نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ خرداد ۲۱, یکشنبه

شب های دامادی بازجوها وشکنجه گرها ( شب های باکره ها)



شب های دامادی بازجوها وشکنجه گرها ( شب های باکره ها)

شاهد جنایت های حکومت اسلامی (بخش سی و یکم)

شنبه ۲۰ خرداد ۱۳۹۱ - ۰۹ ژوين ۲۰۱۲

مسعود نقره کار

masoud-noghrekar02.jpg
«.....سکوتی هولناک بر فضای بازداشتگاه سنگینی می کرد، شب خوف بود، سکوت، سکوت، سکوت، و صدای دمپائی پلاستیکی قهوه ای رنگ هادی آسمانی سکوت شکن هراس و هول بود، نگهبانی که به وقت راه رفتن پای اش را روی زمین می کشید. بازجو ها و شکنجه گر ها هم ساکت شده بودند. آیا سلاخی تمام شده بود؟، نه، از اتاق سمت راست سالن ، که حالا دادگاه ویژه بود فریاد محمد باقر ترس را می لرزاند. محمد باقر یا مم باقر، حاج مصطفی کاظمی( موسوی) و شفاف گاه فریاد می زدند و فحش های مذهبی می دادند.( زنا زاده ، حرام زاده ، مادر قواد، قواد و.....) .حاکم شرع هم همینطور بود . فریاد ها اما از ترس بودند ، آن همه اعدام همه را ترسانده بود. حکام شرع فقط امضا می کردند در حالیکه ترس در لابلای انگشتان شان دیده می شد.

دیشب یک نشست بود. امام جمعه حائری هم آمده بود ، قرار بود توابین و برخی از آزاد شدگان هم به مهمانی مرگ دعوت شوند. شاید آن همه سکوت به همین خاطر آوار قتلگاه شده بود. تواب ها و آزاد شدگان دیگر چرا؟ مردها در بند ۱و۳ ، و زن ها و دختر ها را توی بند ۴ جمع کردند، بندی که خالی شده بود. قربانیان هرگز تصور نمی کردند چنین شرنوشتی در انتطارشان باشد.


هادی پرده برزنتی سنگینی که در فلزی بازداشتگاه را می پوشاند ، بالا کشید و زندانی را از آن عبور داد. حالا «راضیه ل.» روبروی من نشسته است، مهندس مکانیک ، ۲۸ یا ۲۹ ساله، اهل آبادان ، مجرد. حاکم شرع حجت الاسلام مصیبی هم بود، مصیبی اصرار داشت راضیه چیزی بگوید و بپذیرد که حاضر است تیر خلاص بزند، مصیبی فریاد می زد: « حاضری تیر خلاص بزنی یا نه ؟ بگم حسین مخبر بیاد تا با او مصاحبه کنی و همه چیز را بگی ؟» ( مخبر مسؤل مصاحبه گرفتن از زندانیان بود)، مصیبی فریاد ش را بلند تر می کرد راضیه اما هیچ نمی گفت، نگاه بود و سکوت. مصیبی عصبانی شده بود .«.... نه ، آدم بشو نیست ، نمی خواد زنده بمونه؟» ، و راضیه هیچ نگفت، سکوت بود و نگاه. دادگاه تمام شد. حکم هم صادر شد. ذوالقدر حسن بی بی را صدا زد. چیزی زیر گوش حسن بی بی گفت و راضیه را تحویل او داد. حسن بی بی راضیه را به زیر زمین و اتاق بازجویی (اتاق ب) برد. ذوالقدر هم بعد از کمی این پا و آن پا کردن به دنبال او رفت.


حسن بی بی با همه ی رذالت و شرارت اش بعد ها اقرار کرد با آن که آن شب او و ذوالقدر « داماد» شدند، اما برای او شب خوبی نبود. حسن بی بی گفت: « من خیلی ها رو اعدام کردم، خیلی هام عروسم شدن، همه ی اونا از یادم رفتن اما راضیه رو نتوونستم فراموش کنم ، اون نگاه و سکوتش ولم نمی کنن»‌. حسن گفت که بعد از اینکه او و ذوالقدر کارشان تمام شد چادری مشکی روی سر راضیه انداختند و به جای طناب با زنجیر فلزی قلاب بیضه کشی اورا حلق آویز کردند. حسن گفت در تمام این مدت راضیه حتی یک کلمه نگفت، سکوت بود و نگاه.

هیچ نظری موجود نیست: