افغانی یا برخی اوقات از بلوچ‌های پاکستان؛ کودکانی که وسط فروختن فال یا گل و دود اسپند و… یادشان می‌رود که باید گوشه چهارراه بیاستند تا چراغ سبز شود و خود را وسط خیابان نیاندازند؛ لحظه‌ای فال‌ها را کنار می‌گذارند و‌‌ همان گوشه خیابان بازی می‌کنند؛ مشت و لگد به هم می‌اندازند، دنبال هم می‌دوند و گاهی که عصبی می‌شوند، مشتی حرف‌های رکیک که شاید هنوز معنایشان را نفهمیده‌اند نثار هم می‌کنند.
وقتی من را از دور می‌بیند، لبخند می‌زند، کارش را‌‌ رها می‌کند و به سمتم می‌آید. اسمش لیلاست. می‌گوید خانه‌شان شوش است. مادرش سر تخت طاووس گل می‌فروشد و پدرش افغانستان است.
می‌گوید یک خواهر بزرگ‌تر هم دارد؛ «اصلا نمی‌گذارم خواهرم سر کار بیاید چون زشت است، همه می‌گویند این دختر خراب است.» می‌گویم: چند سال است که اینجایید؟ نمی‌داند. می‌گوید ده ساله است اماکمتر نشان می‌دهد. مدرسه نمی‌رود. اما یک جا هست که بچه‌ها می‌روند و اسمش را هم نمی‌داند. لیلا می‌گوید فقط جمعه‌ها باز است برای همین چیزی یاد نگرفته.

چراغ که سبز شد لیلا هنوز کنار من ایستاده بود. می‌گفت دوست‌هایش هم اینجا بوده‌اند اما حالا رفته‌اند توی پارک بازی کنند. او هم منتظر است. تا فال‌هایش تمام شوند. تا مادرش بیاید. تا شاید یک روز بچگی کند. و من نگرانم. از ماشین‌هایی که آدم‌ها را زیر می‌گیرند. از مردهایی که شاید روزی به کابوس لیلا بدل شوند. از آینده.

اسمش آرش است. از آذربایجان آمده. نمی‌داند چند سالش است، نمی‌داند پدرش کجاست. یک خواهر دارد که او هم کار می‌کند. مادرش اما کار نمی‌کند.
آرش وقتی فهمید که عکس می‌گیرم، ژست هم می‌گرفت. برای اینکه عکس‌ها طبیعی باشند سمت ماشین‌ها می‌رفت، دستش را روی شیشه ماشین‌ها می‌کشید و بعد، آرام برمی گشت و نیم نگاهی به من می‌انداخت.
لیلا بهتر می‌دانست که آرش کجا زندگی می‌کند یا مادر و خواهرش چه کار می‌کنند. می‌گفت همسایه‌اند. آن قدر خجالتی است که بخواهی جواب هر سوال را از لای لبخندهای پنهان و دستی که به سمت دهان می‌رفت پیدا کنی.

می‌گوید اسمش نیلوفر است. از افغانستان آمده. به سوال‌هایم یک در میان جواب می‌دهد. حواسش پرت کجاست نمی‌دانم. وسط حرف زدن‌ها می‌گوید: فال نمی‌خری خاله؟
نیلوفر، می‌گوید فامیل لیلاست. دکمه قرمز ریکورد را می‌بیند. سنش را می‌پرسم. می‌گوید این چیه خاله؟ صدایش را برایش پخش می‌کنم. می‌گوید: چند خریدی؟ سنش را هم نمی‌داند.

سلیمان؛ او هم افغانی است. آرام است و کم حرف. می‌گویم عکس بگیرم؟ می‌گوید بگیر. یک برادر برگ‌تر دارد که می‌گوید او هم کار می‌کند و هر شب ساعت دوازده می‌آید دنبال سلیمان.
او را که دیدم یک مرد بلند قد بی‌مو با ظاهری عجیب در چند قدمی‌اش ایستاده بود و سلیمان سعی می‌کرد از مرد فاصله بگیرد. عکس‌ها را که گرفتم پرسیدم که مرد چه کار داشته با او اما جوابی نداد.

هیچ نظری موجود نیست: