نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ تیر ۱۱, جمعه

تاملی بر ظهور و سقوط دولت کودتایی پینوشه در شیلی / آیا تجربه ی شیلی در ایران تکرار می شود؟

کودتای پینوشه در سال 1973، سالوادور آلنده رئیس جمهوری منتخب شیلی را سرنگون ساخت. میراث عصر پینوشه، وحشت و سرکوبی بود که جامعه ی شیلی را درمی نوردید. مردمی که امیدهای بازیافته شان در عصر آلنده، به سرعت، رو به خزان کرده بود. گویی که تنها تار مویی میان آزادی و استبداد فاصله بوده باشد. با این حال استبداد پینوشه دوام چندانی نداشت. 15 سال بعد، مبارزات مدنی مردم شیلی به نتیجه رسید. مردم شیلی، پینوشه را وادار به برگزاری رفراندومی کردند و با رای های خود، دیکتاتور را با حقارت خود روبرو ساختند. اما در این 15 سال بر مخالفان پینوشه و دموکراسی خواهان این کشور چه گذشت؟
در دورانی که استبداد آنان را به انزوا و تبعید و فراموشی کشانید، گذشته ی خود را چگونه به داوری نشستند؟ در نظر آنان پینوشه از کجا آمد و چگونه توانست در بستر جامعه ای که رو به آزادی و تکثر می رفت، زمینه های کودتایی خونین را فراهم آورد؟
این پرسش ها، بویژه برای ایرانیان نیز اهمیت دارد. شاید این شعاری قدیمی باشد که دانشجویان معترض در همه ی این سالها، با مطلع « اینجا شیلی نمیشه » ساخته اند. خطاب این شعار گاه تغییر کرده است، اما آنچه بی هیچ تغییری در بافتار این شعار اعتراضی دانشجویان ایرانی بر جای مانده است، اعلان هشداری بوده است مبنی بر خطر « پینوشه گرایی » در ایران. این خطر شاید به تعبیر جمعی، امروزه جامه ی حقیقت پوشیده باشد و از این رو، بازخوانی روزگار پینوشه و واکنش مخالفان او را ضروری می سازد.
در اردی بهشت 1382، جلیل سازگارنژاد نماینده ی اصلاح طلب مجلس ششم که برای شرکت در کنفرانس بین المجالس به شیلی سفری کرده بود، به گفتگو با سرخیو پائز می نشیند، سیاستمداری کهنه کار که از رهبران مقاومت مدنی در برابر رژیم پینوشه در دهه ی 80 میلادی بوده است. خواندن این گفتگوی تامل برانگیز ( به نقل از روزنامه ی یاس نو، 14 اردی بهشت 1382 ) را توصیه می کنم، گرچه شاید در بازخوردی نزدیک با روزگار اکنون ما، دریغ انگیز به نظر رسد، اما این سطور دریغ انگیز را باید به تانی خواند و تفاوت ها و شباهت های مضمونی را به خاطر سپرد.

*****************************************************************

به عنوان نخستین پرسش، لطفا در مورد روند دموکراسی در کشور شیلی، در سه دوران قبل از کودتای 1973، در دوران کودتا و پس از پایان دوره ی حکومت نظامیان، دیدگاه خود را بیان فرمائید؟

برای من در زندگی، هیچ چیز مهمتر از دموکراسی نبوده و نیست. من در دموکراسی زندگی کرده ام، آن را از دست داده ام و دوباره آنرا به دست آورده ام و اینک به خوبی قدر آنرا می شناسم و می دانم. من معتقدم بدترین شکل دموکراسی هم، بهتر از دیکتاتوری است.
در دوران قبل از کودتا، دموکراسی در کشور ما با اختلاف و افتراق ایدئولوژیک همراه بود، اما در عین حال روند تکاملی خود را طی می کرد. فضای سیاسی کشور ما در دوران آلنده به سه بخش تقسیم شده بود:
یک جریان سیاسی متعلق به دموکرات مسیحی ها بود که من هم در آن جریان فعالیت می کردم. جریان دیگر سیاسی را گروهها و احزاب چپگرا مانند سوسیالیست ها و کمونیست ها تشکیل داده بودند که دکتر سالوادور آلنده رهبر حزب سوسیالیست جزو جریان دوم بود. جریان سوم هم جناح راست و کاملا افراطی بود که اعتقادی به دموکراسی نداشت.

شما به وجود جریانهای سیاسی از یک سو و وجود دموکراسی در زمان آلنده از سوی دیگر اشاره داشتید. به نظرتان مهمترین عامل پیدایش و وقوع کودتا چه بود و موضع گیری جریانهای سیاسی در این رویداد مهم چگونه بود؟

به نظر من مهمترین عامل پیروزی کودتا در شیلی، « دموکراسی ناموفق » بود و در ایجاد دموکراسی ناموفق، تفرقه نقش اول را داشت و اساسا آن نوع دموکراسی و تفرقه شرایط تشکیل حکومت و دولت پایدار بر مبنای دموکراسی را فراهم می ساخت.
به اعتقاد من در وقوع کودتا همه ی جریانهای سیاسی و همه ی ما مسوول بودیم. دموکرات مسیحی ها و جناح راست، هر دو با سیاست و برنامه های آلنده مخالف بودند، اما نوع مخالفت ما ( دموکرات مسیحی ها ) با جناح راست کاملا متفاوت بود. آنها به حذف کل جریان چپ و حذف آلنده اعتقاد داشتند و ما تنها با حضور کمونیست ها در دولت آلنده مخالف بودیم، ولی هیچگاه خواستار حذف جریان چپ و سوسیالیست ها نبودیم. زیرا ما به دموکراسی اعتقاد داشتیم و از لوازم دموکراسی، وجود احزاب متعدد و تنوع افکار و جریانهای سیاسی است. ما به شدت مخالف کودتا و سرکوب شدن و کشته شدن آلنده بودیم. اختلاف نظر ما با آلنده در تعریف دموکراسی و نحوه ی مشارکت احزاب در اداره ی امور کشور بود.

اما بالاخره کودتا اتفاق افتادو سرنوشت دموکراسی و جریانهای سیاسی پس از کودتا کاملا تغییر کرد…

کودتا خیلی خشن بود و خیلی طولانی. کودتاچیان 16 سال حکومت کردند. کودتا ساختار دموکراتیک کشور را به هم ریخت، در این دوران تاریک و تلخ، احزاب سیاسی همگی تعطیل شدند و منحل گردیدند. مجالس کشور منحل شد. دستگیری های گسترده، شکنجه ی زندانیان، ناپدید شدن افراد زیادی در سراسر کشور، تعطیلی مطبوعات، بازداشت روزنامه نگاران، فعالان سیاسی و منتقدان کودتا و تبعید شخصیت های مهم و برجسته ی کشور به خارج، از عوارض بارز کودتا بود. اما جناح چپ شدیدتر از همه قربانی خشونت شد. بسیاری از آنها دستگیر، زندانی و اعدام گردیدن؛ کودتاچیان همراه با نظامیان حول محور دیکتاتور جمع شدند و دموکراسی را تعطیل کردند. میراث کودتا و دیکتاتوری، توقف روند دموکراسی در کشور بود. و این عمده ترین خسارتی بود که به کشور وارد شد.

نقش و برنامه ی شما و سایر مخالفان کودتا برای پایان دادن به حکومت دیکتاتوری و احیای دموکراسی چه بود؟

من در دوران کودتا در شیلی ماندم و به همراه برخی از دوستان و همفکران و دلسوزان شیلی، احیای مجدد گروههای سیاسی برای احیای دموکراسی را در دستور کار خود قرار دادیم. ما با وجودی که تا قبل از کودتا با آلنده اختلاف داشتیم، بعد از کودتا همگی حول محور طرفداری از آلنده جمع شدیم، اختلافات را کنار گذاشتیم و همگی در مقابل دیکتاتوری وحدت داشتیم. نوعی ائتلاف در گروههای مخالف کودتا برای دموکراسی به وجود آوردیم.

چه روش مشخصی را برای برخورد با دیکتاتوری برگزیدید؟

ما صرفا از طریق مردم و بدون خون ریزی و خشونت پس از سالها، آرام آرام دیکتاتور را کنار گذاشتیم. با رای مردم، با مشارکت مردم و برگزاری رفراندوم، حکومت دیکتاتوری را کنار گذاشتیم. برنامه های ما در این دوران معطوف به جلب اعتماد مردم و ایجاد امید در آنها بود و در این راستا برقراری ارتباط با همفکران خود در داخل و خارج از کشور را پیگیری نمودیم. ما کنفرانس های متعددی در شیلی برگزار کردیم، البته با مشکلات فراوان و تحت فشار بسیار زیاد. در این کنفرانس ها گاهی تا بیش از 300 میهمان از خارج از شیلی شرکت می کردند و به ارزیابی و نقد حکومت کودتایی می پرداختند. ما تلاش می کردیم تا از این طریق فضای کشور را آماده ی حرکت مجدد به سوی دموکراسی کنیم. صدای خود را به سراسر کشور و به خارج از کشور منتقل می ساختیم و همانطور که گفتم، جلب اعتماد مردم را دنبال می کردیم. تکیه بر برگزاری رفراندوم، دومین روش و سیاست ما بود. تلاش فراوانی انجام دادیم تا حکومت پذیرفت که برای بقای خود یا پایان یافتن دوران کودتا به رفراندوم تن بدهد.

در این مرحله ی سخت تلاش ما این بود که مردم را دعوت کنیم تا در رفراندوم شرکت نمایند و به سیستم، رای منفی بدهند و سرانجام در سال 1988 حکومت نظامیان تحت فشار افکار عمومی و در حالی که تصور می کرد رفراندوم به تداوم حکومتش می انجامد، اقدام به برگزاری رفراندوم نمود و مردم با مشارکت گسترده به آن رای منفی دادند و حکومت کودتا با رای و مشارکت مردم کنار گذاشته شد. به اعتقاد من، روند دموکراسی آشکار و پنهان ما در دوران کودتا موفق شد تا در فضایی آرام و مطمئن و با تکیه به ابزارهای موجود در دموکراسی، نقش مهم خود را در احیای حقوق مردم ایفا نماید. سرانجام اولین دولت غیرنظامی در سال 1989 تشکیل شد و آقای پاتریس اروین نماینده ی ائتلاف احزاب برای احیای دموکراسی در انتخابات ریاست جمهوری پیروز شد.

در آن مقطع سرنوشت پینوشه چه شد و او اینک در چه جایگاهی قرار دارد؟

پینوشه مربوط به تاریخ گذشته است، هیچ نقش و تاثیری در مسائل کنونی کشور ندارد. او دیگر تمام شده است.پینوشه دیگر سناتور نیست، فرمانده نیست، باید او را فراموش کرد. او فعلا در شیلی و تحت نظر است و دوران بیماری را می گذراند. ما او را به محکمه سپرده ایم. مرحله ی اول دادگاه برگزار شده است. از برخی از اتهاماتش تبرئه شده و برای دیگر اتهاماتش مجددا باید به دادگاه برود و پاسخ بگوید. هنوز دادگاه درباره ی او تصمیم نهایی را نگرفته و حکم نهایی را صادر نکرده است. اما اطرافیان او و دست اندرکاران کودتا همگی دستگیر و زندانی شده و بسیاری به سزای اعمال خود بر طبق قانون رسیده اند. عاملان اقدامات غیرقانونی و قاتلان مردم همگی دستگیر شده و در بازداشت به سر می برند.

برخی از شنیده ها حکایت از وجود طرفداران پینوشه در شیلی دارد. این اخبار چقدر صحت دارد؟

به هیچ وجه. همانطور که گفتم، پینوشه به تاریخ پیوسته. او فراموش شده است. حتی اطرافیان نزدیک او نیز، از او جدا شده اند.

روند دموکراسی بعد از کودتا چگونه بود و شیلی در حال حاضر با دموکراسی چه رابطه ای دارد؟

ما با پایان حکومت نظامیان و حذف دیکتاتور، دموکراسی واقعی را دوباره به دست آوردیم و همگی به نقش مهم و تعیین کننده ی آن در پیشرفت کشور وقوف پیدا کرده ایم. بر اثر تجربیات تلخ گذشته، ما اینک پیش از هر چیزی، به دموکراسی باور داریم و به آن احترام می گذاریم و به آن پایبند هستیم. نحوه ی تشکیل دولت های پس از پایان حکومت نظامیان و تفاهم همه ی احزاب بر سر دموکراسی و اجرای آن، نشان از باور همگی ما به دموکراسی است. دولت امروز شیلی همان ائتلافی است که نظامیان را از طریق رفراندوم کنار گذاشت.

جریانهای سیاسی، قواعد دموکراسی را پذیرفته اند. امروز دموکراسی در شیلی، فرآیند تشکیل دولت و حکومت را رقم می زند. دموکراسی، دولت ساز و حکومت آفرین است. دموکراسی در کشور ما کاملا نهادینه شده است. اما شیلی امروز در مرحله ی دموکراسی متوقف نشده است. امروز شیلی در مرحله ی بعد از دموکراسی قرار گرفته است. شیلی در حال پیشرفت و توسعه است. امروز دیگر بحث دموکراسی در شیلی مطرح نیست. ما آنرا پشت سر گذاشته ایم. بلکه امروز پیشرفت، توسعه و تحولات عمیق اقتصادی اولویت دارد. موافقان و مخالفان همگی پذیرفته اند که دموکراسی بنیادی ترین پیشنیاز توسعه و پیشرفت است. امروز شیلی دومین کشور موفق اقتصادی در آمریکای لاتین و شاید اولین کشور در زمینه ی پیشرفت در دموکراسی است. همه پذیرفته اند که دموکراسی علیه هیچکس نیست؛ بلکه برای همه و به سود همه است.

به عنوان آخرین پرسش، بزرگترین آرزوی شما چیست؟

بزرگترین آرزوی من پیشرفت شیلی است. امروز من فقط به پیشرفت شیلی می اندیشم، به سربلندی آن در جهان و به سرافرازی ملت خود. سلام مرا به مردم ایران برسانید. من آرزو و تمایل دارم که از ایران بازدید کنم. امیدوارم بهزودی اینآرزو برآورده شود.


بیست و دوم تیر 1382، محمد حسین خوشوقت، مدیرکل مطبوعات و رسانه های خارجی وزارت ارشاد، در مصاحبه ای با خبرگزاری رسمی جمهوری اسلامی، خبری را اعلام کرد که در ابتدا چندان مورد توجه قرار نگرفت. خبر این بود که زهرا کاظمی، عکاس و خبرنگار مجله ی «روکتو روسو» که تابعیت ایرانی و کانادایی داشته، درگذشته است. خوشوقت علت درگذشت این خبرنگار 54 ساله را، سکته ی مغزی عنوان کرده بود. اما ماجرا به همین سادگی ها نبود. توضیحات سربسته ای که خوشوقت در ادامه ی گفتگویش داده بود، پرسش های بسیاری را برمی انگیخت:« از طریق مراجع قانونی کسب اطلاع شد که او با عدول از ضوابط و مقررات مذکور در مجوز صادره، به محل زندان اوین مراجعه و به تهیه ی گزارش از خانواده های زندانیان آشوب های اخیر مبادرت کرده است. او در آن هنگام از زوایای مختلف زندان که با علامت «عکسبرداری ممنوع» مشخص شده بود، عکسبرداری کرد و این اقدام موجب شد تا توسط نگهبانان زندان متوقف شود.» خوشوقت در ادامه گفته بود:«با پیگیری از طریق مراجع قضایی مطلع شدیم که زهرا کاظمی در اولین مرحله ی بازجویی در وزارت اطلاعات، اظهار کسالت کرده بود که بلافاصله در تاریخ پنجم تیرماه به بیمارستان بقیه الله الاعظم انتقال یافت و در آنجا، سکته ی مغزی کرد.»
اما خبر بد، بزودی ابعاد تازه ای یافت، دولت کانادا با سماجت و فشار بر مجامع جهانی، خواستار روشن تر شدن ابعاد حادثه شد و البته دولت و مجلس نیز که آن روزها در اختیار اصلاح طلبان بود، این روایت را نپذیرفتند. با اعلام رسمی پزشکی قانونی مبنی بر برخورد جسم سخت به سر کاظمی، همه ی نگاه ها متوجه اول شخصی شد که این خبر را رسانه ای کرده بود. محمد حسین خوشوقت اما این بار ترجیح داد که اصل واقعه را بازگو کند. او در مصاحبه ی دیگری با خبرگزاری ایرنا، عنوان کرد که آن خبر را به نقل از سعید مرتضوی، دادستان عمومی و انقلاب تهران نقل کرده است. خوشوقت گفت:« شنبه ی گذشته پس از اطلاع از فوت خانم زهرا کاظمی، طی تماسی علت فوت را از دادستان محترم عمومی و انقلاب تهران جویا شدم که وی اظهار داشت سبب درگذشت این خبرنگار ایرانی، سکته ی مغزی بوده است»

در این نوشتار قصدی برآن ندارم تا ماجرایی چنین بدیهی را دوباره بگشایم، درباره ی نقش سعید مرتضوی در شکنجه و قتل کاظمی، پیشتر به تفصیل گفته و نوشته شده است، از جمله در اظهارات محسن آرمین نماینده ی وقت تهران در مجلس، که در طی نطقی، به صراحت از نقش مرتضوی در جریان این رخداد غمبار، پرده برداشت. فایل صوتی این سخنرانی همچنان در دسترس است و شاید دیگر نیازی نباشد که بگوییم، پرونده ی زهرا کاظمی نیز، یکی دیگر از معماهای ناگشوده ای است که در تاریخ نامبارک آئین دادرسی ایران خود را می نمایاند. چه آنکه با وجود دادگاهی کردن رضا احمدی عضو وزارت اطلاعات به اتهام قتل زهرا کاظمی، در نهایت حکم برائت این مامور اطلاعاتی در سال 1384 و اندکی پس از پایان ریاست جمهوری محمد خاتمی صادر شد.
******************************************************************
اظهارات اخیر پدر محمد کامرانی
از قربانیان حوادث کهریزک در تیرماه 1388، مبنی بر چرایی عدم برخورد با سعید مرتضوی، مرا بیاد مادر زهرا کاظمی انداخت. پیرزنی تنها از اهالی استان فارس که دیگر کسی بعدها نام و سراغی از او نگرفت. بازخوانی گفتگوی خانم عزت کاظمی مادر زهرا کاظمی با روزنامه ی یاس نو در هشتم مرداد 1382، قلبم را بشدت درهم فشرد. از اینکه فاجعه ها چنین به سرعت از پیش چشمانمان می دوند و ما ایستاده بر جایمان، تنها باید نظاره گرانی غمزده باشیم. دیروز زهرا کاظمی، امروز محمد کامرانی، و فردا….
متن کامل گفتگوی روزنامه ی فقید یاس نو با مادر زهرا کاظمی را در ادامه خواهید خواند:

-زهرا چند سال پیش از ایران رفت؟

-زیبا کلاس ششم را که تمام کرد، به دانشگاه تلویزیون تهران رفت و دو سال آنجا درس خواند. بعد از دو سال با پسر یک روحانی ازدواج کرد و با هم به فرانسه رفتند.

-داماد شما روحانی بود؟

-نه، پدرش معمم بود و در همدان زندگی می کرد.آنها بیست سال فرانسه بودند. پسرش هم همانجا به دنیا آمد. من چند سفر برای دیدنشان به فرانسه رفتم. تا زمانی که او در دانشگاه سوربن فرانسه دکترایش را گرفت. ما مرتب برای مخارجشان پول می فرستادیم. بعد از 22 سال زندگی در فرانسه به کانادا رفت.

-چرا از همسرش جدا شد؟

-شوهرش…بود. ما هم دیگر پولی نداشتیم برایشان بفرستیم. با یک دختر سیاهپوست ازدواج کرد و حالا از او چند تا بچه دارد. ما در فرانسه یک آپارتمان برای زیبا خریده بودیم و سه قسکت قسط برای خرید آن آپارتمان برایشان فرستادیم. وقتی قسمت سوم قسط را فرستادیم، متوجه شدیم شوهر سابق زیبا آپارتمان را به نام خودش کرده است. نمی دانم چکار کرد، وکیل گرفت و خانه را از دست دخترم درآورد. زیبا هم که دید خانه ندارد، پسرش را برداشت و به کانادا رفت.

-دیگر ازدواج نکرد؟

-خودش در تمام این سالها کار می کرد و ازدواج هم نکرد. ما هر چند سال یکبار به دیدنش می رفتیم. آخرین مرتبه هم پدرش(ناتنی) رفت البته پدر زیبا پنجاه سال پیش وقتی زیبا دو ساله بود فوت کرد. من دوباره ازدواج کردم. شوهرم از او مثل دختر خودش مراقبت کرد و او را به مدرسه فرستاد.

-غیر از زهرا فرزند دیگری ندارید؟

-نه هیچ بچه ای ندارم، فقط زیبا را داشتم.

-خانم کاظمی دوست دارید در مورد اتفاقاتی که در این مدت افتاده برایمان تعریف کنید؟ شما چطور از ماجرا باخبر شدید؟

-چیزی که می گویم حقیقت دارد، روز شنبه 14 تیر وضو گرفتم که به مجلس دعا بروم. زنگ تلفن به صدا درآمد. یک خانمی گفت سند بیاورید، زیبا را گرفتند.

-بعد از بازگشت از عراق او را دیدید؟

-نه مستقیم رفت تهران

-قبل از سفر به عراق، به شیراز آمد؟

نه، فقط پارسال یکماه و پنج شش روز شیراز پیش من بود، بعد خداحافظی کرد و رفت. فقط چند شب قبل از این، تلفن زنگ زده بوده. شب اول من مسجد بودم، شب دوم هم نبودم. پیغام داده بود که کی اداره ی مامانم تعظیل می شه؟ تا اینکه روز شنبه زنگ زدند و گفتند سند بیاورید. من هم نفهمیدم چطور کفش پوشیدم و سند خانه را برداشتم. به پسر خواهرم گفتم برایم بلیت بگیر، ساعت 5/5 صبح به سمت تهران حرکت کردم و رفتم اوین.

-می دانید از کجا تماس گرفتند؟

-از تهران

-از چه سازمانی؟

-نمی دانم، یک خانم تماس گرفت. خدا شاهد است که او را نمی شناختم. حتی اسمش را هم نپرسیدم. فقط یادم می آید که کفش پوشیدم و رفتم. رفتم اوین گفتم می خواهم وثیقه بدهم. آنها در را برایم باز کردند. چادر سرم نبود، روسری سرم بود. گفتند باید چادر سر کنی. گفتم چادر ندارم، چادر دادند تا سرم کنم. آنجا تا ساعت سه بعد از ظهر نشستم. اول می گفتند الان می آید کیفش را توی ساک گذاشتند و به من دادند. بعد گفتند سکته کرده. گفتم: چند شب پیش زنگ زده و حرف زده بود خدا نکند. بالاخره بعد از ساعت سه بعد از ظهر به من یک دوربین عکاسی دادند. من الان لباس تن بچه ام را می خواهم. کفش قهوه ای پوشیده، پیراهنش هندی بود. روسری سبز، شلوارش هم مشکی بود با مانتوی قهوه ای. من تمام لباس های بچه ام را می خواهم.
من رفتم سراغ دخترم را بگیرم. مردی با صدای بلند سرم داد کشید که برو بیرون. وقتی گفتم خودتان از من خواستید که بیایم، گفت: دخترتان سکته کرده. پرسید آیا قبلا مشکل قلبی داشت؟ گفتم: من که با او صحبت می کردم هیچ مشکلی نداشت. گفت: نه، او مریض بوده و سکته کرده است. گفتم: من دخترم را می خواهم، گفت: برو دخترت را بردار و برو. بعد برایم ناهار آوردند ولی من نخوردم. خیلی از من تجسس کردند. به آنها گفتم: چرا مرا معطل می کنید، آخرین حرفتان را بزنید. تا 3/5 بعداز ظهر آنجا بودم. بعد من را با همراهانم سوار ماشین کردند و پیش دخترم بردند. وقتی او را دیدم، چشمانش بسته بود. شست پاهایش چسب خورده بود. رانش-مثل این چادر سرم-سیاه شده بود. قسمتی از پشت دستش ( اشاره به ساعد دست راست ) سیاه بود. قسمتی از سرش را تراشیده بودند. زیر این چشمش ( اشاره به چشم راست ) زخم بود (…) از آنها پرسیدم چرا دخترم این طوری شده؟ گفتند به حال کما رفته.

-در اتاق خصوصی بود؟

-نه، ده دوازده تا تخت بود. یک گوشه هم زیبا خوابیده بود، با کلی چیز که به او آویزان بود. فردا که رفتم بیمارستان دیدم برایش حجله درست کرده اند. برده بودند توی یک اتاق که همه چیز بود. فقط زیبا آنجا بود.

-چند روز بستری بود؟

-وقتی من او را دیدم، 12 روز بود که به کما رفته بود. من هر روز ساعت 4 بعد از ظهر به دیدنش می رفتم.

-اعلام کردند شما در حضور سفیر کانادا رضایت دادید جسد به کانادا منتقل شود؟

-بله، من را با ماشین بردند سفارت کانادا. همراهم بیرون منتظر ماند. حالم خیلی بد بود، خیلی گریه کردم. آنجا امضا کردم که جسد را به کانادا ببرند.

-پس چه شد که در ایران دفن کردید؟

-من 15 روز در تهران خانه ی مادر دوست زیبا بودم. هر روز چهار پنج نفر از آقایان می آمدند و با صاحبخانه حرف می زدند. موجبات ناراحتی را ایجاد کرده بودند که من مجبور شدم رضایت بدهم. یک زن تنها، بدون پول, غریب، کجا را داشتم که بروم. جنازه را برداشتم و آمدم شیراز.

-شما فکر می کنید علت مرگ دخترتان چیست؟

-او مجوز داشت. جلوی زندان عکس می گرفت. ماموران به سراغش می آیند و می گویند وسایلت اینجا باشد، خودت برو. ولی او می گوید: من می خواهم از وسایلم محافظت کنم. برای همین او را به داخل زندان می برند. اما وقتی من او را دیدم، شست پاهایش چسب داشت، دستهایش کبود بود. گفتم چرا دستش کبود است، گفتند بخاطر سوزن است. گفتم مسخره می کنید، اینجای دستش ( اشاره به آرنج ) سرم دارد، چرا اینجا کبود است؟ ( اشاره به بازو و ساعد راست ) . یک نفر به من گفت دخترتان فقط یک روز در زندان زنده بود. ولی من شنیدم که در خود بیمارستان بقیه الله الاعظم، دو دکتر با دیدن زیبا، سریع به سفارت کانادا خبر داده بودند. من آنها را نمی شناسم و اسمشان را هم نمی دانم. من نمی دانم علت مرگ چیست. خدا داناست. من فقط قاتل بچه ام را می خواهم. من می خواهم همان معامله ای که با بچه ی من کرده، سرش بیاورند. می خواهم اعدامش کنند.
من 15 روز میهمان آن خانه بودم. هر که بود به من می گفت برو بیرون. شب، نصفه شب می آمدند. من مریض افتاده بودم. هر روز سرم می زدم. آمدند گفتند بگذارید ببریمش بیمارستان خودمان. خانم صاحبخانه گفت: این امانت دست من است، نمی گذارم ببرید. گفتند: پس هر چه شد، مسئول شما هستید. از آن به بعد من را این طرف و آن طرف می کشیدند. آقای توکلی ( از ماموران ) به صاحبخانه گفته بود: شما لطمه می خورید، هر چه زودتر جنازه را بردارید و ببرید. از کانادا هم پسر زیبا کوشش می کرد جنازه را ببرد. من هم راهی نداشتم. غریب بودم، پول نداشتم. جایی نداشتم بروم. آمدند به صاحبخانه گفتند جنازه را بردارید و ببرید. رفتیم پزشکی قانونی جنازه را دادند.
بدون اینکه از من بپرسند کالبدشکافی کرده بودند. کسانی که اینجا جسدش را می شستند، گفتند خیلی از او خون رفت. گفتند به خاطر کالبدشکافی بوده, خیلی بلا سرش آوردند.

-محل دفن چطور فراهم شد؟

-می خواستند جنازه زود دفن شود و شرش را از سرشان کم کنند. به من گفتند هر جا بخواهی می بریم. کربلا، علی بن حمزه، شاهچراغ، کلی از این حرفها زدند. اما سر قولشان نماندند. گفتم نه پا دارم، نه ماشین.
می خواهم جایی باشد که بروم درددل کنم. آخرش آوردند آستانه دفن کردند. حالا او زیر خاک است، تو را خدا شما از حقیقت دفاع کنید. من فقط قاتل را می خواهم.
***************************************************************
و پرسشی که روزی پاسخی خواهد یافت: اینکه چرا از آیت الله لاهوتی گرفته تا زهرا کاظمی، از زهرا بنی یعقوب گرفته تا قربانیان کهریزک، همگی سرنوشتی یکسان در زندانهای جمهوری اسلامی یافته اند؟ چرا همگی شان یا در زندان مننژیت گرفته اند یا سکته کرده اند؟! پرسشی که تفاوت های معنادار میان استثنا و قاعده را در این کشور تصویر خواهد کرد.

هیچ نظری موجود نیست: