نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

اکبر خرازی یار صدیق مصدق درگذشت!«دکتر مصدق عبا و عصایش را به من داده است. من هم آنها را به متولیان احمدآباد سپرده‌ام تا روزی در موزه دکتر مصدق نگهداری شود.»


اکبر خرازی یار صدیق مصدق درگذشت

kharazi اکبر خرازی چهره نام آشنای مراسم های ملی-مذهبی که در طول چندین دهه همگام با فعالان ملی و ملی-مذهبی در راه آزادی ایران فعالیت کرده بود دارفانی را وداع گفت.
خرازی در برگزاری مراسم های نیروهای ملی و  ملی-مذهبی نقش موثری داشت و در همان سال های نهضت ملی شدن صنعت نفت ارتباط خود را با نیروهای  ملی حفظ کرده بود.
وی یکی از دوستداران مصدق بود و تا پایان عمرش بر منش مصدقی اش باقی ماند.
به گزارش سایت ملی-مذهبی مراسم خاک سپاری  این یار صدیق ملی-مذهبی   ساعت ۹ صبح  روز دوشنبه تاریخ ۹۳/۱/۱۱ ازمحل غسالخانه بهشت الزهرا به طرف قطعه ۳۱۰ انجام می شود.
******************************************************

آقا مستقیم!

download (1) «دکتر مصدق عبا و عصایش را به من داده است. من هم آنها را به متولیان احمدآباد سپرده‌ام تا روزی در موزه دکتر مصدق نگهداری شود.» چنان با اطمینان اینها را گفته بود که گویی یقین داشت او و ما و این مردمان شاهد گشوده شدن موزه خواهند بود.
سال‌ها پیش بود. حسابش از دست رفته اما زمستان بود و آسمان نیمه تاریک، در خیابان شریعتی منتظر تاکسی بودم. تاکسی سفیدی آمد. از همان‌ها که خطی نارنجی از ابتدا تا انتهایش را به دو نیم می‌کرد «مستقیم» ایستاد. صندلی جلو خالی بود. تا نشستم او را شناختم. برای دانشجویی که کلاسور زیر بلغش از مجله و روزنامه «قلمبه» شده بود و خیابان شریعتی او را به حیسینه ارشاد پرتاب می‌کرد؛ شناختن راننده کار دشواری نبود. به ویژه آن که هنوز ایران فردای ویژه دکتر مصدق روی دکه‌ها بود. خودش بود، اکبر خرازی، راننده دکتر مصدق. تازه مصاحبه اش را با شهید هدی صابر در مجله ایران فردا خوانده بودم. چند ماه پیشترش هم او را در سامان دادن مراسم‌های حسینیه دیده بودم.
برخلاف موارد مشابه که خجالت و شرم بی‌معنا، زبانم را می‌خورد؛ این بار زبانم باز شد. «سلام آقای خرازی. خسته نباشید». نگاه تند و تیزی به من کرد. نباید هم می‌شناخت اما خوب محترمانه و آنچنان گرم، پاسخ سلام را به واژه پسرم وصل کرد که جرأت کردم بپرسم «از این طرف‌ها» و او هم به مانند دوستی دیرینه گفت: مهندس معین‌فر کسالت دارد. می‌روم سری به او بزنم.
روی داشبورد را نگاه کردم؛ چند تمبر چسبانده بود، همگی منقش به تصویری از دکتر مصدق. جوانی و خامی کردم و گفتم: هنوز تمبرها را دارید؟ نگاهی پیرانه سر کرد و گفت: هر چه داریم از اوست. نقش یکی از تمبرها ناو بود، گمانم جنگی. نمی‌دانم متوجه شد که به آن خیره شده‌ام یا در ادامه صحبت قبلی گفت: پدر انگلیسی‌ها را در آورد.
کاش مسیرم طولانی‌تر بود. به گاه خداحافظی، با چنان گرمی‌ای مرا به خدا سپرد و او را پشت و پناهم کرد که باقی مسیر را پیاده گز کردم. پیاده‌ روی‌ای که سرشار بود از مرور مطالب ویژه‌نامه‌ای که به تازگی خوانده بودم. اسامی٬ پیش چشمم رژه می‌رفتند و جمله آقای خرازی پررنگ‌تر که «دکتر مصدق عبا و عصایش را به من داده است. من هم آنها را به متولیان احمدآباد سپرده‌ام تا روزی در موزه دکتر مصدق نگهداری شود.» چنان با اطمینان اینها را گفته بود که گویی یقین داشت او و ما و این مردمان شاهد گشوده شدن موزه خواهند بود. او رفت و افتتاح موزه را ندید. باشد که ما و این مردمان به چشم بینیم عبای یکی از پیغمبران قرن بیستم و آن عصای موسایی را. ایدون باد.



******************************************************************************

عاشق پایدار مصدق

download هر کس هر خدمتی می تواند بکند من این کار از دستم بر می آید. این سخن را بارها از او شنیده بودیم. مصدقی بود و یک پای ثابت مراسم‌ها  هر جا سخن از ایران و ایرانی بود. اکبرآقا خرازی برای کمک حاضر بود. از هر کمکی که می‌توانست دریغ نمی کرد. از حسینه ارشاد تا احمد آباد مصدق و خانه فروهرها٬ هر جا که مراسمی بود. اکبر آقا پای کار بود و بی منت هرکاری که می‌توانست؛ انجام می‌داد.
خاطرات زیادی از چهره های ملی ایران در سینه داشت و علاقه‌مند انتقال آن به جوانها بود تا از آن آگاهی داشته باشند و در این مورد کم فروشی نمی کرد؛ با عشق خاطراتش را ساده و صمیمی بیان می کرد. خاطراتی که در آن خون٬ حس و جان جریان داشت و گوش را به خود جلب می کرد. از مهندس بازرگان گرفته تا صدیقی واز فروهر تا سحابی خاطرات فراوانی در سینه داشت.
به خواست مردم بسیار اهمیت می‌داد و دوست داشت همه نیروهای ملی برای خدمت به ایران متحد شوند. جدایی‌ها و اختلافات برایش قابل قبول نبود و هر وقت سخن از آن به میان می‌آمد؛ با تأسف سرش را تکان می داد.
عشق گرمی به مردم و ایران داشت و مصدق بزرگ را عاشقانه و از صمیم قلب دوست داشت.
روحش شاد که عاشقانه الگویی برای خود برگزیده بود که علم٬ عقل و تدبیرش بسیاری را در جهان شگفت زده کرد.

هیچ نظری موجود نیست: