تا اینکه حدود ساعت6 نیروی انتظامی مردم را راهی خانههایشان کردند. البته مثل سالهای پیش هیچگونه تهدید یا هُلی در کار نبود. حتی میگفتند هر چقدر دلتان میخواهد با مزار عکس بگیرید و فاتحه بخوانید، اما زود خلوت کنید. آیدا طبق معمول این سالهای اخیر صبح به تنهایی سرمزار آمده بود و رفته بود. عدهای بعد از مراسم رفتند خانهی آیدا.
من جمعیت را چیزی بین 200 تا 300 نفر تخمین میزنم و درست است که هوا بی نهایت گرم بود اما باز هم انتظار داشتم از میان جمعیت75 میلیونی حداقل هزار نفر بیایند.
برگرفته از فیسبوک
**********************
فریبرز رئیس دانا بر مزار احمد شاملو:
عمر کانون نویسندگان از عمر جمهوری اسلامی بیشتر است
————–
مراسم سالگرد احمد شاملو در امامزاده طاهر. مردمی که گرمای ظهر تابستان را به جان خریدند و آمدند تا با شاعر آزادی شان عهدی دوباره ببندند. مزاری نه در خور بزرگ ترین شاعر نوپرداز کشوری مهد تمدن و مزدورانی که «محترمانه» مردم گرمازده را بدرقه کردند. امروز اما اثری از شاعران و نویسندگان مهرنامه نشین نبود که یاد شاملو برای آنان نه در میان مردم که در ورق های گلاسهی نشریات وزین نولیبرالی وجاهت دارد. نه از جواد مجابی شیک پوشِ یادنامه نویس برای بامداد اثری بود و نه از دولت آبادی معتدل و نه از سپانلویی که هویت کنونی این دو در تخریب چهره ی مستقل ترین نهاد نویسندگان و شاعران این همه سال است. امروز نیز تنها او (فریبرز) بود که بی هیچ واهمه دلیرانه ایستاد و از هویتی دفاع کرد که ریشه دارتر از نظم موجود است.
*********************
دهانت را میبویند مبادا گفته باشی دوستت دارم
دلت را می جویند
و عشق را کنار تیرک راهبند تازیانه میزنند
عشق را در پستوی خانه نهان باید کرد
روزگار غریبی است نازنین.
************************
In memory of Ahmad Shamlou
به ياد شاملو – اثري از مانا نيستاني
• سلاخی میگریست
به قناری کوچکی دلباخته بود.
• آه اگر آزادی سرودی می خواند کوچک همچون گلوگاه پرنده ای هیچ کجا دیواری فرو ریخته بر جای نمی ماند!
• آنک قصابانند بر گذر گاه ها مستقر
با کنده و ساطوری خون آلود
و تبسم را بر لبها جراحی میکنند
و ترانه را بر دهان… – کباب قناری ، بر هیزم سوسن و یاس….
• هزار قناری ِ خاموش در گلوی من
عشق را ای کاش زبان سخن بود
• اکنون که سراچه یِ اعجاز پسِ پَشت می گذارم
به جز آهِ حسرتی با من نیست:
تبری غرقه یِ خون
بر سکویِ باورِ بی یقین و
باریکه یِ خونی که از بلندایِ یقین جاری ست.
…
• ﺗﻤﺎﻣﯽِ ﺍﻟﻔﺎﻅِ ﺟﻬﺎﻥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻭ
ﺁﻥ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺁﯾﺪ
ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﯾﮏ ﺳﺨﻦ
ﯾﮏ ﺳﺨﻦ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻧﻪ ﻧﺒﻮﺩ:
ــ ﺁﺯﺍﺩﯼ!
ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﯿﻢ
ﺗﻮ ﺗﺼﻮﯾﺮﺵ ﮐﻦ!
• هرگز از مرگ نهراسیدهام
اگرچه دستانش از ابتذال شکنندهتر بود.
هراسِ من ــ باری ــ همه از مردن در سرزمینیست
که مزدِ گورکن
از بهای آزادیِ آدمی
افزون باشد…
ﺍﺣﻤﺪ ﺷﺎﻣﻠﻮ
***********************
نام کوچک ات را دوست نداشتی، اما آن چیزی را برگزیدی که چون قامت ات، هماره استوار باشد؛
و شهرت ات را «بامـــــــــداد»، چونان طلوع ات در عرصه شعر.
بامدادی که آن را هرگز غروبی نخواهد بود،
اگر چه این روزها سرزمین ات در غروب تلخی چمباتمه زده ست اما پتک شعرهایت نمی گذارند که به خواب عمیق ظلمت عادت کنیم و دم به دم آن را آشفته می سازد و باور داریم که روزی دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد…
ای مردِ سفید پوستِ سیاه پوستِ سرخ پوست! ای آفریقاییِ آمریکاییِ ژاپنیِ ایرانی! ای مرد کردِ بلوچِ لرِ آذریِ پارس! ای بامدادِ ایران! ای برادرِ هرکس که خنجری در آستین ندارد!
سالروز جاودانه گی ات خجسته باد …
از میترا درویشیان (برگرفته از فیسبوک)
*********************************
چرک نویس های هومن شریفی
با احترام به هزار نوبل خاک گرفته
و ادبیات دنیای حوالی مان
ترجیح میدهم سرم را روی کتاب های شاملو بگذارم
تا زیر سرم / بلند شود برای هر چه آزادی بغض گرفته در قلمش
پریای قصه ی من / ویلچر تو را
به هزار قله ی خورشید منش ترجیح می دهند
کاش ده ساله های مملکتمان یادشان نرود
شازده کوچولو به حرمت تو به ایران پا گذاشت
بغض هایم بماند برای سنگ قبری
که خیرگی به آن
مرا به حرمت خم می کند
زبان از درک تو گشودن آنقدر از بلوغ من خارج است
که با سکوت ، سنگ قبرت را آرام میکنم ………………………….
شاملو آنقدر بزرگ بود
که برای کودکان 5 ساله ی مملکتش احساس رسالت
میکرد و تن به نوشتن کودکانه ترین ترانه ها میداد
مبادا جوانه ای / بهانه ای برای رُستن نداشته باشد
نوار ِ خروس زری … پیرهن پری را به خاطــــــــــــر دارید ؟؟؟؟
*****************************************
با یادی و خوابی از دیداری با شاملو شاعر آزادی در یکی از شبهای خواب و بیداری ام
(در آخرین سفرم یه ایران در امامزاده طاهر به دیدارش رفتم!)
آزادی
درب نیستی باز می شد
قابی کهنه
بایادی از خاری درچشمان
از برکه ها ی خونین می گفت
تصور ناپیدای زندگانی
مسیحای وجدان را به صلیب کشیده بود
تحول روح شیطانی
در ذات آدمی
خدای انسانی را از یادها برده بود
نغمه آواز پروانه سکوت بود
خشکیده بود بهار
تشنه زنبور گلبرگها از کندوی تعفن می گفت
گردابی بود هستی
سگ جان مانده شهوت له له می زد
گمگشته بود آزادی
بی او تنها
درب نیستی باز می شد….
احمد لنگرودی هوستون تگزاس
برگرفته از فیسبوک
*****************************************
از محمد آقازاده (فیسبوک)
شاملو دو مرداد سال ۷۹ را ترک کرد و در حقیقت زندگی شاعرش را از کف داد ، من آن روز در ایران هفت صفحه یی در مورد او در آوردیم ، نوشته یی که در پی می خوانید ، در یادنامه شاملو با عنوان بامداد همیشه به چاپ آمد است ، نگاه امروز بعد از گذشت بیش از یک دهه تغییر کرده است ، می خواهم با گذاشتن آن گذر زمان را در خود کشف کنم ، شاید روزی بنویسم امروز شاملو را چطور می بینم :
شاملو شاعری گمنام است . بسیار از او سخن گفته می شود ، ولی این گفتن ها به سرانجامی نمی رسد . تقدیر آدمهای بزرگ آنست که هیچگاه کلام آخر در موردشان گفته نمی شود و معنای پنهان آثارشان مدام به تاخیر می افتد، رخداد مرگ . این فرصت را به ما می دهد که جسور باشیم و در مورد مردی قلم بزنیم که هم جنس زمانه خود بود ، زمانه یی که از او یک عاصی ساخت.
نمی خواستم نام چنگیز را بدانم
نمی خواستم نام نادر را بدانم
نام شاهان را
محمد خواجه و تیمور لنگ
نام خفت دهنده گان را نمی خواستم و
. خفت چشندگان را
کی خواستم نام ترا بدانم
و تنها
نامی را که می خواستم
ندانستم
کدام نام را می جست ؟ برای بازگشایی این راز باید تمامیت تاریخ را باز از نو بخوانیم ، این باز خوانی به ما نشان می دهد هیچگاه نگذاشته اند آنگونه که می خواهیم زندگی کنیم ، عشق بورزیم و خلوتی برای خود انتخاب کنیم . ؛ چنگیز؛ به همراه آدمکهایی به سراغمان آمد که معنای انسان را نمی دانستند حتی اشک کودکی را بر نمی تابیدند،هر شعر شاملو حادثه یی در زبان است ولی این حادثه رنگ زمانه دارد ، وقتی می سراید ؛سلاخی زار می گریست /به قناری کوچکی /دل باخته بود ؛ ، وی منطق زمان را ویران می کند ، از واقعیت آشنازدایی می کند و آنرا برای ما بیگانه می سازد تا دریابیم در کدام جهان زندگی می کنیم ، وقتی سلاخان می گریند، رازی برای همه آشکار می شود ، عشق هم اگر مطلق شود > آدمیان تبدیل به جانی می شونر.آنجا که می خواهین از زندگی بهشت بسازیم اما ناگهان خود را در جهنم باز می یابیم. همه می توانیم به قناری کوچکی دل بسپاریم و چون آن سلاخ ، ، باز دشنه از کف به زمین نگذاریم ، همه سرنوشت آدمی را می توان در چند واژه خلاصه کرد
شاملو تصاویری از زیبایی ها ارائه می دهد که دهشت را در تمامیتش در ما بیدار می کند ، با جانی آسوده می گوید: درخت /جهل معصیبت بار نیاکان است /و نسیم/ وسوسه یی ست نابه کار/ مهتاب پائیزی / کفری ست که جهان را می آلاید » در میان این دهشت شاعر سوگمندانه به دنبال هم سخنی است که چیزی بشنود و دریچه ای بسوی نور بگشاید: ؛ چیزی بگو / بیش از آن که در اشک غرقه شوم /چیزی بگو؛ انسان بدون آن دیگری وجود ندارد ، اگر نگاه دیگران را که به تماشای ما می نشینند حذف کنیم در خلایی مطلق رها می شویم ، در شعر معاصر هیچ کس چون شاملو این راز را به تمامی مکشوف نکرده است : به مهر /مرا/ بیگاه/ در خواب دیدی/ و با تو بیدار شدم ؛ شعرهای عاشقانه اش اگر چه مخاطبی ملموس وپیدا دارد ولی تمامیت رویای ما را نیز به تمامی آشکار می کند:، همه به دنبال آنی هستیم که به تمامی فهممان کند هر کلاممان را همان گونه که می خواهیم درک و با ما همزبانی بکند ، اما این گمشده هرگز بدست نمی آید ، به این دلیل عشق مدام نا تمام می ماند ، :؛ غافلان همسازند، /تنهاتوفان /کودکان ناهمگون می زاید/ همساز/ سایه سانانند/محتاط /در مرزهای /آفتاب/ در هیات زنندگان/ مرده گانند؛ مرده گانند ، حتی عشقی که شاملو از آن سخن می گوید عادتی ازلی را مکشوف نمی کند ، مدام تغییر می کند ، چون معشوق یک انسان است ، مهر می ورزد ، رنج را تجمل و تاب می آورد ، به این دلیل وقتی با او سخن می گوید چقدر این گفت و گو آشناست :ای صبور !/ای پرستار! /ای مومن/ پیروزی تو میوه حقیقت توست: شاملو به سرعت در ذهن ما با شعرهایش حضور می یابد و هر مواجهه با اشعارش روشنایی می بخشد، شاید بگویند چون این آفتاب بسیار روشنگر است راه بر تاویل بسته می شود ، ولی اگر به خود بنگریم ، هر بار که به باز خوانی این اشعار می پردازیم ، خود را تغییر یافته باز می یابیم ، این امر نشان می دهد تاویل مدام از آن ممکن است ، تاویلی که بی وقفه خود را پنهان می کند
؛نه در خیال که رویاروی می بینم/ سالیانی بار آور را که آغاز خواهم کرد؛ شاملو با مرگش دو باره آغاز شد ، باز او را کشف کردیم ، این شاعر آنی نبود که می شناختیمش ، دریغ باید خورد ، نسل های بعد او را فراگیرتر از ما خواهند شناخت و آنگاه خواهند گفت :هم روزگارانش این مرد را باز نشناختند ، همان احساسی که از هم روزگاران حافظ ، سعدی و …داریم ، ای دریغ زمان می گذرد بدون ما
********************************
احمد شاملو – آخرین روزها، آخرین روزها…
آخرین عکس احمد شاملو، 20 روز قبل از مرگ / حزن انگیزترین تجربه یک عکاس
فخرالدین فخرالدینی : این عکس در 75 سالگی احمد شاملو و 20 روز پیش از مرگ او گرفته شده است
(( تیر 1379 بود که در تماسی تلفنی، آیدا (همسر شاملو) از من خواست تا به فردیس کرج بروم و عکس پرتره این شاعر نامی را بگیرم…
با این که میدانستم شاملو بعد از جراحی و قطع پایش و اوج گیری بیماری دیابت، مدتی است درمنزل بستری است و شرایط جسمانی و روحی خوبی ندارد، اما وقتی به خانه او وارد شدم، انتظار نداشتم او را در آن حالت و شرایط نامناسب ببینم…
به غیر از من و آیدا، محمود دولت آبادی و محمد علی سپانلو نیز در اتاق بودند. آن دو با به حرف گرفتن شاملو سعی داشتند تا او را متوجه خود سازند. بر اثر تلاش آنان بود که بالاخره این شاعر بزرگ معاصر کمی سرش را بالا آورد و نگاهی کوتاه، خسته و بیمار به اطرافش انداخت. این همان لحظه کوتاه بود که من نیاز داشتم و به سرعت آن را روی فیلم حساس عکاسی ثبت کردم.
همیشه گفتهام که عکسهایم به نوعی بازتاب دهنده شخصیت درونی آدمها هستند؛ ادعایی که در مورد این عکس به هیچ وجه ندارم. این حزن انگیزترین پرتره چاپ شده در کتاب من است.
احمد شاملو 20 روز پس از گرفته شدن این عکس،ساعت 21 شامگاه یکشنبه، 2 مرداد 1379 در خانه خود درگذشت و در امامزاده طاهر کرج به خاک سپرده شد….. روحشان شاد باد….
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر