نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

يک سال گذشت اما هنوز باور نداريم

يک سال گذشت اما هنوز باور نداريم
از يک سال پيش، در اندوه عزيز از دست رفته خانواده مان، محمد کعبی به سرمی بريم و هنوز رفتن نابهنگام وی را باور نکرده ايم. کسی که همه صميمانه و با احترام "کاک حه مه" خطابش می کرديم، از میانِ مردم برآمد و برای آنها زيست. زندگی سرشار از مبارزه و تلاش او برای رهائی انسان و عليه هر گونه ستم و نابرابری، سرمشق بسياری شد. او محبوب مردم و چهره مورد اعتماد و احترام آنها بود. بدرقه باشکوه وی به سوی آرامگاه کنونی اش، نمودی از اين واقعيت بود. تا امروزنیز ياد وی در هر فرصتی، زنده نگاه داشته می شود و ما، همسر، فرزندان، خواهران، برادران و همه بستگان نزديک را مشمول محبت، همدردی و همياری کسانی می کند که وی را می شناختند و برايشان از جايگاه مهمی در همه عرصه های حيات برخوردار بود. بی گمان همین همدلی و همياری است که بار سنگين اين واقعه را  کمی کاهش داده است. از اين بابت، امتنان صميمانه خود را نثارهمه آنان می کنیم.
ديروز در گورستان معروف "پرلاشز" پاريس، طبق معمول هر سال، در گراميداشت غلامحسين ساعدی حضور پيدا کردم. به ياد مراسم سال قبل افتادم، روزی که فردای آن، يعنی سوم آذرماه، خبر از دست دادن برادرم را شنیدم. امسال اما، ضمن حضور در آنجا، يک دم با خود خلوت نمودم و او را،  «کاک حه مه» را با نگاه مهربان اش، با همان منش فروتنانه و صميمی اش در کنار خود احساس کردم. او را که می توانست قهرمان و يا شخصيت بسياری از داستانهای ساعدی باشد، در "پرلاشز"  کنار خود ديدم و اين بار اين گورستان برايم مانند هوای دلپذير و غيرمعمول اين فصل، جذابيتی خاص پيدا کرده بود.  
سال گذشته در مراسم يادبود "کاک حه مه" که به همت ياران وی در استکهلم، برگزار شد، برادرمان "معروف"، يادنامه ای را به زبان کردی عرضه داشت که با توافق وی، مناسب و به جا ديدم که متن فارسی آنرا در سالگرد "کاک حه مه"، و البته با همکاری يکی از دوستان عزيز، در اختيار علاقمندان قرار دهم.
رئوف کعبی

چراغی در دست دو نسل
گفتاری در بزرگداشت برادرم محمد کعبی
معروف کعبی
استکهلم، سوئد
دسامبر 2013 - آذرماه 1392

برای من، برادر کوچک "کاک حه مه"، داستان زندگی از روزی تابستانی در سال 1355 آغاز می شود. آنگاه که پسر بچه ای هشت ساله، بيش نبودم.
به ناگاه، در خانه کوبيده شد ودومرد، بدون خوشآمدگویی ساکنان خانه، وارد شدند. هراس از روش و رفتارشان حس می شد. پس از گفتگو با "کاک حه مه"، وی را با خود بردند. آنها ماموران ساواک (پليس مخفی شاه) بودند. اين اواخر که در حال بازبينی تاريخ خانوادگی مان بودم، متوجه شدم آن روزها، از "کاک حه مه"، کتاب "تاريک و روشن" شاعر کرد "همن" را گرفته بودند.
"کاک حه مه" به مدت دو سال تا خيزش 1357 در زندان بود. تا در بند بود، هر لحظه و هردم از او ياد می کردم. نمي دانم چه چيزی بود، شايد مهربانيش. به وی خو گرفته بودم. هر بار با پدر و مادرم به ديدنش يا آنگونه که گفته می شد به "ملاقات" می رفتيم، تمام حواسم به سوی او بود.
بناگاه، انقلاب آمد و به سرعت همه و ازجمله منِ 10 ساله را سياسی کرد. تاثير انقلاب بدين گونه است: به جوش و خروش درآوردن هر فرد و هر نيروی اجتماعی. محل زندگی مان، خانواده و محيطی که در آن بزرگ شدم، مرا به راهی ويژه برد. بعدها دريافتم که این راه که من در ابتدای آن هستم، راه "کاک حه مه" است.
زندانيان سياسی هنوز آزاد نشده بودند. بساط های کتاب فروشی در ميدان "هه لو" (عقاب) وبرخی خيابانها، برپا شده بودند. روزی يکی از کتابها نظرم را جلب کرد : "کی برمی گردی داداش جان؟". آن روزها پول تو جيبی چندانی نداشتم، پس روی زمين نشستم و شروع به ورق زدن کردم. موضوع کتاب درباره يک زندانی سياسی و برادر کوچک وی بود که در انتظار برگشتش به سر می برد. با گريه به خانه برگشتم و سرم را ميان دو دستم قايم کردم و میان پشتی های اتاق فرو رفتم. پس از آن هر روز سری به آن کتابفروشيها می زدم. يک بار کتابهای صمد بهرنگی را به دست گرفتم. صمد فاصله طبقاتی و فقررا به نقد می کشيد. آن راه، راه "کاک حه مه" بود.
سرانجام "کاک حه مه" آزاد شد. رفتار و منش و کردارش برای من بی اندازه جذاب بود، به ویژه فروتنی اش. هر شب همه ما را جمع می کرد. من روی کول و پشتش وول می خوردم انگار گرسنه بودم تا شير حيات و زندگی از وجود او بنوشم. او و رئوف  به ما بازیهای گروهی و دستجمعی ياد می‌دادند.  "کاک حه مه" هنگامی کە لذت دور هم جمع‌شدن را در خواهران و برادرانش بوجود می‌آورد، برايمان شعر می خواند و بحث سياسی پيش می کشيد. يکی ازبه ياد ماندنی ترين شبها، شبی بود که شعر "من توتون کار فقيرم" سروده "ملا آواره" ، انقلابی معروف سالهای 47-1346 را برايمان خواند. اکنون پس از سی و چند سال که از آن شب می گذرد احساس می کنم "کاک حه مه"، بذر فراگيری و مرور تاريخ را در من افشاند. وقتی از او خواستم اين شعر را برايم بنويسد تا آنرا ياد بگيرم، مرا خردسال تلقی نکرد و همین کار را کرد. در آن زمان نمی‌توانستم دریابم کە فراگیری آن شعر، در عین حال فراگیری زبانی ممنوعە نیز بود.
از آن شب تا واقعه تيرباران خواهرهایم شهلا و نسرين، فاصله زمانی کوتاه يک سال و نيمه ای گذشت. در وقايع مهم این دوران، چون راه پيمائی مردم به سوی مريوان، "کاک حه مه" مدام در قلب اين رويدادها بود. توجه به رفتار و صحبتهايش برای من پايان پذيری نداشت. اين بار اما پيشمرگ شدن وی، ما را از هم جدا ساخت.
در نخستين روزهای شهريور 1359 مسئولان جمهوری اسلامی به پدرو مادرم اطلاع دادند که دخترانشان، شهلا و نسرین  که چند ماهی بود در زندان بودند آزاد خواهند شد و لازم است که به سنندج بروند تا آنها را به منزل برگردانند. زمانی که پدر و مادرم در مقابل زندان سنندج حاضر شدند، پاسداری سنگدل، وسايل شهلا و نسرين را به مادرم تحويل داد. اميدوارم اين واقعه برای هيچ مادری رخ ندهد و گمان ندارم که مبارزه مردم کردستان می تواند اين آرزو را به واقعيت تبديل کند. اما يک لحظه خود را جای "رابعه جاراللهی"، مادرم، بگذاريد:  این ناانسانی‌ترین عملی است کە یک انسان می تواند در حق همنوع خود مرتکب شود.
"دردانه" و من در سقز بوديم و در انتظار رسيدن کاروان شادی. به عکس، خبری که دلها را به لرزه در آورد، رسيد. ما را به سنندج فراخواندند. در خانه ی "شاهدخت"،  پدرم با گريه، آغوش اش را به رویم بازکرد. تا آنزمان پدرم را با چشمانی اشک آلود نديده بودم، هيچگاه اين صحنه از ذهنم پاک نخواهد شد. تا آن لحظه، فکر می کردم تنها مادران گريه می کنند.
شهلا و نسرين را در مقابل جوخه اعدام قرار داده بودند، در زمانی که خواسته بودند چشمهايشان را ببندند، نسرين مخالفت می کند اما شهلا می خواهد چشمهايش را ببندند. پاسداری سخيف با تمسخر می گويد : "چيه؟ می ترسی؟ هان؟" شهلا در پاسخ می گويد : " نه. نمی خواهم مرگ خواهرم را ببينم" آنگاه نسرين هم می خواهد که چشمان او را هم ببندند. در آن لحظه، این پاسداران جوخه اعدام بودند که مرگ خود را به چشم می دیدند.
"صديق" همزمان با اين واقعه در همان زندان بود، پاسداری با تشر و تمسخر خبر را به وی می دهد تا او را به خيال خود بشکند. صديق که ته ريشی داشت به پاسدار خيره می شود و با نگاه مصممی  از وی وسايل اصلاح می خواهد... چند سال بعد، پس از آزادی از زندان و پيوستن به صفوف پيشمرگه، صدیق در درگيری روستای "شمسه" زخمی می شود و در حاليکه فريده، حنيفه و تنی چند از اهالی محل، مشغول مداوای وی بودند، با آگاهی به اينکه شعله زندگی کوتاه اما پربارش در حال خاموشی است،  شعار زنده باد سوسياليزم سر می دهد.
در آفرينش اينگونه روحيات و اين رفتارها، کاک حه مه نقش ايفا کرده است. جای پای وی در تلاش و زندگی پرچالش خواهران و برادرانش ديده می شود.
پيشمرگه بودن و رويدادهای بعدی کردستان، باز هم کاک حه مه و من را از همديگر جدا نمود. کاک حه مه به خاطر پدر و مادرم که پيرتر شده بودند و به دلیل لطمات شديدی که از اعدام و جانباختن دو دختر و يک پسرشان، تبعيد اجباری خودشان، مصادره همه اموال و دوری ديگر فرزندان و ...، خورده بودند، فداکاری نمود و در سال 1364 به سنندج برگشت تا در کنار آنها بماند. اکنون می فهميم که همزمان، کاک حه مه کار مخفی را نيز در دستور ادامه فعاليتهايش قرار داده بود.
کاک حه مه شخصيتی برای مردم و در ميان آنها بود. تشکيلات کومه له کە افتخار پیشمرگه بودن و عضویت آنرا در دشوارترین شرایط سالهای 1360 داشتە‌ام، در جایی بینش «تئوری کادرها» مغرورش ساخت، آنهم کادرهایی کە نمی‌شناخت و نه آنهایی کە دلیل موجودیت و رمز بقایش محسوب می‌شدند. در نتیجە شخصیت‌های مردمی و بیرون‌آمده از اعماق شهرها و روستاهای کردستان را فراموش کرد. اگرچه خوشبختانە نادرستی این بینش اکنون تا حدود زیادی برسمیت شناخته شده است، اما این بایستی تجربەای گرانبها برای هر نیروی سیاسی و چپ در کردستان باشد کە بە عمل درآوردن گفتار و ادعاهایشان را هموارە امری مهم تلقی کنند. این امر برای گره‌زدن عمل و کردار کسانی چون کاک حەمە حیاتی است.

مهمانان گرامی، رفقای صميمی
آخرين ديدار من با کاک حه مه 30 سال پيش صورت گرفت. محمد کعبی برای من عشقی بود که بدان دست نيافتم، نتوانستم با آن زندگی کنم و در آغوش‌اش بگیرم. اما اين را هم می دانم که بدون وی شخصيت کوچک من و افکار و عقايدم بسی کمبودها داشت.
می دانم مرگ، ايستائی به بار نمی آورد، چه کسی می گويد که رخت بربستن انسانی، يا ربودن و بدار آويختن عزيزی  سکوت می آفريند و مرزهای تاریکی را گسترش می‌دهد؟
مگر چنین نیست کە هزاران هزار جانباختە؛ هزاران هزار آبدیدە ی رنج و کار کە زندگی را وداع‌ گفتەاند؛ صدها معلول نبردها و سیاه چالها؛ و آنهایی کە بە پاداشی چشم‌ندوختە و فروتن ماندەاند، داستانی دیگر را بازگو می‌کنند؟ مگر نە این کە زندگی و وداع هر کدامشان حرارت‌بخش کورە باور و نیروی دوبارە برخواستن و پیشروی ما بودەاند؟
داستان، تنها داستان يک خانواده نيست. داستان چندين نسل است. نوشته ای بر صفحات دفتر کردستان است: نقطه ای کوچک در نقشه ای، اما در عین حال مرکز عالمی بی انتها که زن و مرد آن برای والاترين آرمانهای انسانی و برابری، مدام در صف جلو قرار گرفتەاند. اندامی لطمه خورده و تکه تکه شده و اعدام‌شده.
در کجا برای هر نسل ميرغضبانی چون خلخالی و علی شيميائی راهی می شوند؟ اما هر نسل آن،  محکمتر از نسل قبل با آزمونی پرمحتواتر، فعالتر راه را ادامه داده و به قلعه ای در مقابل لشکرهای بيداد تبديل شده و به سان محمد کعبی بە پلی برای گذر آبها و به روزنه ای برای تنفس و مانعی در برابر خفگی آسمان مبدل می شوند؟
آزمون اين مدت کوتاه، و همدلی دوستان به يادمان آورد که ما به تنهائی دوام نخواهيم آورد، با هم معنی می دهیم. ما می توانيم با از ميان برداشتن موانعی که گذشته سر راهمان قرار می داد، با دوری از افکار خشک و با از ياد نبردن خواست و جايگاه اجتماعی که هويت ما را می سازند اين همبستگی را هر چه سياسی تر کرده و نگاه داريم.

محمد کعبی فرزندانش را پويا، پريا و روزبه نام نهاده بود. برای من، او مشعلی در دست‌های دو نسل از شهرهای سقز و سنندج بود. محمد کعبی روشنائی بود. یادش گرامی باد.

هیچ نظری موجود نیست: