بدرود.
من با ریسمان نازکی بهزمین وصل شدهام که فردا بریده خواهد شد. این قطعی
است، من آن را بهوضوح میبینم. فدایی باید فدا شود. شریرها قویترند و من
مغلوب آنها شدهام. حداقل اینکه مُردن با وجدانی پاک ـهمانند وجدان
منـ شیرین است؛ آه، تنها چیزی که ظالمانه است و جانسوز، اشکهایی است که در حسرت آغوش شما میریزم، آه دوستان نازنین من! آه همهی آن چیزهایی که برایم عزیزید!!! من اشکهایم را پاک میکنم؛ تجاوز بهزندگی انجام شده است… بدرود، بدرود، ده میلیونبار بدرود…
یک توضیح ضروری:
صرفنظر از کنجکاوی یا ابهام ناشی از ناآشنایی بعضی از خوانندگان احتمالی
با فرانسوا نوئل بابوف (François-Noël Babeuf)، معروف بهگراکوس بابوف،
شاید برای خوانندهای که با نام بابوف آشناست، مقدمتاً این سؤال پیش بیاید
که چرا واپسین نامهی بابوف را باید بهفارسی برگرداند و چرا این نامه را
باید خواند؟ نامهی بابوف بههمسر و فرزندانش
(که من تحت عنوان «واپسین نامهی بابوف» از آن یاد میکنم) بهاین دلیل
باید بهفارسی برگردانده میشد که یکی از نمونههای آرمانگرایی انقلابی،
عملی و طبقاتی را بهنمایش میگذارد که نگاه و آرزویی تاریخی بهنوع انسان
دارد و این روزها نیز اینگونه نگاهها و آرزوها کمتر و کمتر بازتولید
میشود.
گرچه عدم انکشاف علوم،
تکنولوژی، صنعت، تولید بهطورکلی و خصوصاً مبارزهی طبقاتی کارگران برعلیه
صاحبان سرمایه بهبابوف این امکان را نمیداد که بتواند بهجامعه،
بهمناسبات بین انسانها و بهتحولات تاریخی با نگاهی علمیـتحلیلی برخورد
کند؛ اما او بهعبارتی (یعنی: از جنبهی آرمانگرایی عملی) پیشقراول
انقلاب 1848 و نیز قیام کارگران فرانسوی در سال 1871 در پاریس بود که حماسهی تاریخی کمون پاریس را برای پرولتاریا و بشریت بهارمغان آوردند.
اساس این پیشتازی نه
آگاهی از قانومندیهای حرکت جامعه و تاریخ، که استشهاد
عقلیـطبقاتیـنوعی از رابطهی متقابل و متخاصم طبقات اجتماعی و نیز
مبارزهی طبقاتی بود که بارزترین چهرهی خویش را در تقابل فقر و ثروت و نتیجتاً در مقابلهی فقرا با ثروتمندان مینمایاند. از همینروستکه بابوف بدون اینکه در امر رهایی انسان بهالزام نفی و رفع مالکیت خصوصی پیببرد، با تمام وجود آزادیخواه و درعینحال برابریطلب بود. همین آزادیخواهی و برابریطلبی همزمان و عملی است که گرایش طبقاتی او را نشان میدهد و تاریخاً در رگهای قرارش میدهد که در مارکس در آن صراحت علمیـتحلیلیـطبقاتی پیدا میکند.
براین اساس همهی آزادیخواهان و برابریطلبان (از خیزش بردهها و روایتِ قیام اسپارتاکوس گرفته تا بابوف و حتی زندانیانیکه در سال 1367 توسط جمهوری اسلامی بهدلیل پایداری و آرمانگرایی قتلعام شدند)، در عامترین
مفهوم ـگرچه مارکساندیش و مارکسیست نبودندـ اما، همگی بهلحاظ
آرمانگرایی انقلابی که مقدمهای بر زایش اندیشهی انقلابیـطبقاتی است، با
مارکس و دیگر کمونیستها همراستا حرکت کردهاند و هنوز نیز (درصورت بازتولید) چنین حرکت میکنند. چراکه همهی آنها رهایی نوع انسان را در برابری واقعی انسانها درمییافتند و با این آزادیخواهی توأم با برابریطلبی زندگی میکردند و در راه آن جان ـنیزـ میباختند. این مفهومِ آرمان و آرمانگرایی استکه عامترین و در عینحال رادیکالترین و انسانیترین شکل خود را در خواستهی الغای مالکیت خصوصی برابزارها و ادوات تولیدی درمییابد و با وساطت دیکتاتوری پرولتاریا متحقق نیز میگردد.
همچنان که زندگی، مرگ و واپسین نامهی بابوف نشان میدهد، آرمانگرایی امری نیست که در هوا یا فقط در کلهی آدمها واقع باشد؛ و بتواند از جهانی ماورای جهان کنونی (که وارونهی جهان رنج و کار است و در اشکال
ماورایی مذهبی ـاعم از اسلامی و غیرهـ خودمینمایاند) ریشه بگیرد.
آرمانگرایی که بههرصورت و متناسب با زمان و مکان خویشْ همراستایی و
پیوندِ «فرد» و «نوع انسان» را در افق دارد، موضوعیت خودرا در عصیان برعلیه ساختارهایی میگیرد که در طبقاتی
بودنشان، نه تنها «فرد» و «نوع انسان» را از یکدیگر میگسلند، بلکه فرد
را بهتخاصم و تقابل با نوع نیز میکشانند. بنابراین، منهای اینکه شخص
آرمانگرا جهان را چگونه تبیین یا حتی توجیه و تفسیر میکند، آنچه جوهرهی
آرمانگرایی را نشان میدهد، مناسبات و کنشهای عملی اوست. زندگی، مبارزه و مرگ گراکوس بابوف نمونهی بارز روندی از زندگی استکه بهآرمانگرایی، مناسبات و کنشهای لازمهی آن راهبر میگردد.
بدینترتیب،
میتوان قیام بردهها، بابوف، انقلابیون سنگرهای 1848، مارکس، کموناردهای
پاریس، بلشویکها، مبارزین ضدفاشیست،…، جبههی آزادیبخش ویتنام،
چهگوارا،…، جریانات پراکندهی حقیقتاً چپ در ایران،…، زندانیانی که در مقابل موجودیت جمهوری اسلامی (که بورژوایی است و بلعندهی نیرویکار) ایستادند و دریک کلامْ همهی انسانهایی را که بهنوعی آرمانگرا بودند و رهایی را در برابری واقعی انسانها درمییافتند و در مقابله با وضعیت «موجود» خلافِ جریانِ رایج امور حرکت کردند و در موقع لزوم از هستی و جان خویش دریغ نورزیدند ـهمگی راـ همراستا، همسرشت و رفیق بهحساب آورد.
آرمانگرایی (اعم از اینکه محدودههای فردیـگروهی آن را در نظر
بگیریم یا بُعد طبقاتیـاجتماعیاش را مورد بررسی قرار دهیم) رویدادی
نیست که بهطور خلقالساعه یا یکبار برای همیشه واقع شود. این نسبت مادی
همانند کلیت هستی بیکرانْ بدون نفی و اثبات، بدون نفی و نفی در نفی، بدون تغییرات بههم پیوسته، بدون حرکت متکامل، بدون جهش کیفی، بدون استقرار نو بهجای کهنه و در یک کلام بدون آنگونهای از بازتولید که بتواند مُهر خودرا برپیشانی پتانسیل عمومی زمانه بکوبد و پراتیک معینی را بهتبادل بیاورد؛ در عرصهی جامعه و مناسبات طبقاتی ـبهدلیل مرگناپذیریاشـ بیمار و فرتوت بهکناری رانده میشود و در عرصهی فردی و گروهی ـاگر بهسادگی مدفون نگرددـ بوی تعفن میگیرد و در آن
جریاناتی که میبایست برخلافشان حرکت میکرد، جذب میشود و غدارتر از
همهی غداران سر برمیآورد. بدینترتیب استکه آرمانگرایانِ آرمانباخته
یا در مسیر
حوادث بدون هرگونه اثر مثبتی محو میشوند؛ یا بهآرمانباختههای
آرمانفروشی تبدیل میگردند که دلالی وجه افسادی زمانه را بهعهده
میگیرند.
سرانجام اینکه برخلاف تبلیغات پراگماتیستی، هدونیستی و هالیوودی مدیای رایج و حاکم، آرمانگرایان نه تنها در جستجوی مرگ یا فقر نیستند، بلکه بهپاس حرمت زندگیْ
خواهان برابری واقعی و عملی همهی انسان هستند تا خوشبختی بهمفهومی عام و
همگانی تبدیل شود. اما حرکت برخلاف مناسبات و جریان امور که فرد را از
نوعیت انسانیِ خویش تهی میکند و بهستیز با دیگر افراد نوع وادار میکند و
تودههای وسیعی را بهورطهی فقر و بابسامانی زیستی و روانی میکشاند،
مناسبات و عملکردهایی را بهآرمانگرایان تحمیل میکند که در مواردی بهپذیرش مرگ منجر میگردد و غالباً با یک زندگی ساده و کمابیش فقیرانه همراه است. زندگی
بابوف و مارکس از این منظر، علیرغم تفاوتهای بسیار، اشتراکات عامی نیز
دارد که بههمهی آرمانگرایان و کسانی که برخلاف جریانات مسلط و تثبیتگر
حرکت میکنند، قابل تعمیم است.
این تعمیم را که خودْ گامی آرمانگرایانه است و زیستِ گاهاً کسالتبار روزانه را در پیوستارِ متکاملِ نفی و اثبات (یعنی: در مفهوم زندگی) ترسیم میکند، بهخواننده وامیگذارم؛ و تنها بهارائهی تصویری از زندگی، مبارزه و مرگ بابوف میپردازم تا در پرتو شناختی که از زندگی مارکس وجود دارد، تعمیم (درصورتیکه میل آن وجود داشته باشد) با موانع بیرونی کمتری مواجه گردد. این تصویر را در همین نوشته (پس از واپسین نامه بابوف) ملاحظه میکنید. بهامید اینکه بتوانیم از بابوف، زندگی و نقطهنظرات او بیشتر بگوئیم.
*****
بههمسر و فرزندانم[اینجا]:
شب بهخیر دوستان من. آمادهام تا خودرا در شب
ابدی پنهان سازم. من خودم را برای [آن] دوستیکه دو نامه برایش نوشتم
ـکه شما هم آن نامهها را دیدیدـ بهتر بیان میکنم؛ موقعیت خودم را تا
آنجاکه بهشما مربوط است، برای او بهتر از اینکه برای خودِ شما شرح بدهم،
میتوانم بیان کنم. بهنظر میرسد که از زیادی احساس، دیگر احساسی برایم
نمانده است. من سرنوشت شما را بهاو میسپارم. افسوس، نمیدانم آیا او را در موقعیتی
خواهید یافت که [بتواند] آنچه از او خواستهام، انجام دهد: نمیدانم
چگونه میتوانید او را پیدا کنید. عشقتان بهمنْ شما را از میان همهی
موانع ناشی از فقر بهاینجا کشانده است. احساسات اصیل شما راهنمای همهی
لحظههای طولانی و بیرحمِ مسیری بود که ـهمانند منـ تا بهانتها تحمل
کردید؛ اما نمیدانم چگونه بهآنجایی که از آن آغاز کردید، بازخواهید گشت؛
نمیدانم که [گذشته و] خاطرهی من چگونه درک خواهد شد، هرچند باور دارم که بهشیوهی غیرقابلملامتی زندگی کردم؛ سرانجام، نمیدانم سرنوشت جمهوریخواهان، خانوادهی آنها و کودکانیکه هنوز از سینهی مادرانشان شیر میخورند ـدرنتیجهی آن ضدانقلابیکه از خشم و کینهی سلطنتطلبان سربرمیآوردـ چه خواهد شد. آه دوستان من! چه جانسوزند این افکار در لحظات پایانی من! مردن بهخاطر سرزمین پدری، ترک خانواده، کودکان و همسری محبوب ـهمه قابلتحملاندـ اگر در این آخرین لحظهها شاهد این نبودم که آزادی از دست میرود و همهی آن دستآوردهایی که بهجمهوریخواهان واقعی تعلق دارد، در یک محکومیت ترسناک محو میشود. آه، بچههای مهربان و نحیف من! زندگی شما چه خواهد شد؟ من نمیتوانم در مقابل
[این] قویترین احساسات از خودم دفاع کنم… فکر نکنید که از فداکردن خودم
برای زیباترین انگیزهها و اهداف ذرهای احساس پشیمانی میکنم؛ حتی اگر
همهی کارهایی که من برای این اهداف انجام دادهام بیفایده باشد، [بازهم]
من وظیفهی خود را انجام دادهام.
اگر شما برخلاف انتظارات منْ قادر هستید تا در مقابل طوفان وحشتناکی که جمهوری و همهچیزِ مربوط بهآن را درهم مینوردد، زنده بمانید، اگر این [امکان] و توانایی را پیدا کردید که یکبار دیگر خودرا در شرایطی آرام بیابید و دوستانی پیدا کنید که شما را در توفق بربداقبالیهایتان کمک کنند، من پیشنهاد میکنم که همگی باهم زندگی
کنید. من بههمسرم توصیه میکنم که بکوشد تا بچهها را با بیشترین
مهربانیها راهنمایی کند، و بهبچههایم [نیز] توصیه میکنم که شایستگی
مهربانیهای مادرشان
را داشته باشند و از راهنماییهای او تمکین کنند. خانوادهی یک فدایی راه
آزادی میبایست برای جذب دلبستگی و اعتماد همهی مردمِ خوب نمونهی همهی
فضایل باشد. من از همسرم میخواهم که با کمک همهی دوستانش، هرآنچه ممکن
است انجام بدهد تا بچههایش از آموزشهای لازم برای این هدف برخوردار
باشند. من از امیل (Emile) میخواهم که این خواسته را از پدری که باور دارد که پسرش دوستش دارد، و او نیز پسرش را دوست دارد، بپذیرد؛ و از او میخواهم که بدون اتلاف وقت و در اسرع وقتِ ممکن چنین کند.
دوستان من، امیدوارم مرا بهیاد داشته باشید، و دربارهی
من بهدفعات صحبت کنید. امیدوارم باور داشته باشید که همیشه شما را دوست
داشتهام. من نمیتوانستم برای شاد کردن شما تصوری بهتر از [آرزوی] شادی
برای همه داشته باشم. من شکست خوردم؛ من خودم را فدا کردم؛ [و] مردن من
برای نیز هست.
درباره من بیشتر با کامیل (Camille) صحبت کنید؛ هزاران هزار بار بهاو بگوئید که او را با مهربانی [هرچه تمامتر] در قلب خود احساس میکنم.
همین سخنان را برای کایوس (Caius) هم ـهرگاه که او قادر بهدرک آنها شدـ بگوئید.
لبوآ گفته که
دفاعیات ما را بهطور جداگانه منتشر میکند: شما باید دفاعیه من را وسیعاً
منتشر کنید. بههمسرم ـبهاین رفیق خوبمـ توصیه میکنم برای اطمینان از
اینکه دفاعیه من بههیچوجه گم نمیشود، آن را ـبدون اینکه نسخهی کامل
دیگری در اختیار داشته باشدـ هرگز دراختیار لبوآ، بودوان (Baudoin) یا هرکس دیگری قرار ندهد. تو درخواهی یافت، دوست عزیز من، که این دفاعیهای ارزشمند است، و همیشه در قلب با فضیلت کسانی که دوست کشورشان هستند، ارزشمند خواهد بود. و من مطمئن هستم که تو و بچهها با دراختیار داشتن این دفاعیه تسلی پیدا میکنید. تو شنیدن این جمله را دوست خواهی داشت که آدمهایی با قلبهای درستکار بههنگام گفتگو از همسر تو بگویند: او در اوج فضیلت قرار داشت.
بدرود.
من با ریسمان نازکی بهزمین وصل شدهام که فردا بریده خواهد شد. این قطعی
است، من آن را بهوضوح میبینم. فدایی باید فدا شود. شریرها قویترند و من
مغلوب آنها شدهام. حداقل اینکه مُردن با وجدانی پاک ـهمانند وجدان
منـ شیرین است؛ آه، تنها چیزی که ظالمانه است و جانسوز، اشکهایی است که در حسرت آغوش شما میریزم، آه دوستان نازنین من! آه همهی آن چیزهایی که برایم عزیزید!!! من اشکهایم را پاک میکنم؛ تجاوز بهزندگی انجام شده است… بدرود، بدرود، ده میلیونبار بدرود…
… یک کلام دیگر. [درباره من] برای مادرم
و خواهرهایم بنویسید. بهمحض اینکه دفاعیهام منتشر شد، آن را با کالسکه
یا هرطریق دیگری برایشان بفرستید. بهآنها بگوئید که چگونه مُردم، و
بکوشید تا این مردم خوب درک کنند که اینچنین مرگی شکوهمند و بهدور از ناشایستگی است…
پس، یک بار دیگر بدرود، محبوب من، [و] رفقای دلبندم. برای همیشه بدورد. من بهآغوش خوابی فرهمند فرومیروم.
گ. بابوف
خلاصهای از زندگینامهی گراکوس بابوف
بهباور بسیار از مؤلفان تاریح عقاید سیاسی، فرانسوا نوئل بابوف
(François Noel Babeuf)، معروف بهگراکوس بابوف (Gracchus)، اولین کسی
است که ایدهالها و مطالبات آزادیخواهانه و برابریطلبانه را بهعنوان
دو عنصر غیرقابل تفکیک از یکدیگر مطرح کرده و در راستای تحقق آن دست بهاقدام سیاسی نیز زده است. او که یکی از فعالان انقلاب کبیر فرانسه بود و در طیفبندی نیروهای حاضر در انقلاب، در منتهاعلیه چپ و رادیکالیسم قرار میگرفت، در 23 نوامبر 1760 در شهر سن نیکلاس (نزدیک سن کوئینتین، واقع در شمال فرانسه) متولد؛ و در 10
مه 1797 علیرغم تلاش دوستان ژاکوبناش که میخواستند نجاتش بدهند،
بههمراه تعدادی از رفقا و همرزمان خود بهاتهام توطئهی سرنگونی دولت
(برای دستیابی بهآزادی و برابری) دستگیر و در 27 آوریل (یک روز پس از اینکه بهمرگ محکوم شد) اعدام گردید.
بابوف که در آغاز انقلاب شغل دولتی کماهمیتی در یکی از کمونهای نزدیک زادگاهش پیدا کرده بود، در سال 1794 بهپاریس منتقل شد و در همانجا نیز ساکن گردید. ظاهراً او بهواسطهی استفاده از کلمهی «تروریست» در مورد ژاکوبنها در سال
1794ـ1793 اعتبار زیادی پیدا کرد؛ و پس از کودتای 9 ترمیدور (27 جولای
1794) نیز مدت کوتاهی از ژیروندنها حمایت کرد که نمایندهی بورژوازی بزرگ
بهحساب میآمدند و از طریق کودتا برعلیه ژاکوبنها (بهعنوان نمایندهی
چپترین بخشهای خردهبورژوازی) بهقدرت
دست یافته بودند. دفاع بابوف از ژیروندنها نه از زاویه دفاع از منافع
بورژوازی بزرگ، که برعکس، بهواسطهی دفاع از منافع مردم تهیدست و
زحمتکشی بود که حتی در دورهی
ژاکوبنها نیز علیرغم تحمل سنگینی بار انقلاب و پرداخت تاوانهای آن، از
نظر اجتماعی و اقتصادی از هرگونه امتیازی محروم مانده بودند.
پدر بابوف ـکلود بابوف (Claude Babeuf)ـ در سال 1738 ارتش فرانسه را ترک کرد و بهخدمت ماریا ترزا (Maria Theresa)[دختر شارل ششم و جانشین او که اصلاحاتی هم در ادارهی امور امپراطوری اطریش ایجاد کرد] درآمد و میگویند تا درجهی سرگردی و حتی حفاظت از فرزندان درباری پیشرفت کرد. او با اعلام عفو عمومی در سال
1755 بهفرانسه برگشت؛ اما او که مردی بسیار مغرور و با عزت نفس بود و نیز
نسبتاً مطلع بهحساب میآمد، خیلی سریع بهورطهی فقر بسیار سختی درغلطید و برای گذران زندگی خود و خانوادهاش مجبور شد بهعنوان کارگر روزمزد بهکارهای گوناگون تن بسپارد. این زندگی سخت و مناسبات ناشی از آن، بههمراه پدری که مجموعاً آدمی با تجربه و مطلع بهحساب میآید، نمیتواند برایدهها و عملکرد آتی بابوف اثر نگذاشته باشد.
بابوف روزنامهنگاری در پاریس را در سال 1794 با تأسیس روزنامهای بهنام آزادی مطبوعات شروع کرد که پس از چندی بهتریبون مردم تغییر نام داد. او نام روزنامه [تریبون مردم] و نیز نام روزنامهنگاری خود را [گراکوس] بهواسطهی احترام بهگراکوس (خطیب رومی در اواخر قرن دوم پیش از میلاد) برگزیده بود که رفورمهایی را در روم بهاجرا درآورد و میخواست زمینهای بزرگ را بین تهیدستان آزاد و غیربرده تقسیم کند. میگویند مطالعه در مورد زندگی شخصیتهای برجستهی تاریخی و نیز مطالعه در مورد تاریخ روم را بابوف از پدرش و بهاصرار او شروع کرد. ظاهراً پدر او دلبستهی تاریخ روم و پلوتارک بود.
بابوف که برخاسته از طبقات پایین جامعه بود، تا سن پانزده سالگی که بهشغل سادهای دست یافت، زندگی فقیرانه و سختی را در خانهی پدرش گذراند و تنها آموزشیکه داشت، آموزههای لیبرالی و پایهای (مانند مبانی لاتین، ریاضایت و زبان آلمانی) بود که از پدرش آموخته بود.
پس اینکه پدرش در سال 1781 درگذشت بهجز مسؤلیت همسر و دو فرزندن خود، مسؤلیت مادر و خواهرهایش نیز برای مدت 16 سال بهعهدهی او افتاد. بابوف تا سال 1785 بهعنوان یک کارمند سادهی محلی و با درآمدی اندک روزگار گذراند. او از 1785 تا 1789 که شغل دولتی سادهای در نزدیکی
زادگاهش بهدست آورد، بهعنوان کمیسر املاکْ برای اشراف و کشیشها کار
میکرد که وظیفهاش کمک بهجمعآوری سهم اربابیِ مالکین از رعایا بود.
ظاهراً وضع رفاهی بابوف از پس این شعل جدید بهبود پیدا کرد و توانست از
عهدهی خانوادهی نسبتاً پرجمعیت خود برآید. گرچه بابوف بهواسطهی شغلی که در خدمت بهاشراف داشت، نزد رعایا و بهطورکلی نزد مردم طبقات پایین محبوبیتی نداشت؛ اما در عینحال، خودِ او نیز از اشراف متنفر بود.
در 13 نوامبر 1782 بابوف در سن 22 سالگی با یکی از خدمههای کنتسی که او در خدمت شوهرش بود و برایش کار میکرد، ازدواج کرد. همسرش از اهالی شهرستان آمییان (Amiens) و از پدر و مادر فقیری بود که بهاحتمال قوی سواد هم نداشت. بههرروی، بابوف همسرش را «زنی از طبیعت» خطاب میکرد.
از میان فراز و نشیبهایی که از شاخصهای زندگی فرانسیس نوئل بابوف است، او 4 سال از زندگیاش (یعنی: از 1785 تا 1789) را در رفاه و آسایش گذراند. بههرروی، او از 25 تا 29 سالگی در وضعیتی بود که نه تنها درآمد مناسبی داشت، بلکه از جایگاه اجتماعی خاصی هم برخوردار بود. او در این دوره پدر خانوادهای موفق بود، مسؤلیت یک اداره را بهعهده داشت، تعدادی کارمند را مدیریت میکرد، و آنقدر آسایش
و آسودگی داشت تابتواند بهامور ادبی و مسائل عمومی و اجتماعی بپردازد.
چنین مینماید که بابوف ایدههای مربوط بهآتهایسم و ماتریالیسم را از
نوشتههای هلوتیوس (1771ـ1715) الهام گرفته باشد. اگر چنین احتمالی درست باشد، این آشنایی باید طی همین دوره که او از رفاه نسبی برخوردار بود، شکل گرفته باشد.
با همهی این احوال، پس از اینکه چشمهای بابوف (بهقول خودش) در اثر تابش «خورشید انقلاب» بهروی حقایق مام وطن (یعنی: سیستم فئودالی) باز شد، از مشاهدات دورهی خدمتش بهاشراف و نیز زندگی سختی که در دوران کودکی و نوجوانی پشتِسر گذاشته بود، بهاندازهی کافی برای شکل دادن بهباورها و عقاید انقلابیاش استفاده کرد.
علیرغم عدم دستیابی
بابوف بهآموزشهای رسمی و آکادمیک، اما او نویسندهای خودآموخته و پرکار
بود؛ و نشانههایی از برابریطلبی آتیاش در یکی از نامههایی که در آستانهی انقلاب (در 21 مارس 1787) خطاب بهآکادمی آرا (Arras) مینوشت و بیشتر جنبهی ادبی داشت، بهچشم میخورد. او در سال 1789 اولین بخش از دفتری را از زبان مردم روستای رُوی (Roye) نوشت که از شاه تقاضای لغو حقوق فئودالی را میکرد. از جولای تا اکتبر 1789 که بابوف در پاریس بهسر میبرد، برچاپ اولین اثرش نظارت داشت که در 1789 نوشته شد و در 1790 منتشر گردید. این اثر که بهقصد ارائه بهمجلس ملی نوشته شده بود، دربارهی نقشه و محدودهی زمینهایی بود که در اختیار فئودالها قرار داشت.
بلافاصله پس از اینکه بابوف در اکتبر 1789 از پاریس بهروی برگشت، دست بهانتشار یک روزنامهی سیاسی بهنام خبرنامهی پیکارد زد که کاراکتر عصیانی آن بابوف را یک بار دیگر بهزندان کشاند. این روزنامه که تا 40 شمارهی آن منتشر گردید، دریافت مالیات تصاعدی برثروت و درآمد را تبلیغ میکرد، و سیستم رأیگیری نابرابر (یعنی: محاسبهی وزن و
ارزش رأی افراد برحسب جایگاه اجتماعی آنها) را محکوم میکرد که برای
انتخابات مجلس قانونگذاری سال 1791 طرحریزی شده بود. فعالیتهای روزنامهنگارانه، تحقیقاتی و سیاسی بابوف بهبازداشت او در 19
مه 1790 منجر گردید؛ اما پس از مدت بسیار کوتاهی (یعنی: چند روز قبل از
14 جولای که مردم فرانسه سلطنت مشروطه را بهطور سراسری جشن گرفتند) در اثر فشار انقلابی در سراسر کشور و نیز فشار ژان پل مارا (Jean-Paul Marat) [روزنامهنگار و انقلابی مشهور انقلاب فرانسه که در 13 ژوئیه 1793 حمام خانهاش بهدست زنی که طرفدار ژاکوبنها بود، بهقتل رسید] از زندان آزاد شد. او در نوامبر بهعضویت در شهرداری روی انتخاب شد؛ اما بلافاصله پس از انتخاب برکنار گردید.
در مارس 1791، حکومت محلیِ سام (Somme) بابوف را بهعنوان کمیسرِ تهیه یک گزارش از املاک ملی این شهرستان برگزید؛ و همچنین او در سپتامبر 1792 بهعنوان عضو شورای عمومی شهرستان انتخاب گردید. در اینجا
نیز (همانند جاهای دیگر) جنبهی عصیانی گرایش سیاسی بابوف موقعیت او را
برای خودش و دیگران غیرقابل تحمل نمود. رقابت با رئیس حکومت محلی و نیز با
نمایندهی کنوانسیون ملی در شهرستان سام، بابوف را مجبور نمود که خود را بهکمون موندیدیه (Montdidier) که تابعی از شهرستان سام بهحساب میآمد، منتقل کند. او در موندیدیه
بهتغییر نام یکی از اسناد مربوط بهزمینهای ملی ـبهمنظور جابهجایی
غیرقانونی زمینـ متهم شد. گرچه این خطا بهاحتمال بسیار قوی ناشی از
سهلانگاری بود؛ اما بدگمانی بابوف بهبیطرفی قاضی باعث شد که او بهپاریس
فرار کند، و قاضی نیز در 23 آگوست 1793 بابوف را به 20 سال زندان محکوم کرد. همزمان با این وقایع بود که بابوف بهعنوان دبیر کمیتهی امداد کمون پاریس برگزیده شد.
قضات شهرستان آمییان (Amiens)، واقع در 30 کیلومتری جنوب شرقی کمون موندیدیه، حکم بازداشت بابوف با یک اخطار قبلی صادر کردند و او در برومر سال دو (1794) بازداشت شد. دادگاه تجدیدنظر حکم بابوف را شکست و پروندهی او را بهخاطر نقص رویه قضایی بهدادگاه اِسن (Aisne) فرستاد تا دوباره محاکمه شود. این دادگاه در 18 جولای 1794، چند روز قبل از وقایع ترمیدور، بابوف را تبرئه اعلام نمود.
بابوف در سوم سپتامبر 1794 بهپاریس بازگشت و اولین شماره از روزنامهی آزادی مطبوعات را منتشر نمود که در 5 اکتبر همان سال بهتریبون مردم تغییر نام داد. از 28 جولای 1794 که حکومت ترور با اعدام روبسپیر پایان یافت و ترور سفید آغاز شد، بابوف (که اینک خودرا گراکوس بابوف مینامید) با هدف دستیابی بهبرابری ـ«در واقعیت» و نه فقط «در اعلامیه»ـ علیرغم اینکه در مورد
حکومت ترور چنین اظهار میداشت که «من بهویژه با جنبهی ترور سیستم
آنها مخالفم»، اما از سیاستمدارانیکه شکست خورده و اعدام شده بودند،
دفاع میکرد. بابوف ضمن اینکه رهبران ارتجاع ترمیدوری را محکوم میکرد،
پیامدهای اقتصادی انقلاب را نیز از نقطه نظر سوسیالیستی مورد حمله قرار
میداد. او همچنین از ورود زنان بهکلوپها که بهنوعی نقش احزاب را داشتند، دفاع میکرد.
این گرایش سیاسی منجر بهزندانی شدن چند تن طرفداران آن در آرا ـحتی از میان ژاکوبنهاـ و نیز بابوف در ماه اکتبر گردید. بابوف در زندان تحت تأثیر تعدادی از زندانیان سیاسی رادیکال قرار گرفت که بهویژه میتوان از فیلیپ بوناروتی (Philippe Buonarroti)، سیمون دوپله (Simon Duplay) و لبوآ (Lebois) [ابتدا ادیتور روزنامهی «برابری» و سپس ادیتور روزنامهی «دوست مردم» بود که بهسبک و سنت ژان پل مارا منتشر میگردید] نام برد. او هنگام آزادی از زندان، بهعنوان مدافع شناخته شدهی تداوم انقلاب براین باور بود که دستیابی واقعی بهبرابری، که شرح آن بهطور کامل در شمارهی
33 «تریبون مردم» آمد، فقط از طریق احیای قانون اساسی 1793 قابل تحقق است.
تصور بابوف و طرفدارانش این بود که اجرای قانون اساسی 1793 قدرت را بهدست مردم میسپارد و زمینهی برابری در همهی زمینههای زندگی را فراهم میکند. بههرروی، این قانون اساسی که حق رأی برای همهی مردان را از طریق رفراندوم بهرسمیت شناخت، هیچوقت بهاجرا درنیامد.
در فوریه 1795 بابوف دوباره دستگیر شد، و روزنامهی «تریبون مردم» توسط گروهی از جوانهایی که مأموریت آنها ریشهکن کردن ژاکوبنیسم بود، رسماً و با تشریفات در تئأتر دیبرژو سوزانده شد. با همهی اینها، اگر شرایط اقتصادی بهروال معمول سپری میگشت و بحرانی نمیشد، یا بابوف در مقابل
شرایط بحرانی فراتر از نظریه، کنشهای برابریطلبانه را پیش نمینهاد، این
احتمال وجود داشت که او ـنیزـ همانند بسیاری از آژیتاتورهای دیگر خیلی
سریع بهفراموشی و گمنامی بگراید. اما بهدلیل شرایط اقتصادی وحشتناکی که
براثر سقوط ارزش پول کاغذی (منتشره در دورهی انقلاب) اتفاق افتاده بود، و همچنین پیشنهادههای عملی بابوف در برابر این شرایط، این امکان بهوجود آمد که سرنوشت بابوف بهگونهای دیگر (یعنی: ماندگار در تاریخ) رقم بخورد.
بهطورکلی، آنچه بابوف را از خطر گمنامی درآورد
و اهمیت تاریخی او را زمینه ساخت، شرایط اقتصادیـاجتماعی و اقداماتی بود
که دیرکتوار برای مقابله با بحران اقتصادی بهعمل میآورد. حکومت جدید
تصمیم گرفته بود سیستمی را که بهواسطهی آنْ پاریس بههزینهی فرانسه
تغذیه میشد را لغو کند، و بهتوزیع نان و گوشت که قیمت آن در 26 فوریه 1796 تثبیت شده بود، پایان دهد. این خبر موجب وسیعترین بهت و حیرت ممکن در میان
همهی طبقات و بهخصوص طبقاتی پایینی جامعه شد. نه تنها پرولتاریا و
طبقهی وسیع مزدبگیران که بهواسطهی سیستم مذکور بهپاریس جذب شده بودند،
بلکه اجارهداران و کارمندان دولتی که درآمد آنها با پول کاغذی (assignats) و در مقیاسیکه دولت بهطور قراردادای تثبیت کرده بود، پرداخت میشد، خودرا در تهدید
گرسنگی دیدند. گرچه حکومت بهاعتراضها تسلیم شد؛ اما تمام تدابیری که
بهکار برد تا از شدت فلاکت بکاهد، تنها هشدار و نارضایتی را افزایش داد.
بدبختی همگانی موقعیتی را در اختیار
بابوف گذاشت تا بتواند بهطور خصومتآمیزی بهوضعیت موجود حمله کند، و
شنوندگانی نیز برای خود فراهم نماید. او حلقهی کوچکی از هوادران را که بهعنوان «جامعهی برابر» شناخته میشدند، دور خود گرد آورد. افراد این حلقه خیلی زود با بقایای کلوپ ژاکوبنها که در پانتئون با آنها ملاقات میکردند، درهم ادغام شدند. در نوامبر 1795 پلیس گزارش داد که بابوف «قیام، شورش و قانون اساسی 1793» را آشکارا موعظه میکند. آنها همچنین تحت تأثیر سیلوان مارشال
(Sylvain Maréchal) [شاعر، مقالهنویس، فعال سیاسی و سوسیالیستـاتوپیک]
قرار داشتند که نویسندهی «مانیفست برابری» بود و از بابوف نیز طرفداری
میکرد.
دولت برای مدتی مانع فعالیتهای بابوف نشد تا بتواند اطلاعات لازم را در مورد او بهدست بیاورد. از طرف دیگر، برای دولت نیز مناسب بود که برای جلوگیری از پیوستن مردم بهجنبشهای سلطنتطلبانه، موقتاً در مقابل فعالیت سوسیالیستها مانعی ایجاد نکند. علاوه براینها، بابوف از بروز واکنشهای انتقامجویانه و خونین در میان کارگران ـحتی در میان
آنهایی که دیدگاههای افراطی داشتندـ جلوگیری میکرد؛ و مأموران پلیس
گزارش میدادند که تبلیغات بابوف تغییر و تحولات زیادی را در مقابل حکومت قرار میدهد. و سرانجام، کلوپ ژاکوبنها ـنیزـ از پذیرش اینکه بابوف و لبوآ بربستر خونریزی و گلو دریدن فعالیت میکردند، امتناع میکرد.
بههرحال، با گسترش بحران اقتصادی نفوذ بابوف نیز گسترش یافت. پس از اینکه کلوپ پانتئون توسط ناپلئون بوناپارت [که حدود 4 سال بعد، در سال 1799 از طریق کودتا خود را امپراطور اعلام کرد] بسته شد، فعالیتهای تهاجمی بابوف نیز دوچندان گردید. در ماههای وانتوز و ژرمینال [بهتقریب از اواخر زمستان تا اوائل بهار] بابوف با نام مستعار خانهی سرباز روزنامهی جدیدی بهنام «دیدهبان مردم» یا «دفاع از 25 میلیون ستمدیده» منتشر کرد که بهطور مخفی در خیابانهای پاریس از این گروه بهآن گروه فروخته میشد.
از طرف دیگر، انتشار شمارهی 40 روزنامهی «تریبون مردم»، درعینحال شور بسیار فراوانی برانگیخت. بابوف در این شماره مجریان قتلعام سپتامبر[شورش تودهی مردم در 2 سپتامبر 1792 که ازجمله بهقتلعام 1200 زندانی
مخالف انقلاب منجر گردید] را بهعنوان «سرچشمهی شایستگی کشور» ستود، و
اعلام داشتکه «دوم سپتامبرِ» کاملتری برای نابودی حکومت کنونی لازم است
که از «زالوصفتان، ظالمان، جلادان، مجرمین جنایتکار و شارلاتانهای مروج
قحطی و مرگ» تشکیل شده است.
پریشانی و تنگدستی در میان همهی طبقات ادامه داشت؛ و کوشش دیرکتوار در ماه مارس برای جایگزینی پول سابق [که ارزش خودرا از دست داده بود] بهجای پول جدیدی بهنام (mandats)، پس از چرخش معکوسِ امیدی که در آغاز
اوج گرفته بود، نارضایتی تازهای را بهوجود آورد. فریادی برخاست که
ورشکستگی ملی اعلام شده است؛ و آنگاه هزاران تن از طبقات پائین و کارگر
پیوستن بهپرچمی را که بابوف برافراشته بود، آغاز کردند. در 4 آوریل 1796 گزارشی حاکی از این بهدولت رسید که در پاریس 000/500 نفر بهکمک نیاز دارند. از 11 آوریل پاریس پوشیده از پوسترهایی شد که باورها و دکترین بابوف را تبلیغ میکردند و روزنامهی
«تریبون مردم» الهامبخش آنها بود. روی این پوسترها بهطور واضح نوشته
شده بودند: «طبیعت بههرانسانی حق برخورداری از مالکیت برابر را داده است»؛
و این جملهها با فراخوان بهبازگشت بهقانون اساسی سال 1793 بهپایان
میرسید.
از همهی این ها مهمتر، سرودهی بابوف [«مرگ برگرسنگی، مرگ بر سرما»,]بود که وجههی مردمی پیدا کرد و تبدیل بهسرودی شد که در کافهها ـبا تشویقها و کف زدنهای بسیارـ خوانده میشد؛ و گزارشها از این حکایت میکردند که سربازان ناراضی ارتش انقلابی فرانسه در کمپ گرونل (Grenelle) آمادهی پیوستن بهقیام برعلیه حکومت دیرکتوار بودند.
در چنین شرایطی دیرکتوار فکر کرد که زمان واکنش فرارسیده است؛ ادارهی مرکزی پلیس که ازطریق مأمورین خویش (بهویژه از طریق ژرژ گریزل، کاپیتان پیشین، که تحقیق در مورد
بابوف و جمعیت هوادار او را آغاز کرده بود) شواهد کاملی گرد آورده بود که
نشان میداد توطئهای (که بعداً بهتوطئهی سرنگونی برای برابری مشهور شد)
برای یک قیام مسلحانه در 22 فلوریالِ سالِ چهار (11 مه 1796) توسط ترکیبی از ژاکوبنها و سوسیالیستها طرحریزی شده بود. بابوف که نام مستعار تیسو بر او نهاده بودند، در 10 مه دستگیر شد؛ بسیاری از همپیوندان او بهدستور لازار کارلو
(Lazare Carnot)[ریاضیدان، بنیانگذار «ارتش انقلابی فرانسه»، از موافقان
اعدام لوئی 16، یکی از اعضای کنوانسیون ملی و نیز یکی از 5 عضو دیرکتوار در سال 1795 که بهدلیل اختلاف نظر کنارهگیری کرد] دستگیر و بهادارهی پلیس آورده شدند: افرادی مانند آگوستین آلکساندر دارته (Augustin Alexandre Darthé)، ژان باتیست رابرت لانده (Jean-Baptiste Robert Lindet)، فیلیپ بوناروتی (Philippe Buonarroti)، ژان پییر آندره اِمار (Jean-Pierre-André Amar)، مارک گیوم الکسیس وادییر (Marc-Guillaume Alexis Vadier) و ژان باتیست دورُوِ (Jean-Baptiste Drouet) در میان دستگیرشدگان بودند. همهی این افراد از فعالین با سابقه، معتبر و مسئول در انقلاب فرانسه بودند و در وصف جمهوریخواهی آنها باید گفت که اغلب بهاعدام لوئی 16 رأی داده بودند؛ ژان باتیست دورُوِ نیز شخصاً عامل شناسایی لوئی بههنگام فرار از پاریس (در شب 22ـ21 جون 1791) بود.
سرکوب حکومت کاملاً موفیقتآمیز بود. گرچه لبوآ سعی میکرد در روزنامهی «دوست مردم» سربازان را بهشورش تحریک کند، و شایعه شورش نظامی نیز برای مدتی روبهافزایش بود؛ اما آخرین شمارهی روزنامهی «تریبون مردم» در 24 آوریل 1797 منتشر شد.
مقامات قضایی و دیگر مسؤلین حکومتی قرار گذاشتند که محاکمهی بابوف و کسانی که همراه او دستگیر شده بودند، در برابر دیوان عالی عدالت برگزار شود که بهتازگی در واندوم (واقع در مرکز فرانسه) تشکیل شده بود. بههنگام انتقال زندانیها از پاریس، در 10 و 11 فروکتیدور (27 و 28 آگوست 1797)، تلاش نه چندان قاطعی بهمنظور ایجاد شورش و آزادی زندانیها صورت گرفت؛ اما بهسادگی سرکوب گردید. تلاش پانصد یا ششصد تن از ژاکوبنها در 7 سپتامبر 1796 برای برانگیختن سربازان کمپ گرونل موفقیت بیشتری دربرنداشت.
محاکمهی بابوف و دیگر همراهانش در 20 فوریه 1797 شروع شد و بهمدت دو ماه ادامه داشت. گرچه افراد مهمتری هم در توطئهی سرنگونی
شرکت داشتند؛ اما دولت موارد بسیاری را پیش کشید تا بابوف سوسیالیست را
بهعنوان رهبر توطئه نشان دهد؛ و غرور بابوف نیز سند قابل قبولی در دست آنها میگذاشت. در 7 پررریال (26 مه 1797) بابوف و دارته بهمرگ محکوم شدند؛ بعضی از زندانیها ـازجمله بونارتی تبعید شدند؛ مابقی ـازجمله وادییر و همکارانش تبرئه شدند. دورُوِ ـبهقول پل بارا (Paul Barras) با چشمپوشی دیرکتوارـ موفق بهفرار شد. بابوف و دارته یک روز پس از محکومیت در 8 پررریال (27 مه 1797)، بدون تقاضای فرجام، بهگیوتین سپرده شدند.
کاراکتر بابوف که در بالا
تصویر کلیای از آن ترسیم گردید، نمونهی تیپیک انقلابیون فرانسه را نشان
میدهد: تحریکپذیر، خونگرم و نیمهتحصیلکرده که بههنگام آشفتگی در دورههای انقلابیْ تعادل اخلاقیـذهنی زندگی نرمال و روزمرهی خودرا را از دست میدهند. اهمیت تاریخی بابوف در این استکه او برای اولین بار ایدهی دستیابی بهبرابری همهجانبه را در عینحال که آزادیخواه بود، بهعنوان یک شیوهی عملی بهجامعهی بشری عرضه داشت. بهعبارتی، او پدر جنبشی بهحساب میآید که نقشی بسیار آشکار و مؤثر در انقلابهای 1848 و 1871 ایفا نمود: جنبش سوسیالیستی طبقهی کارگر.
ارنست بلفورت بَکس (Ernest Belfort Bax) در بخش نهم کتاب معروف خود بهنام «تاریخ گراکوس بابوف و توطئه برای برابری بهمثابه آخرین مرحلهی انقلاب فرانسه» که در مورد محاکمه و اعدام بابوف است[اینجا]، مینویسد: «فلیکس پهتیه (Felix le Pelletier) که موفق شد از زندان و تبعید بگریزد، احتمالاً ثروتمندترین فرد در جنبش توطئه برای برابری بود، و بهخوبی از پس تعهداتی برآمد که نسبت بهبچههای دوست از دست رفتهاش داشت. او ضمن اینکه سرپرستی امیل را قبول کرد، بهدنبال این نیز بود که سرپرستی دو برادر کوچکتر ـ کامیل و کیزـ را بهدوست قدیمی خود که یکی از اعضای کنوانسیون بود، بسپارد».
بهطورکلی، در مورد فرزندان بابوف میتوان چنین اظهار داشت که اگر مطابق آرزوی پدرشان به«نمونهی همهی فضایل» تبدیل نشدند که او از «خانوادهی یک فدایی راه آزادی» توقع داشت تا بتوان بهواسطهی این فرزندان با فضیلت «دلبستگی و اعتماد همهی مردمِ خوب» را جذب کرد؛ اما بنا برآنچه از قسمت آخر بخش نهم کتاب ارنست بلفورت برمیآید، امیل علیرغم بالا و پایین شدنها بسیار (که سرانجام بهمهاجرت بهآمریکا انجامید) نه تنها نقطهی مقابل پدر نبود، بلکه همواره برای او احترام قائل بود و با تأیید از پرنسیپهای پدر نیز یاد میکرد.
ظاهراً هنگامی که امیل در جنگ میهنی اسپانیا شرکت کرده بود، با ژرژ گریزل مواجه میشود که با نفوذ در شبکهی ارتباطات پدرش، او را بهگیوتین و رفقایش را بهزندان و تبعید فرستاده بود. چنین گفته میشود که امیل این جاسوس را یافت و او را بهدوئل دعوت کرد و در دوئل او را کشت.
*****
یک توضیح در مورد منابع: تصویری که از زندگی بابوف مطالعه میکنید برگرفته از چند دائرةالمعارف، [ویکیپدیا] بهزبان انگلیسی و دیگر جستجوهای اینترنتی بهزبانهای فارسی و انگلیسی است که در موارد متعددی با کتاب ارنست بلفورت بَکس[اینجا]تطبیق داده شده است. بههرروی، آنچه در این مختصر اهمیت دارد و درستی آن در حد منابع موجود بهطور کامل تأیید میشود، کلیت تصویر از زندگی بابوف است. بنابراین، بهتر استکه نقل یا استفادهی احتمالی از جزئیات وقایع مندرج در این
نوشته ـاحتیاطاًـ با دیگر منابع نیز کنترل شود. چراکه این تصویر نه یک
تحقیق تاریخی مستقل، که تألیفی از منابع متعدد استکه کار تطبیقی گستردهای
هم روی آن انجام نشده است.
این را نیز باید توضیح بدهم که در مورد شغل بابوف قبل از انقلاب نظر یکسانی وجود ندارد. ارنست بلفورت بَکس براین استکه نمیتوان در مورد ماهیت شغل بابوف قبل از انقلاب بهطور قاطع نظر داد. از طرف دیگر سایت هیستوریکوم
شغل وی را حسابداری و نقشهبرداری زمین (اندازهگیر) قید کرده و از
جمعآوری بهرهی مالکانه چیزی نگفته است. همچنین این سایت مدعی است که
قرار گرفتن در همین موقعیت بود که بابوف را با درد و رنج دهقانان بیشتر روبرو و آشنا کرد. در مورد لقب بابوف نیز باید بگویم که تلفظ در آن «گراکوس» (نه گراچوس) است.
عباس فرد ـ لاهه ـ پنجم نوامبر (دوشنبه 15 آبان 1391)http://omied.de/issues/item/567-2012-11-05-af-babeuf.html
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر