نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ اردیبهشت ۱۳, شنبه

"دوست" به معنای معشوقه، و "گردش" اسم ديگری برای خانم‌بازی، در يادداشت‌های عَلم (بخش دوم و پايانی)،

 رضا علامه‌زاده

عَلم وسط آن‌همه گرفتاری که هر روزه داشت، از ديدار با سفرا و مقامات و نامه‌نگاری‌ها و بازديدها گرفته، تا اجرای همين خرده فرمايشات اربابش، باز هم قبل از اينکه به گفته خودش "با نهايت خستگی و کسالت" به رختخواب برود، يادش می‌مانده در کنار يادداشت‌کردن نکات مهم سياسی ايران و جهان، و ملاقات‌های شاه با اين‌وآن، نکات با نمک روز را از قلم نياندارد در شش جلد قبلا منتشر شده، صحبت از معشوقه و يا خانم‌بازیِ منظم و برنامه‌ريزی شده شاه و عَلم، به‌تفصيل در يادداشت‌ها آمده و من هم با ذکر نمونه‌هائی يکی دو مطلب در اين مورد نوشته و قبلاها در وبلاگم منتشر کرده‌ام (همين‌جا توضيحی بدهم تا مبادا کسی، شاه‌دوست بويژه، فکر کند من با بيرون کشيدن اين سطور از يادداشت‌های عَلم می‌خواهم چهره پادشاهش را خراب کنم. هر که با من، چه از نزديک و چه از راه نوشته‌هايم آشنا باشد، می‌داند که هرچه باشم اهل جانماز آب کشيدن نبوده و نيستم. تازه، رطب خورده منع رطب کی کند!؟)
برگردم به يادداشت‌ها. ظاهرا در اين جلد اخير که همچنان که قبلا نوشتم نه جلد هفتم (آنطور که روی جلد کتاب نوشته شده) بلکه جلد اول محسوب می‌شود، عَلم در آغاز با ترديد و بسيار سربسته از اين مقولات می‌نويسد، مثل نمونه زير که مشابهش در کتاب بارها و بارها آمده است:
«سه شنبه ١٦-٣-٤٦ امروز روز خوشی گذشت. هم از جهت خبر شکست ناصر بی همه چيز (رئيس جمهور مصر)، و هم از جهت اينکه دوست عزيز من از مسافرت آمد و چند ساعتی با او گذراندم.»
يا:
«دوشنبه ١٧-٧-٤٦ ضمنا فرمودند خيلی خسته شده ام، فردا گردش برويم. قرار شد بعد از ظهر باشد.»
ولی هرچه به آخر اين جلد نزديک می‌شويم عَلم صراحت بيشتری به خرج می‌دهد به طوری که تنها يک صفحه مانده به پايان يادداشت‌های اين جلد، در مورد خود و معشوقه‌اش اعتراف سنگينی می‌کند:
«روزی که وارد ژنو شدم دوست من از لندن تلفن کرد که کار فوری دارد می خواهد مرا ببيند. خيلی تعجب کردم که چه کاری ممکن است داشته باشد. اجازه دادم برای ۲۴ ساعت به ژنو بيايد. وقتی آمد، به من گفت باردار است و نظر مرا می خواهد که چه بکند؟ من خيلی فکر کردم و بالاخره به او اعلام کردم که به کلی تسليم نظر او هستم. اگر ميل دارد ادامه بدهد، اگر ميل ندارد معالجه کند. علت اين نظر مرا پرسيد. گفتم تو همه چيز خودت را برای يک مرد نسبتا پير به علاوه صاجب زن و بچه فدا می کنی، چه طور می توانم نظری به تو تحميل کنم؟ هرچه دلت خواست بکن، من همه مسئوليتها و مشکلات را بعهده می گيرم...
من اين مطالب خصوصی و البته نمی دانم مخالف يا موافق اخلاق را می نويسم برای اين که خوانندگان پنجاه سال بعد من بدانند آن چه اين جا گفته ام حقيقت است نه مجاز و خودستائی و دروغگوئی، زيرا که اصلا به خودپرستی و خودستائی معتقد نيستم.
به می پرستی از آن نقش خود بر آب زدم // که تا خراب کنم نقش خودپرستيدن»

يا در اين تکه از يادداشت‌ها که در سفر خراسان نوشته؛ وقتی که بی‌توجه به نظر مقامات محلی و نزديکانش، معشوقه‌اش را به همراه برده است:
«همراه من دوستم هم بود. با آنکه کار زياد داشتم، ولی بسيار خوش گذشت. همه جا هم همراه من بود، قدری باعث تعجب استاندار و مقامات رسمی شده بود. غافل از آن که من ديگر به قدری آخر عمر را نزديک می بينم و به قدری به اين مسائل تشريفاتی و حرف مردم بی اعتنا هستم که اين مسائل در من تاثير ندارد. آن چه وظيفه وجدانی و اخلاقی نسبت به مردم دارم، می کنم، بقيه حرف مفت است.» ص ٤٠٧
در مورد "گردش" ملوکانه هم به‌همين شکل هر چه به پايان اين جلد نزديک می‌شويم صراحت بيشتری در يادداشت‌های عَلم مشاهده می‌کنيم:
«يکشنبه ١٨-١-٤٧ بعد از ظهر در رکاب مبارک گردش رفتيم. پيش آمد مضحکی شد، يعنی همان جائی که ما گردش می کرديم، علياحضرت شهبانو تشريف آوردند. برخورد ما غيرمنتظره و ناراحت کننده بود.»
«پنجشنبه ٢٦-٢-٤٧ صبح فرمودند عصر گردش برويم. رفتيم، بد نبود. ضمن گردش بی سيم گارد خبر داد از ساعتی که شاهنشاه بيرون تشريف برده اند، شهبانو دو بار جويا شده اند که شاهنشاه کجا هستند. شاهنشاه خيلی ناراحت شدند. فرمودند، به فرمانده گارد ابلاغ کن دوباره اگر چنين سئوالی شد، خيلی صريح و جدی بايد جواب بدهند که از طرف من اجازه ندارند به احدی بگويند که من کجا می روم. خيلی از اين قدرت نمائی خوشم آمد، ولی روی هم رفته هم شاهنشاه و هم من ناراحت شديم.»
گرچه می توان حدس زد که نياز شاه به گردش برای شهبانو پذيرفتنی نبود ولی شاه – مثل خيلی از ما مردها - استدلال خاص خودش را داشت!
«جمعه ٦-٢-٤٧ گفتند من از هيچ چيز زندگی شخصی خودم لذت نمی برم، تمام حواسم جمع کار کشور است. تو خوب می دانی که اگر گاهی تفريحی می کنيم برای اين است که بهتر بتوانيم کار بکنيم. شهدالله همين طور است. تصديق کردم.»
نکته جالب اين که نه تنها شاه، که عَلم هم برنامه‌ريزی برای "گردش" شاه را جزو وظيفه‌های وزير دربار می‌دانست:
«شنبه ٣٠-٦-٤٧ برای فردا که دستور گردش داده اند و وسائل فراهم نيست، خيلی ناراحت هستم و با کمال ناراحتی دارم می خوابم، حتی نتوانستم کار کنم. در قبال همه چيز خونسرد و بی تفاوت هستم، ولی وقتی ارباب من فقط دو ساعت وقت دارد و آن هم با چه زحمت فراهم می کند، نهايت درجه بی انصافی و بی لياقتی است که نتوانيم وسائل آن را فراهم آوريم.»
«چهارشنبه ٢٦-٧-٤٧ مقرر شد بعد از ظهر گردش برويم. ترتيبات فراهم شد. بعد از ظهر متاسفانه به هم خورد، يعنی ترتيبات به هم خورد. ارباب من و خودم خيلی ناراحت شديم، يعنی وقت تلف شد.»
يک‌روز وقتی با علينقی عاليخانی، وزير اقتصادِ وقت، و ويراستار فعلی همين يادداشت‌ها، از شکار قرقاول برمی‌گردد می‌نويسد:
«جمعه ٢٦-٥-٤٧ شکار خوبی کردم و خوش گذشت، ولی به محض مراجعت، مطابق معمول، اخبار بد داشتم. يعنی اين که ترتيباتی که برای گردش روز جمعه شاهنشاه داده بودم درست از کار در نيامده بود. خيلی ناراحت شدم، ولی ديگر کار از کار گذشته، دير شده بود و تمام تفريح ۲۴ ساعت از دماغم در آمد.»
و روز بعدش می‌نويسد:
«بعد شرفياب شدم. از به هم خوردن ترتيبات گردش ديروز اربايم را خيلی کسل و گله مند يافتم، حق هم داشتند.»
اما خيال نکنيد علم همه‌اش از بدبياری آوردن در "گردش" می‌نويسد. با همه سربسته‌گوئی فرازهای بسياری در کتاب وجود دارد که حاکی از موفقيت در "ترتيبات گردش" است:
«ترتيباتی داديم که در غيبت شهبانو که به زودی به غرب تشريف می برند، به شاهنشاه در آنجا خوش بگذرد.» ص ٣٤١
«چون شاهنشاه بيستم ژانويه به وين تنها تشريف می برند و ٢٥ ژانويه هم از وين به زوريخ و باز هم تنها خواهند بود و تقريبا ده روز تنها خواهند بود، ترتيباتی را برای اين دو محل قرار گذاشتيم که به وجود مبارکشان بد نگذرد.» ص ٤٤٤
گاهی هم از خانم‌بازی‌های خود و اربابش با آب‌وتاب فراوان حرف می‌زند:
«شنبه ٢٦-٥-٤٧ بعد از ظهر در رکاب مبارک گردش رفتيم. سه ساعت طول کشيد و بسيار خوش گذشت. امشب من خودم قدری برای تفريح خارج شدم. يک چيزی ديدم که در تمام عمر تا حالا که ٤٩ سال دارم نديده بودم و آن اين بود که واقعا يک زن جوان در هنگام طلب، هيستريک می شود. اول خيال می کردم بازی در می آورد، بعد که به گريه افتاد باور کردم. آن هم چون زن فرنگی بود وگرنه باور نمی کردم. حالا که يک صبح است منزل آمدم، بعد از قدری دعوا با خانم می خواهم بخوابم.»
«جمعه ١٧-٨-٤٧ تلفن مرا خواست. شاهنشاه بودند. فرمودند قصد گردش دارم، فوری بيا بالا. دوستم را گذاشتم و رفتم بالا به نياوران. عرض کردم چرا قبلا اطلاع نفرموديد. فرمودند پيش آمده است. قدری گردش رفتيم، بقيه به بعد از ظهر موکول شد... ماشالله به قدرت شاه.»
ترتيباتِ گردش گاهی با چنان پيچيدگی و خطرکردن همراه بوده که گرچه همواره سربسته نوشته شده ولی ريسک بسيار بالای آن را به‌راحتی می‌توان حس کرد. بويژه آنکه فرح به‌خاطر غيبت‌های ناگهانی شاه و عَلم، به‌شدت به آن‌ها مشکوک بوده است:
«چهارشنبه ٢٢-٩-٤٦ مطلب مهمی که امروز فرمودند اين بود که شهبانو سئوال فرمودند، شما بعضی روزها با عَلم بعد از ظهرها کجا می رويد؟ جواب فرموده بودند، در اين کارها شما نبايد دخالت کنيد! عرض کردم، به نظر غلام جواب خيلی تند است. فرمودند می خواستم برای هميشه مطلب را بريده باشم.»
شاه و عَلم برای پنهان‌کاری در کار "گردش"هايشان گاهی از امکاناتی بهره می‌گرفتند که به ذهن جن هم نمی‌رسيد! امکانی مثل حضور شاهانه در مانور نظامی:
«سه شنبه ٧-٨-٤٧ فرمودند شب گردش برويم (به مناسبت مانور نظامی بايد بيرون تشريف می بردند). عرض کردم مانور داريد. فرمودند، مخلوط می کنيم. ولی در حقيقت شب که بيرون رفتيم و من الان که نصف شب است می آيم منزل، گردش مقدم شد. جسارت کردم، عرض کردم، اين کار صحيح نيست. آنقدر آقا و بزرگوار است که فرمودند، صحيح می گوئی، در عوض فردا صبح زودتر سر مانور خواهم رفت که تلافی بشود.»
و دو روز بعد می نويسد:
«امشب هم گردش و نظارت بر مانور نظامی را توام کرديم، ولی اول کار نظامی را تمام کرديم بعد به گردش پرداختيم. معلوم شد عرايض پريروز من موثر شده. خدا عمرش بدهد، حرف حساب را قبول می کند. حالا دو صبح است با نهايت خستگی می خوابم.»
و حدود يک‌ماه بعد وقتی شاه "به جلسه انتقاد از مانور" مربوط به ماه پيش می‌رود، عَلم به اين صورت در يادداشت روزانه‌اش به آن واکنش نشان می‌دهد:
«من اگر بودم، انتقادم اين بود که فرماندهی کل، چند ساعتی از اوقات فرماندهی را به کار ديگر دادند!» ص ٤٢٤
عَلم وسط آن‌همه گرفتاری که هر روزه داشت، از ديدار با سفرا و مقامات و نامه‌نگاری‌ها و بازديدها گرفته، تا اجرای همين خرده فرمايشات اربابش، باز هم قبل از اينکه به گفته خودش "با نهايت خستگی و کسالت" به رختخواب برود، يادش می‌مانده در کنار يادداشت‌کردن نکات مهم سياسی ايران و جهان، و ملاقات‌های شاه با اين‌وآن، نکات با نمک روز را از قلم نياندارد:
«سه شنبه ١٩-٩-٤٧ چند تکه جواهر خريده بودم که لازم بود. نمی دانستيم اين ها را چه جور به داخل عمارت اختصاصی ببريم، چون در جيب شاهنشاه جا نمی گرفت. نمی خواستند من هم جواهرات را آن جا ببرم. مدتی فکر کرديم و خنديديم. بالاخره انجام شد.»
«پريروز کار با مزه ای کرديم که اين جا می نويسم. شاهنشاه می خواستند تکه جواهری به شخصی مرحمت کنند. از بخت بد آن جواهر در نمايشگاه جواهراتی بود که بر حسب امر شهبانو درست شده بود و گرفتن جواهر از آن جا خيلی مشکل بود، آن هم توسط من. گوشه اش خيلی باز بود. يک خريدار خارجی پولدار پيدا کردم و آن قدر حقه بازی کرديم تا جواهر را تحويل گرفته تقديم شاهنشاه کردم. خيلی خودشان هم خنديدند.» ص ٤١٣
خيلی پيش می‌آمد که شاه خودش مستقيما، يا توسط کسان ديگری از يار غارهايش، قراری برای "گردش" می‌گذاشت ولی باز هم برای پوشش نياز به همراهی عَلم داشت. با اين‌که دست عَلم پيش فرح رو بود، ولی ظاهرا شاه کسی مناسب‌تر از او برای توجيه غيبت‌های ناگهانی‌اش نداشت. اين بود که عَلم با همه‌ی مراعاتی که می‌کرد، گاهی صدايش در می‌آمد:
«فرمودند بعد از ظهر گردش می رويم. عرض کردم، چشم، ولی اگر جسارت نکنم ديروز هم رفتيم، زياد خواهد شد. فرمودند، به تو مربوط نيست.» ص ١٩٥
«عرض کردم شاهنشاه تفريح لازم داريد ولی نبايد در هيچ کاری زياده روی بشود و از حد اعتدال خارج گردد. فرمودند، چون تو خودت بی حال هستی اين حرف را می زنی. عرض کردم، درست است من بی حالم، ولی سن مبارک هم به پنجاه رسيده است.» ص ٤٤٨
حالا جدا از همه اين حرف‌ها، زبان عَلم در بيان مسائل روزمره‌اش بسيار روان و اغلب سخت شيرين است. بويژه آنکه جابجا نوشته‌اش را با بيتی متناسب، و يا ضرب‌المثلی به‌مورد، می‌آرايد و اين بر جذابيت نوشته‌هايش می‌افزايد. به‌راحتی می‌توان دريافت که علم با ادبيات فارسی آشنائی عميق داشته و بويژه به حافظ عشق می‌ورزيده است:
«پنجشنبه ١٨-٣-٤٦ آخر شب ساعت ۲ صبح تفال زدم. واقعا لسان الغيب است. البته اينها که حرف و دلخوشی است، ولی حافظ آن کسی است که من می پسندم. به هيچ چيز در دنيا اعتنا نداشت و آزاد مرد به تمام معنی ست. به قول علی اللهی ها:
من علی را خدا نمی دانم // از خدا هم جدا نمی دانم
واقعا حافظ پيامبر است، پيامبر وارستگی و آزادگی. تنها پناهگاه من است، وقتی از همه چيز نااميدم.»
«اکنون ساعت ١١بعد از ظهر با نهايت خستگی و کسالت می خواهم بخوابم. قدری حافظ خواندم نجاتم داد.» ص ١٠١
و در تکه‌ای که در زير نقل می‌کنم با ظرافتی به يادماندنی از حافظ می‌نويسد:
«شنبه ١٨-٦-٤٦ با دوست عزيزم که از سفر آمده بود، تقريبا به خوشی و به بطالت گذراندم. راستی کاش عمر به اين جور بگذرد. به قول حافظ:
به هرزه بی می و معشوق عمر می گذرد // بطالتم بس! از امروز کار خواهم کرد
به راستی من فکر می کنم حافظ بزرگتر از آن بوده است که ادعای پيغمبری کند!» ص ١٢٢
طنز و ظرافت و ايجاز در بيان هم يکی ديگر از ويژگی‌های نثر عَلم است. از ده‌ها نمونه که يادداشت کرده‌ام تنها به ذکر چند تايشان اکتفا می‌کنم:
«دوشنبه ٢ شهريور ٤٧ برای يک دقيقه نزديک بود خر بشوم، يعنی خرتر، و آن اين بود که همان دختر دو سه شب قبل به من گفت تو را خيلی دوست دارم و من داشتم باور می کردم. ما مردها آن قدر احمق هستيم که ممکن است به آسانی گول بخوريم! يک دختر بيست ساله چه طور ممکن است يک مرد پنجاه ساله بدترکيب مثل مرا دوست بدارد؟»
«سرشب پيش والاحضرت عليرضا رفتم که اين جا تنها مانده است. طفل دو ساله و بسيار با هوش و بامزه و قدری عصبانی است. در حمام بود، مدتی دُولش را به من نشان داد! نيم ساعتی ماندم بازی کردم، ولی از نبودن اربابم در قصر خيلی دلم گرفت. به اين دليل و به دليل اين که پرستارش هم خوشگل نيست.» ص ٢٢٤
حسن ختام اين قسمت از نوشته‌ام را به دو تکه از دو يادداشت متوالی عَلم می‌سپارم:
«صبح خانم و دختر بزرگم به سويس رفتند. عصری هم دختر کوچکم رفت. دوست من ديشب وارد شده بود، از امشب پيش من است و واقعا دارم زندگی می کنم.»
«از نوزدهم تا امروز بيست و چهارم يادداشت ننوشتم چون همان طور که فوقا گفتم زندگی کردم. ديگر يادداشت برای چه بنويسم؟» ص ٤٤٢
***
پيداست من در يادداشت‌های عَلم به‌دنبال مطالب اصلی نبوده‌ام؛ مطالبی که برای پژوهشگران تاريخ معاصر ايران و حتی جهان حائز اهميت بسيار است؛ از رابطه ايران با آمريکا و اروپا و اعراب گرفته تا نگاه شاه ايران به مسائل مهمی مثل جنگ اعراب و اسرائيل، ترور رابرت کندی، دمکراسی غربی، نفت و غيره. که در زمينه‌هائی اين‌چنين همين جلد هفتم (يا بهتر، ماقبل يکم) به تنهائی سرشار از اطلاعات ذيقيمتِ دستِ اول است.
اما دلم نمی‌آيد بی اشاره‌ای به چند تکه از يادداشت‌های عَلم که به اردشير زاهدی (وزير امور خارجه وقت) مربوط است اين نوشته را به پايان ببرم، چون از آنچه تا کنون از کتاب برايتان استخراج کرده ام کمتر خواندنی نيست!
«پنجشنبه ١٩-٥-٤٦ شاهنشاه مقداری از بی تجربگی و بچگی اردشير زاهدی وزير خارجه فرمودند... فرمودند، در سياست خارجی حرفهای نامربوط می زند که باعث گرفتاری ست. مثلا به وزير خارجه هندوستان گفته بود که ما هرگز به پاکستان کمک نمی کنيم در صورتی که ما هم عهد و پيمان پاکستان هستيم و ممکن نبود از اين بی معنی تر يک کسی حرف بزند.»
«شنبه ٢٩-٧-٤٧ عرض کردم اردشير زاهدی وزير خارجه از سفر آمريکا برگشته (برای سازمان ملل رفته بود) خيلی روحيه خرابی دارد، چون فکر می کند مورد مرحمت نيست. فرمودند، پسر خوبی است، دوستش دارم، او هم مرا دوست دارد، به جای خود محفوظ، ولی شخص احمقی ست. از او بپرسيد چرا به هيئت دولت حاضر نمی شود؟ چرا بی جهت به مردم فحش می دهد؟ اين فخرفروشيها برای اين است که نه سواد داری و نه فهم. ديدم خيلی عصبانی هستند، ولی خيلی استدعا کردم به پاس صميميت او، اظهار مرحمت فرمايند.»
«يکشنبه٨-١٠-٤٧ عجيب است که شاهنشاه معتقدند وزير خارجه نه معلومات علمی، نه سواد فارسی و نه سواد خارجی دارد باز هم او را نگاه می دارند، ولی من معتقدم عوض خواهد شد، به خصوص که خيال می کند چون دوست با نيکسون هست بايد نخست وزير بشود.»

هیچ نظری موجود نیست: