نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ بهمن ۱۲, شنبه

یادکردی دیگر از فردید٬‌داریوش آشوری

Dariush.Ashuri.jpg
گذشته از هر آنچه که شخص فردید بود و هرچه که با هر که کرد، بازتابِ اندیشه و حرف‌هایِ او در دو نسل از جوانانِ روزگار ما—که من خود از آن جمله بوده ام—نشان از وجودِ آدمي «باوجود»، یعنی اثرگذار، می‌دهد. در حاشیه مقاله نصرالله پورجوادی در مجله اندیشه پویا
داریوش آشوری
چندی ست که نصرالله پورجوادی، استادِ فلسفه و پژوهشگرِ کوشا و جویای میدانِ تصوف و عرفان، پیرانه‌سر ذوق تازه‌ای یافته و پا به میدان فِیسبوک نهاده و یادداشت‌هایی نکته‌سنجانه و خواندنی در آن منتشر می‌کند. پورجوادی را از روزگار ریاستِ او بر دستگاهِ مرکز نشرِ دانشگاهی از نزدیک می‌شناسم. این دستگاه که برای نشرِ کتاب‌های دانشگاهی بر پا شده بود، بر سرِ آن بود که روش‌ِ کهنه‌ی نشرِ این گونه کتاب‌ها را-- که میراثِ دستگاهِ انتشاراتِ دانشگاهِ تهران بود و کتاب‌ها را خام و ناویراسته و بی‌برنامه منتشر می‌کرد-- کنار بگذارد و روش‌های مدرن در پیش گیرد. شورِ انقلابیِ سال‌هایِ نخست برایِ نیروهایِ جوان و نوجو افق‌هایِ تازه‌ای از امیدها و انتظارها پدید آورده بود و برایِ کارهایِ گران همت می‌طلبید. یکی از این صاحب‌همتان نصرالله پورجوادی بود که با مدیریتِ سالم و دل‌سوزانه، با گردآوریِ کادرهایِ باتجربه، کوشید تا سطحِ نشرِ دانشگاهی در ایران را از نظر کمیّت و کیفیّت بالا بَرَد، و از جمله کتاب‌ها را با روش‌هایِ مدرنِ ویراستاری نشر کند. و توانست. پس از همایونِ صنعتی‌زاده و دستگاهِ نشرِ فرانکلین که پیشاهنگِ مدرنگریِ اساسیِ سازمان و تکنولوژی و روش‌های نشر در ایران بود، پورجوادی و دستگاهِ نشرِ دانشگاهی او در ریشه‌دار کردنِ دستاوردهایِ انتشاراتِ فرانکلین نقشِ شایانی داشته است.
به همت او بود که در همان سال‌های نخستِ پس از انقلاب دو سمینار در باره‌یِ زبانِ فارسی و مسائل آن برگزار شد که در نوعِ خود یگانه بود. در آن‌ها مقاله‌هایی از سویِ صاحب‌نظران عرضه شد که برخی‌شان به‌راستی حرف‌ها و دیدگاه‌هایِ تازه‌ای داشتند. پورجوادی می‌خواست سمینارِ اول را با عنوانِ بررسیِ مسائلِ خطِ فارسی برگزار کند، امّا در مشورتی که با من داشت، به او پیشنهاد کردم که عنوانِ آن را بررسیِ مسائلِ زبانِ علمی در زبانِ فارسی بگذارد. و او پذیرفت. باری، من هم در این دو سمینارِ آغازین با دو مقاله شرکت داشتم که سپس در دو مجموعه‌ منتشر شد. تا زمانی که هنوز در ایران بودم، به مجله‌ی نشرِ دانش هم، که به همتِ او پایه‌گذاری شد و با مدیریتِ او منتشر می‌شد، گهگاه مقاله‌ای می‌دادم. با گروهِ تدوینِ واژگانِ علمی در مرکز نشر دانشگاهی هم، به دعوتِ دکتر رضا منصوری، همکاری داشتم و در جلسه‌های آن شرکت می‌کردم. از خاطره‌هایِ من از آن دوران یکی آن است که در آن دومین سمینار مقاله‌ای خواندم که مقاله‌ی دوم نزدیک بود که کار دستِ پورجوادی و من بدهد. زیرا در آن با احترام از احمدِ کسروی و نظریّه‌هایِ او یادي کرده بودم و این کار به برخی «برادرانِ» حاضر در جلسه برخورده بود و گویا خیال داشتند مرا کتک برنند. اما با دخالتِ پورجوادی، و دفاع از من نزدِ «مقاماتِ بالا»، غائله پایان یافت. از یادگارهای آن سمینارها عکسی هم از من و حمیدیان و صادقی، در یک پَنل، در فیسبوک گذاشته است که برای من هم خاطره‌ای از آن روزگار جوانی را زنده ‌کرد. و امّا، انگیزه‌یِ من در نوشتنِ این مقاله چیزِ دیگری در نوشته‌یِ او بود. و آن پرداختن به احمد فردید بود، اما فرصتی هم شد برایِ ذکرِ خیری از این مرد شریف.
پورجوادی در این روزگارِ بازنشستگی فرصتی یافته که دفتر-و-دستک‌هایِ قدیمی‌اش را بازبینی کند. و به‌تازگی در میانِ آن‌ها دفتری از یادداشت‌های روزگارِ دانشجوییِ خود را یافته که نُت‌برداری‌های او را از کلاس‌هایِ فردید در بر دارد. این کشفِ «باستان‌شناسیک» سبب شد که او مقاله‌ای در بابِ خاطره‌ی خود از شاگردی در کلاس‌های فردید بنویسد که مانندِ هر مطلبی در باره‌ی فردید در میانِ جماعتی از آشنایانِ دور و نزدیکِ او بازتاب داشت. مجله‌ی اندیشه‌ی پویا نیز آن را چاپ کرد. در آن مقاله پورجوادی از مقاله‌ای کهِ من هفت-هشت سال پیش در بابِ پریشانیِ شخصیت و ذهنیّتِ فردید و پرت-و-پلاگویی‌های او منتشر کرده بودم، به‌تفصیل یاد کرده و دیدگاهِ کلیِ من در باره‌ی فردید را درست دانسته و او را شارلان نامیده بود. اما با تکیه بر آن یادداشت‌های دفترِ دورانِ دانشجویی چنین نظر داده بود که شارلاتانیسم فردید بیشتر به دورانِ پس از انقلاب مربوط می‌شود و در دورانِ پیش از انقلاب همه‌ی حرف‌های او پریشان و پرت-و-پلا نبوده و گاهگاه در میانِ پریشا‌ن‌گویی‌ها حرف‌هایی هم می‌زده که حکایت از باریک‌بینیِ نظری و شمّ‌ِ فلسفی او دارد.
نشر این مقاله سبب شد که برخی از دوستان از من بخواهند که در بابِ تقسیم‌بندیِ پورجوادی میانِ فردیدِ پیش از انقلاب و پس از انقلاب داوری کنم. من با آن که در اصل چندان رغبتی برای این کار نداشتم و نمی‌خواستم که معرکه‌یِ فردیدشناسی باز بالا بگیرد، اما از جهتِ دیگری لازم دانستم که بار دیگر به این میدان بیایم. زیرا، گذشته از هر آنچه که شخص فردید بود و هرچه که با هر که کرد، بازتابِ اندیشه و حرف‌هایِ او در دو نسل از جوانانِ روزگار ما—که من خود از آن جمله بوده ام—نشان از وجودِ آدمي «باوجود»، یعنی اثرگذار، می‌دهد. درنگ در چند-و-چونِ حرف‌ها و رفتارِ او و بازتابِ گسترده‌یِ منفی و مثبتِ آن در ذهنیّتِ بخشي از چهره‌هایِ فکری و روشنفکریِ دو نسل، و معنایِ این بازتاب از جهت‌هایِ گوناگون، برایِ کسي که اهلِ درنگ در کارِ زمانه‌یِ خود باشد، چندان اهمیّت دارد که به‌آسانی از سرِ آن نگذرد. در نتیجه نتوانستم بر وسوسه‌های نفسِ امّاره-- که فردید هم، با همه‌یِ جهادِ لفظی‌اش با آن، سخت گرفتار-اش بود-- غلبه کنم و قلم را، که حالا به keyboard یا به گفته‌یِ برخی از اهلِ فن به «صفحه‌کلید» بدل شده است، به دست گرفتم. امّا نمی‌خواهم زیاد سخن‌پردازی کنم و تنها به چند نکته در کارِ او اشاره می‌کنم که شاید برایِ علمِ «فردیدشناسی»، که کم‌رونق هم نیست، ارزش یاد کردن داشته باشد.
فردید در دو زمینه بیش از همه کبّاده‌ی علم و دانایی می‌کشید. نخست در زمینه‌ی تاریخِ فلسفه‌ی غرب، البته با فهمی فردیدانه و صوفیانه که از تفسیرِ مارتین هایدگر از آن پیدا کرده بود و به او میدانِ پرخاشگری به نامِ نظرورزیِ فلسفی می‌داد. و دیگر، نمایشی شگفت‌انگیز و ترسناک از دانشِ خود در زمینه‌ی چندین و چند زبانِ زنده و مرده. در میانِ زبان‌های زنده، از همه مهم‌تر و نمایشی‌تر، دانشِ او از زبان‌های آلمانی و فرانسه و عربی و فارسی بود. رفتن به ریشه‌ی واژه‌ها در بسیاری زبان‌ها برایِ اثباتِ وجودِ زبانِ «امتِ واحده‌یِ پریروز»، ذکرِ همیشگیِ او در گفتارهای‌اش بود. البته، سرآغاز این داستان هم به سر-و-کار یافتنِ او با نوشته‌هایِ هایدگر و شیوه‌ی ویژه‌یِ برخوردِ هرمنوتیکیِ او با زبان برمی‌گردد. اما هایدگر هرگز ادعاهایِ فردید را در زبان‌شناسیِ تاریخی نداشت و پای خود را از دایره‌یِ زبان‌شناسیِ تاریخیِ آلمانی و لاتینی و یونانی فراتر نمی‌گذاشت. اما از دفترهایِ فردید در این زمینه، که حرف‌اش را می‌زد، گویا چیزی به دست نیامده است. زیرا خانه‌ی او را، همراه با کتابخانه و آنچه از او به صورتِ نوشته مانده، با بودجه‌ی شهرداری خریده اند و آن را به یک مرکزِ آموزش و پژوهشِ فلسفی بدل کرده اند. امّا، تا آن جا که خبر داریم، نه از جهتِ آموزش و پژوهش در آن جا کاری پیگیر و جدی شده است و نه از کند-و-کاوِ پی‌جویانِ گنج‌خانه‌یِ نوشته‌هایِ فلسفی در کتابخانه و دفتر-و-دستکِ فردید، جز حاشیه‌نویسی‌هایی بر برخی کتاب‌ها، چیزی دندانگیر به چنگ‌ آمده است.
این که فردید از سنسکریت و یونانی و لاتینی، که لافِ آن را می‌زد، چه اندازه می‌دانست، بر اساسِ آنچه از خلالِ سخنرانی‌های او، به‌ویژه پس از انقلاب، منتشر شده هیچ چیزِ راست-و-درست و فهم‌پذیر به دست نمی‌آید. اما از او یک تکه ترجمه از نیچه مانده است که چه‌بسا‌می‌تواند میزانِ آلمانی‌دانیِ او را نشان دهد. و البته با توجه به ارادتِ بی‌اندازه‌یِ او به مارتین هایدگر و «انسِ» او با آثارِ هایدگر، به ظاهر، به زبانِ اصلی، و این که نامِ هایدگر از زبانِ او نمی‌افتاد، این تکه‌ترجمه که از او مانده، جایِ درنگ دارد.
اصلِ این پاره‌نوشتار، با عنوانِ «دیوانه» (der tolle Mensch)، در کتابِ دانشِ شاد (Die fröhliche Wissenschaft) از نیچه، بخشِ سوم شماره‌ی ١٢۵، آمده است (این متن روی اینترنت هم دست‌یافتنی ست). فردید این ترجمه را در کلاس‌های درس خود می‌خواند. فردید پس از انقلاب گفتارهایی در مجلس‌هایی ویژه داشت که جماعتی از جوانانِ انقلابی را با شور-و-شوق به خود می‌خواند، زیرا حرف‌هایی بابِ دلِ ایشان می‌زد. بخشی از ایشان به‌زودی در خیلِ ارادتمندان و هوادارانِ غیرتمندِ او درآمدند و در زیرِ پرچمِ فردید حلقه‌هایی ساختند. هم آنان این ترجمه را در یک «سال‌نامه‌ی فرهنگی-هنری»ای به نامِ موقف (سال اول، شماره‌ی اول، شهریورِ ١٣٨٢) همراه با متنِ آلمانیِ آن، منتشر کرده اند. این متن دستِ کم در یکی از وبسایت‌هایِ ارادتمندانِ وی یافتنی ست. آرامشِ دوستدار هم این پاره‌نوشتار را ترجمه کرده و همراهِ تفسیری هایدگروار نخستین بار در سالِ١٣۵٦در مجله‌ی فلسفه-- که دپارتمانِ فلسفه‌ی دانشکده‌ی ادبیات منتشر می‌کرد-- درج شده است و در وبسایتِ دوستدار نیز می‌توان یافت. این پاره‌نوشتار را من نیز همراه با تفسیری بر آن ترجمه کرده ام که در مجله‌ی بخارا (شماره‌ی ٨٢، مرداد-شهریورِ ١٣٩٠) منتشر شده و در وبلاگِ من، جُستار، نیز در دسترس است.
و اما آنچه در خواندنِ ترجمه‌ی فردید سخت مایه‌ی حیرت من شد، این بود که ترجمه در مطابقت با متنِ آلمانی چه خام و ناشیانه و شلخته است. با آن که متنِ اصلی روایی و ساده است و حجمِ آن یک صفحه و نیم بیش‌تر نیست و هیچ پیچیدگیِ زبانی ندارد، چه اندازه بدفهمی و افتادگی و بی‌شیرازگی در این ترجمه هست! هر کسی با دانشی در حد میانه از آن زبان، مانندِ من، به‌آسانی آن را می‌فهمد، در حالی که مریدان و شیفتگان‌اش، با همه ژستِ آلمانی‌دانی در همان مجله، نفهمیده اند که استادشان چه دسته‌گلی به آب داده است، وگرنه چنین چیزی را با آن شور-و-شوق چاپ نمی‌کردند. باری، برایِ آن که این حرف بی‌پشتوانه نماند، تکه‌هایی از ترجمه‌ی فردید را همراه با اصلِ آلمانیِ آن و در پیِ آن ترجمه‌ی خود را می‌آورم:
همان جمله‌ی اولِ متن در ترجمه‌ی فردید ایهامی دارد که به درستی معنا را نمی‌رساند: «از آن مردِ شوریده‌سر سخنی نشنیده اید» (Habt ihr nicht von jenem tollen Menschen gehört…). ترجمه‌یِ درست‌تر و رساترِ آن می‌باید چنین باشد: نشنیده اید داستانِ آن دیوانه را.... سه سطر پایین‌تر، «پس مگر او کودکانه به گریزپایی پرداخته» ترجمه‌ی نادرستی ست از Hat er sich verlaufen wie ein kind ?. ترجمه‌یِ درست‌ترِ آن چنین است: «نکُند بچه بوده و راه‌اش را گم کرده؟» و به دنبالِ آن دو پرسشِ دیگر هست که در ترجمه‌یِ او از قلم افتاده است و در ترجمه‌ی من چنین است: « یا رو پنهان کرده ؟ یا از ما می‌ترسد؟»
Order hält er sich versteckt ? Fϋrchtet er sich von uns?
فردید در این کار پای‌بند متن نیست و خودسرانه در آن دست می‌برد. چنان که Markt (بازارگاه) را «آشفته‌بازار» ترجمه می‌کند و دوسطر پایین‌تر نیز آن را بی‌جا در متن چپانده که در متنِ اصلی نیست.
ترجمه‌ی فردید: «بدینسان بود که مردم این آشفته بازار درهم و برهم جیغ و داد می‌کشیدند و خنده‌های بلند سر می‌دادند...» متنِ اصلی: so schrieen und lachten sie durcheinander
و ترجمه‌ی من: «این گونه میانِ خود هیاهو کنان خنده سر می‌دادند.»
و امّا، فاجعه در چند سطرِ پسین است که پر است از افتادگی و بدفهمی و ترجمه‌ی نادرست:

Aber wie haben wir dies gemacht ? Wie vermochten wir das Meer auszutrinken? Wer gab uns den Schwamm, um den ganzen Horizont wegzuwischen ?
ترجمه‌ی فردید از این سه جمله چنان است که، جمله‌ی اول را انداخته و جمله‌ی دوم و سوم را مسخ و بی‌معنا کرده است: «از این کشتار دریا را چه سان پاک توانیم شست؟ آن کیست که به ما ابری تواند داد تا همه‌ی کناره را بدان پاک شوییم؟
ترجمه‌یِ من: «امّا چنین کاری چه گونه از ما سر زد؟ چه شد که توانستیم دریا را سَر کشیم؟ چه کس ما را اسفنجی داد که با آن افق را سراسر فروشوییم؟»
فردید در این ترجمه ذوق‌ورزی‌ای کرده و خواسته است آن را به فارسیِ سره درآورد. از این‌رو، از جمله، دچارِ این خطایِ گزاف شده که افق (Horizont)را «کناره» ترجمه کند. از این گذشته، چند واژه‌یِ، به‌گمان‌ام، دساتیری در آن چپانده، مانندِ «فرنافته»، یا از زبانِ پهلوی، مانندِ «مرگی‌میدار» و «اهرای»، که به هر حال فارسی نیست و بی‌معنا و بی‌جا به کار رفته است. از تکه‌هایِ دیگرِ این ترجمه می‌گذرم، که عیبِ جاافتادگی یا بدفهمی در آن‌ها کم نیست، و تنها می‌خواهم از این نکته یاد ‌کنم که فردید با آسانگیری و شتاب‌زدگیِ همیشگی‌اش در این جمله دو ضمیر را نادرست ترجمه کرده است که آن‌ها را در زیر با حروفِ سیاه نشان داده ام.
Diese That ist ihnen immer noch ferner, als die fernsten Gestirne--- und doch haben sie dieselbe gethan.
ترجمه‌ی فردید: «این کار سترگ از دورترین ستارگان باز هم از ما دورتر است ولی شما خودتانید که این کار سترگ را به جا آورده اید.»
ترجمه‌ی من: این کارستان هنوز از دورترین ستارگان نیز از ایشان دورتر است --- و با این همه کار کارِ ایشان است.
آیا نمی‌باید حیرت کرد که او فرقِ کاربردِ نوشتاری و معناییِ ihnen و Ihnen و نیز sie و Sie ، یعنی یک قاعده‌یِ پایه‌ای نوشتاریِ زبانِ آلمانی را نمی‌دانسته که در فهمِ متن ‌چنین به‌خطا رفته است؟
باری، آلمانی زبانی ست که با دل‌بستگیِ فردید به فلسفه‌ی آلمان و آن‌همه احساسِ یگانگیِ نظری با هایدگر (که پافشاری می‌کرد بنویسیم: هَیدگر) می‌بایست آن را به‌خوبی بداند. امّا این سند خلافِ آن را نشان می‌دهد. آیا نمی‌شود بر این پایه داعیه‌هایِ زباندانیِ او را در بابِ یونانی و لاتینی و چه و چه‌ها سنجید؟ چنان که پورجوادی هم گفته، فردید از نظرِ من هم دروغگو و شارلاتان بود. آیا ایرادهایِ من به زباندانی‌های پرگزافه‌ی او و اتیمولوژی‌بافی‌های هذیان‌گونه‌اش نادرست بود؟ و، چنان که ادعا کرده اند، گناهِ نشرِ آن به گردنِ محمدِ مددپور بود که آن‌ها را ویرایش نکرده به بازار آورده است؟ و حالا که حرف‌های او را (به هزینه‌ی برخی نهادهای آشکار و پنهانِ دولتی) با ویرایش به بازار می‌آورند چه اندازه در آن‌ها دست می‌برند که خطاها و بی‌معنایی‌های آن‌ها را بپوشانند؟
بارِ دیگر واردِ بحثِ فلسفه‌دانیِ او نمی‌شوم، زیرا در مقاله‌ی پیشین آنچه را که به نظر-ام می‌رسید گفته ام. تنها بارِ دیگر می‌خواهم تکرار کنم که واگرداندنِ اندیشه‌ی هایدگر به زبانِ تصوفِ بومیِ ما یکسره نادرست است. اما فردید چنین می‌کرد. و شاید دلیل‌اش هم این بود که زبانِ سنتیِ فرهنگِ ما زبانِ مادری و آموزشیِ او بود و آن را به‌خوبی می‌شناخت و با آن انس داشت، اما با زبانِ آن طرف شکسته-بسته آشنا بود.
این که او در شرحِ معنای «تفکر» نزدِ هایدگر هزار بار این بیتِ را، که از گلشنِ رازِ شیخ محمودِ شبستری گرفته بود، در هر کلاس و مجلسی تکرار می‌کرد (که رضا داوری هم می‌کند)، به گمانِ من، نشان از بدفهمیِ اساسیِ او از متافیزیک‌ستیزیِ هایدگر دارد:
تفکر رفتن از باطل سوی حق / به جزء اندر بدیدن کل مطلق

بنیانِ این بیت چیزی جز همان هستی‌شناسیِ متافیزیکی یونانی، به‌ویژه افلاطونی، نیست که وجود را به دوپاره‌ی معقول و محسوس بخش می‌کند و اصالت را به معقول می‌دهد و محسوس را سایه‌یِ آن می‌انگارد و خوار و بی‌اصالت می‌کند. همین دوپارگی هنگامی که پا به عالمِ الاهیّاتِ مسیحی و سپس اسلامی می‌گذارد، بارِ اخلاقی و ماوراءالطبیعه‌یِ دینی می‌یابد و، چنان که در آن بیت دیده می‌شود، عالمِ وجود به «حق» و «باطل» تقسیم می‌شود. و این درست ضدِ هستی‌شناسیِ هایدگر است که می‌خواهد سخت از متافیزیکِ یونانی و الاهیّاتِ مسیحی فاصله بگیرد و حق و باطل به معنایِ دینی در آن جایی ندارد. هستی‌شناسیِ هایدگر با عرفانِ چینی (دائوئیسم) و ذنِ بودایی بیشتر همخوانی و نسبت دارد که نبودِ خدای شخصانی در آن‌ها میانِ آن‌ها و عرفانِ دین‌های یکتاپرست فرق‌هایِ بنیادی می‌گذارد. هایدگر دستِ کم در یکی از مقاله‌های کنابِ در راهِ زبان (Unterwegs zur Sprache) به‌روشنی می‌گوید که آنچه من می‌گویم Sein همان است که چینی‌ها می‌گویند Tao.و این داستانی ست که به‌ویژه پس از مرگِ هایدگر رویِ آن مطالعاتِ جدی کرده اند.1 فهمِ فردید از این مسائل، بر بنیادِ وحدتِ وجودِ ابنِ عربی و بحثِ علم‌الاسماء، از قضا، سخت «یونان‌زده» است و نا-هایدگری!
پورجوادی با بازگشت به دفترِ نُت‌های‌اش در سرِ کلاسِ فردید، او را چنین ارزیابی می‌کند که پیش از انقلاب، اگرچه زبان‌اش نامفهوم بود و درس‌گفتارهای‌اش بی‌سر-و-سامان، اما حرف‌هایی برای گفتن داشت. بعد از انقلاب است که او یکپارچه شارلاتان می‌شود و فکر و فلسفه را در پایِ نودولتان قربانی می‌کند. نمونه‌ای که او از گفته‌های فردید در سرِ کلاس می‌آورَد در این بابِ است که پدیدارشناسیِ هوسرل ماهیّت‌باور است و پدیدارشناسی هایدگر هستی‌باور. البته، تا آن جا که من هم توانسته‌ام در باره‌یِ هوسرل و هایدگر، یا از ایشان، چیزهایی بخوانم، به نظر-ام حرفِ درستی ست که اصلِ آن هم از پژوهشگرانِ اروپایی باید باشد. امّا مشکل آن است که در همین گفت‌آورد از فردید، مانندِ همیشه، بحثِ اصلیِ او از یک-دو جمله فراتر نمی‌رود و شرح و بسطی نمی‌یابد، چنان که درخورِ درس‌گفتارِ فلسفی ست، چنان که هایدگر استادِ کم‌مانندِ آن بود. بلکه، بی‌هیچ مناسبت و منطقی، در جمله‌ی دوم و سوم می‌جهد به صادق هدایت و داوری در باره‌ی خوی و منشِ او، و دنباله‌اش هم چه‌بسا زدنِ پنبه‌یِ محمد علی فروغی ست یا هر کس دیگری که آن لحظه به یاد بیاورد. (خوب است که پورجوادی تمامی آن یادداشت‌ها را منتشر کند تا سندِ دیگری از گفته‌های فردید و شیوه‌ی گفتارِ او داشته باشیم.) جاذبه‌ی اصلیِ فردید برایِ جوانانِ انقلابی با رگ-و-ریشه‌ی اسلامی در آن بود که او در آن جوّ‌ِ هیجانی با شعبده‌بازی‌هایِ کلامی چنان اندیشه‌ی هایدگر در باره‌یِ پایانِ متافیزیک-- البته با فهم و روایتِ فردیدی از آن-- را با انتظارِ آخرالزمانیِ شیعی دوخت-و-دوز می‌کرد که سخت به دلِ آن جوانان می‌چسبید. چنان که گروهی از آنان به مریدانِ همیشگی مکتب او بدل شده اند و چندین سایت در اینترنت به نام او و برای جمع-و-جور کردنِ «آثارِ» او یا تاختن به «دشمنانِ» او بر پا کرده اند.
باری، گذشته از هرچه که در نقدگریِ فردید و خوی و رفتارِ او بگوییم، در تاریخِ روشنفکریِ ما، که دورانِ برخورد با غرب و مدرنیّت در زیرِ فشارِ کولونیالیسمِ اروپایی ست، او در دورانِ اوجِ روان‌پریشیِ جهانِ سومیِ ما چهره‌ای اثرگذار و معنادار است. برایِ فهمِ معنایِ زندگانی و جایگاهِ او در متنِ این تاریخ می‌باید درنگی ورای روان‌شناسیِ شخصِ او داشت و جایگاهِ او را در متنِ تاریخِ «روشنفکریِ» مدرنِ ما و فضایِ روانِ جمعیِ آن دید. زیرا بر اثرِ زیر-و-زبر شدنِ تاریخیِ برآمده از برخورد با «غرب» دگردیسی‌ای در ذهنیّتِ سرامدانِ فکری و فرهنگیِ جامعه‌ی ما پدید می‌آید. من این دگردیسی را فراورده‌یِ تاریخِ هبوط از «شرق» به «جهانِ سوم» در زیرِ فشار و نیز جاذبه‌یِ غرب می‌دانم. حاصلِ این هبوط روزگارِ پریشانیِ اجتماعی و آشوبِ ذهنی و روانی و، سرانجام، گرفتاری در چنگالِ کین‌توزی (Ressentiment) ست. و اما، کین‌توزی‌، چنان که نیچه در تبارشناسیِ اخلاق تحلیل کرده است، برایِ درماندگی و خواری‌کشیدگیِ خود در رابطه‌ی قدرت به دنبالِ دلیل می‌گردد و می‌تواند به هر دستاویزی بچسبد. دلیل آوردن با نگرش به افقِ تاریخی، البته، کارِ «فیلسوف» است؛ خواه گریبانِ عرب و اسلام را همچون علتِ دیرینِ درماندگی و حقارت‌زدگی خود بگیرد و با آن کین‌ بورزد، خواه با «غرب» ذیلِ عنوانِ غرب‌زدگی درافتد، که فردید پرچمدارِ آن بود. شاید یک پرسشِ اساسیِ فلسفی در میانِ ما این باشد که، در چنین فضایِ دودناکِ تاریخی، در «جهانِ سوم»، چه‌گونه می‌توان فیلسوف بود و در چه باب می‌توان فلسفه‌ورزی کرد؟ به عبارتِ دیگر، به زبانِ کانتی، به شرایطِ امکانِ فلسفه در میانِ ما اندیشید. فردید، با تمامیِ استعدادها، و همچنین بیماری‌ها و کژرفتاری‌های‌اش، نخستین نماینده‌یِ برجسته‌ و اصیل (اُریژینالِ) این شرایطِ امکان در میانِ ما بود. به‌راستی، آنچه چهره‌یِ فردید را در روزگارِ ما برجسته می‌کند، نه چندان خردورزیِ فلسفیِ او که نمایشگریِ پُر از رنگ-و-ریایِ او بود. بر رویِ هم نابغه‌ای در مرزِ جنون بود. خود او هم بارها می‌گفت که «من دیوانه ام». به هر حال، از چندین جهت آدمی بی‌همتا بود، از جمله از جهتِ شدتِ تضادهایِ درونی‌اش، از آن دست که در وجودِ همه‌یِ ما روشنفکرانِ جهانِ سومی هست. بی‌هوده نبود که نامِ احمدِ مهینیِ یزدی را به فر-دید تبدیل کرده بود که واژه‌ی خودساخته‌ای ست برابر با providence در زبانِ فرانسه، به معنایِ مشیّتِ الاهی. او با آن که همه را با خوارداشت «خاورِ میانه»ای می‌شمرد، خود را دارایِ رسالتی تاریخی و الاهی می‌انگاشت.
با این همه، در میانِ همه‌ی استادانِ فلسفه‌ی دانشگاهی در میانِ ما یک امتیازِ شایان می‌باید به فردید داد. و آن این که او در درس‌گفتارهایِ پریشانِ خود، در کلافِ سر-در-گمِ معلومات‌فروشی‌های بی‌پایان، یک مسأله‌ی اساسی نیز طرح می‌کرد که برایِ ذهن‌های جوینده و پوینده‌ی جوان کشش داشت و آنان را به کلاس‌های او و پایِ سخنرانی‌هایِ او می‌کشید. و آن این بود که در ورایِ فرمول‌بندی‌های مهندسانه‌ و کارشناسانه در بابِ توسعه‌نیافتگیِ ما در برابرِ جهانِ توسعه‌یافته یا فرمول‌بندی‌های مارکسیست-لنینیستی در بابِ رابطه‌ی امپریالیسم و کولونی، که بنیانِ آن هم همان پی‌جوییِ ایدئولوژیکِ مانع‌های توسعه‌یافتگی‌ بود، با فرمول‌بندیِ فردید از آسیب‌شناسیِ تاریخیِ ذهنیِ ما به عنوانِ انسانِ «غرب‌زده»، مسأله‌یِ «ما» یک بُعدِ فلسفیِ اگزیستانسیِل پیدا ‌کرد. اما فردید با آن زبانِ گُنگ و شخصیّتِ نقش‌بازِ نااستوارِ کین‌توز هرگز نتوانست از این مسأله شرحی درست و روشن بدهد. اگرچه نَفَسِ او، که شور-و-حرارتِ ویژه‌ای داشت، دست کم چندی گیرا بود و برقِ کلام‌اش، در دورانِ پیش از انقلاب، در برخی ذهن‌هایِ جوان و جویا که به شوق شنیدنِ کلامِ فلسفی در باره‌ی دردِ تاریخیِ خود به او رو می‌آوردند، اثر می‌گذاشت. مسأله‌ای که او به‌شیوه‌ی خود طرح می‌کرد، یعنی پرسشِ «ما کیستیم؟ و در جهانِ کنونی کجا جای داریم؟» همان است که ذهن کسانی، از جمله مرا، در درازنای این سالیان به خود مشغول داشته است. امّا در دورانِ انقلاب با نقش‌بازی‌هایِ سیاسی‌ و مذهبی‌اش خیلِ مریدانی از جنسِ دیگر یافت. در حقیقت به چیزی مانندِ شیخِ فرقه‌یِ حَقّه‌ی (یا حُقّه‌یِ؟) فردیدیه بدل شد که هایدگرِ صوفی هم گویا از سلسله‌یِ مشایخِ آن است!
به نقل از :‌اندیشه پویا، شماره دوازدهم

هیچ نظری موجود نیست: