نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آذر ۲۱, پنجشنبه

سخنی با مریم رجوی؛ به یاد «گوهر» و «گوهر»ها


ایرج مصداقی

خانم مریم رجوی سلام
 
 بیستم آذرماه فرا می‌رسد و زخمی قدیمی در من دوباره سربازکرده است. ۳۲ سال پیش در چنین روزی دختری عاصی که تنها ۲۱ بهار را پشت سر گذاشته بود در حالی که جوخه‌‌های اعدام لحظه‌ای نمی‌آسودند و کشور در لهیب شعله‌‌های آتشی که خمینی برافروخته بود می‌سوخت، «در شهر نجواهای عاشقانه‌ی حافظ» با عزمی راسخ از خانه برون شد و در عصیانی که تنها در آن روزها می‌شد درکش کرد «بر قامت دیو تبر زد».
 اما در همان روز‌هایی که «گوهر» خود را فدا کرد، نطفه‌ی «اشرف» فرزند شما و مهدی ابریشم‌چی هم بسته شد. او، متولد نیمه دوم شهریور ۱۳۶۱ است. اجازه دهید این تاریخ را برای شما و هواداران‌تان و آن‌هایی که شما معبودشان هستید تشریح کنم. امید آن که با سعه‌ی صدر نسبت به واقعیت‌های تاریخ‌مان برخورد شود.
این تاریخ درست نه ماه پس از روزی است که گوهر ادب آواز با انفجار خود، دستغیب و ۱۲ نفر از محافظان و همراهانش را تکه تکه کرد. بیستم آذرماه ۱۳۶۰ را می‌گویم. ۳۲ سال از آن روز می‌گذرد.
درست در همان‌روزهایی که «گوهر» تکه تکه شد، شما در محیطی که نسل ما با بذل جان و مال‌‌اش برای شما و همسرتان فراهم کرده بود به هماغوشی هم می‌رسیدید و در کار تولید نسلی از خود نه بر چوبه های دار و میدان تیر و تخت‌های شکنجه که بر بستر نرم و گرم بودید.
حتماً که محافظان شخصی و نگهبان‌های شب خانه‌های تیمی بایستی خواب را به چشمان‌شان حرام می‌کردند تا مبادا گزندی از پاسداران تشنه به خون به شما و همسرتان که عضو کادر مرکزی سازمان مجاهدین و جزو دو سه نفر اول این سازمان در داخل کشور بود برسد.
این موضوع را در سپتامبر ۲۰۰۲ به محسن رضایی (حبیب) و محمود احمدی (رضوان) دو تن از مسئولان مجاهدین که خیلی ادعا داشتند، در دفاع از زندانی سیاسی دهه‌ی ۶۰ یادآور شدم. آن‌ها برای دیدار و توجیه من و چند نفر دیگر به استکهلم آمده بودند. در آن موقع من به تازگی از پروژه‌ی خیانت‌‌کارانه‌ی در مرز رها کردن ناراضیان مجاهدین و به ویژه زندانیان دهه‌ی ۶۰ آگاه شده بودم و با نوشتن نامه‌ای آخرین پیوندهایم را با شما قطع کرده بودم. صدا از دیوار درآمد از آن‌ها در نیامد. فقط بر و بر یکدیگر را تماشا می‌کردند. محسن رضایی که از پاسخگویی درمانده بود و نمی‌توانست لااقل تاریخ بسته شدن نطفه و تولد فرزند شما را انکار کند و آن را به توطئه‌‌ی وزارت اطلاعات و توبه و ندامت و همکاری با لاجوردی و تیرخلاص زنی و ... نسبت دهد گفت: «تو جون می‌دهی برای مقابله با اضداد»، با تو به سادگی نمی‌توان درافتاد. گفتم فکر می‌کنی وقتی به شما که می‌رسم عقل و منطقم تعطیل می‌شود؟
با شناختی که از این دو و روابط مجاهدین دارم، بعید می‌دانم جرأت کرده باشند این بخش از گفتگویمان را به شما و مسئولان‌‌شان گزارش کرده باشند. چون قبل از هرچیز خودشان زیر ضرب می‌رفتند که چرا در مقابل من سکوت کرده‌اند. موضوع را یادآوری کردم که فکر نکنید تازه به این کشف رسیده‌ام.  
 
درست در روزهایی که اشرف ربیعی که شما او را «مادر راهگشای عقیدتی و تشکیلاتی» خود معرفی می‌کنید و اسمش را روی دخترتان گذاشته‌اید خطاب به همسرش مسعود رجوی می‌نوشت: «با تمام بچه‌هامون، با تمام عزیزانم، با تمام نورچشمانم، همان‌هایی که قهرمانانه شهید می‌شوند همیشه با آنهام، با آن‌ها شکنجه می‌شوم، با آن‌ها فریاد می‌زنم و با آن‌ها می‌میرم و زنده می‌شوم. نمی‌دانم آتشی را که تمام وجودم را از نوک پا تا مغز سرم از پوست تا مغز استخوانم فرا گرفته چکار کنم، باور نمی‌کنم که هرگز این آتش، خاموشی داشته باشد. چقدر مرگ در این شرایط ساده‌تر از زیستن است، وای، وقتی خبر شهادت‌ها می‌رسد باور کن با یاد شهدا بخواب می‌روم و با یاد شهدا چشم‌ باز می‌کنم و بیاد انتقام زنده‌ام. اشک مجالم نمی‌دهد اگر بدخط و ناخواناست ببخش. نمی‌دونی مثل این که دیگه این جسم قدرت کشیدن این روح عاصی رو نداره، دلم می‌خواد پربزنم و برم، برم پیش بچه‌ها، پیش ‌همان خواهرها که شب‌ها جای خوابیدن نداشتن و حالا راحت توی قبر آرمیده‌اند.»
 
(بزرگداشت چهارمین سالگرد حماسه اشرف و موسی- عاشورای مجاهدین، انتشارات کتاب طالقانی، اسفند ۶۴، صفحه‌ی ۸۳)
 
در زمانی که به قول اشرف شهید، «خواهرها که شب‌ها جای خوابیدن نداشتن» و با ترس و لرز زیر کامیون هم خوابیده بودند، شما جای خواب داشتید، و ...
داشتن روابط جنسی که بر اساس اصول مسلم پزشکی و روانپزشکی لازمه‌ی حیات و زندگی سالم(۱) است حتی در آن شرایط خطیر حق شما بود و من برخلاف شما به خود اجازه نمی‌دهم در حوزه‌‌ی خصوصی‌تان دخالت کنم اما مشاهده‌ی این امور با داستان‌هایی که سر هم می‌کنید نمی‌خواند. با این چه کنم؟ عده‌ای جان می‌دادند تا شما در امنیت نسبی باشید. این را که نمی‌توان منکر شد.
وجدان آگاه و بیدار وقتی می‌داند عزیزانش در چه موقعیت خطیری به سر می‌برند و چه بهایی می‌پردازند حس و حال چنین اموری را ندارد.
 
در آن روزگار که از در و دیوار خون می‌بارید شما داستان «گوهران» را هر صبح و شام می‌شنیدید، قصه‌ی زندگی فاطمه مصباح را که در سیزده سالگی مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد فوت آب بودید. اسامی خواهران را هر روز در روزنامه‌ها می‌خواندید و در رسانه‌ها می‌شنیدید. شما از ضجه‌های مادران سوگوار مطلع بودید. از دستگیری و شکنجه‌های وحشیانه‌‌ای که مادر کبیری(معصومه شادمانی) متحمل می‌شد خبر داشتید. پیام اشرف ربیعی را که در ۳۱ شهریور ۱۳۶۰ خطاب به «خواهران و مادران قهرمان ایران به مناسبت شهادت ده‌ها خواهر رزمنده» صادر شده بود خوانده بودید. از اعدام زنان باردار با خبر بودید. آیا حق دارم باور نکنم که تنها «با یاد شهدا بخواب» می‌رفتید و «با یاد شهدا چشم باز» می‌کردید؟
حق دارم بپرسم چگونه می‌شود باور کرد شما همچون اشرف آن «در» کم‌نظیر، «آتشی» در «وجود»تان شعله ور بود که «از نوک پا تا مغز سر»‌تان و «از پوست تا مغز استخوان»تان را فرا گرفته بود؟
می‌دانید در آن روزها حمیرا اشراق هم اعدام شده بود. دوم آذر ۱۳۶۰ را می‌گویم، در این سال‌ها چقدر نام او را بردید و ... ده‌ها تن از خواهرانمان در روز ۵ مهر و روزهای بعد به جوخه‌ی اعدام سپرده شدند. 
حتماً‌ می‌دانید که داریوش سلحشور در هشتم آذرماه ۱۳۶۰ بود که با از خودگذشتگی «دادگاه» گیلانی و لاجوردی را به صحنه‌ی محاکمه‌ی رژیم تبدیل کرد و خود قهرمانانه جان باخت.
 
متأسفانه مقام قدسی شما و رهبر عقیدتی‌تان به خیلی‌ها اجازه نداده و نمی‌دهد که در مورد رفتارهای‌تان پرس‌و‌جو کنند. چه بسا اگر شما وجه تقدس به خود نمی‌گرفتید و چون انسان‌های معمولی می‌نمودید نیاز به نوشتن چنین مطلبی احساس نمی‌شد.
 
مهدی ابریشم‌چی همسر سابق‌تان که در دروغگویی دست گوبلز را از پشت بسته، و در «حمل تناقض» کسی به گرد پای او نمی‌رسد، موضوع بارداری‌تان در آن شرایط را می‌کند حماسه‌ی شما و ادعاهایی را مطرح می‌کند که در تضاد با تمامی اصول تشکیلاتی مجاهدین است و چند و چون در آن «وادادگی» و «عشق به زندگی» که طبق آموزه‌های رهبر عقیدتی‌ شما «حرام» است، معنی می‌دهد. او می‌گوید:
 
«برای مریم شکنجه چیزی نبود. وقتی در داخل بوده و حامله هم بود گفته بود نمی‌خواهم بسادگی کشته بشوم. بلکه می‌خواهم بعنوان یک زن شکنجه شوم تا خمینی بیشتر افشا شود. پبیشنهاد کرده بود که کپسول سیانورش را کنار بگذارد و مسئولین موافقت کرده بودند. در حالی که به این سادگی به کسی اجازه نمی‌دادند. اما او داوطلب بود. »
 
(سخنرانی مهدی ابریشم‌چی در باره‌ی انقلاب ایدئولوژیک مجاهدین، کتاب طالقانی، آبان ۶۴، صفحه‌ی ۶۴)
 
شما در عمرتان یک سیلی هم نخورده‌اید، یک روز هم نه در زمان شاه و نه در زمان خمینی مزه‌ی سلول و چشم‌بند را نچشیده‌اید اما مهدی ابریشم‌چی برای اعتبار بخشیدن کاذب به شما مدعی بود «برای مریم شکنجه چیزی نبود»!
جل‌الخالق، انگار که شما بارها تخت‌های شکنجه و بازجویان و جلادان را شرمسار پایداری و مقاومت‌تان کرده بودید و او به دلاوری‌های شما در شکنجه‌گاه‌ها اشاره می‌کرد. کدام امتحان را در رابطه با شکنجه پس داده بودید که در ارتباط با شما چنین دروغ‌هایی مطرح می‌شد و سکوت تأیید آمیز می‌کردید؟
مگر می‌شود کسی در عمرش یک سیلی نخورده باشد و در موردش این گزافه‌گویی‌ها مطرح شود و لبخند رضایت بر لبش بنشیند؟ حتماً یک جای کار بایستی ایراد داشته باشد. اتفافاً برعکس غالب کسانی که پیش از دستگیری ادعاهایی از این دست می‌کردند پس از دستگیری دچار وضعیت اسف‌باری شدند. من تجربه‌‌ی بسیاری در این زمینه دارم.
به منظور آن که شما را «ویژه» و با خلوص تر از همه‌ی زنانی که در نبرد نابرابر با رژیم تا آخرین گلوله جنگیده‌ بودند و به عنوان آخرین راه، نارنجک کشیده بودند، یا برای آن که زنده به دست جلادان نیافتند توسط رفقایشان تیرخلاص زده شده بودند و یا خود اقدام به خوردن سیانور کرده بودند جلوه دهند از «حاملگی»‌تان در آن شرایط استفاده احسن می‌کردند و اعضای دفتر سیاسی و مرکزیت و ... که به خوبی در جریان امر بودند مهر تأیید بر آن می‌زدند و چه داستان‌ها که در مورد شما تولید نمی‌کردند.
 
موضوع وقتی به شما و مسعود رجوی می‌رسد افراد حق دارند «به این سادگی» دروغ بگویند و سابقه بتراشند.
 
یعنی شما بالاتر از «اشرف» و همه آن‌هایی بودید که «بسادگی کشته» شدند.
شما می‌دانید حتی اگر چنین تقاضایی هم می‌کردید مورد موافقت قرار نمی‌گرفت. چرا که اصل بر حفظ اطلاعات است و نه این که «یک زن شکنجه شود تا خمینی بیشتر افشا شود.» مگر خمینی کم «افشا» شده بود، مگر زنان کم شکنجه شده بودند، مگر قرار بود شما «نوبرش» را بیاورید؟
در مسائل امنیتی آن‌هم در شرایط مبارزه مسلحانه شوخی ندارند. شما بهتر می‌دانید در فرهنگ مجاهدین کسی که زنده دستگیر می‌شود واداده تلقی می‌شود. مجاهد خلق نبایستی زنده به دست دشمن بیافتد. عدم استفاده از سیانور و سلاح‌های تضمینی جهت خودکشی مرز سرخ مجاهدین است. به هیچ کس چنین اجازه‌ای داده نمی‌شد و نمی‌شود. این‌ها دروغپردازی‌هایی است که در ارتباط با شما انجام می‌گرفت.
شما و مسعود رجوی در سال‌های گذشته همین را چماقی بر سر دیگران کرده‌اید. حتی در «دوران پراکندگی» پس از فروپاشی دولت عراق به زنان مجاهد سیانور داده بودید و دو نفر آن‌ها به نام‌های مرضیه علی احمدی و نزهت ارزبیگی در مقابله با نیروهای کرد عراقی از آن استفاده کرده و جان دادند.  
معلوم است وقتی از حامله‌گی‌تان چنین حماسه‌هایی بیرون می‌کشند از طلاق و ازدواج‌ با کسی که بقول مسعود رجوی از سال ۵۸ عاشق‌اش بودید «انقلاب ایدئولوژیک» و «مهر تابان» بیرون می‌کشند.(۲)
همه‌ی حماسه‌ای که در دو رژیم شاه و خمینی رقم‌زده‌اید خلاصه می‌شود در طلاق از همسرتان که تحت‌امر مسئول اول مجاهدین بود و ازدواج با کسی که می‌رفت رهبر عقیدتی شود و مالک خون و نفس مجاهدین.
 
در طول عمرتان در هیچ میدان نبردی مستقیماً حاضر نبوده‌اید، در هیچ عملیاتی مشارکت نداشته‌اید، در هیچ درگیری‌ای حضور نداشته‌اید، اما «سیده ‌النساء ‌العالمین»، «سرور زنان عالم» هستید و «مهر تابان آزادی».
 
پس از ۱۹ بهمن و شهادت موسی و اشرف و دیگر همراهانشان شمایی که قرار بود پس از دستگیری، شکنجه و بازجو و تخت و کابل و ... را از رو ببرید و «خمینی را بیشتر افشا کنید» جزو اولین نفراتی بودید که فرار را بر قرار ترجیح دادید و میدان مبارزه در داخل کشور را ترک کردید و به ساحل امن رسیدید.
 
قصدم مقایسه نیست اما برای بیان احساس آن‌روزهایمان می‌گویم. احساس کسانی که نه رده‌ی تشکیلاتی داشتند و نه ادعایی.
وقتی پس از دستگیری ۶ مهرماه ۶۰ با مرارت بسیار از زندان آزاد شدم، امکان خروج از کشور را داشتم، قاچاقچی هم در دسترس بود، پاسپورتم نیز هنوز اعتبار داشت، و ویزای تحصیلی معتبر آمریکا هم در آن خورده بود. به اصرار خانواده و آشنایانم برای خروج از کشور وقعی نگذاشتم چرا که وجدانم اجازه نمی‌داد در آن روزهای سخت یارانم را ترک کنم و آن‌ها را تنها بگذارم. سنی نداشتم اما با خودم می‌گفتم من هم چون آنان به استقبال مرگ می‌روم.
راستش مثل شما هم نبودم و از شکنجه می‌‌ترسیدم، مزه‌‌ی آن را چشیده بودم، اگر امکانی می‌یافتم که زنده دستگیر نشوم حتماً‌ این کار را می‌کردم. الان هم برخلاف شما ادعایی در مورد قدر قدرتی‌ام ندارم. انسانی هستم معمولی با همه‌ی ضعف‌هایی که یک بشر دارد.
 
خوشحالم که ماندم  و امروز روایتگر قهرمانی‌های «سیاووشان» میهنم هستم و پیام‌شان را پژواک می‌دهم. یک لحظه هم برای آن‌چه در طول این سال‌ها انجام دادم پشیمان نیستم.
 
آنان که همسر سابق‌تان را در روزهایی که از میدان نبرد گریخته بود، دیده‌اند شهادت می‌دهند که  چه حال و روز نزاری داشت. حتماً خود او و شما آن روزها را به یاد دارید.
چه خوب شد که دستگیر نشدید وگرنه خدا می‌داند ما زندانیان با توجه به این که قدرت نمایش و نقش‌بازی‌کردن همسرتان هم خوب است مجبور به دیدن چه شوهایی با بازیگری او نمی‌شدیم و افسوس نمی‌خوردیم.
 
شما و همسرتان در دوره‌ای میدان مبارزه در داخل کشور را -که دل شیر می‌خواست ماندن در آن- ترک کردید که همچنان هواداران سازمان بمب به کمر به نمازجمعه فرستاده می‌شدند. حتماً یادتان هست که صدوقی و اشرفی اصفهانی در ماه‌های تیر و مهر ۱۳۶۱ کشته شدند و احسان‌بخش در فروردین ۶۱ با جراحت شدید از مهلکه گریخت و کاندیدای عملیات انتحاری علیه ملاحسنی در خردادماه ۶۱ به دام رژیم افتاد و پس از شکنجه‌های بسیار مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد و کاندیدای عملیات انتحاری علیه واعظ طبسی در بهمن ماه ۶۱ در صحنه‌ی عملیات با گلوله‌ی پاسداران و محافظان وی کشته شد. «یادشان زمزمه‌ی نیمه شب مستان باد»، افسوس! چه روزهایی بود، ما به سان تاجری ناشی، الماس و برلیان و یاقوت را با شیشه شکسته مبادله می‌کردیم و دلخوش بودیم.
تاریخ این عملیات‌ها را با خروج از کشور و وضع‌ حمل‌تان تطبیق دهید خیلی چیزها معلوم می‌شود.
البته مسعود رجوی همان چند صباحی را که شما در ایران بودید و با خطرات احتمالی دست‌وپنجه نرم می‌کردید تا محمل‌ فرارتان جور شود در ایران نبود و به بهانه‌ی تشکیل شورای ملی مقاومت، فرار را بر قرار ترجیح داده بود.
درست مثل همین حالا که هر دو «جگرگوشه‌هایتان» را در دهان گرگ باقی گذاشته‌اید و خود را به ساحل امن رسانده‌‌اید. آیا هیچ مادری چنین کاری با «جگرگوشه‌هایش» می‌کند؟‌ آیا هیچ مادری حاضر می‌شود «دردانه‌هایش» را در آتش و خون و جنون باقی بگذارد و بعد مدعی شود در کنار رود «سن» برای نجات جان آن‌ها می‌کوشد؟ مادرانی که من دیده‌ام همراه «جگرگوشه‌هایشان» تا زندان هم می‌آمدند و خود را به هزار آب و آتش هم می‌زدند. آیا هیچ مادری فرزندانش را به اعتصاب غذا فرا می‌خواند و خود در گوشه‌ی عافیت در حالی‌که مواظب تناسب اندامش هست آن‌ها را تشویق به جان دادن ذره ذره کند؟ (۳)
 
اما از این که بگذریم شما اگر تمایلی به استفاده از سیانور نداشتید بر می‌گشت به حس واقعی مادرانه‌ای که در شما نضج می‌گرفت. شما باردار بودید. تلاش وافری داشتید که فرزند‌تان را حفظ کنید. حق هم داشتید، اقدامی بود مسئولانه و انسانی. پیش‌تر با سقط جنین روبرو شده و آرزو داشتید که این بار مادر شوید که شدید. امکانی که بعدها از خیلی‌ها سلب کردید. 
 
از «گوهر» گفتم و غمم افزون شد. زندان که بودم با چه عشقی شعر «بانوی اهورایی» شهید علی خلیلی (۴) به یاد «گوهر ادب آواز» را از حفظ کردم. بارها و بارها به درخواست بچه‌ها مجبور شدم در مراسم گوناگون با شور و هیجان بخوانم‌اش. «آرامبخش دل‌ها»یمان بود. به خارج از کشور که ‌آمدم با چه شور و شوقی آن‌ را برای نشریه مجاهد ارسال کردم. نه یک بار، چندین بار در موقعیت‌های مختلف آن را نوشته و برای مسئولان نشریه مجاهد فرستادم. عاقبت در اثر پیگیری‌هایم جواب آمد به خاطر «انقلاب مریم» و «خواهران مجاهد» از درج آن معذوریم. و این شعر به خاطر خودخواهی‌ها و انحصار‌طلبی‌های شما و رهبری عقیدتی مجاهدین مهجور ماند. این بار خودم آن را انتشار می‌دهم که یادگار زندان است و «علی» و تقدیر از «گوهر»ی که تکه تکه شد.  
 
«بانوی اهورایی
 
وای که چه بی حوصله بود
آن کهنسال چناری که ز باروی بلندش خبر از سایه نبود
که تن بختک شب را سر برخاستن از بستر سبزینه‌ای دشت نبود
جای تو روی تن ناقه‌ی زرینه روز
در سرا پرده‌ی زیبای کجاوه خالیست
از شگون چهره‌ات،
ترسی موحش به رخ صورتک آبله رویان جهنم باقیست
که به لعلانه‌ی چشمانت،
هرزه خر مهره‌ی بازار دنائت را
دکانکی و کسبی نیست
 
گر، به تیرک سیاه خیمه‌ات
با شمشیر ماه نشان سیمایت، پی کنی
کور سوی میدان دلالت‌شان را تحقیر می‌کنی
تو‌‌، آرام‌بخش دل‌های دلاوران قبیله‌ای
که تو، طلسم رمل و اسطرلاب‌شان را شکسته‌ای
عصیان تو، کنیزکان حلقه به‌گوش خانه‌زادشان را شوراند
از این بود که خون کمنددار تاریخ برده‌فروشان را جوشاند
 
روزی که در شهر نجواهای عاشقانه‌ی حافظ
با سبزه دختران جوان
به آتش فشان فجر سپید
بر قیرگون قامت دیو تبر زدی
آن روز، روز تو شد
و من در سایه بار آن چنار کهنسال فریاد زدم
و آنان تا توانستند
با فلاخن دهان‌های روسپیانه
پرده‌ی عفاف تو را دریده نمایاندند
 
هیچ راهبه‌ای تو را یارای رقابت عصمت نیست
تو آن مریم پاکی که کشتزار بکر نجابت از تو سیراب می‌شود
آی بانوی اهورایی!
کجاوه‌ نشین سرزمین عشق‌های پاک
سیاووشان، گرچه چاووشان کاروان تواند
اما عشق را، هرگز به دیده نگشودند.
هر چند این عشق شیرین تو را
سلاح تیشه‌ی فرهاد شایسته است
اما بدان، که کوهسار از توحش صخره بایسته است.»
 
شما و مسعود رجوی همه چیز را برای خودتان می‌خواستید و می‌خواهید. شما حتی حاضر نبودید و نیستید کسی را در «پاکی و نجابت» با خود همراه کنید. همه چیز متعلق به شماست. گناه «علی» این بود که سروده بود «هیچ راهبه‌ای تو را یارای رقابت عصمت نیست، تو آن مریم پاکی که کشتزار بکر نجابت از تو سیراب می‌شود.»
معصیت بزرگی «علی» مرتکب شده بود که «گوهر» را «آرام‌بخش دل‌های دلاوران قبیله‌« خوانده بود.
 
گناه «گوهر»‌این بود که «مریم پاک» خوانده شده بود و «بانوی اهورایی».
و گناه بزرگتر آن که از «عشق» سخن به میان آمده بود.
«عشق شیرین» و «تیشه‌‌‌ی فرهاد» چیزی نبود که شما آن را برتابید.
 
اما نگاه من به مبارزه، به «عشق» و به «سیاووشان» از ابتدا متفاوت از نگاه شما بود. وقتی نام پسرم را «سیاوش» گذاشتم به «علی» و آن‌چه سروده بود می‌‌اندیشیدم. می‌خواستم هرگاه که صدایش می‌کنم، تعهدم را به خاطر داشته باشم.
بعد از سروده‌ی «علی» بود که با شعر زیبای فردوسی بزرگ آشنا شدم و با آن احساس یگانگی کردم. به ویژه آن‌جا که می‌‌سرود:
 
«به یزدان که تا در جهان زنده‌ام/ به کین سیاوش دل‌آکنده‌ام»
 
از این رو بود که خاطرات زندانم را با این شعر آغاز کردم.
 
شما و رژیم هرچه می‌گذرد به هم شبیه‌تر می‌شوید. می‌دانید مسئولان نظام با اسم تیم فوتبال «شیرین فراز» کرمانشاه دشمنی داشتند؟ آن‌ها هم مثل شما «شیرین» را که یادآور عشق «فرهاد» و «بیستون» است برنمی‌تابیدند. عاقبت کمک مالی و در اختیارگذاردن امکانات به این تیم را منوط به تغییر نام آن کردند و نام این تیم به «راهیان کرمانشاه» که به جای «شیرین و فرهاد» یادآور «راهیان نور» و مناطق جنگی و خون و جنون است تغییر یافت.
 
شما و «انقلاب ایدئولوژیک»‌تان آمده بودید تا هرچه را که رنگ و بوی عشق و محبت و عاطفه و صفا و صمیمیت داشت محو کنید تا درخشش «زوج» نوینی که به مراد دل رسیده بودند بیشتر شود.
به این ترتیب بود که هم «علی» و هم «گوهر» به تیغ سانسور شما گرفتار شدند.
داستان آن‌چه را که اتفاق افتاده بود در سال ۲۰۰۸ که به دعوت مجاهدین برای دیدار با بهنام و حبیب (محمد سید‌المحدنین و محسن رضایی) به پاریس آمده بودم، تعریف کردم. حتماً که در جریان آن هستید. بهنام خواست که شعر را برایش بخوانم، وقتی که با حرارت می‌خواندم میخکوب شده بود، بعد از من خواهش کرد که آن را برایش بنویسم که نوشتم.
محسن رضایی (حبیب) برای آن که دلم را به دست بیاورد دست در جیبش کرد یکی از سروده‌های زندان (جان نامیرا) را که سال‌ها قبل در پی درخواست او برایش نوشته بودم و می‌خواست از آن در یک سخنرانی استفاده کند نشانم داد و گفت ببین من هنوز پس از گذشت یک دهه دستخط تو را در جیبم دارم.
 
«گوهر»، خود را فدا کرد چرا که فکر می‌کرد چه بسا تکه تکه شدن او به آزادی میهن‌اش راه می‌برد. فکر می‌کرد دستغیب یا چند تا امثال او را که بزنند کار تمام است. به او قبولانده بودند که از میان برداشتن چند «آیت‌الشیطان» راه را برای بهروزی مردم باز می‌کند. «دیو» می‌رود و «فرشته»‌ می‌آید. پیش از او مجید نیکو در ۲۰ شهریور ۱۳۶۰ و هادی علویان در ۷ مهر ۱۳۶۰ با تکه تکه کردن خودشان و سید‌اسدالله مدنی و سیدعبدالکریم هاشمی‌نژاد در تبریز و مشهد همین تصور را داشتند.
مدعیان اسلام، شقاوت را از حد گذرانده و در هر شهر امامان جمعه پیشتاز خون و خونریزی و شکنجه و بیرحمی بودند. ما متعلق به نسلی عاصی بودیم که پیش چشم‌مان آزادی را از ما ربوده بودند. ساده بودیم و بی‌تجربه و اعتماد مطلق به رهبری‌ای داشتیم که خود نمی‌دانست به کجا می‌رود. وگرنه یک تار موی «گوهر»مان می‌ارزید به هزار دستغیب و امثال او. چه کودکانه «در غلطان»‌مان را با «خذف» طاق می‌زدیم و شادی می‌کردیم. چه ساده‌دلانه فکر می‌کردیم تاریخ با حذف آن‌ها ورق می‌خورد، ارابه‌ی‌ آزادی از راه می‌رسد و شور و شوق و نشاط برای مردم‌مان ارمغان می‌آوریم.
 
جام می و خون دل هریک به کسی دادند
در دایره‌ی قسمت اوضاع چنین باشد
در کار گلاب و گل حکم ازلی این بود
کاین شاهد بازاری و آن پرده نشین باشد
 
آری «خون دل» نصیب «گوهر» شد و «علی» و «جام می» در دست شما و راهبر عقیدتی تان قرار گرفت.
آنان «پرده‌نشین» شدند و شما «شاهد بازاری».
 
خواهر دلبندم فاطمه کزازی هم در آن شرایط حس اشرف ربیعی را داشت. برای همین در نامه‌ای که شب یلدای ۱۳۶۱ برای برادرش جلال نوشت و او در زندان نامه را به همراه پیراهنی که فاطی دوخته بود و با ارزش‌ترین دارایی‌اش بود به من هدیه داد، آورده است:‌
 
«داداش جون سلام، سلام به روی ماهت. نمی‌دونی امشب که توی رختخواب خوابیدم هر چه کردم نتونستم بخوابم. راستی می‌دونی همین امشب، شب یلداست. طولانی‌ترین شب سال. نخیر فایده‌‌ای نداشت. اصلاً گویی خواب از کله‌ام پریده. خدا کنه این شب لعنتی زودتر تمام شود و صبح بشه. خلاصه کنم بلند شدم و دنبال ورقی گشتم و الان دارم این نامه رو در تاریکی شب و زیر نور یک فانوس برایت می‌نویسم. راستی دلم برایت تنگ شده ولی خوب هر طور شده می‌‌گذره. راستی می‌دونی حدود ده- پانزده روز دیگر یک سال هست که تو را ندیده‌ام. ولی خوب همیشه وقتی عکست رو می‌بینم خاطرات گذشته مثل یک فیلم برام زنده میشه. امیدوارم خسته‌ات نکرده باشم. همه خوبند و سلام می‌رسانند و من معده‌ام دیگر درد نمی‌‌کنه و حالم کاملاً خوبه و از این بابت نگران نباش. خداحافظ قربان تو خواهرت.»
 
می‌بینید فاطمه هم نمی‌توانست بخوابد. از جنس «گوهر» و «اشرف» بود. روح عاصی او در کالبد تنگ تن نمی‌گنجید. شعار نمی‌داد. در عمل شکنجه را به سخره گرفت و قهرمانانه در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد و داغش همچنان برای من زنده است و هر یلدایی که می‌گذرد زنده‌تر می‌شود.
 
حال خونین دلان که گوید باز
و از فلک خون خم که جوید باز
 
آن‌چه در ۷ ماه گذشته مرا بیش از همیشه به خود مشغول کرده، نگاه شما و دست‌پروردگان‌تان به مقوله‌ی عشق و محبت و عاطفه است که فکر می‌کنم بدون آن مبارزه معنایی ندارد و به فاجعه ختم می‌شود، چنانکه شده است. 
 
در شما این کلمات معنایی وارونه یافته است. در دستگاه ایدئولوژیک شما که بر پایه‌ی «جنسیت» بنا شده و همه چیز را بر اساس نیازهای جنسی افراد تحلیل کرده و بیمارگونه سعی در سرکوب آن دارید، حس زیبای انسانی یک برادر به خواهر یا بالعکس و یا دو همرزم به یکدیگر معنا ندارد.
به تبلیغات چرکین‌‌تان در طول ۷ ماه گذشته نگاه کنید چگونه برای عدم پاسخگویی و جلوگیری از آگاه شدن دیگران هیاهو به پا کرده‌اید تا به خیال خود از شنیده شدن حقایق جلوگیری کنید. متأسفانه در قرن و بیست و یکم همان شیوه‌های ۱۴۰۰ پیش را که در عمل با شکست مواجه شد به کار گرفته‌اید. شما از تاریخ هم درس نمی‌گیرید. حتی به آموزه‌های مکتب‌تان‌ هم عمل نمی‌کنید.
 
وَقَالَ الَّذِينَ كَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ وَالْغَوْا فِيهِ لَعَلَّكُمْ تَغْلِبُونَ( قرآن سوره‌ فصلت- آیه ۲۶)
کافران گفتند گوش به این قرآن فرا ندهید و به هنگام تلاوت آن جنجال کنید شاید پیروز شوید.
 با «جنجال» و نوشتن ده‌ها مقاله با اسامی گوناگون و صدها پیام فیس‌بوکی تلاش کردید مرا لودهنده‌ی «نامزدم» معرفی کنید. تازه این یکی از توطئه‌های شما بود.
گماشتگان شما بخش‌هایی از نوشته‌های من در مورد یگانه خواهرم، فاطمه کزازی را سرهم کرده و آن‌جایی که «عشقم» را به او ابراز lی‌کنم دلیل بر «نامزدی» من و او قلمداد کرده و سپس اتهامات شریرانه‌شان را روی آن سوار کردند.
توضیحی که می‌دهم نه در دفاع از خودم که به منظور دفاع از شخصیت خواهر دلبندم فاطمه کزازی است.
 شما نمی‌توانید درک کنید منی که در تمام عمرم از داشتن «خواهر» محروم بوده‌ام چگونه و تا کجا به فاطمه علاقه داشتم که البته داشتن چنین خواهری برای هرانسانی بایستی آرزو باشد. شما نمی‌توانید بفهمید تا کجا او را دوست داشتم، نه به عنوان نامزد یا همسر آینده‌‌ام بلکه همرزم و مهم‌تر از آن «خواهرم ».
گماشتگان شما زلالترین و پاکیزه‌ترین احساسات و عواطف انسانی را از درون تاریک و تیره‌ی خود عبور داده و به کدورت ذات‌شان می‌‌آلایند.
 
 
البته بایستی تأکید کنم که من در عمرم به منظور ازدواج، جز به همسرم برای لحظه‌ای به کسی فکر نکرده‌ بودم، که اگر کرده بودم هم در جایی که ازدواج‌های پی‌در پی در مجاهدین مرسوم بود اشکالی نداشت.
من آن موقع که برایم نامزد می‌تراشید بین ۱۹- ۲۰ سال سن داشتم و به تنها چیزی که نمی‌اندیشیدم ازدواج بود. پس از ۳۰ خرداد نیز تنها به مرگ می‌‌اندیشیدم چرا که برخلاف شما باور داشتم و داشتیم که عمر «جریک» ‌۶ ماه است. به ویژه من و امثال من که با شرکت در تظاهرات‌های مسلحانه‌ی شهریور و مهر ۱۳۶۰ در واقع به استقبال عملیات بی‌بازگشت می‌رفتیم. البته برای کسانی که در هیچ عملیات مسلحانه‌ای شرکت نمی‌کردند، در هیچ تظاهراتی که خطر دستگیری و شکنجه و اعدام داشت حضور پیدا نمی‌کردند این‌ حس بی‌معنی است.
جوخه‌های اعدام آن‌ روزها یادتان هست؟ من در ۵ رشته تظاهرات شهریور و مهر ۱۳۶۰ شرکت داشتم. به هر تظاهراتی که می‌رفتم امید بازگشت نداشتم. بعید می‌دانم کسی زنده باشد و در ۵ تظاهرات موسوم به «مسلحانه» شرکت و در آن‌ها مسئولیت داشته باشد.
یادش به خیر مهدی مهرمحمدی که در ۱۲ مرداد ۶۷ در گوهردشت جاودانه شد. وقتی در تیر و مرداد ۶۰ که مرگ از در و دیوار می‌بارید بعد از اجرای هر قرار تشکیلاتی با یکدیگر درد دل می‌کردیم، می‌خندید و می‌گفت «ما را باش صبح که از خانه در می‌آییم به فکر اعدامیم، ظهر به فکر دار، شب به فکر تیرباران». مرگ را به سخره گرفته بودیم. در زندان هم که بودیم وقتی دوتایی قدم می‌زدیم و من آن روزها را یادآوری می‌کردم، مهدی قهقهه‌اش تا آسمان می‌رفت و کسی نمی‌دانست به چه چیز می‌خندیم. آخرین بار روز ۹ مرداد ۶۷ در حیاط زندان گوهردشت همین موضوع را به او گفتم و از خنده ریسه رفت.
در چنین شرایطی من و «فاطی» و ... به فکر تشکیل خانه و زندگی نبودیم که «نامزد» برای خود اختیار کنیم. فاطمه‌ همه‌‌ی وجودش در آن روزها در مبارزه خلاصه شده بود.
 
خانم رجوی چرا پند استاد سخن سعدی را به گوش نمی‌گیرید که گفت: 
«هندوئی نفت اندازی همی کرد. او را گفتند ترا که خانه نئین است، بازی نه این است.»
 
اگر من عشق مدنظر شما را هم به فاطمه داشتم و یا او به من، مرتکب گناهی نشده بودیم. هم من و هم او آزاد بودیم و مختار. منتهی شما توان درک «عشق» را ندارید. شما عشق «علی» به «گوهر» را نیز درک نمی‌کنید. برای همین از درج شعر او در وصف «گوهر» هم خودداری کردید.  
وقتی علی از «کجاوه نشین سرزمین عشق‌های پاک»‌ و «عشق شیرین» می‌گوید و «تیشه‌‌‌ی فرهاد» دشمنان «عشق» و «صفا» و «صمیمیت» آن را به تأسی از شما و راهبر عقیدتی‌تان گرایش و کششی جنسی تلقی می‌کنند. وقتی «علی» فریاد می‌زند و «سیاووشان» را «چاووشان» کاروان او قلمداد می‌کند حسادت‌تان گل می‌کند. شما «عشق» را جز در کشش جنسی تجربه نکرده‌اید.
کما این که به خاطر «عشقی» که بین شما و «مسعود» پیش آمده بود نسل ما بهای سنگینی را داد و سازمان پیشتاز‌مان به ورطه‌ی نابودی افتاد.
بله شما نمی‌توانستنید «عاشق»‌ مسعود باشید و او را چون «برادر» و «راهبر» و «معلم» و «پیر»‌ و «مراد» دوست بدارید. او نیز چون شما بایستی به «وصال» دل هم می‌رسید. کافی نبود شما رئیس دفتر او یا یار و همدم او باشید. تا یک جایی احساسات او ارضا می‌شد که دائم دم دستش باشید. اما بایستی شرایط برای وصال شما و تصاحب سازمان هم فراهم می‌شد.
شما از روی دست خودتان به دیگران نگاه می‌کنید. مگر می‌شود کسی، زنی را دوست بدارد و گرایش جنسی نداشته باشد و یا برعکس. 
آرزویم بود که خواهری چون فاطمه می‌داشتم و این حس هنوز در ضمیرم زنده است. به همین دلیل است که «مهتاب»، خواهرم در ایران، جای او و جای همه‌ی خواهرانم را گرفته است. وقتی در نامه‌های برآمده از جانش، با مهر و عطوفتی بی‌مانند مرا «داداشی جانم» خطاب می‌کند و «میم»‌هایش را امتداد می‌دهد، انگار همه‌ی عالم را به من داده‌اند. در نظرم «مهتاب»م، برای آن‌که همه‌ی تیرگی‌های آسمان میهنم را روشنی بخشد کافی‌ست. او را در کنارم احساس می‌کنم و با خیال او به جنگ تاریکی می‌روم.
شما نمی‌توانید احساس پاک او و امثال او را درک کنید. شما و مسعود با این حس بیگانه‌اید چرا که سراپای حسی که به هم داشتید جنسی بود و کون و مکان را به هم زدید تا بلکه به وصال هم رسید. اسم‌اش را هم گذاشتید «انقلاب ایدئولوژیک». به همین دلیل پاک‌ترین و بی‌شائبه‌ترین احساسات افراد را نیز جنسی می‌بینید. 
با حسی که توضیح دادم «شب لعنتی و فانوس» را به یاد خواهر دلنبد و دردانه‌ام فاطمه کزازی نوشتم: 
 
 
۵ مهر که شد دوباره از فاطی و جلال و این بار «شهلا خسروآبادی» که او را نیز چون خواهرم دوست داشتم و چه لحظه‌های شیرین و پرغرور سرشار از «عشق» و «عاطفه»‌ای داشتیم نوشتم:
 
 
خانم رجوی!‌ من با «نه زیستن، نه مرگ» دوباره متولد شدم، این بار در خانواده‌ای بزرگ با «خواهران» بسیار. امروز نه یک «خواهر» که «خواهران» زیادی را در کنار خود دارم. حس‌شان می‌کنم. لمس‌شان می‌کنم. دوست‌شان دارم و دوستم دارند. دست محبت بر سرم می‌کشند، در آغوشم می‌‌گیرند، کنارشان احساس آرامش می‌کنم. از بد حادثه «دختر» هم ندارم. اما بعد از «نه زیستن، نه مرگ» صاحب دختران بسیاری هم شده‌ام. از این بابت احساس خوشبختی می‌کنم.
گیرم که «فاطمه» نامزدم بود. در کدام مکتب، «عشق» حرام است؟ 
چرا به این حضیض دچار شده‌اید که همچون آخوندهای سرمنبر، با «داستان سر بریده حسین» تلاش می‌کنید از چشم‌ مردم ناآگاه و بی‌خبر از همه جا اشک بگیرید؟ اول برایم نامزد می‌تراشید و بعد هم به دروغ مرا لو دهنده‌ی او معرفی می‌کنید. خدا می‌داند چه بر سر تاریخ این میهن آورده‌اید و چه دروغ‌ها که به این مردم به عنوان حقیقت قالب نکرده‌اید. 
اگر عشق گناه است در پرونده‌ی ساخته‌ و پرداخته شده‌تان برای من بنویسید: وقتی پس از کشتار ۶۷ ، شعر زیبای «لیلای ابدی» را در اوین از حفظ می‌کردم تا روزی یادگار زندان را به ثبت برسانم، دائم به یاد «فاطی» و «فاطی»ها بودم به ویژه وقتی می‌خواندم:
 
«لیلا، ای خواهر اندیشه‌های آبی‌رنگ!
در عمق‌ چاه‌های کویری
در کاسه‌ چشمانم
اگر هنوز قطره آبی حتا نه چندان شیرین، باقی‌ست
تو در کاسه میشی‌ام ریخته‌ای
تا تشنگان ازلی با آن آب بیاشامند
که در قطره‌های تو
دریاها غریقند
و در آبی بیکرانه‌ی اعتقادی که چون شاخه‌ی گلی
به گیسو نهاده‌ای
باران همه‌ی فصول تاریخ
شعله‌های حریقند
لیلا!
مثل پیچکی به دست‌های تو می‌پیچم
با هزار زخم ژرف به سینه و دلم
به موی و روی تو می‌رسم
و چون مرواریدی
که از کهکشان کمی قطورتر است
در گودی آبی‌رنگ اندیشه‌ات می‌میرم»
 
خانم رجوی من عاشق «افسانه‌»‌ام. به باور من چنانچه در همان شعر «لیلای ابدی» آمده است:‌
 
«دروغ زیبا نیست
و لیلا افسانه است
اما دروغ نیست
اگرنه، شکوفه‌های سیب، هرگز
آینه‌دار او نمی‌شوند
یا که پروانگان در هوای روشنش نمی‌پرند
عابدان عشق
جستجوگر نشانه‌های آشیانه‌اش
کوچه‌های قرن را آسیمه‌سر نمی‌دوند
چنگ‌نوازان قصه‌ها
با زخمه‌های دل
هر صبح و شام
بر پرده‌های او چنگ نمی‌زنند
زخمداران غول‌های سرد
جز برای آتش جاویدی که در نگاه اوست
جان را آسان نمی‌دهند. »
 
«لیلای ابدی»، مجموعه‌ی سروده‌های زندان، «برساقه‌ی تابیده‌ی کنف»، به کوشش ایرج مصداقی
 
از شاعر این شعر زیبا و خیانتی که شما و رهبر عقیدتی‌تان در حق او و مردم‌مان کردید نمی‌گویم. بماند تا روزی که ناگفته‌ها گفته شوند. و همگان بدانند چه «استعدادهایی که پر پر شدند.» به زبان خودتان می‌گویم «و اذالموؤده‌َ سئلت بای ذنب قتلت».
 
نه شما و نه راهبر عقیدتی‌تان و نه آن‌هایی که به تأسی از شما ورق سیاه می‌کنند از عشقی که میان خواهران و برادران در آن روزها به وجود آمده بود درکی ندارید، درک شما فقط و فقط جنسی است. شما از جنس «اشرف»‌ نیستید. عشق مورد نظر شما هم جنسی است.
 
اشرف ربیعی در یکی از آخرین نامه‌هایی که برای همسرش می‌نویسد روی «عشق» مورد نظرش تأکید می‌کند. او از وصیت دخترکی می‌گوید که در ۱۳ سالگی در مقابل جوخه‌ی اعدام ایستاد و شعری که برای او سروده شده بود:
 
«عاشق باش، عاشق
و در میان رنگین کمان گلوله و دود
کبوتران عاشقی را پرواز ده
که دست‌آموز خواهران کوچکی شده‌اند
دختران معصومی که با چراغی به سرخی
قلب‌های کوچک خود
لبخند برلب از تاریخ عبور کردند
...
...
همیشه خواهی گفت
بیهوده است
بیهوده‌است تلاش شبداران
دخترکی که تنها با ۱۳ بهار توشه
از تاریخ عبور کرد
قلبش را در نارنجک برادرش به ودیعه گذاشت
قلبی که هر روز و هر ساعت منفجر می‌شود
و قلبی که همیشه فریاد خواهد زد
آزادی از آن کبوتران عاشقی است که
افق را فراموش نکرده‌اند»
 
(بزرگداشت چهارمین سالگرد حماسه اشرف و موسی- عاشورای مجاهدین، انتشارات کتاب طالقانی، اسفند ۶۴، صفحه‌ی ۸۹)
 
می‌بینید «اشرف» چگونه از «عشق» و «عاشقی» می‌گوید و «دخترکی» که «قلبش» را در نارنجک برادرش به ودیعه می‌گذارد .
 
خانم رجوی مدتی است گماشتگان شما به فرموده و با رونویسی از روی دست هم گله‌مند بودند که چرا در مقابل هرزه‌گویی‌هایشان سکوت کرده‌ام. ظاهر‌ا تمایل داشتند نظرات من را بدانند و مرا به «موش‌مردگی» هم متهم می‌کردند بدون آن که بفهمند من آن‌ها را در حد عروسک‌هایی می‌بینم که نخ‌شان به دست خیمه‌‌شب‌باز است و هویت مستقلی برایشان قائل نیستم. آن‌ها درک درستی نه از من و نه از خودشان داشتند و نمی‌دانستند اگر قرار باشد چیزی بنویسم خطاب به صحنه‌پرداز می‌نویسم. گفتم به این وسیله پاسخی هم به آن‌ها داده باشم. البته مرا شایسته نیست که چون آنان سخن بگویم چرا که من پند حکیم بزرگ سعدی را به گوش آویخته‌ام که گفت:‌
 
سگی پای صحرانشینی گزید/ به خشمی که زهرش ز دندان چکید/ شب از درد بیچاره خوابش نبرد/ به خیل اندرش دختری بود خرد/ پدر را جفا کرد و تندی نمود/ که آخر تو را نیز دندان نبود؟/ پس از گریه مرد پراگنده روز/ بخندید کای مامک دلفروز/ مرا گرچه هم سلطنت بود و بیش/ دریغ آمدم کام و دندان خویش / محال است اگر تیغ بر سر خورم/ که دندان به پای سگ اندر برم/ توان کرد با ناکسان بدرگی/ ولیکن نیاید ز مردم سگی.
 
ایرج مصداقی ۲۰ آذر ۱۳۹۲
 
 
پانویس:
 
۱- ویلهلم رایش به دنبال بررسی‌ها و تحقیقاتش به این نتیجه‌رسید: همانطوری که خورشید منبع انرژی است در وجود هر انسان نیز یک نوع انرژی به اسم انرژی زندگی وجود دارد. اگر این انرژی بصورت طبیعی خود از طریق امیال جنسی بروز نماید به وظیفه‌ی اصلی خود به عنوان یک انرژی لذت بخش و شادی آفرین عمل می‌نماید. در حالیکه سرکوب آن یا هر گونه تلاشی در جلوگیری از بروز آن به ویژه در دوران کودکی دقیقا در جهت مخالف آن عمل نموده و به ایجاد و تقویت نیروی تخریبی در وجود انسان منجر خواهد شد. نیروی تخریبی فوق امکان بروز خود را از طریق ایجاد بیماری‌های جسمانی و روانی و سوق انسان به سوی میل به نابودی می‌یابد. این کشش به سوی ویرانگری می‌تواند در قالب مکاتب و ایدئولوژی‌های گوناگون زمینه‌ی عمل پیدا کند. فاشیسم، نژادپرستی و ناسیونالیسم راست افراطی از طریق به حرکت درآوردن این نیروی مخرب که از سرکوب امیال طبیعی انسان‌ها بر می‌خیزد، سرچشمه می‌گیرد.
(مقدمه مترجم کتاب گوش کن، آدمک! نوشته‌ی ویلهلم رایش، ترجمه دکتر حسین آقایاری انتشارات نوید، آلمان غربی، آذرماه ۱۳۶۵ صص ۱۲ و ۱۳)
 
۲- یکی از دوستان مورد اعتماد دوران زندانم تعریف می‌کرد در اشرف ویدئوی آموزشی را دیده است که مربوط به نشست مسعود و مریم رجوی با اعضای ارشد مجاهدین بوده است. در این نشست به مناسبتی مسعود رجوی رو به مریم کرده و می‌گوید تو که از سال ۵۸ عاشق من بودی. او می‌گفت از تعجب داشتم شاخ در می‌آوردم و  هنوز که هنوز است دلیل نشان دادن آن ویدئو برایش روشن نشده است.
 
۳- هنگامی که زندانیان سیاسی اوین دست به اعتصاب غذای گسترده زده بودند «خواهر مرضیه» یکی از مسئولان «ستاد داخله مجاهدین» ساعت ۶ صبح به من زنگ زد و از من خواهش کرد هر طور شده اطلاعیه‌ای برای پایان دادن به اعتصاب غذا بنویسم و به امضای «زندانیان سیاسی از بند رسته» برسانم. تأکید می‌کرد هر کمکی که بخواهم در امضاءگیری از «زندانیان سیاسی از بند رسته» خواهد کرد. با خودش که تنها شود، با وجدانش که خلوت کند حتماً یادش نرفته است که برای متقاعد کردن من چه استدلال‌هایی می‌کرد. او روی غلط بودن اعتصاب غذا و بی‌حاصلی آن و با ارزش بودن جان زندانیان پافشاری می‌کرد و از دست‌بستگی مجاهدین برای صدور بیانیه در این مورد می‌گفت.
بار بعد خاخام دانیل زوکر و ... را بسیج کردند که درخواست پایان اعتصاب غذای زندانیان سیاسی اوین را بدهند. محمود ائمی که این روزها تحت نام‌های مستعار متعدد مطلب علیه من و ... می‌نویسد به خوبی در جریان این امر هست. موضوع را همراه با سند نشان‌اش دادم که موجب شرمساری‌ و پوزش خواهی‌اش از من شد چرا که پیش‌تر نزد من نعل وارونه زده بود و ...
 
۴- علی خلیلی متولد ۱۳۳۶ تهران، فرزند عزت‌الله خلیلی یکی از بنیانگذاران مؤتلفه و دوستان نزدیک لاجوردی بود. پدرش در سال ۴۳ دستگیر و به ۱۸ ماه زندان محکوم شد و سپس در سال ۵۱ در ارتباط با مجاهدین دستگیر و تا سال ۵۵ در زندان بود. عزت‌الله خلیلی بعدها به «جنبش مسلمانان مبارز» نزدیک شد و کاندیدای این «جنبش» در اولین انتخابات مجلس شورای ملی بود که بعداً به اسلامی تبدیل شد.
علی با وجود سن کمی که داشت پیش از انقلاب سال‌ها زندان بود. در اولین ماه‌های پیروزی انقلاب جزو تیم‌های حفاظتی موسی خیابانی بود. وی در پاییز ۶۰ دستگیر شد و در بهار ۶۳ به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. وی در سال ۵۹ به خاطر آن‌که خارج از چارچوب تشکیلاتی ازدواج کرده بود تحت عنوان مبارزه با ... تعلیق عضویت شد. خواهر کوچکترش طیبه، در مهرماه ۱۳۶۱ به جوخه‌ی اعدام سپرده شد. در لیست منتشر شده از سوی مجاهدین چنان در مورد وی برخورد شده که گویا او را نمی‌شناسند. نه به تاریخ دستگیری او اشاره شده و نه تاریخ شهادت او درست است و نه تا این لحظه نامی از وی در جایی برده شده است. در حالی که زندانیان اوین می‌دانند که او در روزهای سخت زندان چه وزنه‌ای محسوب می‌شد و چه حقی به گردان زندانیان داشت.  
 
 
 
 
 
 
 

هیچ نظری موجود نیست: