روایت دردرهای من....... قسمت چهاردهم
رضا گوران
رضا گوران
از جلسات و صحنه های مبتذل و مضحک از رگبار شیشکی و زرپ؛ زرپ بستن های جانانه دست پروردههای آقای رجوی انقلاب کرده مهرتابان جان سالم ولی جسمی پرازدرد و رنج بدر بردم، تا آن روزگار هرگز به آن طرز رفتار؛ گفتار؛ برخورد و شیوه دراجتماع و جامعه ملا زده با کسی حتی برادران!! اراذل و اوباش و بسیجی برخورده نکرده و ندیده بودم ... در این راه ناخواسته و طاقت فرسا دردی جانکاه در وجودم احساس میکردم و کاملا گیج شده بودم، این گرفتاری و مخمصه نا بجا و ناحق مرا از همه چیز و همه کس نا امید کرده بود و مرتبا بذهنم میزد دنبال راهی برای خودکشی و رهائی خود باشم.
هنوز گیج و سردرگم تنظیم رابطه مبتذل ابراهیم ذاکری و محمود عطائی بودم که خود را به هوا پرتاب می کرد شیشکی می بست و پا به زمین می کوفت و مرا به مرگ تهدید می کرد. نگهبانان زندان صبح زود صبحانه را بهم دادند و گفتند احضار شدی بعد از صبحانه طبق معمول نگهبانان چشم بند زدند و مرا به اتاق بازجویی حسن محصل هدایت و روی صندلی فلزی قرار دادند این بار نریمان عزتی و مختار جنت و مهدی کوتوله همکاران حسن محصل هم حضور داشتند.
حسن محصل بازجوی را شروع کرد و گفت: مدت زیادی گذشته من و مسئولین منتظر نامه تو بودیم یک هفته دو هفته سه هفته ولی خبری از نامه نشد مگر برادر مسئول نگفت یک هفته وقت داری نامه بنویسی چرا ننوشتی؟ چه اشکال داشت دو خط فقط دو خط می نوشتی! ج – من نامه ای ندارم بنویسم شما مرا گرفتار کردید و انتظار دارید نامه هم بنویسم ؟ محصل: یک سوال دارم تو ما را آدم حساب می کنی؟ اصلا می فهمی اون پایین ها روی زمین آدمهای بدبختی مثل ما مجاهدین هستند و دارند مبارزه می کنند می شه نگاهی به زمین هم بندازی؟! ج – من در سلول انفرادی دارم دیوانه می شم و قاطی کردم منظور شما را نمی فهمم واضح حرف بزن. محصل: آخه مادر قحبه دیوث بی شرف چرا پیش مسئولین آبروی مرا بردی و اون روز هر چه خواستی گفتی و بر زبان کثیفت جاری کردی چرا توهین کردی؟؟! ج – من توهین نکردم فقط آن آقا سوال پرسید من هم جواب دادم؛ همین حالا خودت داری باز توهین می کنی و پیش همان آقایان همه چیز راتکذیب و انکار کردید شما چرا اینجوری هستید؟! محصل: احمق بدبخت خیره سر من ترسی از کسی ندارم و دارم ماموریتم را به نحو احسن انجام می دهم ج - من شرافتمندانه حرفم را می زنم و زیر حرفم هم نمی زنم ولی تو چی همکارانت چی چرا هر کاری دوست دارید سر آدمها می آرید بعد تکذیب می کنید؟؟! محصل: ببین احمق کله شق گراز سازمان تو را به من سپرده هر کاری دلم بخواد سرت می آرم و من مشخص می کنم چی بگم و یا نگم به کسی مربوط نیست! ج – خیلی خوب تا حالا هر کاری خواستید سرم آوردید ولی یک روز باید جوابگوی تمام اعمالت باشید و من همه چیز را به برادر مسعود گزارش می کنم و می گم. محصل: رو به همکاران شکنجه گرش می کند می خندد و مرا به باد تمسخرمی گیرد سپس می گوید خوب گوش کن نادان بدبخت ما می توانیم همین حالا تو را بکشیم (مدرک و گواهی پزشکی دولت عراق با مهر و امضاء حاضر و آماده داریم) آن را روی پرونده و نعش بی خاصیتت بگذاریم و بگوئیم ایست قلبی کرده ؛ آب از آب هم تکان نمی خورد تو کجای کاری پس هر چه می گویم موبه مو و جزء به جزء جواب بده شیر فهم شد؟
حسن محصل به برگه ها و نوشته های که جلوی دستش پهن کرده بود نگاهی انداخت در آنجا دیدم که یکی دو خط و یا جمله ی را در مستطیل های کوتاه و بلندی که بستگی به نوشته ها داخل آن داشت با خودکارخط کشی؛ علامتگذاری و نوشته بود از روی همان نوشته ها استنطاق را شروع کرد: در آنجا یعنی روستاتون با نیروهای رژیم درگیر شدی، دو باره از اول تا به آخر توضیح بده:! ج – من که تا حالا چندین بار به این پرسشها جواب دادم؛ خسته شدم مگر روز اول نگفتید 2 سال زندان سازمان و 8 سال زندان ابوغریب پس بگذارید 2 سال زندان تمام شود و تحویل ابوغریب بدهید لطفا از این بیشتر مرا عذاب ندهید؟! محصل:با پرخاشگری و عصبانیت تمام اون سر جای خودش است شک نکن ولی آخه وقتی تو درگیری را با اون افسر حیدری توضیح دادی احساس می کنم رامبو بازی در آوردی و من حال هر کسی که ادای رامبو را در بیارد می گیرم ج – رامبو شما هستید نه من هر کاری خواستید سرم آوردید و همه چیز را تکذیب کردید حالا هم دوباره فرستادنت بخاطر ننوشتن نامه مرا شکنجه کنید. محصل: داد می زند فرعی نرو! درگیری را توضیح بده ج- شما که همه چیز را چند نفره نوشتید و ضبط هم کردید نیازی به توضیح نیست. محصل: برافروخته می شود و داد می زند، کف و آب دهانش توی صورتم می پاشد، مادر قحبه ... کش دیوث تو نمی تونی چیزی را برای من مشخص کنی زود باش توضیح بده همانجا بوده تو را مجبور کردند به استخدام دستگاه وزارت اطلاعات در آیی. ج – من به استخدام کسی در نیامدم این دستگاه شما بود که مرا به اینجا کشاند. محصل: خوب ثابت کن توضیح بده تا تمام بشه بریم دنبال کارمون. ج- در آنجا دو باره تعقیب و گریزی که با لباس شخصی ها و نیروهای رژیم پیش آمده بود و از یک طویله به طویله بعدی گریخته بودم و در نهایت دستگیر و مرا به زندان برده بودند و بازجویی و دادگاهی کردند و در آنجا استخوان دستم شکست که در قسمت های گذشته بیان کردم را مفصلا برایشان توضیح دادم.
محصل : برافروخته، عرق کرده بود با نهایت خشونت و پرخاشگری داد زد مردیکه قرمساق دیوث بی ناموس چرا با همکارهای من درگیری پیش آوردی؟! چرا همکاران مرا ناراحت کردی فکر کردی می تونی از دست ما در بروی؟! گیج و متحیرمانده بودم و متوجه نمی شدم که چی داره بیان می کند!!! ج – منظور شما چیه من نمی فهمم؛ با نیروهای رژیم مشکل داشتم نه با همکاران شما؟!. محصل: می فهمیدی رامبو بازی در بیاری می فهمیدی اون پایین را بهم بریزی می فهمیدی بنویسی سازمان انحصار طلب است ولی حالا که به اینجا می رسی نمی فهمی مادر جنده! آره! "همونها" را می گم! «آنها همکاران من هستند»! یک مرتبه به من حمله کرد مختار جنت و نریمان و مهدی که تا آن لحظه ساکت نشسته بودند به جانم افتادند و هر چهار نفر مرا زیر لگد و مشت قرار دادند طوری که در اثر ضربات لگد از روی صندلی به کف اتاق پرت و افتادم، از دماغم خون جاری و تنها شعار می دام مرگ بر خمینی؛ مرگ بر رجوی و یک مرتبه متوجه شدم حسن محصل هم در حالی که آب و کف از دهانش می ریخت شعار مرگ بر رجوی سر داده! من چند بار شعار دادم او دو برابر شعار مرگ بر رجوی سرداد، آش ولاش بی حال افتاده بودم کف اتاق و نای بلند شدن را نداشتم به شرافت انسانیت قسم چنان بلند داد می زد و شعار مرگ بر رجوی می داد و به رجوی فحاشی می کرد که فکر می کردم یک فالانژ دو آتشه حزب الهی رژیم است.
گیج و قاطی کرده بودم و نمی توانستم هیچ چیزی را از هم تفکیک و تشخیص بدهم که آیا با نیروهای انقلابی و مبارز مجاهدین مخالف رژیم طرف هستم و یا با نیروهای اطلاعاتی رژیم آخوندی؟! باید می بودید و می دیدید و می شنیدید واقعا اگر شما بودید چه کار می کردید آیا می توانستید تشخیص بدهید با کی طرف هستید؟؟. مجید عالمیان با جعبه کمک های اولیه با پنبه سوراخهای دماغم را مسدود کرد جلوی خون ریزی را گرفت اشک و خون و آب دماغ و دهان در هم آمیخته بودند و یک معجون عجیبی شده بود و روی لباسهای پاره پوره تنم و کف اتاق بازجویی ریخته بود مرا به سلول انفرادی بر گرداند ؛ سر و صورتم باد و ورم کرده بود و چشمانم کوچک شده بود تمام بدنم بخصوص کلیه هایم از ضرباتی که خورده بود درد شدید می کرد مدتی در عذاب بودم در این ضرب و شتم و بزن و بکوب وتوهین و فحاشی و شعار بر علیه مسعود رجوی دچار "رعب وشوکه" و تناقض شدیدی شده بودم سر کلاف را گم کرده بودم گنگ و سرگشته مانده بودم و هر چه فکر وتلاش می کردم این پازل به هم ریخته را چفت و جور کنم با هم جور در نمی آمد با کی طرف هستم چرا اینجوری است؟؟ بلاتکلیف و سر درگم در سلول انفرادی دور خودم می چرخیدم؟!
آیا سلولهای انفرادی اشرف هتل 4 ستاره رجوی بود یا جهنمی واقعی؟!
فکر کنم گرمای تابستان 1377 وحشتناکترین تابستان عمرمن در زندان انفرادی اشرف محسوب می شود چرا که تجربه آن دوران تلخ و بسیار دهشتناک را با تمام وجود خود حس و لمس کردم؛ اتاق انفرادی یک کولرگازی "دایکن" در سطح بالا چسبیده به سقف اتاق؛ کنار پنجره درون دیوار بتنی قرار داده بودند که تابستانها داغ و زمستانها سرد می کرد، نمیدانم خراب بودند یا اینطور تنظیم اش کرده بودند، سقف آن نیزبا شیروانی کرکره ای فلزی پوشاند شده بود که تمام گرمای خورشید را به داخل می کشید و احساس می کردم دارم می پزم و هر لحظه به مرگ نزدیک می شدم چه در فصل زمستان و چه در تابستان بارها و بارها به نگهبانان و بازجویان گفتم کولراتاق کار نمی کند ویا سرد است و یا گرم ولی هیچ توجهی نشان ندادند به مرور از شدت گرما ودم کردن سلول؛ شبانه روز عرق می کردم ، آب خنک و یخ هم نمی دادند و باید از همان آب شیر توالت برای نوشیدن استفاده می کردم و آن هم تقریبا داغ بود و هر بار به نگهبانان رجوع می کردم می گفتند شیر را باز بگذار تا آب خنک شود هرچه شیر آب را باز می گذاشتم هیچ فایده ای نداشت؛ به میزان قابل توجهی لاغر و ضعیف شده بودم و از طوق سرم تا نوک پاهایم عرق خارج و به دور کف پاهایم می ریخت ؛ هر زمان پاهایم از روی موکت جابجا می کردم نقش دور پاهایم با عرق بدنم موکت کهنه و فرسوده را خیس می کرد وبه نقطه ای رسیدم که یک روز وسط ظهر از شدت گرما و کمبود آب بدن در کف اتاق بی حال افتادم بین بیداری و خواب بودم دیگر متوجه چیزی نشدم ،چشمانم راکه باز کردم متوجه شدم سرم به دستم وصل است و در یک اتاق بسیار خنک و تقریبا قرمز رنگ دراز کشیده ام طبق گفته مجید عالمیان سه روز خوابیده بودم، و از نظر پزشکی سه روز به علت گرما زدگی نیمه بیهوش شده بودم مدتها سر درد داشتم و گیج بودم و صدای وز وز گوشهایم از حد معمول زیادتر شده بود و به همین خاطر در عذابی توصیف ناپذیر غوطه ور شده بودم.
آیا دخمه قرارگاه اشرف کانون ومحلی برای مبارزه بود یا محیطی امن وسر بسته برای به بند کشیدن مبارزین در زندانهای انفرادی گوناگون؟؟!!
ساختمان جدیدی که مرا در یکی از اتاق هایش بازداشت کرده بودند گویا قدیمی بود ارتفاع دیوارها به 4 متر می رسید اتاق 3 در 4 متر طول و عرض داشت کولر گازی خوب کار می کرد دیوارها ی آن با رنگ قرمز کم رنگ متمایل به صورتی نقاشی کرده بودند و سقف آن نیز بتن بود؛ یک راهرو داشت که دو سوی آنرا اتاق های انفرادی احاطه کرده بود درهنگام صبحانه ؛ نهار و یا شام از صدای باز و بسته شدن دریچه ها ی تعبیه شده در وسط دربها و گفتگوی بین زندانبانان با زندانیان که گهگاهی به گوش می رسید متوجه شدم افراد دیگری در آنجا بازداشت هستند. یک هفته مرا در همان اتاق نگه داشتند وکمی بهبود نسبی پیدا کرده بودم، سپس یک روز زندانبانان مرا از آنجا به زندان انفرادی دیگری منتقل کردند که آن سلول تماما شبیه انفرادی قبلی بود که چند ماه در آن بازداشت بودم فقط کولر گازی آن در نیم متری کف اتاق در دیوار قرار داشت و شب و روز جلوی آن دراز می کشیدم و مستقیما باد آن به من می خورد؛ یک کلمن آب و یخ هم برایم مهیا کرده بودند هر زمان نیاز بود نگهبانان دو باره آن را پر از یخ می کردند؛ بعد از یکی دو روزکنجکاو شدم و نگاهی به دور و بر کولر انداختم یک مرتبه چشمم به نوشته ی کنار کولرافتاد و اسم کمال را دیدم متوجه شدم زندان انفرادی است که کمال دوستم در آن بازداشت بوده و چند وقت پیش در زمان سمپاشی که برای اولین بار اجازه دادند به هوا خوری برویم و درآن روز یک باره با صدای بلند با هم صحبت کرده بودیم. دو و یا سه هفته ی در آنجا بازداشت بودم و در آن روزگار چند روز سر و صدای کار کردن با بیل و کلنگ و پتک به گوش می رسید؛ مرا به سلول انفرادی خودم برگرداندند دیدم درنیم متری دیوار نرسیده به کف اتاق دیوار را شکافته و کولرگازی دیگری کار گذاشتند و محل کولر قبلی را با بلوک و بتن مسدود کرده بودند از آن به بعد جلوی کولر خنک دراز می کشیدم؛ بعد از اینکه مسئولین و دست اندر کاران مجاهدین با اعمال غیر انسانی و غیر اخلاقی شان مرا تا لب مرگ و گور بردند با آن تجربه تلخ و بسیار وحشتناک حالا هم صاحب یک کلمن آب خنک شده و هم کمی از دست گرما نجات پیدا کرده بودم.
مورچه های بی گناهی که به خاطر من به قتل رسیدند:
ماه ها یکی پس از دیگری سپری می شد و می گذشت و من همچنان در انفرادی یا قدم می زدم و یا روی سکو دراز کش بی حال افتاده بودم ؛ گذشت زمان مرا وا داشته بود که با خود صحبت کنم و گاهی اوقات چنان صحبت می کردم و می خندیدم که زندانبانان متوجه وضعیت آشفته من شده بودند یک روز در کف اتاق داخل گرد و خاکها دراز کشیده بودم متوجه شدم یک ستون موچه ریز و قهوه ای رنگ در رفت و آمد هستند رد آنها را گرفتم دیدم ازگوشه زیر پنجره و از روی دیوار هوا خوری وارد اتاق می شوند و آن یک سرگرمی بی نظیر برایم محسوب می شد و قلبا خوشحال شدم که دوست پیدا کردم از آن روز به بعد کمی نان و یا غذا ذخیره می کردم و برای آنها روی موکت کف اتاق می ریختم گاهی بعضی از موچه ها به قدری نون بر می داشتند که نمی توانستند از روی دیوار خود را به سوراخ زیر پنجره برسونند و من آنها را همراه بارشان بلند می کردم و تا آنجایی که راه داشت به پنجره نزدیکشان می کردم تا راحت تر به مقصد خود برسند، گاهی پیش می آمد که بخاطرجثه ریزشان بین انگشتانم له می شدند ناراحت می شدم و گاهی اشکهایم روی صورت گر گرفته ام جاری می شد بعد از مدتی زندانبانان که همیشه بی سر و صدا وارد هواخوری می شدند و سپس از عدسی ذره بین کوچکی که روی درب سلول تعبیه شده بود مرا تحت نظر داشتند و نگاه می کردند متوجه دوستان جدید من شده بودند یک روزحس کردم بوی نفت به مشام می رسید؛ هر چه فکر کردم بوی نفت از کجاست چیز خاصی به ذهنم نرسید چند روز گذشت و دیدم خبری از مورچه ها نیست متوجه شدم با ریختن نفت روی دیوارها و لانه مورچه ها آنها را بی رحمانه به قتل رساندند؛ زار زار برای آنها که به خاطر من کشته و نابود شده بودند گریستم؛ حدس زدم و قلبم گواهی داد که کار؛ کار مختار جنت و یا نریمان عزتی بوده چرا که آن دو تهی از انسان و دور از انسانیت بودند و هیچ رحم و مروتی نداشتند.
به مرور زمان از تنهایی و بدون هیچگونه امکانات ورزشی؛ سرگرمی؛ کتاب؛ تلویزیون؛ روزنامه و غیره در عذاب بودم و دچار نوعی بیماری روحی روانی شده بودم پیش خود فکر می کردم در زندان رژیم می افتادم خیلی بهتر بود چون بعد از مدتی به زندان اصلی بین زندانیان زیادی می فرستادند و در حد امکان امکانات ورزشی و سرگرمی وجود داشت و صد رحمت به زندانهای رژیم که در واقع درمقابل هتل 4 ستاره مسعود رجوی بهشت برین است؛ گاهی به ذهنم می رسید ای کاش حسن محصل مرا احضار کند و شکنجه ام کند و فحش و بد و بیراه بدهد باور کنید از تنهایی بارها این فکرهای کاذب به ذهنم می رسید و گاهی دلم برای حسن محصل و همکارانش تنگ می شد. از درد بی عدالتی، نامردی، نارو خوردن، تنهائی و ناراحتی بیش از حد و اندازه ، گاهی با خودم زمزمه می کردم: خوشا آنان که هر از بر نداند خوشا آنان که اشتر می چرانند.
کشف رازهای نهفته؛ درون سلول:
روزی که دنبال رد مورچه ها بودم به لک های سیاه رنگی روی دیوار و سپس گوشه راست دیوار کنار درب سلول برخوردم و بعد از کلی کاوش و تفحص متوجه شدم که آن لکه های سیاه خون خشک شده است و یک تکه بسیار کوچک پوست خشک شده و پلاسیده همراه مو که به نظر می رسید از پوست و موی سر بوده باشد در خون سیاه و خشک شده در نبش دیوارکشف و یافتم به مرور جستجو را ادامه و گسترش دادم و در گوشه بالای چهار چوب درب سمت راست سوراخ کوچکی پیدا شد که نوک یک کاغذ لوله شده را مشاهد کردم با تلاش زیاد و با نوک انگشتان به آرامی کاغذ را به بیرون کشیدم و آرام آرام آن را باز کردم هر آنچه در آن نوشته شده بودم را بارها خواندم و خواندم و حیرت کردم؛ شوکه شدم و گریستم، احساس می کردم گنج غنی و بسیار با ارزشی بدست آوردم چرا که حاوی مطالب و اطلاعات ذیقیمت و دست نیافتنی بود و بارها و بارها مرا به خواندن همان چند سطر مشغول کرد و در اینجا آنچه در آن برگ کاغذ کوچک با خودکار مشکی نوشته شده بود با شما عزیزان در میان می گذارم باشد تا شاید صاحب نوشته مزبور اگر چنانچه زنده باشد و این خاطرات را بخواند بفهمد و او هم رنج هایش را بنویسد ، تا سیه رو شود هر آن کس در او باشد غش:
مرگ را دوست دارم؛ مرگ را دوست دارم تا رازی را که در بین بشر خاکی و بشر باقی وجود دارد کشف کنم؛ زندگی من بی شباهت به پرده سینمائی که کج و معوج و ناقص از برابر چشمان تماشاچی به سرعت برق می گذرد و اثری مبهم و مضطرب و التهاب آور از خود بجای می گذارد نیست، مرگ من بی شباهت ........... مرگ را دوست دارم که تا رازی را که ............
جمله و سطر بعدی: بغض در گلو و در کویر تفتییده وجودم ترکیده و تنم را اضطراب و التهابی فراگرفت و می گریم به خاطر فریادهای در گلو مانده.
الیاس کرمی هستم که 7 سال و 4 ماه و 7 روز در این سلول انفرادی به سر بردم و امروز عادل خبر آزادی را به من ابلاغ کرد و گفت آزاد هستم ولی می ترسم و می ترسم و نمی دانم آیا مرا آزاد می کنند و یا می خواهند چه کارم کنند؟! ای کسی که به این جا می آئید با خیال راحت این دوران را سپری کن. الیاس کرمی تاریخ .............. تاریخ نوشته شده را به یاد نمی آورم فقط می دانم یکی دو روز قبل از زمانی بوده که مرا تازه به آن سلول منتقل کرده بودند. این نوشته ای بود از الیاس کرمی که در آن روزگار کشف کردم و شما ای خوانندگان با انصاف قضاوت کنید.
قضاوت کنید جنایت ها و خیانت های اولین و آخرین الترناتیو و اپوزیسیون مافوق دموکراتیک ساخت رجوی که به نیروها و اعضا و هواداران منتسب به خود چه ها کرده؟ ادعا می کرد دولت در تبعید است و گفته می شد عدل علی حاکم است که حکومتش هم رهبر عقیدتی دارد و هم رئیس جمهور و هم پارلمان که شورای ملی مقاومت دستچین شده دست خودش بود. درآن حکومت و دولت در تبعید آیا قضاوت و محاکمه با عدالت و انصاف و شرافتمندانه بر گزار می شد؟ آیا الیاس کرمی و من و ما منصفانه محاکمه شدیم؟ آیا الیاس کرمی وکیل داشت؟ آیا هیئت منصفه حضور داشت؟ آیا شاهدان و خبرنگاران در دادگاه حضوری چشم گیر و فعال داشتند و لحظه به لحظه اتفاقات و اطلاعات محاکمه عادلانه الیاس کرمی و من و ما را به اطلاع عموم می رساندند؟و.......... در همین کشور نروژ که بیش از شش سال است در آن زندگی می کنم شخصی به نام اندریاس برویک در مورخه 22 ژوئیه 2011 با بمب گذاری در خود رو در نزدیکی ساختمانی از ادارات دولتی در اسلو و سپس با شلیک مستقیم سلاح به افراد و طرفداران حزب کارگرحاکم در آن برهه از تاریخ که در جزیره ی به نام اوتوئیا در نزدیکی اسلو پایتخت کشور که دراردوی تابستانی به سر می بردند، درمجموع 77 را به قتل رساند و تعدادی را زخمی و مصدوم کرد و دنیا را در شوک و حیرت فرو برد در این اقدام بسیار خشن و بی رحمانه اندریاس برویک یک سیلی نخورد که هیچی؛ حتی رو به روی دادگاه و هیئت منصفه و قاضی ایستاد و دوربینها و خبرگزاریها ی ملل مختلف صدها بار حرکات و سخنان او را منعکس و منتشر کردند که با بلند کردن دست مشت شده به ریش تمام دنیا می خندید.
حالا من و ما و الیاس کرمی چه گناهی و چه خطایی ازمان سر زده بود و مرتکب چه خیانت و جنایتی شده بودیم؟؟! به فرض محال و صد در صد ما گناه کار و خطا کار چه ربطی به خواهر و مادرانمان داشته که هر چه خواستید نثارشان کردید؟! چه ربطی به قوم کرد داشته و چه ربطی به ملت شریف و بزرگوار ایران؟؟ چرا گوش ما را نگرفتید و با یک اردنگ پرت کنید بیرون و نه درد سر برای خودتان درست می کردید و نه برای ما که حالا بنشیم و هی از شاهکارهای به یاد ماندنی و تاریخی شما بنویسم؟ می خواستید چی را ثابت کنید؟ مثلا می خواستید بگوئید دست کمی از رژیم ندارید؟آیا ارزیابی شما از رقابت با شکنجه گران ملاها دردی ازشما دوا کرد؟ آیا شما را به سر مقصد قدرت رساند؟ مثلا تصور کنید همین حالا شما رهبر عقیدتی یک مرتبه شاه ایران بشوید و یا ولی فقیه چه فرقی مابین شما است و با چه شاخص و معیاری می شود شما را از آنان تفکیک و جدا کرد؟ چه اقدامات و عملی انجام نداده اید که هم شاه و هم ولی فقیه انجام ندادند تازه آنها درمسند قدرت بودند وهستند ولی تودر خاک دشمن مردم ایران که با لحنی مبتذل و مستعمل همه و همه را مورد بدترین و رکیک ترین فحاشی ها و توهینها قرار می دادید وهنوز هم ادامه دارد وهمه را تهدید به مرگ می کردید و می کنید. هنوز که هنوز است همه ی جرم و جنایت و خیانت را تکذیب می کنند و با نام مستعاراز اورسواز پاریس با روبنده و نقاب می نویسند، کامنت می گذارند و توهین می کنند هنوز خسته نشدند من و ما از هفت حصار دخمه اشرف چه رنجها که نبرده ایم و چه زجرها و شکنج ها که نکشیده ایم و ازآن هفت خوان رستم با خون دلمان عبور کردیم و گذشتیم.
در آنجا در زیر وحشتناکترین؛ بی رحمانه ترین و غیر انسانی ترین شکنجه های جسمی و روحی روانی بارها در حالی که اشک درچشم وخون از بینی جاری شده و صورت سر شده از ضربات سیلی و مشت با تپش شدید قلب گر گرفته به شکنجه گران گفتم و تکرار کردم و حالا هم هر چند شماها پاچه گیران مفت خور که در ساحل امن نشسته اید مزد مزدوری را می گیرید و عربده می کشید و با رهنمائی و هدایت سران خائن که ما را زیر وحشتناکترین و مخربترین بمباران تاریخ قرار دادند و خودشان فلنگ را بستند و فرار را بر قرار ترجیح دادند و گفتند: «بزنید و بکوبید بدهید من پهلوان بخورم» اول اشرف اشرف می کردید که صدها تن از هم رزمانمان ودوستانما ن با شعار بیا بیا را به کشتن دادید و زخمی و مصدوم گردیدند به خاطرقدرت طلبی کاذب رجوی و حالا لیبرتی لیبرتی می کنید تا جامی بشکند و تغاری بریزد و دنیا به کام شما کاسه لیسان گردد. من شکنجه شده اوباش دست مسعود و مریم رجوی شما ها را به رسمیت نشناخته و نمی شناسم بجزء آمران و عاملان و دست اندرکاران سر کوب و اختناق دخمه اشرف و قاتلان کوروش ها و زندان وشکنجه گران سه ساله ام را و سران دروغگوی قوم لوط که همه باید در یک دادگاه بی طرف و عدالتخواه بین المللی محاکمه و مجازات بشوند ولی بخاطر تاریخ و مردم رنج کشیده ام هر چند در نوشته هایم جواب داده ام و نیازی نمی بینم تکرارکنم ولی برای اولین و آخرین بار به پاچه گیران ذوب شده در انقلاب ولایت و جهالت و رذالت می گویم.
همچون دود ای آسمان تا کی به خود پیچانیم ای همه ساز تو بی قانون از چه می رقصانیم
من عقاب تیز چنگ آسمانهایم فلک کی توانی هم در قفس با طوطیان گردانیم
نو نهالی بودم از بادت نلرزیدم چو بید این زمان آسوده سروم از چه میترسانیم
من چراغی مرده ام نوری نمی بخشم دریغ دگر از خاطربرفت دوران نور افشانیم
آتشم زن یک شبه خاکسترم بر باد ده تا به کی هر شب نشانی داغ بر پیشانیم
علی بخش آفریدنده (رضا گوران)
شنبه 25 مرداد 1393 – 16 اوت 2014
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر