نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

 https://scontent-b-cdg.xx.fbcdn.net/hphotos-prn2/q71/s720x720/1507672_580462428690788_1491623879_n.jpg
... 



چندی پیش که به سربندر (ماهشهر) رفته بودم، درآنجا با معلمی همقدم شدم. معلم راهنمایی بود. کلی صحبت کردیم. از هر در. بویژه از غارتگری خاتم الانبیاء. و این که سرداران سپاه بدون مناقصه قرار داد می بندند و پیمانها را برای خود بلوکه می کنند و پولها را می برند و هیچ در این شهر اتفاقی نمی افتد. یعنی رشدی بلحاظ عمرانی و رفاهی و فرهنگی و معیشتی صورت نمی پذیرد. احساس کردم دل دل می کند و می خواهد چیز متفاوتی را با من در میان بگذارد. مردد بود. سر آخر اما گفت. دست به جیبش برد و تعداد بیست تکه کاغذ کوچک مچاله شده را بیرون کشید و نشانم داد. روی هر بیست تکه کاغذ با خطی شتابزده و ابتدایی نوشته شده بود: زن جوان هستم شوهر ندارم.

زیر این دوجمله ی کوتاه نیز، تلفن همان زن جوان بی شوهر نوشته شده بود. معلم گفت: احتمال می دهم این زن، یا مادر دانش آموز من است یا زن همسایه اش. واطمینان دارم این دانش آموز کارش همین است. یعنی با این کار خرج تحصیل خودش را در می آورد. امروز هم قرار بوده این برگه ها را بین راننده های تانکرهای عراقی یا کامیون های ایرانی توزیع کند.

یک چند روزی است حال خوبی ندارم. نمی دانم چرا بیش از آن زن، بیشتر به آن دانش آموز فکر می کنم. و دست لرزانش که این دو جمله ی کوتاه را برای مادرش یا زن همسایه اش نوشته. کاش یکی از سرداران فربه ی سپاه را می دیدم و بر قبّه های روی شانه اش برق می انداختم.
یازدهم دیماه نود و دو - لالی - مسجد سلیمان

هیچ نظری موجود نیست: