نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

صدای اقیانوس، از ته سیاه‌چال؛ نامه بهاره هدایت

1

صدای اقیانوس، از ته سیاه‌چال؛ نامه بهاره هدایت

عصر گذشته امین احمدیان همسر بهاره هدایت در صفحه فیس بوک خود نامه‌ای از بهاره هدایت را که به مناسبت سالگرد ازدواجشان نوشته شده منتشر کرد. بهاره هدایت این نامه را از درون زندان و روی دستمال برای همسرش نوشته و در روز ملاقات به او داده بود.
نوزدهم بهمن 1388_ اوین
دفتر دادستان پشت یه میز مستطیل نشستم، رو به‌روم مردی حدودا 50 ساله با موها و ریش جوگندمی و سفید. جلوش سه چهارتا زونکن قطور. بازشون می‌کرد، یه نگاهی مینداخت و می‌بست. «چه خبره؟!»
هیچی نگفتم.
بالاخره سرش رو بالا آورد و گفت: «بیست سال حکم می‌گیری».
زیر پام خالی شد. زانوهام می‌لرزید. قلبم داشت از سینه‌م میزد بیرون. گفتم: «چه خبره مگه حاج آقا؟ من کاری نکرده ام» صدام میلرزید. میفهمیدم عضلات صورتم رو به زحمت می تونم کنترل کنم. یه چیزی سفت بیخ گلوم رو فشار می‌داد. لعنتی گریه نکنی. دوباره سرش رفت تو برگه‌ها و "اسناد". اولین صفحه رو باز کرد. "گزارش نهایی بازجو". عینک همراهم نبود، درست نمی‌دیدم. فقط آخرین کلمه‌های درشت چاپی واضح بود: و من الله التوفیق. سرش رو آورد بالا: «هفده‌تا مورد اتهامی برات نوشتن، اگه سه چهارتاش هم ثابت بشه، ده‌سال می‌گیری».
ده سال؟؟؟ یعنی ده سال پیش امین نباشم؟ لعنتی، گریه نکنی. کاش برمی‌گشتم تو سلول. اگه گریه کنم فکر می‌کنه پشیمونم، دارم التماس می‌کنم... . یعنی ممکنه بفهمه دوست‌داشتن یعنی چی؟ نگاهش کردم؛ پیشونی پینه بسته و گونه‌های فرورفته، ریش نامرتب و لب‌های بلند باریک. یعنی میفهمه؟ «مرتضی ... رو می‌شناسی؟ رفت دادگاه و حرفاش رو اونجا زد. حرفای به‌حقی هم زد...» سرم سوت کشید. پس همینه که بازجو سه هفته‌ست نیومده سراغم. «اگه تو هم بخوای...»
نزدیک بود بالا بیارم. دستش رو نگاه کردم. جای ترور. حتما فکر می‌کنه ماها هم تروریستیم و اگه دستمون میرسید... . پس دولت‌آبادی اینه. باز جای شکرش باقیه مرتضوی رو ورداشتند. چه خوب موقعی گرفتنم. می‌گن این آدم حسابیه.
«می‌خوای مرتضی رو ببینی؟» مرتضی؟ من همون بیرون هم به زور تحملش می‌کردم. ... . «مرتضی رو می‌خوام چیکار؟ شوهرم رو می‌خوام ببینم»
«خانم هدایت، شما ده سال حکم می‌گیری. اسنادش هم هست. می‌خوای چیکار کنی؟...» ده سال؟ داره شوخی می‌کنه. اصلا مگه من چند سال فعالیت کردم؟ از 84 . چقدر می‌شه؟ 84، 85، 86، ... اه، دستام می‌لرزه. 84، 85، 86، 87، ... لعنتی، نمی‌تونم. به هرحال اینقدر نمی‌شه. ده سال امین رو نبینم؟ مگه می‌شه؟ «دادگاه علنی...» ای خدا! این چی داره میگه! «رافت نظام...» الان براش تعریف می‌کنم، بهش میگم شیش سال طول کشید تا ازدواج کنیم، میگم فقط یه سال زندگی کردیم، «همه‌تون رو تارومار کردیم. دیدی؟...»
_ «کی رو گرفتید حاج آقا؟ هرکی رو تو خیابون دیدن گرفتن آوردن اینجا. یه دختربچه نوزده ساله رو آوردن تو سلول ما. چیکار کردیم مگه؟ گفتیم آدم نکشید...»
لعنتی، قرارنبود این حرف‌ها رو بزنی. این الان عصبانیه، بدترش نکن. یه چیزی بگو حواسش پرت شه اینقدر ده سال، ده سال نکنه، اعصاب ندارم!
«فلانی رو آوردم اینجا. پدر و مادرش هم اومدند. خیلی انسان‌های معتقدی هستند به نظام. خودش هم قبول داشت اشتباه کرده و پشیمون بود ...»
دروغ میگه. امکان نداره!
«می‌خوای قهرمان بشی، ها؟...»
قهرمان؟ من غلط کنم! این حرف‌ها چیه؟ من می‌خوام برگردم پیش امین.
_ «من کاری نکردم حاج آقا، نهایتش دوتا بیانیه بوده و چهارتا مصاحبه»
«حاضری تکذیب کنی؟»
ها؟! تکذیب؟! پاراگراف اول بیانیه‌ی اول مهر 88 تحکیم رو برام خوند. اشتباه کرد. نباید می‌خوند.ذوق کردم! عباس عجب چیزی نوشته ‌بود، دمش گرم! باز هم خوند؛ از این بیانیه، از اون بیانیه... .یادم می‌اومد و ذوق می‌کردم! مواظب باش نفهمه!
«حاضری پس‌بگیری؟»
_ «ممکنه تند و تیز گفته‌ باشیم، ولی من اصل موضوع رو که نمی‌تونم پس‌بگیرم»
«بازجوت گفته‌بود که کله‌شقی»
_ «هرکی هم پس‌بگیره تحت فشار پس‌گرفته. مجبورشده دروغ بگه»
«ما کی رو تحت فشار گذاشتیم ؟ مرتضی خودش ...
_ «من مرتضی رو نمی‌دونم، ولی دادگاه عبداله مومنی رو دیدم. من می‌دونم، شما می‌دونید، خودش هم می‌دونه حرفاش حقیقت نداره. چرا باید همچین حرف‌هایی بزنه؟ معلومه که شکنجه‌ش کردید» آخ، نباید می‌گفتم شکنجه. باید می‌گفتم "تحت ‌فشار". عیب نداره، دلم خنک شد. من رو نشونده اینجا هرچی دلش می‌خواد میگه، فکر می کنه من خرم! دست‌هام داره منجمد میشه. اگه بگیرم جلوی دهنم و هاه کنم بده؟
«حالا ببین، همه میرن تو می‌مونی. مرتضی که رفت دادگاه، میره، اینجا نمی‌مونه»
به‌درک!
«فلانی رو هم می‌فرستمش بره. تا شب عید همه خونه‌اند...»
واقعا؟! داره دروغ میگه. اگه اونو بفرستن منم می‌فرستند. اومد سر زبونم بگم "هرچی اون گفته منم میگم"، یه لحظه شک‌کردم، گفتم: «مامواضع‌مون بیرون عین هم بود. هرکاری هم کردیم باهم کردیم. بیاریدش اینجا باهاش حرف‌بزنم، من نمی‌دونم اون الان چی گفته»
«گفته پشیمونم»
امکان نداره. «امکان نداره»
«شونزده آذر پارسال رو شما برگذار کردید؟»
یادش بخیر! چه شونزده آذری شد... یعنی ممکنه مهدی بره؟ چه روزهایی بود... خوب شد عباس نیست، خیالم راحته... لعنتی‌ها چرا دست از سرمون ورنمی‌دارید؟! دست از سرم ورداشت. می‌تونی بری»
بلند شدم.
«چیزی نمی‌خوای؟»
چرا، چرا.
_« تلفن. می‌خوام زنگ‌بزنم به همسرم»
«بذارید زنگ بزنه» اشاره می‌کنه به مردی که کنارش نشسته. جعفریِ 209، با موها و ریش سفید. صورت‌کشیده و چشم‌های روشن و بد ذات. وسط حرف‌های ما، هر از گاه یه تک مضرابی می‌اومد: «آقای دادستان، این درست نمی‌شه. من می‌شناسمش. هر سال آوردنش اینجا، باز برمی‌گرده همون کارها رو می‌کنه. درست بشو نیست»
_«حاج آقا، این آقا...» چی بگم؟«این آقا با من بده، پام رو از در بذارم بیرون نمیذاره زنگ بزنم»
«وردار از همین‌جا زنگ‌بزن» به تلفن روی میز اشاره می‌کنه. عجب دادستان ماهی! خدا رو شکر مرتضوی نیست.
جعفری شماره رو می‌گیره 0912000 . وای چقدر خوشحالم. الان صداش رو می‌شنوم 0007558 «آقای احمدیان؟ همسر بهاره هدایت؟» و گوشی رو میده به من.
_« الو؟» «بهار؟؟ قربونت برم...»
مثل شنیدن صدای اقیانوسه از ته سیاه‌چال..انگار از توی تاریکی یه لحظه آبی ِ بی‌نهایت اقیانوس رو ببینی. چقدر دلم برات تنگ‌شده. گریه نکن لعنتی، حرف‌بزن. نمی‌تونم. گریه نکن. نمی‌تونم.. گوشی رو می‌ذارم رو سینه‌م. نباید بفهمه گریه می‌کنم. فکر میکنه حالم بده، ناراحت میشه. لعنتی جلوی اینها نباید گریه کنی. نمی‌تونم. نمی‌تونم.. اشک‌هام همیجور میاد. بی‌صدا. جعفری جلوم ایستاده، گوشی رو از دستم می‌کشه: «خب، حرف نمی‌زنی. قطع می‌کنم»
التماس می‌کنم: نه، نه. حرف می‌زنم. گوشی رو می‌ذارم دم گوشم. اشک‌هام بند نمیاد. «بهار؟ گریه می‌کنی؟ ...»
_ «امین...» امین، دلم برات تنگ شده لعنتی.
_ «خوبی عزیز دلم؟ دوتا نامحرم ایستادن اینجا، نمی‌تونم حرف بزنم»
«اذیتت کردن؟» پدرم رو درآورد‌ن. تو بازجویی‌ها دود از سرم بلند میشد...
«نه، خوبم»
«209 ایی؟»
_« آره»
«انفرادی؟»
_ «نه»
«الان کجایی؟»
_ «پیش دادستان»
«چی میگه؟»
میگه ده سال تو رو نمی‌بینم! « هیچی» «مرتضی رو آوردن دادگاه»
_«می‌دونم»
«از کجا می‌دونی؟» فضول!
_ «خودشون گفتن» «نترس. محکم باش»
_ «باشه» «قول بده»
_ «باشه»
«من پشتتم. میاریمت بیرون»
نمی‌تونین.
.«همه‌تون میایین»
_« آره»
«بهت افتخار می‌کنم» واسه چی؟ من واسه شنیدن صدات التماس می‌کنم، دست و پام می‌لرزه، صدام درنمیاد، به چی افتخار می‌کنی؟...
جعفری اشاره می‌کنه.
«من دیگه باید برم. مواظب خودت باش» و از دهنم درمیره: «نگیرنت»
«نگران نباش، بادمجون بم آفت نداره. تو هم میای بیرون» این دفعه از اون دفعه‌ها نیست. «بیخ ریش خودمی...» دوستت دارم.
_«کاری نداری؟»
«مواظب خودت باش. دوستت دارم» منم.
_«خداحافظ» خداحافظی می‌کنه و گوشی رو میذارم. نمایشگر تلفن: یک دقیقه و چهل و یک ثانیه!

--------------------------
چهار سال و دو ماه از اون روز می‌گذره و من هنوز عاشقتم. عاشق صدای اقیانوس! از دوریت نمردم. عجیبه مگه نه؟ بهش عادت کردم. عادت‌های موذی و چسبناک زندان! دارم اینجا زندگی می‌کنم. اما گاهی یادم میاد... آدم به عشق زنده‌ست. لااقل من که اینجوری‌ام. فاران میگه "غلیان هورمون‌هاست". شاید. میگه: "این احساسات واسه اینه که ازش سرشار نشدی". روانشناسه. مهم نیست اون چی میگه. من سنگینی قلبم رو از دوریت حس می‌کنم؛ بدون دخالت هورمون‌هام! اینجا کتاب می‌خونم، فیلم می‌بینم، با بچه‌ها حرف می‌زنم، شوخی می‌کنم، بافتنی می‌بافم، کلاس معرق میرم، ...، ولی حسرت بودنت همیشه باهامه. بیشتر از چهار سال و سه ماه از اون ده سال گذشته. سعی کردم محکم باشم، همونجوری که تو می‌خواستی. سعی کردم نترسم، همونجوری که شاید تو انتظارشو داشتی... شایدم ناگزیر بود... . هرچی که بود، کم یا زیاد، بذار به حساب عاشقانه‌های پرحسرت ِ یه...، یه دختر بیست ساله چشم و گوش بسته که تو دفتر انجمن دانشکده امور اقتصادی، شیش ماه با خودش کلنجار رفت تا عاشقت نشه و شد! یه دختر بیست و یک ساله که جسارتش به خجالتش چربید و بهت گفت که دوستت داره. یه دختر بیست و دو ساله که «رفتنت» رو به تماشا نشست و اون شبی که تو میدون صدم نارمک دستش رو بوسیدی و ازش خداحافظی کردی، اشک‌ریزون بدرقه‌ت کرد. دختر بیست و دو ساله‌ای که صبح هفده اسفند، باهات یکی شد. دختر بیست و سه ساله‌ای که نبودن و «دوست نداشتنت» رو تاب نیاورد. دختر بیست و چهار ساله‌ای که به هر دری زد تا عشقت رو از دلش بیرون کنه و نتونست. دختر بیست و پنج ساله‌ای که بین زمین و آسمون سرگردونِ‌ عشقت بود..و دختر بیست و شش ساله‌ای که از زمین و زمان نا‌ امید بود..و حالا، این روزها، سی و سه ساله میشم و هنوز، چشم انتظار زندگی کردن با توام! یه «سبکیِ‌تحمل ناپذیر» میخوام.. اینجا زندگی «سنگینه». و حالا این قصه ساده عاشقانه پیشکشِ تو، تو دوازدهمین سالگرد دوستی‌مون، عاری از سیاست و زندان و هیاهو.. فقط به خاطر حسی که من و تو رو تو این سال‌ها نگه داشت.
بهارِ تو 16/ فروردین/ 93 اوین

هیچ نظری موجود نیست: