نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ فروردین ۳۱, پنجشنبه

مجید خوشدل: سه زن - گفتگو با سه پناهندهٔ زن ایرانی


سهیلا- (مکث)... تو ایران که بودم، اصلاً فکر نمی کردم چی درسته چی غلطه. یعنی فکر نمی کردم کارم غلطه. هر چی همه می کردند، من هم می کردم... اینجا وضعیتی پیش آمد که خودم را ببینم...

پیشگفتار: گفتگوی زیر در تاریخ چهاردهم مارس ۲۰۱۲ انجام شد که به دلیل «سال نو» انتشار آن را دو هفته به تعویق انداختم. در هفته پس از نوروز، و در جریان فعالیت میدانی در تاریخ ۲۸ مارس ۲۰۱۲  کمر و گردن ام آسیب دید. دوران نقاهت را می گذراندم که در چهارم آوریل ۲۰۱۲ سایت «گفت و گو» از سوی عوامل حکومت اسلامی ایران هک شد. مدیر مسئول سرور در ایمیلی خاطرنشان نمود که پیشتر نیز چند بار برای هک کردن سایت گفت و گو اقدام شده است. سایت گفت و گو به زودی بازسازی خواهد شد.
*    *    *
«خدایگان سالاری» با رجوع به «دست نوشته های اقتصادی و فلسفی» و «ایدئولوژی آلمانی» ، غیرممکن را ممکن نمی کند. در توضیح «دسپوتیسم شرقی»، ایستگاه اول، مارکس و «شیوه تولید آسیایی» اوست. برای فهم دیالکتیکی از مفهوم استبداد شرقی در قرن بیست و یکم، تئوری ها باید در میدان عمل و در میان عناصر اجتماعی قرن حاضر تست شوند: چرا حکومت شوندگان در جوامع استبدادی بر آستان «خدایگان» سجده می کنند و اینگونه موتور محرکهٔ استبداد؛ عامل بقاء و بازتولید استبداد فرهنگی می شوند؟
بستگی و وابستگی نامتعارف کنشگر سیاسی و اجتماعی جوامع استبدادی به «دستوالعمل»[تز و تئوری]؛ نیز رابطه عمودی آنان با عناصر اجتماعی مشکل را دو چندان می کند. این قشر برای تبیین «استبداد شرقی»، مدام از کتاب به رساله، از رساله به جزوه، و از جزوه به پلمیک های یک یا چند نفره سرگردان بوده است.
*    *    *
از واژگان که عبور کنیم و درک تئوری ها را در کف جامعه دنبال نماییم، «استبداد شرقی» مفهومی عینی پیدا می کند: «انسانی که از خود بیگانه شده، مانند متفکری ست که از ذات طبیعی خود بیگانه شده است. بنابراین اندیشهٔ او، اشکال یا اشباح ثابتی هستند که خارج از طبیعت آدمی مسکن گزیده اند...» (کارل مارکس- دست نوشته های اقتصادی و فلسفی- ترجمهٔ جسن مرتضوی).
بیست و پنج سال در خارج کشور اند. همه جوره اش هستند: چپ، راست، میانه، سلطنت طلب، مذهبی، لامذهب، سیاسی و تشکیلاتی سابق، غیرسیاسی، ضدسیاسی، سیاسی کار فصلی. فرهنگ ورز و هنردوست هم در میان شان دیده می شود و تک و توکی از زندانیان سیاسی سابق. پانزده سالی ست که اینها بخشی از مشغله کاری من اند. از ۱۹۹۷ میلادی؛ از فرودگاه هیثرو لندن دنبال شان هستم تا آخرین فعالیت میدانی ام. به این مجموعه موج سوم پناهجویان و پناهندگان ایرانی را اضافه کنید.
این طیف گسترده از ایرانیان مقیم خارج، اغلب، در مقطع نزدیکی به حکومت اسلامی ایران حق انتخاب داشتند. از آن دسته از ایرانیانی نبودند که زیر چرخ دنده های روابط حاکم بر جامعه تبعیدی خرد شده بودند و در شرایط بحرانی با تصمیمات غیرعادی خودزنی کرده باشند. اینها سُر و مُر و گنده، و در آزادی نسبی استبداد مذهبی را برگزیدند.
ایدئولوژی، طبقه اجتماعی و دستگاه تحلیلی انسان ایرانی، پدیدهٔ کرنش و پذیرش استبداد را توضیح نمی دهد. چه، از همهٔ قشرها، طبقه و گروه بندی های سیاسی و اجتماعی در میان حامیان استبداد مذهبی دیده می شود. و این هم نکته کلیدی در توضیح انسان خودمدار ایرانی: قبول و پذیرش اکثریت این طیف بر جنایتکار بودن حکومت ایران، و در عین حال همراهی و همکاری آنان با ساختار استبداد مذهبی؛ با توجیهاتی شبه عقلی.
*    *    *
برای گفتگوی زیر نزدیک به سه سال انتظار کشیدم. این مصاحبه می توانست دو سال پیش انجام شود. اما چون هدف گفتگو انتقال داده های مستند از درونی ترین لایه های احساسی پناهجو یا پناهنده ایرانی است، زمان زیادی باید از رابطهٔ اول و سوم شخص می گذشت تا پرده های دوگانگی و چندچهره گی تا حدی فرو افتند و نیاز به گفتن در پناهجو یا پناهنده ایجاد شده باشد.
گفتگوگر این توانایی را داشت که روند مصاحبه را با پلیتیکالیزه کردن در سطح نگاه دارد: بعد از «انتخابات» اخیر در ایران؛ وقتی زنان و مردان را در ایران به صلابه کشیده بودند، چه می کردید؟ چرا به جای اعلام همبستگی با آنان، و شرکت در حرکتهای اعتراضی به دنبال ساقی ها و شکار مردان ایرانی در انگلستان بودید؟
نسلی که گیج سر، سرخورده، ناامید، خسته، بی رحم، کله زن، خودزن، چندچهره، کله شق، بی اعتماد، دردمند، سنگدل، غمگین، الکی خوش، حاضر جواب، عاصی، گوشه گیر و دوست داشتنی است، پرسش هایی از این دست به کجای کارشان می آید؟
خواننده فهیم قادر است در بین خطوط در محاوره زیر بازتولید استبداد فرهنگی را مشاهده و درک کند.
نکتهٔ آخر: زمان گفتگوی زیر کمی بیش از یک ساعت و پنجاه دقیقه است که آنرا به سی دقیقه تقلیل دادم؛ نیز بخشی از کلمات و جملات را برای رعایت عرف عمومی یا واژگان ملموس تر تغییر دادم. در متن، بخش های حذف شده با علامت سه نقطه (...) مشخص شده. این گفتگو بر روی نوار ضبط شده است.

مجید خوشدل- بچه ها! از همان گوشه که نشسته اید، آنطوری که می خواهید، خودتون را خیلی خلاصه معرفی کنید.
مهناز- من مهناز ام. سی ساله ام. از ۲۰۰۳ اینجا زندگی می کنم.
ماهرخ- من ماهرخ ام. دو سال از مهناز کوچکترم. از ۲۰۰۵ در انگلیس هستم... فعلاً همین.
سهیلا- من سهیلا هستم. سن ام را نمی گم، اما من و ماهرخ تقریباً با هم تقاضا[پناهندگی] دادیم...
مجید خوشدل- هیچکدام تون از وضعیت اقامت تان را نگفتید.
مهناز- پناهندگی من قبول شده...
ماهرخ- من هم همین طور...
سهیلا- تقاضای من رد شده. اما اپیل کردم و فعلاً منتظر جواب ام...
مجید خوشدل- بچه ها! هر کدوم از شما گذشته و تجربهٔ متفاوتی داشتید. اما همه تان در یک دوره، زندگی مشترکی زیر یک سقف داشتید. جایی که اول بار من با شما آنجا آشنا شدم. ماهرخ، تو شروع کن.
ماهرخ- بیمارستان را می گین؟
مجید خوشدل- آره.
ماهرخ- ماها همه مان مدتی در بیمارستان بودیم...
مجید خوشدل- [خطاب به ماهرخ] لطفاً از طرف خودت صحبت کن.
ماهرخ- (با خنده) چشم! من سه بار [در بیمارستان] بستری شدم و کلاً چهل روز آنجا بودم...
مجید خوشدل- می خواهی بگی، چرا بیمارستان بودی؟
ماهرخ- به ام می گفتند وضعیتی دارم که ممکنه به خودم و دیگران آسیب بزنم. واسه همین بستری ام کردند...
مجید خوشدل- آیا واقعاً در شرایطی بودی که ممکن بود به خودت و دیگران آسیب برسونی؟
ماهرخ- حتماً بودم دیگه، نمی دونم!
مجید خوشدل- مهناز، از تو می شنوم.
مهناز- من در کل حدود سی روز بستری شدم. به من هم گفتند که اگر بیرون باشی، به آدمها ضربه می زنی...
مجید خوشدل- درست می گفتند؟
مهناز- من که به دیگران ضربه نزدم...
مجید خوشدل- به خودت هم؟
مهناز- به خودم چرا... یکبار خسته شدم. از زندگی کلافه بودم. می خواستم کار را تموم کنم...
مجید خوشدل- سهیلا، تو ادامه بده.
سهیلا- من تا حالا سه بار بستری شدم و هنوز هم دارو برمی دارم. روی هم رفته چهل روز در بیمارستان بودم و الان خیلی بهترم...
مجید خوشدل- بچه ها! چند روز قبل تصمیم گرفتیم امروز دور هم بنشینیم و با هم تجربه هاتون را مرور کنیم. خب، الان دور سفره هفت سین نشستیم. ( باخنده) البته هنوز چند روزی به عید مونده و شماها تو این کار هم عجول هستید!
[خنده بچه ها]
مجید خوشدل- خواهشی که ازتون دارم، اینه که نگران حرفها و صحبت هاتون نباشید؛ خودتون باشید. من آنها را ویراستاری می کنم تا دردسرهای احتمالی متوجه تان نشه.
برای اینکه تصویر بهتری از وضعیت امروزتون داشته باشیم، دوست دارم من را ببرید به اولین روزی که در بیمارستان بستری شدید. ماهرخ، تو شروع کن.
ماهرخ- از روزهای اول چیز زیادی یادم نمی آد... یادمه چون مقاومت می کردم، به ام آمپول می زدند که بعدش بی حس می شدم... روزهای بعدش هم بی حال بودم و اغلب می خوابیدم...
مجید خوشدل- چرا مقاومت می کردی؟
ماهرخ- به ام می گفتند دیوونه ای و ممکنه کار دستِ خودت بدی (خنده) خب سخت ام بود کسی باهام اینطوری حرف بزنه. واسه همین مقاومت می کردم...
مجید خوشدل- حتا دست یکی از پرستارها را هم گاز گرفتی که او شکایت تو را پیش من کرد!
ماهرخ- (با خنده) این را یادم نمی آید!
مجید خوشدل- ( خطاب به ماهرخ- با خنده) دوباره می آیم سراغ ات و نمی گذارم قسر در بری!
[ خنده بچه ها]...
مجید خوشدل- مهناز، تو چه خاطره ای داری؟
مهناز- خاطره من زیاد بد نبود؛ راستش خیلی هم خوب بود... خوشحال بودم که بستری ام می کنند. چون می دونستم یک چیزی ام می شه... کارهایی می کردم که در کنترل ام نبود...
سهیلا- زدی به خال مهناز جون. واقعاً ما را یک چیزی می شه...
مهناز- داشتم می گفتم که وقتی بستریم کردند، خیال ام راحت شد. عین این بود که باری از  شونه هام برداشته شده بود...
مجید خوشدل- یعنی می دونستی که احتیاج به مراقبت و کمک داری؟
ماهرخ- آره می دونستم، اما انکارش می کردم. اگه ازم می پرسیدند، جواب دیگه ای می دادم. اما می دونستم که یک جای کارم ایراد داره....
مجید خوشدل- سهیلا، از تو می شنوم.
سهیلا- این نظر امروز منه: ما وقت می خواستیم تا یک جا فریز بشیم و به خودمون فکر کنیم. بیمارستان این فرصت را به ما داد...
مجید خوشدل- سهیلا جان، لطفاً به صورت فردی نظرت را بگو.
سهیلا- چشم! الان که فکر می کنم، می بینم آنوقت به جایی احتیاج داشتم که برای مدتی از جامعه دور باشم. آنوقت اینطوری فکر نمی کردم؛ یعنی به زبون اش نمی آوردم، اما دل ام می خواست از آدمها واسهٔ مدتی دور باشم...
مجید خوشدل- حدوداً سه ساله که شماها را می شناسم و تا بحال بارها با هم حرف زدیم؛ حضوری و تلفنی. وقتهای خوب داشتیم و وقتهای نه چندان خوب...
[ اعتراض بچه ها، راجع به اینکه تمام دیدارهای ما خوب بوده!!]
مجید خوشدل- ما حتا سه بار هم به مسافرات یک روزه کنار دریا رفتیم؛ آنهم در فصل پاییز و زمستون...
سهیلا- بخدا آقا مجید آن سه مسافرت بهترین مسافرتی بود که در عمرم رفته بودم. این نظر همهٔ بچه هاست. با اینکه همهٔ ما زیر دارو بودیم، اما ...
مجید خوشدل- به هر حال، همانطور که گفتم، اولین بار در بیمارستان دیدم تون. به نظر من یکی از موضوع هایی که نقش زیادی در وضعیت امروزتون بازی کرده، مصرف مواد مخدر بوده. طوری که خودتان بارها گفتید، ترمز براندید. مهناز، تو شروع کن.
مهناز- من [مصرف مواد مخدر را] از ایران شروع کردم. آنجا تفننی بود...
مجید خوشدل- واقعاً تفننی بود؟
مهناز- (مکث)... برای «فان» [تفریح]  بود؛ کاری که نداشتیم بکنیم... بعضی وقتها یک هفته هم طرف اش نمی رفتم و اذیت ام نمی کرد...
مجید خوشدل- چند ساله بودی که برای بار اول مواد مخدر را تجربه کردی؛ اولی اش چی بود؟
مهناز- شانزده سالم بود. اول اش، حشیش بود...
مجید خوشدل- آیا این وقت مدرسه هم می رفتی؟
مهناز- آره، دبیرستان می رفتم. بعد از آن کم کم چیزهای دیگه را هم تجربه کردم. اما در ایران معتاد نبودم...
مجید خوشدل- در خارج کشور چطور؟
مهناز- اینجا وضعیت فرق کرد؛ حق با شماست. اینجا هم اول اش برای «فان» بود. اینجا فرق اش با ایران این بود که مواد در ایران هم ارزان تر بود و هم راحت تر گیر می آمد...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] فعلاً جلوتر نرو، چون به موضوعی می رسیم که یکی از پوشه های اصلی این گفتگو ست. بگذار اول تجربه بچه های دیگه را بشنویم تا بعد این پوشه را باز کنیم. ماهرخ، از تو می شنوم.
ماهرخ- من هم از ایران شروع کردم... از یک سیگاری شروع شد و کم کم رفت جلو. من هم فکر نمی کنم در ایران معتاد بودم...
مجید خوشدل- چند سال ات بود [ که مصرف مواد مخدر را شروع کردی]؟
ماهرخ- فکر کنم، پانزده سال ام بود...
مجید خوشدل- در خارج کشور چطور؟
ماهرخ- در خارج با «فان» شروع شد و کم کم معتاد شدم. در این مدت همه چیز را امتحان کردم....
مجید خوشدل- سهیلا، تو ادامه بده.
سهیلا- من نه در ایران و نه اینجا معتاد نبودم. هر دو جا برای «فان» می کشیدم... البته اینجا مصرف ام بیشتر شده بود، ولی معتاد نبودم...
مجید خوشدل- [خطاب به سهیلا] من هیچ اصراری ندارم که قبول کنی، معتاد بودی یا نه. اما کم پیش نیامد که حتا در بیمارستان، خودت را به آب و آتش می زدی برای تهیه مواد. درست می گم؟
ماهرخ- ( با خنده) شاید راست بگین. اگر شما یادتونه، پس حتماً راست می گین دیگه...
مجید خوشدل- این موضوع را فعلاً همین جا نگه داریم. یکی دیگه از موضوع هایی که ما بیشتر از هر چیزی راجع به اش حرف زدیم، «رابطه» بوده؛ رابطه هایی که شما با دیگران داشتید. بطور مشخص رابطهٔ شما با مردان...
[خنده دسته جمعی]
مجید خوشدل- (با خنده) دل ام می خواهد روی این موضوع بیشتر مکث کنیم. چون فکر می کنم، این موضوع مهمی هست. از اینجا شروع کنیم: به استثناء دورهٔ اخیر (شاید هم اشتباه می کنم) همهٔ شما در زندگی تون در آن ِ واحد با بیش از یک مرد رابطه داشتید؛ گاهی با چهار یا پنج نفر. ماهرخ، تو شروع کننده باش و خودت را توضیح بده.
ماهرخ- (مکث)... همیشه که با پنج مرد رابطه نداشتیم (خنده ممتد)...
مجید خوشدل- لطفاً فردی اظهارنظر کن.
ماهرخ- گاهی وقتها لازمه که با بیشتر از یک نفر رابطه داشت...
مجید خوشدل- اولاً، لطفاً از ضمیر اول شخص مفرد استفاده کن. دوماً بگو چرا لازمه [با بیشتر از یک نفر رابطه داشته باشی]؟
ماهرخ- این رابطه ها واسه اینه که احتیاجات آدم برطرف بشه...
مجید خوشدل- اگر در استفاده کردن از ضمیر اول شخص مشکل داری، از مهناز بخوام گفتگو را ادامه بده.
ماهرخ- آقا مجید، سخت نگیر لطفاً (خنده و مکث)... باشه فردی حرف می زنم. برای من رابطه گرفتن با مردها واسه اینه که احتیاجات منو برطرف کنند... هر کدام شان قسمتی از خواسته هام را تأمین می کنند. یک مرد که نمی تونه هر چی خواستم برای من تهیه کنه...
مجید خوشدل- از چه خواسته هایی حرف می زنی؟
ماهرخ- خواسته ها فرق می کنند. بعضی هاشون پولی اند، بعضی هاشون جنسی اند، بعضی هاشون هم واسهٔ سر ِ کار گذاشتنِ ...
مجید خوشدل- مهناز از تو می شنوم.
مهناز- ببین آقا مجید، آدم که نمی تونه آویزون یک نفر بشه...
مجید خوشدل- منظورت اینه که باید آویزان چندتا مرد شد؟
مهناز- چرا که نه. ببین آقا مجید، زن واسه مرد یعنی یک چیز: باهاش بخوابه! آنها وقتی به تو نگاه می کنند، زیاد به صورت ات کاری ندارند؛ از کمر به پایین ات را سُک می زنند...
مجید خوشدل- فکر می کنی همهٔ مردها اینطوری اند؟
مهناز- مردهای ایرانی اینطوری اند...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] تو خوب می دانی که من با این حکم دادن ها اصلاً میانه ای ندارم. اما باشه، برای یک لحظه حرف ات را قبول می کنم: تمام مردهای ایرانی چنین و چنان اند. آیا توی ِ زن باید آویزان این مردها بشی؟
مهناز- بستگی داره کجا زندگی کنی. جنگل، قانون خودش را داره... اگر می خواهی در جنگل دوام بیاری، باید قانون اش را بدونی. ایران، عین یک جنگل ِ. تو آنجا همه دارند از هم استفاده می کنند؛ همه دارند حال ِ هم را می گیرند... چرا ما استفاده نکنیم...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] تو موضوع صحبت را عوض کردی. به تو برمی گردم. سهیلا، تو ادامه بده.
سهیلا- حرفهایی که بچه ها می زنند درسته. ببین آقا مجید، شما سی ساله تو آن مملکت نیستی...
مجید خوشدل- (باخنده) بیست و پنج ساله!
سهیلا- بیست و پنج سال، فرقی نمی کنه... می توونم چیزی بگم؟
مجید خوشدل- البته که می توونی. دور هم جمع شدیم که چیزهای نگفته را بگیم.
سهیلا- آخه شما گفته بودی، پای منو را وارد صحبت هاتون نکنید... اگر این قسمت را حذف کنید، ازتون دلخور می شم... من می تونم حدس بزنم، سی چهل سال قبل ایران چه وضعیتی داشت؛ آدمهاش چطوری بودند. شما آدم آن دوران هستی...
مجید خوشدل- ببین سهیلا، احتمالاً از من خواهی رنجید، چون من حرفهای تو را در مورد خودم  نمی تونم منتشر کنم. می دونم هدف تو تعریف و تمجید نیست. اما «گفتگو» چارچوبهایی داره که همیشه باید رعایت بشه. اجازه بده حرفهای تو را جمع بندی کنم: تو معتقدی مردهای ایرانی به زنها به صورت یک کالا نگاه می کنند. برای اینکه زنها با این فرهنگ مبارزه کنند (خودم را اصلاح می کنم) برای اینکه تو- یعنی سهیلا- با این فرهنگ مبارزه کنی، باید با ابزار خودِ آنها وارد میدان بشی. اگر مرد از زن استفاده می کنه، چرا سهیلا از مردها استفاده نکنه؟ این استدلال توست؛ درست متوجه شدم؟
سهیلا- درست گفتید... اگر آدم نخواهد منزوی بشه؛ اگر نخواهد انگشت نشون بشه، باید مثل خودشون باشه...
مجید خوشدل- بچه ها! اولاً ازتون ممنون ام که میکروفون شما را برنداشته و تا حالا خودتون بودید. حالا بیاییم به این موضوع ریشه ای تر نگاه کنیم. برای این، منو ببرید به سالها قبل. وقتی اولین بار دوست پسر پیدا کردید. (با خنده) سهیلا، با اینکه تو بیشتر از همه حرف زدی، شروع کننده تو باش!
سهیلا- [خنده ممتد] این موضوع مال خیلی وقت پیشه (مکث)... من شانزده سالم بود که با [...] دوست شدم. فامیل مون بود... پسر سربزیری بود و خیلی مهربون نشون می داد...
مجید خوشدل- چون عشق اول ات بود، باید یادت باشه: در دوستی و رفاقت از او چه توقعی داشتی؟
سهیلا- معلومه؛ دل ام می خواست عین خودم در عشق صادق باشه؛ مال من باشه و چشم اش پیش کس دیگه ای نباشه؛ پاک باشه...
مجید خوشدل- آیا این خصوصیت ها را در او می دیدی؟
سهیلا- تا چند ماه اول آره. اما بعدش [خواستهای جنسی اش را مطرح کرد ] که تو ذوق ام زد... شما خوب می دونی، در ایران باکره گی یعنی چی. من اُمُل نبودم، ولی نمی تونستم همیطوری چیزی که می خواست مفت و مجانی به اش بدم...
مجید خوشدل- مهناز، تو ادامه بده.
مهناز- دوست پسر، واسه من گدایی کردن محبتی بود که تو خونه پیداش نمی کردم... مردهای خونه ماها [زنها] را محاصره کرده بودند و نمی گذاشتند نفس بکشیم. واسهٔ من ِ جوون از خونه بیرون زدن آرزو شده بود. برای همین در اولین فرصت از خونه بیرون زدم و آدم [...] را انتخاب کردم که زندگی ام را عوض کرد...
مجید خوشدل- و همین آدم بود که برای اولین بار دراگ [مواد مخدر] به ات تعارف کرد؟
مهناز- آره همین [...] بود. اولین بار هم با همین [...] خوابیدم ... که بعدش هم گذاشت رفت...
مجید خوشدل-  ماهرخ، از تو می شنوم.
ماهرخ- اولین دوست پسر من یک مرد سی ساله بود...
مجید خوشدل- خودت چند سال داشتی؟
ماهرخ- شانزده سال.
مجید خوشدل- چطور با او آشنا شدی؟
ماهرخ- ... تو کوچه مون زندگی می کرد... زن و بچه داشت. یه روز صبح که می خواستم برم مدرسه با ماشین اش ترمز زد جلوم. من هم سوار شدم... بعدش با هم دوست شدیم و هفته ای چند بار همدیگر را می دیدیم...
مجید خوشدل- کجا همدیگر را می دیدید؛ خونهٔ تو و خونهٔ آن مردک که امکان نداشت؟
ماهرخ- ... خونه ای بود در «شهریار» که می رفتیم آنجا. بروز نمی داد، ولی خونه مال خودش بود...
مجید خوشدل- چه مدت با هم رابطه داشتید؛ چطور شد که رابطه تون قطع شد؟
ماهرخ- نزدیکِ یک سال همدیگر را می دیدیم... که زن اش از ماجرا بو برد. واسه همین رابطه مون قطع شد...
مجید خوشدل- [خطاب به ماهرخ] البته فکر نمی کنم رابطهٔ تو با آن مردک به همین سادگی قطع شده باشه. اما بچه ها، شما از اولین رابطه تان با جنس مخالف تصویری دادید که من فکر نمی کنم در همون یک رابطه به پایان رسیده باشه. ما بارها با هم حرف زدیم که رابطه های بعدی شما هم تکرار همان تجربه های گذشته بوده؛ البته در اغلب موارد پیچیده تر و دردسرسازتر.
پرسش ام ازتون: چرا رابطه با این همه مرد؛ مگه از این رابطه ها آسیب نمی دیدید؟ پرسش ام اینه: از این رابطه ها دنبال چی بودید؟ سهیلا تو شروع کن.
سهیلا- فرار از واقعیت؛ فرار از خودمون. من بعد از آن تجربهٔ اول از مردها متنفر شدم. واسه این شروع کردم باهاشون بازی کردن...
مجید خوشدل- [خطاب به سهیلا] فکر نمی کنی ناخواسته داری از واقعیتِ خودت فرار می کنی؟ تنفرت از یک مرد را می شه تا حدودی درک کرد. اما اینکه تو آگاهانه می خواستی مردها را به بازی بگیری، درک اش برای من مشکله.   
سهیلا- (مکث)... تو ایران که بودم، اصلاً فکر نمی کردم چی درسته چی غلطه. یعنی فکر نمی کردم کارم غلطه. هر چی همه می کردند، من هم می کردم... اینجا وضعیتی پیش آمد که خودم را ببینم...
مجید خوشدل- آیا تو شرایط تغییر را بوجود آوردی، یا اینکه شرایط ات خودش را به تو تحمیل کرد؟
سهیلا- درسته وضعیتی که داشتم باعث شد زندگی ام تغییر بکنه، اما خودم هم سعی کردم...
مهناز- ببین آقا مجید، سختی کار همون بار اوله. ترس آدم که ریخت، دیگه همه چیز عادی می شه... با یکی که خوابیدی، خوابیدن با دیگران عادی می شه... مواد هم همین طوریه...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] من همبستر شدن تو و بچه ها با دیگران مسئله ام نیست. فلسفهٔ پشت آن برای من قابل سوأله. امیدوارم صراحت من را به فال نیک بگیرید و روی موضوعی که می گم، به موضعگیری دفاعی نیفتید. اگر ازتون سوأل کنم: چند سال از زندگی تون تن فروشی می کردید، منتهی در شکلی متفاوت، چی خواهید گفت؟
[ سکوت بچه ها]...
مجید خوشدل- مهناز، از تو می شنوم.
مهناز- آقا مجید، شما تا بحال اینطوری با ما حرف نزده بودی...
مجید خوشدل- حق با توست. چون من هیچوقت به عنوان یک گفتگوگر با تو و بچه ها حرف نزده بودم. قبل از اینکه ضبط صوت را روشن کنم، دو مورد را به تون توضیح دادم. یکی اینکه پای من را به گفتگو باز نکنید، و دوم، توضیح دادم که وظیفه من اینه که پرسش کنم؛ پوشه هایی را باز کنم که یا هیچوقت باز نشده، یا در ورژن دیگه ای باز شده. من در گپ و گفت های دیگه مثل دوست تون بودم؛ کسی که می خواست شما را بشنوه و اگر تونست، کمکی به تون بکنه. اما الان شرایط فرق می کنه. [خطاب به مهناز] نظر تو را می شنوم.
مهناز- این حرف تون برای من برخورنده هست و جوابی براش ندارم...
مجید خوشدل- [خطاب به مهنار] هنوز در دنده چپی و تدافعی برخورد می کنی. به این نکته توجه کن: زن پناهنده ای را می شناسم که در چند سال گذشته از طریق تن فروشی نامتعارف خرج موادمخدرش را تأمین کرده. اما این زن هیچوقت قبول نکرده که تن فروشی می کنه. چرا؟ تجربهٔ من میگه که اغلب ایرانیها نمی خواهند؛ نمی تونن با خودشون روبرو بشن. برای همین از خودشون فرار می کنند تا بالاخره سرشون به دیوار بخوره و نقش زمین بشن. اینجا مجبور می شن چیزهایی را به زبون بیارن و با خودشون روبرو بشن.
من چند دقیقه ضبط صوت را خاموش می کنم تا شماها از عکس العمل های لحظه ای و واکنشی فاصله بگیرید و آروم بشین.
[بعد از چند دقیقه ضبط صوت را دوباره روشن می کنم]
مهناز- من با مردهای زیادی رابطه داشتم و منکرش نمی شم. اما اینکه تن فروش باشم، اصلاً تو کت ام نمی ره...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] استنباط تو از «تن فروشی» چیه؟
مهناز- فاحشه واسهٔ خوابیدن اش با مردها ازشون پول می گیره...
مجید خوشدل- [خطاب به مهناز] من روی همون حرف اول ات مکث می کنم: «تن فروش برای همبستر شدن با دیگران ازشون پول می گیره». بسیار خوب، آیا تو برای رضای خدا با این همه مرد رابطه داشتی؟ ماهرخ، تو خیلی ساکتی. نظر تو را می شنوم.
ماهرخ- من به موضوع از این زاویه نگاه نکرده بودم... ( باخنده) یعنی آقا مجید ما همون [فاحشه ایم]؟
مجید خوشدل- مهم نیست من یا دیگران راجع به تو چی فکر می کنیم. لطفاً سوأل را برنگردان به من. خودت چی فکر می کنی؟ [خطاب به ماهرخ]
ماهرخ- من فکر می کنم، ما با مردهای زیادی رابطه داشتیم ولی فاحشه نیستیم...
مجید خوشدل- ببینید بچه ها، درسته من اغلب عمر مفیدم مخالفت عملی کردم با تن فروشی، اما من تن فروش را با تن فروشی یکی نمی کنم. از تجربه بگم، بعضی از بچه ها از روی اجبار به تن فروشی رو آوردند. بنابراین ازتون می خواهم که مسئله را «اخلاقی» نکنید، چون به موضع گیری می افتید. سهیلا از تو می شنوم.
[برای دومین بار برای چند دقیقه ضبط صوت را خاموش و سپس روشن می کنم]
سهیلا- [مکث طولانی، خطاب به بچه ها] راست می گه آقا مجید، همه مون [تن فروشیم]. باید با خودمون روراست باشیم و خودمون را گول نزنیم... ما خیلی چیزها را به آقا مجید نگفتیم... خودمون خوب می دونیم که [تن فروشیم] بدون اینکه به اش اقرار کنیم...
مهناز- من قبول ندارم که تن فروش ام. مهم نیست شماها چی بگین...
مجید خوشدل- [خطاب به بچه ها] یک سوأل: واقعاً چرا از ایران بیرون زدید؟
مهناز- که آزاد باشیم هر چی خواستیم بکنیم. کسی به مون گیر نده و ضد حال نزنه...
مجید خوشدل- جامعه آزادِ مورد نظر تو اینه که هر کی هر چی خواست انجام بده؟
مهناز- آره...
مجید خوشدل- اشکال آن مملکتی که شماها ازش فرار کردید، اینه که یک مشت لش و لوش هر چی دل شون خواسته انجام دادند. ماهرخ تو تموم کننده این گفتگو باش. پرسش ام را صریح تر می گم: از جهنمی فرار کردی و در جهنم دیگه ای زندگی کردی. چرا از آن کشور خارج شدی؟
ماهرخ- حرفهایی که من تا حالا به تون زدم، نظر آن روزم بوده. وقتی شما راجع به ایران از من سوأل کردی، من نظر آنوقت ام را به تون گفتم... همین سوأل را شما قبلاً هم از من پرسیده بودی. راستش نمی دونم بخدا، چرا از ایران بیرون زدم... ببینید، با شما که هستیم، به قول خودتون سرکشی هامون کنترل می شه و امیدواری مون به زندگی بیشتر می شه. اما وقتی از شما جدا شدیم، ارتباط های دیگه خودش را به ما تحمیل می کنه و اختیار زندگی از دست مون در می ره...
مجید خوشدل- در رابطه با محیط های ایرانی با تو موافق ام. اما چرا محیط های دیگه را تجربه نمی کنی؟ چند بار از تو و بچه ها خواستم، یک روز هفته با جامعه میزبان ارتباط بگیرید؛ یک روز تو این فروشگاههای چریتی [خیریه ای] کار کنید تا محیط جدید را تست کنید. اما همیشه از یک گوش در کردی از یک گوش دروازه. خودت خوب می دونی وقت زیادی برای تو و بچه ها باقی نمونده. تا بحال چندین بار با کله سقوط کردید و دوباره همان آش و همان کاسه شده.
ماهرخ- درست می گین، اما چی می شه کرد؟ باهاتون روراست باشم: برای عوض شدن روحیه و انگیزه ندارم. شما می آیی و موتور ما را واسه چند روز گرم می کنی. اما بعدش همه چیز برمی گرده به حالتِ اول اش...
مجید خوشدل- یازده ساله روی این عقیده موندم بچه ها. بچه هایی مثل شما احتیاج دارند به یک رابطه خوب و انسانی، تا آنها را دلگرم کنه؛ امیدوارشون کنه به زندگی. رابطه ای که توش حساب کتاب و سود و زیان نباشه. اما شما برای چنین رابطه هایی تن نمی دین...
سهیلا- (با خنده) شما آدم اش را پیدا کن، من یکی تو هوا می قاپم اش...
[خنده ممتد و طولانی بچه ها]
مجید خوشدل- (با خنده) بهتره بچه ها همین جا گفتگو را تموم کنیم. نزدیک به دوساعته داریم حرف می زنیم و همگی خسته شدیم. از تک تک تون ممنون ام که تا جایی که می شد، در این گفتگو روراست بودید. سال نو را پیشاپیش به تون تبریگ می کم و بهترین آرزوها را براتون دارم.
*    *    *
تاریخ انجام مصاحبه: ۱۴ مارس۲۰۱۲
تاریخ انتشار مصاحبه: ۱۷ آوریل ۲۰۱۲



  


هیچ نظری موجود نیست: