نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ آبان ۱۸, شنبه

آقای معصومی من یکی از «دوستان مورد اعتماد» ایرج مصداقی هستم- قسمت چهارم
امیر صیاحی

 
آقای معصومی هنوز تعداد زیادی که در پروسه‌ی «رفع ابهام» در بازداشت و زندان مجاهدین بودند در لیبرتی هستند، بسیاری از آن‌ها اگر امکانی به دست بیاورند بعید است در مناسبات بمانند. باز هم تأکید می‌کنم کسانی که در این پروسه دستگیر و به عنوان «نفوذی» تحت فشار قرار گرفتند همگی از بهترین نفرات سازمان بودند. دار و ندار سازمان و به ویژه «ستاد داخله» از آن‌ها بود. خدا می‌داند چه فداکاری‌هایی کرده بودند و چقدر مسئله از مجاهدین حل کرده بودند. تا آن‌جا که می‌دانم از اسرای سابق کسی به عنوان «نفوذی» یا عامل رژیم زیر فشار نرفت. یا اگر رفته هم انگشت‌شمار بود و یا من و بچه‌هایی که در تیف بودیم از آن بی‌اطلاع بودیم. تصدیق می‌کنید اگر به دنبال پیدا کردن نفوذی بودند از میان‌ آن‌ها بهتر به مقصودشان می‌رسیدند؟ چون طرف نفر رژیم بوده و در یک سرفصل به هر دلیل به سازمان پیوسته بود و می‌توانست نقش بازی کند . اما این گونه نبود. پروسه‌ی «رفع ابهام» به دلایل دیگری راه‌اندازی شده بود. و از ابتدا تا انتها همه خود مسعود رجوی پشت آن بود و مراحل مختلف آن را زیر نظر داشت. از بازداشت و شکنجه گرفته تا انفرادی و ضرب و شتم و بعد هم برخورد با قربانی‌ها و ادامه‌ی پروژه توسط خودش.
افراد بازداشت شده کسانی بودند که مسعود رجوی فکر می‌کرد حرفی برای گفتن دارند. آن‌هایی که من می‌شناختم همگی شم سیاسی بالایی داشتند و عناصر تأثیرگذار بودند. به این وسیله  می‌خواستند آن‌ها را سرکوب کنند.
سازماندهی من حفاظت قرارگاه اشرف بزرگ و محل  استقرار ما ستاد تخصصی بود. آن‌جا امیر مزرعه را دیدم وی از دوستان صمیمی من بود. احساس ‌کردم امیر می‌خواهد موضوعی را با من در میان بگذارد. اما امکانش فراهم نشد. هیچ وقت امیر را اینقدر ساکت و در خود ندیده بودم. چند روز بعد مرا میترا باقرزاده صدا زد و تغییر سازماندهی داد و گفت مرکز شما برای مأموریت‌های مرزی به مترجم نیاز دارد و اصرار دارند تو را برگردانیم. از آن پس من به مرکز ۱۲ برگشتم. بعدها در تیف وقتی شهاب اختیاری از اذیت و آزارها برایم تعریف می‌کرد غیرقابل باور بود. شک کرده بودم وقتی از او در مورد دیگرانی که با او در بازداشت بودند سؤال کردم و او اسامی بچه‌ها را برشمرد شوکه شدم. نام امیر مزرعه هم در میان آن‌ها بود. بعداً از بچه های دیگری که در پروسه‌ی «رفع‌ابهام» بازداشت شده بودند هم موضوع را شنیدم. آیا امیر واقعاً نفوذی بود‌؟ آن‌جا پاسخ سؤالم را گرفتم که چرا امیر سکوت اختیار کرده بود و چرا سازماندهی مرا بلافاصله تغییر دادند. 
«کله پزی» و «بانقلابوندن»
مسعود رجوی در نشست‌های موسوم به «طعمه» عنوان کرد کارم فقط کله‌پزی است، کله‌ پزی را خوب بلد هستم. این صحبت او در نگاه اول این گونه در ذهن جلوه می‌کند که گویا او کارش را با بحث و گفتگو و پذیرش آن‌هم با اختیار و آگاهی پیش می‌برد. اما واقعیت غیر از این بود. آن کله پز، عناصر ناراضی سازمان را در جمع خرد می‌کرد و ته خط آن‌ها را بین دو گزینه مخیر می‌کرد. یا ماندن در اشرف حتی علیرغم میل خود آن‌هم در قالب «میهمان» (فرد به «اسکان» منتقل و در یک اتاق به صورت انفرادی زندگی می‌کرد و به کسی و جایی دسترسی نداشت. در واقع سلول انفرادی بود. همانطور که لاجوردی سلول‌های انفرادی اوین را «آسایشگاه» می‌خواند.) و یا رها کردن آن‌ها در مرز و پس از ممانعت طرف عراقی از این کار تحویل آن‌ها به زندان ابوغریب.
کله‌پزی مسعود رجوی در آخرین نشست درون تشکیلاتی که در قرارگاه اشرف برگزار شد به نقطه‌ای رسید که مشت گره کرده‌ی خود را به جمع نشان می‌داد  و با فریاد می‌گفت یا بفرمایید ایران، نه، مشت آهنین.
مشت آهنین یعنی بگیر و ببند ، اذیت و آزار، ضرب و شتم که بخوبی در این نشست‌ها با شمه‌‌ای از آن آشنا شدید.  
رضا شیرمحمدی معروف به رضا شیر در نشست‌های «طعمه» خطاب به مسعود رجوی گفت: برادر اینقدر توضیح ندهید، خسته می‌شوید. برادر آن‌ها را باید در بحث انقلاب، «بانقلابونیم». مسعود رجوی خندید و گفت شما از مفاهیمی استفاده می‌کنید که در فرهنگ زبان فارسی نیست .
«بانقلابونیم» با توجه به روحیات «رضا شیر» یعنی فرد چه بخواهد و چه نخواهد باید در این بحث‌ها وارد شود و به زور وادار به «انقلاب کردن»‌ شود در غیر این صورت فرجام روشن است. 
سوژه اردشیر پرهیزکاری، مسئول نشست مسعود رجوی
نشست‌های طعمه قرارگاه باقرزاده، اردشیر به نظر می‌رسید قبل از ورود به سازمان مجاهدین عقاید غیرمذهبی داشت. اما طی دوسال به تدریج جذب سازمان می‌شود و خود را به عنوان یک مجاهد معرفی می کند و همین شد بلای جان او.
بعدها اردشیر از سازمان فاصله می‌گیرد . در آن مقطع اردشیر در یگان ما بود. محاسب آتش یگان توپخانه‌ی مرکز ۳۲ بود. در آن مقطع اف یگان فهمیه کربلایی بود. پس از ترور صیاد شیرازی و به دنبال آن پراکندگی در «اشرف بزرگ» اردشیر را تا شروع نشست‌های طعمه ندیدم. اردشیر آن موقع به جمع ما پیوست. خیلی سفید رو شده بود. فکر می‌کنم در آن مقطع تحت بازداشت بود چرا که خیلی هم لاغر شده بود. بعدها فهمیدم کسانی را که پیش از این در پروسه‌‌ی «رفع ابهام» پس از ماه‌ها زندانی بودن نزد مسعود رجوی بردند، او پس از نشست‌ طولانی که با آن‌ها داشت گفت چند روزی آفتاب بخورید رنگ و رویتان برگردد سپس به یگان‌های جدید‌تان بروید و در آن‌جا بگویید که برای عملیات داخله رفته بودید.
 ذکر این نکته ضروری است که اردشیر مادرزاد از یک پا فلج بود و با عصا راه می‌رفت.
با شروع نشست مسعود رجوی، اردشیر را صدا زد که پشت میکروفون قرار بگیرد. بحث اردشیر در آن جمع این بود که من تنها می‌خواهم عضو ارتش باشم و در این رابطه ملزم به همه‌ی ضوابط ارتش هستم. در واقع خواست اردشیر این بود که به عنوان عضو غیرمجاهد در جمع ما باقی بماند و به مبارزه ادامه بدهد. علیرغم موضع اردشیر، مسعود رجوی تلاش داشت نظر او را عوض کند. اما اردشیر مطلقاً‌ کوتاه نیامد و راضی نشد که حرفش را پس بگیرد. او همچنان اصرار داشت به عنوان عضو غیرمجاهد بماند و بر خواست خود که منطقی هم به نظر می‌رسید پا می‌فشرد. تصور ما این بود که پذیرفتن یک نظر و دیدگاه ایدئولوژیک با وجود تبلیغ مجاهدین روی موضوع اختیار و آگاهی بایستی آزادانه صورت بگیرد و فرد اجباری نداشته باشد. اما تأکید مسعود رجوی بر این که به لائیتیسته احترام می‌گذارد و ... حرف توخالی است. تحقیری نبود که متوجه‌ی اردشیر نکند.
 
همزمان هزاران نفر بصورت مستمر و لاینقطع علیه اردشیر شعار می‌دادند. طعمه برو گمشو، طعمه برو گمشو. آشغال تو کی هستی که رهبری برات این همه وقت بگذاره. بی شرف تو کی هستی که به رهبری نه می‌گویی. برخی از اوباش و اراذل حاضر در نشست تلاش داشتند او را مورد ضرب و شتم قرار دهند اما گردانندگان نشست مانع از آن می‌شدند. وقتی در نشست مسعود رجوی شخصاً شرکت داشت به گونه‌‌‌ای نشست را اداره می‌کردند که کسی مورد ضرب و شتم قرار نگیرد و این روش جاری معمول بود. چرا که نمی‌خواستند وی زیر علامت سؤال برود.
امروز مجاهدین و مسعود رجوی، اردشیر پرهیزگاری را مزدور رژیم معرفی می‌کنند اما آیا با توجه به توضیحاتی که دادم این انتخاب اردشیر بود؟ آیا او قربانی پروژه‌ی «رژیم مال» کردن عناصر ناراضی مجاهدین نشد؟‌
 
اردشیر همزمان با شعار جمع و با توهین و تحقیری که وصف آن ناممکن است از سالن اجتماع خارج شد. به دنبال آن از سازمان اخراج و به زندان ابوغریب منتقل و پیش از آغاز جنگ با سربازان عراقی اسیر در ایران مبادله شد.
آقای معصومی اگر شما به جای اردشیر بودید چه کار می‌کردید؟ خواست اردشیر ماندن در ارتش به عنوان یک عضو غیرمجاهد بود. در آن شرایط در ارتش یگانی بود موسوم به «یگان مستقل» که از عناصر غیرمجاهد سازماندهی شده بود. و به راحتی می‌توانستند اردشیر را در آن یگان سازماندهی کنند. چرا نکردند؟ چرا اردشیر اخراج و به زندان ابوغریب منتقل و به ایران تحویل داده شد؟
به نظرم اردشیر دو گزینه داشت که سعی می کنم توضیح دهم.
فرض اول:  او در زندان خودکشی می‌کرد . فرض کنید اردشیر حال مرده است. از آن‌جایی که من با فرهنگ سازمان  و نحوه‌ی برخورد و توجیهات آن‌ها آشنا هستم می‌دانم اگر خبر مردن اردشیر در ابوغریب به مناسبات درز می‌کرد همین اردشیر را چماق می‌کردند سر بقیه. یا به قول خودشان سر به اصطلاح حلقات ضعیف سازمان. مثلاً می‌گفتند خاک بر سرتان حداقل اردشیر این یک جربزه و این «یک گرم » را داشت و خودکشی کرد اما خود را تسلیم رژیم نکرد.
فرض دوم: اردشیر برای آن که «رژیم مال»  نشود تصمیم می‌گرفت به مناسبات برگردد و  علیرغم میل خود باز هم بپذیرد و بگوید که بله من اشتباه کردم و قدر رهبری را ندانستم و حالا خاضعانه درخواست می‌کنم مرا دوباره در جمع خود بپذیرید.
آن‌چه گذشت سوء‌تفاهم بود، مشکل من «جیم»‌ بود، دست و پای مرا بسته بود که به خودم اجازه می‌دادم که پاسخ رهبری را بدهم و «نه» بگویم. و سر آخر هم چند تا فحش نثار خود می‌کرد و تقاضای بخشش می‌کرد.
در نتیجه او از انقلاب مریم و با انقلاب مریم دوباره متولد می شد. او را در خمره‌ی رنگرزی انقلاب مریم رنگ و به گوهر بی بدیل تبدیل می‌کردند. در بالاترین سطح سازماندهی می‌شد .
آقای معصومی فکر می‌کنید خوب بود او علیرغم میل خود چیزی را می پذیرفت و به آن تن می‌داد و یا خودکشی می‌کرد. شما به جای او بودید چه کار می‌کردید؟ اگر او خودکشی می‌کرد همان چیزی می‌شد که سازمان می‌خواست. یعنی که از شر او راحت شدم. و حال که در جمع ما نیست می‌خواهیم سر به تنش نباشد. واقعا شما بودید چه کار می‌کردید. من از شما نمی‌خواهم که خودکشی کنید و تسلیم شدن به رژیم و پذیرش چیزی علیرغم اعتقادتان را هم توصیه نمی‌کنم. اما از شما می‌پرسم باید چه کار کنیم؟ از شما می‌خواهم وقتی به تاریخ نگاه می‌کنید نه از یک دریچه بلکه از تمامی دریچه‌های در دسترس نگاه کنید و بنویسید و قضاوت را به خوانندگان خود واگذار کنید و خواهش می‌کنم بی دنده و بی ترمز فرد را مزدور معرفی نکنید. بلکه قبل از این که او را مزدور معرفی کنید آن‌هایی که باعث این مسئله شدند و آن شقاوت و بی رحمی را مرتکب شدند معرفی کنید.
اما چرا مسعود رجوی در آن نشست پس از ساعت‌ها صحبت خواست اردشیر را رد و به او نه گفت و او را اخراج کرد. چرا که می دانست اگر بخواست اردشیر تن بدهد و به تعبیر خودش این شکاف را باز کند فردا با یک موج در سطح مناسبات مواجه می‌شود. آن را وادادگی عنصر مجاهد تعریف کرد. در نتیجه اردشیر را سربرید تا برای بقیه درس عبرت شود که هیچ راه گریزی برای عنصر مجاهد از انقلاب مریم نیست.
بارها این موضوع را عنوان کرد که برادر مجاهد بیاید و عنوان کند من لائیک هستم نداریم، و نمی‌توانیم داشته باشیم. و جمع باید بلافاصله او را تعیین تکلیف کند. چرا که بحث‌هایی از این قبیل از طرف بعضی از بچه‌ها صورت گرفته بود و پرداختن به آن در نشست عمومی آن هم برای ساعت‌ها مبین این واقعیت بود.
 
شاید تصمیم مسعود رجوی درست بود. چرا که دیگر «ارتش آزادیبخش ملی» معنا و مفهومی نداشت و تنها در ویترین بیرونی از آن استفاده می‌شد. ارتشی که ما عضو آن بودیم «ارتش مریم» بود.
 
بعدها یکی از بچه‌ها برایم نقل کرد که او در قرارگاه همایون در نشستی به فرماندهی ژیلا دیهیم شدیداً مورد ضرب و شتم قرار گرفته و مدتی در بیمارستان بستری شده بود.
به خاطر بیاورید مجاهدین با چه سوز و گدازی از فشارهای شکنجه‌گران روی زندانیان معلول و ناتوان می‌گویند و آن‌ها را به درستی به بیرحمی و شقاوت متهم می‌کنند. اما معلولیت و ناتوانی اردشیر پرهیزکاری مانع از ضرب و شتم و آزار و اذیت و تحقیر او نشد. تازه او چیز زیادی هم نمی‌خواست. فقط می‌گفت اجازه دهید در مناسبات شما به عنوان یک عضو غیر مجاهد و لائیک باقی بمانم.
مسعود رجوی در همین نشست که ۱۲ ساعت طول کشید عنوان کرد کسی که از ابتدا به عنوان مجاهد ثبت نام کرده است تحت هیچ شرایطی پذیرفته نیست که در عقاید خود شک یا تجدید نظر کند . خارج از این چهارچوب جای فرد در مناسبات نیست و اخراج می‌شود. ما نمی‌پذیریم برادر مجاهد بیاید و عنوان کند من لائیک هستم. ما لائیک نداریم و نمی‌توانیم داشته باشیم. این وادادگی است که در قالب لائیک عنوان می‌شود. سازمان به آن تن نمی‌دهد. در واقع مسعود رجوی به مسئله «ارتداد» باور دارد. دستش برسد دمار از روزگار «مرتدین» در می‌آورد.
 
تغییر دین آزاد بود مثل جمهوری اسلامی، مهم نیست قبلا چه دین و آینی داشتته‌اید اجازه دارید مسلمان شوید و پیرو ولی فقیه. اما کسی نمی‌تواند دست از مسلمانی بکشد و آیین دیگری اختیار کند. اگر بکند مرتد است و حکم‌اش هم از پیش معلوم.
در مناسبات مجاهدین وضع از این هم بدتر است. هرکسی حق دارد مجاهد و مسلمان معتقد به مسعود رجوی شود اما هیچ کس حق ندارد از دین و آیین رجوی خارج شود هرچند اگر هنوز به او باور داشته باشد و بخواهد در مناسبات باشد.
مسعود رجوی گزارش فیلیپ یوسفیه یکی از رزمندگان مسیحی که در گزارش خود عنوان کرده بود از این پس من نه به عنوان یک عضو مسیحی بلکه به عنوان یک برادر مجاهد و مسلمان هستم را در جمع خواند. فیلیپ که در درگیری با نیروهای رژیم کشته شد حق داشت مسلمان شود. اما اردشیر که قبلاً‌ مارکسیست بود حق نداشت بعد از مسلمان شدن بگوید که لائیک هستم و یا نمی‌خواهم مجاهد باشم بلکه می‌خواهم رزمنده ساده ارتش باشم و خدمت کنم.
تازه فیلیپ یوسفیه در مناسبات مجاهدین ، مسلمان بود و معتقد وگرنه به لحاظ ویترین بیرونی همچنان مسیحی بود و سال نو مسیحی که می‌شد او را به عنوان مسیحی به کلیسای بغداد می‌فرستادند.
 
آقای معصومی افراد را به زور می‌خواستند مسلمان شیعه کنند. حتی سنی‌ها را و اهل حق را. باور کنید سنی‌ها را هم مسلمان خالص نمی‌دانند. چه بلاها سر اهل حق (یارسان)‌هایی که به مجاهدین پیوسته بودند می‌آوردند تا شیعه از  نوع مجاهدین شوند. داستان‌های رضا گوران و شهاب اختیاری را کاشکی گوش می‌کردید. چه بلاها که بر سرشان نیاوردند. چه مصیبت‌ها و چه زندان‌ها و انفرادی‌ها و تحقیرها که تحمل نکردند.
آقای معصومی افرادی مثل رضا گوران رفتارهای زشت و شکنجه و ... را دیده بودند که فرار کردند و خودشان را به آمریکایی‌ها در تیف معرفی کردند.  آن‌ها سال‌ها سلول انفرادی و رنج و تحقیر را تحمل کرده بودند. در تیف هم که بود مرزبندی‌اش را با رژیم و آمریکایی‌ها داشت.
آقای معصومی همه مشغول نمایش بودند. از بالا تا  پایین. کسی خودش نبود. همه تئاتر بازی می‌کردند و می‌کنند. همه اول به خودشان، بعد به دیگران در روابط و سپس به مردم ایران دروغ می‌گویند. گزارشات مجاهدین مملو از دروغ است. ما همه دارای نقش‌هایی بودیم. اکثر قریب به اتفاق گزارش‌هایی که افراد از خودشان می‌نویسند هم دروغ است. مجبورند بنویسند. اگر ننویسند زیر ضرب می‌روند. چاره ندارند.
 
نوح مجدمی و درگیر شدن با نیروهای رژیم
نمونه‌ی این داستان اخراج نوج مجدمی بود. او یکی از عشایر جنوب بود که به مجاهدین پیوسته و به عنوان رزمنده در ارتش آزادیبخش بود. یک بار که با من صحبت می‌کرد گفت این‌ها به حرف ما گوش نمی‌دهند نسرین (مهوش سپهری) مستمراً می‌گوید فقط باید حرف گوش کنی وقتی آن‌ها به حرف من گوش نمی‌کنند من چرا باید به حرف‌ آن‌ها گوش کنم. به همین دلیل از من خواستند که مناسبات را ترک کنم و تأکید می‌کردند نمی‌توانی این‌جا باشی. در ضمن اضافه کرد که مستمر به من تذکر می‌دادند با زبان عربی صحبت نکن. مسئله‌ی مجاهدین مخالفت با عربی یا کردی و .... صحبت کردن نبود. آن‌ها از این هراس داشتند که مبادا افراد به زبانی که دیگران و به ویژه مسئولان نمی‌فهمیدند با یکدیگر محفل بزنند و به نقد مناسبات بپردازند. به نحوی که صحبت کردن با زبان غیرفارسی ممنوع بود و مستمر تذکر داده می‌شد. با این استدلال که اگر ریگی به کفش ندارید چرا فارسی صحبت می‌کنید و این فضا مبین عمق نارضایتی در مناسبات بود. که از هر امکانی بچه ها برای درد دل کردن و تشریک مساعی استفاده می‌کردند.
 
نوح پس از شناسایی توسط مأموران وزارت اطلاعات درگیر و کشته می‌شود. سازمان در فردای آن روز اطلاعیه‌ای صادر می‌کند که از سیمای آزادی هم خوانده شد. این اطلاعیه با این عنوان یکی از فرزندان غیور  عشایر عرب در یک درگیری مسلحانه با مأمورین وزارت اطلاعات به شهادت رسید... اما هرگز جرأت نکردند نامی از آن «فرزند غیور» در اطلاعیه خود بیاورند. چرا که جمع بچه‌ها متوجه این فریب می‌شد. اما چرا این خبر این گونه منتشر شد. و از نوح  مجدمی به عنوان فرزند غیور عشایر عرب یاد شد . باور کنید تنها این می‌تواند باشد که بتوانند دل صاحبخانه را به  دست بیاورند که در جمع ما هم کلی از فرزندان غیور عشایر عرب هستند. و از حمایت ما برخوردار هستند. با این ذهن که با یک تیر دو نشان بزنند هم از صاحبخانه بکنند و هم بتوانند از این مسئله حداکثر بهره برداری سیاسی را بکنند و هم از شر نوح مجدمی راحت شده بودند .
 
 
نیروهای آمریکایی ، «نیروهای آزادیبخش»!
علیرغم دوران صدام حسین که مسعود رجوی و مجاهدین به اعتبار «سید‌الرئیس»‌ و دستگاه سرکوب دولت عراق کوچکترین زاویه‌ای حتی در ذهن افراد را نمی‌پذیرفتند و آن‌ها را به شدیدترین وجه سرکوب می‌کردند پس از فروپاشی عراق به هنگام بحث‌های سیاسی و تشکیلاتی ژیلا دیهیم عنوان می‌کرد ممکن است بحثی را شما قبول نداشته باشید. هیچ اشکالی ندارد. انطباق کار کنید. یعنی فقط خودتان را همراه نشان دهید. چنانکه مشاهده کردید حتی حاضر نبودند فردی مانند اردشیر پرهیزگاری که می‌گفت با التزام به همه‌ی قوانین و مقررات تشکیلات می‌خواهد در مناسبات بماند را تحمل کنند حالا به یک باره می‌گفتند اشکالی ندارد «انطباق کار کنید.» پیش از این حتی اگر کسی جرأت می‌کرد و می‌گفت می‌خواهد «انطباق کار کند» او را به صلابه می‌کشیدند. البته این را از بابت فرض گفتم وگرنه کسی در آن شرایط جرأت نمی‌کرد چنین چیزی بر زبان آورد. حالا چه چیز تغییر کرده بود؟ هیچ، تنها «صاحبخانه» عوض شده بود و مجاهدین امکانی را که قبلاً برای سرکوب نیروها داشتند از دست داده بودند. واقعیت این بود که کفه‌ی ترازو به نفع آن‌ها نبود. آمریکایی‌ها جایگزین «سید‌الرئیس» شده بودند و دست آن‌ها برای برخورد باز نبود. برای همین زندان «سوله سوخته» و سلول‌های انفرادی زیرزمینی اشرف را نیز خراب کرده بودند تا به زعم خودشان همه‌ی آثار جنایت را از بین ببرند و منکر واقعیت شوند. آیا در چنین شرایطی حق نداشتم در ذهن نیروهای آمریکایی را «نیروهای آزادیبخش» ببینم؟
من این ساختمان را سال‌ها قبل و بعد از فروپاشی عراق دیده‌ام. آخرین بار به اتفاق محسن تاج برای آماده سازی اتاق کار صدیقه حسینی که در آن مقطع فرماندهی مرکز را به عهده داشت رفته بودیم که متوجه این تغییرات شدم.
من می‌دیدم خشت‌های آجر با بندکشی‌های سیمانی در سطح محوطه پراکنده است. برایم معما شده بود که این‌ها از کجا آمده است. بعدها در «تیف» بچه‌ها تعریف می‌کردند که یک زیرزمین شامل سلول‌های انفرادی در آن‌جا ساخته شده بود که بعداً تخریب شد. آن‌جا بود که پاسخ سؤالم در مورد خشت‌های آجر و ... را گرفتم. 
نشست مهرداد اکبری
مهرداد اکبری به عنوان عنصر ستادی مرکز ۳۲ بود پیش از این به خارج از کشور اعزام شده بود. از او در خارج از کشور به عنوان یکی از بهترین کادرها یاد شده بود.
در نشست‌های ستادی نارضایتی خود را ابراز می‌کند و به تدریج فاصله می‌گیرد. به هنگام نشست مسئول نشست ژیلا دیهیم بود. گویا او توجهی به صحبت‌های او نمی‌کند و بر نقظه نظرات خود پافشاری می‌کند. نشست به هم می‌ریزد. برخی از عناصر حاضر او را تهدید می‌کنند که آدم شدی، شدی، نشدی درست‌ات می‌کنیم. در پاسخ مهرداد اکبری می‌گوید با تهدید مسئله حل نمی‌شود و توجهی به صحبت‌های آن‌ها نمی‌کند. پس از نشست وی با استفاده از چماق به شدت توسط یکی از اوباش به نام رضا وجدانی (که در مع بچه‌ها به رضا بی‌وجدان معروف بود) مورد ضرب و شتم قرار می‌گیرد. شدت ضربات به گونه‌ای بود که سر او کاملاً شکافته و کلی خون از او رفت. بلافاصله به دلیل خونریزی شدید وی به امداد قرارگاه منتقل شد و تحت مداوا قرار گرفت.
مهرداد در اثر ضربات آنقدر مجروح شده بود که نمی‌توانستند او را به میان جمع بیاورند. بازگرداندن او به جمع را موکول به بهبود آثار ضربات کرده بودند. چرا که وضعیت حال مهرداد به گونه‌ای بود که اگر در جمع حاضر می‌شد عواقب ناگواری به همراه داشت. چرا که جمع همیشه از او به خوبی یاد می‌کرد. او برای همه عنصری مسئول و دلسوز تعریف شده بود. در نتیجه برای وجدان عمومی این گونه برخورد پذیرفته نبود.
نشست مسعود ضرغامی
ستاد مرکزی مجاهدین معروف به سین مرکزی. در هنگام بازگشت از گشت پس از ورود به قرارگاه به سمت تعمیرگاه برای سرویس خودرو رفتم. به صورت معمول پس از برگشت بلافاصله باید خودروها سرویس و آماده مأموریت می‌شد. وقتی نگاهم به قسمت کناری تعمیرگاه افتاد دیدم مسعود ضرغامی مشغول کار روی صندلی‌هاست. روی صندلی‌های خرابی است که در آن‌جا رها شده بودند .این گونه‌ کارها برای این گونه کادرها معنی خاص خود را داشت. و گرفتم که مسعود ضرغامی به نوعی مسئله دار است و به این نحو با او برخورد می‌شود. پس از آن مسعود را ندیدم. هفته ها گذشت صبح بلافاصله پس از بازگشت از گشت روزانه از ما خواسته شد برای نشست به سالن برویم. سالن نشست تالار بهارستان بود. سالن غذاخوری قرارگاه پارسیان بود که بعدها با تغییراتی که در آن محل به وجود آمد به محل نشست شورای ملی مقاومت تغییر کرد. و این به دلایل شرایط نا‌امنی که در بغداد به وجود آمده بود و لاجرم محل نشست شورا به ستاد مرکزی مجاهدین در قرارگاه پارسیان منتقل شد.
در ابتدای ورود به نشست متوجه حضور مسعود ضرغامی شدم. همان‌جا مسعود و مریم از او خواستند روی سن بیاید و کنار آن‌ها بایستد و حاضر خود را بگوید. طنین صدای او به گونه‌ای بود که برایم غیرقابل باور بود. بلند و رسا به نحوی که جمع حاضر را تحت تأثیر قرار داد و همه دست زدند و به دنبال آن رهبری به او تبریک گفت. مسعود پس از جنگ و فروپاشی عراق و خلع سلاح سازمان و جدا شدن بخشی از اعضا و کادرها و شکل‌گیری تیف به تیف آمد.
آن‌جا رابطه‌ی خوبی با مسعود داشتم. در یکی از صحبت‌ها وقتی نوکی به آن نشست زدم و گفتم چقدر خوب حاضر گفتی مسعود سر صحبت را بازکرد. البته خیلی مختصر. گفت من در آن مقطع مستمر اصرار داشتم بروم و گفتم هیچ‌چیز نمی‌خواهم . فقط پاسپورت مرا بدهید. نسرین که مسئول وقت سازمان بود به او گفت این پاسپورت تو نیست. این پاسپورت سازمان است. و ادامه داد من اعتصاب غذا کردم و تا سرحد مرگ رفتم. و در همین‌جا صحبت‌های خود را قطع کرد پیش از او یکی از کادرهای سازمان به نام ایرج عطاریان (محور ۱ مرکز ۱۲ افسر اداری) این‌گونه دست به اعتصاب زده بود .علیرغم تلاش مستمر سازمان برای برگرداندن او به سازمان او مطلقا تن به بازگشت دوباره به مناسبات نداد.  او را تحویل مقامات عراقی و از آن‌جا به ابوغریب منتقل و بعدها به ایران تحویل داده شد.
جالب اینجا بود وقتی برای گرفتن کمک مالی به قرارگاه اشرف رفتم منوچهر (فرهاد الفت) از من خواست به مسعود بگویم او هم برای دریافت کمک مالی مراجعه کند، من عیناً موضوع را به او منتقل کردم اما توجهی نکرد و بطور واقعی این مسئله عمق نارضایتی او را از سازمان نشان می‌داد. وقتی که گفتم چرا مسعود نه. او گفت نه تنها من پول نمی‌خواهم بلکه سازمان را به چالش می‌طلبم!
در نشریه مجاهد شماره‌ی ۵۹۷ نامه‌ ای هم به امضای مسعود ضرغامی انتشار یافته بود که در شرایط خاص که لابد با توضیحات من بایستی متوجه آن شده باشید از او گرفته شده بود. 
نشست نمایشی برای اعضای شورا
نشست‌هایی به دستور رهبری و با سناریوهای از پیش تعیین شده در حضور بخشی از اعضای شورای ملی مقاومت بصورت فرمایشی برگزار می‌شد که در آن‌ها افراد به شکلی معقول و منطقی به انتقاد از هم می ‌پرداختند تا در ذهن آن‌ها این گونه جا بیافتد که در خارج از کشور و تبلیغات عناصر وابسته به رژیم با چنین نشست‌های انتقادی که تحت عنوان دیگ و ... برگزار می شود مخالفت می‌کنند. مجاهدین به ما که نزدیکترین افرادشان بودیم دروغ می‌گفتند و نمایش می‌دادند اعضای شورا که  جای خود داشتند. نشست‌های ما سرشار از فحش و ناسزا بود. عکسی از این نشست در نشریه مجاهد چاپ شده بود که ما متوجه این فریبکاری شدیم. جالب اینجاست که در آن عکس، عیسی آزاده یکی از مسئولان مجاهدین (لایه MO ) را که در لیبرتی از مجاهدین جدا شد در حال صحبت نشان می‌داد.
موضوع فرار سه نفر و اطلاعاتی معرفی کردن آن‌ها
در تیف که بودیم گفتند سه نفر از بچه‌ها فرار کرده‌اند. برای ما روشن نبود این‌ها کی هستند. بعد متوجه شدیم، پرویز فرهمند، نصرالله آذری و عماد باقری بودند.
ما به برنامه‌های تلویزیونی سازمان دسترسی داشتیم. در همانجا اطلاعیه‌ای خوانده شد و از آن‌ها به عنوان مزدوران وزارت اطلاعات یاد شد . من همان جا وقتی اطلاعیه را گوش دادم گفتم شرم هم چیز خوبی است. آدم باید قبح و حیا داشته باشد. چگونه می‌شود نصرالله آذری و پرویز فرهمند و عماد باقری مامور اطلاعات باشند.
پرویز حتی فرار نکرده بود بلکه مسئولان مجاهدین او را تحویل آمریکایی‌ها داده بودند. اما به خاطر سابقه‌‌ای که داشت می‌خواستند او را پیشاپیش خراب کنند. آقای معصومی شما آیا این را می‌پذیرید که این سطح از مسئولین سازمان علیرغم این همه سال مبارزه و «قهرمانی» وقتی که جدا شدند درجا مزدور اطلاعات شوند. از امروز به فردا؟ چنانچه می‌بینید آن‌ها تا کنون مطلقاً صحبتی هم نکرده‌اند. در مقام دفاع از خودشان هم بر نیامدند. فقط سکوت کردند. مثل من که شما محرکم شدید که سکوتم را بشکنم. 
مسعود و مریم رجوی تافته جدا بافته
پیش از شروع نشست‌های حوض مسعود رجوی وارد محل استقرار ما شد. هنگام روبوسی با بچه‌ها علیرضا صدر محافظ مسعود رجوی مستمر گونه‌های او را با دستمال تر مخصوص، تمیز می‌کرد و او در حالی که لبخندی به لب داشت و با تکان دادن سر و صورتش رضایتش را نشان می‌داد. آنقدر این صحنه مشمئز کننده بود که برخی از بچه‌ها این فضا را به گونه‌ای طنزآمیز بیان می‌کردند که خود حکایت از عمق تناقض بود. در نشست‌ها خواهران مسئول به رفع و رجوع موضوع پرداختند و این کار محافظان مسعود رجوی را برای جلوگیری از سرماخوردگی او عنوان کردند. باور کنید او تافته جدا بافته شده است. او خود را از جنس بقیه نمی‌داند. مریم رجوی هم از جنس بقیه نیست .
برای همین در قرارگاه پارسیان تالار بهارستان شیشه‌ی نوشابه‌ی نیم‌خورده‌ی مریم رجوی را به بچه‌ها می‌دادند تا هرکدام برای خودشیرینی یک قلپ از آن بخورند و او به جای این که از این کار ممانعت کند لبخندی به لب می‌آورد و با تکان دادن سرش اظهار رضایتش را نشان می‌داد.
بعد از معرفی مسئول اولی مهوش سپهری در ستاد مرکزی (سین مرکزی) ما تازه از حفاظت گشت برگشته بودیم که گفتند بروید محوطه، رهبری به همراه خواهر مریم حضور دارد.
همانجا ما متوجه شدیم مهوش سپهری به عنوان مسئول اول انتخاب شده است. هنوز در مجاهدین اعلام نشده بود و کسی خبر نداشت. این که در فیلم‌های تهیه شده می‌بینید در نشست‌های جمعی، مجاهدین رأی داده و کسی را مسئول اول می‌کنند همه بازی و نمایش است.
عباس داوری از خود بیخود شد یا نمایش بازی می‌کرد. او با لباس داخل حوضی که تا نیمه در آن آب و لجن بود پرید و به رقص و پایکوبی پرداخت. بعد مهدی ابریشم‌چی (شریف) پرید و بعد بقیه همه پریدیم. مگر می‌شد نپرید، اگر می‌خواستی هم نمی‌شد. مسعود رجوی هم تماشا می‌کرد چگونه چریک‌هایش یکی پس از دیگری در حوض کثیف و آب مانده و مملو از لجن می‌پرند و خوشحالی می‌کنند. همه باید به نوعی در نمایش از خود بی خود شدن شرکت می‌کردند.
در همان حین دو عضو کاندیدای شورای رهبری از خواهران، روی چمن در دو سمت پاهای «خواهر مریم» نشسته بودند و مانع از این می شدند که «پشه کوره» روی ساق پای او بنشینند. هر دو فقط کارشان این بود که پشه‌ها را کنار بزنند.
یک بار دیگر هم در تالار بهارستان قرارگاه پارسیان در یکی از نشست‌ها مسعود رجوی صحبت می‌کرد و مریم رجوی پایین سن روی صندلی نشسته بود. چند تن از اعضای شورای رهبری که جلودارشان فهیمه اروانی بود پس از آن که متوجه شدند مریم رجوی سرما خورده است رفتند و دور صندلی او روی زمین نشستند و سرهایشان را روی پاها و آرنج او تکیه دادند. در حین صحبت مسعود رجوی با دیدن این صحنه رو به مریم کرد و با اشاره به او و افرادی که دور او روی زمین ولو شده بودند به ما گفت من رابطه از این جنس می‌خواهم.
 آقای معصومی باورکنید اگر صحنه را از نزدیک می‌دیدید به این نتیجه می‌رسیدید این رابطه نیست بلکه پذیرش بندگی مطلق است.
 
امیر صیاحی
آبان ۱۳۹۲
 

هیچ نظری موجود نیست: