نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه


پروانه سلطانی

نامه ای به پریا و گالیا

نامه ای به پریا و گالیا دو کبوتر همزاد که در ۹ سالگی جان خویش را از دست دادند. از زبان مادرشان در روز خاکسپاری اشان

شنبه ۲۰ شهريور ۱۳۸۹ - ۱۱ سپتامبر ۲۰۱۰

و من عشق شما دو دسته گل زندگیم را هنوزدر قلب خویش زنده نگه داشته ام ومیدانم این عشق و خاطرات شیرین با شما بودن مرا در زندگی بالاخره به پیش میراند . درست مثل قبل از تولدتان که مثل دو ماهی در وجود من زندگی میکردید. اینک همانگونه در قلبم و در درون من زندگی میکنید. و می آموزم آری زندگی چیزی نیست جز سلسله ای از مرگها و رستاخیزها و میدانم که باید تا خط پایان پیش برانم.
امروزدرست ۳۰ روزاز زمانی که شما دو نازنین رفته اید میگذرد
و برای من انگار روزها و شبها پایانی ندارند. با وجود این باور نمیکنم که چطور این همه ساعت و روز را بدون شما دو نازنینم سپری کرده ام. میدانم که راه فراری از این وسواس ذهنی چگونه بودن بدون شما برایم وجود ندارد.
آنگاه که روحم خون میگرید دستم را روی قلبم میگذارم. سعی میکنم چشمانم را ببندم و تمرکز کنم تا بتوانم دوباره خودم را بیابم.آنگاه احساس می کنم در درونم همه چراغها خاموش گشته اند. مثل شب . میکوشم خودم را آرام کنم. ولی در معرض یورش تصاویر این زندگی نه ساله با شما دو نازنین ، احساس دلتنگی از جای خالیتان چنان سیاهی و ظلمتی مرا فرا میگیرد که گاه راه نفس را بر من میبندد. آنگاه برای خالی کردن دردم میخواهم تا اخرین نفسم فریاد بکشم ، میخواهم موهایم را بکشم و میخواهم بر سر وروی خویش بزنم اما به یاد میآورم که تقریبا در تمام دوران زندگیم اموخته ام که میباید تحت سلطه عقل خشمم را فرو بنشانم و دردها را تحمل کنم.
تحمل درد و فرو خوردن خشم درسی که در آن دیگربه استادی رسیده ام..
پس دیگر صدایم به فریاد بلند نمیشود. هر چند که در درونم خون گریه می کنم.
پریا و گالیای نازنینم ،گاه ارزو میکنم که هر چه زودتر زندگی من هم به پایان برسد. وگاه آرزو میکنم کاش بتوانم بجای شما دو نفر زندگی کنم. آیا امکان این هست تا شما دو نازنینم را در کالبدم جای دهم تا بتوانید بقیه عمری را که از شما دزدیده شده اینطوری پس بگیرید؟
راستی میشود زندگی شما در من ادامه یابد. من شما باشم. تا شما دوست داشتن ، احساس کردن و زندگی کردن را در من تجربه کنید؟ در من نفس بکشید. حرکاتم حرکات شما باشد. صدایم صدای شما. من محو شوم حل شوم تا شما دو نفر خوبیها و لذتهای دنیا را در درون من بچشید.
از آنروز تا به حال این تنها رویای من است که مرا در خود فرو می برد. و هر وقت که از این رویا بیرون میآیم احساس میکنم نیرویم به پایان رسیده. ولی باز آرزو میکنم کاش میتوانستم زندگی خودم را به شما ببخشم .
کاش میشد خودم را فریب بدهم.
وقتی از بیرون به خودم مینگرم احساس میکنم گم شده ام. سعی میکنم دوباره به یاد بیاورم که من که بودم؟به آینه نگاه میکنم اما جز تصویر زنی سرگردان که اورا نمیشناسم چیزی نمیبینم. آیا من هنوز هم همان زن خوش باوری هستم که فکر میکردم با تحمل وپشتکارهمه کارها را میشود درست کرد؟
همان مادر وسواسی. همان زن بیباک وماجرا جو. زنی که فکر میکرد یاد گرفته چگونه با ترسهایش کنار بیاید. ولی فکر میکنم اینبار شکست خورده ام.
وای که انسان چه تناقضهایی در درون خودش دارد.
میدانم که دوران بسیار سختی در پیش رو خواهم داشت. گاه آنچنان بیقرارم که به زحمت میتوانم حرف بزنم. غذا بخورم و یا بخوابم و مرتب وزن کم میکنم.
از وقتی شما رفته اید دوستانمان ، خاله ها و دایی ها یتان در کنارم هستند و لحظه ای من و پدرتان را تنها نگذاشته اند.
تا حالا هرگز این همه وقت با خانواده ام با هم نبوده ایم. به جز وقتی که خیلی کوچک بودیم. هیچوقت چنین نزدیکی طولانی و عمیقی را با هم نداشته یم. لذت بودن در کنار خانواده و سرزمین مادری ام را ازیاد برده بودم. که با جمع شدن دوباره خانواده ، دوستان و فامیل بار دیگر به یاد آوردم چه نعمتی را با مهاجرت و آوارگی امان از دست داده ایم.
با بودن این عزیزان در کنارم ، روح زنده بودن و زندگی در من همچنان زنده مانده و احساس میکنم تنها به زمان نیاز دارم. زمان برای زدودن این آشفتگی ذهنی ام. زمان برای التیام زخمهایم و برای باز سازی خودم.
نمیدانم گذر از درون این تونل تاریک چقدر طول میکشد ؟ چقدر زمان میبرد تا باز بتوانم کمر راست کنم.
اما اینرا آموخته ام که همگی ما بالاخره چون درختان خزان میکنیم و دوباره از ریشه هایمان زندگی را از سر میگیریم.
در این فصل خزان در لندن برای اندیشیدن فرصت زیادی خواهم داشت . من یادمیگیرم که چگونه به آنچه که هست عادت کنم .
شما دو دخترم با رفتن نابهنگامتان به من یاد دادید تا به راهی بروم که مجبور بشوم تا به درونم بنگرم . راهی که گذرگاههای باریکی دارد و موانع بسیار . و من باید بتوانم بر آنچه که مانع راهم درادامه زندگی میشود و ترسهایم غلبه کنم.
به تازگی یاد گرفته ام خودم را به دست ترس بسپارم مثل کسی که در آبهای متلاطم طوفان زده هیچ توانایی جز سپردن خویش به دست امواج ندارد.
پس میگذارم بدون هیچ مقاومتی گرداب زندگی مرا به کام خودش بکشد. و اینگونه است که میتوانم بر ترسهایم غلبه کنم. و از هیولای نا امیدی در امان بمانم . آنگاه زخمین و خونین از درون میگریم بی آنکه اشک ببارم .
بعد از این سر سپردگی است که درمییابم که گاه انسان چه توانایی هایی دارد و چه تحملی چرا که میبینم هنوز زنده هستم و هنوز میتوانم نفس بکشم و عشق بورزم.
اینک هر صبح که از پنجره اتاق بیرون را تماشا میکنم . باز میبینم با هر طلوع خورشید دنیا از نو آغاز میشود و زندگی نیز با همان هیاهوی همیشگی اش دوباره و مثل همیشه آغاز میشود و من احساس میکنم تخته پاره ای هستم سرگردان دردریایی از درد که دارم پوست می اندازم . هر چند میدانم دیگر آن زن سابق نیستم .و نمی توانم باشم
ولی هر صبح صداهای زندگی ،صدای پاهای خواهرها و برادرهایم ، بویژه لبخند همیشگی و چشمان مهربان خواهر بزرگم ،و بوی نان برشته و صبح خانه رادوباره از زندگی پر میکنند و مرا نیز واینگونه است که روزی دیگر از زندگیم آغاز میشود.
و درمی یابم که زندگی در آن واحد همه چیز و هیچ چیز است هم فروغ است و هم ظلمت. و من هم فرزانه هستم و هم گالیا و پریا و رودخانه زندگی هم چنان جریان دارد.در من و در بیرون از من.
و من عشق شما دو دسته گل زندگیم را هنوزدر قلب خویش زنده نگه داشته ام ومیدانم این عشق و خاطرات شیرین با شما بودن مرا در زندگی بالاخره به پیش میراند . درست مثل قبل از تولدتان که مثل دو ماهی در وجود من زندگی میکردید. اینک همانگونه در قلبم و در درون من زندگی میکنید. و می آموزم آری زندگی چیزی نیست جز سلسله ای از مرگها و رستاخیزها و میدانم که باید تا خط پایان پیش برانم.

پایان
۹ سپتامبر ۲۰۱۰ لندن
پروانه سلطانی

هیچ نظری موجود نیست: