مُرده ریگِ اولوف پالمه، یاد اندوهی مجروح
گیرودارِ پرومته با تاریکی، سایه نمای یک بُرهه
در هفت خوانِ یک غزل از حافظ
يکشنبه ۱۳ فروردين ۱۳۹۱ - ۰۱ آپريل ۲۰۱۲
عبدالعلی رحیم خانی ( گلی )
استکهلم 21 فوریه 1968
اولوف پالمه در کنارِ سفیر ویتنام در راهپیمائی علیه جنگِ تجاوزگرانه امپریالیسمِ امریکا
خوانِ اوّل
ماجراجوئی اولوف پالمه و همراهی اش در جنبش گُسترده ی اعتراض به جنگ تجاوزگرانه ی امپریالیسم امریکا در ویتنام؛ چکیده و چیستیِ نگاهی تشویش آمیز و مضطرب به جهان و واقعییتِ موجود ی بود که بند ناف گوهرِ وجودش از خِردِ گوهرین بریده شده بود.
واقعییتِ موجودی که حتا خود را تحمل نمی کند و عنصری از تشویش و التهاب را با خود حمل می کند.
فضا و گستره ی شفاف دیالوگ، زیست بوم و قلمرو نظاره گر، روایت گر و کنش گر است. دیالوگ با خِردِ گوهرین هم سِنخ است. بدام انداختن واقعییت موجود را دیالوگ امکان پذیر می سازد. دیالوگ، نه بمعنای گفت و گو.
پالمه با نازُک اندیشیِ چنین نظاره گر، روایت گر و کنش گری، هنر بدام انداختن واقعییتِ موجود را می دانست. وی این هنر را بطرزی بدیع بکار می گرفت؛ با دل و دماغی سرخوش و طنزی که همیشه دستِ راستی های سوئد را و بویژه مودرات ها و رهبرانش را ــ چه در بحث و مُجادلاتِ پارلمانی و چه از پنجره ی هِلی کوپتر ــ پاپَتی و کون لُخت می دید. طُرفه را بین امروزه روز کار بدانجا رسیده که مُدعیّان و میراث خوارانِ پالمه، در رهبریّتِ کنونیِ مرکزِ بین المللیِ اولوف پالمه، خود پاپَتی و لُخت و عوردر مَنظری بلید جلوه ای می کنند و جنگ های امپراطوری را تدارک می بینند. انباشت "کالا" در "اقتصاد روانی" شان؛ در روشنائیِ روز و در "کنفرانس" های "دموکراتیک" تمیز و بهداشتی به نمایش گذاشته می شود امّا در حقیقت و در لایه های پنهان و تاریک، آفت و عفونتی لانه کرده که با تلنگر سرانگشت نظاره گری کنجکاو ، تضادمندیِ کلبی مذهبیِ سلوک این مدعیّان و میراث خواران آشکار و افشا می شود.
حال و روز و روزگارِ این مُدعیانِ میراث خوار؛ شباهتی غریب به حال و روز و روزگارِ کلاهبردارانی دارد که در حینِ ارتکابِ جُرم افشاء و دستگیر شده اند؛ اما در چشمِ برخی سمپاتیک و مقبول جِلوه می کنند زیرا کلاهبرداری شان را با چابُک دستی و مطابق با مُدِ روز ــ یعنی شیک ــ انجام داده اند:
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
خوانِ دوّم
سایه نمای این تشویش، مکاشفه ای است که شگفتی ها را انبساط می دهد. در این خوان و خوانِش، هر دو معنای واژه ی انبساط موردِ نظر است. انبساط هم بمعنای باز کردن و گسترش دادن فضا و عرصه ای که کنش و واکنش در آن پیشآمد می کند و حادث می شود، و هم بمعنای سرور و رضایتی که محصول و ثمره ی دست یافتن به هدفی و یا آرمان و آرزوئی است.
احساس گُناه مارتین لوتریِ روستائیان و روستا زاده گانی که به رفاه و ثروت رسیده و با رشد سریع سرمایه وصنعت، اجباراً شهرنشین شده اند؛ تشویش و دغدغه ی اخلاقی، تمایل و آرزوی اعاده ی حیثییت اخلاقی، جبرِ جغرافیائی، اوجِ جنگِ سرد، گیر ودار و جدلِ سیاسیِ چپ و راست در سطحِ جامعه؛ و ناچار در معرضِ اخبار و گزارشاتِ جنایت های جنگِ تجاوزگرانه ی امپریالیسمِ امریکا در ویتنام قرار گرفتن (از طریق رادیو و مطبوعات و بویژه تله ویزیون)؛ همه در پیدایش و تکوینِ فضا و عرصه ی سیاسی و اجتماعیِ ویژه ای در جامعه ی سوئد در آن بُرهه، اثر بخش بود که اِشعار و تقریر معناشناسانه اش در این معادله ی ساده چکیده می شد که "آنچه که هست خوب نیست و آنچه که نیست خوب است که باشد". معمولاً معادله های ساده، عقربه ی قطب نمای روستائیان و روستا زاده گانی است که در مخمصه گیر افتاده اند. لرزش عقربه ی قطب نما، این احساس گناه و ضرورتِ اعاده ی حیثییتِ اخلاقیِ لوتری در آن بُرهه را، داغ تر نشان می داد. واکنش، گسترده و همه جانبه بود. وجدان مضطرب و دغدغه آمیز لوتری، مثلِ مار در حالِ پوست انداختن بود. جدل و رقابت های سیاسی، ترجمان و گزارشی آکادمیک و اشرافی، اَحوَل و دوبین، از پوست انداختن این مار بود.
پالمه این خارِش و خار خارِ وجدان را همراه با افسانه ی بی طرفی و عدم تعهد سوئد ــ بی توجه به تحلیل ها و موضع گیری های اَحوَل و دوبین ــ همچون کلوخی ترد و شکننده در قلّابِ فلاخَن می گذارد و پرتاب می کند. پالمه داوُد نیست که سنگ در قلّاب فلاخَن بگذارد و سرِستیز هم با غول ندارد. این خلقِ ویتنام است که پنجه در پنجه ی غولِ تجاوزگر گذاشته و آرام آرام استخوان های غول را خُرد می کند و می کوبد و سرانجام پوزه اش را به خاک می مالد. امّا آن کلوخی که اولوف پالمه در قلّابِ فلاخَن می گذارَد و پرتاب می کند، تأثیرش کم تر از سنگِ رها شده از فلاخَنِ داوُد نیست. کلوخِ ترد و شکننده، آنگاه که به هدف می خورد؛ در شعاع و دایره ی گسترده ای پخش می شود. انبساط ــ با هر دو معنایش ــ حادث می شود.
پالمه در سخنرانی ها و سُلوکِ سیاسیِ خود در محکوم کردنِ جنگِ تجاوزگرانه در ویتنام، همچون روایت گر و روایت شناسی کارکُشته و ماهر؛ احساسِ گُناه لوتری، تشویش و دغدغه ی اخلاقیِ روستائیان و روستا زاده گان مرفهی را پالایش می داد که بیش از حد، تئوری های وَرَم کرده و زیادی را باور کرده بودند. در این پالایش، انبساطی صورت می گیرد که تمایل و آرزوی اعاده ی حیثییت اخلاقی، خود را خرسند و متقاعد می دید.
سایه نما، نِگارشِ و بُرشِ مکاشفه ای است از دلِ تاریکی با اِستعانت از خودِ تاریکی. سایه نما، هنر ساده ای است که در حاشیه و لبه ی قلمرو روشنائی و اقلیم تاریکی، حرکت و سیرِ بُرش و بریدن و گسستن را دنبال می کند و دست آخر، نِگارش و ابجدیّتِ دیالوگ را گزارش می دهد. سایه نما؛ نقش پردازِ ملامت و سرزنش، و یا پیشکارِ بزرگنمائی ها نیست. سایه نما هنری بی آلایش است که با سکوت واندوه و دلواپسی های خود دست و دل مشغول می دارد؛ امّا استعاره اش، اشاره ای به واقعییتِ موجود است و همیشه در کمینِ بدام انداختنِ آن. مکاشفه اش در همین اشارت و استعاره چکیده می شود و دردها و رنج ها، اندوه و سکوت، دگرسانی ها و لغزش ها را بازتاب می دهد.
سنجشِ جَبَلی و خود جوش در ذهن و زبانِ مردمان ــ بویژه روستائیان و روستا زاده گانی که از حافظه ای قوی بهره مندند ــ به یاداندوهی مجروح، و همزمان، به خِردِ گوهرین نقب می زند. هزارتوی این دهلیزها را که همیشه راهی بسوی نور می گشاید؛ نه می توان نادیده گرفت، نه می توان فریب داد و نه می توان فراموش کرد. هنر سایه نما، این هزارتوها را با همه ی خطر ها و بیم و امیدها، گَزند و آسیب ها و مهلکه هایش، می شناسد:
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
خوانِ سوّم
گسترشِ سامانه ای از جامعه ی رفاه در همان بُرهه که پالمه یکی از نقش آفرینان ابتکارگرش بود، و سپس تر، فرو ریزشِ آن؛ یاداندوهی است که امروزه روز دیگر به احساس گناه لوتری نقب نمی زند و خارِش و خار خارِ وجدان را به جنبش در نمی آوَرَد. امروزه دیگر این منش کالا و منش کالائی است که عقربه ی قطب نما را به لرزش درمی آوَرَد. نازِشِ مار به پوست جدید و شفاف خود در آن بُرهه، در رادیکالیسمِ قشریِ متظاهر در سطح جامعه، اصلاحاتِ بوروکراتیک و پشتیبانی از ویتنام خلاصه می شد و مُدِ رایجِ روز بود. امروزه کلاهبرداری مُدِ رایجِ روز است و مار به پوستِ خود عادت کرده است، بی توجه به این که آن پوست شفاف، مدت زمانی دراز است که دیگر تبدیل به جوشنی شده و دیکتاتوریِ کالا و اِگوئیسم را، یکجا محافظت می کُنَد. در خوانِ دوّم دیدیم کارکشته گی و مهارت روایتگر، تشویش و دغدغه ی وجدان لوتری را پالایش داد و در انبساطِ حاصل از آن، روستازاده گان خرسند و متقاعد شدند. معنای دوّم واژه ی متقاعد، یعنی بازنشسته شدن و خانه نشین شدن. احساسِ گناه لوتری بازنشسته و خانه نشین شد و منش کالا جانشین اش شده است. بازار رانیِ هرگونه خُزعبلات، هر گونه کلاهبرداری و هر گونه روسپی گریِ سیاسی؛ امروزه روز به سرعت اتفاق می افتد و کنش گرانِ امروزی توان نازُک اندیشی ها را از دست داده اند و بجای در دام افکندنِ واقعییتِ موجود، خود با پای خود در دام واقعییتِ موجود، گیر می اُفتند:
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
خوانِ چهارم
بیت ها و مِصرع ها (نیم بیت ها) و بُریده مِصرع هائی که در این هفت خوان و خوانِش ازحافظ، در نِگارشِ این سایه نما بعاریت گرفته شده؛ هرکدام خود به تنهائی مانیفستی تام و تمام در نفیِ واقعییتِ موجود است. نازُک اندیشیِ حافظِ شیراز ــ نَغز و نایاب ــ با ذهنییتِ معطوف به سکوت و اندوه و حزنِ ناب و جَبَلیِ اسکاندیناویائی، در یک مدار قرار می گیرد. گوننَر اِکه لوف و توماس ترانسترومِر، از جمله نام آورترین شاعرانِ سوئدی، این ذهنییت را در آثار خود بازتاب داده اند. خنده و نازُک بینیِ زیرکِ حافظ؛ بر مکاشفه ای که شگفتی ها را انبساط می دهد، یا بدلیل دیدنِ حقیقت و واقعِ امر در مرز و سرحدِ قلمرو روشنائی و اقلیم تاریکی، یا بَر مَداری که جبر جغرافیائی را ذوب می کند و از میان برمی دارد، یا بر سیاهه ی روزگارِ ما؛ هر چه باشد، خنده ای است فَرَهمند و در عینِ حال زهرآگین.
نازُک بینیِ پالمه، با همه ی بندِ ناف های مرئی و نامرئی که سوئد و سیاستِ خارجیِ سوئد را به امپریالیسمِ زمانه ــ و امپراطوری امروز ــ وصل می کرد ــ و می کُنَد ــ، اینجا قابل توجه است که وی توانست احساس گناه لوتری را با ترفندهای دموکراسیِ فورمال و پیچ و خمِ تاکتیک های بی شمار، به یکدگر بارها و بارها گره بزند و بارها و بارها از هم بگشاید تا به موضع گیریِ سیاسیِ مشخصی در پشتیبانی از مبارزه ی عادلانه ی ملت ویتنام برسد. تلاش وی از حد و حدود پالایش وجدان دغدغه آمیز لوتری فراتر نرفت. با این همه رِندی، نازُک بینی و زیرکیِ پالمه، بوالعجب کاری بود در پریشان عالمی صَعب روز. امّا از آن شگفت انگیز تر و همواره و همیشه موردِ تقدیر و سپاس و ستایش، آن بوالعجب کاری است که اراده ی ملت ویتنام چونان پیکره ای واحد، پوزه ی بزرگ ترین و قوی ترین قدرت زمانه ــ امپریالیسم امریکا مُجهز به ناوگانِ اتمی ــ را به خاک مالید. جلوه و حضور اراده ی ویتنام در گُستره ی تاریخ معاصرِ ما، به تعبیری نمادین؛ هُمال و همتا، عدیل و نظیرِ نیرو و توان و فرهمندیِ همان رستم اسطوره ای است که حافظِ نا شکیبا؛ در انتظارش به نگارش شگفتیِ مکاشفه های معناشناسی و عرفانی، دست و دل مشغول می دارد. تاریخ، زمان نیست تا با گاهشماری، سالنما یا ساعت، اندازه گیری وسنجیده شود. امروزه روز، هستند کسانی چند در میان ایرانیان که در انتظار ظهور این رستمِ اسطوره ای؛ دیده سپید کرده اند بی آن که به تجربه ی تاریخیِ ویتنام نیم نگاهی داشته باشند؛ زیرا اَحوَل و دوبین اند و هنوز ــ تا هنوز ــ از ایسم ها می ترسند.
انتقاد بیشماری به پالمه می توان در دایره ریخت؛ امّا یک حقیقت ساده را نمی توان نادیده گرفت: وی از ایسم ها نمی ترسید. حتا از ایسمِ سوسیال دموکراسیِ رفورمیستیِ سوئد که خود بدان وابسته بود و تا رهبریِ بی مُعارضِ آن صعود کرده بود؛ نمی ترسید. نظاره گر، روایت گر و کنش گری سکولار بود در فضا و گستره ی شفّاف دیالوگ. ادبیات خوانده بود و با ذهنییت معطوف به سکوت و اندوه و حزنِ ناب و جَبَلیِ اسکاندیناویائی مألوف و مأنوس بود و دست و پنجه نرم کرده بود و نبیره و نتیجه ی همان روستازاده گانی بود که بالاجبار شهرنشین شده بودند و لخته ای از فرهنگِ روشنگریِ قاره را بعاریت گرفته و غریِق حرکتِ شتاب آلودِ سرمایه ی مالی، در سوئدِ پایانه ی سده ی نوزدهم میلادی. اولوف پالمه امّا همیشه برخورد مثبت، امیدواری، دل و دماغ سرخوش و طنز بدیع را بمثابه بازتابی از کاراَکتر و شخصییت خود، بی ملاحظه، آشکار می کرد و در بکار گرفتنِ طنز، در حمله و دفاع در صحنه ی شطرنج سیاست؛ ماهر و کارکشته بود و گوئیا به بصیرت می دانست که:
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو
خوانِ پنجم
پرومته چهره ای است در میان هزاران چهره ی دیگر در اساطیر یونانِ باستان. خود ایزدکی بود در اُلمپ و بطور فرمال و بخاطرِ خالی نبودنِ عریضه نماینده گی و سخن گوئی از جانبِ آدمیان را بر عهده اش گذاشته بودند. زیرک و ترفندباز بود امّا در برابرقدرتِ مطلقه ی خدایانِ حاکمِ اُلمپ، هیچ کاره بود و دستش به جائی بند نبود. در خرمَنجا به تنهائی متفکرانه قدم می زد و بعد از قدم زدن ها و شمارشِ پِشکلِ بُزغاله ها؛ می رفت و با خدای خدایان، زئوس، بحث و مشاجره راه می انداخت و با وی دهن به دهن می شد و گَزِ گُپ و داد و قال پایانی نداشت. در این بحث و مشاجرات و گَزِ گُپ های بی فایده ی "ایده ئولوژیک" و بی پایان؛ پرومته از آدمیان پشتیبانی و هواداری می کرد و جهل و ضعف آدمیان را چاره ای می جست. در پاسِخ به استدلال و برهانِ پرومته، خدای خدایان زئوس، برایش شیشَکی می کشید. یعنی همچنان که بر تختِ زرین سلطنت اُلمپ، عبوس و خودپسند لمیده بود دستی به کَپَلِ فربه و نیرومندِ خود می کشید، پیچ و تابی نِگران و مظنون به ناحیه ی شکم و کَپَلِ نیرومند وارد می آمد و بلافاصله و غافلگیرانه آنچنان غُرّشِ سهمناکی از خود بیرون می داد که صدای انفجار های مهیب و پیاپی و دود و ابرِ تیره و تارِ اتم و ناپالم، سراسر جهان را فرا می گرفت و آدمیانِ گرفتارِ ترس و نادانی؛ در این آشوب و دلهره، ناچار در غار و کهف و اِشکفت و خمیازه های دیده و نادیده ی کوه ها، پنهان می شدند و دین را برای خود اختراع می کردند و کاهنانِ معرکه گیر، بازار داغی داشتند. کار بدانجا رسید که پرومته به فراست و نازُک اندیشی دریافت که نتیجه ای از این بحث و مشاجرات و گَزِ گُپ های "ایده ئولوژیکِ" بی پایان و پُر سروصدا و دم و دود، حاصل نمی شود و ترفند و طرّاریِ شبانه و هوشمندش آن شد که به معبد خدایان دستبرد زند و آتش را برُبایَد و برای آدمیان به ارمغان آوَرَد:
...وزنو آدمی
خوانِ ششم
شناخت و شناساندنِ گوشه ای از تاریخ، حتا بصورتِ سِنخی حداقلی از گونه ای نگارش سایه نما؛ در زمانه ای که خِردِ ابزاری در راستای انهدام و اضمحلالِ فرد و جامعه عمل می کند، در بهترین حالت، کاری است در حد و حدودِ پیش گیری از فلجِ حافظه؛ تا بتوانَد وضعییت و شرایطِ خود را در دنیای امروز تشخیص دهد. اما این، کاری سهل و آسان نیست. منش کالا و منش کالائی روز و روزگار برتری و چیره گیِ خود را گستاخ و دریده، به نمایش گذاشته؛ شادیِ زنده گانی را دزدیده است و فضائی زهرآلود ـــ با همه ی ابعاد آشکار و پنهان و معناشناسانه اش ـــ جای گزین شده است:
...اندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی
خوانِ هفتم
کنشِ الحادآمیز و زَندقه ی پرومته، واکنشِ خشمگنانه و کینه توزانه ی خدایان را برانگیخت و پرومته با بی رحمی و شقاوتی که امتیاز و حقِ ویژه و انحصاریِ خدایان است، مجازات و سیاست شد. عُقابی ماًموریت یافت تا مُدام بر جگرِ پرومته مِنقار زَنَد و آن گاه که جگر تماماً خورده شد، از نو برویَد و از نو منقار زدن ها و چرخه ی عذاب و شکنجه در تکراری ابدی.
گیر و دار و جدالِ پرومته با تاریکی، اراده ای است که سَرِ آن دارد تا آگاهی و عاطفه را شدّت و ژرفا دهد. بزبانِ امروزی، معرفتِ اجتماعیِ شایسته و درخورد را گسترش دهد. در پرتو آتش، دانائی و هنر زاده می شود. این مرام و مسلک همه ی آرمان گرایان است و بخاطر و بدلیلِ همین الحاد و زندقه، بشدّت مجازات می شوند.
در میانِ خیلِ بی شمارِ آرمان گرایان، اولوف پالمه نیز یکی بود بلا دیده و مجازات شده. یاداندوهی مجروح؛ زخمی خونریز و دهان گشوده که هنوز ــ تا هنوز ــ سخن می گوید / هنوز ــ تا هنوز ــ عُقابی بر جگر مِنقار می زَنَد / هنوز ــ تا هنوز ــ سینه همراه با او تیر می کِشد / هنوز ــ تا هنوز ــ همان درد را و همان تیر کشیدن را در سینه حِس می کنیم/ هنوز ــ تا هنوز ــ همان درد را و همان تیر کشیدن را در سینه حَبس می کنیم/ و هنوز ــ تا هنوز ــ با او و همراه او به سفر می رویم / با او وهمراه او مشعلِ پرومته را بعاریت می گیریم/ با او و همراه او در تظاهرات ضد جنگ راهپیمائی می کنیم / با او و همراه او سمفونی سرنوشت گوش می دهیم.
با او و همراه او تابش آفتاب را دوست می داریم / با او و همراه او بر این جهانِ واژگونه افسوس می خوریم / خشم می گیریم و اعتراض می کنیم / با او و همراه او رنج می بریم / با او و همراه او شعر می خوانیم / با او و همراه او شعر می خوانیم و رنج می بریم و رؤیاهای روزهای خُجسته ی آینده را می بینیم / با او و همراه او واقعییتِ کِذب را به دام می اندازیم/ با او و همراه او مسلک کِذب و شیّادی را گوشمالی می دهیم / با او و همراه او در گرداب زخم خونریز به آینده امّید داریم / با او و همراه او از تماشای شفقِ قطبی لذّت می بریم / با او و همراه او نیمه ی تابستان را جشن می گیریم / با او و همراه او به ضیافتِ جهان می رویم / در همه ی شهرهای جهان / گُم می شویم / در همه ی خیابان ها و پیاده روهای جهان بناگاه و نابهنگام / گُم می شویم / مَدهوش و مَحو می شویم / بر روی پیاده رو بناگاه و نا بهنگام بخواب می رویم با نازبالشی از سنگِ خارا / سرد و سپید / نه / سرخ فام و داغ / نه / سبز و سِمِج.
مَحو و مات و مبهوت / جهانِ واژگونه / آخرین دست و چهره ی مهربان و همیشه گی را / آسیب دیده و درمانده / از برابر دیده گان می رُباید.
شگفتا رُخصتِ رهزنِ شب رو / شگفتا مَکرِ شب تاز/ شگفتا شبیخون / شگفتا رُخصتِ گزمه ی شبگرد / شگفتا شحنه ی لول / شگفتا...
مَحو و مات و مبهوت / از سفر بازمی گردیم / می بینیم / لمس می کنیم / حِس می کنیم که... سینه مالامال درد ست ... و چرخه ی سِمِجِ بیم و هراس/ درد و رَنج / سکوت و اندوه / ابجدیّتِ دیالوگ را تأویل می کُنَد.
عبدالعلی رحیم خانی ( گلی ) ــ شاعر
Hamonraha@gmail.com
استکهلم ــ یازدهم فرورین 1391 برابر با 30 مارس 2012
*****
سینه مالامال دردست ای دریغا مرهمی
دل ز تنهائی بجان آمد خدا را مرهمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیز رو
ساقیا جامی بمن دِه تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم ین احوال بین خندید و گفت
صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چَگل
شاه ترکان فارغست از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست
ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
رهروی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمی آید بدست
عالمی دیگر بباید ساخت و ز نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم
کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق
کاندرین دریا نماید هفت دریا شبنمی
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر