نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ خرداد ۲۶, جمعه

مادر ریاحی از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ٦٧ سخن می گوید.



 
مادر ریاحی از کشتار زندانیان سیاسی در تابستان ٦٧ سخن می گوید.
 
از خرداد٦٧  ما ملاقات نداشتیم . یه روز می رفتیم اوین ، یه روز می رفتیم قزل حصار، یه روز اوین یه روز قزل حصار. می گفتند ملاقات ندارید. تا آخر آذر بود که ما همه مون رفتیم اوین. به ما گفتند شماره تلفن بدهید. گفتیم که شماره تلفن که داده ایم . چه شماره تلفنی؟ گفتند باز بدهید. آنروز به تمام خانواده ها خبر دادندکه بچه ها را اعدام کرده اند. تمام کمیته های ١٧ گانه تهران وسائل بچه خا را می دادند. قیامتی بر پا بود.
 
 
مادر ریاحی سخن می گوید.
سه فرزند مادر ریاحی بین سال های١٣٦١   تا ١٣٦٧ بدست جمهوری اسلامی اعدام شدند.
 
 
 
سه ماه قبل آنها را کشتند. سه ماه بعد به ما خبر دادند. تمام دنیا فهمیده بود به غیر از ایران . در تهران هیچ خبری نبود که بچه های مارا کشتند. دیگر یک روز به همه تلفن زدند و گفتند که ما این بچه ها را اعدام کردیم. حالا از هر خانواده ای پنج تا، سه تا، دو تا.
به ما همه این طور خبر دادند. به محض اینکه از اوین به خانه برگشتم دیدم تلفن زنگ زد. سعید، بچه ٦ ساله گوشی را برداشت و گفت مامان ، مامان بیا دارن از بابا چعفر حرف میزنند. به بچه ۶ ساله گفتند که پدرش را اعدام کردند. پسرک می خواست خودش را از ارتفاع سه متری به پائین بیاندازد که همسایه ها او را گرفتند. به همه همینجوری خبر دادند. این که گذشت بهد که می خواستیم برویم سر خاک مرتب ما را به کمیته می بردند. و می پرسیدند که چرا امده ایم؟ اینها که بودند؟ آنها چه کاره بودند؟ مرتب ما را هفته ای یک بار به کمیته می بردند تا آخر سال ٦٧. در سال ٦٨ما مراسمی برای فرزندانمان گرفته بودیم. شب به خانه هایمان امدند. به مادران گفتند که فردا بیائید به اوین. فردا که رفتیم اوین ما را تا بعد از ظهر با چشم بسته نگاه داشتند. دو بعد از ظهر مارا چشم بسته به کمیته بردند. سه روز ما را آنجا نگاه داشتند. بهد ما را تک تک به بازجوئی بردند. و بعدا گفتند که شما باید این فرم را پر کنید. من گفتم من که سواد ندارم. هر چه بگوئید سر خاک نرو میروم. میگی مراسم نگیر، میگیرم. گفت نه ما که نمی گیم مراسم نگیرین ، ما که نمی گیم سر خاک نرین. چرا دستجمعی ؟ گفتم شما ما را دستجمعی آشنا کردید. در هشت سال ملاقات با هم آشنا شدیم.یک سال است که بچه هایمان را کشته اید، آشنا شدیم. اگر تو همسایه ات را ده روز ببینی ، سلام علیک نم کنی؟ گفت چرا. گفتم ماا هم هشت سال، ۹ سال است که با همدیگر ملاقاتها رفته ایم،ما را با هم  کمیه ها برده اید. سرخاک امدیم آشنا شدیم. گفت اسم فامیل همه شون رو بگو. گفتم بلد نبستم. من اینا رو به اسم میدونم. من نمیدونم اسم فامیلشون چیه. وقتی دستجمعی بچه هارا خک کردند، سطحی بود. مسلما بو می گرفتند. گفتن اینها کافرند به این خاطراینها بو گرفتند. نماینده ارمنی ها رفت مجلس حرف زد. گفت نه دین موسی ، نه دین عیسی، نه دین محمد. همچین چیزی را کی سراغ داره که شما اینطوری بچه را دستجمعی خاک می کنید؟ مسلم است که اینها بو می گیرند.
 
دیگه هم وقتی کشتار کردند گفتن ما اشتباه کردیم همه رو یکجا خاک کردیم. باید جاهای دیگه هم خاک می کردیم. بعد هم تمام حکم هارا خمینی داد که بچه ها را اعدام کردند. حالا هم همینطوره. هیچکس نمی تونه نفس بکشه. هر کی نفس بکشه نفسشو قطع می کنند. چه آنها که در زندان بودند شکنجه دیدیند، چه ما پدر و مادر در بیرون. یه وقت مارو و یا بچه مونو می گرفتند می بردند کمیته هرندی تو شابدالعظیم. یک شب، یک روز نگه میداشتند و تشنه و گشنه ولمون می کردند. از بس که ما رو میبردند گفتیم باباجان پس ما را هم نگاهدارید و اینقر نبرید و نیاورید. و یا بگین نیاین. ما را بی جهت می گرفتند برای اینکه اذیت و ازارمان کنند.
یه روزی سالگرد اعدام  یکی از بچه ها بود  دیدیم که ریخته اند از اوین و زنهای پاسدار را آورده اند برای تفتیش ما. گفتند که به خط بایستید. همه به خط سر خاک ایستادیم. زنها سوا، مردها سوا. همه رو دونه دونه شناسائی کردند. بهد گفتند که خانواده چهرازی بماند. از ٦ صبح تا ۴ بعداز ظهر در چله تابستون اونجا بودیم.
 
یکی از بچه ها که مرتب نشریه می نوشت و داخل خونه ها می انداخت در حمایت از زندانیان سیاسی و خانواده زندانیان سیاسی در داخل کشور. بعد وقتی که گالیندوپل می خواست برای بازدید بیاید ، او به تمام خانواده ها خبر داده بود،  پیروز دوانی بود که متاسفانه او را به طور نامعلومی از بین بردند. به همه خانواده ها خبر داد که فلان روز گالیندوپل می آید. همه جمع شویر در میدان آرژانتین. تمام مادر ها امدند میدان آرژانتبن. بعد اینها نگذاشتند که گالیندوپل ما را ببیند. تمام اسناد و مدارک و عکس ها و همه چیز را با خودشان بردند. در ضمن مادری هم که پایش فلج بود تمام این اسناد و مدارک را در یک کیف گذاشته و در گردن این مادر که روی ویل چیر نشسته بود گذاشتند و بردند جلوی در نگه داشتند که اگر گالیندوپل آمد اسناد را به او بدهد. گالیندوپل را از در دیگر بردند و آن زن را آنقدر لگدمال کردند. تمام زندانیانی را که توبه کرده و با آنها همکاری کرده بودند و بیرون آمده بودند را آوردند که ما را شناسائی کنند و به رزیم بگویمد.۱۵ روز کارمان این بود که نشد.
 
 بعدا شنیدیم که گالیندوپل روز جمعه می خواد بره خاوران. او خود ار رژیم خواست که در خاوران با خانواده های زندانیان سیاسی مصاحبه کند. روز قبل آنها چند کامیون خاک بردند ریختند روی قبرستون و با بلدوزر آنجا را صاف کردند اینجا گوئی زمین مزروعی است. از سه راه افسریه راه را بستند و هیچ کس را راه ندادند. می دانستند که مادران آن روز می روند چون ما روز جمعه به خاوران می رفتیم. همه را از سه را افسریه  تا می توانستند برگرداندند. به انها که ماشین شخصی داشتند، شک نکردند. سر خیابان که رسیدیم پاسدارها آمدند جلوی ما را گرفتند گفتند شما امروز حق ندارید بروید. گفتیم چرا امروز مثل همه جمعه ها می خواهیم برویم. گفتند امروز یک خیری اینجا ملکی  به جمهوری اسلامی بخشیده و جمهوری اسلامی امروز می خواهد اینجا را بازدید کند و تحویل بگیرد. یکی از مادر ها گفت نه ، امروز گالیندوپل آمده با ما می خواهد مصاحبه کند. ما باید برویم. بهر حال ما را نگذاشتند. هر کاری کردیم نگذاشتند و همه مارا برگردادند.
 
هفته دیگر دیدیم که تمام زمین ها بلدوزر زده اند و خاک های کپه کپه که علامت بچه هایمان بود را صاف کرده اند. خاک بچه های ما را که باصطلاح شماره داشتند گم کردند. خاک همه را گم کرند. ولی گالیندوپل بالاخره رفت آنجا و ان قبرستان به رسمیت شناخته شد. هزار بار آب آنجا را قطع کردند. نگذاشتند که ما کمی آب برداریم. دستشوئی بود خراب کردند. سایه بان بود خراب کردند. هزار بار ارمنی ها، بهائی ها دور تا دور آنجا را درخت کاشتند، اینها رفتن کندند انداختند دور. می گفتند اینها کافرند و نباید هیچ امکانی داشته باشند. ما مرتب می رفتیم کمیه مجلس.  بعدا یک روز ما رفتیم کمیته روبروی کلانتری 14. آخوندی انجا نشسته بود. اسمش را هر چه میکنم به خاطر نمی آورم. رفتیم گفتیم خانواده زندانیان سیاسی هستیم. گفتند خانواده هائی که فرزندان معتاد دارند را بفرستند تو و خانواده های زندانیان سیاسی را نفرستند. ما را تا ظهر نگه داشتند و بعدا از کلانتری آمدند ومسلح  ما را از آنجا بیرون کردند.
یک روز هم رفتیم باز همون طرف خیابان معلم ، کمیته ای بود رفتیم آنجا. خمه ما را به سالن آمفی تئاتر کمیته بردند. در را بستند و گفتند یکی یکی باید بگوئید که اسم بچه هایتان چیست . اگر نگوئید  ما ملاقات ها را قطع می کنیم. گفتیم شما اسم فامیل و همه چیزهای بچه های ما را می دانید. می خواهید ملاقاتها را قطع کنید، قطع کنید. بالاخره انجا بازما را با اذیت و آزار تا غروب تشنه و گشنه نگاه داشتند و غروب ما را بیرون کردند.
ما مادران همه جمع می شدیم پنجاه تا شصت تا می رفتیم دادگستری بلکه کسی انجا به داد ما برسد. جوابی به ما نمی دادند. می رفتیم مجلس ما را راه دادند. رفتیم تو مجلس. رفتیم تو هر اتاقی دیدیم یک آخوند نشسته است. می رفتیم تو می گفتند بچه های شما ادم می کشند. تو زندان اوین پاسدارها را میزنند. حربه (سلاح) دارند. گفتم کسی را که لخت مادرزاد می برید انجا. حربه از کجا می آورند. هروقت می رفتیم ملاقات یه جور شکنجه و اذیت و آزار به ما می کردند. خانمی امده بود خیلی وجیه و خوشگل بود. نگهبان زندان گفت خانم شما چرا توالت می کنید؟ آنها شمالی بودند. مادر شوهرش گفت چه توالتی؟ خجالت بکش! این آمده ملاقات شوهرش. (خودش هم زندانی سیاسی بود که آزاد شده بود) گفت نه. مادرشهر و عروس را هر دو به داخل بردند. و مادرشوهر گفت که یکی از آن خواهران یک دستمال سفید به صورت عروسم بکشید. اگر چیزی به صورتش مالیده بود، ما هر دو را به زندان ببرید. اگر نبود به شما چه بگوئیم. کفتند حرف زیادی نزنید. بعد چند ساعت انها را نگاه داشتند و آزادشون کردند. به عناوین مختلف ما را شکنجه دادند. اذیت کردند. دادگستری می رفتیم وقتی مردم صف ما را می دیدند میگفتند اینجا گوشت میدن اینجا مرغ میدن؟ می گفتیم نه. یه خانمی بود خانم اللهی. همیشه میگفت ما خون بچه هامون رو دادیم. وایستادیم جواب بگیریم که قبرشون کجاست. ما را متفرق می کردند.بیرون می کردند. نمی زاشتن بریم تو. هر جا می رفتیم حرف ما را نمی خریدند. نمی ذاشتن ما حرف بزنیم.
یه روزی مستقیم رفتیم بیت رهبری. خمینی هنوز زنده بود. رفتیم ما را فرستادن تو. گفتند که به بچه هاتون بگین تا همکاری نکنند عیرمکن است که بیان بیرون.
 
علی ریاحی متولد سال ۱۳۳۷، در سیزده مهر۱۳٦٠
 دستگیر و در بهمن ۱۳٦۰ تیرباران شد. 
 
وقتی علی را گرفتند خودم را زدم و گفتم علی را می کشند. گفتن نمی کشند. پرسیدک علی را کجا بردنش؟ گفتن کمیته عشرت آباد. خلاصه ۵۰ روز او را نگه داشتند بردنش کمیته مشترک. کمیته مشترک کسانی که باهاش بودند گفتند که او جیره داشت.روزی، هفته ای ٨۰ ضربه شلاق می خوردبلکه از او چیزی دربیاورند. او می گفت من با هیچ کس نیستم و چیزی ندارم. دیگه من یک سال تموم مرتب می رفتم اوین، رفتم کمیته مشترک. ملاقات ندادند. قبل از بهمن ۶۱ من رفتم به من ملاقات دادند. من یک بار وقتی او را به اوین آورده بودند وقت گرفتم رفتم پیش لاجوردی. لاجوردی با کبکه و دبدبه پشت میکرفن قرار گرفت و یکی یکی پرونده ها را خواند. و گفت کسی سئوالی ندارد؟ یک آقائی که کارگر بود بلند شد گفت آقا، حمید؟ لاجوردی گفت حمید را اعدام کردیم. من گفتم علی ریاحی؟ گفت اون پسرت با ما حرف نمی زنه. گفتم آخه چه حرفی داره بزنه. گفت کسی حق نداره اینجا جواب بده. فقط حق داره سئوال کنه. پسرت چند فبضه فشنگ داشت. پسرت این را داشت پسرت ان را داشت. باز من عصبی شدم. چون علی را در خیابان گرفته بودند و من همه مدارک را فوری از بین برده بودم. گفتم شما اینها را از دستش گرفتید؟ گفت میگویم شما اینجا حق حرف زدن ندارید فقط به آنچه که میگویم گوش بدهید. هیچی دیگه ۱۵ روز بعدش که اعدامش کردند.
 
فرداش رفتیم و گفتیم که وصیتنامه علی را می خواهیم بگیریم. گفتند بروید و ۱۰ روز دیگر بیائید. ۱۰روز دیگر رفتیم. چیزی نداشت اون بچه. برای اینکه یک سال تمام با یک پیراهن بود و سرآستین پیراهن را به جاهای مختلف آن وصله کرده بود. پیراهن تکه تکه بود. من آن پیراهن را هنوز دارم که با ان آنقدر شلاق خورده بود. آن پیراهن را با جای شلاق ها که رشته رشته پاره شده، هنوز دارم. یا حالا از دستشان در رفت و یا عمدا آن را به ما دادند. خدا میداند.
 
محمد صادق ریاحی، متولد ۱۳۳۲،۱۳۶۰
 دستگیر و در ۹ شهریور ۶۷ اعدام شد.
 
او را به زندان سپاه بردند.بعد که به زندان سپاه بردند تا ۵۰ روز هر چه گشتیم خبری از او بدست نیاوردیم. بعد از ۵۰ روز چون محمد زندانی شاه بود و زده بودند، دیسک کمر گرفته بود. تلفن زد و گفت مامان یک شال پشمی برایم بیاور. کمرم درد میکند. گفتم من آخه کجا بیاورم؟ من هر روز میام کمیته ، اوین. گفت بیار همون اوین میگیرن. بردم. دادم بعد از سه ماه به ما ملاقات دادند. اولین ملاقاتی که رفتم بچه ام گفتش که حسن مارو لو داده.
 
بهر حال بدترین زندان، زندان جمهوری اسلامی است. چقدر ما را در ملاقات ها اذیت کردند. قنداق بچه دو ماهه را باز میکردند و می گفتند مبادا شما چیزی ببرید. ما را از صبح گشنه و تشنه نگاه میداشتند به صف تا ما را باماشین ببرند دم زندان. آنجا باز هم دو سه ساعت می ماندیم برای یکربع ، ده دقیقه ملاقات.
مدت زیادی به محمد ملاقات ندادند. هی میرفتیم فایده نداشت. بعد از سه ماه او را با مو ریش بلند دیدیم. گفتم محمد جان چی شده؟ گفت هیجی. باز یک آخوندی پیدا کردیم رفتیم نزدش گفت محمد آقا آنجا شیطانی میکند. آنجا تشکیلات زده. با بچه ها تشکیلاتی کار میکنه. گفتم مگه تو زندان میشه تشکیلاتی کار کرد؟ گفت آره. جعفر داشت تماس میگرفت با بالا. پاسدار گرفتش و او جزوه ای را که داشت جوی و خورد. پاسدار نتونست ثابت کنه. به خاطر این او درست چهار ماه در انفرادی بود. زندانی ها همیشه در بند ۲۰۹ در انفرادی بودند.
 
برای بچه ها بیسکوئیت چیزی می بردیم باز می کردند میریختند کف دست ما. می گفتیم تو بیکوئیت چیزی نیست ما بسته بندی از مغازه گرفتیم. قبول نمیکردند. یک روز زودتر رفتم ملاقات. از ساعت ۷ زودتر بود. ما ۵ مادر بودیم. ما را گرفتند انداختند زندان. گفتند جریمه تون این باشه که چرا زود آمدید ملاقات.
 
جعفر ریاحی متولد ۱۳۳۰،
۱۳۶۰ دستگیر و در۹شهریور۱۳۶۷ اعدام شد.
همینطور بازجو به جعفر میگفت که تو حرف نزدی ولی ما نمی گذاریم تو سرزنده از زندان بیرون بری. ترا می کشیم. برای اینکه ده بار حکمش رفته بود قم. قم تائید نکرد و گفت نباید اعدام شود. بالاخره هر چه بود به او حکم داده بودند. ۱۲سال حکم داشت. ولی آنها از خدا می خواستند که جعفر فقط باهاشون همکاری کنه و بیاد بیرون. به او می گفتن هر وقت ملاقات خصوصی بخواهی ما به شما میدهیم. او می گفت نه برای من و خانواده ام همین ۵ دقیقه ای که میدهید، کافیه. فقط بیشتر و بیشتر از جعفر خوف میکردند(می ترسیدند) که اگر روزی بیاد بیرون دوباره شروع بکنه به فعالیت و او را هیچوقت رها نمی کردند. وقتی که بچه اش به ملاقات او میرفت و می آمد. می پرسیدیم بابا چه گفت؟ می گفت بابا هیچ چیز نگفت. هر چیز گفت صحبت مردونه بود، من نمی تونم به شما بگم. جدا اینجوری بود. هیچوقت بچه اش هم چیزی به ما نگفت. به بچه اش سفارش میکرد. بچه شو که وقتی کوچیک بود می بردیم ملاقات، وقتی که میخواستیم بریم اول قنداق بچه را باید باز میکردیم .نشان آنها می دادیم. زنهائی که اصلا هیچگونه انسانیت نداشتند، توهین میکردند به ما. می گفتند مگه مجبورید بچه شو بیاورید ملاقات؟ خوب نیارینش ملاقات.سرده به ما چه مربوطه. می خواستین به بچه هاتون بگید نکن. همش به ما طعن و کنایه میزدند. اذیت می کردند. یه مردی بود اونجا به اسم حاج کربلائی. اون به عناوین مختلف به ما بد وبیراه می گفت. توهین می کرد. چندین بار مدرها باهاش درگیر شدند.
 
یه روز رفتم ملاقات جعفر دیدم تمام لب و دهن جعفر زخم و بادکرده است. گفتم جی شده مادر؟ گفت هیچی. تب خال در آوردم. فهمیدم که زدنش خیلی زدنش. روز بازجوئی ، روزی که میخواستند به او حکم بدهند اونو از ساعت 6 صبح بردند از بند بیرون. بردنش پای اعدام. بردن هی بازجوئی کردند و اینها. بعد شش غروب یک ورقه جلوش گذاشتند و گفتند این را امضا کن. گفت وقتی خوندم دیدم که ۱۲ سال به من داده اند. محمد تو بند حالش بهم خورده بود. بعد که جعفر رفت جشن گرفتند و به اصطلاح کیک درست کردند و شادی می کردند. همه خوشحال بودند که او ١۲ سال گرفته. اما جمهوری اسلامی هیچوقت به قانونش عمل نکرد. کسانی که حکم داشتند، کسانی که مثل محمد من یک ماه مانده بود که آزاد شود، همه را کشتند. همه رو از بین بردند.
وقتی اونارو بردن و داشتن از چیز اعدام رد میکردند، اولین نفر جعفر بود بعد محمد. قانونشون این بود که دو برادر را با هم نکشند. وقتی پاسدار گفت این دو تا برادرن، گفتند اشکالی نداره. بذار برن. هر دو را در یک ثانیه، در یک روز و در یک ساعت بردند اعدام کردند. اینها را بچه های ما به جان خریده بودند. می دونستند که چه مصیبتی به سرشون میاد. ولی علیرغم همه دست از مبارزه برنداشتند.
 
یادشان گرامی باد!
 
مادر ریاحی سال ۲۰۰۴ بدرود حیات گفت و به درخواست خود وی فیلم این گفتگو پس از آرمیدنش اجازه نمایش یافت.
 

هیچ نظری موجود نیست: