22:هنوز باور نكرده كه بامدادش ديگر نيست

ايلنا: هشتاد و چهار سال پيش، 21 آذر ماه در منطقه صفى علي‌شاه تهران كودكى متولد شد كه نام كوچكش عربى بود و بعدها نامش را دوست نداشت مگر ,او� به اين نام بخواندنش.
هفتاد و پنج سال بعد دوم مرداد، هنگامى كه براى ابد خفت، مي‌دانست كه هرگز نمرده است.مي‌دانست كه او در ,دشنه در ديس� ,آيدا درخت و خنجر و خاطره� ,مدايح بي‌صله�، ,حديث بي‌قراري‌هاى ماهان�‌و هزاران بيت شعر ديگر تا ابد زنده است.
ديروز 21 آذر بود، تولد هشتاد و چهارمين سال ميلاد اين بزرگ مرد شعر و ادب ايران، هنوز كه نه سال از رفتن نابه‌هنگامش مي‌گذرد، چرا كه بيمارى از پاى درش آورد عاشقان و شيفتگان اشعار او بر سر مزارش گرد هم مي‌آيند تا ياد و خاطره جاودانه او را زنده‌تر و روح پرفروغش را گرم‌تر مي‌كنند.
امام‌زاده طاهر، نزديكى كرج از در كه وارد مي‌شوى راه چندانى تا مزار آرام بامداد نيست آرامگاهش نيز مثل روحش ساكت و پر صدا است.سكوت او نيز هنوز سرشار از ناگفته‌هاست.
از ساعت 2 بعدازظهر در هواى ناجوانمردانه سرد امام‌زاده طاهر، جمعى از عشاق هميشگى شاملو گرد هم آمده‌اند، بر سر سنگ ساده مزارش كه بارها و بارها شكسته و امروز تنها سنگ گورى است بسى هيچ شكوهى ... نامش كنار احمد محمود، گلشيرى (كه ديگر سنگى و نامى ندارد) و ديگران مي‌درخشد... از دور گل‌هاى سرخ و سفيد را مي‌توان بر مزارش ديد كه دوستدارانش چه عاشقانه كنار عكسش بر سنگ مزار اوگذاشته‌اند.
جمعيتى حدود 30 نفر دور سنگ ايستاده‌اند و سرها در گريبان ... به سنگ ساده الف. بامداد خيره شده‌اند و هر كدام به نوبت يكى از اشعارش را براى حاضرين مي‌خوانند. پيرمردى كنار جمعيت استاده و تمامى اشعار شاملو و اخوان را بي‌هيچ نوشته‌اى مي‌خواند.حافظه‌اش به حيرتم وامي‌دارد، همان‌گونه كه اشعار بامداد هنوز مبهوتم مي‌كند كه چگونه انسانى اين چنين مي‌سروده است.
سرما توان عاشقان را كم نمي‌كند، مي‌ايستند كنار مزار بامدادشان برايش شعرهايش را زمزمه مي‌كنند.ساعت از چهار گذشته و هواى گورستان رو به گرك و ميش عصر مي‌رود. بعضى مي‌خواهند به منزل بامداد بروند و بعضى ديگر به برنامه‌اى كه در محلى دور در سالنى براى او بر پا كرده‌اند.
خانه‌اش را با فاصله‌اى نيم ساعته از محل آرميدنش پيدا مي‌كنيم، انتهاى شهركى در فرديس كرج .... اينجا اين همه شعر طراويده و اين‌گونه آيدا فسخ عزيمت جاودانه بوده است؟ چقدر نفس كشيدن در هوايى كه بامداد در آن بوده بزرگ است و روح‌افزا.
خانه‌اش ويلايى است و مرا به فضاى قصه‌ها مي‌برد قصه‌هايى كه كودكى من را با پريا و دختران ننه دريا رقم زده است. خانه در خيابانى بلند و باريك و پر از برگ‌هاى خزانى در دو طرف خيابان در آرامشى عميق سكنى گزيده است. در خانه باز است و آيدا منتظر عاشقان بامدادش. همه چيز براى ميلاد بامداد آماده است در سرتاسر فضاى خانه تصوير و ياد و دست نوشته‌هاى بامداد را مي‌توان ديد آيدا كه زيبايى او لنگرى است ميان خورشيد‌هاى هميشه تكيده و شكسته از نه سال بي‌بامداد زيستن تنها در روز تولد شاملو پذيراى مهمان مي‌شود هنوز باور نكرده كه ديگر بامدادش نيست.
هنوز براى روز تولدش كيك و شيرينى و شكلات بر ميز مي‌گذارد و كنار عكسش صدها شمع قرمز مي‌‌سوزد شايد بامدادش هزار ساله شود. شايد... خانه در نورى كم و با گرماى آتش و شومينه روشن است و تنها صداى بامداد است كه در فضاى زندگي‌اش طنين مي‌افكند آيدا در كنار عكس احمدش آرام نشسته ترجيح مي‌دهد سكوت كند و به صداى بامداد گوش بسپارد آن‌گونه كه انگار هنوز زنده است و وقتى مي‌گويد بياموزيم من و تو پرواز اعتماد را و گرنه مي‌شكند بال‌هاى دوستي‌مان
آيدا به حضار نگاه مي‌كند و مي‌گويد عجب ,تو�‌هايى مي‌گويد و عشق در صدايش مي‌لرزد مي‌داند كه تو كسى جز درخت و خنجر و خاطره‌اش نيست تو همان آيدا است و چه باشكوه است شنيدن تو با صداى بامداد. هر لحظه به تعداد جمعيت افزوده مي‌شود و تمام آنها كه بر سر مزار بوده‌اند براى اداى احترام به بامداد و آيدا به منزل مي‌آيند.
ميز و صندلي‌ها هر لحظه بيشتر مي‌شود و آيدا با قامتى كه هنوز از مرگ بامداد راست نشده در ميان جمعيت مي‌گردد و مي‌خواهد همه در جشن ميلاد احمدش شاد باشند و دهان شيرين كنند.
جمعيت كه زياد مي‌شود تك‌تك افراد كتاب شاملو در دست مي‌گيرند و به خواندن اشعارش ادامه مي‌دهند آيدا بي‌قرار است خسته است از جمعيت ولى به عشق ميلاد شاملو با مردم مي‌ماند.
اتاق شاملو با وسايلش هر آنچه از دست سياوش پسر بزرگش باقى مانده هنوز مثل موزه‌اى براى آيدا نگهدارى مي‌شود.
اتاق از همه جا زيباتر است وسايل بامداد تك و توك آنچه از دوستانش به آيدا رسيده و آنچه از گزند پسرش رهايى يافته هنوز در اتاق است. وسايلى كه بي‌اختيار بر اندام انسان لرزه مي‌افكند. هنوز جعبه‌هاى سيگارش، هنوز فندك‌هايش، هنوز خودكارهايش و هنوز پاسپورت و شناسنامه و گوشه‌هايى از موه‌هاى كوتاه‌شده‌اش. به راحتى مي‌توان عشق را در تمام اين وسايل ديد. دست‌خط‌هايش براى آيدا كه آفتاب زندگي‌اش بود.
تازگي‌هاست كه آيدا اجازه عكس گرفتن و ديدن اين وسايل را به عاشقان مي‌دهد هنوز كامپيوترى كه بامداد پشت آن مي‌نشسته هنوز كتاب‌هايش و هنوز اندكى از نقاشي‌هاى كشيده شده از او .... بهترين‌هايش را سياوش به غارت برده و چه تلخ كه امروز خودش هم نيست تا پاسخگوى اين همه عشق مردم باشد كه چرا؟ به كدام هدف بردي؟ از كه دزديدي؟ از آيدا؟ كه شاملو بي‌آيدا هرگز شاملو نبود و آيدا بي‌او فسخ عزيمت جاودانه نبود.
ساعت از هفت شب گذشته هنوز دوستدارانش هستند و برايش شعر مي‌خوانند هوا كه كاملا تاريك مي‌شود تك‌تك افراد به نيت تولد بزرگ‌مرد شعر ايران زير عكس او شمع‌هاى قرمز را روشن مي‌كند و تنها يك شمع باقى مي‌‌ماند براى آيدا كه روشن‌اش كند و تولد احمدش را براى 84 امين سال جشن بگيرد... خسته است و در آشپزخانه كز كرده نمي‌دانم دلش از تولد احمد گرفته يا نبودنش.
حالش توصيف‌كردني‌ نيست شادى پر از غمى در نگاه و صدايش موج مي‌زند. مگر مي‌شود آيداى شاملو بود و بي‌ او لحظه‌اى تاب آورد اين زندگى را و او 9 سال اين اندوه را بر دوش كشيده و تنها به شوق تولد‌هاى احمدش زندگى مي‌كند.
زمان براى ما تمام است بايد خانه را ترك كنيم با دنيايى خاطره، ياد و عشق. كنار آيدا مي‌ايستم دستان خسته‌اش را در دستم مي‌گيرم و به او مي‌گويم شما تنها يادگار شاملوى بزرگ براى ما هستيد اميدواريم هر سال تولدش را جشن بگيريم.
نگاهم مي‌كند و تنها يك چيز مي‌گويد شما هم يادگارهاى اوئيد اميدوارم شما هميشه برايش جشن تولد بگيريد تنها مي‌توانم بگويم هميشه با حضور شما... خانه را ترك مي‌كنم ولى هنوز عشق پنهان در نگاه آيدا آتشم مي‌زند
.