نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه


جموعه عکس های “به روایت یک شاهد عینی” قسمت دوم


Azade-Akhlaghiآلبوم پیش رو مجموعه ای از عکس های آزاده اخلاقی است که به شیوه عکاسی صحنه یی با صحنه پردازی های عظیم و طراحی های فراوان اجرا شده است. این مجموعه اسفندماه گذشته برای عموم در تهران به نمایش گذاشته شده است و در صفحه فیس بوک به روایت یک شاهد عینی نیز منتشر شده است. سایت ملی مذهبی نیز خوانندگان خود را دعوت به مشاهده این آلبوم زیبا در دو قسمت  اول و دوم می نماید.
حمید اشرف – ۸ تیر ۱۳۵۵ – خانه‌ی مهرآباد جنوبی، تهران
Hamid Ashrafنیمه‌شب تیرماه سال ۱۳۵۵ در سلول کمیته‌ی مشترک در حالت خواب و بیدار بودم. نگهبان در سلول را باز کرد و گفت روپوشت را بینداز روی سرت و بیا بیرون. […] برایم عجیب بود که چرا صبح به این زودی مرا به بازجویی می‌برند. […] مرا سوار ماشین زندان کردند. یک نفر دیگر هم در صندلی مقابل من نشسته بود. روی سر هر دو ما روپوش‌هایمان بود. من از پاهای کوچک و ظریف نفر روبه‌رویم حدس زدم که یک زن است. ماشین مسافتی را به سرعت طی کرد و به منطقه‌ای رسید که صدای تیراندازی به صورت رگبار می‌آمد. این شکل از تیراندازی خیلی طول کشید. برای یک لحظه فکر کردم که به میدان تیر رسیده‌ایم و زندانیان سیاسی را دارند گروه‌گروه اعدام می‌کنند. سرعت ماشین به تدریج کم می‌شد تا این که ماشین متوقف شد. تیراندازی حالت تک‌تیر پیدا کرد. فاصله‌ی تک‌تیرها به تدریج بیشتر و بیشتر می‌شد تا این‌که دیگر صدای تیری به گوش نرسید. ماشین اندکی حرکت کرد و وقتی توقف کرد در عقب ماشین را باز کردند و هر کدام از ما را با یک نگهبان به بیرون ماشین هدایت کردند. فقط پاهای پوتین پوشیده‌ی افراد را می‌دیدم. از کنار یک زمین بدون ساختمان رد شدیم و داخل یک خانه‌ی چند طبقه شدیم. در پاگرد ورود به پله‌ها جسد یک گروهبان یا استوار افتاده بود. ما را از پله‌ها بالا بردند. [...] تعداد زیادی افسر و بازجو آ‌ن‌جا بودند. یک نفر روپوشی را که روی سرم بود کمی بالا زد. [...] من و آن رفیق دیگر را بالای سر یک جسد بردند. همان لحظه‌ی اول شناختم. پیکر فرمانده در حالی که روی پیشانی‌اش یک حفره ایجاد شده بود، با چشمان باز به آسمان نگاه می‌کرد. او حمید اشرف بود که با این نگاه مرگ را حتی در بی‌جانی به سخره گرفته بود. بازجو از من و رفیق دیگر پرسید «خودشه؟» و ما هر دو گفتیم بله. نه بازجو نیاز به آوردن اسم داشت و نه ما قدرت درنگ در پاسخ. [...] تمام این صحنه بیشتر از نیم‌دقیقه طول نکشید [...] در محوطه‌ای که در جلو خانه وجود داشت جسد تعداد دیگری از رفقا بود. همه‌ی پیکرها برخلاف پیکر حمید غرق خون بود [...] من یوسف قانع خشک بیجاری را شناختم، ولی چیزی نگفتم. ما را به ماشین برگرداندند. یک نفر با لباس مرتب به ما گفت که روپوش‌هایمان را از روی سرمان برداریم و چند سیگار به من و رفیق دیگر داد. در این حالت نگهبانی در کنار ما نبود. من خود را به همراهم معرفی کردم و او هم گفت: «من زهرا آقانبی قلهکی هستم.» من از زنده‌یاد زهرا که مدتی بعد اعدام شد، پرسیدم داستان چیست؟ علت این ضربات چیست؟ و او هم متحیرتر از من چیزی نمی‌دانست.
*سامع، مهدی، سـه رویــداد: تخــــتی، حمــید اشـــرف و سالـگرد سیاهکل، وبلاگ شخـــصی، ۱۴ بهمن ۱۳۸۹.
بر اساس نفوذ اطلاعاتی ساواک در گروه چریک‌های به اصطلاح فدایی خلق، یکی از مخفی‌گاه‌های قابل اهمیت این گروه در منطقه‌ی مهرآباد جنوبی، بیست‌متری ولیعهد، خیابان پارس، کوچه‌ی رضاشاه کبیر، کشف و مدتی تحت مراقبت واقع و پس از کسب اطلاعات مورد نیاز به کمیته‌ی مشترک ضد خرابکاری مأموریت داده شد تا عملیات لازم را جهت ضربت زدن به منزل امن مزبور و دستگیری ساکنین آن به عمل آورد. به همین مناسبت پس از بررسی‌های لازم و تهیه مقدمات کار، منزل تیمی مورد بحث در ساعت ۲۳ روز ۸ / ۴/ ۲۵۳۵ [۱۳۵۵] محاصره و در ساعت ۴:۳۰ همان روز به وسیله‌ی بلندگو به ساکنین خانه‌ی موصوف اخطار گردید بدون مقاومت خود را تسلیم نمایند. لکن ساکنین منزل ضمن سوزانیدن مدارک با مسلسل، اسلحه‌ی کمری و نارنجک جنگی مأمورین را مورد حمله قرار داده و قصد داشتند پس از شکستن حلقه‌ی محاصره متواری شوند که با آتش متقابل مأمورین مواجه و سرانجام عملیات پس از چهار ساعت زد و خورد خاتمه و ده تروریست ساکن منزل مورد نظر معدوم گردیدند. (حمید اشرف، گزارش ساواک به ریاست اداره‌ی دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی.)
*نادری، محـمود، چریک‌های فدایی خلق، نخستین کنش‌ها تا بهمن ۱۳۵۷، ج.۱، تهران: مؤسسه‌ی مطالعات و پژوهش‌های سیاسی، بهــار ۱۳۸۸، صص ۶۶۷-۶۹۵. شابک: ۱-۶۶-۵۶۴۵-۹۶۴-۹۷۸٫
در درگیری خانه‌ی مهرآباد جنوبی ده تن از کادرهای چریک‌ها کشته شدند که به جز حمید اشرف، سایرین عبارت بودند از: محمدرضا یثربی، سیدمحمدحسین حق‌نواز، غلام‌علی خراط‌پور، محمدمهدی فوقانی، عسگر حسینی‌ابردهی، یوسف قانع‌خشک‌بیجاری، طاهره خرم، غلام‌رضا لایق‌مهربانی، علی‌اکبر وزیری‌اسفرجانی و فاطمه حسینی.
*همان ص ۶۷۳.
علی شریعتی – ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ – ساوت همپتون، انگلستان
Ali Shariatiگـزارش ۳۳۲
تاریخ ۷ / ۶ / ۲۵۳۶
به عرض تیمسار ریاست ساواک
درباره‌ی نتیجه‌ی کالبدشکافی علی شریعتی مزینانی
پس از فوت علی شریعتی در لندن مراتب در بولتن درج و تیمسار ریاست ساواک پی‌نوشت فرمودند «گواهی کالبدشکافی و علت فوت که در لندن انجام شده لازم است. در اجرای اوامر نتیجه‌ی کالبدشکافی از بیمارستان ساوت همپتون انگلستان که کالبدشکافی در آنجا انجام گرفته استعلام گردید. اینک پاسخ واصله از پزشک قانونی ساوت همپتون (فتوکپی اصل آن همراه با ترجمه به پیوست تقدیم می‌گردد) حاکی است کالبدشکافی توسط دکتر ار.ا.گودبادی آسیب شناس منطقه همپشایر انجام و علت مرگ به شرح زیر اعلام گردیده است: ۱. حلمه قلبی ۲. انسداد شرایین قلب ۳. نرسیدن خون به قلب
(حاشیه) بهترین موقع است که یک نفر ایرانی در اردن، لبنان، سوریه به زبان عربی مقاله تهیه و فتوکپی گواهی پزشک بیمارستان نیز در آن ورقه چاپ کسانی که مانند سید موسی صدر و یاسر عرفات و سایرین که مطالبی در مورد شهادت او اظهار کرده‌اند مسخره شوند ممکن است در همین‌جا نوشته چاپ و برای این شخص ارسال که … (ناخوانا) اداره‌ی سوم: در اجرای امر اقدام شود ۷ / ۶ / ۲۵۳۶
*حاج بابایی، محمدرضا، و ابراهیمی، سعید، مرگ شریعتی، بازخوانی پرونده‌ی مرگ دکتر شریعتی به همراه اسناد، تهران: نگاه امروز، ۱۳۸۱، ج۳، ص ۳۰۱، شابک: ۹۶۴-۷۴۷۰-۲۱-۵٫
پدرم در ۲۶ اردیبهشت۱۳۵۶ با نام علی مزینانی از ایران خارج شد و در خانه ای در ساوت همپتون در ۲۹ خرداد ۱۳۵۶ درگذشت. خروج شریعتی به دلیل استفاده از نام مزینانی و نه شریعتی مورد توجه ساواک قرار نگرفت اما از نیمه های خرداد خبر خروج شریعتی پخش شده بود و تلفن های ساواک به منزل ما آغاز شد. معمولا تلفن را ما بچه ها برمیداشتیم و هر بار در برابر این پرسش که پدرتان کجاست، میگفتیم روستا است و یا مثلا مشهد است و … در تاریخ ۲۸ خرداد هنگام خروج از ایران همراه با مادرم، معلوم شد که او را از ۲۲ خرداد ممنوع الخروج کرده اند اما من و خواهرم توانستیم خارج شویم. ظهر ۲۸ خرداد به فرودگاه هیترو در لندن رسیدیم. پدرم، دکتر میناچی و یکی از اقوام (علی فکوهی) به استقبال آمده بودند. پس از گشتی در شهر به ساوت همپتون برگشتیم و بعدازظهر به خانه ای که همان روز اجاره شده بود رفتیم. چند ساعتی را با خانواده ی فکوهی گذراندیم. پدرم برای استراحت به اتاق کناری رفت. دختر دایی مادرم نیز شب را در این خانه ماند، من و خواهرم نیز به اتاقی در طبقه ی دوم رفتیم. صبح زود دختر دایی مادرم قبل از خروج از خانه می بیند که پدرم در آستانه ی در افتاده است. به برادرش اطلاع میدهد و سپس آمبولانس و پلیس را خبر می کنند. از خواب که بیدار شدیم از پنجره ی اتاق دیدم که دم در آمبولانس و پلیس و آدمهایی در رفت و آمد هستند و بعد خبرش را دختر دایی گریه کنان به طبقه ی بالا رساند. جنازه را بردند و چند روزی در سردخانه ماند. خبر که پیچید دوستان سیاسی لندن می آمدند و می رفتند. روزنامه های ایران همان روز نوشتند شریعتی برای معالجه ی قلبی به انگلستان رفته است، حتی معالجه ی چشم هم گفته شده بود (روزنامه ی کیهان). ساواک در تلاش بود جنازه را به ایران برگرداند. مادرم را از ممنوع الخروجی در آوردند تا به لندن بیاید و همسرش را به ایران برگرداند. اما دوستان تصمیم گرفتند مانع این کار شوند و از همین رو احسان را که در آمریکا مشغول تحصیل بود خبر کردند تا به عنوان وارث مانع شود. برای مراسم هفتم احسان از آمریکا آمد، اما مادرم هنوز به لندن نرسیده بود. مراسم تشییع جنازه ی با شکوهی از سوی کنفدراسیون و انجمن های اسلامی در لندن برگزار شد. با جمعیتی که به دنبال آمبولانس سیاه مخصوص حمل جنازه، راه می رفتند و خیابان های لندن را تا رسیدن به مسجد مسلمانان طی می کردند. اکثر شرکت کنندگان با نقاب های سرخ و سبز در این مراسم حضور داشتند. پلیس هایی سوار بر اسب صفوف تظاهرات را همراهی میکردند. عکس های بسیاری از چهره های زندانیان و شهدا در دست جمعیت بود: دکتر مصدق، آیت الله طالقانی، شریعتی، مجاهدین و … پلاکاردهایی با شعارهایی چون «شهید قلب تاریخ است». جمعیت در سکوت راه میرفت و هر از چندی شعاری شاید…. آمبولانس مشکی در جلو و به دنبالش صفوف ده – بیست نفره. در صف اول، ما خواهران و برادرم و چند نفر از دوستان نزدیک. خانمی با پالتوی آبی دست مرا گرفته بود. می دیدم که دارد می لرزد. هوا بارانی بود و آسمان لندن مثل همیشه پر بار . این اتفاق فردای آمدن ما افتاده بود، یک ماه پس از ورودش به انگلستان. شریعتی ۴۳ سال بیشتر نداشت و از هیچ مشکل قلبی رنج نمی برد، یک ماهی می شد که به دنبالش بودندو… همه چیز مشکوک بود. سکته‌ی قلبی را کسی باور نکرد. اگرچه پزشکی قانونی همین را گواهی داد.
*مصاحبه‌ی هنرمند با سوسن شریعتی. تهران، ۱۲/۰۸/ ۱۳۹۰.
ساعت هشت [صبح]، ناهید و آقای علی فکوهی برای بردن خواهرشان نسرین به خانه می‌آیند و در می‌زنند، ولی کسی در را باز نمی‌کند. مدتی هم پشت در می‌مانند تا نسرین، از خواب بیدار می‌شود. او که برای باز کردن در به طبقه‌ی پایین می‌آید، می‌بیند که دکتر در آستانه‌ی در ورودی اتاق به پشت افتاده و بینی‌اش به نحوی غیر عادی سیاه شده و باد کرده است. وحشت می‌کند و هراسان می‌دود در را باز می‌کند. با اضطراب جریان را به برادرش می‌گوید. ناهید و برادرش متحیر و غمگین وارد خانه می‌شوند، ناهید بلافاصله نبض دکتر را می‌گیرد و او هم نظر ناهید را تأیید می‌کند. بلافاصله نسرین به طبقه‌ی بالا، به اتاقی که بچه‌ها در آن خوابیده‌اند می‌رود و مراقب آن‌ها می‌شود تا پایین نیایند که پدرشان را به آن حال ببینند.
علی فکوهی، وحشت‌زده و غمگین فوراً به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون تلفن می‌کند. آمبولانس می‌خواهد. بعد از مدت کمی آمبولانس می‌رسد. آن‌ها هم پس از معاینه نظر می‌دهند که دکتر درگذشته است. او را برای انتقال به بیمارستان، روی صندلی چرخدار می‌نشانند و به آن می بندند تا از دید همسایگان، ناخوشایند نباشد. [...]
سپس آقای فکوهی همراه خواهرانش، سوسن و سارا از خانه‌ای که چنین فاجعه‌ای در آن اتفاق افتاده، خارج می‌شوند و به خانه خودشان می‌روند. […] چند ساعت بعد، از طرف سفارت ایران به آقای فکوهی تلفن می‌شود و می‌خواهند که آقای فکوهی جنازه را به آن‌ها بدهد، تا خودشان بقیه‌ی تشریفات قانونی را انجام دهند. آقای فکوهی، متحیر و غمزده به آن‌ها جواب می‌دهد: «من هیچ گونه اختیاری ندارم. باید خانواده ی دکتر در این مورد تصمیم بگیرند. من تنها کاری که کرده‌ام، این است که به خانواده‌اش اطلاع داده ام.» […] آقای فکوهی می‌گوید: «من تعجب کردم که مأمورین سفارت از کجا، چنین خبری را آن هم با این سرعت شنیده‌اند! زیرا من در آن روز «شوم»، پس از اینکه وارد خانه شدم و با آن صحنه‌ی غیر منتظره رو به رو شدم. پس از تلفن به اورژانس بیمارستان ساوت همپتون، در فاصله‌ای که اورژانس بیاید، فقط به یکی از رفقایم که وی هم قبلاً از اقامت دکتر در منزل من به دلیلی مطلع بود، تلفن کردم و جریان را گفتم. آن هم برای این‌که از او بخواهم به جای من، دوستی مشترک را – که منتظر ما بود تا به فرودگاه برسانیمش – بدرقه نماید. و مطمئنم که آن رفیقم – که او را خوب می‌شناختم – با سفارت ایران، کوچک‌ترین رابطه‌ی سیاسی نداشت، علاوه بر این‌که از علاقه‌مندان دکتر هم بود. از کجا افراد سفارت از واقعه خبر داشتند؟… خدا می‌داند! از نظر من، هنوز مسائل مبهمی پیرامون قضیه وجود دارد که بدان پاسخ درست داده نشده است.»
*شریعت رضوی، پوران، طرحی از یک زندگی، تهران: چاپخش، ۱۳۷۶. صص ۲۴۲-۲۴۴. شابک: ۹۶۴-۵۵۴۱-۹۰-۵٫
محمود طالقانی – ۱۹ شهریور ۱۳۵۸ – تهران
Mahmoud Taleghaniآیت‌الله طالقانی دیشب پس از شرکت در مجلس خبرگان به محل اقامت خویش رفت و تا ده دقیقه قبل از ساعت ۲۴ دیشب با سفیر ایران در شوروی که اخیراً به ایران آمده است ملاقات و گفت‌وگو داشت. اما بعد از ساعت ۲۴ به تدریج حال ایشان دگرگون شد و لحظاتی بعد دکتر واعظی، پزشک معالج، در بالین ایشان حضور یافت. یکی از نزدیکان آیت‌الله طالقانی که در این لحظات در کنار مجاهد بزرگ قرار داشت به خبرنگار ما گفت شاید یک تعدادی نارسایی در تلفن و تهیه‌ی آمبولانس درصد شانس نجات را کاهش داد. بر اساس گزارش‌های رسیده تلاش برای نجات مجاهد بزرگ نتیجه‌ای نداشت و سرانجام در ساعت یک و چهل و پنج دقیقه‌ی بامداد ایشان زندگی سراسر مبارزه و تلاش خود را بدرود گفت. هنگام مرگ خانم آیت‌الله طالقانی و پسر بزرگ ایشان در مشهد بودند. [...]
به محض این‌که پزشک معالج حضرت آیت‌الله در میان تأثر و اندوه خبر درگذشت مجاهد کبیر را به اطلاع نزدیکان آن مرحوم رساند، صحن اقامت‌گاه حضرت آیت‌الله از فریاد لااله‌الاالله پر شد و لحظه‌ای بعد خانه‌ی حضرت آیت‌الله و اطراف آن مملو از جمعیت شد. از این ساعت به بعد به تدریج اعضای خانواده و فامیل حضرت آیت‌الله به خانه‌ی ایشان آمدند. در خانه و در کوچه‌های اطراف خانه هیچ‌کس نبود که بر این فاجعه نگرید. مردمی که دهان‌به‌دهان این خبر دردناک را در اطراف منزل آیت‌الله شنیده بودند بر سر و صورت زدند و به شدت گریستند.
*«آخرین میعاد با پدر ملت»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۱۹ شهریور ۱۳۵۸، صص ۱-۳.
در ساعت ۴ و ۱۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر دیروز پیکر آیت‌الله طالقانی را به غسال‌خانه آودند با ورود جسد ازدحام بیش از اندازه شد تعدادی از شیشه‌های درب‌های ورودی غسال‌خانه در زیر فشار مردم خرد شد. جسد را برای شست‌وشو بردند و در این زمان خانواده‌ی آیت‌الله طالقانی بر بالای سر جسد حاضر شدند و این اوج شیون درون غسال‌خانه بود. پیکر، غسل داده شد و آیت‌الله زنجانی بر آن نماز گذاشت اعضا هیات دولت و فرماندهان نظامی و یاران و اقوام آیت‌الله به نماز ایستادند. […] کنترل جمعیت واقعاً کار دشواری بود در مواردی پاسداران برای جلوگیری از ازدحام و فشار جمعیت اقدام به تیراندازی هوایی می‌کردند. از در اصلی پالایشگاه تهران صدها قالب یخ خارج و بین مردم تقسیم شد. […] تعداد زیادی از شرکت‌کنندگان در مراسم تدفین دچار بیهوشی و غش شدند، عده‌ای نیز زیر دست و پا مجروح شدند که توسط آمبولانس‌های امداد طالقانی نجات یافتند. […] جمعیت سینه می‌زد. اشک می‌ریخت، شعار می داد: «طالقانی پدرم، طالقانی پدرم، خاک ایران به سرم، به روح طالقانی، به روح جوشان خلق، همیشه جاوید باد، راه شهیدان خلق.»
*«یک میلیون نفر دیشب از جنازه‌ی پدر پاسداری کردند»، روزنامه‌ی اطلاعات، ۲۰ شهریور ۱۳۵۸، صص ۱-۲.
مهدی باکری- ۲۵ بهمن ۱۳۶۳ – جزیره‌ی مجنون، ایران
Mehdi Bakeri[آخرین سخنرانی مهدی باکری] «برادران! عملیات، عملیات سختی خواهد بود. […] اگر از یک دسته‌ی سی نفری، یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. و اگر از گردان سیصد نفری یک نفر بماند آن یک نفر باید مقاومت کند. حتی اگر فرمانده‌ی شما شهید شد، نگویید فرمانده نداریم و سست شوید که این وسوسه‌ی شیطان است. […] تا موقعی که دستور حمله داده نشده، کسی تیراندازی نکند. حتی اگر مجروح شود باید دستمال در دهانش بگذارد، دندان‌ها را به هم بفشارد و فریاد نکند. فریاد نشانه‌ی ضعف شماست.»
*ناظمی، سید قاسم، خداحافظ سردار، تبریز: ستاد کنگره‌ی شهدا و سرداران شهید آذربایجان شرقی، ۱۳۸۳، صص ۱۱۹-۱۲۳. شابک: ۴-۶۳۰۳-۰۶-۹۶۴
[شهید قنبرلو]: «درگیری شدت بیشتری پیدا کرده بود که ناگهان آقا مهدی نقش زمین شد. دویدم سمتش و او را برگرداندم. تیر خورده بود به پیشانی‌اش و از آن خون بیرون می‌زد. هر چه صدایش کردم، بوسیدمش، فریاد زدم، فایده‌ای نداشت. آقا مهدی شهید شده بود. […] به خودم گفتم حالا چه کار کنم توی این بی‌کسی و تنهایی؟ به بچه‌ها گفتم بلند شوید برویم عقب. آقا مهدی را بلند کردم بردم رساندم به قایقی که آن‌جا بود. […] آقا مهدی را گذاشتیم توی قایق، زدیم به دجله حرکت کردیم رفتیم. به قایق و ما و آب از هر طرف تیر می‌زدند. آرپی‌جی هم می‌زدند. ما هیچ کاری از دست‌مان بر نمی‌آمد جز دعا. دشمن قایق را زیر رگبار گرفته بود، به طوری که بدنه‌ی قایق سوراخ‌ سوراخ شده بود. در این گیر و دار، یکی از عراقی‌ها آمد کنار دجله و با آرپی‌جی خود قایق را نشانه گرفت و بعد شلیک کرد. قایق منفجر شد. از انفجار چیز زیادی در ذهنم نیست. فقط یک‌دفعه خودم را در آب احساس کردم و کسی را همراه خودم ندیدم. بر اثر بنزینی که در باک قایق بود، قایق آتش گرفته بود. با یک دنیا غم و درد سوختن آقا مهدی و چند نفر دیگر از بچه‌ها را مشاهده می‌کردم. بر اثر اصابت موشک، قایق به سمت شرق دجله رفت و قایق سوخته در نقطه‌ای از خشکی متوقف شد. به دلیل شدت و حجم آتش دشمن، نتوانستم خود را به قایق برسانم. شب به همراه چند نفر از بچه‌ها به آن‌جا رفتیم اما اثری از آقا مهدی و بقیه نبود.»
*اکبری، علی، نمی‌توانست زنده بماند، تهران:‌ صیام، ۱۳۸۸، صص ۱۰۸-۱۱۰ . شابک: ۸-۱۰-۸۰۲۶-۹۶۴-۹۷۸
[مصطفی الموسوی]: «یادم هست آخرین باری که به او گفتم: «برگرد عقب» به ترکی گفت: «اصغر گدیب، علی گدیب، اوشاخلار هامسی گدیب، داهی منه نمنه گالیب، نیه گلیم؟» می‌گفت: «اصغر رفته، علی رفته، بچه‌ها همه‌شون رفتن، دیگه برای من چی مونده، برای چی برگردم؟»»
*خضری، فرهاد، به مجنون گفتم زنده بمان، تهران: روایت فتح، ۱۳۸۰، صص ۵۳-۵۵. شابک: ۱_ ۹ _ ۹۰۹۳۵_ ۹۶۴
سهراب شهید ثالث – ۱۰ تیر ۱۳۷۷ – شیکاگو
Sohrab Shahid Saales[حمید نفیسی]: او به من گفت: «پس از” گل‌های سرخ برای آفریقا” مدت شش سال نتوانستم یک فیلم هم بسازم. سه فیلم‌نامه‌ی عالی داشتم که آدم‌های مطلع فکر می‌کردند می‌توان فیلم‌های موفقی بر اساس آن‌ها ساخت. متأسفانه آن‌ها یک به یک از طرف تهیه‌کنندگانی که فیلم‌هایی با پایان خوش می‌خواستند، یعنی آن نوع فیلمی که من قبلاً هرگز نساخته‌ام، رد شدند. وقتی سه فیلم‌نامه رد شد، من هم شروع کردم به نوشیدن از کله‌ی سحر تا پنج بعد از ظهر. ساعت پنج برای خودم غذایی درست می‌کردم و می‌خوردم و بعد تلفن‌های بی‌شمار به دوستانی در نقاط مختلف دنیا می‌زدم. همه‌ی آن‌ها مرا به خاطر نوشیدن سرزنش می‌کردند. پس از قطع کردن تلفن به یک حالت تخدیر و منگی می‌افتادم تا صبح روز بعد… سه سال تمام کارم همین بود. بدون فیلم ساختن، کاملاً تحلیل رفته و در هم شکسته بودم. هیچ چیزی در دنیا برایم اهمیت نداشت.» او گفت: «در اینجا احساس انس و الفت نمی‌کنم، چون خرده‌حساب‌هایی با آمریکا دارم که قابل تسویه نیست. برای من فکر کردن به هیروشیما، ویتنام و همه‌ی آن دردسرهایی که سیاست‌های خارجی آمریکا – نه مردمانش که بسیاری از آن‌ها آدم‌های بزرگی هستند – برای ایران و کشورهای دیگر درست کرده و حتی امروز هم ادامه دارد، کافیست. به این دلیل نمی‌توانم حسابم را با آمریکا ببندم، چه رسد به این‌که آن را وطن به حساب آورم. وقتی از خیابان‌ها به آپارتمانم برمی‌گردم، خوشحال می‌شوم که توی خانه باشم، چون آن بیرون را زیاد دوست ندارم.» […]
[مهدی پاک‌شیر]: روز پنج‌شنبه چهارم تیر سهراب شهید ثالث را دیدم. فیلم‌نامه‌ی تایپ‌شده‌اش را می‌خواست ضمیمه‌ی نامه‌ای کند و برای تهیه‌کنندگان بفرستد. نامه‌ای را که آماده کرده بودم نپسندید. گفتم: «دوباره دست‌کاری می‌کنم و یک‌شنبه برایت می‌آورم.» […] یک‌شنبه ساعت سه بعد از ظهر دسته گلی گرفتم و کیکی با نوشته‌ی «تولدت مبارک» و چند خرده‌ریز دیگر به خانه‌اش رفتم. طبق معمول شروع به شکایت کرد که امروز روز تولدش است و عزت نیست و هنوز نیامده. تلفن هم از چند روز پیش قطع است و تا پولش برسد وصل می‌شود. […] چهارشنبه دهم تیر تلفن زنگ زد. عزت بود. شکایت می‌کرد که رفته خانه‌ی سهراب و کسی جواب نداده. نگران بود. پرسیدم: «مگر قبلاً با سهراب قرار نگذاشتی؟» گفت: «چرا.» گفتم: «ناراحت نباش. سهراب بعضی وقت‌ها از این کارها می‌کند. فردا حتماً به سراغش می‌روم.» گوشی را گذاشتم، نگران شدم. سهراب معمولاً زیاد از خانه دور نمی‌شود. چه اتفاقی افتاده؟ کسی او را به مهمانی برده؟ ساعت نه و چهل و پنج دقیقه‌ی شب خودم را به خانه‌ی سهراب رساندم. زنگ زدم. جوابی نیامد. رفتم پشت در و شروع کردم به کوبیدن بر در. همسایه‌ی مجاور بیرون آمد و به پلیس اطلاع داد. سرایدار و پلیس با هم رسیدند و سؤال‌پیچم کردند. در را که باز کردند، سهراب همان جلوی در دراز کشیده و به خواب عمیقی رفته بود. سرم به دوران افتاد. پلیس شماره‌ی پرونده را به دستم داد که به خانواده‌اش خبر بدهم. کاش می‌شد لحظه‌ای دست او را فشرد. ساعت از یک هم گذشته بود و کسی در خیابان نبود.
*دهباشی، علی، یادنامه‌ی سهراب شهید ثالث، تهران: انتشارات سخن، ۱۳۷۸، صص۱۷۵-۱۷۶. شابک: ۹۶۴-۳۲۱-۰۱۲- x

هیچ نظری موجود نیست: