نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ خرداد ۱۱, چهارشنبه

ما را از شر این شعرها نجات دهید

ما را از شر این شعرها نجات دهید

نویسنده: محمود درویش
دوشنبه ، ۹ خرداد ۱۳۹۰؛ ۳۰ مه ۲۰۱۱
ترجمه محمدرضا شفیعی كدكنی


به نقل از سایت «سوره مهر»


از آنجا كه‌ تمام‌ مشكلات‌ و مسائل‌ مطرح‌ شده‌ در این‌ مقاله‌ مشكلات‌ و مسائلی‌ است‌ كه‌ شعر معاصر ما نیز گریبانگیر آن‌ است، این‌ مقاله‌ را كه‌ به‌ قلم‌ شیوای‌ دكتر محمدرضا شفیعی‌ كدكنی‌ در كتاب‌ شعر معاصر عرب‌ ترجمه‌ شده‌ است‌ تقدیم‌ حضور شما می‌كنیم.


‌بر شعر چه‌ می‌رود؟


انبوهی‌ از اندوه، گلوی‌ ما را می‌فشارد تا فریادی‌ برآوریم؛ فریادی‌ كه‌ نمی‌دانیم‌ آن‌ را چه‌ باید نامید. زیرا شعر، كه‌ یكی‌ از شادی‌های‌ انگشت‌شمارِ زندگی‌ ما بود، دارد صحنهِ‌ زندگی‌ ما را ترك‌ می‌كند، بی‌آنكه‌ ما را خبر كند و یا از دور بدرودی‌ بگوید. ما كه‌ خود را ملّت‌ شعر می‌نامیم، شاهد سقوط‌ یكی‌ از واپسین‌ سنگرهای‌ خود هستیم، بی‌ آنكه‌ میلی‌ به‌ مقاومت‌ از خود نشان‌ دهیم.


بارها و بارها، در لحظه‌هایی‌ كه‌ روح‌ نیازمند تغنّی‌ بوده‌ است، به‌ سوی‌ صدای‌ خود (= شعر) شتافته‌ اما صفحه‌ را متراكم‌ از سفیدی‌ یافته‌ است. چه‌ روزهای‌ آرام‌ تعطیلی‌ كه‌ از تزاحمِ تلخی‌ها بركنار بوده‌ است‌ و دشمن‌مایگی‌ این‌گونه‌ شعرها، آن‌ روزها را بر ما كدر كرده‌ است. چه‌ بسیار كه‌ در كسالت‌های‌ جسمانی‌ مشتاق‌ آن‌ بوده‌ایم‌ كه‌ سرودی‌ یا شعری‌ ما را به‌ نشاط‌ یك‌ جشن‌ ببرد یا دریا را به‌ سوی‌ ما بیاورد، ولی‌ آن‌ كسالت‌ به‌ بیماری‌ انجامیده‌ است.


چه‌ لحظه‌های‌ حماسی‌ بزرگی‌ كه‌ از فرود آمدن‌ سنگی، كه‌ روزگار بر سر ما ریخته، به‌ وجود آمده‌ و ما به‌ حصار این‌ پهلوان‌ ناتوان‌ پناهنده‌ شده‌ایم‌ تا سرودی‌ سركنیم‌ و او را همچنان‌ خاموش‌ و لب‌فروبسته‌ یافته‌ایم‌ تا به‌ ما بگوید: اشیاء -- به‌ همان‌گونه‌ كه‌ بر روی‌ زمین‌ قرار دارند، در همان‌ صورت‌ طبیعی‌ خود -- شاعریتِ بیشتری‌ از شعرِ این‌ روزگار دارند؛ روزگاری‌ كه‌ روح‌ در آن‌ از ارائهِ‌ اندهگزاری‌ها و شكایت‌های‌ خود ناتوان‌ است. گویی‌ جهان‌ روِ‌یا، نف-س‌ روِ‌یا، یكباره‌ به‌ انحطاط‌ گراییده‌ و از آن‌ آزادی‌ -- كه‌ جز تشویش‌ برای‌ او به‌ حاصل‌ نیاورده‌ است‌ -- سرِ توبه‌ كردن‌ دارد.


چرا چنین‌ عذری‌ به‌ پیشگاه‌ شعر تقدیم‌ می‌كنیم؟


آیا به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ یك‌ موسیقی نازل، نسبت‌ به‌ یك‌ واقعیتِ نازل، در جایگاهی‌ فروتر می‌ایستد؟ آیا به‌ دلیل‌ این‌ است‌ كه‌ بدمزگی‌ یك‌ شعر، آزاری‌ بیشتر از خشخش‌ جاروبِ رُفتگران‌ در خیابان‌ دارد یا به‌ آن‌ دلیل‌ كه‌ قافیه‌ای‌ نابهنجار از دیدار یك‌ زندانبان‌ آزاردهنده‌تر است؟ یا به‌ این‌ دلیل‌ كه‌ خارج‌ آهنگ‌ بودنِ یك‌ نغمه‌ جراحتی‌ بر روح‌ وارد می‌كند كه‌ از آژیرهای‌ خطر، با آن‌ صداهای‌ گوش‌خراش، آزاردهنده‌تر است؟


شاید. و شاید به‌ این‌ دلیل‌ است‌ كه‌ شعر نرمشی‌ دارد كه‌ اگر خللی‌ در آن‌ وارد شود، كلام‌ را ناگوار و زشت‌ می‌كند. آیا می‌خواهیم‌ چنین‌ ادعا كنیم‌ كه‌ شعر از آن‌ روی‌ موردِ عشق‌ و علاقه‌ قرار نمی‌گیرد كه‌ این‌ روزها تحقّق‌پذیر نیست‌ جز در كمال‌ نسبی آن‌ كه‌ آن‌ هم‌ خود در صورت‌ تحقّق‌ كمال‌ نسبی‌ دیگری‌ قابل‌ تصوّر است: لحظه‌ای‌ كه‌ در آن‌ روشنایی‌ بر دل‌ می‌تابد و سبب‌ می‌شود كه‌ پس‌ از قرائت‌ شعر احساس‌ كنیم‌ كه‌ ما چیز دیگری‌ شده‌ایم‌ جز آنچه‌ قبل‌ از قرائت‌ شعر بوده‌ایم.


این‌ نیز مسأ‌له‌ای‌ نسبی‌ است. هر كسی‌ دلبستگی‌ خاصّ خود را به‌ شعر دارد كه‌ با نوع‌ دلبستگی‌ دیگران‌ متفاوت‌ است. هر دلبستگی‌یی‌ رازها و نشانه‌های‌ ویژهِ‌ خود را دارد. از همین‌جاست‌ كه‌ تعریف‌ شعر دشوار و دشوارتر می‌شود و در نظر من‌ چنین‌ می‌نماید كه‌ امری‌ محال‌ است، هم‌ برای‌ شاعری‌ كه‌ می‌سراید و هم‌ برای‌ آنكس‌ كه‌ با قرائت‌ خویش‌ از شعر لذّت‌ می‌برد. با این‌همه‌ چیزی‌ شبیه‌ به‌ نوعی‌ مقیاس‌ وجود دارد: وظیفهِ‌ شعر این‌ است‌ كه‌ منِ خواننده‌ را دگرگون‌ كند.


من‌ به‌راستی‌ نمی‌دانم‌ كه‌ شعر چیست. اما به‌ همان‌ اندازه‌ كه‌ نسبت‌ به‌ ماهیت‌ شعر جاهلم، معرفتی‌ كامل‌ دارم‌ نسبت‌ به‌ آن‌ چیزی‌ كه‌ شعر نیست. آنچه‌ كه‌ در نظر من‌ شعر نیست، چیزی‌ است‌ كه‌ در من‌ تغییری‌ ایجاد نكند. چیزی‌ است‌ كه‌ چیزی‌ را از من‌ نگیرد و چیزی‌ از جنس‌ غم‌ و شادی‌ را به‌ من‌ ندهد. <ناشعر> چیزی‌ است‌ كه‌ توجیه‌كنندهِ‌ وجود من‌ بر روی‌ زمین‌ نباشد و بودن‌ مرا بر این‌ كرهِ‌ خاكی‌ معنی‌ ندهد. چیزی‌ است‌ كه‌ برهان‌ قدرت‌ من‌ بر آفرینش‌ نباشد. چیزی‌ است‌ كه‌ در ظرف‌ شكستهِ‌ آبی، وجود مرا عرضه‌ ندارد. به‌ اختصار بگویم: شناخت‌ من‌ نسبت‌ به‌ آنچه‌ <ناشعر> است‌ راه‌ نزدیك‌ شدن‌ من‌ به‌ ادراكِ <شعر> است‌ زیرا ما همیشه‌ به‌ تفسیر مفاهیمی‌ می‌پردازیم‌ كه‌ دارای‌ ابهام‌اند و نه‌ برعكس.


از همین‌جاست‌ كه‌ فریاد می‌زنیم: بر شعر چه‌ رفته‌ است؟ آنچه‌ ما سالهاست‌ می‌خوانیم‌ و به‌ گونه‌ای‌ انبوه‌ در حالِ رشد و تولید است، شعر نیست. چندان‌ كه‌ آدمی‌ مثلِ مرا -- كه‌ مبتلا به‌ شعر است‌ -- بعد از قریبِ یك‌ رُبع‌ قرن، به‌ این‌ وادار می‌كند كه‌ نسبت‌ به‌ آن‌ احساس‌ خفقان‌ كنم، حتی‌ اعلام‌ كنم‌ كه‌ آزارم‌ می‌دهد، از آن‌ نفرت‌ دارم‌ و آن‌ را نمی‌فهمم. شكنجه‌ای‌ كه‌ هر روز از این‌ باب‌ تحمل‌ می‌كنیم، یعنی‌ از بابت‌ بازیچه‌ قرار گرفتن‌ شعر، ما را بدان‌ وادار می‌كند كه‌ گاه‌ بپذیریم‌ كه‌ اتهام‌ متوجه‌ اصل‌ شعر نو عربی‌ است. اما آیا همین‌ بسنده‌ است‌ كه‌ هر شاعری، با شیوهِ‌ خویش، خود را از آن‌ بركنار اعلام‌ كند تا از این‌ تهمتِ عام‌ مُبرّا شود؟ خویش‌ را از چیزی‌ كه‌ بدان‌ مشابهتی‌ ندارد مُبرّا دانستن‌ چه‌ سودی‌ خواهد داشت؟ هیچ‌كس‌ این‌ تجربه‌ را آزموده‌ است‌ كه‌ اندام‌های‌ خود را در پیكر دیگران‌ ببیند، بی‌ آنكه‌ مسئولیتِ تفكیك‌ پیكر خویش‌ را تحمل‌ كرده‌ باشد؟


وظیفهِ‌ شاعران‌ و ناقدان‌ است‌ -- اگر ناقدانی‌ وجود داشته‌ باشند -- كه‌ به‌ كار دشوارِ محاسبهِ‌ نَف-س‌ بپردازند. هنگام‌ آن‌ رسیده‌ است‌ كه‌ به‌ نقد خویش‌ بپردازیم. چه‌گونه‌ ممكن‌ است‌ كه‌ این‌ بازی‌ منفی‌ كار را بدانجا بكشاند كه‌ همگان‌ به‌ تجدید نظر در باب‌ ارزش‌ شعر جدید عربی‌ بپردازند و كار را به‌ سر حدّ مسخره‌ كردن‌ بكشانند؟ تجربه‌گری‌ در كار این‌گونه‌ از شعر، به‌ حدّ گسترده‌ای‌ رسیده‌ است، چندان‌ كه‌ <ناشعر> بر <شعر> فرمانروایی‌ می‌كند و چیزهای‌ طُفیلی‌ بر آن‌ گوهرِ گرانبها مستولی‌اند. اینها سبب‌ شده‌ است‌ كه‌ شعر نو بازیچه‌ تلقّی‌ شود و چیزی‌ ركیك‌ و نامفهوم. همین‌ تشابه‌ اسمی‌ است‌ كه‌ مرز میان‌ شعر و ناشعر را آشفته‌ می‌كند.


گاه‌ خویش‌ را از این‌ هراس، بدین‌ آرامش‌ می‌دهیم‌ كه‌ می‌گوییم: تاریخ‌ شعر سرشار از این‌گونه‌ تطاول‌ها و دعوی‌ها بوده‌ است. اما چه‌ می‌توان‌ كرد كه‌ تراكم‌ ركاكت‌ و انبوهی‌ هیچ‌ و پوچ، و از میان‌ رفتن‌ معیارهای‌ ویژهِ‌ شعر نو، كه‌ مردم‌ كلید قرائت‌ آن‌ را از دست‌ داده‌اند، كار را دشوار كرده‌ است، بویژه‌ كه‌ شعر نوِ عربی‌ هنوز مشروعیتِ خویش‌ را در اعماق‌ جامعه‌ -- و اگر بتوان‌ گفت: در وجدان‌ همگانی‌ -- استوار نكرده‌ است‌ و خود را در ذوق‌ عام‌ تثبیت‌شده‌ ندیده‌ است. به‌ همین‌ دلیل‌ این‌ نمونه‌های‌ پست‌ و مسخره، كار را به‌ آنجا خواهد كشاند كه‌ اصل‌ تجربهِ‌ نوجویی‌ در معرض‌ خطر و تجدید نظر قرار گیرد.


هر سخن‌ نامفهوم‌ و آشفته‌ و ركیك‌ و <ناشعر> و منفی، امروز، این‌ توانایی‌ را دارد كه‌ خود را در جامهِ‌ شعر عرضه‌ كند و طفیلی‌ وجود شعر گردد و در چنین‌ هرج‌ و مرج‌ و بازار آشفته‌ای‌ مدّعی‌ شود كه‌ شعرِ مُدرنی‌ است‌ برای‌ آیندگان‌ و در هجومِ <دلارهای‌ نفتی> بر عطش‌ كاغذها، خود را بیفشاند و از زبان‌ وظیفه‌گیرانِ فرهنگ، در مؤ‌سسات‌ نشر، خوشامد و تحسین‌ دریافت‌ كند.


همگان، یا در حالت‌ هراس‌ و ترس‌اند یا عاجز از سخن‌ گفتن: ما نمی‌فهمیم. آیا تو می‌فهمی؟ لابد كسانی‌ هستند كه‌ بفهمند. بی‌گمان، خواننده‌ای‌ متولّد خواهد شد كه‌ بفهمد. هیچ‌كس‌ هم‌ وسیله‌ای‌ برای‌ ورود به‌ دنیای‌ این‌ شعر نمی‌یابد و زورقِ نجاتی‌ نیز برای‌ بیرون‌ آمدن‌ از آن‌ وجود ندارد.


همگان‌ مبهوت‌ و مرعوب‌ این‌ شكل‌ تهی‌ و تقابلِ ماهی‌ و قرنفل‌ (ظ: چیزی‌ از جنس‌ جیغ‌ بنفش‌ در شعر عربی‌ امروز)اند و مسخره‌ كردنِ وطن‌ كه‌ مندرج‌ در <خطاب‌ سیاسی> است. همه‌ عقلشان‌ را از دست‌ داده‌اند و حرف‌های‌ یاوه‌ و بی‌معنی‌ را <متن>text نام‌گذاری‌ می‌كنند. همان‌گونه‌ كه‌ سیاست‌ آنها را سركوب‌ كرده‌ است، مرعوب‌ این‌ گونه‌ از هنر نیز شده‌اند. ناچار خود را به‌ نفهمیدن‌ متهم‌ می‌كنند و هرگز جرا‡‌ت‌ نمی‌كنند كه‌ از خود بپرسند و بحث‌ و جَدَلی‌ كنند زیرا همیشه‌ تازیانه‌ای‌ به‌ نام‌ <شعر مدرن>، با آن‌ غموض‌ و نامفهوم‌ بودنش، بالای‌ سر آنهاست‌ و آنان‌ را تهدید می‌كند تا تسلیم‌ شوند.


به‌ یكی‌ از ناقدان‌ بزرگ‌ گفتم: چرا مداخله‌ نمی‌كنی؟ چرا نیروی‌ عظیم‌ دانشِ نقد خود را در راه‌ پژوهش‌ شعر جدید صرف‌ نمی‌كنی‌ تا بعضی‌ ضوابط‌ و قواعد را مشخص‌ كنی‌ و مرزی‌ برای‌ این‌ هرج‌ و مرج‌ بیابی؟ گفت: نمی‌فهمم‌ و توانایی‌ آن‌ را هم‌ ندارم‌ كه‌ بگویم‌ تمامی‌ این‌گونه‌ شعرها، از آغاز تا امروز، شعر نیست‌ و می‌ترسم‌ كه‌ ناقدانِ نو مرا به‌ محافظه‌كاری‌ متهم‌ كنند، همین‌هایی‌ كه‌ شعرهای‌ نامفهوم‌ را با مقاله‌هایی‌ نامفهوم‌تر مورد بحث‌ قرار می‌دهند. من‌ كه‌ به‌ ساختگرایی‌ اعتقادی‌ ندارم‌ و از عهده‌ رسم‌ خطوط‌ و منحنی‌های‌ آن‌ برنمی‌آیم!


براستی‌ بر شعر چه‌ می‌رود؟


امروز سیلی‌ ویران‌كننده‌ از كودك-مابی، زندگی ما را در هم‌ می‌نوردد و هیچ‌كس‌ را جرا‡‌ت‌ آن‌ نیست‌ كه‌ بپرسد آیا اینها شعر است؟ ما سخت‌ نیازمند دفاعیم، نه‌تنها دفاع‌ از ارزشهای‌ شعری‌ ما، بلكه‌ دفاع‌ از آبروی‌ شعر نو كه‌ پایه‌های‌ خود را از شعر كهن‌ گرفته‌ به‌ این‌ نیت‌ كه‌ آن‌ را دگرگونی‌ بخشد نه‌ آنكه‌ درهم‌ بشكند و ویرانش‌ كند. ولی‌ شكستن، دانسته‌ یا ندانسته، ذاتِ زبان‌ را تهدید می‌كند. بدون‌ زبان‌ -- كه‌ قلمرو كار شاعر است‌ -- نوآوری‌ در كجا باید اتفاق‌ بیفتد؟ اینهایی‌ كه‌ دم‌ از <منفجر كردن> زبان‌ می‌زنند آیا معنی‌ این‌ اصطلاح‌ یا تعبیر را، به‌درستی، می‌دانند؟ آیا توضیحی‌ دربارهِ‌ این‌ به‌اصطلاح‌ <موسیقی‌ داخلی> موهوم‌ داده‌اند؟ آنها كه‌ وزن‌ را تحقیر می‌كنند. این‌ موسیقی داخلی‌ چرا فقط‌ در <نثر> باید خود را آشكار كند مگر در حضور وزن‌ نمی‌توان‌ از موسیقی‌ داخلی‌ بهره‌ برد؟ براستی‌ این‌ اصطلاح‌ موسیقی‌ داخلی‌ و موسیقی‌ خارجی‌ كدام‌ است؟


خواهند گفت: <پذیرفتنِ ایقاع‌ (= وزن) یك‌ الگوی‌ متشابه‌ را به‌ وجود می‌آورد> آری، اما دربارهِ‌ همین‌ به‌اصطلاح‌ شعری‌ كه‌ خود اینان، متجاوز از بیست‌ سال‌ است‌ حرفش‌ را می‌زنند چه‌ خواهند گفت؟ مگر همین، به‌اصطلاح، <شعر> خود یك‌ الگوی‌ معین‌ نیست‌ كه‌ مدت‌ بیست‌ سال‌ است‌ ما آن‌ را شب‌ و روز به‌ صدها نام‌ می‌بینیم؟ آری، آنچه‌ ما می‌خوانیم‌ و به‌ نام‌ شعر مدرن، یك‌ چیز بیش‌ نیست‌ كه‌ صدها نام‌ بر آن‌ نهاده‌ می‌شود و از روزنامه‌ای‌ به‌ روزنامه‌ای‌ و از مجله‌ای‌ به‌ مجله‌ای‌ و از رسانه‌ای‌ به‌ رسانه‌ای‌ در حال‌ جابه‌جایی‌ است. آیا همان‌ عیبِ الگو داشتن‌ كه‌ در مورد شعر كلاسیك‌ گفته‌ می‌شود، در این‌ <شعر مدرن> به‌ نوع‌ شدیدتری‌ وجود ندارد؟ دست‌ كم، شعر كلاسیك‌ به‌ علت‌ دشواری‌ تقلید آن‌ الگو، مانع‌ از آن‌ می‌شد كه‌ مثل‌ شعر مدرن‌ اینگونه‌ بازیچهِ‌ روزگار باشد.


درست‌ است‌ كه‌ شعر، آنگونه‌ كه‌ كتاب‌های‌ كلاسیك‌ می‌گفتند، <كلام‌ موزون‌ مقفّایی‌ كه‌ اندیشه‌ها و عواطفی‌ را تصویر كند> نیست. ما همگی‌ از پذیرفتن‌ چنین‌ تعریف‌ بسته‌ و محدودی، سر باز می‌زنیم. اما آیا نپذیرفتن‌ این‌ تعریف، به‌ معنی‌ پذیرفتن‌ عكس‌ آن‌ است‌ كه‌ بگوییم: <شعر كلام‌ غیرموزونِ غیرمقفّایی‌ است‌ كه‌ هیچ‌ فكر و احساسی‌ را تصویر نكند؟>


درست‌ است‌ كه‌ ضرورت‌ دفاع‌ از ابزارهای‌ نخستین‌ و بدیهی‌ شعر را، آن‌ ابزارهایی‌ كه‌ جنبهِ‌ ضروری‌ دارند، به‌ مسخره‌ می‌گیریم‌ برای‌ آنكه‌ سبب‌ شود كه‌ در مسائلی‌ بالاتر اختلاف‌ بوجود آید، اما، امروز مسأ‌لهِ‌ شعر به‌ سطح‌ مسائل‌ بسیار ابتدایی‌ و قواعد سادهِ‌ زبان‌ تنزّل‌ پیدا كرده‌ است‌ ازقبیل‌ این‌ كه‌ شاعر بداند كه‌ در زبان‌ عرب، فاعل‌ مرفوع‌ است‌ و بداند كه‌ در كتابت، <همزه> را در روی‌ الف‌ یا واو باید گذاشت‌ نه‌ روی‌ سنگفرش‌ خیابان.


آری، كوشش‌ برای‌ تبرئهِ‌ شعر نو از تهمت‌ نابودی‌ عمومی آن‌ را به‌ مسخره‌ می‌گیرم‌ زیرا شعر كه‌ یكی‌ از تجلّیات‌ روح‌ ملی‌ است، برای‌ من‌ دارای‌ كمال‌ اهمیت‌ است، درست‌ مثل‌ موجودیت‌ و سرنوشت‌ خود من. نابودی‌ شعر را نابودی‌ ملّت‌ خویش‌ می‌شمارم. درست‌ به‌ اندازهِ‌ هویت‌ خودم‌ به‌ آن‌ اهمیت‌ می‌دهم‌ و به‌ همین‌ دلیل‌ نابودی‌ زبان‌ خود را نابودی‌ مدنیتِ خویش‌ می‌دانم. از این‌ روی‌ فریاد برآوردن‌ در این‌ باره‌ را -- كه‌ دفاع‌ از شعر و زنده‌ و فعّال‌ نگه‌ داشتن‌ آن‌ است‌ و روشنی‌ و رسالت‌ آن‌ -- شكلی‌ از اشكال‌ دفاع‌ از روح‌ ملّتِ خود و فرهنگ‌ ملّی‌ خویش‌ می‌شمارم.


به‌ همین‌ دلیل‌ است‌ كه‌ نمی‌توانیم‌ بر احساسات‌ خود، در این‌ باره، لجام‌ بزنیم، چرا كه‌ می‌بینیم، با روشی‌ سنجیده‌ در كار ویران‌ كردن‌ شعر عربی‌ می‌كوشند و این‌ كاری‌ست‌ كه‌ در برابر چشم‌ ما، هر روز، از رهگذر رسانه‌های‌ بسیار بااهمیت‌ در شُرف‌ شكل‌گیری‌ است. هرقدر با حسن‌ نیت‌ به‌ موضوع‌ بنگریم، دست‌كم‌ باید بپذیریم‌ كه‌ این‌ كار، كاری‌ است‌ سازمان‌یافته‌ وگرنه‌ چه‌گونه‌ امكان‌ دارد كه‌ آن‌ را حمل‌ بر این‌ كنیم‌ كه‌ این‌ رسانه‌ها، در طول‌ این‌ سالها، از یافتن‌ یك‌ شعر سالم‌ واقعی‌ عاجزاند و از سوی‌ دیگر می‌بینیم‌ كه‌ همه‌ دست‌اندركارِ ترویج‌ انواع‌ آشفتگی‌ و به‌ هیچ‌ و پوچ‌گرایاندنِ كارند تا دشمنی‌ میان‌ شعر و واقعیت‌ حیات‌ استوارتر شود.


و این‌ هیچ‌ و پوچ‌گرایی، در برابر چشم‌ جوانان‌ -- كه‌ جویای‌ آگاهی‌ و خواستار زبان‌ شعر جدیداند -- تمام‌ فضا را پر می‌كند. نه، نمی‌توانیم‌ سركشی‌ احساس‌ خود را لجام‌ زنیم‌ و این‌ كوشش‌ سازمان‌یافته‌ را -- كه‌ در راه‌ نابود كردن‌ شعر عربی‌ است‌ -- نادیده‌ بگیریم؛ كوششی‌ كه‌ می‌خواهد همه‌ چیز را به‌ یك‌ شكل‌ درآورد و نام‌ آن‌ را مدرنیسم‌ در شعر بگذارد.


<شعر نباید هیچ‌ چیز بگوید.> یا <شعر كلامی‌ است‌ كه‌ حرفی‌ در آن‌ نباشد.> این‌ است‌ نغمهِ‌ اصلی‌ روزگار ما. با اینهمه، همین‌ شعر، خود حرفی‌ دارد و پیوسته‌ همان‌ حرف‌ را تكرار می‌كند: هیچی‌ و پوچی! غیابِ واقعیت، یعنی‌ به‌ مسخره‌ گرفتن‌ زندگی، راه، عشق، و جنبش‌ در راه‌ زندگی. رسیدن‌ به‌ ضدّ شعر. بنابراین، شرط‌ شعر بودن‌ تهی‌ بودن‌ است. حیات‌ و واقعیت‌ در تناقض‌ با شعرند. زندگی‌ بار سنگینی‌ است‌ بر دوش‌ شعر. شعر، جز از طریق‌ رهایی‌ از زندگی‌ و افكندن‌ این‌ بار سنگین‌ نمی‌تواند به‌ آزادی‌ خویش‌ دست‌ یابد. به‌ همین‌ دلیل‌ زندگی‌ در شعر امروز امری‌ است‌ ساقط‌ و خیانت‌آمیز و بی‌اعتبار.


حال‌ متوجه‌ شدید كه‌ این‌ شعر هیچ‌ و پوچ‌ -- كه‌ مدعی‌ است‌ شعر نباید هیچ‌ حرفی‌ داشته‌ باشد -- خود چه‌ حرف‌ مهمّی‌ را می‌زند و چه‌ چیز مهمی‌ را تبلیغ‌ می‌كند: ترویجِ <نگفتن> كه‌ خود نیرنگی‌ است‌ برای‌ <گفتن> حرف‌های‌ طرف‌ مقابل، یعنی‌ دشمن!


راهی‌ نداریم‌ جز اعتراف‌ به‌ این‌ كه‌ بگوییم‌ بسیاری‌ از شاعرانی‌ كه‌ توهّم‌ محبوبیتِ شعری‌ خود را در گرو مسأ‌لهِ‌ وطن‌ و همراهی‌ با اندیشه‌های‌ پیشرو می‌دانستند، امروز وطن‌ در نظر آنان‌ تبدیل‌ به‌ حرفی‌ بی‌معنی‌ شده‌ است‌ و پیشرو بودن، در زبان‌ ایشان، جز نابود كردن‌ زبان‌ چیز دیگری‌ نیست.


با اینهمه‌ وظیفهِ‌ ما نیز این‌ است‌ كه‌ بپذیریم‌ كه‌ این‌ چشم‌پوشی هنری‌ ایشان‌ و نادیده‌ گرفتن‌ موضوعات‌ شعریی‌ كه‌ پیش‌ از این‌ بهره‌مند از آنها بودند، پایان‌ كار نخواهد بود. حتی‌ به‌ این‌ نیز خاتمه‌ نخواهد یافت‌ كه‌ تبدیل‌ به‌ ضدّ هدف‌ قبلی‌ خود شوند یا وطن‌ را مسخره‌ كنند؛ چیزی‌ كه‌ این‌ ضدّ هدف‌ كنونی‌ خواستار آن‌ است. اگر شعر بدی‌ دربارهِ‌ وطن‌ سروده‌ شود، دلیل‌ آن‌ نخواهد بود كه‌ من‌ به‌ وطن‌ خویش‌ خیانت‌ كنم. اگر شاعر ناتوانی‌ كه‌ شعر میهنی‌ بد می‌سراید، شعر بدی‌ دربارهِ‌ وطن‌ بگوید نقیضِ هنری رفتار او این‌ نخواهد بود كه‌ ما طرف‌ مقابلِ ایدئولوژی‌ او را برگزینیم‌ و یكباره‌ به‌ شعر و وطن، هر دو، خیانت‌ كنیم.


آیا ما از یك‌ سنگر واحد، در حال‌ گفتگو هستیم؟ چه‌ دشوار است‌ این‌ پرسش‌ آنگاه‌ كه‌ بعضی‌ از شاعران‌ و ناقدان‌ ستیزه‌های‌ درونی‌ خود را با اطمینان‌ عرضه‌ می‌دارند: در قهوه‌خانه‌ و كوچه‌ انقلابی‌اند و در سرودن‌ ارتجاعی. آیا ما از یك‌ موضع‌ واحد در حال‌ گفتگو هستیم‌ [....]


نه، این‌ گرمگاهِ ستیزه‌ میان‌ نوآوران‌ و كهنه‌پردازان‌ نیست. این‌ جنگ‌ <ازهری>ها و <دادائیست>ها نیست. این‌ درهم‌ریختنِ همه‌ چیز است‌ به‌ همه‌ چیز. چیره‌ شدن‌ رنگ‌ خاكستری‌ است: آن‌چنان‌ كه‌ نوپیشگی‌ خواهانِ انقلاب‌ شود، هرچند در صورت‌ تاریك‌ترین‌ اندیشه‌های‌ ارتجاعی، فقط‌ به‌خاطر این‌ كه‌ غرابت‌ و تصادفی‌ بودن‌ خویش‌ را ژرفای‌ بیشتری‌ بخشد یا این‌ كه‌ نوپیشگی، در راه‌ بیان‌ واقعیت‌ها، خواهان‌ اندیشه‌های‌ كهن‌ شود و دروازه‌های‌ خود را به‌ روی‌ دیگران‌ بگشاید و به‌ سرودی‌ همگانی‌ بَدَل‌ شود.


آنچه‌ در این‌ هرج‌ و مرج‌ ما را به‌ رسوایی‌ خواهد كشانید این‌ است‌ كه‌ نوپیشگی‌ دارد تبدیل‌ به‌ مُرادِفی‌ برای‌ هیچ‌ و پوچی‌ و ضدّ آرمان‌ می‌شود؛ جایی‌ كه‌ برای‌ هیچ‌چیز معنایی‌ وجود ندارد. نه‌ اشیاء معنی دارند و نه‌ زبان‌ و آرمان‌ و كار و كوشش. حتی‌ <معنا> هم‌ معنایی‌ ندارد: معنی‌ در <شعر> همان‌ بی‌معنایی‌ است‌ چراكه‌ معنی‌ هم‌ -- آن‌گونه‌ كه‌ این‌ نوپیشگان‌ عقیده‌ دارند -- امری‌ است‌ مربوط‌ به‌ دنیای‌ فرسودهِ‌ قدیم، درست‌ مثل‌ فصاحت‌ كه‌ جای‌ خود را به‌ ركاكت‌ داده‌ است.


آیا شعر مكتبِ <نگفتن> تمام‌ حرفی‌ كه‌ می‌خواهد بگوید همین‌ است؟ این‌ مكتبِ <نگفتن> كه‌ دارد شعر را از محیط‌ زندگی‌ روزانهِ‌ ما ریشه‌كن‌ می‌كند و آن‌ را بَدَل‌ به‌ مضحكهِ‌ محافل‌ كرده‌ است. نه، چنین‌ نیست. حرف‌های‌ دیگری‌ هم‌ دارد: همه‌ چیز را مثل‌ هم‌ كردن، شجاعت‌ را با موش‌ تاخت‌ زدن، شعر را به‌ مضحكه‌ و معمّا و پوچی‌ بدل‌ كردن. لحن‌ عمومی‌ نوشته‌های‌ نظریه‌پردازان‌ این‌ مكتبِ <نگفتن> از این‌ قرار است:


ببینید! در این‌ شعر، شاعر چه‌ خوب‌ توانسته‌ است‌ سطرها را آرایش‌ دهد. خامی‌ را چه‌قدر آزموده‌ و پخته‌ عرضه‌ كرده‌ است. نقطه‌های‌ تعجّب‌ روی‌ سطر بیدارند. موسیقی‌ داخلی شعر شگفت‌آور است. بیان‌ عرفانی‌ در جای‌ خود نشسته‌ است. فاصلهِ‌ میان‌ دو بند چه‌ سكوت‌ الهام‌بخشی‌ را ایجاد می‌كند. دور از هرگونه‌ داوری‌ از بیرون، شعر چه‌ جلوه‌ای‌ دارد! ما نباید این‌ شعر را از بیرون‌ بنگریم. باید به‌ درون‌ شعر راه‌ یافت! چه‌ انسجامی‌ دارد! با همه‌ استواری‌ و استحكامی‌ كه‌ دارد هیچ‌ دهشت‌ و رعشه‌ای‌ ایجاد نمی‌كند. شرایط‌ نوشتن‌ یك‌ شعر مدرن‌ را به‌ كمال‌ در خود نهفته‌ دارد: درست، طبق‌ همان‌ اصولی‌ كه‌ آن‌ را باید در كتاب‌ بسیار مهم‌ ذیل‌ مطالعه‌ كرد <چه‌گونه‌ می‌توان‌ در یك‌ هفته، بدون‌ معلّم، نوشتن‌ شعرِ مدرن‌ را آموخت> كتابی‌ كه‌ به‌ زودی‌ نشر خواهد شد [....]


نه‌ ما همچنان‌ با سماجتِ این‌ شعر و تراكم‌ آن‌ روبروییم‌ زیرا در این‌ مقوله‌ همه‌ چیز می‌تواند شبیه‌ همه‌ چیز باشد و آن‌ همه‌ چیز هم‌ آبكی‌ و پوچ. شعری‌ كه‌ بی‌مایه‌ترین‌ پدیده‌ است!


این‌ شعر فقط‌ ایجاد تراكم‌ می‌كند. چیزی‌ بر فرهنگ‌ نمی‌افزاید. حادثه‌ای‌ تلقّی‌ نمی‌شود. شكلی‌ از اشكال‌ فاجعه‌ای‌ است‌ كه‌ از رهگذرِ آن‌ شعرِ مدرن‌ هستی‌ و موجودیت‌ فرهنگی ما را تهدید می‌كند.


عُزلتِ ماست‌ كه‌ معیار آفرینش‌ ما شده‌ است‌ و ما را تا بدانجا كشانده‌ است‌ كه‌ از غموض‌ و پیچیدگی‌ و بی‌معنایی‌ دفاع‌ كنیم؛ غموضی‌ كه‌ حاصل‌ این‌ نوع‌ از شعر است‌ و ارتقا دادن‌ آن‌ تا مرحلهِ‌ آفرینش. زیرا توانایی‌ ما بر نوشتن‌ شعر مهم‌تر از نیازی‌ است‌ كه‌ به‌ نوشتن‌ داریم‌ و كیفیت‌ گفتار، هدف‌ نهایی‌ است. كیفیتی‌ كه‌ هیچ‌ چیز نمی‌گوید. چنان‌ است‌ كه‌ گویی‌ آفرینش‌ از مرحلهِ‌ مروارید به‌ صدف‌ خالی‌ تنزّل‌ یافته‌ است‌ و همان‌ است‌ كه‌ از آن‌ سخن‌ می‌گوید. از سوی‌ دیگر، در همین‌ چشم‌انداز فاجعه‌ است‌ میلِ آشكاری‌ كه‌ شاعران‌ مدرن‌ به‌ تخصّص‌ در شعریت‌ شعر دارند و نه‌ به‌ تعبیر. اصل‌ قضیه‌ برخوردِ شعر با زندگی‌ است‌ و از این‌ توجه‌ به‌ نظریه‌های‌ شعری، شعر هرگز جایگاه‌ خود را نمی‌یابد. یعنی‌ حیات‌ انسانی‌ را.


خوش‌ دارم‌ كه‌ چنین‌ احساس‌ كنم‌ و نمی‌گویم‌ خوش‌ دارم‌ بدانم‌ كه‌ شعر آغاز می‌شود از آنچه‌ شعر نیست‌ زیرا سعی‌ برای‌ تبدیل‌ مادهِ‌ شعری‌ به‌ شعر، گاه‌ تقلیل‌ شعر است‌ به‌ تكنیكی‌ كه‌ فاقد عناصر انسانی‌ است‌ و گاه‌ هست‌ كه‌ كار شعر به‌ نوعی‌ آزمایشگاه‌ بدل‌ می‌شود؛ آزمایشگاهی‌ كه‌ شعر را بدل‌ به‌ یك‌ معادلهِ‌ شیمیایی‌ می‌كند. در اینجا آنچه‌ سخن‌ گفتنِ از شعر است‌ جای‌ ذاتِ شعر را می‌گیرد.


بر شعر چه‌ می‌رود؟ من‌ از یك‌ سوی‌ وحشتِ خویش‌ را از این‌ بازار آشفته‌ و هرج‌ و مرج‌ اعلام‌ می‌كنم‌ و از سوی‌ دیگر هراس‌ خود را از تكنیك‌ خالصی‌ كه‌ فاقد جنبه‌های‌ حیات‌ انسانی‌ باشد. آیا حق‌ داریم‌ كه‌ فریاد بزنیم‌ و بگوییم: آیا هنگام‌ آن‌ نرسیده‌ است‌ كه‌ به‌ جای‌ نوشتن، تعبیر كنیم‌ و به‌ جای‌ انفجار تقطیر شویم.


بر شعر چه‌ می‌رود؟ بی‌ گمان‌ همان‌ سخنی‌ را خواهند گفت‌ كه‌ از پیش‌ گفته‌اند: مسأ‌لهِ‌ شعر خود بخشی‌ از مسأ‌لهِ‌ دیگری‌ است‌ كه‌ عبارت‌ است‌ از موقعیت‌ فرهنگی اعراب‌ كه‌ آن‌ خود نیز بخشی‌ از مسأ‌لهِ‌ دیگری‌ است‌ كه‌ وضع‌ عمومی‌ عرب‌هاست. و خواهند گفت: مجموعهِ‌ عواملی‌ كه‌ فروپاشی‌ جوامع‌ عربی‌ را ایجاب‌ می‌كند، همان‌ مجموعه‌ شاملِ شعر نیز می‌شود. شاید. شاید. اما تاریخ‌ شعر به‌ ما می‌گوید و ما خود نیز دلایل‌ بسیاری‌ در اختیار داریم‌ كه‌ نشان‌ می‌دهد شكوفایی‌ یا انحطاط‌ شعر، همواره‌ با مسائل‌ اجتماعی‌ ارتباط‌ مستقیم‌ ندارد، و شعر، شعر توانمند و عظیم، می‌تواند از درونِ ویرانی‌ها سربرآورد، مشروط‌ به‌ آن‌ كه‌ برخاسته‌ از <امید> یا <نومیدی> عظیمی‌ باشد.


آیا شعر مدرن‌ عرب‌ آن‌ <آرزوی‌ بزرگ> و آن‌ <نومیدی‌ بزرگ>، هر دو را، یك‌باره‌ از دست‌ داده‌ است؟ این‌ پرسشی‌ است‌ كه‌ رو به‌ پرسش‌ دیگری‌ گشوده‌ می‌شود: بر شعر چه‌ می‌رود؟






... ولی انقلابهای پرولتری ... مدام از خود انتقاد می کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می رسد باز می گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، خصلت نیم بند و جوانب ضعف و فقر تلاشهای اولیه خود را بی رحمانه به باد استهزا می گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آسا علیه آنها قد برافرازد... مارکس، هجدهم برومر

هیچ نظری موجود نیست: