نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ فروردین ۱۹, سه‌شنبه

گوی مقدس
اسماعیل وفا یغمایی

قصه کوتاه:
امروز صبح خیلی زود پس از رساندن مهمان مسافری به ایستگاه قطارقدم زنان سری به مقابل خانه هدایت. شماره 37 خیابان شامپیونه  درپاریس هجدهم زدم. ساعت شش صبح بود هوا ابری بود وخیابان شامپیونه بنظر من هنوز یکی از غماورترین خیابانهای عالم است. و به یمن دشمنی ملا با هدایت حتی یک پلاک ساده بر روی دیوار نیست که نشان دهد نامدارترین نویسنده معاصر ایران در این خانه دست از جان شسته است کمی در کنار خانه درنگ کردم و در کافه فقیرانه همان خیابان و همان حوالی که تازه درش باز شده بود قهوه ای خوردم و این را نوشتم. فکر میکنم هنوز دوران هدایت ادامه دارد.
***

به خاطره صادق هدایت
که هوشیارترین نویسنده عصر ما بود
و ندانستیم که چه دیده است
و تلاش کرده است بما بگوید.
0
به دنبال جهان بینی ،ایدئولوژی ، به گفته شماری مکتب، راه افتادیم. راه افتاده بودیم. همه چیز را رها کردیم .چند تن بودیم. هزاران تن شدیم. صدها هزاران تن شدیم . راه افتادیم.رفتیم.سرود خوان از هفت رود وهفتاد کوه و هفتصد رود وهفتهزار دریا گذشتیم. هفتصد هزار نفر مردند و کشته شدند.هفتادهزار نفر به راهزنان پیوستند.هفتهزار نفر معلوم نشد چه شدند. هفتصد نفر ازشش شهر عشق گذشتیم وبه شهر هفتم رسیدیم.
1
در وسط میدان چیز گردی بچشم میخورد.یک گوی بزرگ بود. شاید سنگی بود. شاید فلزی وشایداز پوست حیوانات ناشناس ساخته بودندش. عجیب و زیبا  و جذاب بود. یا ما فکر کردیم زیباست. بطرف آن کشیده میشدیم. در سودای جاودانگی بسوی آن کشیده میشدیم. روی آن تصاویر انسانهای مقدس موج بر میداشت. روی آن با خطوط متفاوت آیه های دوازده هزار کتاب مقدس در هم میلغزید  و میدرخشید. ما آنها را میشناختیم.دور گوی مقدس تعدادی مردان ریشو که شکمهای بزرگی داشتند و دستارهای عجیبی بر سر پیچیده بودند و مشغول ترتیل کتاب مقدس بودند نگهبانی میدادند.
2
شیپورچیان شیپور  زدند. فرمان حمله صادر شد.گوی مقدس از آن ما بود.می بایست آن را از سارقان باز پس میگرفتیم.حمله کردیم. با کارد و چاقو و تفنگ و چوب حمله کردیم.مردان ریشو هم حمله کردند. همدیگر را کشتیم. یکسال دو سال، دهسال بیست سال بیشتر و بیشتر و سر انجام مردان ریشو محو شدند. در گوی مقدس محو شدند. در صدائی که فرمان خمل هرا داد محو شدند. درخود ما محو شدند.
3
پیروز شدیم.گردا گرد گوی بزرگ مقدس حلقه زدیم. چرخیدیم. رقصیدیم.جهیدیم. خندیدم. گریه کردیم.گوی مقدس که راز تمام جهان در آن بود از آن ما بود. شستیم اش. با اشک. با خون و ندائی از درون گوی مقدس بر آمد.
- در آن بدمید! در آن بدمید تا عظیم شود. عظیم و عظیم تر. اینک زیباترین میراث جهان از آن ماست . در آن بدمید و دمیدیم.
4
دمیدیم و گوی مقدس بزرگ و بزرگتر و بزرگتر شد.عظیم و عظیمتر و عظیمتر شد.
- بدمید!
باز هم دمیدیم و دمیدیم. گوی مقدس چنان عظیم شد که شروع به پنهان کردن همه چیز کرد. در آن دمیدیم ودر پشت آن خانه های مان پنهان شدند. دمیدیم و عظیم شد و پدران و مادرانمان در پشت آن نهان شدند و رنگ باختند.گریه کنان و شادان دمیدیم و گوی مقدس بزرگتر و بزرگتر شد و زنان و شوهران و فرزندانمان در پی آن رنگ باختند.ندا ادامه داشت. بدمید! دمیدیم و دانسته ها و باورها و اعتقاداتمان در پس گوی عظیم که حالا سر بر آسمان میسود نهان شدند. بدمید! دمیدیم و در پی آن میهنمان و ملتمان و فرهنگمان در پس آن نهان شدند! بدمید !دمیدیم و گوی مقدس بزرگتر و بزرگتر و بزرگتر شد
5
همه چیز را ا زیاد بردیم . ما فقط انسانهائی ، نه موجوداتی دمنده شده بودیم . میدمیدیم و میدمیدیم .روزها دمیدیم. هفته ها و ماهها دمیدیم.سالها دمیدیم. پیرمردان و پیرزنانی شدیم که همه چیز جز دمیدن را فراموش کرده بودیم. گاهی یک یا چند تن در کنار ما از پا میافتادند و میمردند. توجهی نمیکردیم. به هیچ چیز توجه نمیکردیم.از سرنوشت فرزندان و پدران و کسانمان خبرهای تاریک می آمد ولی برای ما اهمیتی نداشت. تنها گوی می باید عظیمتر و عظیمتر میشد. تنها به آن ندا که از درون گوی عظیم بر می آمد توجه داشتیم و میدمیدیم و میدمیدیم. خون و جان و رمق و نفسمان را میدمیدیم تا گوی عظیمتر و عظیمتر شود.
6
گوی مقدس با دمیدنهای ما چنان عظیم شد که ماه و خورشید و ستارگان در پس آن رنگ باختند. منظومه شمسی و کهکشان راه شیری در پس آن رنگ باخت. دوازده امام مقدس و چارده بیگناه مورد اعتقاد ما در پس آن پنهان و فراموش شدند.پیامبران و رسولان در پیس آن پنهان شدند.گوی مقدس باز هم عظیمتر و عظیمتر میشد. ما میدمیدیم و نداها همچنان میغریدند! «بدمید».گوی مقدس عظیم شده بود. یا شاید فکر میکردیم. گوی مقدس میلیونها سال نوری طول و عرض پیدا کرده بود و همه چیز در پس آن گم شده بود.جهان، ارزشها،ستارگان، تاریخ،ماه، اخلاق،خورشید، شرف، میهن، زشتی شکنجه کردن دیگران،شکنجه کردن چریکهائی که سالها برای آزادی و دفاع از شرف ملت خود جنگیده اند،  مفهوم غیرت،زشتی دروغ گفتن، زشتی  وقاحت و دریدگی سیاسی، زشتی دهان باز کردن و استفراغ کردن کلمات ازادی و عدالت و همزمان در دور دستها در سلولها دستور ریستن دادن بر معنای آزادی و عدالت  ، مفهوم مردم، ناموس،دین، محبت، انسانیت،آزادی، عدالت،  و.... همه چیز و همه چیز  و صدا همچنان فرمان میداد
- بدمید! و ما میدمیدیم
گوی مقدس چنان عظیم شده بود که عظمتش جهان را پر کرده بود و دیواره های تمام هستی در پیرامون آن در حال انفجار بود.
7
بناگهان صدای انفجار عظیمی برخاست . نخست فکر کردیم دیواره های جهان فرو ریخته و ما  در بیگ بنگی نوین ، در خلق نوین!جهان ر افراخی بخشیده ایم. به خلق جهانی نو موفق شده ایم .اما جهان منفجر نشده بود.بادکنک عظیم مقدس منفجر شده بود.
8
فکر کردیم جهان بپایان رسیده است. و به دلیل انفجار بادکنک مقدس جهان  در سیه چاله ها فروکشیده شده است. جهان بپایان نرسیده بود.کار ما بپایان رسیده بود. من بپایان رسیده بودم.
9
با آخرین رمق روی آرنجم بلند شدم.پیرمردی بودم در آستانه مرگ.آخرین نفس را فرو کشیدم. بوی «چس» غلیظی که از درون بادکنک منفجر شده افق تا افق را انباشته بود ریه ام را پر کرد. با آخرین رمق سرفه کنان و در حالیکه به تلخی میخندیدم هوای متعفن را از ریه ام بیرون دادم  . آرزو کردم باد هر چه زودتر بوزد تا آنکس که زنده مانده است شاید ایندگان بتوانند نفس بکشد و چشمهایم را روی هم گذاشتم  و زمزمه کردم«بروید بمیرید پفیوزها»  و مردم. ششم آوریل 2014 میلادی   هفت صبح کافه خیابان شامپیونه شماره 37.نزدیک خانه ای که هدایت در آن جان داد.

هیچ نظری موجود نیست: