نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ تیر ۱۳, پنجشنبه

انسان باوری در یک نگاه : بخش اول


دورانی که ما آن را مدرن می‌نامیم با این حقیقت تعریف
می‌شود که انسان مرکز و ملاک تمامی هستنده‌گان است.
هایدگر
در روم بود که برای نخستین بارHumanism به معنای انسان باوری مطرح شد. نزد رومیانHomo humanus به معنای انسان رومی بود و در برابر Homo barbarus یعنی انسان غیر رومی یا بربر قرار می‌گرفت. مصداق مفهوم Homo humanus در بر گیرنده‌ی کسی بود که با فضیلت رومی بودن و آموختن اهمیت این فضیلت سر و کار داشت. شکل رومی انسان باوری، گونه‌ای برتری برای انسان- البته از نوع مرد اشراف زاده‌ی رومی آن- نسبت به سایر جانوران و چیزها قائل بود.
در سده‌های میانه و پیشا رنسانس، در زبان لاتین واژه‌ی Humanus به معنای موجود زمینی و انسانی در برابر Divinus به معنای موجود مقدس و آسمانی به کار می‌رفت. به تدریج دو رشته‌ی دانش از هم جدا شدند، یکی Humanitas بود که به مسائل انسانی و زمینی می‌پرداخت و دیگری Divinitas بود که به مسائل الاهی می‌پرداخت، البته هنوز این دومی ارج بیشتری داشت. معنای مفهوم Studia humanitatis رشته یا علوم انسانی را نیز در این دوره باید معادل مفهوم Paideia یونانی درک کرد، که یکی از معناهای آن آموزش و پرورش بود. مفهوم رشته یا علوم انسانی از منابع رومی و به ویژه از سیسرون ( 106 تا 43 ق.م)، خطیب و فیلسوف و سیاست‌مدار نامی رومی گرفته شده بود. انسان باوران ایتالیایی سده‌ی چهاردهم، آرمان‌های آموزش و پرورشی او را از نو زنده کردند و به تدریج این آرمان‌ها را در دانش‌گاه‌ها و عرصه‌ی زنده‌گی اجتماعی ایتالیا مسلط گردانیدند. آنان بر این باور بودند که شاگرد باید ابتدا بر زبان لاتین مسلط شود و سپس به فن بلاغت و خطابه و تقلید از سبک استادان یونانی و رومی بپردازد و در پایان، آموزش خویش را با مطالعه‌ی دقیق تاریخ و فلسفه‌ی باستان به انجام رساند. به نظر آنان این نوع آموزش بهترین شیوه‌ی آماده‌گی برای ورود به زنده‌گی سیاسی است. به تدریج مردم فلورانس چنان پای بند این اعتقادها شدند که از انسان باوران برجسته دعوت می‌کردند سمت‌های مهم را در حکومت شهر بپذیرند. می‌توان گفت این روند با نصب کولوتچوسالوتاتی به ریاست دیوان در 1375 میلادی آغاز شد و از آن پس به سرعت به صورت رسم و قاعده درآمد.
وازه‌ی Umanisti که در ادبیات ایتالیای سده‌های پانزدهم و شانزدهم به کار می‌رفت، و گاه به خطا آن را به انسان باوری ترجمه می‌کنند، دارای معنای مشخص و محدود پژوهش در ادبیات کلاسیک و متون لاتینی و یونانی بود و نه چیزی بیش. مساله‌ی مرکزی این پژوهش‌گران ادبیات کلاسیک، بازیابی و باززایی سرچشمه‌های علمی و فرهنگی تمدن‌های کلاسیک یونانی و رومی بود، اما از طرح این مساله در پی ایجاد ایده‌ئولوژی تازه‌ای در برابر الیگارشی حاکم یا قدرت کلیسا نبودند. هدف آنان تحقیق در زمینه‌ی سنت‌های کلاسیک و آن چه خود سرچشمه‌های اصیل فرهنگ می‌خواندند، بود و بس. حتا به تدریج از نظر انسان باوران رنسانسی آن دسته از آثار کلاسیک ارزش‌مند محسوب می شدند که بیشتر هم‌خوان بودند با آموزه‌های مسیحی. نکته‌ای که بسیار به چشم می‌آید این است که تفسیر انسان باوران از رویدادهای تاریخی توجیه وضع موجود بود. لیوناردو برونی می‌گفت، تحقیق در تاریخ به ما می‌آموزد که چه‌گونه کار شاهان و حاکمان خود را ارج بگذاریم و به شاهان و حاکمان نیز می‌آموزد که چه‌گونه مسائل اجتماعی را در نظر گیرند تا قدرت خود را بهتر حفظ کنند.
نخستین انسان باوران رنسانس، جهان‌گردان بودند. ستایش‌گران بعدی آن‌ها، مدام این واقعیت را تکرار کرده‌اند. جان ادینگتون سیموند در سال 1898 در کتاب رنسانس در ایتالیا از جهان گردان به عنوان « کریستف کلمب‌های نیم کره‌های معنوی و ذهنی جدید، و کاشفان فرهنگ جدید» ستایش کرد. والتر پیتر در کتاب رنسانس خود آنان را پایه‌گذاران جنبشی دانست که « درآن اندیشه‌ی انسان، به شیوه‌های گوناگون، برای خود قلم‌روهای تازه‌ای از احساس و اندیشه را کشف کرد.» این ستایش‌ها که واژگان «کشف» و «قلم‌روهای تازه» در آن‌ها از قلم نمی افتند، بیان‌گر رویدادهای تاریخی دوره‌ای هستند که کشف هر گوشه‌ی دور افتاده‌ای از جهان را به دست انسان اروپایی با خواست سلطه‌ی استعماری بر آن، همراه کرده بود. جهان‌گردان در سفرنامه‌های خود با نگریسن در « دیگری» هویت و شخصیت « خود» را متعین می‌کردند. هم‌چنان که دنیای یونانی و رومی با تاریخ نگاری، در تمایز و چالش با دنیای بربرها، به تأمل در بنیاد فرهنگ و تمدن خود پرداختند.
ظهور آن چه تاریخ نگاران بعدی انسان رنسانس خواندند، با برداشتی تازه از نماد و زبان هم‌راه بود. اختراع صنعت چاپ در حکم ابداع برداشتی تازه از انسان بود. موجودی که می‌تواند اندیشه‌ها و عقاید‌اش را به آگاهی انبوهی از مخاطبان برساند، و ارتباطی فرهنگی در گستره‌ای بسیار وسیع از نظر زمانی و مکانی برقرار کند. صنعت چاپ و دانش‌گاه‌های جدید با باور به نیروی خرد انسانی به هم گره خوردند. این گونه بود که انسان منتشر کننده‌ی رنسانس، با جهان‌گردی که از قاره‌اش خارج می‌شد و رویای فتح و سلطه بر مستعمرها را در سر می‌پروراند، پیوند برقرار کرد. برای انسان منتشر کننده، زبان مساله‌ای کلیدی شد. از این پس اندیشه باید به خارج از قلم‌رو زبان لاتین و کلیسا گام می‌گذاشت. بر این پایه بود که انسان باوران به اعتبار زبان‌های ملی اندیشیدند. مونتنی که گفته‌اند حتا در مکالمه‌های هر روزه‌اش به زبان لاتین سوگند می‌خورد و دشنام می‌داد، نوشتن به زبان فرانسه را هم‌چون ضرورتی گریزناپذیر برای اندیشیدن مطرح کرد. بدون شکسپیر و مارلو زبان انگلیسی نمی‌توانست به کار فیلسوفان تجربه‌باوری بیاید که پس از آن‌ها می خواستند از نیروی فهم انسانی، شک آوری، دولت مدرن و جامعه‌ی مدنی بحث کنند. البته انسان باوران هنوز الگوی کامل زبان را لاتین و یونانی می‌دانستند، اما به دلیل آن که می‌خواستند، از مسائل زنده‌گی روزمره و زمینی یاد کنند، ناگزیر شدند زبان لاتین را به کشیش‌ها بسپارند. در نتیجه لاتین از آن Divinitas شد، و زبان‌های ملی از آن Humanitas.
زبان برای انسان باوران رنسانس مهم بود، اما برای ما این مهم است که بدانیم آنان به یاری زبان به چه کسی می‌گفتند انسان. فلوریو انسان باوری که عقاید‌اش تاثیر زیادی بر نویسنده‌گان و سیاست‌مداران انگلیسی داشت، در 1591 نوشت که انسان از نظر او فقط به معنای مرد است، و زنان ناقص العقل که در حکم خطای طبیعت هستند مسبب و مسئول اخراج ما از بهشت و ابزار دست ابلیس‌اند. ادبیات رنسانس سرشار از شرح حیله‌گری زنان است. دکامرون اثر بوکاچیو بدون این « شاگردان شیطان» وجود نمی‌داشت. هملت هر چند عاشق افیلیا بود به او پیش‌نهاد می‌کند، برود به صومعه که در زبان روزگار الیزابت به معنای روسپی خانه بود. افیلیای مرده، وقتی به خاک سپرده می‌شد ارزش آن را داشت که مورد ستایش عاشقانه قرار گیرد، تازه آن هم در رقابت با برادر افیلیا. مرد رنسانس از زن زنده بیزار بود، و از زن مرده، یا غایب محبوبه‌ی جاودانی یا بت می‌ساخت. بر این پایه به باور انسان باوران رنسانس، زنان از مصادیق مفهوم انسان نبودند. مردان نیز همه انسان محسوب نمی‌شدند، مفهوم انسان نزد آنان اشراف زاده‌ی مذکر بود. حتا مخاطب آثار و عقاید آن‌ها مردم عادی نبودند، مردمی که سه سده‌ی بعد در ادبیات انسان باورانه‌ی مدرن تحت عنوان انسان مورد ستایش قرار گرفتند. تمام انسان باوران رنسانس آثار خود را خطاب به سرآمدان حاکم می‌نوشتند و آثارشان را به آنان تقدیم می‌کردند. مردان نجیب زاده، تاجران ثروتمند، شهریاران، کشیش‌ها، فرمانده‌هان نظامی و درباریان خواننده‌گان آرمانی آنان بودند. در سال 1428 مارسیلیو فیچینو در رساله‌ی الاهیات افلاتونی درباره‌ی جاودانه‌گی روح، شکر نعمت مقام انسان را در سالاری و حکومت او دانست. او نوشت: « انسان بر طبیعت و جانوران حاکم می‌شود» و « مسئولیت حکومت بر دیگر انسان‌ها را می‌پذیرد». انسان به گمان وی یگانه جانوری است که تصوری از اداره‌ی امور خود در سر دارد، و « موجودی عاقل است که می‌تواند نخست بر خود چیره شود، و بعد بر اعضای خانواده‌ی خود، و توانایی آن را دارد که حکومت سیاسی را اداره کند و فرمان براند، حتا بر سراسر جهان». مقام آدمی حکومت کردن است به هم این دلیل بنده‌گی کردن وی را از پا می‌اندازد. این برداشت انسان باوران رنسانس از انسان ( اشراف زاده‌ی مذکر) که به یاری عقل بر طبیعت، جانوران، خود و دیگر انسان‌ها حاکم می‌شود، در حقیقت بیان اولیه‌ی انسان سلطه طلبی است که بعدها در جریان پیش‌رفت مدرنیته بسط و تحقق می‌یابد. بر این پایه می‌توان گفت، بنیاد متافیزیکی مدرنیته، یعنی خواست و اراده‌ی قدرت و سلطه بر جهان طبیعی و عینی، در دوران رنسانس شکل گرفت.
هر چه سلطه طلبی مدرن در تصویری که انسان باوران از « انسان رنسانس» ارائه کرده‌اند، آسان باز یافتنی است، مخالفت و ضدیت با سنت‌ها که از نظر پیش‌روان مدرنیته از انسان باوری جدایی ناپذیر است، در نوشته‌های آنان چندان جلوه‌ای ندارد. چارلز ترینکاوس در کتاب، تصویر و شباهت ما: انسانیت و تقدس در اندیشه‌ی اومانیسم ایتالیایی، نشان داده است که شواهد انجیلی، متون کلاسیک، رساله‌های عرفانی و دینی بازمانده از سده‌های میانه از جمله مهم‌ترین عناصر سازنده‌ی برداشت رنسانس از انسان هم‌چون تصویر و شمایلی از خداوند بودند. انسان رنسانس هم چون آن مرد برهنه‌ در طرح مشهور لئوناردو داوینچی، خود را در مرکز دایره‌ای می‌یابد که می‌توان آن را دایره‌ی خلقت خواند، او اشرف مخلوقات است.
سده‌های پانزدهم و شانزدهم دوران درد زایمان جهان مدرن بودند. رنسانس، روحیه‌ی علمی تازه‌ای را پدید آورده بود. در همه‌ی شاخه‌های فرهنگ انسانی مانند: دین، هنر و فلسفه روحی تازه پدیدار شد و پویایی خود را نشان داد. اما این روح هنوز بسیار آشفته و پر از تناقض بود. ذهن مدرن شروع به یافتن راه خویش کرده بود. اما این راه را نمی‌شناخت. در کنار شور و توانی که برای مشاهده‌ی امور تجربی وجود داشت، آتش اندیشه سوز علوم غیبی (Occult sciences) نیز شعله‌ور شده بود. برای جادوگری و کیمیاگری و ستاره بینی عالی‌ترین ارج را قائل بودند. جوردانو برونو از پیش‌گامان جان باخته‌ی علم جدید، به جادو ایمانی تزلزل ناپذیر داشت. اندیشه‌ی فلسفی نیز در درون خود دچار تشتت و به جهات متضاد و متقابل متمایل بود.
دانش‌مندان و فیلسوفان بزرگ قرن هفدهم نخستین کسانی بودند که به این سردرگمی پایان دادند. کوشش‌های علمی آنان در دو نام بزرگ تبلور می‌یابد؛ گالیله و دکارت. با درکارت و گالیله عصری تازه از « اندیشه‌های واضح و متمایز» آغاز گشت. در پرتو تابناک و خیره کننده ی اندیشه ی گالیله و هندسه‌ی تحلیلی و تحلیل منطقی دکارت، « علوم غیبی» رنسانس ناپدید شدند. دوره‌ی آشفته‌گی و سردرگمی جای خود را به روشنی و پیش‌روی سپرد. روح مدرن از انرژی‌های خلاق خود آگاه شد و شروع به صورت بخشیدن به خود و فهم خویش کرد. نیروی خرد برتری این گرایش‌های گوناگون و ناسازگار رنسانس را به هم پیوند داد. این گرایش‌ها دیگر پراکنده و جدا از هم نبودند، بل به مرکزی مشترک هدایت می‌شدند. فلسفه‌ی دکارت با این اصل موضوعه‌ی عمومی آغاز شده بود که هر انسانی باید در زنده‌گی خود یک باره همه‌ی آن چیزهایی را که آموخته است فراموش کند. و همه‌ی مراجع- کتاب مقدس، پاپ، کلیسا، فرمان‌روا و..- را مردود اعلام کند و با قدرت سنت درافتد. این درخواست دکارتی به منطق و نظریه‌ی شناخت جدید، به ریاضیات و مابعدالطبیعه‌ی جدید و به فیزیک و کیهان شناسی جدید انجامید. زنجیره‌ی سلسله مراتبی وجود که به هر چیز جای شایسته و به حق و بی چون و چراییش را در نظام عمومی اشیاء و امور می بخشید فرو ریخت. منظومه‌ی خورشید- مرکزی، انسان را از جای‌گاه ممتازی که داشت محروم کرد؛ و انسان، گویی، در کیهان بی کرانبه مقام یک تبعیدی تنزل یافت. شکافی که درون کلیسا ایجاد شد شالوده‌ی تعالیم مسیحی را به مخاطره افکند و متزلزل ساخت. جهان دینی و اخلاقی دیگر نقطه‌ی اتکای ثابتی نداشتند. در سده‌ی هفدهم هنوز فیلسوفان و متکلمان امیدوار بودند که چنین نقطه‌ی ثابتی را بیابند. یکی از بزرگ‌ترین متفکران آن سده، لایب نیتس، بی وقفه به این مساله پرداخت. و جدی‌ترین کوشش‌ها را به عمل آورد که فرمولی برای اتحاد دوباره‌ی کلیسا‌های مختلف مسیحی بیابد. اما همه‌ی این کوشش‌ها بی ثمر بود. اگر نظامی واقعا جهان‌شمول از اخلاق یا دین می‌بایست به وجود آید، این نظام می‌بایست بر پایه‌ی چنان اصولی متکی باشد که هر ملت، کیش و فرقه‌ای آن را بپذیرد. در آن زمان فقط رواقی‌گری می‌توانست چنین خواسته‌ای را تحقق بخشد. بنابر این رواقی‌گری شالوده‌ی دین طبیعی و اساس نظام حقوق طبیعی قرار گرفت. فلسفه‌ی رواقی نمی‌توانست به بشر کمک کند که معماهای مابعدالطبیعی جهان را حل کند. اما وعده‌ی عظیم‌تر و مهم‌تری می‌داد: وعده‌ی اعاده‌ی حیثیت و اعتبار اخلاقی انسان را. فلسفه‌ی رواقی می‌گفت این اعتبار و حیثیت از میان رفتنی نیست زیرا به اعتقادی جزمی یا وحیانی، که از بیرون بر انسان نازل شود وابسته نیست. این حیثیت و اعتبار تنها بر اراده‌ی اخلاقی متکی است، یعنی بر ارزشی استوار است که انسان برای خویش قائل است.
خرد باروران سده‌ی هفدهم، تقریبا ایمانی تزلزل ناپذیر و بی قید و شرط به قدرت خرد داشتند. و از این نظر مشکل بتوان میان مکتب‌های گوناگون فلسفی اختلافی یافت. خردباوران سده‌ی هفدهم اصل رواقی خود مختاری خرد انسان را پذیرفته بودند. خرد انسان مستقل و قائم به ذات است و به هیچ گونه کمکی خارج از خود نیاز ندارد. حتا اگر چنین پیش‌نهادی به خرد می‌شد از پذیرفتن آن معذور بود. خرد باید راهش را خود بجوید و به نیروی خویش ایمان داشته باشد. در حققت باور به استقلال خرد راه را برای صدور اعلامیه‌ی استقلال امریکا گشود. بدین ترتیب بود که زمینه‌های ظهور انسان خردمند، مستقل، آزاد و دارای حقوق فراهم شد.
Posted by پارسا نیک جو

هیچ نظری موجود نیست: