نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ آذر ۱۶, پنجشنبه

دُن‌کیشوت در «۱۶ آذر» حاشیه‌ای بر مقاله‌ی «جیمزباند در نازی‌آباد»- فریبا مهاجر

دُن‌کیشوت در «۱۶ آذر»
حاشیه‌ای بر مقاله‌ی «جیمزباند در نازی‌آباد»- فریبا مهاجر


یعقوب صادقی


• نگارنده‌ی این سطور بی آن‌که منکر نقش کوزیچکین (عامل خودفروخته‌ی ک.گ.ب به سرویس اطلاعاتی انگلیس) در سرکوب حزب توده ایران باشد، معتقد است برای از سرِ راه برداشتن چنین خانه‌ی شیشه‌ای، نیاز چندانی به اطلاعات کوزیچکین‌ها نبود ...

  rooz.com/article.jsp?essayId=49335 با عنوان «جیمزباند در نازی‌آباد» از خانم فریبا مهاجر منتشر شد که به‌زعم نگارنده‌ی این سطور با «اما» و «اگر»هایی همراه بود. نوشته‌ی پیش رو پلمیکی است در بازخوانی آن مقاله.


تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به‌گزاف
مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
«آیا پس از سی سال زمان بازگویی حقایق در مورد سرکوب حزب توده ایران نرسیده است؟»- «جیمزباند در...»
قبل از هر چیز به این پرسش از سطور پایانی مقاله‌ی «جیمز باند...»، نقداً پاسخی صریح و کوتاه بدهم تا بعد: حقایق، بسی پیش‌تر از سی سال قبل گفته شده بود، اما ما گوش شنوایی برای شنیدن آن نداشتیم (و هنوز هم- متأسفانه- نداریم). بخشی از چپ‌ ایران- و در رأس، حزب توده ایران- به‌رغم شعار دادن‌های ضدسرمایه‌داری و ضدامپریالیستی‌، شناختی منطبق بر واقع از سیستم سرمایه‌داری و بالاترین مرحله‌ی آن (امپریالیسم) ندارد. چنین می‌نماید خودشان هم به‌عنوان چپ باورشان نیست که به‌عنوان مخالفان مناسبات سرمایه‌داری به حافظان این سیستم اعلان جنگ داده‌اند. این بخش از چپ به‌استناد رفتار سیاسی- تشکیلاتی‌اش منطق جنگ، الزامات، بایستگی‌ها و شایستگی‌های نبرد را نمی‌شناسد؛ و گویا قصد دارد تا قیامِ قیامت گِرد چنین مقولاتی نگَردد. اگر این چپ تا کنون از «اسباب بزرگی» غافل‌ بوده و هست، دشمن‌اش اما از همان نخستین روزهای انتشار «مانیفست کمونیست»، بویژه پس از تکوین و تشکیل دشمن استراتژیک خود (اتحاد شوروی سابق) و سپس «بلوک شرق»، کاملاً آگاه و هوشیار بوده و دائم در حال آماده‌باش به‌سر می‌بُرد و می‌بَرَد؛ و اکنون هم که توانسته حریف را از میدان بدر کند، با این‌ وجود، هنوز از بقایای آن در اینجا و آنجای جهان، و لزوم نابودی آن غافل نبوده و نیست.
آنچه می‌گویم نه حرف و حدیث تازه‌ای‌ست، و نه برای گفتن آن لزوماً باید کمونیست بود؛ هر ناظر بی‌طرفی هم می‌تواند نسبت به قوت و ضعف طرفینِ درگیر در یک جنگ سرنوشت‌ بر طبق منطق سرد و سخت جنگ داوری کند.
در فرهنگ این چپ، گویا تنها افتخار و نازِش به طول غافله‌ی شهدا و سنوات طویل مبارزه، تا علی‌ایّحال جبرانگر هر گونه گله‌گشادی‌ها بوده است. در این فرهنگ، نه پیروزی بر دشمن، ‌که «شهادت» والاترین ارزش به‌شمار است. در کارنامه‌ی این چپ مهم نیست چه پیروزی‌هایی ثبت شده، مهم «آواز کشتگان»اش است. به‌جای «آسیب‌شناسی شکست»، اسطوره‌پردازی نسبت به «شهادت» و اسطوره‌سازی از «شهید» بخش مهمی از فعالیت «اتاق فکر» او را تشکیل می‌دهد؛ تو گویی کمونیست‌ها- دست‌کم در این خاک- برای این به‌دنیا آمده‌اند و می‌آیند که یا الگوی ایستاده مردن با چشمان باز باشند یا فاتح شکنجه‌گاه‌های دژخیمان، نه مبشّر و مجری عدالت، دموکراسی و آزادی؛ پیشگامان دنیایی بهتر. دنیایی که در آن کار و نان و آزادی سهم همه‌گان باشد.

"توهم توطئه" و "تذکر توطئه"

اواسط دی ماه 1357، در واپسین ماه سقوط سلطنت پهلوی در ایران، به دعوت والری ژیسکاردستن (رئیس جمهور وقت فرانسه)، سران دولت‌های آمریکا (کارتر، رئیس جمهور و برژینسکی، مشاور امنیت ملی رئیس جمهور آمریکا)، انگلستان (جیمز کالاهان، نخست وزیر) و آلمان (هلموت اشمیت، صدراعظم آلمان فدرال) در جزیره گودالوپ (از جزایر کارائیب) نشستی ترتیب دادند تا درباره‌ی مسائل سیاسی- بین‌المللی، خصوصاً اوضاع نابسامان ایران گفت‌وگو کنند.
آن‌ها در این گفت‌وگو به این نتیجه رسیدند که شاهِ ایران رفتنی است؛ اما برخلاف ما، مردم آن زمان، که تنها به رفتن شاه دل ‌خوش کرده بودیم، آن‌ها به این می‌اندیشیدند که کدام نیروی سیاسی، خلأ ناشی از فقدان شاه را در ایران باید پر کند؟ دو نیروی چپِ رادیکالِ مستقل و مطرح در صحنه‌ی سیاسی آن روزِ ایران، یعنی فدائیان و مجاهدین از یک‌طرف، و یک نیروی چپ طرفدار شوروی (حزب توده ایران) به‌اعتبار پندار و گفتارشان خلاف‌آمد منافع آن‌ها بودند و لاجرم پرونده‌هاشان مختومه و گفت‌وگو در این خصوص منتفی. ملی‌گراها هم از آنجا که کم و بیش به موازین لیبرال- دموکراسی پای‌بند می‌نمودند و درست به‌همین خاطر بیم آن می‌رفت که در صورت به‌قدرت رسیدن‌ آن‌ها کمونیست‌ها از فضای به‌وجود آمده در جامعه، قدرت بیشتری بگیرند و با توجه به دنیای دو قطبی آن روز و حساسیت ژئوپولتیک ایران در منطقه و بویژه قرار گرفتن این کشور در همسایگی دیواربه‌دیوار دشمن (اتحاد شوروی)، آینده را خطرناک می‌نمایانْد. تنها نیرویی که علیرغم تاریک اندیش، غیرمدرن و نامعاصر بودنش می‌توانست به‌طور غیرمستقیم تأمین کننده‌ی منافع آنی و آتی قدرت‌های بزرگ سرمایه‌داری غرب باشد، روحانیت سیاسی فعال در صحنه‌ی آن روزِ ایران به رهبری آیت‌الله خمینی بود. پس، راه را برای ورود این نیرو به صحنه باید هموار می‌کردند، که کردند.
در این قسمت از بحث، محتمل‌ترین سئوال این است که: آیا انقلاب ایران محصول یک توطئه بود؟- پاسخ: به‌هیچ‌وجه. هرکس چنین بیندیشد، از ‌نظر نگارنده‌ی این سطور دچار «توّهم توطئه» است.
می‌گویید در انقلاب ایران توطئه نقشی نداشت؟- چرا؛ قطعاً نقش داشت. هر کس منکر آن شود، به‌نظر من زنگ‌های توطئه را برای او باید به‌صدا درآورد. با این حساب آیا این سخن من پارادوکسیکال نمی‌نماید؟ ببینیم...
در انقلاب ایران توطئه تنها از مرحله‌ای به بعد است که وارد صحنه می‌شود، کما این‌که در شورش‌های اخیر جهان عرب نیز این‌چنین بود. نه احمد رشیدی مطلق (حالا داریوش همایون، پرویز نیک‌خواه یا هر کس دیگری) در 19 دی ماه 1356 آن مقاله‌ی کذاییِ «ایران و استعمار سرخ و سیاه» را به‌دستور مأمورین اطلاعاتی آمریکا، به این قصد در روزنامه‌ی اطلاعات نوشت که بهانه‌ی تظاهرات قم و بعد تبریز و شهرهای دیگر شده و نهایتاً مقدمات انقلاب بهمن را فراهم ساخته باشد، و نه محمد بوعزیزی، سبزی فروش دوره‌گرد تونسی و بانو فائیده حمدی Faida Hamdi مأمور شهرداری شهر سیدی بوزید Sidi-Bouzid تونس از سیا و سارکوزی پول گرفته بودند تا با سیلی زدن فائیده به‌صورت بوعزیزی، در یک تبانی دو نفره‌ی پنهانکارانه تونس را به آشوب کشند. اما همین‌که رفتن محمدرضا شاه از ایران و فرار رئیس جمهور زین‌العابدین بن علی از تونس مسجل شد، از نظر منافع غرب، سرمایه‌گذاری روی بهترین جایگزین (در ایران روحانیتِ طرفدار خمینی و در تونس جنبش النهضه‌ی راشد الغنوشی) «عاقلانه‌تر» از حمایت چپ و لیبرال- سکولارها در ایران و پشتیبانی از سندیکای کارگران تونس (به‌عنوان پیشآهنگ اعتراضات مردمی) در آن کشور بود. و این آغاز توطئه بود. اکنون که غرب در هر دو جا غافلگیر شده بود، بهترین راه از نقطه‌نظر منافع این بلوک سیاسی- اقتصادی، اتکا به‌نیروی سلبی شورش به‌قصد هدایت نیروی ایجابی آن بود. در مصر نیز چنین شد. و این یعنی توطئه. به لیبی که می‌رسیم شاهد نقش پررنگ‌تر توطئه نه فقط در مرحله‌ی ایجابی، که در مرحله‌ی سلبی نیز هستیم؛ چنان‌که هم‌اکنون این سناریو در سوریه در حال اجراست. "تکیه براین امر از آنرو اهمیت دارد که کارزار ایدئولوژیک حول «توهم توطئه»، یکی از ابعاد مغزشویی روشنفکری است که هم در ایران و هم در خارج دنبال میشود. در اینکه تئوری توطئه، جایگاهی کهن در میان روشنفکران ایرانی دارد و برخی از آنها با تکیه بر آن، «تنبلی فکری» خود را پرورانده اند، بحثی نیست[...] انکار توطئه خارجی با تکیه به این امر و «دایی جان ناپلئونی» خواندن هر بحثی در این چارچوب هم افتادن از آن ور بام است. ماجرای سرکوب حزب توده ایران خود بهترین شاهد «توهم نبودن» هر بحثی درباره توطئه خارجی است":- فریبا مهاجر، همان مقاله.
در جریان انقلاب بهمن، حزب توده ایران را (حال چه موافق سیاست‌ها و خط‌مشی‌اش باشیم، چه مخالف آن) خطر سرکوب و نابودی از دو سو تهدید می‌کرد: یکّم، از خارج، از سوی غرب، که یک لحظه چشم از او، به‌عنوان عامل دشمن استراتژیک (شوروی) برنمی‌داشت. دویّم، از داخل، از سوی رژیمِ بنیادگرای برآمده از قیام که او را هم به‌چشم «ملحد» می‌نگریست و هم به‌چشم «جاسوس». از دید نظام جدید ملحد بود به‌خاطر ایدئولوژی‌اش؛ جاسوس بود به‌خاطر طرفداری بی‌چون‌وچرای‌اش از اتحاد شوروی. طرفه آن‌که، به‌رغم جبهه‌سایی حزب در عرصه‌ی ایدئولوژی، شواهد و دلایل «جاسوسی» را خودِ او به‌دست خویش در اختیار هر دو نیروی خارجی و داخلی قرار می‌داد برای نمونه، می‌توان به دستور کسب اطلاعات از نقشه یا طرح لاشه‌ی موشک یا هواپیمای سقوط کرده‌ی آمریکایی در خلیج فارس از سوی کیانوری به ناخدا بهرام افضلی، فرمانده توده‌ای نیروی دریایی وقت ج.ا.ا اشاره کرد. کیانوری در خاطراتش گله می‌کند که "این یک اشتباه بزرگ حزب کمونیست اتحاد شوروی بود که از دبیر کل یک حزب کمونیست، آن‌هم حزبی با 40 سال سابقه" اطلاعات نظامی بخواهد. ص 545.
اما متأسفانه نمی‌گوید که «دبیر کل یک حزب کمونیست، آن‌هم حزبی با 40 سال سابقه» چرا باید به این خواست «حزب برادر» تن در دهد؟ مگر این‌که معتقد باشیم آن حزب، «حزب برادر بزرگ‌تر» است و خواست‌اش، به‌هر حال، مطاع.
برای لحظه‌ای تصور کنید وضعیت یک نیروی چپِ علنی با چنین کارکردی را در اوایل انقلاب، که از خارج در مرکز رصد دائمی غرب قرار دارد و از داخل به‌عنوان یک تشکل سیاسی قانونیِ حامیِ حکومت، خود وی همه‌ی اطلاعات تشکیلاتی- امنیتی‌اش را به‌دست خویش در اختیار سرویس اطلاعاتی حکومت قرار ‌داده، به‌این پندار که صداقت سیاسی‌اش را در عمل برای متحد استراتژیک‌ خود ثابت کرده باشد. اما درست به‌موازات آن و همزمان با آن به‌سازماندهی تشکیلات مخفی نظامی نیز اقدام می‌کند. البته در عرف انقلاب برای یک حزب انقلابی (و به‌طریق اولی چپ) تشکیل سازمان مخفی نظامی یا غیرنظامی جرم نیست؛ لیکن این نکته را نباید از یاد برد که: یا مکن با پیل‌بانان دوستی/ یا بنا کن خانه‌ای در خورد پیل.
حزب توده‌ ایران "خانه‌ی درخوردی برای پیل انقلاب" نبود.
نگارنده‌ی این سطور بی آن‌که منکر نقش کوزیچکین (عامل خودفروخته‌ی ک.گ.ب به سرویس اطلاعاتی انگلیس) در سرکوب حزب توده ایران باشد، معتقد است برای از سرِ راه برداشتن چنین خانه‌ی شیشه‌ای، نیاز چندانی به اطلاعات کوزیچکین‌ها نبود؛ ساکنان آن خانه از مدت‌ها پیش تحت نظر بوده‌اند. بیایید برای لحظه‌ای بدور از احساسات، از منطق سرد و سخت جنگ، که سیاست ادامه‌ی آن است، پیروی کنیم و با این منطق جای آقای کیانوری را با هر دو دشمن خارجی و داخلیِ پیش‌گفته عوض کنیم؛ آیا رفیق نورالدین کیانوری رفتاری غیر از آن برمی‌گزید که دشمن‌اش در پیش گرفت؟ این منطق من نیست، منطق جنگ است. "ماجرای حزب توده ایران" ماجرای کبکی بود که سر در برف کرده بود. آقای کیانوری به‌عنوان مسئول و دبیر اول حزب، و آقای فرج‌الله میزانی (ف. م. جوانشیر) به‌عنوان دبیر دوم و مسئول تشکیلات حزب، زیر پروژکتورهای پرنور امپریالیسم و ارتجاع با خیال راحت راست راست می‌گشتند و جلسات علنی "پرسش و پاسخ" ترتیب می‌دادند تا در یکی از آن جلسات، دبیر اول حزب برای خوش‌آیندِ حکومت، و بدآیندِ غرب، به‌شیوه‌ای ‌که از آن، هم بوی خودشیرینی برای حکومت به‌مشام می‌رسید و هم نوعی شیره مالیدن بر سرِ او استنباط می‌شد، اعلام کند: "ببخشید اگر امروز صدای‌ام گرفته است؛ بس‌که دیروز آن‌همه شعار «مرگ بر آمریکا» داده‌ایم"، و به تاوان آن نیندیشیده باشد.
حزب توده ایران «کاست حاکم»ی را «دمکرات انقلابی» می‌نامید که مدت‌ها قبل از 22 بهمن 57 در عمل نشان داده بود که نه «دموکرات» است و نه «انقلابی». حزب توده ایران لابد شعارهای "حزب فقط حزب‌الله، رهبر فقط روح‌الله" و "چین شوروی آمریکا، دشمنان خلق ما" را در دوره‌ی قبل از پیروزی انقلاب، و دستگیری و سپس اعدام محمدرضا سعادتی را اندکی بعد از پیروزی انقلاب به‌یاد دارد. آن زمان وقتی برخی نیروهای سیاسی خطاب به حزب توده ایران می‌گفتند و می‌نوشتند: این کاست حاکم چه‌جور دموکراتی است که در مقابل امتناع زنان از به‌سر کردن روسری با چوب و چماق آنان را مورد ضرب و شتم قرار می‌دهد و نعره می‌زند: یا "روسری یا توسری"؟ پاسخ می‌داد: این، حرفِ وابستگان به آمریکاست تا انقلاب را به‌شکست بکشانند (!) یا، وقتی می‌گفتند و می‌نوشتند: مبارزه با آمریکا، آن‌هم از موضع ارتجاعی، اولاً فرق دارد با مبارزه‌ی ضدامپریالیستی، که مقوله‌ای‌ست سیاسی- اقتصادی؛ و ثانیاً «ضدخلق نمی‌تواند ضدامپریالیست باشد، دُن‌کیشوت مستقر در خیابان 16 آذر جواب می‌داد: این، سخنِ تُربچه‌های پوک است (!)
گوئیا فاصله‌ی این سی و اند سال را دریایی از خون باید پُر می‌کرد تا آقای محمدعلی عمویی در گفت‌وگو با روزنامه شرق مقرّ آید:
"به گمان من برداشت نادرستی از دموکرات‌های انقلابی در ایران انجام گرفت. اینجا و آنجا نیروهای ترقی‌خواه مذهبی در حاکمیت جمهوری اسلامی بودند. ولی نیرویی تعیین کننده نبودند و به‌تدریج حذف شدند. آن قدر که بها برای شعار ضد امپریالیستی داده شد، برای آزادی داده نشد و به گمان من این صحیح نبود."
با شنیدن این اقرار و اعتراف‌ها شاید چنین پنداشته شود که این بخش از چپ ایران درس‌های لازم را از شکست‌های خود گرفته است. دردا و دریغا که چنین نیست. برای اثبات این مدعا بگذارید نگاهی بیاندازیم به فرازی از مقاله‌ی «جیمزباند در نازی‌آباد». خانم فریبا مهاجر در توضیح دلایل یورش به حزب توده ایران می‌نویسد: "دومین واقعه که بسیار با اهمیت‌تر است پیام هشت ماده‌ای امام میباشد. با این پیام، «مالکیت خصوصی» مجددا در نظام نوبنیاد جمهوری اسلامی «تقدس» یافت. جنگ بر سر مالکیت که مهمترین درگیری سال‌های اولیه انقلاب و جوهر جهت‌گیری اقتصادی نظام به حساب میآمد بدین ترتیب میرفت که پایان گیرد. مارکس مسئله اصلی هر انقلاب را موضع گیری آن بر روی «مالکیت خصوصی» می‌داند. تئوری «راه رشد غیرسرمایه‌داری» که بنیان ایدئولوژیک حمایت حزب توده ایران از جمهوری اسلامی بود، براساس ناروشنی «امر مالکیت خصوصی» و یا لااقل «عدم تقدس» آن نزد دمکرات‌های انقلابی قرار داشت. همان دمکرات‌های انقلابی که رهبران انقلاب‌های رهایی‌بخش بر علیه امپریالیسم بودند و گروهی از نیروهای حاکمیت ایران را می‌شد زیر این نام دسته‌بندی کرد. از زمانی که «تقدس مالکیت خصوصی» باز شناخته میشد، طبیعی بود که دیگر جهت‌گیری نظام نمیتوانست «غیرسرمایه‌داری» باشد و در نتیجه کمونیست‌ها از مدافعان نظام به مخالفان آن تبدیل می‌شدند و تمام تلاششان در جهت سازماندهی مقاومت و سنگ‌اندازی در بازگرداندن اموال مصادره شده به مالکان آن میبود. به دیگر سخن توده ای‌ها میرفتند که مزاحم جهت گیری رسمی نطام شوند."
ملاحظه می‌فرمایید تحلیل مشعشع حزب توده ایران (یا به‌نام آن) را؟ قبل از پیام هشت ماده‌ای امام، گویا در جمهوری اسلامی ایران مالکیت خصوصی حذف و از آن تقدس‌زدایی شده بود، بعد با صدور پیام مجدداً تقدس ‌می‌یافت. آن‌وقت در چنین نقطه‌ی برگشت خیالی، کمونیست‌های ایران (که البته جز حزب توده ایران و فدائیان اکثریت جریان دیگری نبود)، در صدد سازماندهی مقاومت و سنگ‌اندازی در بازگرداندن اموال مصادره شده به‌مالکان آن برمی‌آیند و هم از این‌رو سرکوب می‌شوند.

اینجا چند پرسش سربرمی‌آورد:
اولاً، کِی و کجا امام و خط امامی‌ها (یعنی جناح غالب و مترقیِ حاکمیت در تحلیل حزب) اعلام کرده بود که مالکیت خصوصی مقدس‌ نیست؟
ثانیاً، گیرم که مصادره‌ی اموال برخی از مالکان، بنا به‌پندار حزب، عملاً لغو مالکیت خصوصی به‌حساب می‌آمد، آیا این عمل توسط مردم یا به‌نفع مردم مصادره شده بود، یا توسط انواع بنیادها و کمیته‌های تحت نفوذ رهبری که در برابر هیچ نهاد قانونی پاسخگو نبود؟
ثالثا، مصادره‌های مذکور (که البته تصرف عدوانی بود به‌شیوه‌ای که انجام گرفته بود) در عرف مارکسیسمِ روسی اقدامی خاص مرحله‌ی سوسیالیستی انقلاب است. آیا حزب توده ایران مرحله‌ی انقلاب ایران را سوسیالیستی (طبعاً به‌شیوه‌ی روسی آن) می‌دانست یا دموکراتیک؟
رابعاً، تازه این نوع مصادره‌ها و اقدامات به‌اصطلاح سوسیالیستی هم نیازمند رهبری پرولتاریا در روند انقلاب است. پرواضح است که رهبری انقلاب ایران نه دست پرولتاریا بود و نه دست حزب پیشآهنگ‌ آن. بنابراین نمی‌توانست سوسیالیستی باشد، مگر این‌که خرده‌بورژوازی حاکم (در چهارچوب تحلیل آن زمان حزب) را هم حامل رسالت سوسیالیستی بدانیم.
خامساً، به‌فرض که «تئوری راه رشد غیرسرمایه‌داری که بنیان ایدئولوژیک حمایت حزب توده ایران از جمهوری اسلامی بود» اکنون بنا به‌روایت حزب توده ایران تطابق خود را به‌استناد رویکردهای جدید دموکرات‌های انقلابی از دست داده و "دیگر جهت‌گیری نظام نمیتوانست «غیرسرمایه‌داری» باشد". به‌سخن دیگر، نبرد «که‌برکه» به سرانجام خود رسیده بود و «در نتیجه کمونیست‌ها از مدافعان نظام به مخالفان آن تبدیل می‌شدند». پرسیدنی‌ست در حالی‌که حتی در تئوری «راه رشد غیرسرمایه‌داری» اولیانفسکی هم امکان بازگشت از راه غیرسرمایه‌داری برای دموکرات‌های انقلابی پیش‌بینی شده بود، حزب توده ایران برای رویارویی با این مرحله چه راهکاری اندیشیده بود؟ اگر بنا به‌اذعان خود خانم مهاجر «عدم تحمل دگراندیشان [...] یکی از ویژگی‌[های] نیروهای شکل دهنده نظام جدید بود»، آن‌جا که این عدم تحمل «سریعاً شکل سرکوب به‌خود می‌گرفت»، آیا حزب توده ایران هم توانایی «سریع» تطابق با شرایط جدید را داشت یا، مانند امام حسین و یاران‌اش در ماجرای کربلا، می‌بایست خود را برای شهادت آماده می‌کرد؟ حزب توده ایران، این قدیمی‌ترین تشکیلات چپ ایران با آن‌همه کادرهای آزموده، حتی طبق تحلیل خودش هم، برای از زیر ضرب خارج کردن خویش کمترین تمهیدی نیندیشیده بود.
چنان‌که ملاحظه می‌فرمایید بنا به تحلیل خانم مهاجر حزب توده ایران سیاستی در پیش گرفته بود که بی‌نیاز از کوزیچکین و هر ک.گ.ب بریده‌ی دیگری، آن سیاست به نتیجه‌ای منجر می‌شد که شد. بود و نبود کوزیچکین‌ها تنها می توانست در تسریع و تأخیر وقوع واقعه تأثیرگذار باشد، نه در توقف یا تغییر مسیر حادثه.
اما «امروز دیگر اتحاد شوروی وجود ندارد و چپ ایرانی را نیز دیگر نمی‌توان آنتن مسکو خواند، اما انگلستان و سازمان جاسوسی آن هنوز در ایران به شدت فعالاند.»
می‌پرسم: «امروز [که] دیگر اتحاد شوروی وجود ندارد [... و با این‌حال] انگلستان و سازمان جاسوسی آن هنوز در ایران به‌شدت فعالاند»، «دیروز» که اتحاد شوروی‌یی وجود داشت و حزب توده‌یی، فعالیت MI6 چند برابر بود و آمادگی حزب چقدر!؟
نتیجه:
تاریخ ما، تاریخ شکست‌هاست؛ شکست در مقابل تهاجم اعراب، شکست در برابر هجوم مغول، ناکامی نهضت مشروطه، شکست قیام شیخ محمد خیابانی، اشغال کشور (شکست) از سوی قوای متفقین در جنگ جهانی دوم، شکست جنبش‌ها دموکراتیک آذربایجان و کردستان در 1325، کودتای 28 مرداد 1332 (شکست)، شکست انقلاب بهمن 57 .
آیا ما به‌تماشای "شکست" آمده‌ایم؟
اعدام‌ها، شکنجه‌ها، حبس‌های طویل‌المدت، از دست دادن شایسته‌ترین فرزندان این سرزمین، پاشیدن شیرازه‌ی خانواده‌ها، به‌وجود آمدن روحیه‌ی یأس و ناامیدی، از دست دادن اعتماد به‌نفس، فرار برخی از مبارزان از صف خلق به اردوی ضدخلق، گسترش انواع آشفتگی، فساد و دیگر عوارض منفی فردی و اجتماعی را می‌توان از پیامدهای پدیده‌ای به‌نام "شکست" دانست.
آیا پس از تجربه‌ی این‌همه شکست، هنوز زمان اندیشیدن به این پدیده فرانرسیده است؟

هیچ نظری موجود نیست: