نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ فروردین ۱۴, چهارشنبه


ایران ستیزی ِ طبکارانه، به شیوهٔ یوسف عزیزی بنی طرف

نگاهی به مصاحبهٔ «از‌نژاد پرستی حاکمان، تا نژادپرستی اهل قلم» ۱

جمعه ۹ فروردين ۱۳۹۲ - ۲۹ مارس ۲۰۱۳

مازیار تپوری

من دلم سخت گرفته ست از این
میهمانخانهٔ مه‌مان کش ِ روزش تاریک
که به جان هم نشناخته انداخته است
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشیار.

نیما یوشیج

من بر این باورم که در غیبت «چپ»، «راست» دنیا را یکجامی بلعد. با این همه، کارنامهٔ «چپ» ایران (استثنا‌ها به کنار) تن‌ها، در خُسران و مصیبت، برای مردم بخت برگشتهٔ ما خلاصه می‌شود: از نقش حزب توده، در سقوط دکتر مصدق بگیریم، تا جریان ِ «استالین» ساخته و «پیشه وری» پرداختهٔ فرقهٔ (به اصطلاح) دموکرات آذر بایجان، تا قاضی محمد و دولت ِ باقراُف فرمودهٔ «خودمختار کردستان»... تا امروز، که «بالکانیزه» کردن ایران، وظیفه عاجل بخشی از چپ‌های (فرو مانده در میراث تفکر استالینی) شده است. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

به قول قدیمی‌ها، دروغ که خناق نیست گلوی آدم را بگیرد. روشنفکر جماعت هم آنقدر بیکار و دلخوش نیست، که از پس ِ خواندن هر مقاله و گوش سپردن به هر سخنرانی پالتاکی و غیرپالتاکی، اوقات تنگ ِ زندگی ِ نکبتی‌اش را، در جستجوی یافتن منابع تاریخی و غیر تاریخی ِ مرتبط با آن سخنرانی و مقاله تلف کند و سپس، آن خوانده‌ها و شنیده‌ها را به سنجش بگیرد، مبادا گویندهٔ آن کلام یا نویسنده آن مقاله، خدای ناکرده مضمونی، یا موردی را خلاف واقع گفته باشد!

تازه، بر این رنج دراز، چه فایده‌ای مترتب است؟

وقتی که بعضی «رفقا»، به چنین «دروغ‌های دلاویز» ی دل خوش کرده‌اند، بی‌مروتی و مردم آزاری نیست که، با افشاگری‌های بیجا (به قول شیخ اجل) عیش رَبیع آن‌ها را به طِیش خَریف مبدل کنیم؟!

تازه، به کجای عالم بر می‌خورد که این «رفقا»، پس از فروپاشی «مدینهٔ فاضله» و «میهن سوسیالیستی» و تغییر قبله، از «کرملین» به سوی وزارت خارجهٔ آمریکا و اسرائیل، به صرافت خانه تکانی ذهنی بیفتند و در فرهنگ واژگان سیاسیشان تجدید نظر کنند و صَرفه و صلاح ِ دنیوی و اُخروی را در این ببینند که، در یک نوآوری اومانیستی ِ فردِ اعلا! واژهٔ «خلق» را، با واژهٔ «ملت»، اشتباهآ، عوضی بگیرند و از آن پس، به جای «خلق عرب» و «خلق ترکمن» و «خلق ترک» (که اسم اعظم ِ دیروزشان، برای تحقق رویاهای جهان وطنانه یشان بود) روزی صد بار بگویند و بنویسند، «ملت عرب» و «ملت ترک» و «ملت ترکمن» و... تا ملکهٔ ذهنشان شود و از این بابت هم، خود را پاسخگوی هیچ دیّار البشری ندانند، که ندانند!

حالا، «پان فارس!»‌های «نَسل کُش!» و «نژاد پرست!» و «شوینیست!»، هی ایراد بنی اسرائیلی بگیرند که: ای‌ها الناس! در قطعنامه‌ها و بیانیه‌های سازمان ملل متحد، «زبان» و همزبانی، شرط ملت بودن نیست. یا، وقت و بی‌وقت، فریادشان به آسمان برسد که: بی‌مروت‌های قدرتمدار ِ نان به نرخ روز خور ِ فرصت طلب! درکجا دیده شده است که سوئدی زبان‌های فنلاند، خود را «ملت سوئد» بنامند؛ یا، فرانسوی زبان‌های سوئیس، خود را «ملت فرانسه» بخوانند؛ یا، اسپانیایی زبان‌های آمریکا، خود را ملت ِ (مثلآ) مکزیک بدانند و قس علیهذا.

اما، من اینجا پا سفت کرده‌ام و به صد کتاب مقدس سوگند می‌خورم که، حق با آقای یوسف عزیزی بنی طرف است که هم محققی است موجه! و هم دارای وجدان بیدار روشنفکری!

اصلآ، اینکه می‌گویند موضوع ِ «حق تعیین سرنوشت»، بحثی مربوط به دیروز تاریخ جهان است و، تنها شامل کشورهای مستعمره‌ای مثل «هند ِ» تحت ِانقیاد انگلیس و یا، «الجزایر ِ» زیر یوغ استعماری فرانسه می‌شود (می‌شد) حرف پرت و بیخودی است! به کوری چشم «پان فارس!»‌ها، همهٔ قطعنامه‌ها و بیانیه‌های سازمان ملل متحد، متفق القول‌اند که، دنیا باید به سمتی برود که، قانون ِ «یک زبان ـ یک کشور»، در همه جای جهان حاکم شود! درست مثل همین هندوستان خودمان که قرار است، با رهنمود «جهان وطن»‌های دیروز و «هویت طلب»‌های امروز ِ ایران، در آیندهٔ نزدیک، «زبانستان‌های متحدهٔ هند» نامیده شود!

در واقعِ امر، با چنین تمهیدی است که، فقر و فلاکت و نکبت و مصیبت، برای همیشه از دنیا رخت بر خواهد بست و بیشترین نیکبختی، نصیب (مثلآ) مردمِ محروم ِ سیستان و بلوچستان ایران خواهد شد!

والله، بیخود و از سر ِ بازیچه و (گوش شیطان کر) از تبعات ِ کیش شخصیت نیست که صاحب ِ کتابِ مستطاب ِ «طلادر مس»، بانی ِ خیر ِ تآسیس «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران)»! شده است. اگر نان، بر سر ِ سفرهٔ برخی هموطنان آذری ما نیست، چه باک! شعرهای آذری جناب ِ دکتر که هست!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

راستش، من شال و کلاه کرده بودم که (در ربط با خواب تازه‌ای که برخی رفقای سابق و لاحق، برای مردم مصیبت زدهٔ ایران دیده‌اند) طنزی بنویسم. طنزی، از آن دست که، پیش‌تر در مقالهٔ «چو ایران نباشد... چه بهتر از این» ۲ * قلمی کرده بودم.

اما، نمی‌دانم چرا زبان طنزم در نمی‌گیرد؛ قلم،‌گاه چموشی می‌کند و به فرمان نیست. به گمانم، وقتی پای ِ قصهٔ پر غصهٔ این ملت فلکزده به میان می‌آید، کمتر جایی برای لودگی باقی می‌ماند.

حکایت ایران (با زخم‌های عمیقی که از دیرباز ِ تاریخ و از یورش تازی و ترک و مغول و... بر سینه دارد) به قول حکیم طوس، «یکی داستان است پر آب چشم». این است که، خود را به اختیار قلم‌‌ رها می‌کنم؛ شاید داد از بیداد بستاند.

داشتم می‌گفتم که «رفقا» ی سابق و لاحق، هر وقت دستشان از همه جا کوتاه می‌شود، گریبان این ملت وامانده را می‌گیرند، تا به سبک و سیاق «دایی یوسف»، به زور خوشبختشان کنند!

مثلآ، همین آقای یوسف عزیزی بنی طُرُف، همهٔ هّم و غم‌اش این است که خوزستان (ببخشید! عربستان) را، که فارس‌های آریایی تبار ِ خبیث، غصب‌اش کرده‌اند و رضا خان قلدر، با گردن کلفتی، نام جعلی! خوزستان را بر آن نهاد، به صاحبان اصلی‌اش، یعنی شیوخ حاشیهٔ خلیج ِ (فارس، که با شنیدنش، تن بعضی‌ها کهیر می‌زند) عودت دهد. تا، یکی از همین شیوخ ِ «آل نهیان»، یا «آل خلیفه»، یا «آل سعود»، ساکنانش را به تمام معنی خوشبخت کند! حقوق شهروندیشان را، با احترامات فائقه، دو دستی تقدیمشان نماید! به بانوان‌اش، آزادی ِ پوشیدن و نوشیدن و راندن و خواندن عطا فرماید! و قس علیهذا. درست مثل ِ رآس الخیمه یا‌ام الخوین یا فجیره و، به خصوص عربستان آل سعود، که مردم‌اش، روزی صد بار، وقت و بیوقت هلهله سر می‌دهند که: «آی ی ی! مُردَم از خوشی»!

البته، بر همهٔ ما باشندگان ِ دنیای مجازی واضح و مُبرَهَن است که آقای عزیزی بنی طُرف، این تکاپوی اخلاقی و وجدانی و فرهنگی را، صرفآ، به ملاحظهٔ عِرق و حَمیَّت عَرَبی انجام می‌دهد. نه اینکه (خدای ناکرده) چرتکه‌ای انداخته باشد و یا، برخی ابتلائات بشری در این امر ِ خیر دخیل باشند!

حالا شما بازخواست‌ام کنید که: کجا دیده شده است، آقای بنی طرف که (به بهانهٔ نقض حقوق شهروندی عرب تباران ایران) درب ِ مجامع حقوق بشری و رسانه‌های همگانی را از پاشنه می‌کَنَد، یک بار هم در اعتراض به بربریت آشکار، در (مثلآ) عربستان آل سعود، انگشتی جنبانده باشد؟!

من هم در پاسخ می‌گویم: کجا دیده شده است، چاقو دسته‌اش راببرد؟! هان!

داشتم می‌گفتم که آقای بنی طرف، در هیئت یک روشنفکر تمام وقت ِ عرب، همهٔ اوقات شریفش، در افشای «شوینیسم ِآریایی ِ ملت فارس»! می‌گذرد که، کلهُم اَجمَعین (و به ویژه اهل قلمش) نسل اندر نسل،‌نژاد پرست و عرب ستیز تشریف دارند!

از جملهٔ این افشاگری‌های روشنگرانه، می‌توان به مصاحبه‌ای با عنوان ِ «از نژادپرستی حاکمان، تا نژادپرستی اهل قلم ۲*» اشاره کرد، که گفت‌و‌گوی ِ روشنفکرانه‌ای است، در باب ِ «عرب ستیزی» اهل قلم ایران!، با تکیه بر آخرین دستاوردهای نقد نوین و (درعین حا ل) با پایبندی به اخلاق مدرن و شرافت روشنفکری!!

همانگونه که ازعنوان مصاحبهٔ فوق الذکر بر می‌آید، پرسشگرو پاسخگوی این مصاحبه، غیرت کرده‌اند و بر جامعهٔ روشنفکری ایران منت گذاشته‌اند، تا پَتِهٔ «نژادپرستی حُکّام و اهل قلم ِ» ایران را (یک جا) بر آب افکنند؛ اما، نمی‌دانم چه حکمت بالغه‌ای درکاربود که افشای «نژادپرستی حکام جمهوری اسلامی ایران»، بَغتتآ، لا سیبیلی در رفت!! در حالی که، ریشه‌های نژادپرستی و عرب ستیزی ِ «اهل قلم فارسی زبان» را، باید در تعلق خاطر و پایبندی ِ «حکام جمهوری اسلامی ایران»، به اندیشه‌های زرتشت و آداب و سنن ایران باستان جستجو کرد!! آخر، اگر من و شمای خوانندهٔ این سطور ندانیم، آقای عزیزی بنی طرف باید خوب بداند که قلمزنان فارسی زبان ایران، دیری ست که عزیز کردهٔ جمهوری اسلامی‌اند و چشم و گوششان به دهان دولتمردانش دوخته است، تا به یک کرشمه، «صد فتنه» در کار امثال بنی طرف‌ها و عرب تباران ایرانی کنند!!

راستش من، از آقای بنی طرف (و به ویژه مصاحبه گر بی‌طَرَف) متوقع بودم که، آستین همت ِ روشنفکرانه و روشنگرانه‌شان را، تا آنجا که جا دارد بالا بزنند و به یاد ِ ما فراموشکاران تاریخ بیاورند که بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران، حتی پیش از رویداد ِ ۱۵ خرداد ۴۲ هم، دغدغه‌ای جز این نداشت که تعالیم زرتشت بزرگ را، در همهٔ امور کشوری و لشکری و فکری و فلسفی و عقیدتی، ساری و جاری سازد و، به لطف و قوهٔ اهورایی، نظام شاهنشاهی ساسانی را (پس از وقفه‌ای ۱۴۰۰ ساله) در ایران تداوم بخشد!

حال، اگر حافظهٔ تاریخی جناب بنی طرف (و پرسشگر بی‌طَرَف) به مرخصی اجباری تشریف برده است، من به یاد ِ مبارکشان می‌آورم که:

درست به خاطرِ ِهمین تعلقات خاطرِ تاریخی و ملی و میهنی ِ زعمای جمهوری اسلامی ایران بوده است که «پان ایرانیست ِ»! دو آتشه‌ای مثل مرحوم ِ مغفور ِ پردیس مکان ِ خُلد آشیان، آیت الله محمد صادق گیوی ملقب به خلخالی، در روز‌های آغازین برپایی نظام اهورایی جمهوری اسلامی، مشت محکمی به دهان فرصت طلبانی زد، که می‌خواستند نام خلیج ِ همیشه فارس را، به خلیج اسلامی تغییر دهند!

اصلآ چرا راه دور برویم. جز این است که نصب تندیس آرش کمانگیر در میدان امام شهرخمینی ساری (۳) یا، نصب مجسمه آریو برزن، در کوی و برزن شهر یاسوج (۴)، یا نقش کردن صحنه‌های شاهنامه بر دیوار‌های میدان فردوسی مشهد (۵) تمهیداتی بود، از سوی بالا‌ترین مقامات جمهوری اسلامی، تا حافظهٔ جمعی ِ مدفون شده در زیر خاک و خُل ِ تاریخ، غبار روبی شود و خودآگاهی ملی ما ایرانی‌ها، مجددآ امکان بروز و ظهور یابد؟!

اقای عزیزی بنی طرف، محض رضای خدا، فراموش نکند که با همین انقلاب بود که سنت‌های ملی ـ میهنی ـ زرتشی ما (مثل جشن مهرگان، جشن سده، چهارشنبه سوری، مراسم نوروز باستانی و...) دوباره رونق گرفت و از برکات همین جمهوری آریایی نشان ِ ایران است که در هر گوشه و کنار این مملکت، بی‌وقفه، آتشکده‌های نو بر پا می‌شود و مغبچه‌های شوخ و شنگ، دست افشان و پایکوبان، در کوی و برزن، عطر شادی و سرورمی پراکنند!

پس نتیجه می‌گیریم، اگر «قلمزنا ن فارسی زبان ِ» ایران، با خلق آثار هنری ِ عرب ستیز، دِقِ دل ِ شکست قادسیه را، بر سرِ هممیهنان عرب تبارمان خالی می‌کند! علت را باید در آن مشوق‌های مادی و معنوی جستجو کرد که نظام آریایی نشان جمهوری اسلامی برایشان تدارک دیده است!! غیر از این است؟!

حالا آدم‌های مُفتِن، ایراد بنی اسرائیلی نگیرند و داستان «قتل‌های زنجیره» و جریان «اتوبوس مرگ» (ماجرای عملیات ناموفق به دره افکندن اتوبوس حامل ۲۱ تن از نویسندگان و روشنفکران ایران) را عَلَم نکنند!

شوخی به کنار، آقای بنی طرف و طَرَف گفتگوی ایشان، گرچه (به دلایل قابل فهم!) چهار دُنگ حواسشان جمع است، تا از گل نازک‌تر به حکام رژیم اسلامی ایران نگویند! اما، در پیچیدن به پر و پای نحیف ِ قلمزنانی، همچون زنده یاد گلشیری، سیمین بهبهانی، علی اشرف درویشیان، محمود دولت آبادی و... سنگ تمام گذاشته‌اند و همهٔ قابلیت‌های «اینتلیجِنت»شان را، در تخریب آن‌ها به کار انداخته‌اند!!

اگر باور ندارید، به فرمایش متین آقای بنی طرف، که در زیر خواهد آمد، عنایت بفرمایید:

«... در نشستی عمومی که در بهار ۸۷ شمسی برای بزرگداشت علی اشرف درویشیان در نشر ثالث برگزار شد... [علی اشرف درویشیان] که بر روی صندلی چرخدار بود لطیفه‌ای از زندگی خود را تعریف کرد که سراسر اهانت به عرب‌ها بود. در آن لحظه، محمود دولت آبادی به من خیره شد و بعد از جلسه به من گفت که از سخنان درویشیان شرم‌زده شده است...» ۶ *. پایان نقل قول

خوب! یکی از محاسن عدیدهٔ «بگم؟... بگو!»، یا «بگو تا بگم»‌های روشنگرانه‌ای از این دست (که مصاحبه گر، خود یک پا صاحب عِله است و بی‌وقفه آتش ِ ایرانی ستیزی را تیز و تیز‌تر می‌کند) این است که، آدم با خواندنش، چشمش روشن و گوشش حسابی باز می‌شود و (به مَثَل) در می‌یابد که، علی اشراف درویشیان (گرچه کُرد است) اما، از عجایب روزگار، خودش هم یک پا «فاشیست» و «پان فارس» و بالاخص «عرب ستیز ِ» دو آتشه تشریف دارد! و همین نشان می‌دهد که ژدانف‌های آریایی ِ کانون نویسندگان ایران! حتی در وجدان ِ وجود ِ نازنینی همچون علی اشرف درویشیان هم لانه کرده‌اند!!

خوانندهٔ محترم، از این همه نامردمی حیرت نکند. وقتی، صاحبان رسانه‌های همگانی فارسی زبان، بی‌اعتنایی به بدیهی‌ترین پرنسیپ‌های ژورنالیستی را، با آزادی بیان و اندیشه عوضی می‌گیرند، از جماعتی که تکه پاره کردن ایران، عاجل‌ترین وظیفهٔ سیاسیشان شده است، جز سوء استفاده کردن از فضای دموکراتیک و تُرکـتازی قلمی چه انتظاری می‌توان داشت؟

بیهوده نیست که هر دو طرف مصاحبهٔ مذکور (با خیال راحت و بی‌آنکه دغدغه‌ای به خود راه دهند) در لجن مال کردن چهرهٔ اهل قلم ایران، به نوبت، از یکدیگر سبقت می‌گیرند. و اگر یکی از دو طرف گفت‌و‌گو (به سهو، یا به مصلحت) کمی کوتاه می‌آید، آن دیگری، بی‌درنگ صحبت را به مسیر معهود ِ تخریب ِ چهرهٔ اهل قلم ایران بر می‌گرداند.

به عنوان نمونه، مصاحبه گر وقتی می‌بیند که آقای عزیزی بنی طرف (تا اطلاع ثانوی) محمود دولت آبادی را از «پان فارس»! بودن معاف کرده است، معترضانه واکنش نشان می‌دهد که:

«نگاه دولت آبادی هم به هویت ایرانی چیزی بیشتر از‌‌ همان فارس‌محوری خلص نیست. براستی او هرگز در رمان‌هایش به معضلات ملیت‌ها یا به قول خودش به «اقوام» نپرداخته است. استفادۀ صرف از نامهای عربی یا ترکی برای شخصیتهای رمانتیزه شدۀ داستان‌هایش نیز دلیلی بر این مدعا نمی‌تواند باشد...». پایان نقل قول

و این گونه است که قرار و مدار ِ نانوشتهٔ «بگو، تا بگم»، مصاحبه را، مجددآ بر مدار ِ تخریب اهل قلم ایران می‌اندازد و آقای بنی طرف، با یک عقب نشینی تاکتیکی (که در واقع، شکل رندانه‌ای ازهجوم است) حرفش را در مورد «پان فارس» نبودن محمود دولت آبادی پس می‌گیرد، که سهل است (با گستاخی وبی مروتی حیرت آوری) قاطبهٔ اهالی قلم ِ ایران را به لجن می‌کشد و، بی‌آنکه پروای معترضی را داشته باشد، یا خود را در قبال دُر افشانی‌هایش پاسخگو بداند، می‌گوید:

«من فقط نقل قولی کردم از دولت آبادی در باره احساسش نسبت به سخنان علی اشرف درویشیان... وگرنه من بار‌ها گفته‌ام که هفتاد تا هشتاد در صد اهل قلم در ایران گرایش‌های عرب‌ستیزی دارند.» پایان نقل قول

البته، حکایت ِ «شوینیسم ِ ضد عربی ِ»! اهل قلم ایران، به همین جا ختم نمی‌شود. آقای بنی طرف، در پردهٔ دیگری از این گزیده گویی‌ها! می‌فرماید:

«... در دورۀ سوم فعالیت کانون و دقیقاً در شهریور ۷۵ که کانون زیر سیطرۀ راستگرایانی چون هوشنگ گلشیری قرار گرفته بود... من خاطرات خوبی از گرایشهای شووینیستی و ضدعربی گلشیری در دورۀ دوم فعالیت کانون نداشتم، لذا در دورۀ سوم هم تا زمانی که او زنده بود، به جلسات کانون که در خانه‌ها تشکیل می‌شد، نرفتم... شاید یکی از دلائل تشکیل «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران)» توسط نویسندگان آزربایجانی در خارج کشور، همین بی‌توجهی به مسائل فرهنگی ملیتهای غیرفارس باشد که وجه مشترک اغلب نویسندگان فارس در داخل و خارج است. اگر آن پیشنهاد من مورد توجه کانونیان قرار می‌گرفت، شاید کار به اینجا نمی‌کشید. بعید نمی‌دانم که اهل قلم عرب و کرد ایرانی نیز کم کم نهادهای صنفی خاص خود را تشکیل بدهند.» پایان نقل قول

به عبارت دیگر:

۱ ـ زنده یاد گلشیری، هم «راستگرا» بود، هم «شوینیست» و هم «ضد عرب»!! به همین سادگی!

حال اگر، ادعایی از این دست، به یک شوخی دردناک بیشتر شبیه است، تا نقدی روشنگر، لابد ربطی به آقای بنی طرف و وجدان (انشاء الله بیدار ِ) روشنفکری ایشان ندارد!

۲ ـ نام تاریخی ِ «آذربایجان» (به تصریح آقای بنی طُرُف، یا پرسشگر بی‌طَرَف!) «آزربایجان» است! منابع معتبر تاریخی، بسیار بیجا می‌کنند که آن را «آذربایجان» می‌نویسند. فردوسی هم که در شاهنامه نوشت: «همی تاز تا آذرآبادگان / دیار بزرگان و آزادگان»، «پان فارس» بود و سوء نیت داشت! (آقای بنی طرف، باز مدعی شود که تجزیه طلب نیست!)

۳ ـ اگر «پیشنهاد ِ» خیرخواهانهٔ آقای بنی طرف، مورد توجه «کانونیان» قرارمی گرفت، «شاید کار به اینجا نمی‌کشید» که صاحب کتاب «طلادر مس»، در یک قهر پُست مدرنیستی، بر طبل جدایی بکوبد و «انجمن قلم آذربایجان جنوبی (ایران)» را تآسیس نماید.

ِحالا، مغرضان به این خیال باطل نیفتند که صاحب ِ کتاب ِ «طلا در مس» آدم دهن بینی است و آلت دست ِ آقای بنی طرف شده است!! یا گمان نبرند که آقای بنی طرف، قصد تهدید و گرو کشی دارد.

ایشان (از آنجا که پشتشان به خیلی جا‌ها گرم است) آدم رُک و صریحی است! درست به همین دلیل، «در مجمع عمومی سال ۸۰ شمسی، به صراحت پیشنهاد کرد... تا کانون نویسندگان ایران، شعبهٔ نویسندگان تُرک در تبریز، شعبهٔ نویسندگان کُرد در سنندج وشعبهٔ نویسندگان عرب را در اهواز ایجاد کند» و آنگاه، ذوق زده و در ِ گوشی، به بغل دستی‌اش گفت، قدم بعدی (به کوری چشم پان فارس‌ها) ایجاد ِ «شعبهٔ دولت ُترک در تبریز»، «شعبهٔ دولت عرب، در اهواز»، «شعبه دولت کُرد در سنندج» و... خواهد بود.

خوب، دلخوری ندارد! وقتی پیشنهاد خیرخواهانه ی! آقای بنی طرف، مورد توجه قرارنمی گیرد، چاره‌ای جز حرف‌های درگوشی و جلو انداختن ِ «بانی نقد نوین ایران» باقی می‌ماند؟ معلوم است که نمی‌ماند!

با این همه، خدا اموات ِ آقای بنی طرف را غریق رحمت کند که باز هم (البته، تا اطلاع ثانوی) هشدار می‌دهد که اگر پیشنهادش، کماکان مورد توجه قرارنگیرد، «بعید نیست که اهل قلم عرب و کرد ایرانی نیز کم کم نهادهای صنفی خاص خود را تشکیل بدهند.» و به مَثَل، «انجمن قلم امارات متحدهٔ عربی ِ شمالی (ایران)». یا، «انجمن قلم کردستان شرقی (ایران)» را بر پا کنند!

می‌بینیم که، هر پرده از این مصاحبه، حاوی نکاتی ظریف و آموزنده است. مثلآ، آدم با کمی روشن اندیشی (و، البته اندکی هم خرده شیشه) متوجه می‌شود که خانم سیمین بهبهانی (زبانم لال) کمی تا قسمتی «مشکوک» تشریف دارد! زیرا، «اصطلاح مورد علاقهٔ وزرات اطلاعات» را، در مورد اقای بنی طرف تکرار می‌کند و به او «تجزیه طلب» می‌گوید. که البته، بر همهٔ ما کاربران عزیز، واضح و مبرهن است که این وصله‌های لایَتَچَسبَک!، هر گز به آقای بنی طرف نمی‌چسبد!!

مورد بدیع و آموزندهٔ دیگر ِ این مصاحبه، باریک بینی در احوال قلمزنان ایران و جستجوی ریشه‌های‌نژاد پرستی و عرب ستیزی در آن‌ها است! مثلآ، وقتی خانم سیمین بهبهانی (از اینکه رژیم اسلامی چوب حراج به مملکت زده است) دلش به درد می‌آید و، در تب و تاب ِ حالت‌های شاعرانه و به هم ریختگی حسی و عاطفی، شعر «هرگز نخواب کوروش» را می‌سراید، برخی که چشم دیدن ایران را ندارند، ناگهان تنشان به خارش می‌افتد و با دلخوری، به طرف ِ گفت‌و‌گوی خود می‌گویند:

«به شعر‌ها و صحبتهای سیمین بهبهانی رجوع کنید... در یکی از شعرهای اخیرش «هرگز نخواب کورش» که ظاهرا در مخالفت با نظام حاکم سروده شده است، کار به آریا پرستی و کورش‌بازی هم کشیده است. می‌گوید:

«بر نام پارس‌دریا / نامی دگر نهادند / گوئی که آرش ما / تیر و کمان ندارد / دریای مازنی‌ها / بر کام دیگران شد / نادر ز خاک برخیز...». کمی بعد‌تر در افسوس نبودن ِ «نوشیروان» و «شیر ژیان» و حسرتِ «شهنامه‌ای» دیگر می‌سراید.» پایان نقل قول

البته که داوری آقای بنی طرف، در مورد خانم سیمین بهبهانی و شعرش، سنجیده و بخردانه است!! دلیل می‌خواهید؟ این هم چرایش:

۱ـ این شعر (ه‌مان گونه که جناب ایشان تاکید دارد) گول زَنَک است و بر حَسبِ ظاهر، در مخالفت با نظام حاکم بر ایران سروده شده است. به عبارت دیگر، شعر مذکور، تمامآ در مدح و ستایش ِ زعمای جمهوری اسلامی است!

من به خانم سیمین بهبهانی پیشنهاد می‌کنم که راه و رسم مخالفت با نظام اسلامی را از آقای بنی طرف و طَرَف گفتگوی ایشان بیاموزد، که خواب و بیداریشان (بی‌هیچ ملاحظه و پروا و مصلحت اندیشی) در نقد بیرحمانهٔ این رژیم می‌گذرد!!

۲ـ شایسته و پسندیده و عُقَلایی بود که خانم سیمین بهبهانی، به جای «نوشیروان»، از نام «حجاج بن یوسف» بهره می‌بُرد، که هم عادل و رقیق القلب بود و هم مسلمانی ایران دوست! به جای «کورش» هم، باید نام «چنگیز خان مغول» را می‌نشاند که هم سلطان قلب‌ها بود و هم با ملل شکست خورده، با مروت رفتار می‌کرد! به جای «آرش کمانگیر»، درست آن بود که از نام «ازرق شامی» یا «شمربن ذی‌الجوشن» استفاده می‌کرد، وبالاخره، به عوض «شیر ژیان»، ترکیب اضافی «موش کور» را به کار می‌برد، تا به «آریایی پرستی و کوروش بازی»! متهم نشود.

با این همه، برجسته کردن نام «نادر» شاه افشار، کاری مصلحت اندیشانه بود، که هرچند موجب ِ ملالِ خاطر آقای بنی طرف شد، اما در عوض لبخندی ملیح بر لبِ صاحب ِ کتاب ِ «طلا در مس» نشاند. و، گرچه ما از این رضایت خاطر استاد، لحظه‌ای کوتاه، نفس راحتی کشیدیم! اما، متآسفانه، طرف گفتگوی آقای بنی طرف، ناگهان، با یک نهیب روشنفکرانه، ما را از نشئه گی و خوشخیالی بیرون آورد و بعد، «اِنذار» پشت ِ «اِنذار» بود و هشدار پشت هشدار که:

«من می‌توانم بگویم که ما در میان جنبش زنان ایران/ایرانی با نوعی «فمینیسم» فارس‌محور یا حتا با نوعی «فمینیسم» نژادپرستانه هم روبرو هستیم. و این پدیدۀ نوظهوری هم نیست. ستودن مبالغه‌آمیز «زن‌خودی» و رمانتیزه کردن آن در ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم آلمان هم وجود داشت. «زنان زیبا و تندرست و نیرومند ژرمنی» هم به عنوان مادر و هم به عنوان سرباز یا پشت جبهۀ ارتش نازی‌ها، تاج سر «ملت آلمان» و «پیشوایش» بودند. آن شعر بهبهانی هم مانیفستی ناسیونالیستی و جنگ‌طلبانه است». پایان نقل قول

خوب، با همین غفلت هاست که قلمزنان ما کار دست خودشان می‌دهند و نتیجتآ (به فرمودهٔ متین ِ آقای بنی طرف) هفتاد ـ هشتاد در صدشان، به ورطهٔ پان فارسیسم و عرب ستیزی در می‌غلتند!

و، با همین شعر «هرگز نخواب کوروش» است که خانم سیمین بهبهانی، مبلغ «نوعی فمینیسم ِ فارس محور و‌نژاد پرستانه» می‌شود! البته، با الگوی ِ «ایدئولوژی ناسیونال سوسیالیسم آلمان»!! (دوستان، اگر دو تا شاخ ناقابل، روی سرشان سبز شد، تعجب نکنند!)

و پی آمد ِ منطقی ِ «فمینیسم فارس محور و نژادپرستانه» ی! خانم بهبهانی هم آن می‌شود که، شعر ِ «هرگز نخواب کورش» (به تصریح ِ طَرَف ِ بی‌طَرَف ِ آقای بنی طُرُف) «مانیفستی ناسیونالیستی و جنگ‌ طلبانه» از کار درمی آید!! (به این می‌گویند نقد ادبی ـ تاریخی ِ زور چَپان ِ فردِ اعلا!)

نمونهٔ دیگر، همین طفلکی فروغ فرخزاد است، «که در دهۀ سی شمسی با همسرش پرویز شاپور در اهواز... و در محله‌ای عرب‌ نشین زندگی می‌کرد... [طفل معصوم] با آنکه راسیست هم نبود، [اما، متآسفانه] زندگی رقت‌بار و رنج آلود زنان عرب نظرش را جلب نکرده است... [تا] یک شعر یا یک واژه در بارۀ این واژبختان ستمدیده» بنویسد!

اینجوری‌ها بود، که ویروس‌نژاد پرستی (همچین، بفهمی ـ نفهمی) به فروغ فرخزاد هم سرایت کرد.

البته ماجرا، تنها به قلمزنان «فارسستانی»! ختم نمی‌شود. «نجف دریابندری هم... با اینکه عبادانی [به زبان عرب ستیزانه، یعنی آبادانی] است، اما... در گفتگوهائی که دربارۀ زادگاهش می‌کند، اصلاً اشاره‌ای به وجود عرب‌ها نمی‌کند.».

یعنی، نجف ِ دریا بندری هم، بفهمی ـ نفهمی وضعش خراب است و ویروس عرب ستیزی، کمی ـ تا قسمتی آلوده‌اش کرده است!!

از احمد کسروی هیچ نگوییم که دل ِ آقای بنی طرف از دستش خون است. دلیل می‌خواهید؟ نگاهی به کتاب «تاریخ پانصد سالهٔ خوزستان» بیندازید، تا به عرضَم برسید!

البته، همصدایی و وحدت نظری و عملی با «تجزیه طلب»‌های آذری هم، در قهر و غَضَب ِ جناب ِ بنی طرف، نسبت به احمد کسروی بی‌تآثیر نیست. آخر، تأکید کسروی بر «زبان فارسی» (به عنوان عامل وحدت ما ایرانی‌ها) و به خصوص، رسالهٔ «آذری، یا زبان باستان آذربایجان»، بدجوری «رفقا» ی هویت طلب آذری را به دردسر انداخته است.

این طوری‌ها است که، احمد کسروی ِ (سید اولاد پیغمبر) هم، ناخلف از کار در می‌آید و درست به همین دلیل است که آقای بنی طرف (نگران و مضطرب) هشدارمی دهد که: «فراموش نکنیم که تاریخ‌نگاری چون احمد کسروی ترک آذربایجانی نیز، به ویروس «نژاد‌پرستانۀ عرب‌ستیزی» آلوده بود».

...

و حکایت همچنان باقی ست. 

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ارجاعات:

۶ـ نقل قول‌ها و سطوربین دوقلاب «»، از مصاحبهٔ «از نژادپرستی حاکمان تا نژادپرستی اهل قلم» بازنویسی شده است.

هیچ نظری موجود نیست: