در ضرورت حياتی تشخيص نور طبيعی از نور های مصنوعی محمد علی اصفهانی مدتی «اين مثنوي، نأخير شد». اما نه برای آن که «مهلتی بايست تا خون شير شد». به دلايلی ديگر که جای ذکرشان اينجا نيست. همين چند روز پيش هم خواننده يی که هميشه به من «لطف» (!) دارد، در پای ترجمه ی شعر ی از محمود درويش (۱) برايم نوشته بود که «مدتی است مقاله يی از شما در دفاع از موسوی نمی خوانيم. آيا اين هم جزء اسرار مگوست؟» برايش البته ننوشتم که آنچه تا کنون در باره ی جنبش و ضرورت پيوند با آن نوشته ام، به معنای حمايت بی چون و چرا از موسوی و ديگر «همراهان جنبش» نيست. اما شخصاً حمايت جدی ولی نسبی ـ با تأکيد بر کلمه ی پر معنای «نسبی» ـ از اين همراهان، و باز هم با تأکيد بر کلمه ی «همراهان» که هيچ ربطی به کلمه ی «رهبران» ندارد ـ را نه فراموش کرده ام، و نه از آنجا که اينان، با حفظ نقطه نظر های رفرم گرای خود که با گرايش های انقلاب گرای من يکی نيست، استوار و پابرجای مانده اند، فراموش خواهم کرد. هرگز، حتی يک بار نديده ام که اين ها به جز تشريح نقطه نظر های خود نسبت به شعاری يا موضع گيری يی (آن هم بسيار بسيار به ندرت) لحظه يی در برابر توده های جنبش و شعار هايشان که مدت هاست که ديگر اکثراً از رفرم گرايی عبور کرده اند بايستند. آنچه من ديده ام معکوس اين بوده است. قبلاً هم در مورد اينان نوشته ام، و باز هم تکرار می کنم که: «همراهان جنبش، ضمن بيان نقطه نظر ها و مواضع شناخته شده ی خود، هرگز عليه کسانی که خواست هايی بسيار فراتر از آن ها دارند، موضع گيری نکردند.... کداميک به تکثرگرايی و مدارا و پذيرش نظر و حيات سياسی ديگران نزديک تراست؟ «همراهان جنبش»؟ و يا کسانی که اولين کارشان نثار چند بدو بيراهِ هزار بار بدتر از فحش خواهر و مادر به آن هاست؟ کداميک به تکثرگرايی و مدارا و پذيرش نظر و حيات سياسی ديگران نزديک تر است؟» (۲) و حالا چند ماه است که اين ها را زندانی کرده اند بی شرف ها. به جرم پايداری و استقامت اشان. و به جرم باز نايستادن اشان؛ و به جرم دعوت اشان از مردم به تظاهرات ۲۵ بهمن سال گذشته در همبستگی با قيام های سراسری منطقه؛ و به جرم بازپس نگرفتن دعوتشان. دعوت به تظاهراتی که نقطه ی کيفی بسيار تعيين کننده يی برای جنبش بود. (۳) و معنای همبستگی با قيام های سراسری منطقه را هم که می دانيم. همچنان که اهداف اين قيام ها را. هرچند که به نظر من، هنوز هيچکدامشان به نتيجه ی مطلوب نرسيده اند. نوشتنی ها آن قدر زياد هستند که همين «آن قدر زياد» بودنشان، برای کسی که در نوشتن، وسواسی دارد، و مسئوليت تک تک کلماتش را و عواقب آن را تا ابد بر دوش خود حس می کند، کار را دشوار می سازند. در غياب «همراهان» (و نه رهبران) جنبش، آن هم در اين بحبوحه ی فروپاشی صفوف «کودتا گران» ـ که شتاب اينچنينی آن، بی ترديد به برکت جنبش، و به يُمن پايداری توده ها و «همراهان» جنبش است ـ آنگونه که بايد، عمل نشده است. هر کسی خود را سخنگوی جنبش معرفی می کند... هر کسی هر چند نفر را که بتواند، به دور هم جمع می آورد و برای مجموعه ی اين موجودات نامرئي، نامی مرئی انتخاب می کند... هرکسی هدف های جنبش را تعيين می کند... هر کسی برای مردم نسخه می پيچد... و پيانيه است پشت بيانيه. و غيره است پشت غيره. توی همين فکر ها بودم که به ياد روزگارانی افتادم که يونی کد و سايت و اينجور قرتی بازی ها هنوز باب نشده بود، و ما بوديم و کاغذی و قلمی و گوشه يی. و شايد هم انتشار کار هامان يا در کتابي، يا در روزنامه يی و مجله يی و جايی و هيچ جايی. و در شبانگاهی دور، در روزگاری از همان روزگاران بود که چيزی نوشته بودم که مناسب يافتم حالا ـ با تغييراتی ـ اينترنتی اش کنم. ماجرای موش و گربه ی عبيد زاکانی نيست؛ اما همچون او می می نويسم: غرض از موش و گربه برخواندن مدعا فهم کن پسر جانا! ۹ تير ۱۳۹۰ ٭٭٭ می گويم ديگر اين بار بايد چيزی بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. نه هرچيزی در باره ی هر چيزی. اما بالاخره چيزی در باره ی چيزی. هميشه چيزی برای نوشتن هست. اما هميشه نمی شود نوشت. اگر هميشه می شد نوشت، می شد هميشه نوشت. اما هميشه نمی شود نوشت. و اين، خوب است. اين که هميشه نمی شود نوشت خوب است. مثل هوای تابستان که اگر نبود، آب يخ، مزه نداشت. آب يخ توی يخچال را نمی گويم: آب يخ بسته بندی شده را. آب يخ توی يخچال، گواراست، اما مزه ندارد. آب يخ توی کاسه های بزرگ را می گويم. کاسه های بزرگ لعابي، چيني، بلوري، يا فلزی. جنس کاسه، خيلی مهم نيست. شکلش هم. اصلاً خود کاسه هيچ اهميتی ندارد. مهم، محتوای کاسه است. آب و يخ مثلاً. يخ بلوری يا يخ برفی. فرقی نمی کند. فقط بايد يخی باشد که از دره ها و کوه های تسخير ناپذير آورده باشندش. و با تيشه، شکسته باشندش. نه به تکه های همگون. به تکه های ناهمگون. و کوچه به کوچه چرخانده باشندش. کوچه های تو در تو. و هرکدامشان به يک شکل و قد و قواره و طول و عرض. اين که هميشه نمی شود نوشت خوب است. اما من با خودم می گويم ديگر اين بار بايد حتماً چيزی بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. بار ها شده است که اين را با خودم گفته ام. و بار ها شده است که ديده ام نمی شود. نه اين که نمی شود نوشت. می شود نوشت. اما دستم نمی رود به نوشتن. «دستم نمی رود به نوشتن»، وزن خوبی دارد. می شود نقطه ی عزيمت يک شعر باشد. وسوسه کننده است. اگر بروم پی اش، مرا با خودش خواهد برد. و من نمی خواهم در پی او بروم. می خواهم نروم. می خواهم همينجا سر جای خودم نشسته باشم و مثل بچه ی آدم چند خط بنويسم. چيزی در باره ی چيزی. شب پره يی می آيد توی اتاق. از پنجره که باز است. با کمی سر و صدا. سرو صدای بال هايش و جثه ی کوچکش که به در و ديوار می خورَد. همان که پروانه هم می گويندش. نوعی از پروانه که خاکستری رو به قهوه يي، يا قهوه يی رو به خاکستری است. و شب پره است. مثل همه ی پروانه ها از کرم شروع شده است و به پروانه رسيده است. از پيله شروع شده است و به هوای آزاد رسيده است. پروانه يی که شب پره است. يعنی شب ها می پرد و روز ها نمی پرد. البته روز ها هم می پرد. بعيد است که روز ها اصلاً نپرد. حتی اگر روز ها، تمام روز، به خواب برود هم باز می پرد. توی خواب هايش. توی خواب هايش. يعنی توی رؤيا هايش. همان که شاعر های قديم در باره ی سوختنش شعر می گفتند. اما نمی دانم چند تايشان سعی کرده اند که جلوی سوختنش را بگيرند. اگر جلوی سوختنش را می گرفتند چه چيزی باقی می ماند تا در باره اش شعر بگويند؟ بلند می شوم تا کاری بکنم. می دانم که بايدکاری بکنم که او خودش را به در و ديوار نزند. حالا چرا؟ و با چه نيتی اين کار را بکنم؟ خدا می داند. شايد برای اين که يک کار خوب کرده باشم. شايد برای اين که بتوانم بعد به فراغت چيزی بنويسم. شايد هم برای آن که بتوانم همين حالا به فراغت چيزی ننويسم. و شايد برای آن که بتوانم خودم را از وسوسه ی نوشتن رها کنم. و يا از نگرانی فردا. سال ها پيش، در يک کتاب علمی خوانده بودم که علت اين که شب پره ها خودشان را به شمع يا چراغ می زنند اين است که آن ها مسير حرکت خود را با نور ماه و ستارگان، تنظيم می کنند، و وقتی به دام نور های مصنوعی می افتند، قدرت تشخيص اشان دچار اختلال می شود. نور مصنوعي، قلابی است. نور قلابي، دروغ می گويد. اين، نور طبيعی است که راست می گويد. که راه را درست نشان می دهد. که می شود مسير حرکت را با آن تنظيم کرد. ماه و ستارگان، پروانه را بالا می برند. به سوی خودشان. بالا و بالاتر. و او هر چه بالاتر برود، باز هم تا بالاتر و بالاتر، راه، باز است. ماه و ستارگان، دروغ نمی گويند. به طرف خود نمی برند تا بسوزانند. به طرف خود می کشانند تا بالا ببرند. بالا تر و بالا تر. از آن بالا ـ حالا تا هر کجا که بال پروانه توان بالا رفتن داشته باشد ـ همه چيز، شکل ديگر دارند. شکلی که شايد ندارند، اما بايد داشته باشند مثلاً. نه آنطور که حتماً هستند. آنطور که بايد باشند احتمالاً. به سراغ شب پره می روم که طفلک همچنان دارد خودش را به در و ديوار می کوبد. و آرام، و با زحمت و با ظرافت، می فرستمش بيرون. و بر می گردم به سر جای خودم. قلم ام گم شده است. کاغذ هم زياد باقی نمانده است. شب هم از ديروقت گذشته است. می گويم اين هم کار امشب من! امشب هم نشد. بهتر است بروم بخوابم. اما دغدغه يی ناگهان به جانم می افتد: ـ آيا بيرون، هوا مهتابی است؟ آيا اگر نه ماه، دستکم ستارگانی يا ستاره يی در افق هست؟ و نيست. يعنی هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند. مثل هوا. مثل خود هوا. در عوض، تا بخواهي، چراغ های نئون هستند. بعضی هاشان چشمک هم می زنند. و پنجره هايی که پشت اشان، در پناه نور های رنگارنگ، ميان دو خميازه، کشيده از شبی تا شبي، ورق های رنگ و رو رفته، دست به دست می چرخند. می بايست ماه و ستارگان را برايش می گفتم. و اين که فکر نکنی که نيست. هست. اما بعضی ها می بينند و بعضی ها نمی بينند. و اين که هر نوري، نور ماه نيست. و نور ستاره نيست. در پی اش، اين طرف و آن طرف را نگاه می کنم. پيدايش نيست. مثل زمان، شتابناک و گريزان بود. مثل وقت. حس گناه، رهايم نمی کند: جنايت به همين سادگي، اتفاق می افتد. با يک سکوت. بی آن که خودت خواسته باشی. بايد چيزی بنويسم. همه جا را به دنبال قلم ام می گردم. و آخر سر، درست توی دست خودم پيدايش می کنم. بالای کاغذ سپيدی می نويسم: در ضرورت حياتی تشخيص نور طبيعی از نور های مصنوعی! پانويس ها: ۱ ـ برای خواندن چند شعر و چند مصاحبه و نوشته ی فرهنگی و سياسی از محمود درويش يا در باره ی او: http://www.ghoghnoos.org/hp/dp.html ۲ ـ انطباق فعال، مهم ترين ضامن پيروزی جنبش است: http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/entbg.html ۳ ـ در باره ی راه پيمايی کيفی ۲۵ بهمن ۱۳۸۹ از جمله به عنوان نمونه: راه پيمايی ۲۵ بهمن، بايد به هر قيمتی برگزار شود: http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/peymai.html يک گام به جلو، يک گام به پس! http://www.ghoghnoos.org/ak/kj/gaam.html 9 تیر 1390 11:03 |
۱۳۹۰ تیر ۹, پنجشنبه
۱۳۹۰ تیر ۸, چهارشنبه
پانته آ فیوضی، دلالی برای همه فصول
پانته آ فیوضی، دلالی برای همه فصول
پانته آ فیوضی، دلالی برای همه فصول
حسن داعی
چند هفته پیش و در اوج جنگ و جدال بین احمدی نژاد و خامنه ای، " پانته آ فیوضی" لابیست و دلال با سابقه رژیم و مسئول یک پروژه ساختمانی عظیم در کیش، مورد هجوم باندهای ولی فقیه قرار گرفت و از اینرو چمدان ها را بست و به واشنگتن گریخت. احتمالا وی در طول این سفر از خود می پرسید که چرا باندهای افسار گسیخته رژیم بدینگونه برای خرد کردن وی وارد صحنه شده اند. مگر وی بجز خدمت کار دیگری نیز برای جمهوری اسلامی کرده بود؟ مگر در سال 1998 برای جوش دادن یک معامله نیم میلیارد دلاری بین مافیای اقتصادی رژیم با کمپانی های آمریکائی دلالی نکرده بود؟ این بار نیز قرار بود که ارتباطات خارج از کشوری خود را برای جذب سرمایه در پروژه ساختمانی کیش و در جهت منافع نظام بکار گیرد.البته این اولین بار نیست که یکی از دلالان رابطه ایران و آمریکا مورد غضب واقع میشود. 4 سال پیش هاله اسفندیاری که نزدیک به یک دهه برای سازش آمریکا با جمهوری اسلامی و برداشتن فشار از روی رژیم فعالیت کرده بود هنگام سفر به ایران دستگیر و مدتی در اوین زندانی بود. بهمین ترتیب محمد شریف ملک زاده که مسئول شورای عالی امور ایرانیان خارج از کشور و از مسئولان اصلی لابی وابسته به حلقه احمدی نژاد در آمریکا بود، دستگیر و روانه زندان شد.جرم همگی این افراد این بود که در آغاز برای کل نظام جمهوری اسلامی واسطه گری میکردند و از نفوذ و ارتباطات سیاسی و تجاری شان در خارج برای منافع رژیم خرج میکردند اما کم کم به دلالان یک جناح خاص تبدیل شدند. این جناح خاص نیز با گذشت زمان و کسب قدرت و نفوذ، دچار خود بزرگ بینی شد و در برابر ولی فقیه قرار گرفت. خامنه ای و باندهای وابسته به وی تصمیم گرفتند تا از خیر این افراد گذشته و جلوی شر آنان را بگیرند. از اینرو ضروری است داستان "پانته آ فیوضی" و معامله نیم میلیارد دلاری 13 سال پیش ایشان را یکبار مرور کنیم تا دلیل نگرانی ولی فقیه از این افراد را بشناسیم و با لابی مماشات در آمریکا باندهای مافیائی رژیم و متحدان خارجی آنها بهتر آشنا شویم. درآغاز نگاه کوتاهی به پیشینه لابی طرفدار مماشات در آمریکا نگاه کنیم. در سال 1996 کنگره آمریکا قانون تحریم موسوم به ILSA را علیه ایران و لیبی تصویب کرد و جلوی چند معامله بزرگ منجمله یک قرارداد نفتی 2 بیلیون دلاری بین ایران با کمپانی نفتی کونوکو را گرفت. اما یکسال بعد که محمد خاتمی رئیس جمهور شد لابی بزرگ USA*Engage به نمایندگی از 500 کمپانی بزرگ آمریکائی مثل غولهای نفتی و همچنین کمپانی های بزرگ محصولات کشاورزی مثل گندم و ذرت براه افتاد تا تحریم های اقتصادی علیه ایران را از سر راه بردارد. (برای آشنائی با فعالیت های اخیر لابی کمپانی های بزرگ آمریکا و همکاری شان با نایاک به این سند که مجموعه ای از ایمیل های داخلی نایاک است نگاه کنید: رابطه نایاک با لابی کمپانی های بزرگ)لابی آمریکائی که بطور تنگاتنگ با مافیاهای اقتصادی رژیم همکاری میکرد، برای پیشبرد فعالیت های خود، به دلالان ایرانی احتیاج داشت تا برداشتن تحریم از روی رژیم ایران را مشروع و موجه جلوه دهد. در همین راستا سه سازمان ظاهرا ایرانی تشکیل شد که به ترتیب اهمیت عبارت بودند از شورای آمریکائی ایرانی به رهبری هوشنگ امیر احمدی، انجمن تجارت ایرانی در سان دیه گو به رهبری شهریار افشار و گروه کوچک موسوم به "ایرانیان برای همکاری بین المللی" به رهبری تریتا پارسی.من قبلا در باره این گروهها گزارشات متعددی چاپ کرده ام که بعنوان مثال میتوانید به این سری از مقالات نگاه کنید: (پایه های مالی و سیاسی لابی رژیم ایران: بخش اول - بخش دوم - بخش سوم)حال به پروژه "پانته آ فیوضی" میرسیم که رسما بعنوان لابیست معرفی میشود. در سال 98 لابی کمپانی های محصولات کشاورزی در آمریکا در همکاری تنگاتنگ با مافیای وابسته به رژیم و بمنظور شکاف در قانون تحریم ILSA و بازکردن درب تجارت، پروژه ای برای انجام یک معامله بزرگ خرید گندم به ارزش بیش از نیم میلیارد دلار طراحی نمود و از دولت کلینتون خواست که بنا به ملاحظات بشردوستانه، قانون تحریم را از روی محصولات کشاورزی بردارد. البته قابل ذکر است که رژیم ایران به آسانی از کانادا و اروپا گندم وارد میکرد و تحریم محصولات آمریکائی هیچ تأثیری در واردات ایران نداشت و قیمت محصولات کانادائی نیز عموما از رقبای آمریکائی اش بهتر بود. به عبارت دیگر، هدف اصلی، شکاف در قانون تحریم و برداشتن اولین گام برای لغو بقیه تحریم ها بود. حال به شیوه اجرای پروژه نگاه کنیم که بسیار قابل توجه است.پانیه آ بهمراه پدرش یحیی فیوضی و یک لابیست آمریکائی بنام Richard Bliss یک شرکت دلالی بنام "Niki " براه انداختند. کمپانی "Niki " زیر مجموعه "انجمن تجارت ایرانی" وابسته به شهریار افشار بود که بطور آشکار و ضمن رابطه رسمی با دولت ایران، از طرف کمپانی های نفتی و شرکت کاترپیلار حمایت مالی و سیاسی میشد. چند هفته پس از تشکیل شرکت Niki و طبق قرار قبلی، دولت ایران بطور رسمی تقاضای خود برای خرید سه و نیم میلیون تن گندم را به این شرکت فرستاد. "پانته آ" و شریکش با در دست داشتن این قرار داد به سراغ دولت آمریکا رفتند تا به دلائل بشردوستانه قانون تحریم در زمینه فروش گندم را لغو کرده تا انجام این معامله امکان پذیر گردد.· برای آشنائی با نحوه راه اندازی کمپانی دلالی "پانته آ فیوضی: نگاه کنید به این مقاله، و این مقاله· برای آشنائی با انجمن تجارت ایرانی وابسته به شهریار افشار مقاله فارسی من را مطالعه فرمایئد. · برای آشنائی با رابطه این انجمن با لابی کمپانی های بزرگ آمریکا نگاه کنید به این مقاله و این مقاله بلافاصله پس از آنکه کمپانی "Niki " تقاضای خرید گندم و لغو تحریم را تسلیم دولت آمریکا نمود، لابی کمپانی های بزرگ غلات در آمریکا دست بکار شد و با مراجعه به نمایندگان کنگره که از مناطق کشاورزی آمریکا انتخاب شده بودند کارزار وسیعی براه انداخت. دهها نماینده کنگره با ارسال نامه به دولت خواستار انجام این معامله و برداشتن تحریم شدند. در سنای آمریکا بلافاصله یک قانون پیشنهاد شد تا اصولا تحریم از روی مواد غذائی برداشته شود. (برای مشاهده کرنولوژی فعالیت های لابی در این زمینه، این مقاله را نگاه کنید)حال باید عنصر ایرانی نیز به این لابی اضافه میشد تا به آن شکلی انساندوستانه و مردم پسند داده شود. تریتا پارسی به کمک سازمان کوچک لابی خود تحت نام "ایرانیان برای همکاری بین المللی"، ارسال نامه و طومار از طرف ایرانیان به کنگره برای انجام این معامله و برداشتن تحریم از روی رژیم را شروع کرد. در یک سند که از طریق دادگاه بدست آورده ام، تریتا پارسی فعالیت های لابی خودش در زمینه طومار نویسی را با نماینده فاسد کنگره باب نی هماهنگ میکند. باب نی کارفرمای تریتا پارسی بود که بجرم رشوه گیری به زندان رفت. دو تن از کسانی که به وی رشوه داده بودند قاچاقچیان مقیم لندن بودند که در صدد خرید یک هواپیمای تشریفاتی برای خامنه ای بودند.با مراجعه به این آدرس میتوانید چند نمونه از طومار و نامه نویسی تریتا پارسی برای حمایت از معامله گندم "پانته آ فیوضی" را مشاهده نمائید. همانطور که خود تریتا پارسی در نامه خصوصی به روی کافی لابیست معروف واشنگتن نوشته بود، بایستی به لابی ضد تحریم شکل و قیافه انساندوستانه داد تا ماهیت تجارت مآبانه آن توی ذوق نزند و این نکته را میتوان در طومار هائیکه از طرف وی برای کنگره ارسال میشد مشاهده نمود. (نامه تریتا پارسی به روی کافی، لابیست واشنگتن و معاون تبلیغاتی جرج بوش)سرانجام دولت آمریکا در برابر این لابی هماهنگ و گسترده ایکه از شرکت کوچک پانته آ شروع شد و به دخالت سناتور ها و لابیست های حرفه ای رسید عقب نشست و تحریم مواد کشاورزی برداشته شد.
*****************************************************
در چند ماه اول این کار ، وزیر وقت بازرگانی گفت : به خاطر کار پانته آ ایران بیش از 500 میلیارد دلار سود کرده است . / وزرا و روسای جمهور دولت های سابق و الآن از من تقدیر کرده اند . نام کار تاریخی را که انجام دادم را نیکی گذاشتم / پانته آ فیوضی : ای کاش اول سایت محترم شفاف با من و پدرم این تهمت ها و داستان های نادرست را چک کرده و بعد منتشر می کرد . /شفاف : درباره بررسی مدارک پیش از انتشار آنها ، نیازمند همکاری خوب خانم فیوضی هستیم . اکنون نیز یک سری از مدارک را برای ایشان ارسال کرده ایم . طبیعتا اگر ایشان پاسخ مستدلی به سوالات ما بدهند ... [Image]به نام خدا
سلام بر هیات مدیره محترم سایت شفاف
من پانته آ فیوضی یوسفی هستم . چند روزی هست که بسیار دگرگون و غصه دار شده ام از مطلبی که در مورد من ، پدرم ، آقای مهندس یحیی فیوضی و دوستان و فامیل هایم چاپ شده است .
ای کاش اول سایت محترم شفاف با من و پدرم این تهمت ها و داستان های نادرست را چک کرده و بعد منتشر می کرد . هر کسی می تواند مانند آقای یوسف خ داستان سرایی کند ، اما دلیلی بر چاپ آن نیست .
از شما خواهش می کنم که مواردی که برای شما خلاصه در این نامه آوردم را چاپ کنید که اقلا واقعیت ها باز شوند .
در مورد داستان اول
1ـ من هیچ وقت در زندگیم آقای عباس غ را ندیده ام و اصلا نمی شناسم . اصلا نمی دانم که ایشان که هستند و چه می کنند .
2ـ من هرگز آقای یوسف خ را ندیده ام و نمی دانم که ایشان چه کار می کنند و در کجا کار می کنند یا زندگی می کنند. هیچ زمان ایشان را در مورد هیچ کار یا پروژه ای ندیدم.
3ـ من اصلاً روحم از داستان های آقای یوسف خ خبر نداشته ، تا اینکه در سایت شفاف چاپ شد اصلا اسم این افراد را هم نشنیده بودم.
در مورد داستان دوم و سوم
من در حومه واشنگتن زندگی می کنم . در رشته شهرسازی مدرک خود را از بهترین دانشگاه های آمریکا گرفتم .
تمام دوران تحصیلی ام بورسیه کامل بودم . چه در فرانسه و چه در آمریکا . به پنج زبان صحبت می کنم . به خاطر همین دلیل با دعوت پدرم آقای مهندس فیوضی عضو هیئت مدیره شرکت بین المللی فیوضی ( فیاک ) شدم که دارای درجه بندی یک در معماری از سازمان مدیریت و برنامه ریزی می باشد .
چون پروژه ساختمان اجلاس کیش بسیار مهم و آبرومندانه برای مملکتم هست ، تصمیم گرفتم که کارهای خود را در آمریکا کم کرده و به خاطر دانش زبان ، شهرسازی و تجربیات زیادی که در قراردادهای بین المللی داشتم به پدرم کمک کنم . به خاطر همین رفت و آمدم را به مملکت عزیزم زیاد کردم که باعث افتخار من هست .
من بیش از بیست سال در آمریکا مشاور ساختمان های بزرگ بین المللی بودم و به خاطر همین تجربه عضو هیئت موسس شرکت فیاک کیش نیز می باشم.
در ضمن خوشحال می شوم اگر در سایت شفاف بنویسید که در سال 1998 من دست تنها در آمریکا با کمک یک وکیل عالی رتبه توانستم تحریم اقتصادی غذا و دارو را از روی مملکتم ایران بردارم . در چند ماه اول این کار ، وزیر وقت بازرگانی گفت : به خاطر کار پانته آ ایران بیش از 500 میلیارد دلار سود کرده است . هیچ زمان برای خدمتی که به مملکتم کردم پولی دریافت نکردم و تمام خوش حالیم از کمک به مردم مملکتم بوده است .
وزرا و روسای جمهور دولت های سابق و الآن از من تقدیر کرده اند . نام کار تاریخی را که انجام دادم را نیکی گذاشتم چون همزمان باردار دختری بودم که نام او را هم نیکی گذاشتم . کار نیکی برای کشورم انجام دادم و دختر نیکی به دنیا آوردم که افخار من و پدرش هرمز فرخوان می باشد .
شرایط سخت کشور و فشار غربی ها
خدمات من فقط در مورد سرزمین مادریم ایران بوده و از شما مدیران محترم سایت شفاف خواهش می کنم در این شرایط سخت که کشورهای غربی و دشمنان استقلال و قدرت امروزی ایران سمپاشی برای تفرقه افکنی می کنند ، از انتشار این مطالب غیر واقعی که خدای ناکرده آب به آسیاب دشمان ایران عزیزمان می ریزد ، خودداری کنید .
پانته آ فیوضی یوسفی
توضیح سایت شفاف :
1ـ سایت شفاف هیچ اسمی از خانم پانته آ فیوضی یوسفی در مطلبش نیاورده بود و صرفاً نوشته بود خانم " پ " . با این حال ایشان خودشان ترجیح دادند منظور سایت شفاف مشخص شود که خانم " پ" همان خانم پانته آ فیوضی یوسفی است .
2ـ ایشان گفته اند آقای یوسف خ را نمی شناسند . شاید اساساً این یک نام مستعار بوده و قرار نباشد نام واقعی نویسنده مطلب روشن شود. اما اصل داستان این است که خانم یوسفی و شرکت فیاک قراردادی 400 میلیاردی برای ساختمان اجلاس سران غیر متعهدها منعقد کرده اند . اما چرا خودشان دنبال شرکت های دیگری هستند که با فیاک قرارداد ببندد و این ساختمان را بسازد ؟
3ـ سوال اصلی این است که ارتباط خانم پانته آ با آقای مشایی چیست و چرا ایشان درباره ایشان مطلقاً سکوت می کنند ؟ چرا ترک تشریفات شده و منطقه آزاد کیش به عنوان کارفرما بدون هیچ مناقصه ای با شرکت فیاک کیش که تنها چند روز از ثبت آن گذشته است ، قرارداد امضا کرده است ؟ به هر حال تنها ایرانی که به وطنش علاقه مند است خانم فیوضی نیست . بسیاری از ایران متخصص و با تجربه دیگر نیز هستند که به کشورشان علاقه مند هستند ، چرا برای ساخت این ساختمان رقابتی میان این ایرانیان علاقه مند به وجود نیامد و به صورت انحصاری و دستوری کار به شرکت فیاک صادر شده است ؟
4ـ خانم فیوضی از خدماتی سخن گفته اند که ما امیدواریم صحیح باشد و برایشان آرزوی توفیق می کنیم . اما پرسش های ما را پاسخ نداده اند . آیا ایشان به همراه هیچ چهره شاخصی در این سال ها به مشهد مقدس نرفته اند ؟ آیا ایشان در سفر یک چهره سیاسی مشهور به آلمان همراه ایشان نبوده اند ؟ آیا همه ایرانیان خارج از کشور کافی است به ایران بیایند و یک شرکت ثبت کنند تا چند روز بعد یک قرارداد 400 میلیاردی منعقد کنند، یا انعقاد اینگونه قراردادها فقط با عده ای خاص از ایرانیان خارج از کشور ممکن می باشد ؟
5ـ خانم فیوضی در پایان این نامه از ادبیاتی استفاده کرده است که بعید به نظر می رسد ادبیات ایشان باشد . " دشمنان استقلال کشور " ، " دشمنی غربی ها " ، " قدرت ایران امروز " ، "آب به آسیاب دشمن ریختن " و ... . این ادبیات بسیار هم خوب است اما حتما ایشان به ما حق می دهند که چنین ادبیاتی را از خانم فیوضی باور نکنیم و احساس کنیم لااقل این بخش از نامه به ایشان به ایشان که حتی حاضر به زندگی در ایران نیستند و تنها به خاطر پروژه ای اقتصادی به ایران رفت و آمد می کنند ، باور نکنیم .
6ـ درباره بررسی مدارک پیش از انتشار آنها ، نیازمند همکاری خوب خانم فیوضی هستیم . اکنون نیز یک سری از مدارک را برای ایشان ارسال کرده ایم . طبیعتا اگر ایشان پاسخ مستدلی به سوالات ما بدهند می توانیم گزارش های بعدی خود را درباره شرکت فیاک و برخی رفت و آمدهای خاص و مسائل مالی و ... این شرکت با اطمینان بیشتری منتشر کنیم . اما اگر ایشان بخواهد درباره برخی موارد خاص مانند آقای مشایی یا به تعبیر ایشان " جناب آقای مشایی " و برخی قراردادها و تفاهم نامه ها سکوت کند ، طبیعتاً ممکن است در گزارش به نکاتی اشاره شود که خوشایند ایشان نباشد .
رابرت فیسک: : شاید احمدی نژاد استعفا دهد
۸,۰۴,۱۳۹۰
۸,۰۴,۱۳۹۰
ایندپندنت- دیپلماسی ایرانی: رابرت فیسک روزنامهنگار مشهور بریتانیایی که در تهران به سر میبرد گزارش تازهای از آخرین تحولات ایران داده است. وی در یادداشتی که در روزنامه ایندیپندنت منتشر شده، مینویسد: محمود احمدینژاد، رئیس جمهوری ایران مرد غیر قابل پیشبینی ولی متدینی است، او ممکن است ظرف روزهای آینده به دلیل افزایش بحران سیاسی داخلی ایران که شدیدتر از تحولات پس از انتخابات ایران شده است، مجبور به استعفا شود. بحرانی که به دلیل نزدیکی بسیار احمدی نژاد به معاونش اسفندیار رحیم مشایی به وجود آمده تا به آن جا که به اختلافات عمیق با رهبر ایران آیت الله سید علی خامنهای منجر شده است. اختلافاتی که پس از برکناری حیدر مصلحی، وزیر اطلاعات ایران و مخالفت رهبر ایران با این برکناری به وجود آمده است.
فیسک در ادامه یادداشتش به دستگیریهای گستردهای که در میان اطرافیان احمدینژاد انجام شده اشاره میکند و مینویسد: این روزها فضای سیاسی ایران روز به روز بیشتر ملتهب میشود. دستگیریها در حلقه اطرافیان احمدی نژاد و اسفندیار رحیم مشایی به آنجا رسیده که معاون مستعفی علی اکبر صالحی، وزیر امور خارجه ایران که تحت فشار مخالفان هفته گذشته از سمت خود استعفا داد، دستگیر شده است. تا کنون احمدی نژاد نسبت به تمامی این دستگیریها سکوت اختیار کرده است.
وی درباره ظرفیتهای احمدینژاد مینویسد: ظرفیتهای احمدینژاد مغایر با آن چیزی است که بتوان در هر کتاب داستان ایرانی یافت. بسیاری میگویند که احمدینژاد در طول دوران ریاست جمهوریاش به یک غرور سیاسی رسیده و حالا میخواهد با این غرور از وزرا و نزدیکانش دفاع کند.
این روزنامهنگار بریتانیایی در بخش دیگری از یادداشتش مینویسد: بزرگترین مشکل احمدی نژاد رحیم مشایی است. مردی از خطه سواحل دریای خزر که دخترش را به عقد پسر رئیس جمهوری ایران در آورده است. مشایی در دفتر احمدی نژاد مستقر است و حمایتهای خود را از او از درون دفتر ریاست جمهوری انجام میدهد. یک بار احمدی نژاد قصد داشت او را به عنوان معاون اول خود انتخاب کند که معادل نخستوزیر در دیگر کشورها است ولی به دلیل فشارهای بسیار سیاسی نتوانست او را به این سمت منصوب کند. به اعتقاد بسیاری از جمله رقبای احمدی نژاد در انتخابات ریاست جمهوری سال ۲۰۰۵ و ۲۰۰۹ احمدی نژاد از پتانسیل لازم برای رهبری یک جریان سیاسی برخوردار نیست و این مسئله باعث میشود که نتواند در بسیاری مواقع خواستههایش را آن طور که میخواهد پیش ببرد. ولی احمدی نژاد باور دارد که مورد حمایت مردم فرودست جامعه یعنی روستاییها، شهرهای کوچک و شهرستانها از اصفهان گرفته تا تبریز و مشهد است، مسئلهای که باعث شده از او رئیس جمهوری متفاوت با دیگر روسای جمهور ایران به وجود آید. برای همین است که به او رئیس جمهور مردمی میگویند. یکی از طرفدارانش به من گفت: او بسیار شبیه رئیس جمهوری امریکا است که بیشتر ملاقاتهای هفتگیاش را در نیوهمشایر انجام میدهد. یکی دیگر از طرفدارانش نیز گفت: ما به احمدی نژاد برای این رای دادیم که او برای بیکلاسها ایستاد. برعکس موسوی و محمد خاتمی که همیشه به نظر میرسید با جک استراو چای انگلیسی مینوشند.
وی سپس مینویسد: اما با آمدن رحیم مشایی به دفتر ریاست جمهوری که به طور سنتی در راس امور اجرایی ایران است، اوضاع فرق کرد. او یار بسیار نزدیک احمدی نژاد است. رحیم مشایی در طول جنگ ۸ ساله ایران و عراق در سپاه بود، پس از آن به رادیو خبر ایران آمد و شایعهای هم هست مبنی بر این که او سابقه فعالیت در وزارت اطلاعات را نیز داشته است. به گفته برخی افراد نزدیک به دفتر ریاست جمهوری مشایی تا پایان دور اول ریاست جمهوری احمدی نژاد در دفتر او بوده است. مشایی صحبتهایی میکرد که جریان محافظهکار ایران چندان از این اظهارات خوششان نمیآمد. مثلا یک بار گفت ایران با اسرائیل دشمن است ولی با مردم اسرائیل نه. محافظهکاران میگویند چطور میشود ما با مردمی که دولتشان سرزمین فلسطینیان را اشغال کرده مشکلی نداشته باشیم. رابطه مشایی با علمای سنتی قم نیز چندان حسنه نیست. علاوه بر آن در طول زمانی که ریاست سازمان میراث فرهنگی ایران را بر عهده داشت به واسطه مدیریت نامناسب پروندههای مالی نتوانست سابقه خوبی از خود به جای بگذارد.
فیسک مینویسد: با این حال در تمامی این دوران مشایی از احمدی نژاد جدا نشد. چهار سال دوره اول ریاست جمهوری او و پس از آن تا کنون مشایی نزدیکترین فرد به احمدی نژاد محسوب میشود. این نزدیکی تا آن جا پیش رفته که برخی از مردم میگویند مشایی مرجع احمدی نژاد است. بسیاری گمان میکردند که وی تحت فشارهای بسیار مجبور شود مشایی را کنار بگذارد ولی نه تنها تا کنون دست به چنین کاری نزده است بلکه هر کسی که در کابینه از مشایی کوچکترین انتقادی کند فورا برکنار میشود. کسی اگر روزی از مشایی انتقاد کند روز بعد باید حکم بیکاریاش را ببیند. این مسائل باعث شده تا برخی در ایران بگویند مشایی احمدی نژاد را طلسم کرده چرا که به طور غیر طبیعی تحت کنترل او است.
در بخش دیگری از این یادداشت فیسک مینویسد: در ایران وقتی بیامان فشارها به رئیس جمور افزایش مییابد، انتظار میرود که این فشارها را رئیس جمهور به دیگران منتقل کند چرا که در غیز این صورت اگر کاری نکند دشمنیها علیه او افزایش مییابند. از این رو بسیاری میپرسند که عاقبت احمدی نژاد به کجا ختم خواهد شد. هنگامی که احمدی نژاد با تاخیر مجبور شد انتصاب مشایی به پست معاونت ریاست جمهوری را پس بگیرد که به گفته برخی از محافظهکاران باعث شد تا بسیاری از طرفداران احمدی نژاد آزرده خاطر شوند. احمدی نژاد در حال حاضر تلاش میکند در برابر اتفاقاتی که علیه او و مشایی میافتد حرفی نزند ولی برخی میگویند طی روزهای آینده ممکن است اتفاقات بسیاری بیفتد اگر چه شاید دیر باشد
اگرس كوير ميشود، جنگلهاى شمال زاگرسى می شوند، مرگ و مير دستهجمعى درختان، كوچ حيوانات و رفتارهاى عجيب و
زاگرس كوير ميشود، جنگلهاى شمال زاگرسى می شوند، مرگ و مير دستهجمعى درختان، كوچ حيوانات و رفتارهاى عجيب و غريب آنها
ايلنا
سيلهاى سهمناك و مخرب شمال كشور در سالهاى اخير تنها يكى از مشهودترين و ملموسترين اثرات نابودى جنگلهاى كشور است. جنگلهاى ارزشمندى كه تنها نمونهى باقيمانده از جنگلهاى هيركانى مربوط به دوران ژوراسيك است.
اين جنگلها كه زمانى وسعتشان به 3.7 ميليون هكتار ميرسيد، امروز در خوشبينانهترين حالت 1.7 ميليون هكتار وسعت دارند. حال و روز جنگلهاى بلوط در غرب زاگرس نيز از جنگلهاى شمال چندان بهتر نيست.
بسيارى از كارشناسان با روند فعلى تخريب پيشبينى ميكنند كه تا چند سال ديگر جنگلهاى زاگرس در غرب كشور؛ جاى خود را به بيابان بدهند.
به راستى چه بر سر جنگلهاى ما آمد؟ چه عامل يا عواملى موجب شد تا وداع هميشگى ما با جنگلهاى بينظيرمان اينقدر زود فرا برسد؟!
اسدالله كريمى(محقق و كارشناس مركز تحقيقات جنگلهاى گرگان) در گفتوگو با خبرنگار ايلنا، در اين رابطه ميگويد: هر كدام از انواع بهرهبردارى از جنگلها مدنظر باشد؛ چه صنعتى چه توريستى چه فقط زيباشناسى يا حتى اكولوژيكي؛ بستگى به سياست كلان يك كشور دارد. در واقع مديران ارشد يك كشور براساس توانشان براى اين كار برنامهريزى ميكنند.
او ادامه داد: جنگلهاى ما بهصورت بالقوه توان بهرهبردارى صنعتى را نيز دارند كه در آن شكى نيست. البته همهى جنگلهاى كشور چنين ظرفيتى ندارند. به اين معنا كه؛ اگر كل جنگلهاى شمال 1 ميليون و نهصد هزار هكتار باشد، كمتر از نصف آن توان بهرهبردارى صنعتى را دارند. اما موضوع اينجاست كه ما در بهرهبرداريهايمان افراط ميكنيم.
وى افزود: اگر يك درخت از جنگلهاى ما حذف شود بايد بهجاى آن چندين نهال كاشته شود تا آيندهى اكوسيستم را تامين كند. ضمن اينكه در مناطقى كه توان و پتانسيل جنگل كم است، بايستى جنگل را به سمت بهرهبرداريهاى حفاظتي، توريستى و اكوتوريسمى سوق داد و بحث تفرج را نيز در آن مدنظر قرار داد.
او با ابراز تاسف از درهم شدن مسايل اصلى و زيربنايى با سياست حتى در حوزهى جنگلدارى اظهار داشت: متاسفانه در بهرهبردارى از جنگلها تنها ديدگاه اقتصادى درنظر گرفته ميشود و تنها به بهرهبردارى چوب از اين منبع طبيعى انديشيده ميشود.
اين كارشناس امور جنگلها؛ در واكنش به گفتهى برخى مسوولان مبنى بر اينكه 10 سال به جنگلها استراحت بدهيم نيز گفت: به فرض هم كه 10 سال استراحت بدهيم؛ بعد چه ميشود؟ بعداز آن دوباره بهرهبردارى اقتصادى از اين منابع را ادامه بدهيم؟!
او ادامه داد: جنگل بهطور مستمر توليد خود را دارد، اگر طورى برنامهريزى كنيم كه ميزان برداشتمان از ميزان توليد جنگل كمتر باشد ضمن آنكه مسايل زيستمحيطى و استفاده از جادههاى جنگلى مناسب و كم كردن دام در جنگل را مدنظر قرار دهيم، به اعتقاد بسيارى از كارشناسان؛ جنگلهاى ما مجدد اين توان را دارد كه دوباره خود را بازيابى كنند.
كريمى درعين حال اذعان كرد كه؛ بحث بهرهبردارى اقتصادى از جنگل ميتواند مطرح باشد. ما جنگل صنعتى هم داريم اما اينكه ما در بهرهبردارى يا بهرهبردارى نكردن از جنگل افراط كنيم؛ به كلى غلط است.
او افزود: اگر بهرهبرداريهاى ما كاملا فنى و علمى باشد؛ استفاده از جنگلها ميتواند ادامه پيدا كند ضمن اينكه درآمدزايى و اشتغالى كه ايجاد ميشود، ميتواند در حفاظت از ساير جنگلها به ما كمك كند.
اما هادى چپادليرى(رييس انجمن جنگلبانى) نظر ديگرى در اين زمينه دارد و معتقد است؛ جنگلهاى ما ديگر توان بهرهبردارى را ندارد.
او در گفت وگو با ايلنا، ضمن انتقاد از روند بهرهبردارى از جنگلها در كشور ميگويد: بهرهبردارى بيرويه؛ اين اكوسيستم بينظير را درمعرض خطر جدى نابودى قرار داده است.
چيادليرى در واكنش به گفتهى برخى مسوولان در دادن فرصت استراحت 10 ساله به جنگلها و عدم بهرهبردارى از آنها گفت: استراحت 10 و 20 ساله براى بازسازى جنگلها كافى نسبت بلكه اگر بخواهيم بهصورت موثر اقدامى در جهت بازسازى اين منابع انجام دهيم بايد 150 سال از جنگلهايمان برداشت نكنيم تا دوباره توان قبل را بازيابند. حتى اين پروسهى زماني؛ حداقل زمان لازم براى احياى دوبارهى اين منابع است.
او توضيح داد: توان رويشى جنگلهاى ما در اكثر نقاط حدود دو مترمكعب است اما درحال حاضر نزديك به 8 متر مكعب از جنگلهايمان برداشت كردهايم، يعنى 4 برابر توان رويش جنگلهايمان.
رييس انجمن جنگلبانى بازهم اين فرصت 150 ساله را براى بازسازى جنگلها كافى نميداند و تصريح ميكند: متاسفانه عمق فاجعه و خسارتهاى وارده فراتر از اين بحثهاست. براى نمونه قطع يك درخت با عمر 500 سال چگونه قابل جبران است؟!
او از روند فعلى مديريت در حفاظت و بهرهبردارى از جنگلها انتقاد و تاكيد ميكند: حتى اگر بهرهبردارى نيز صورت نگيرد؛ مديريت بر جنگلها حتما بايد وجود داشته باشد يعنى دخالتها و بهرهبرداريهاى ما از اين منابع نبايد منجر به توليد چوب در جنگل شود و هدف مديريتى ما در اين حوزه بايد پرورش جنگل باشد.
چيادليرى با اعلام اخبار تاسفبار از وضعيت جنگلهاى غرب كشور يادآور ميشود: بهرهبردارى از جنگلهاى غرب به هيچ عنوان نبايد صورت گيرد. با روند فعلى تخريب در اين جنگلها؛ شك نكنيد كه اين منابع خداداد تا چند سال ديگر به بيابان تبديل ميشود. درحال حاضر جنگلهاى غرب درگير روندى شدهاند كه به سمت استپى و علفزارى شدن پيش ميرود. زاگرس نيز به تدريج كويرى و بيابانى ميشود. جنگلهاى شمالى كه از نوع جنگلهاى هيركانى هستند نيز دارند به سمت زاگرسى شدن پيش ميروند و روزبهروز زوال آنها نزديكتر ميشود.
او شاهد اين مدعا را مرگ و مير دستهجمعى درختان، كوچ دستهجمعى حيوانات و رفتارهاى عجيب و غريب در حيوانات دانست و توضيح ميدهد: خشك شدن هزار هكتار درخت در غرب كشور نشان ميدهد جنگلهاى ما به سرعت به سمت نابودى پيش ميروند.
چيپادليرى دوباره تاكيد ميكند: بهرهبردارى از جنگلهاى شمالى كشور نيز به هيچ عنوان نبايد حتى براى توليد چوب اتفاق بيافتد چون اين منابع به هيچوجه توان توليد چوب را ندارند.
او ميگويد: برداشتهاى بيرويهى چندين برابر ظرفيت جنگلها در سالهاى گذشته بدون مديريت و وارد كردن تكنولوژيهاى بهرهبردارى كه با اقليم كشورمان سازگار باشد، باعث شده تا صدمات شديد و جبرانناپذير به منابع طبيعى وارد شود.
رئيس انجمن جنگلبانى درمورد ارزش جنگلهاى شمال نيز چنين ميگويد: جنگلهاى شمال كشور ازنظر سطح در برابر ساير جنگلهاى دنيا وسعت قابل توجهى ندارد حتى شايد از نشنال پارك كانادا نيز كوچكتر باشد. اما آنچه جنگلهاى كشور ما را ارزشمند ساخته، قدمت اين جنگل و كهنسالى درختان آن است كه متاسفانه ما با بهرهبرداريهاى بدون ملاحظه؛ اين قدمت را نيز از بين بردهايم.
گزارش از: حسين جمشيديان
7 تیر 1390
ايلنا
سيلهاى سهمناك و مخرب شمال كشور در سالهاى اخير تنها يكى از مشهودترين و ملموسترين اثرات نابودى جنگلهاى كشور است. جنگلهاى ارزشمندى كه تنها نمونهى باقيمانده از جنگلهاى هيركانى مربوط به دوران ژوراسيك است.
اين جنگلها كه زمانى وسعتشان به 3.7 ميليون هكتار ميرسيد، امروز در خوشبينانهترين حالت 1.7 ميليون هكتار وسعت دارند. حال و روز جنگلهاى بلوط در غرب زاگرس نيز از جنگلهاى شمال چندان بهتر نيست.
بسيارى از كارشناسان با روند فعلى تخريب پيشبينى ميكنند كه تا چند سال ديگر جنگلهاى زاگرس در غرب كشور؛ جاى خود را به بيابان بدهند.
به راستى چه بر سر جنگلهاى ما آمد؟ چه عامل يا عواملى موجب شد تا وداع هميشگى ما با جنگلهاى بينظيرمان اينقدر زود فرا برسد؟!
اسدالله كريمى(محقق و كارشناس مركز تحقيقات جنگلهاى گرگان) در گفتوگو با خبرنگار ايلنا، در اين رابطه ميگويد: هر كدام از انواع بهرهبردارى از جنگلها مدنظر باشد؛ چه صنعتى چه توريستى چه فقط زيباشناسى يا حتى اكولوژيكي؛ بستگى به سياست كلان يك كشور دارد. در واقع مديران ارشد يك كشور براساس توانشان براى اين كار برنامهريزى ميكنند.
او ادامه داد: جنگلهاى ما بهصورت بالقوه توان بهرهبردارى صنعتى را نيز دارند كه در آن شكى نيست. البته همهى جنگلهاى كشور چنين ظرفيتى ندارند. به اين معنا كه؛ اگر كل جنگلهاى شمال 1 ميليون و نهصد هزار هكتار باشد، كمتر از نصف آن توان بهرهبردارى صنعتى را دارند. اما موضوع اينجاست كه ما در بهرهبرداريهايمان افراط ميكنيم.
وى افزود: اگر يك درخت از جنگلهاى ما حذف شود بايد بهجاى آن چندين نهال كاشته شود تا آيندهى اكوسيستم را تامين كند. ضمن اينكه در مناطقى كه توان و پتانسيل جنگل كم است، بايستى جنگل را به سمت بهرهبرداريهاى حفاظتي، توريستى و اكوتوريسمى سوق داد و بحث تفرج را نيز در آن مدنظر قرار داد.
او با ابراز تاسف از درهم شدن مسايل اصلى و زيربنايى با سياست حتى در حوزهى جنگلدارى اظهار داشت: متاسفانه در بهرهبردارى از جنگلها تنها ديدگاه اقتصادى درنظر گرفته ميشود و تنها به بهرهبردارى چوب از اين منبع طبيعى انديشيده ميشود.
اين كارشناس امور جنگلها؛ در واكنش به گفتهى برخى مسوولان مبنى بر اينكه 10 سال به جنگلها استراحت بدهيم نيز گفت: به فرض هم كه 10 سال استراحت بدهيم؛ بعد چه ميشود؟ بعداز آن دوباره بهرهبردارى اقتصادى از اين منابع را ادامه بدهيم؟!
او ادامه داد: جنگل بهطور مستمر توليد خود را دارد، اگر طورى برنامهريزى كنيم كه ميزان برداشتمان از ميزان توليد جنگل كمتر باشد ضمن آنكه مسايل زيستمحيطى و استفاده از جادههاى جنگلى مناسب و كم كردن دام در جنگل را مدنظر قرار دهيم، به اعتقاد بسيارى از كارشناسان؛ جنگلهاى ما مجدد اين توان را دارد كه دوباره خود را بازيابى كنند.
كريمى درعين حال اذعان كرد كه؛ بحث بهرهبردارى اقتصادى از جنگل ميتواند مطرح باشد. ما جنگل صنعتى هم داريم اما اينكه ما در بهرهبردارى يا بهرهبردارى نكردن از جنگل افراط كنيم؛ به كلى غلط است.
او افزود: اگر بهرهبرداريهاى ما كاملا فنى و علمى باشد؛ استفاده از جنگلها ميتواند ادامه پيدا كند ضمن اينكه درآمدزايى و اشتغالى كه ايجاد ميشود، ميتواند در حفاظت از ساير جنگلها به ما كمك كند.
اما هادى چپادليرى(رييس انجمن جنگلبانى) نظر ديگرى در اين زمينه دارد و معتقد است؛ جنگلهاى ما ديگر توان بهرهبردارى را ندارد.
او در گفت وگو با ايلنا، ضمن انتقاد از روند بهرهبردارى از جنگلها در كشور ميگويد: بهرهبردارى بيرويه؛ اين اكوسيستم بينظير را درمعرض خطر جدى نابودى قرار داده است.
چيادليرى در واكنش به گفتهى برخى مسوولان در دادن فرصت استراحت 10 ساله به جنگلها و عدم بهرهبردارى از آنها گفت: استراحت 10 و 20 ساله براى بازسازى جنگلها كافى نسبت بلكه اگر بخواهيم بهصورت موثر اقدامى در جهت بازسازى اين منابع انجام دهيم بايد 150 سال از جنگلهايمان برداشت نكنيم تا دوباره توان قبل را بازيابند. حتى اين پروسهى زماني؛ حداقل زمان لازم براى احياى دوبارهى اين منابع است.
او توضيح داد: توان رويشى جنگلهاى ما در اكثر نقاط حدود دو مترمكعب است اما درحال حاضر نزديك به 8 متر مكعب از جنگلهايمان برداشت كردهايم، يعنى 4 برابر توان رويش جنگلهايمان.
رييس انجمن جنگلبانى بازهم اين فرصت 150 ساله را براى بازسازى جنگلها كافى نميداند و تصريح ميكند: متاسفانه عمق فاجعه و خسارتهاى وارده فراتر از اين بحثهاست. براى نمونه قطع يك درخت با عمر 500 سال چگونه قابل جبران است؟!
او از روند فعلى مديريت در حفاظت و بهرهبردارى از جنگلها انتقاد و تاكيد ميكند: حتى اگر بهرهبردارى نيز صورت نگيرد؛ مديريت بر جنگلها حتما بايد وجود داشته باشد يعنى دخالتها و بهرهبرداريهاى ما از اين منابع نبايد منجر به توليد چوب در جنگل شود و هدف مديريتى ما در اين حوزه بايد پرورش جنگل باشد.
چيادليرى با اعلام اخبار تاسفبار از وضعيت جنگلهاى غرب كشور يادآور ميشود: بهرهبردارى از جنگلهاى غرب به هيچ عنوان نبايد صورت گيرد. با روند فعلى تخريب در اين جنگلها؛ شك نكنيد كه اين منابع خداداد تا چند سال ديگر به بيابان تبديل ميشود. درحال حاضر جنگلهاى غرب درگير روندى شدهاند كه به سمت استپى و علفزارى شدن پيش ميرود. زاگرس نيز به تدريج كويرى و بيابانى ميشود. جنگلهاى شمالى كه از نوع جنگلهاى هيركانى هستند نيز دارند به سمت زاگرسى شدن پيش ميروند و روزبهروز زوال آنها نزديكتر ميشود.
او شاهد اين مدعا را مرگ و مير دستهجمعى درختان، كوچ دستهجمعى حيوانات و رفتارهاى عجيب و غريب در حيوانات دانست و توضيح ميدهد: خشك شدن هزار هكتار درخت در غرب كشور نشان ميدهد جنگلهاى ما به سرعت به سمت نابودى پيش ميروند.
چيپادليرى دوباره تاكيد ميكند: بهرهبردارى از جنگلهاى شمالى كشور نيز به هيچ عنوان نبايد حتى براى توليد چوب اتفاق بيافتد چون اين منابع به هيچوجه توان توليد چوب را ندارند.
او ميگويد: برداشتهاى بيرويهى چندين برابر ظرفيت جنگلها در سالهاى گذشته بدون مديريت و وارد كردن تكنولوژيهاى بهرهبردارى كه با اقليم كشورمان سازگار باشد، باعث شده تا صدمات شديد و جبرانناپذير به منابع طبيعى وارد شود.
رئيس انجمن جنگلبانى درمورد ارزش جنگلهاى شمال نيز چنين ميگويد: جنگلهاى شمال كشور ازنظر سطح در برابر ساير جنگلهاى دنيا وسعت قابل توجهى ندارد حتى شايد از نشنال پارك كانادا نيز كوچكتر باشد. اما آنچه جنگلهاى كشور ما را ارزشمند ساخته، قدمت اين جنگل و كهنسالى درختان آن است كه متاسفانه ما با بهرهبرداريهاى بدون ملاحظه؛ اين قدمت را نيز از بين بردهايم.
گزارش از: حسين جمشيديان
7 تیر 1390
امه مهوش علاسوندی:مادران عليه اعدام
امه مهوش علاسوندی:مادران عليه اعدام
Kategorie: Nachricht
من مهوش علاسوندی که دو فرزند رشيدم٬ چهل روز قبل به اتهام محاربه اعدام شدند٬ دست ياری بسوی مادران و پدران و خانواده هايی دراز ميکنم که چنين جنايتی در مورد آنها نيز انجام گرفته و عزيزترين کسان آنها به دست حکومت اسلامی اعدام شده اند. ما نبايد سکوت کنيم . ما بايد دست به دست هم دهيم و از دنيا بخواهيم که به اين جنايات رسيدگی شود.
در دو سال گذشته و پس از انتخابات دروغين ٬ مادران ديگری هم هستند که با اين فاجعه روبرو و فرزندانشان توسط عوامل رژيم جمهوری اسلامي ترور و يا اعدام شده اند.
در سی و دو سال گذشته و بخصوص در دهه شصت مادرانی بوده و هستند که هنوز رنج و درد اين زخم عميق بر جان آنها سنگيني ميکند. مادرانی که عزيزانشان در گلستان خاوران و خاورانهای گمنام همچنان بی نام و نشان بخاک سپرده شده اند.
من از همه خانواده ها و بويژه مادران داغدار درخواست مي نمايم که به ياری من آمده ٬ تا با تشکيل يک نهاد عليه اعدام به نام " مادران عليه اعدام" و مبارزه عليه اعدام در سراسر دنيا بخصوص در کشور اشغال شده مان ايران از فاجعه ای که بر ما رفته است درس گرفته و با سعی و تلاش مداوم و مبارزه همه جانبه عليه اين قتل دولتی ٬ ديگر شاهد روی دادن اين ظلم فجيع و ضد انسانی برای خانواده و مادر ديگری نباشيم.
من بدينوسيله تشکيل نهاد مادران عليه اعدام را اعلام نموده واز همه تقاضای همکاری دارم. برای تماس و ثبت نام و اعلام هر نوع همکاری با اين نهاد از کليه مادران و خانواده ها ، احزاب و سازمانها و... در سراسر دنيا ميخواهم که با نشانی ذيل تماس حاصل نماييد
۱۳۹۰ تیر ۷, سهشنبه
انسان
ز انسان
محمود درويش
برگردان: محمد علی اصفهانی
محمود درويش
برگردان: محمد علی اصفهانی
شعر محمود درويش، شعر است. شعر ناب. در معنای واقعی کلمه.
آنچه در اينجا می خوانيد ترجمه ی شعر کوتاهی است از او که به قول مولوی «درحقيقت، وصف حال ماست آن».
ترجمه، مستقيماً از متن اصلی شعر (به زبان عربی) انجام شده است. اين شعر، در زبان عربي، پيرو قواعد وزن و قافيه است؛ ولی چون يکی از ناشايسته ترين شيوه ها در ترجمه ی يک شعر، کم و زياد کردنش به منظور وزن و قافيه دادن به آن است، رعايت امانت را بر اتخاذ چنان شيوه يی ترجيح داده ام.
در پانويس شعر، لينک صفحه ی ويژه ی محمود درويش در سايت ققنوس را آورده ام که علاقمندان می توانند از آن صفحه، به مطالبی که تا کنون به همين قلم، يا در باره ی محمود درويش نوشته شده اند، و يا از او به فارسی برگردانيده شده اند، دسترسی داشته باشند.
از جمله به مطالب زير:
٭ گفتگو ی روزنامه ی ايتاليايی «ايل مانيفستو» با محمود درويش در باب سياست، و در باب شعر
٭ ماجرای کاريکاتور ها، و انتخابات فلسطين، در گفتگوی لوموند با محمود درويش
٭ نه در رثا، که با ياد محمود درويش
٭ سپرده به باد و خاک و تاريخ، در البروه
گزارش خانم ميشل سيبونی (عضو سازمان وحدت يهودی فرانسه برای صلح) از به خاکسپاری سمبليک محمود درويش در زادگاهش با حضور بازماندگان قتل عام ها و نسل کشی ها و شهر و روستا سوزانی های اسراييل، و نويسندگان و صلح طلبانی چون ميشل وارشاوسکی.
اسراييل، اجازه ی به خاکسپاری محمود درويش در زادگاه او که آن را بعد از به آتش کشيدن آن و فتل عام ساکنان اصلی اش به اشغال خود در آورده است را نداد.
محمد علی اصفهانی
۳ تير ۱۳۹۰
دهانش را با زنجير بستند
دست هايش را به تخته سنگ مرگ گره زدند
و گفتند: تو قاتلی!
غذايش را و لباس هايش را و پرچم هايش را از او گرفتند
به سياهچال مرگ، پرتابش کردند
و گفتند: تو دزدی!
از هردری راندندش
معشوق کوچکش را از او ربودند
و گفتند: تو پناهنده هستی!
ای چشمانت و دستانت در خون تپيده!
شب، رفتنی است
نه اتاق بازداشت باقی خواهد ماند
نه حلقه های زنجير ها.
نرون، مُرد؛ و روم، برجاست
و در ديدگانش می رزمد
دانه ها می ميرند
اما به زودي، دشت، از گل ها پر خواهد شد
----------------------------------------------------------------
لينک صفحه ی ويژه ی محمود درويش در سايت ققنوس:
http://www.ghoghnoos.org/ah/hp/dp.html
...روزنگارِ نجيب عون - برگردان : سيامند
ری ...روزنگارِ نجيب عون - برگردان : سيامند
رسوايی ...
روزنگارِ نجيب عون
روزنامه ی لبنانیِ L’orient le Jour
20 ژوئن 2011
برگردان : سيامند
حقايقی هست که ديگر نمی توان پنهانشان کرد، شيادی هايی هست که افشا کردنشان تبديل به ضرورت شده است. يک تغييرِ جهتِ سياسی فضاحت بار توجيه شده با پراگماتيسمی بزدل، با «مصالح عالی»ای که دشنامی است به هوش و انديشه، به عقل سليم.
شرم باد بر رژيم های عربی که دست قاتلين و جنايتکاران را باز گذاشته اند، که در مقابلِ قتلِ عام سکوت را برگزيده اند، شرم بر اتحاديهی کشورهای عرب که تبديل به باشگاهِ بازنشستگانِ پيری شده که بيشتر نگران حفظِ داشته های ناچيزشانند تا دفاع و پشتيبانی از آن چيزهايی که میتواند آرامش طولانی مدتشان، رخوتِ اطمينان بخششان را مختل کند.
ننگ بر کشورهای [دولت های]عربی که برای ماندن شان در قدرت، و داشتن تضمينی برای ثباتِ منطقه ای شکارچيان جنايت پيشه را مورد حمايت و پشتيبانی قرار می دهند. يک جهانِ عربیِ جا زده که پيش از اين وسيعاً بی عرضگی خود در مقابلِ اسرائيل را به همه جا گسترده و به نمايش گذاشته، که ويروس تفرقه را ميانِ فلسطينی ها رواج داده و امتيازِ دفاع از حقوقِ نقض شده، پايمال شده و مصدوم و مجروح بشرِ در سوريه ی خاندانِ اسد را به ترکيه ی، نه عرب، بلکه بهرحال مسلمان واگذار کرده است.
ننگ بر کشورهای عضو شورای امنيت که در کوریِ خود خوشند، که به جارچيان بهار دمکراتيک تنزل يافتهاند و لجوجانه در صدد تشريح و جدا سازیِ ذره کاهی از چشمِ همسايگانند، در حالی که شاه تير کُرهی چشمشان را متورم کرده.
ننگ بر رهبران روس که حاضر نيستند بپذيرند که دوران تغيير کرده و منافعِ استراتژيکِ آنان در منطقه ی خاورميانه ديگر نمی تواند توسط رژيم های فاسد تامين شود. شرم بر کرملين نشينانِ کاملاً پرت از مرحله، که لجوجانه تصور میکنند که يک پراگِ ديگر در دمشق، با ابزارِ محلی، همچنان ممکن است و بهتر است با يک ديکتاتور که در اختيار خودشان است گفتگو کنند، تا جايگزينی که طعم و بویِ آزادی داشته باشد.
ننگ بر وارثانِ سرکوبِ تين آن من که از نظر آنها تنها نمايشِ عمومیِ ساده ی يک گلِ ياس از زمانِ انقلابِ تونس، نشانه ی فراخوانی به انقلاب است. شرم بر رژيمی که چشم از قتلِ عامِ جاری برمیدارد و تنها يک اشتغال ذهنی بيش ندارد : مانع رسيدنِ ايده های اصلاحی به جوانانی که تشنه ی تغييرند بشود.
مسکو و پکن، اين دو قدرت آن روزی که از حق وتوی خود در شورای امنيت استفاده کنند، روزی که مانع صدور قطعنامه ی پيشنهادی لندن و پاريس، که رژيم سوريه را برای سرکوب وحشيانهی اعتراضات توده ای مورد تحريم قرار می دهد، شوند، ؛ همچون رسوايانِ افکارِ عمومی بين المللی انگشت نشان خواهند شد، همچون دو دولتی که جنايت عليه بشريت را تحمل میکنند، معرفی خواهند شد،.
و در آخر، ننگ بر سياستمداران لبنانی ای که هذيان میگويند، که هر بار که دهان میگشايند جز دروغ نمی گويند : اسهال کلامی ای به کار می گيرند و مورد سوء استفاده قرار میدهند تا چهره ی حقيقت را بپوشانند، وقايع را به نحو ديگری نمايش دهند، توجيه ناپذير را توجيه کنند. گفتاری جنايت بار، خون ريزتر از گلوله، تنزل يافتگانی تا حد پادوهای جلاد، به بهای جان و مالِ قربانيان. همان جلادی که تحقيرشان کرده، آنها را به پست ترين نوکری ها واداشته، همان هايی که امروزه برايش شرايطِ تخفيفِ جرم می يابند، که در آرزوی تداوم حياتش هستند و «بليطهای يکسره» برای قربانيانِ همين جنايت پيشه صادر میکنند.
ننگ بر همهی آنانی که اجازه دادند رژيمی لرزان و بیثبات خود را در لبنان مستحکم کند، از صحنهی لبنان استفاده کند تا اعمالِ شنيع خود را بپوشاند، تا توجه و اذهان را از جناياتِ انجام گرفته در «شکارگاهِ اختصاصی»اش منحرف کند.
شرم، برايتان بگويم ...برگردان : سيامند
سوايی ...روزنگارِ نجيب عون - برگردان : سيامند
۱۳۹۰ تیر ۶, دوشنبه
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
سیامک مهر(محمدرضا پورشجری)
من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم، یک اندیشه ام.
میترا جان مطالبی هست که میخواهم بدانی. بیشتر از این نظر که اگر در اینترنت و یا در کانالهای ماهواره ای و رسانه ها پرسیدند آمادگی داشته باشی. شرایط من در زندان به گونه ای است که بیشتر از هر چیز از بی خبری رنج میبرم. از 21 شهریور 1389 به مدت 35-45 روز که دقیقا نمیدانم من در اطلاعات زندان بودم و در این مدت به دلیل شکنجه های فراوان با شیشه عینکم اقدام به خودکشی کردم.با اینکه میدانی چشمانم خیلی ضعیف است و با تقاضای زیاد از طرف خودم 3ماه از دادن شیشه عینک وحتا یک عدد قرص به من خودداری میکردند. بیشتر توهین و شکنجه ای که در مورد مقاله هایم شدم در مورد مقاله «مقام زن در فاحشگی اسلام» بود که گویا بدجور از این مقاله میسوزند. از تاریخ 15 اسفند 89 مرا به سلول انفرادی وسپس به سلول فرعی در اندرزگاه 5 انتقال داده اند. نه رادیو، نه تلویزیون و نه روزنامه نه کتاب و نه هیچ مسیر خبری در اختیارم نیست. با اینکه زندانیان سیاسی را به سالن12 اندرزگاه 4 انتقال داده اند ولی من تنها زندانی سیاسی هستم که ممنوع ملاقات، ممنوع تلفن، و بصورت کاملا ایزوله نگهداری می شوم. اخیرا احضاریه ای به زندان آورده اند که علیه من شکایت شده. نه شاکی مشخص است و نه از مورد اتهام حرفی زده شده. من احضاریه را امضا نکردم و نپذیرفتم. خودم حدس میزنم موضوع دادگاه رسیدگی به اتهام (سب النبی)باشد. به مسئله توهین به مقدسات. البته اتهام های دیگری هم ممکن است در میان باشد. من برای هر وضعیتی آمادگی کامل دارم و روحیه و انرژی ام در برابر اهریمن تباهی و پلیدی که قصد دارد سرانجام مرا ببلعد در حد بالا و عالی است. شاخ به شاخ با اهریمن خواهم جنگید.
میترا جان یادت باشد من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم بلکه یک اندیشه ام. اندیشه ای که در میان ایرانیان ریشه دارد و من سخت امیدوارم که عاقبت بر اهریمن پیروز شود. بر عنصر ضد بشر، ضد آزادی و ضدزندگی. بنابراین نابودی شخص من به معنی نابودی این اندیشه بالنده نیست. نام من و دیگر زندانیان سیاسی اینجا نیز چون مبارزانی که جاودان شدند هرگاه یادی از رژیم اسلامی در تاریخ به میان آید، دوباره زنده خواهدشد. معنی(زنده یاد) که درباره درگذشتگان میگویند دقیقا همین است پس تو سرت را بالا بگیر و درمقابل اطرافیان و اسلامزده های عقب مانده و اُمُل و بیمار محکم بایست و بی سوادی آنان را گوشزدشان کن. حتا تحقیرشان کن از بابت جهل و خرافه ای که بیمارشان کرده است. اسلامزده هایی که در پیرامونت می بینی حتا از انسان های غارنشینی که بردیواره های غار آثار هنری خلق میکردند پس مانده ترند. زیرا در عصری زندگی می کنند که بشر متمدن و خردگرا و آزاداندیش دوره روشنفکری را سپری کرده و رو بسوی آینده ای زیبا و شاد و مرفه با گام های استوار به پیش می تازد. اسلامزده های اطرافت همچنان در گنداب متعفن و مقدسات و باورهای جاهلانه مذهبی غرقند و نه حقوق و آزادی های خود را می شناسند و نه از ارجمندی و کرامت انسانی بهره مند هستند. باورهای جاهلانه مذهبی، آنان را متنفر از ازادی پرورش داده است. سنگ و چوب و استخوان مرده های هزاران ساله را که در بیابان های گرسنگی می یابند می پرستند. خرد و اندیشه خویش را به هیچ می انگارند و چون الاغی و گاوی افسار به گردن خود انداخته، قلاده به خود بسته اند و یک سر قلاده را به دست شیاد و شارلاتانی مقدس سپرده اند تا در نهایت آنان را چون حیوانی بی اراده و بی اختیار به هر سو بکشد و بدوشد و به مذبح ببرد.
میترا جان من به اندیشه هایم و به درک خود از آزادی و ارجمندی انسانیتم می بالم. من یه آنچه نوشته ام افتخار میکنم. مبارزی هستم که در جنگ با اهرین اسیر گشته، اما اهریمن را نیز کلافه کرده است. این سکوت مطلقی که در رسانه های رژیم اسلامی درباره دستگیری و اسارت و کلا موضوع من دیده میشود نشان از ترس رژیم دارد. این که مرا بصورت پنهانی و سکرت تا الان یازده بار به دادگاه بردند و می آورند، اینکه دسترسی مرا به ارتباط با بیرون از زندان مطلقا مسدود کرده اند، نشانه های پیروزی من است.
میترا جان تنها امیدی که به کمک دارم از سوی ایرانیان همفکر و مخالفان جدی رژیم اسلامی است. حمایت آنها و رسانه ها و نهادهای حقوق بشری وفعالان حقوق بشر می تواند در سرنوشت من و فشار به رژیم موثر واقع شود نکته ای دیگر اینکه همانطور که گفتم عواطف واحساسات خودت رادر مورد من کنترل کن و با خرد محض به موضوع من بیاندیش. من هیچ امیدی به اینکه رژیم ددمنش اسلامی مرا زنده بگذارد ندارم.
من الان در سلول انفرادی هستم. اینجا به سلول انفرادی برای فریب مردم میگویند «سوئیت» ! علاوه بر سلولهای انفرادی در هر سالن عمومی اندرزگاه ها یک اتاق کوچک با حمام و توالت هم هست که به آن «فرعی» می گویند و هر یک شماره ای دارد.
من در بین هفت هشت هزار زندانی تنها و تنها زندانی هستم که ممنوع ملاقات و ممنوع تلفن و از هرگونه ارتباط محرومم. هرگاه یک زندانی ممنوع ملاقات میاید آنرا نیز به سلول من میآورند که معمولا از اشرار و جانیان است. اکنون که این مطلب را مینویسم در فرعی از سالن13 اندرزگاه 5 که زندان معتادین و جانیان و شرارتی های خطرناک است محبوسم.این اندرزگاه به(متادونی ها) مشهور است. سلول من حتا یک دریچه به بیرون ندارد که با کسی ارتباط داشته باشم. بنابراین احتمال اینکه این نامه را به این زودی به بیرون بفرستم بسیار کم است.امروز که این مطلب را می نویسم فقط می دانم که ماه اردیبهشت است ولی از تاریخ و ساعت و روزش اطلاع ندارم. چون من در سلول انفرادی هستم، بنابراین نمی توانم از فروشگاه خرید کنم. به ناچار کارت بانک را باید به دیگران بدهم تا برایم خرید کنند. اینجا همه دزدند. چه زندانی، چه زندانبان و حتا مدیر فروشگاه هم هر گاه کارت به دستش بدهی، فوری خالی میکند. شکایت هم سودی ندارد. کی رسیدگی میکند.این را هم بگویم که مدتی پیش یکی از همین جنایت کارها واوباش به من حمله ور شد که چون من کوتاه آمدم درگیری جدی پیش نیامد.اینها همیشه شی ای برنده با خود حمل میکنند که به آن «تیزی» می گویند. در فرعی 17 اندرزگاه 6 که بودم در داخل بند یکنفر با همین تیزی به خاطر چند گرم موادمخدر گردنش را بریدند و کشتند.در زندان مواد مخدر از سیگار فراوان تر یافت میشود. کراک و شیشه اصلی ترین مواد مخدر مصرفی در زندان است.
امروز دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 90 بعد از هشت ماه انفرادی به سالن 12 اندرزگاه 4(بند سیاسی) منتقل شدم.
سیامک مهر(محمدرضا پورشجری) زندان رجایی شهر کرج
محاکمۀ وبلاگ نویس زندانی پس از 9 ماه بلاتکلیفی به تعویق افتاد
بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" برای تشدید فشار روحی و در بلاتکلیفی نگه داشتن وبلاگ نویس زندانی دادگاه وی برای چند ماه دیگر به تعویق افتاد.
روز چهارشنبه اول تیرماه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) با دست بند و پا بند به شعبۀ 109 دادگاه کرج برده شد.پابند او به حدی سفت بسته شد بود که منجر به زخمی شدن پایش و خونریزی آن گردید.دادگاه وی توسط فردی بنام سرابی که عراقی است حوالی ساعت 10:00 بدون حضور وکیل ، منشی دادگاه و نماینده دادستان برگزار شد و تا ساعت 11:30 ادامه داشت.
در جریان محاکمه سرابی به وبلاگ نویس زندانی گفت :پرونده ات خیلی سنگین است و اتهام شما محاربه و سب نبی است. وبلاگ نویس زندانی نسبت به اتهامات و برخوردهای وی اعتراض نمود و دادگاه را غیر قانونی و فاقد مشروعیت دانست. سرابی در پاسخ به اعتراضات آقای پور شجری گفت:پرونده را به شعبۀ دیگری ارجاع خواهم داد تا کس دیگری به آن رسیدگی نماید و ختم جلسه را اعلام نمود.
وبلاگ نویس زندانی تابحال تنها با لباسهایی که هنگام دستگیری بر تن داشت بسر می کند و از زمان دستگیری تاکنون از داشتن لباس محروم می باشد. در طی 9 ماه بازداشت و عدم داشتن ملاقات با خانواده، زندانبانان از تحویل گرفتن لباس از خانواده اش خوداری می کردند. روز پنجشنبه 2 تیر ماه روز تحویل گرفتن لباس از خانواده ها بود ولی مامورین حاضر به تحویل گرفتن لباس از خانواده پورشجری نشدند و او ناچار است که لباسهایش را از همبندیانش تامین کند.
لازم به یاد آوری است وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پور شجری (سیامک مهر) 21 شهریور 1389 با یورش و ضرب و شتم شدید مامورین وزارت اطلاعات دستگیر و به بند سپاه که در کنترل بازجویان وزارت اطلاعات می باشد منتقل گردید.او تحت شکنجه های وحشیانۀ بازجویان وزارت اطلاعات قرار گرفت و چند بار شیوۀ شکنجۀ روحی اعدام نمایشی را علیه وی بکار بردند .شدت فشار ها و شکنجه ها بحدی زیاد بود که او اقدام به خودکشی ناموفق نمود.بازجویان وزارت اطلاعات (شکنجه گران) هفته ها او را در سلولهای انفرادی بند سپاه قرار دادند.سپس او را به فرعی کاملا ایزوله شده بند 6 منتقل و چندین ماه بدون هواخوری و حداقل امکانات اولیه انسانی وی را در این بند نگهداری می کردند . پس از آن او را به سلولهای انفرادی بند 1 شکنجه گاه زندان گوهردشت کرج منتقل کردند.او اخیرا به سالن ایزوله شده 12 بند 4 منتقل شده است. وبلاگ نویس زندانی نزدیک به 9 ماه از داشتن ملاقات با خانواده اش محروم بود و در این اثنا 3 بار با خانواده اش تماس تلفنی کوتاه داشته است.
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،دستگیری ،شکنجه های وحشیانه ،ماهها قرار دادن وی درسلولهای انفرادی و شرایط طاقت فرسا بدون داشتن ملاقات با خانواده و پرونده سازی سنگین جهت صدور حکم اعدام علیه این وبلاگ نویس را محکوم می کند و از کمیسر عالی حقوق بشر خواستار اعزام هر چه سریعتر گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد برای ملاقات با زندانیان سیاسی،خانواده های آنها و تحقیق دربارۀ سایر موارد جنایت علیه بشریت توسط رژیم ولی فقیه علی خامنه ای می باشد.
فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران
5 تیر 1390 برابر با 26 ژون 2011
گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید:
کمیساریای عالی حقوق بشر
کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا
سازمان عفو بین الملل
۱۳۹۰ تیر ۵, یکشنبه
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
نامه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری به دخترش میترا از زندان مخوف گوهردشت کرج که برای انتشار در اختیار «فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران» قرار گرفته است.
سیامک مهر(محمدرضا پورشجری) من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم، یک اندیشه ام. میترا جان مطالبی هست که میخواهم بدانی. بیشتر از این نظر که اگر در اینترنت و یا در کانالهای ماهواره ای و رسانه ها پرسیدند آمادگی داشته باشی. شرایط من در زندان به گونه ای است که بیشتر از هر چیز از بی خبری رنج میبرم. از 21 شهریور 1389 به مدت 35-45 روز که دقیقا نمیدانم من در اطلاعات زندان بودم و در این مدت به دلیل شکنجه های فراوان با شیشه عینکم اقدام به خودکشی کردم.با اینکه میدانی چشمانم خیلی ضعیف است و با تقاضای زیاد از طرف خودم 3ماه از دادن شیشه عینک وحتا یک عدد قرص به من خودداری میکردند. بیشتر توهین و شکنجه ای که در مورد مقاله هایم شدم در مورد مقاله «مقام زن در فاحشگی اسلام» بود که گویا بدجور از این مقاله میسوزند. از تاریخ 15 اسفند 89 مرا به سلول انفرادی وسپس به سلول فرعی در اندرزگاه 5 انتقال داده اند. نه رادیو، نه تلویزیون و نه روزنامه نه کتاب و نه هیچ مسیر خبری در اختیارم نیست. با اینکه زندانیان سیاسی را به سالن12 اندرزگاه 4 انتقال داده اند ولی من تنها زندانی سیاسی هستم که ممنوع ملاقات، ممنوع تلفن، و بصورت کاملا ایزوله نگهداری می شوم. اخیرا احضاریه ای به زندان آورده اند که علیه من شکایت شده. نه شاکی مشخص است و نه از مورد اتهام حرفی زده شده. من احضاریه را امضا نکردم و نپذیرفتم. خودم حدس میزنم موضوع دادگاه رسیدگی به اتهام (سب النبی)باشد. به مسئله توهین به مقدسات. البته اتهام های دیگری هم ممکن است در میان باشد. من برای هر وضعیتی آمادگی کامل دارم و روحیه و انرژی ام در برابر اهریمن تباهی و پلیدی که قصد دارد سرانجام مرا ببلعد در حد بالا و عالی است. شاخ به شاخ با اهریمن خواهم جنگید. میترا جان یادت باشد من یک فرد نیستم، یک فکرم. من یک شخص نیستم بلکه یک اندیشه ام. اندیشه ای که در میان ایرانیان ریشه دارد و من سخت امیدوارم که عاقبت بر اهریمن پیروز شود. بر عنصر ضد بشر، ضد آزادی و ضدزندگی. بنابراین نابودی شخص من به معنی نابودی این اندیشه بالنده نیست. نام من و دیگر زندانیان سیاسی اینجا نیز چون مبارزانی که جاودان شدند هرگاه یادی از رژیم اسلامی در تاریخ به میان آید، دوباره زنده خواهدشد. معنی(زنده یاد) که درباره درگذشتگان میگویند دقیقا همین است پس تو سرت را بالا بگیر و درمقابل اطرافیان و اسلامزده های عقب مانده و اُمُل و بیمار محکم بایست و بی سوادی آنان را گوشزدشان کن. حتا تحقیرشان کن از بابت جهل و خرافه ای که بیمارشان کرده است. اسلامزده هایی که در پیرامونت می بینی حتا از انسان های غارنشینی که بردیواره های غار آثار هنری خلق میکردند پس مانده ترند. زیرا در عصری زندگی می کنند که بشر متمدن و خردگرا و آزاداندیش دوره روشنفکری را سپری کرده و رو بسوی آینده ای زیبا و شاد و مرفه با گام های استوار به پیش می تازد. اسلامزده های اطرافت همچنان در گنداب متعفن و مقدسات و باورهای جاهلانه مذهبی غرقند و نه حقوق و آزادی های خود را می شناسند و نه از ارجمندی و کرامت انسانی بهره مند هستند. باورهای جاهلانه مذهبی، آنان را متنفر از ازادی پرورش داده است. سنگ و چوب و استخوان مرده های هزاران ساله را که در بیابان های گرسنگی می یابند می پرستند. خرد و اندیشه خویش را به هیچ می انگارند و چون الاغی و گاوی افسار به گردن خود انداخته، قلاده به خود بسته اند و یک سر قلاده را به دست شیاد و شارلاتانی مقدس سپرده اند تا در نهایت آنان را چون حیوانی بی اراده و بی اختیار به هر سو بکشد و بدوشد و به مذبح ببرد. میترا جان من به اندیشه هایم و به درک خود از آزادی و ارجمندی انسانیتم می بالم. من یه آنچه نوشته ام افتخار میکنم. مبارزی هستم که در جنگ با اهرین اسیر گشته، اما اهریمن را نیز کلافه کرده است. این سکوت مطلقی که در رسانه های رژیم اسلامی درباره دستگیری و اسارت و کلا موضوع من دیده میشود نشان از ترس رژیم دارد. این که مرا بصورت پنهانی و سکرت تا الان یازده بار به دادگاه بردند و می آورند، اینکه دسترسی مرا به ارتباط با بیرون از زندان مطلقا مسدود کرده اند، نشانه های پیروزی من است. میترا جان تنها امیدی که به کمک دارم از سوی ایرانیان همفکر و مخالفان جدی رژیم اسلامی است. حمایت آنها و رسانه ها و نهادهای حقوق بشری وفعالان حقوق بشر می تواند در سرنوشت من و فشار به رژیم موثر واقع شود نکته ای دیگر اینکه همانطور که گفتم عواطف واحساسات خودت رادر مورد من کنترل کن و با خرد محض به موضوع من بیاندیش. من هیچ امیدی به اینکه رژیم ددمنش اسلامی مرا زنده بگذارد ندارم. من الان در سلول انفرادی هستم. اینجا به سلول انفرادی برای فریب مردم میگویند «سوئیت» ! علاوه بر سلولهای انفرادی در هر سالن عمومی اندرزگاه ها یک اتاق کوچک با حمام و توالت هم هست که به آن «فرعی» می گویند و هر یک شماره ای دارد. من در بین هفت هشت هزار زندانی تنها و تنها زندانی هستم که ممنوع ملاقات و ممنوع تلفن و از هرگونه ارتباط محرومم. هرگاه یک زندانی ممنوع ملاقات میاید آنرا نیز به سلول من میآورند که معمولا از اشرار و جانیان است. اکنون که این مطلب را مینویسم در فرعی از سالن13 اندرزگاه 5 که زندان معتادین و جانیان و شرارتی های خطرناک است محبوسم.این اندرزگاه به(متادونی ها) مشهور است. سلول من حتا یک دریچه به بیرون ندارد که با کسی ارتباط داشته باشم. بنابراین احتمال اینکه این نامه را به این زودی به بیرون بفرستم بسیار کم است.امروز که این مطلب را می نویسم فقط می دانم که ماه اردیبهشت است ولی از تاریخ و ساعت و روزش اطلاع ندارم. چون من در سلول انفرادی هستم، بنابراین نمی توانم از فروشگاه خرید کنم. به ناچار کارت بانک را باید به دیگران بدهم تا برایم خرید کنند. اینجا همه دزدند. چه زندانی، چه زندانبان و حتا مدیر فروشگاه هم هر گاه کارت به دستش بدهی، فوری خالی میکند. شکایت هم سودی ندارد. کی رسیدگی میکند.این را هم بگویم که مدتی پیش یکی از همین جنایت کارها واوباش به من حمله ور شد که چون من کوتاه آمدم درگیری جدی پیش نیامد.اینها همیشه شی ای برنده با خود حمل میکنند که به آن «تیزی» می گویند. در فرعی 17 اندرزگاه 6 که بودم در داخل بند یکنفر با همین تیزی به خاطر چند گرم موادمخدر گردنش را بریدند و کشتند.در زندان مواد مخدر از سیگار فراوان تر یافت میشود. کراک و شیشه اصلی ترین مواد مخدر مصرفی در زندان است. امروز دوشنبه نوزدهم اردیبهشت 90 بعد از هشت ماه انفرادی به سالن 12 اندرزگاه 4(بند سیاسی) منتقل شدم. سیامک مهر(محمدرضا پورشجری) زندان رجایی شهر کرج محاکمۀ وبلاگ نویس زندانی پس از 9 ماه بلاتکلیفی به تعویق افتاد
بنابه گزارشات رسیده به "فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران" برای تشدید فشار روحی و در بلاتکلیفی نگه داشتن وبلاگ نویس زندانی دادگاه وی برای چند ماه دیگر به تعویق افتاد. روز چهارشنبه اول تیرماه وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پورشجری (سیامک مهر) با دست بند و پا بند به شعبۀ 109 دادگاه کرج برده شد.پابند او به حدی سفت بسته شد بود که منجر به زخمی شدن پایش و خونریزی آن گردید.دادگاه وی توسط فردی بنام سرابی که عراقی است حوالی ساعت 10:00 بدون حضور وکیل ، منشی دادگاه و نماینده دادستان برگزار شد و تا ساعت 11:30 ادامه داشت. در جریان محاکمه سرابی به وبلاگ نویس زندانی گفت :پرونده ات خیلی سنگین است و اتهام شما محاربه و سب نبی است. وبلاگ نویس زندانی نسبت به اتهامات و برخوردهای وی اعتراض نمود و دادگاه را غیر قانونی و فاقد مشروعیت دانست. سرابی در پاسخ به اعتراضات آقای پور شجری گفت:پرونده را به شعبۀ دیگری ارجاع خواهم داد تا کس دیگری به آن رسیدگی نماید و ختم جلسه را اعلام نمود. وبلاگ نویس زندانی تابحال تنها با لباسهایی که هنگام دستگیری بر تن داشت بسر می کند و از زمان دستگیری تاکنون از داشتن لباس محروم می باشد. در طی 9 ماه بازداشت و عدم داشتن ملاقات با خانواده، زندانبانان از تحویل گرفتن لباس از خانواده اش خوداری می کردند. روز پنجشنبه 2 تیر ماه روز تحویل گرفتن لباس از خانواده ها بود ولی مامورین حاضر به تحویل گرفتن لباس از خانواده پورشجری نشدند و او ناچار است که لباسهایش را از همبندیانش تامین کند. لازم به یاد آوری است وبلاگ نویس زندانی محمدرضا پور شجری (سیامک مهر) 21 شهریور 1389 با یورش و ضرب و شتم شدید مامورین وزارت اطلاعات دستگیر و به بند سپاه که در کنترل بازجویان وزارت اطلاعات می باشد منتقل گردید.او تحت شکنجه های وحشیانۀ بازجویان وزارت اطلاعات قرار گرفت و چند بار شیوۀ شکنجۀ روحی اعدام نمایشی را علیه وی بکار بردند .شدت فشار ها و شکنجه ها بحدی زیاد بود که او اقدام به خودکشی ناموفق نمود.بازجویان وزارت اطلاعات (شکنجه گران) هفته ها او را در سلولهای انفرادی بند سپاه قرار دادند.سپس او را به فرعی کاملا ایزوله شده بند 6 منتقل و چندین ماه بدون هواخوری و حداقل امکانات اولیه انسانی وی را در این بند نگهداری می کردند . پس از آن او را به سلولهای انفرادی بند 1 شکنجه گاه زندان گوهردشت کرج منتقل کردند.او اخیرا به سالن ایزوله شده 12 بند 4 منتقل شده است. وبلاگ نویس زندانی نزدیک به 9 ماه از داشتن ملاقات با خانواده اش محروم بود و در این اثنا 3 بار با خانواده اش تماس تلفنی کوتاه داشته است. فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران،دستگیری ،شکنجه های وحشیانه ،ماهها قرار دادن وی درسلولهای انفرادی و شرایط طاقت فرسا بدون داشتن ملاقات با خانواده و پرونده سازی سنگین جهت صدور حکم اعدام علیه این وبلاگ نویس را محکوم می کند و از کمیسر عالی حقوق بشر خواستار اعزام هر چه سریعتر گزارشگر ویژه سازمان ملل متحد برای ملاقات با زندانیان سیاسی،خانواده های آنها و تحقیق دربارۀ سایر موارد جنایت علیه بشریت توسط رژیم ولی فقیه علی خامنه ای می باشد. فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران 5 تیر 1390 برابر با 26 ژون 2011
گزارش فوق به سازمانهای زیر ارسال گردید: کمیساریای عالی حقوق بشر کمسیون حقوق بشر اتحادیه اروپا سازمان عفو بین الملل
http://hrdai.net
استفاده از گزارشهای فعالین حقوق بشر و دمکراسی در ایران تنها با ذکر منبع مجاز است
هی پرمهرتان را که از سر دلسوزی نگاشته شده بود خواندیم. از تاریخ نامه بیخبریم اما خواندیم که:
انتظار همه این است که به تقاضای دوستان، سریعن این اعتصاب شکسته شود. آنچه مهم و فوری است حفظ سلامتی شما و بازگشتتان به زندگی عادی است امیدوارم این تقاضا مورد اجابت قرار گیرد. از سوی دیگر اگر صدای ما به مسئولان میرسد از آنان میخواهیم که یکبار هم که شده است از طریق مذاکره با معترضان به حل مسائل بپردازند.
آقای خاتمی! ابتدا خواستم بپرسم مگر در زندانهای جمهوری اسلامی، طعمِ «زندگی عادی» هم چشیده میشود. مگر زندانیان در «شرایط عادی» دست به اعتصاب غذا زدهاند که با شکستن اعتصاب، به «زندگی عادی» بازگردند. سوالم را حمل بر نادانی مگذارید اینجور چیزها تجربه میخواهد که به حمد یا کفر خدا تا به حال طعم «زندگی عادی» در جمهوری اسلامی را نچشیدهام چه رسد به طعم آن در زندانهای جمهوری اسلامی. بگذریم برویم سر اصل مطلب…
آقای خاتمی! پیام شما به دست زندانبانانِ پرمهرِ نظام اسلامی رسید و به احترام سیادت پربرکتتان مقبول مقامات افتاد. مقاماتِ جمهوری اسلامی در جواب خواستهی زندانیانِ طالبِ «زندگی عادی»، از زندانیان خواهش کردهاند به «اتاق مذاکره» بروند تا در شرایط «زندگی عادی» به سر برند. آقای خاتمی خبردارید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد؟ شاید شما از صدقهی سر یاران قدیم (که این روزها در بندِ نظامِ اسلامی هستند) و تجاربشان بدانید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد و منش «مذاکره کننده» کدام است اما بد نیست با هم مرور کنیم تا دیگر هیچکس، هوس «زندگی عادی» به سرش نزند!
آقای خاتمی! پیام شما به دست زندانبانانِ پرمهرِ نظام اسلامی رسید و به احترام سیادت پربرکتتان مقبول مقامات افتاد. مقاماتِ جمهوری اسلامی در جواب خواستهی زندانیانِ طالبِ «زندگی عادی»، از زندانیان خواهش کردهاند به «اتاق مذاکره» بروند تا در شرایط «زندگی عادی» به سر برند. آقای خاتمی خبردارید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد؟ شاید شما از صدقهی سر یاران قدیم (که این روزها در بندِ نظامِ اسلامی هستند) و تجاربشان بدانید که در «اتاق مذاکره» چه میگذرد و منش «مذاکره کننده» کدام است اما بد نیست با هم مرور کنیم تا دیگر هیچکس، هوس «زندگی عادی» به سرش نزند!
قسمت کوتاهی از شرح «زندگی عادی» عبدالله مومنی در «اتاق مذاکره»:
در کنار انفرادی، بیخوابیهای مکرر در نتیجهی جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلیهای پیاپی نیز ترجیعبند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث میشد در حین بازجویی از هوش بروم. گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون میآمد، چنین میشد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی میفشرد که بیهوش برزمین میافتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برایم زجرآور میشد… بازجویان حتی از فریاد و نالههای من نیز در هنگام ضرب و شتم علیه دیگر زندانیان استفاده میکردند به طوری که بعدها از برخی زندانیان شنیدم که با ترتیب دادن جلسات بازجویی، همزمان ضجههای من را به گوش سایر زندانیان میرساندهاند تا آنها را نیز بدین وسیله تحت فشار و شکنجهی روحی و روانی قرار دهند…
مرتبن میخواستند به روابط و مسائل اخلاقی ناکردهی خود نیز اعتراف کنم و وقتی میگفتم این سخنان درست نیست و من نمیتوانم علیه خود به دروغ اعتراف کنم با فحشهای رکیک و ضرب و شتم و این پاسخ آنها روبهرو میشدم که فاحشهای را در دادگاه میآوریم تا علیه تو اعتراف کند و بگوید که رابطهی نامشروع با تو داشته است… بازجویان در تمام طول بازجویی بارها به مادر مرحومهام را که زنی مؤمنه و مادر شهید است ، با بدترین وجه ممکنه، مورد فحش و ناسزا و الفاظ رکیک قرار میدادند، همسر فداکارم، بارها به رغم آنکه زنی مسلمان و مؤمنه و همسر شهید است (و با آنکه میدانستند من با همسر برادر شهیدم ازدواج نمودهام) به عنوان… مینامیدند و خواهران و نوامیس مرا به فجیعترین وجه ممکن با لقب… مورد دشنام و توهین قرار میدادند. این ابراز مکرر الفاظ ناشایست از مدافعین نظام اسلامی شامل حال برادر شهیدم نیز میشد…
پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشتهای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلن هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانوادهام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتککاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند «به تو اثبات میکنیم که حرامزاده و ولد زنا هستی». این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجهی آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافتهای درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم.»
در کنار انفرادی، بیخوابیهای مکرر در نتیجهی جلسات بازجویی چند ساعته و ایستادن بر روی یک پا و ضرب و شتم و سیلیهای پیاپی نیز ترجیعبند این روزها بود. فشارها و آزار ناشی از عدم اطاعت از خواست بازجویان آنقدر بود که گاهی باعث میشد در حین بازجویی از هوش بروم. گاهی نیز که گویی باید مشت آهنین از آستین بازجو بیرون میآمد، چنین میشد و چندین بار آنچنان بازجوی پرونده، گلویم را تا حد خفگی میفشرد که بیهوش برزمین میافتادم و تا روزها از شدت درد در ناحیه گلو، خوردن آب و غذا برایم زجرآور میشد… بازجویان حتی از فریاد و نالههای من نیز در هنگام ضرب و شتم علیه دیگر زندانیان استفاده میکردند به طوری که بعدها از برخی زندانیان شنیدم که با ترتیب دادن جلسات بازجویی، همزمان ضجههای من را به گوش سایر زندانیان میرساندهاند تا آنها را نیز بدین وسیله تحت فشار و شکنجهی روحی و روانی قرار دهند…
مرتبن میخواستند به روابط و مسائل اخلاقی ناکردهی خود نیز اعتراف کنم و وقتی میگفتم این سخنان درست نیست و من نمیتوانم علیه خود به دروغ اعتراف کنم با فحشهای رکیک و ضرب و شتم و این پاسخ آنها روبهرو میشدم که فاحشهای را در دادگاه میآوریم تا علیه تو اعتراف کند و بگوید که رابطهی نامشروع با تو داشته است… بازجویان در تمام طول بازجویی بارها به مادر مرحومهام را که زنی مؤمنه و مادر شهید است ، با بدترین وجه ممکنه، مورد فحش و ناسزا و الفاظ رکیک قرار میدادند، همسر فداکارم، بارها به رغم آنکه زنی مسلمان و مؤمنه و همسر شهید است (و با آنکه میدانستند من با همسر برادر شهیدم ازدواج نمودهام) به عنوان… مینامیدند و خواهران و نوامیس مرا به فجیعترین وجه ممکن با لقب… مورد دشنام و توهین قرار میدادند. این ابراز مکرر الفاظ ناشایست از مدافعین نظام اسلامی شامل حال برادر شهیدم نیز میشد…
پس از ساعتی بازگشتند و پرسیدند که آیا آنچه باید را نوشتهای یا نه؟ و من نیز بیان داشتم همان را که به شما قبلن هم گفته بودم نوشتم. کاغذ را از من گرفتند و خواندند. پس از خواندن کاغذ بازجویی، به من هجوم آورده و با مشت و لگد و سیلی به جان من افتادند و به خود و خانوادهام تا جای ممکن فحاشی کردند و پس از کتککاری مفصل و تحقیر و توهین گفتند «به تو اثبات میکنیم که حرامزاده و ولد زنا هستی». این سخنان عصبانیت مرا نیز برانگیخت و به درگیر شدن من با آنان نیز منجر شد که البته نتیجهی آن فرو کردن سر من در چاه توالت بود، آن چنان که کثافتهای درون توالت به دهان و حلق من وارد و به مرحله خفگی رسیدم.»
توصیف حمزه کرمی از «زندگی عادی» در «اتاق مذاکره»:
بازجوییها از همان ابتدا با کتک و سیلی و مشت و لگد آغاز شد… در طول مدت بازجویی ۱۵ بار در حین بازجویی یا پس از آن بیهوش شدم… از جمله فشارهای روحی، تهدید بنده به اعدام و مرگ بود که هر روز بازجوی بنده مرا به خاطر همکاری با هاشمیها مستحق مرگ میدانست و نوید آن را میداد. مسئلهی دیگر تهدید به تجاوز و همچنین تهدید به استعمال بطری توسط بازجوها بود. یا تهدید به ارسال و اعزام بنده به بندهای عمومی مخوف که افراد خلاف در آن سپری میکنند و ظاهران حسب گفتهی بازجوها، در آن بندها به افراد جدیدالورود تجاوز جنسی مینمایند… یک روز صدای خانمی از فاصله چند سلول آن طرفتر حین بازجویی میآمد که در حال گریه و زاری بود و بازجویم اعلام کرد که این صدای دختر شما زینب است که دارد شکنجه میشود و من با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. زیرا دخترم فرزندی خردسال دارد و تا یک ماه به لحاظ روحی و روانی به هم ریخته بودم. زیرا وقتی بنده را تهدید به تجاوز و … مینمودند با دختری جوان چه میکردند؟ از طرفی نگران فرزند دخترم بودم که بدون مادر چگونه سپری مینماید. تا اینها پس از یک ماه تماس تلفنی با منزلم داشتم و متوجه شدم بازجویم دروغ میگفته و دخترم دستگیر نشده است…
اصرار بازجویم با فحش و کتککاری مخصوص خود مبنی بر اینکه اعتراف کنم با کلیه خانمهایی که ایام انتخابات با بنده تماس داشتهاند رابطه داشتهام ، از جمله خانم… که بابت پیگیری صحت مدرک… با من تماس داشت و یا خانمها فائزه و فاطمه هاشمی و … تفتیش مسائل شخصی و خصوصی همراه با فشار و شکنجه، آنها هر از گاهی اعلام میکردند فلان خانم خبرنگار که دستگیر شده است اعتراف کرده که با تو رابطه داشته است و بدین صورت مرا شکنجهی روحی میکردند… آنها اعلام کردند اگر روز دادگاه من متن مورد نظر بازجوها را نخوانم خانمی در جلسه علنی دادگاه بلند خواهد شد و علیه تو در دادگاه افشاگری خواهد کرد که تو با او رابطه داشتهای…
بازجوها…از اینجانب علیه دیگران تکنویسی میخواستند و وقتی من نمینوشتم کتکم میزدند. مینوشتم باز هم کتکم میزدند که تو نوشتهای ولی همهاش را ننوشتهای… از جمله کارهایی که بازجوها میکردند نگهداری اینجانب در کنار دیوار به صورت ایستاده تا ساعتهای متمادی بود. کتککاری، زدن با سیلی، پس گردنی، لگد و مشت به شکم و سایر اعضای بدنم به طوری که بنده در دو مرحله دچار خونریزی شدم و چندین روز خونریزی ادامه داشت. در آن ایام هر چه اصرار میکردم مرا به پزشک و دکتر نشان بدهند تا معاینه کنند آنها به بهانهی این که بند ۲۴۰ پزشک ندارد (آن موقع بند ۲۴۰ فاقد پزشک و بهداری بود و بیماران را برای معاینه به بند ۲۰۹ میبردند) از رسیدگی پزشکی طفره میرفتند… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه…
یکی از بازجویان بارها گلوی مرا میفشرد، در حدی که بیهوش میشدم و با کتک و لگد مرا شکنجه مینمود… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه… توهین و تحقیر بنده نزد همبندان و دوستانم که در سلولهای دیگر بودند و توهین و تحقیر آنها نزد بنده و شکستن و خرد کردن شخصیت و غرور بنده و سایرین… توهین و تحقیر و اتهام بستن به همسرم و دخترانم… نگهداری طولانیمدت بنده در انفرادی ۱۳۸ روز در ۲۴۰ و در مرحلهی دوم نگهداری بنده به مدت ۱۰۰ روز به اتفاق یکی دیگر از متهمان، بدون هر گونه بازجویی… فحاشیهای بسیاری که از بیان آنها شرم دارم… بیش از ۱۵ بار در مدت زندان در حین بازجوییها و پس از آن بیهوش شدم.»
بازجوییها از همان ابتدا با کتک و سیلی و مشت و لگد آغاز شد… در طول مدت بازجویی ۱۵ بار در حین بازجویی یا پس از آن بیهوش شدم… از جمله فشارهای روحی، تهدید بنده به اعدام و مرگ بود که هر روز بازجوی بنده مرا به خاطر همکاری با هاشمیها مستحق مرگ میدانست و نوید آن را میداد. مسئلهی دیگر تهدید به تجاوز و همچنین تهدید به استعمال بطری توسط بازجوها بود. یا تهدید به ارسال و اعزام بنده به بندهای عمومی مخوف که افراد خلاف در آن سپری میکنند و ظاهران حسب گفتهی بازجوها، در آن بندها به افراد جدیدالورود تجاوز جنسی مینمایند… یک روز صدای خانمی از فاصله چند سلول آن طرفتر حین بازجویی میآمد که در حال گریه و زاری بود و بازجویم اعلام کرد که این صدای دختر شما زینب است که دارد شکنجه میشود و من با شنیدن این خبر دنیا بر سرم خراب شد. زیرا دخترم فرزندی خردسال دارد و تا یک ماه به لحاظ روحی و روانی به هم ریخته بودم. زیرا وقتی بنده را تهدید به تجاوز و … مینمودند با دختری جوان چه میکردند؟ از طرفی نگران فرزند دخترم بودم که بدون مادر چگونه سپری مینماید. تا اینها پس از یک ماه تماس تلفنی با منزلم داشتم و متوجه شدم بازجویم دروغ میگفته و دخترم دستگیر نشده است…
اصرار بازجویم با فحش و کتککاری مخصوص خود مبنی بر اینکه اعتراف کنم با کلیه خانمهایی که ایام انتخابات با بنده تماس داشتهاند رابطه داشتهام ، از جمله خانم… که بابت پیگیری صحت مدرک… با من تماس داشت و یا خانمها فائزه و فاطمه هاشمی و … تفتیش مسائل شخصی و خصوصی همراه با فشار و شکنجه، آنها هر از گاهی اعلام میکردند فلان خانم خبرنگار که دستگیر شده است اعتراف کرده که با تو رابطه داشته است و بدین صورت مرا شکنجهی روحی میکردند… آنها اعلام کردند اگر روز دادگاه من متن مورد نظر بازجوها را نخوانم خانمی در جلسه علنی دادگاه بلند خواهد شد و علیه تو در دادگاه افشاگری خواهد کرد که تو با او رابطه داشتهای…
بازجوها…از اینجانب علیه دیگران تکنویسی میخواستند و وقتی من نمینوشتم کتکم میزدند. مینوشتم باز هم کتکم میزدند که تو نوشتهای ولی همهاش را ننوشتهای… از جمله کارهایی که بازجوها میکردند نگهداری اینجانب در کنار دیوار به صورت ایستاده تا ساعتهای متمادی بود. کتککاری، زدن با سیلی، پس گردنی، لگد و مشت به شکم و سایر اعضای بدنم به طوری که بنده در دو مرحله دچار خونریزی شدم و چندین روز خونریزی ادامه داشت. در آن ایام هر چه اصرار میکردم مرا به پزشک و دکتر نشان بدهند تا معاینه کنند آنها به بهانهی این که بند ۲۴۰ پزشک ندارد (آن موقع بند ۲۴۰ فاقد پزشک و بهداری بود و بیماران را برای معاینه به بند ۲۰۹ میبردند) از رسیدگی پزشکی طفره میرفتند… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه…
یکی از بازجویان بارها گلوی مرا میفشرد، در حدی که بیهوش میشدم و با کتک و لگد مرا شکنجه مینمود… فرو کردن سرم در چاه توالت و آزار جنسی و روحی در این زمینه… توهین و تحقیر بنده نزد همبندان و دوستانم که در سلولهای دیگر بودند و توهین و تحقیر آنها نزد بنده و شکستن و خرد کردن شخصیت و غرور بنده و سایرین… توهین و تحقیر و اتهام بستن به همسرم و دخترانم… نگهداری طولانیمدت بنده در انفرادی ۱۳۸ روز در ۲۴۰ و در مرحلهی دوم نگهداری بنده به مدت ۱۰۰ روز به اتفاق یکی دیگر از متهمان، بدون هر گونه بازجویی… فحاشیهای بسیاری که از بیان آنها شرم دارم… بیش از ۱۵ بار در مدت زندان در حین بازجوییها و پس از آن بیهوش شدم.»
شرح کوتاهی از «زندگی عادی» محمد نوریزاد در «اتاق مذاکره»:
از توهين و فحشهای ناموسی و ضرب و شتم . دوبار اينها اتفاق افتاد . در جلسات بعدی توهين به خانواده و تحقير و تهديد ادامه داشت . و مطالبی که از گفتن آن شرم دارم. شايد حدودا يک سال ما از چشمبند استفاده می کرديم . بعدها که فهميدم زدن چشمبند غيرقانونی است مقاومت کردم که داستان مفصلی دارد. تلفن و ملاقات و … به روی من قطع کردند. من میگفتم اين قانون است میگفتند ريديم تواين قانون…..چون به خانواده من فحش دادند من خود شخصن به عنوان اعتراض به خانوادهام زنگ نزدم . ۹۳ روز . عيد سال ۸۹ بود که تلفن زدنهای من شروع شد.
برای اين که از من چيزی عايدشان نشد تلاش کردند از ايجاد اختلاف بين خانواده و من به مقصود خود برسند . بازجوی کثيف من چيزهايی به دخترم گفته بود که اگر يک روز گيرش بياورم که خواهم آورد به اوخواهم گفت : آيا تو انسانی؟ همين. و هرگز زير گوشش نخواهم زد و او را فحش نخواهم داد. انسان بودنش را به ترديد خواهم انداخت . اگر که برای او محلی از ترديد مانده باشد.
از توهين و فحشهای ناموسی و ضرب و شتم . دوبار اينها اتفاق افتاد . در جلسات بعدی توهين به خانواده و تحقير و تهديد ادامه داشت . و مطالبی که از گفتن آن شرم دارم. شايد حدودا يک سال ما از چشمبند استفاده می کرديم . بعدها که فهميدم زدن چشمبند غيرقانونی است مقاومت کردم که داستان مفصلی دارد. تلفن و ملاقات و … به روی من قطع کردند. من میگفتم اين قانون است میگفتند ريديم تواين قانون…..چون به خانواده من فحش دادند من خود شخصن به عنوان اعتراض به خانوادهام زنگ نزدم . ۹۳ روز . عيد سال ۸۹ بود که تلفن زدنهای من شروع شد.
برای اين که از من چيزی عايدشان نشد تلاش کردند از ايجاد اختلاف بين خانواده و من به مقصود خود برسند . بازجوی کثيف من چيزهايی به دخترم گفته بود که اگر يک روز گيرش بياورم که خواهم آورد به اوخواهم گفت : آيا تو انسانی؟ همين. و هرگز زير گوشش نخواهم زد و او را فحش نخواهم داد. انسان بودنش را به ترديد خواهم انداخت . اگر که برای او محلی از ترديد مانده باشد.
و در آخر بخشی از وقایع صورتگرفته برای فرشته قاضی در «اتاق مذاکره» حین گذران «زندگی عادی»:
صدای باز شدن دری آهنی را میشنوم و متعاقب آن صدای زنی را که دستم را گرفته و به داخل میکشد.در بسته میشود. چشمبندم را بر میدارد. دو زن در مقابلم ایستادهاند و از من میخواهند لباسهایم را در بیاورم؛ مانتو و روسری را در می آورم و کفشهایم را نیز.
اما میگویند باید تمام لباسهایت را در بیاوری! من شوکه میشوم و اعتراض میکنم. زنی که قدی بلند و هیکلی درشت دارد جلو میآید. می گوید: قانون اینجا این است تمام لباسهایت را دربیاور. و اشاره به لباس زیرم میکند. مقاومت میکنم اما دستانم را میگیرد و روی زمین مینشاند و یک زن دیگر نیز به جمع این دو اضافه میشود در میان تقلای من، تیشرتم را از تنم خارج میکنند و شلوارم را نیز. من همچنان مقاومت میکنم اما سه نفری به جانم میافتند و با خشونت هر چه تمامتر، که با ضرب و شتم همراه است، در مقابل فریادها و دست و پا زدنهای من، تمام لباسهایم را از تنم خارج میکنند و به بازرسی بدن ضربدیدهام میپردازند. میگویم: من امروز در دادسرا بازداشت شدهام و از پیش احضار شده بودم و چیزی به همراه ندارم؛ اما فایدهای ندارد. بعد از تقلایی نیمساعته آنچه را که میخواستند میکنند و بعد تیشرت و شلوارم را میدهند و می پوشم و به سلولی منتقلم میکنند.
هنوز در شوک هستم و تمام تنم درد میکند. هنوز به خودم نیامدهام که در را باز میکنند و میگویند: حاجی آمده.
در همان سلول چشمبندم را می بندند و چادری سرم انداخته و به اتاق بازجویی منتقلم میکنند. با خود میگویم: به بازجو اعتراض خواهم کرد و…
رو به دیوار و بر صندلی مینشینم و چشمبند بر چشمانم است و از اطرافم بیخبرم. صدای مردی را از پشت سرم میشنوم که میگوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددن شوک دیگری وارد میشود. میگویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شدهام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد میکشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه میشنوم؛ اما به آنچه میشنوم باور ندارم. تکرار میکند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئز کنندهای میگوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
و مرا به سلول بازمیگردانند.
چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کردهام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه میشوم یعنی مرا به خاطر سفر به افغانستان بازداشت کردهاند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
هر چه سعی میکنم بر خود مسلط باشم، نمیشود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطهی نامشروعی و… اما فایدهای ندارد. بازجویی که او را نمیبینم شروع به تعریف جزئیاتی میکند که گویا در فیلمهای پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.
یقین پیدا میکنم که مریض جنسی است و لذت میبرد از تعریف آنچه که بر زبان میآورد. احساس بیپناهی آزارم میدهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان میشود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟…..
پس جاسوسی نکردهای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره… میکردی و….
صدای باز شدن دری آهنی را میشنوم و متعاقب آن صدای زنی را که دستم را گرفته و به داخل میکشد.در بسته میشود. چشمبندم را بر میدارد. دو زن در مقابلم ایستادهاند و از من میخواهند لباسهایم را در بیاورم؛ مانتو و روسری را در می آورم و کفشهایم را نیز.
اما میگویند باید تمام لباسهایت را در بیاوری! من شوکه میشوم و اعتراض میکنم. زنی که قدی بلند و هیکلی درشت دارد جلو میآید. می گوید: قانون اینجا این است تمام لباسهایت را دربیاور. و اشاره به لباس زیرم میکند. مقاومت میکنم اما دستانم را میگیرد و روی زمین مینشاند و یک زن دیگر نیز به جمع این دو اضافه میشود در میان تقلای من، تیشرتم را از تنم خارج میکنند و شلوارم را نیز. من همچنان مقاومت میکنم اما سه نفری به جانم میافتند و با خشونت هر چه تمامتر، که با ضرب و شتم همراه است، در مقابل فریادها و دست و پا زدنهای من، تمام لباسهایم را از تنم خارج میکنند و به بازرسی بدن ضربدیدهام میپردازند. میگویم: من امروز در دادسرا بازداشت شدهام و از پیش احضار شده بودم و چیزی به همراه ندارم؛ اما فایدهای ندارد. بعد از تقلایی نیمساعته آنچه را که میخواستند میکنند و بعد تیشرت و شلوارم را میدهند و می پوشم و به سلولی منتقلم میکنند.
هنوز در شوک هستم و تمام تنم درد میکند. هنوز به خودم نیامدهام که در را باز میکنند و میگویند: حاجی آمده.
در همان سلول چشمبندم را می بندند و چادری سرم انداخته و به اتاق بازجویی منتقلم میکنند. با خود میگویم: به بازجو اعتراض خواهم کرد و…
رو به دیوار و بر صندلی مینشینم و چشمبند بر چشمانم است و از اطرافم بیخبرم. صدای مردی را از پشت سرم میشنوم که میگوید: در افغانستان با چه کسانی دیدار داشتی و برای چه سازمانی جاسوسی میکردی؟
از شوک اول خارج نشده، مجددن شوک دیگری وارد میشود. میگویم: من خبرنگار سایت امروز هستم و به همین دلیل بازداشت شدهام و… هنوز حرفم تمام نشده فریاد میکشد: چند بسته قرص ضد بارداری با خود برده بودی؟ من ناباورانه میشنوم؛ اما به آنچه میشنوم باور ندارم. تکرار میکند و من اعتراض میکنم اما با لحن مشمئز کنندهای میگوید: یا جاسوسی یا روابط نامشروع. انتخاب با خودته!
و مرا به سلول بازمیگردانند.
چند سال پیش و هنگام جنگ افغانستان به عنوان خبرنگار همشهری، به این کشور سفر کردهام و امروز با گذشت سالها با چنین اتهامی مواجه میشوم یعنی مرا به خاطر سفر به افغانستان بازداشت کردهاند؟ اما چرا چند سال دیرتر؟
هر چه سعی میکنم بر خود مسلط باشم، نمیشود. بارها توضیح میدهم که نه جاسوسی در کار بوده و نه رابطهی نامشروعی و… اما فایدهای ندارد. بازجویی که او را نمیبینم شروع به تعریف جزئیاتی میکند که گویا در فیلمهای پورنو دیده است؛ و با لحنی مشمئز کننده.
یقین پیدا میکنم که مریض جنسی است و لذت میبرد از تعریف آنچه که بر زبان میآورد. احساس بیپناهی آزارم میدهد و شنیدن آنچه که در هر جلسه بازجویی ـ از مسائل جنسی و لحنی مشمئز کننده ـ از سوی بازجو بیان میشود.
با چه خبرنگارانی دیدار داشتی؟ چه اطلاعاتی به آنها دادی؟ چقدر پول گرفتی؟…..
پس جاسوسی نکردهای رفته بودی برای ارضا شهوات پستت؟ با چند نفر خوابیدی؟ چند نفره… میکردی و….
آقای خاتمی، زیاده عرضی نیست. باقی بقای نظام!
اشتراک در:
پستها (Atom)