شراره های شصت وهفت! بخش سوم
(بخش - سوم)
دختران آفتاب با گلوبندی از شبق
همزمان با راه انداختن شکنجه گاه مخوف "قبر یا قیامت" در سال ۱۳۶۲ در زندان قزل حصار، یکروز ساعت ۷ صبح "حاج داوود رحمانی" به همراه اکیپ اش، سرزده به بند ۸ آمد و آمرانه فرمانش را صادر کرد:ـ
ـ "اسامی که میخونم با همۀ وسایل بیاند بیرون ِ بند..."ـ
و بعد درحالیکه فاتحانه و مغرورانه بچه های بند را ورانداز می کرد زیر لب و با تمسخر ادامه داد:ـ
ـ"... منافق های پدرسوخته! جایی تشریف می برین که چند روزه آدم می شین و تواب و سربزیر برمی گردین خدمت دوستان..."ـ
در لیست اسامی بچه های بند که می خواند نام "شورانگیز" نیز قرارداشت.ـ
ـ"دکتر معصومه (شورانگیز) کریمیان" که معمولآ او را "شوری" صدا می کردیم، پزشک متخصص در رشته "فلج مغزی اطفال" و تحصیلکرده یکی از دانشگاههای انگلستان بود که در سال ۶۰ در ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر و متعاقبآ به ۱۵ سال حبس محکوم شده بود.ـ
ـ"دکتر معصومه (شورانگیز) کریمیان" که معمولآ او را "شوری" صدا می کردیم، پزشک متخصص در رشته "فلج مغزی اطفال" و تحصیلکرده یکی از دانشگاههای انگلستان بود که در سال ۶۰ در ارتباط با مجاهدین خلق دستگیر و متعاقبآ به ۱۵ سال حبس محکوم شده بود.ـ
اولین
بار که او را در سال ۶۱ در بند تنبیهی ۸ قزل حصار دیدم در اثر شکنجه های
وحشیانه دوران بازجویی بخصوص آویزان کردنهای طولانی به شیوه "قپانی"، اعصاب
کتف و دست و پایش اسیب های جدی دیده بود و چند تاندون و مفصل حرکتی اش نیز
دچار پارگی و ضایعات شدید شده بودند؛ بطوریکه یک دستش از کار افتاده بود و
حس نداشت و بخاطر صدمات ارتوپدیک پا، بسختی می توانست راه برود ضمن اینکه
بعد از هر چند قدمی که می رفت زانوی او ناخوداگاه خم می شد... با
این حال سالار زنی بود با یکدنیا آرامش و متانت که همیشه لبخندی زیبا در
گوشه لب داشت و از جمله گلهای سرسبدِ زندان به شمار می رفت.ـ
در سوی دیگر اما، شخصیت و کاراکتر اراذلی همچون "حاج داوود رحمانی" و دیگر جلادان و دژخیمان رژیم واقعآ دیدنی بود و نه فقط شنیدنی؛ چرا که ابعاد درندگی و سفلگی آنان در تصور هیچ تنابنده ای نمی گنجد الا اینکه آنرا دیده و چشیده باشد. "حاجی رحمانی" همچون رئیس بالا دستش لاجوردی جلاد، بعنوان یکی از محصولات و مظاهر فاشیسم مذهبی تازه بقدرت رسیده، در واقع امر ترکیب و معجونی بود از عقب افتادگی مفرط اجتماعی، کهنگی و پوسیدگی فکری و ذهنی و مجموعه ای از عقده های فردی، جنسی، طبقاتی و تاریخی که حالا در خمره ی ایدئولوژیک خمینی تبدیل شده بود به موجودی با ظرفیت تخریبی نامحدود و تهی از کمترین خصایل بازدارنده ی انسانی. برای چنین فردی که پذیرش اصل "برابری زن و مرد" حتی در مخیله اش هم نمی گنجید و کفر محض محسوب می شد، حالا در موضع رئیس یکی از بزرگترین زندانهای سیاسی تاریخ ایران، رودر روی زنانی قرار می گرفت که نه تنها خود او بلکه کل نظام و امام پلیدش را قبول نداشتند و حاضر به تسلیم هم نبودند و اتفاقآ بیشترشان هم مسلمان و موحد و مجاهد بودند. زنانی از طیفهای مختلف اجتماعی با گرایشهای متنوع سیاسی و با ویژه گیها، ظرفیتها، استعدادها و موقعیتهای ممتاز در حیطه و هاله زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی خود، در حالیکه متقابلآ حاجی رحمانی صرفنظر از منصب بادآورده ای که به چنگ آورده بود، در یک نگاه عادی فردی بود به لحاظ شخصی لمپن و بی سواد (تحصیلات در سطح ابتدایی)، و به لحاظ اجتماعی و سیاسی بی بته و بی پرنسیب.ـ
شاید مضحک و خنده دار به نظر بیاید، ولی حاجی رحمانی بدلیل همان عقده های روانی که به آن اشاره شد، حساسیت خاصی روی زنان قدبلند، با چشمان رنگی، با عینک و تحصیلات بالا داشت و آنان را رهبران و خط دهندگان اصلی مقاومت در بند و زندان به حساب می اورد و زودتر و بیشتر از دیگران آنان را تحت فشار و تنبیه قرار می داد. یکی از دلایلی هم که "شورانگیز" معمولآ در زمره ی اولین دسته تنبیهی ها قرار می گرفت همین امر بود.ـ
بهرروی انتقال بچه ها به شکنجه گاه "قبر" از بندهای مختلف و بخصوص بند ۸ ادامه پیدا کرد درحالیکه تا مدتها هیچکس نمی دانست آنها را کجا می برند و تا ماهها هیچ خبری از آنان نشد. طبعآ ملاقاتهای شان هم قطع شده بود و خانواده های شان نیز نگران و پریشان و سرگردان به هر جایی مراجعه می کردند تا خبری از بچه های شان به دست آورند ولی همه جواب سربالا می دادند. در مراجعه به قزل حصار می گفتند که آنها در اوین هستند و در اوین می گفتند: ما چنین زندانی اینجا نداریم، بروید قزل حصار... و این بخشی از ظلم و جوری بود که رژیم جبّار عمدآ بر سر خانواده های داغدار ومصیبت زده ی ما می اورد. شاید لازم به توضیح نباشد که برای یک زندانی دربند، تحمل درد و رنج شکنجه خودش بمراتب سهلتر و آسانتر از تصور دربدری و پریشان حالی خانواده و عزیزانش در بیرون از زندان می باشد و رژیم پلید به تجربه این را دریافته بود... البته برخلاف تصور و وعده ی حاجی رحمانی، بچه های قبرها نه تنها بسرعت نشکستند بلکه بسیاری شان ماهها در آن شرایط طاقت فرسا و درهم شکننده مقاومت کردند.ـ
نهایتآ در پی مراجعات، دوندگی ها و شکایات خانواده ها مبنی بر مفقود شدن تعداد زیادی از زندانیان و بی خبری از وضع جگرگوشه هایشان و همینطور در پی تضادهای حاد داخل رژیم، حدود تیرماه سال ۶۳ روزی هیئتی از دفتر منتظری (جانشین وقت خمینی) به طور سرزده به شکنجه گاه "قبر" می رود و با دیدن بچه های زندانی در آن شرایط غریب، مبهوت می شوند و گویا عکسهایی هم از آنها می گیرند. متعاقبآ برای جلوگیری از تشدید تنش و انتشار خبر این بیدادگری بی سابقه، قبرها را تعطیل و بچه ها را برای برگشت به بندهای عمومی، موقتآ در شرایط قرنطینه نگه می دارند.ـ
یکی از افراد هیئت منتظری، آخوند مجید انصاری، که در آن دوران در جنگ و دعوای جناحهای رژیم نقش میانه را بازی می کرد، در یک فرصت به "شورانگیز" نزدیک می شود و با تعجب و کنجکاوی خاصی که برایش قابل کتمان هم نبوده، در رابطه با قبرها، به آرامی از او می پرسد: شما چگونه این شرایط سخت را با چشم بند در سکوت وتنهایی مطلق برای ۷ ماه تحمل کردید!؟ و "شوری" با همان آرامش همیشگی میگوید: "من تنها نبودم، در تمام این مدت خدا با من بود!" که آخوند انصاری با سکوتی طولانی در خودش فرو میرود... بعد از جمع آوری قبرها روزی آخوند انصاری در حضور ما در بند ۸ اعتراف کرد که شکنجه های روانی بکاربرده شده در قزل حصار (واحد مسکونی، قبر و قیامت، و..)، مبتنی برجدیدترین روش های شکنجه روانی بوده که عینآ توسط موساد، با کمترین آثار مشهود فیزیکی، انجام می گرفته است... بگذریم که این رژیم خود استاد تمام شکنجه گران دنیا می باشد.ـ
بهر حال بچه های قبرها از جمله "شوری" سربلند و سرفراز به بندهای عمومی برگشتند. در لحظه دیدار دوباره، خوشحالی ما غیرقابل وصف بود. نمی دانستیم به سمت کدامیک برویم. فورانی بود از عشق و عاطفه در میان اشکها و لبخندها... البته چهرهایشان فوق العاده تکیده و رنجور شده بود؛ ولی روحیه شان به ما درس مقاومت میداد. ۷
در سوی دیگر اما، شخصیت و کاراکتر اراذلی همچون "حاج داوود رحمانی" و دیگر جلادان و دژخیمان رژیم واقعآ دیدنی بود و نه فقط شنیدنی؛ چرا که ابعاد درندگی و سفلگی آنان در تصور هیچ تنابنده ای نمی گنجد الا اینکه آنرا دیده و چشیده باشد. "حاجی رحمانی" همچون رئیس بالا دستش لاجوردی جلاد، بعنوان یکی از محصولات و مظاهر فاشیسم مذهبی تازه بقدرت رسیده، در واقع امر ترکیب و معجونی بود از عقب افتادگی مفرط اجتماعی، کهنگی و پوسیدگی فکری و ذهنی و مجموعه ای از عقده های فردی، جنسی، طبقاتی و تاریخی که حالا در خمره ی ایدئولوژیک خمینی تبدیل شده بود به موجودی با ظرفیت تخریبی نامحدود و تهی از کمترین خصایل بازدارنده ی انسانی. برای چنین فردی که پذیرش اصل "برابری زن و مرد" حتی در مخیله اش هم نمی گنجید و کفر محض محسوب می شد، حالا در موضع رئیس یکی از بزرگترین زندانهای سیاسی تاریخ ایران، رودر روی زنانی قرار می گرفت که نه تنها خود او بلکه کل نظام و امام پلیدش را قبول نداشتند و حاضر به تسلیم هم نبودند و اتفاقآ بیشترشان هم مسلمان و موحد و مجاهد بودند. زنانی از طیفهای مختلف اجتماعی با گرایشهای متنوع سیاسی و با ویژه گیها، ظرفیتها، استعدادها و موقعیتهای ممتاز در حیطه و هاله زندگی فردی، خانوادگی و اجتماعی خود، در حالیکه متقابلآ حاجی رحمانی صرفنظر از منصب بادآورده ای که به چنگ آورده بود، در یک نگاه عادی فردی بود به لحاظ شخصی لمپن و بی سواد (تحصیلات در سطح ابتدایی)، و به لحاظ اجتماعی و سیاسی بی بته و بی پرنسیب.ـ
شاید مضحک و خنده دار به نظر بیاید، ولی حاجی رحمانی بدلیل همان عقده های روانی که به آن اشاره شد، حساسیت خاصی روی زنان قدبلند، با چشمان رنگی، با عینک و تحصیلات بالا داشت و آنان را رهبران و خط دهندگان اصلی مقاومت در بند و زندان به حساب می اورد و زودتر و بیشتر از دیگران آنان را تحت فشار و تنبیه قرار می داد. یکی از دلایلی هم که "شورانگیز" معمولآ در زمره ی اولین دسته تنبیهی ها قرار می گرفت همین امر بود.ـ
بهرروی انتقال بچه ها به شکنجه گاه "قبر" از بندهای مختلف و بخصوص بند ۸ ادامه پیدا کرد درحالیکه تا مدتها هیچکس نمی دانست آنها را کجا می برند و تا ماهها هیچ خبری از آنان نشد. طبعآ ملاقاتهای شان هم قطع شده بود و خانواده های شان نیز نگران و پریشان و سرگردان به هر جایی مراجعه می کردند تا خبری از بچه های شان به دست آورند ولی همه جواب سربالا می دادند. در مراجعه به قزل حصار می گفتند که آنها در اوین هستند و در اوین می گفتند: ما چنین زندانی اینجا نداریم، بروید قزل حصار... و این بخشی از ظلم و جوری بود که رژیم جبّار عمدآ بر سر خانواده های داغدار ومصیبت زده ی ما می اورد. شاید لازم به توضیح نباشد که برای یک زندانی دربند، تحمل درد و رنج شکنجه خودش بمراتب سهلتر و آسانتر از تصور دربدری و پریشان حالی خانواده و عزیزانش در بیرون از زندان می باشد و رژیم پلید به تجربه این را دریافته بود... البته برخلاف تصور و وعده ی حاجی رحمانی، بچه های قبرها نه تنها بسرعت نشکستند بلکه بسیاری شان ماهها در آن شرایط طاقت فرسا و درهم شکننده مقاومت کردند.ـ
نهایتآ در پی مراجعات، دوندگی ها و شکایات خانواده ها مبنی بر مفقود شدن تعداد زیادی از زندانیان و بی خبری از وضع جگرگوشه هایشان و همینطور در پی تضادهای حاد داخل رژیم، حدود تیرماه سال ۶۳ روزی هیئتی از دفتر منتظری (جانشین وقت خمینی) به طور سرزده به شکنجه گاه "قبر" می رود و با دیدن بچه های زندانی در آن شرایط غریب، مبهوت می شوند و گویا عکسهایی هم از آنها می گیرند. متعاقبآ برای جلوگیری از تشدید تنش و انتشار خبر این بیدادگری بی سابقه، قبرها را تعطیل و بچه ها را برای برگشت به بندهای عمومی، موقتآ در شرایط قرنطینه نگه می دارند.ـ
یکی از افراد هیئت منتظری، آخوند مجید انصاری، که در آن دوران در جنگ و دعوای جناحهای رژیم نقش میانه را بازی می کرد، در یک فرصت به "شورانگیز" نزدیک می شود و با تعجب و کنجکاوی خاصی که برایش قابل کتمان هم نبوده، در رابطه با قبرها، به آرامی از او می پرسد: شما چگونه این شرایط سخت را با چشم بند در سکوت وتنهایی مطلق برای ۷ ماه تحمل کردید!؟ و "شوری" با همان آرامش همیشگی میگوید: "من تنها نبودم، در تمام این مدت خدا با من بود!" که آخوند انصاری با سکوتی طولانی در خودش فرو میرود... بعد از جمع آوری قبرها روزی آخوند انصاری در حضور ما در بند ۸ اعتراف کرد که شکنجه های روانی بکاربرده شده در قزل حصار (واحد مسکونی، قبر و قیامت، و..)، مبتنی برجدیدترین روش های شکنجه روانی بوده که عینآ توسط موساد، با کمترین آثار مشهود فیزیکی، انجام می گرفته است... بگذریم که این رژیم خود استاد تمام شکنجه گران دنیا می باشد.ـ
بهر حال بچه های قبرها از جمله "شوری" سربلند و سرفراز به بندهای عمومی برگشتند. در لحظه دیدار دوباره، خوشحالی ما غیرقابل وصف بود. نمی دانستیم به سمت کدامیک برویم. فورانی بود از عشق و عاطفه در میان اشکها و لبخندها... البته چهرهایشان فوق العاده تکیده و رنجور شده بود؛ ولی روحیه شان به ما درس مقاومت میداد. ۷
بعدها در بندهای تنبیهی اوین بازهم با "شوری" همراه بودیم؛ ضمن اینکه خواهر کوچکترش "مهری"
(زهرا) که قبل از دستگیری از دانشجویان فعال بشمار می رفت، نیز در کنارش
بود. چقدر شخصیت و خصوصیات این دو خواهر، شبیه هم بود. هردو دنیایی از
مهربانی و فروتنی بودند و آرامشی خاص در چهره شان موج می زد. از آن پس
مهری، پرستار خواهر دلبند و دردمندش بود و در همه حال همراه و همرازش.ـ
در سال ۶۵ که در اوین به عنوان اعتراض به سپردن مسئولیتهای داخلی بند از جمله دارو، فروشگاه و .. به چند تواب خودفروش، همگی ازمراجعه به توابین مربوطه برای گرفتن داروهای خودمان و همینطور مواد و وسایل ضروری از فروشگاه زندان خوداری می کردیم، بیشترین فشارها به بچه هایی مثل شورانگیز می امد که می بایست داروهای مختلفی برای دردهای مستمرشان استفاده می کردند... ولی هرگز کوتاه نیامدند.ـ
سال ۶۶ هر وقت در راهروی سالن ۳ اوین کنار دیوار می نشستم تا روزنامه بخوانم، شوری را میدیدم که همچنان با آرامش و به آهستگی قدم می زد و هنوز با گذشت سالها، بعد از هر چند قدمی زانوی پایش بی اختیار خم می شد... ولی خودش هیچوقت در مقابل دشمن خم نشد. وقتی شورانگیز و خواهرش مهری را با هم در اوین می دیدم، بی اختیار یاد دوست عزیز دیگرم "مهری محمد رحیمی" و خواهر شجاعش سهیلا می افتادم...ـ
ـ" مهرانگیز (مهری) محمد رحیمی" از بچه های مجاهدی بود که در خرداد ۶۰ دستگیر و به همراه تعداد زیاد دیگری از جوانان پرشور تهران در آن ایام طوفانی روانه زندان اوین شده بودند. چند سری از میلیشیاهای دستگیری اواخر بهار سال ۶۰ تا مدتها حتی از دادن اسمشان نیز خودداری کردند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند؛ همچون پیچک، یاس ... سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی ... بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، مولوی ... و یک سلول نام سبزیجات را انتخاب کرده بود. البته این اسامی سمبولیک تا آخر زندان شان و یا عمر کوتاه شان بعنوان نام دوم خاطره انگیزی بر روی آنها باقی ماند... یکی از آن بچه ها "مهری" بود که در اوان دستگیری در سلول شاعران، نام مستعار "عطّار"، از شعرای نامدار ایران زمین را برگزیده بود و بهمین دلیل در میان بچه های قدیمی به "مهری عطار" شهرت پیدا کرده بود. او طبع بسیار زیبایی در شعر داشت. اشعار بسیاری را خفظ بود و بیشترمواقع در محاوره ها و گفتگوهای صمیمی و خصوصی با بچه ها به زبان شعر و مشاعره صحبت می کرد که بسیار دلنشین و فرحبخش بود.ـ
سهیلا خواهر کوچکتر مهری هم که دانش آموز دبیرستان بود در تیرماه سال ۶۰ دستگیر شده بود. با این دو خواهر مهربان، متواضع، دوست داشتنی، مبارز و پر شور سالها در بندهای تنبیهی اوین و قزل حصار همراه بودم و چه لحظات تلخ و شیرینی را با آنها سپری کردم... سهیلا یکبار حول و حوش سال ۶۵ آزاد شد ولی در پی تلاش برای پیوستن به "ارتش آزادیبخش ملی ایران" در سال ۶۶ مجددآ دستگیر و بعد از پشت سر گذاشتن پروسه سخت بازجویی دوباره در اوین به سالن ۲ انتقال داده شد. بهار سال ۶۷ توانستم سهیلا را یکبار دیگر ببینم، همچنان روحیه بالا و شیطنتهای خاص خودش را حفظ کرده بود؛ در حالیکه خواهر ارشدش مهری در سالن یک اوین ـ(بند تنبیهی با اتاقهای دربسته) بسر می برد.ـ
در سال ۶۵ که در اوین به عنوان اعتراض به سپردن مسئولیتهای داخلی بند از جمله دارو، فروشگاه و .. به چند تواب خودفروش، همگی ازمراجعه به توابین مربوطه برای گرفتن داروهای خودمان و همینطور مواد و وسایل ضروری از فروشگاه زندان خوداری می کردیم، بیشترین فشارها به بچه هایی مثل شورانگیز می امد که می بایست داروهای مختلفی برای دردهای مستمرشان استفاده می کردند... ولی هرگز کوتاه نیامدند.ـ
سال ۶۶ هر وقت در راهروی سالن ۳ اوین کنار دیوار می نشستم تا روزنامه بخوانم، شوری را میدیدم که همچنان با آرامش و به آهستگی قدم می زد و هنوز با گذشت سالها، بعد از هر چند قدمی زانوی پایش بی اختیار خم می شد... ولی خودش هیچوقت در مقابل دشمن خم نشد. وقتی شورانگیز و خواهرش مهری را با هم در اوین می دیدم، بی اختیار یاد دوست عزیز دیگرم "مهری محمد رحیمی" و خواهر شجاعش سهیلا می افتادم...ـ
ـ" مهرانگیز (مهری) محمد رحیمی" از بچه های مجاهدی بود که در خرداد ۶۰ دستگیر و به همراه تعداد زیاد دیگری از جوانان پرشور تهران در آن ایام طوفانی روانه زندان اوین شده بودند. چند سری از میلیشیاهای دستگیری اواخر بهار سال ۶۰ تا مدتها حتی از دادن اسمشان نیز خودداری کردند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند؛ همچون پیچک، یاس ... سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی ... بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، مولوی ... و یک سلول نام سبزیجات را انتخاب کرده بود. البته این اسامی سمبولیک تا آخر زندان شان و یا عمر کوتاه شان بعنوان نام دوم خاطره انگیزی بر روی آنها باقی ماند... یکی از آن بچه ها "مهری" بود که در اوان دستگیری در سلول شاعران، نام مستعار "عطّار"، از شعرای نامدار ایران زمین را برگزیده بود و بهمین دلیل در میان بچه های قدیمی به "مهری عطار" شهرت پیدا کرده بود. او طبع بسیار زیبایی در شعر داشت. اشعار بسیاری را خفظ بود و بیشترمواقع در محاوره ها و گفتگوهای صمیمی و خصوصی با بچه ها به زبان شعر و مشاعره صحبت می کرد که بسیار دلنشین و فرحبخش بود.ـ
سهیلا خواهر کوچکتر مهری هم که دانش آموز دبیرستان بود در تیرماه سال ۶۰ دستگیر شده بود. با این دو خواهر مهربان، متواضع، دوست داشتنی، مبارز و پر شور سالها در بندهای تنبیهی اوین و قزل حصار همراه بودم و چه لحظات تلخ و شیرینی را با آنها سپری کردم... سهیلا یکبار حول و حوش سال ۶۵ آزاد شد ولی در پی تلاش برای پیوستن به "ارتش آزادیبخش ملی ایران" در سال ۶۶ مجددآ دستگیر و بعد از پشت سر گذاشتن پروسه سخت بازجویی دوباره در اوین به سالن ۲ انتقال داده شد. بهار سال ۶۷ توانستم سهیلا را یکبار دیگر ببینم، همچنان روحیه بالا و شیطنتهای خاص خودش را حفظ کرده بود؛ در حالیکه خواهر ارشدش مهری در سالن یک اوین ـ(بند تنبیهی با اتاقهای دربسته) بسر می برد.ـ
آخرین ماه رمضان زندان را در سال ۶۷ با بچه ها در اوین بودم. دو سال بود که بدلیل ضعف جسمی و افت فشار خون قادر به گرفتن روزه نبودم؛ اما هرشب هنگام سحر با آن انسانهای پاک سرشت همراه می شدم و از بودن در کنار آنان احساس آرامش و سرشاری می کردم... در اواخر همان ماه از آن گلهای بی همتا به سختی جدا شدم و یکروز قبل از عید فطر از زندان بیرون آمدم...ـ
مدت کوتاهی بعد از آن در مردادماه همان سال، همه ی آن عزیزان بُرنا و دانا به حکم پیرکفتار خون آشام جماران، حلق آویز و سر به دار شدند که در زمره ی آنان زنان جانفشانی بودند همچون دکتر شورانگیز کریمیان به همراه خواهر دلاورش مهری کریمیان، مهری محمد رحیمی و خواهر دلیرش سهیلا ... چهره هایی تابناک و درخشان، اخترانی از تبار خورشید...، دختران آفتاب با گلوبندی از شبق! در کبودی پررنگ بجامانده از طنابهای دار بر گردن های افراشته شان.ـ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر