نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ شهریور ۲۳, پنجشنبه

اگر نگران تماميت ارضی ايران هستيم، عامل اصلی اين نگرانی را نشانه بگيريم

اگر نگران تماميت ارضی ايران هستيم، عامل اصلی اين نگرانی را نشانه بگيريم
محمد علی اصفهانی

در حالی که ميهن ما و مردم ما روز ها و هفته ها و ماه های بسيار حساسی را پيش روی خود دارند، به يکباره موضوعی که می شد آن را با زبان مدارا تا منتهی اليه مرز پرنسيپ ها، مورد گفتگويی دوستانه قرار داد و همدلی ها را افزون کرد، بدل به ماجرايی شد که نتيجه ی آن می تواند جبهه ی هزار و يکمی را بر هزار جبهه ی فرعی موجود ميان افراد و نيرو های مردمی اضافه کند، و وحدتِ هنوز محقق ناشده ی صفوف هنوز شکل مطلوب ناگرفته ی ما در جبهه ی اصلی ـ جبهه ی مبارزه با دشمن دروني، همراه با هوشياری در برابر خطر دشمن بيرونی ـ را بادشواری هايى بيش از پيش مواجه کند.

اگر فکر کنيم که سرآغاز اين ماجرا، توافق جناح غالب درحزب دموکرات کردستان ايران و جناح غالب در کومله با يکديگر بر سر مواردی است که قطعاً بايد به داوری عمومی همه ی ايرانيان از کرد و غير کرد نهاده شود، صورت مسأله را غلط مطرح کرده ايم، و در نتيجه به پاسخی غلط خواهيم رسيد.
اگر در پی پاسخی درست هستيم، صورت مسأله را درست مطرح کنيم.
پارامتر های اصلی صورت مسأله، فکر می کنم که اين ها باشند:

يک:
ايران بزرگ، ميهن ما، از خلق ها و يا ملت ها و يا مليت ها و يا اقوام و يا هر کلمه يی از اين دست که برای اشاره، به کار می بريم تشکيل شده است.
هرچه از اين دست که برای اشاره، به کار می بريم، به جز کلمه ی «اقليت ها». چرا که «اقليت»، اگر در معنای عددی آن، يعنی معنای کمّی آن، درست باشد، در معنای غير عددی آن، يعنی در معنای کيفی آن، نوعی احساس حق بيشتر در برابر حق کمتر ، و حق کمتر در برابر حق بيشتر را ـ غالباً ناخواسته و ناخودآگاه ـ با خود دارد.
که نادرست است.

شايد از آنجا که کلمه ی «مليت ها» اگرچه به لحاظ دستور زبانی کلمه ی درستی در اين مورد نيست، در ميان همه ی طرف های ذی نفع، جا باز کرده است و مورد توافقی نانوشته قرار گرفته است، استفاده از آن مناسب تر و «بی درد سر» تر باشد.
و من نيز که سال های دور و درازی از وداع همراه با احترام شاگرد به معلم ام با آن پنج استاد بزرگوار نويسنده ی کتاب «دستور زبان فارسی» می گذرد، ترجيح می هم که از همين کلمه ی بی درد سر تر استفاده کنم.

دو:
پس از پايان دوران ملوک الطوايفی در ايران، چه در نظام گذشته و چه در نظام کنوني، از سوی دولت های مرکزي، بر «مليت ها»ی ايرانی ستم و ستم های مضاعفی رفته اند که اين ستم و ستم های مضاعف، در کردستان و سيستان و بلوچستان ايران، مضاعف در مضاعف هم شده اند.

سه:
اين ستم و ستم ها، همچنان که در گذشته نيز شاهد بوده ايم، به صورتی تقريباً اجتناب ناپذير، زمينه ی مناسبی را برای احساس بيگانگی يا به هر حال احساس عدم يگانگی ميان افرادی نه اندک از مليت های گوناگون، با «مرکز نشينان» فراهم آورده است.
مرکز نشينانی که نه مرکز، بلکه خود نيز بخشی از دايره ی بسته يی هستند که از بيگانگی و عدم يگانگي، به عدم يگانگی و بيگانگی می رسد؛ و باز از بيگانگی و عدم يگانگي، به عدم يگانگی و بيگانگی.

چهار:
انسان، در مسير تاريخ خود، از عصر جنگ های قبايلي، جنگ های کشورگشايي، جنگ های کلنياليستي، و استعمار کلاسيک، وارد دوران نوينی شده است که سيطره و سيطره طلبی امپرياليسم در شکل و محتوای کنونی امپرياليسم، يکی از خصوصيات عمده ی آن را تشکيل می دهد.

«ناسيوناليسم مثبت»، می توانست تا قبل از پايان دوران استعمار کلاسيک، پرچمدار حرکت توده های استعمار زده باشد.
و بود.
اما ديگر چيزی به نام «ناسيوناليسم مثبت» وجود ندارد؛ و ديگر ناسيوناليسم در تمام اشکال آن منفی است.
حتی در کشور هايی مثل عراق و افغانستان که تحت اشغال مستقيم نيرو های امپرياليستی قرار گرفته اند هم آنچه می تواند راهگشای مبارزات مردمی باشد، نه ناسيوناليسم، بلکه اراده ی بهره مندی از حقوق مساوی با مردم ديگرْ کشور های جهان گلوبال معاصر است.

پنج:
دستکم، آنچه بعد از فروپاشی نظام موسوم به «اتحاد جماهير شوروی سوسياليستی» ـ که يک کلمه در اين عنوان پر طمطراق، بر سر جای خودش قرار نداشت ـ و «بلوک شرق»، شاهد آن هستيم، يکی از نفرت انگيز ترين چهره های ناسيوناليسم را در برابر ديدگان ما قرار داده است:
از قره باغ عليا و سفلی و جمهوری آذربايجان و جمهوری ارمنستان بگير و برو و برو تا بالکان.
و از بالکان بگير و بيا و بيا تا ايرانِ شايد در چشم انداز نزديک. چشم اندازی که اسراييل، و نئوکان ها و مشابهان آن ها، برای ايران می خواهند.

اگر چند سال پيش، اندکی بعد از اشغال عراق، هنوز برای خيلی ها ـ که من از آن ها نبودم ـ ترديدی وجود داشت، ديگر امروز برای کمتر کسی ترديدی باقی مانده است که آتش بيار عمده ی اين معرکه، در سطح فراگير و سراسري، جدای از نيرو های هميشه ضد مردمي، در ميان نيرو های روزی مردمی کدام نيرو ست...

شش:
ناسيوناليسم در ايران را نبايد در آنچه ناسيوناليسم فارس ناميده می شود، و چندش آور ترين نوع آن را می توان در نزد به قول خودشان «آريايی تباران» و «آريايی نژادان» يافت، خلاصه کرد.
ناسيوناليسم، الزاماً ناسيوناليسم «ميهنی» نيست. ناسيوناليسم قومی هم ناسيوناليسم است.

هفت:
منشأ اصلی بی عدالتی (مخصوصاً کلمه ی «بی عدالتی» را به کار می برم که معنای وسيع و فراگيری دارد) چه در ايران و چه در هر جای ديگر جهان، خون و نژاد و قوم و مليت نيست.
بی عدالتي، ريشه در مقولات پيچيده تری دارد، از جنس نظم و ترتيبی که «مشروعيت» خود را از ساختار طبقاتی جامعه، و فرهنگ های مبتنی بر آن و توجيه کننده ی آن می گيرد.
مشکل مليت ها نه با پرداختن به ناسيوناليسم قومي، بلکه با پرداختن به همين مقولات پيچيده، قابل حل است.

هشت:
بعضی ها، مسأله ی روبنا و زيربنا را آنچنان مطلق می کنند که از تأثير متقابل اين دو بر يکديگر، که با تأثير غير متقابل و يکسويه فرق دارد، غافل می مانند.
ولی به هر حال، ترديدی در اين وجود ندارد که فرهنگ يک جامعه، از ساختار اقتصادی و نوع توليد و روابط توليد، يعنی روابطی که حول نوع توليد به وجود می آيند، تأثير بسيار زيادی می گيرد.
وقتی که در رشد طبيعی مناسبات توليدی و اقتصادي، ميان «مرکز» و مناطق ديگر يک کشور، آن هم کشوری با عظمت و گستردگی ايران، هماهنگی وجود نداشته باشد، فاصله های فرهنگی هم بيشتر از پيش می شوند.

اين، به معنای برتری فرهنگی يک منطقه بر منطقه ی ديگر نيست. رشد مناسبات توليدی و اقتصادي، الزاماً رشد فرهنگی در معنای مثبت کلمه را با خود ندارد.

نُه:
نفی ناسيوناليسم، تا زمانی که مرز های جغرافيايی در تمام جهان وجود دارند، با نفی مفهوم «ميهن»، متفاوت است.
زيباست اين که همه ی زمين، يک ميهن واحد باشد. بدون هيچ مرزی و بدون هيچ خط کشی جغرافيايی يی.
اما تا زمانی که حقيقت جهانِ بی مرز، که در ذهن و سفر های ذهن، وجود دارد، خود را بر واقعيت جهانِ سراسر مرز، که بر عين و روزمره های عادي، حاکم است، تحميل نکند، «ميهن» با همان تعريف خاص و شناخته شده اش، اگرچه در مرز های جغرافيايي، محدود نمی شود، اما با مرز های جغرافيايی متداول، تعريف می شود.

حکايت وجد و حال آن درويشِ مشنگ را در مثنوی مولوی خوانده ايد؟
درويشانِ نادويش، خر درويشی مسافر را که برای خوابِ شب به خانقاهی ميان راه پناه برده بود، به جای تيمار کردن، بردند و فروختند و با پول حاصل از فروش خر طعامی تهيه کردند و خوردند و شنگول شدند و در جذبه فرو رفتند و سماع کنان دست افشاندند و پا کوبيدند و دَم گرفتند که:
ـ خر برفت و خر برفت و خر برفت!
و درويش بی خبر از همه جا هم با آنان به سماع در آمد و دست افشاند و پا کوبيد و آواز برآورد که:
ـ خر برفت و خر برفت و خر برفت!
و وجد و حالش ادامه داشت، ادامه داشتنی.
اما فقط تا صبح.
تا بعد از طلوع آفتاب و وقتِ ادامه دادن به راه و ديدن جای خالی خر و مابقی قضايا...

ما که نمی خواهيم مثل آن درويش، مشنگ باشيم .
می خواهيم؟

دَه:
به جای سخن گفتن با زبانی در خور، با زبانی که ـ به حق يا به ناحق ـ نوع سخن گفتن دو نظام سابق و لاحق را برای مليت های ميهن ما تداعی کند سخن گفتن،
به جای اصل جذب، اصل دفع را برگزيدن،
و به جای محور قرار دادن آزادی و استقلال و عدالت سياسی و مدنی و اقتصادی برای همه، ناسيوناليسم را محور قرار دادن،
راهگشا نيست.
راهبند است.

و گذشته از اين، و مهمتر از اين، يک موضوع محوری را تحت الشعاع يک موضوع غير محوری قرار می دهد:
هر کسي، از هر مليتی که باشد، از هر قوم و تباری که باشد، از هر مسلکی که باشد، از هر تشکيلات و غير تشکيلاتی که باشد، از هر شهر و هر کوی و برزنی که باشد، به خصوص در اين ايام، بايد بابت چيز ديگری مورد سئوال قرار گيرد، و بر مبنای پاسخش (پاسخ عملی و نه کلامی اش) محک زده شود.
کسانی که با ديدن «دخالت های بشر دوستانه» ی دشمنان بشر، و تاجران خون و نفت و سلاح، در کشور های افغانستان و عراق و ليبي، آب از لب و لوچه شان جاری شده است، اگر عامی نباشند (که بر عامي، حَرَجی نيست):
ـ يا می دانند که نمی توانند روی مردمی که حاضر نيستند تکيه گاهی برای آنان شوند و آنان را از خود بدانند حساب کنند،
ـ و يا به انفعال رسيده اند و آنچه رشته اند را بر آب، و آنچه کِشته اند را بر باد می بينند.

طبعاً چنين کساني، هيچ بخشی از نيرو های هيچ خلق و ملت و مليتی را نمايندگی نمی کنند، و شايسته ی چنان نمايندگی يی هم نيستند. اگرچه مدعی آن باشند.
اين روز ها سنگ محک شناخت افراد و نيرو ها و تشکل های سياسی اپوزيسيون را در دست داريم، و رفتار همه را در پيش رو.
نمی خواهيد ايران، عراق شود؟ لطف داريد.
نمی خواهيد ايران، افغانستان شود؟ خيلی ممنون.
ليبی چه طور اما؟
و سوريه مثلاً شايد؟

و اما پاسخ مسأله:
اين ها صورت مسأله بود. پارامتر هايی بود که برای رسيدن به پاسخ درست مسأله، مورد نياز هستند.
پاسخ جزء به جزء مسأله را هر کسی به فراخور حال خود و دستگاه ذهنی خود و درک خود از شرايط کنوني، خواهد داد يا می تواند بدهد.
شايد من هم پاسخ جزء به جزء خودم را داشته باشم.
يعنی دارم.
و بار ها نوشته ام.
اما پاسخ کلی مسأله، فکر نمی کنم که چند تا باشد:
ـ اگر ادامه ی اين همه بی عدالتی را، در حق کل مردم ايران به طور عام، و در حق مليت های ايران به طور خاص، نمی خواهيم،
ـ اگر دل در گرو حفظ تماميت ارضی ايران داريم،
ـ و اگر نگران تجزيه ی ايران، که چه در شرايط جنگ داخلي، چه در صورت تجاوز نظامی به ايران، و چه در پی فرو رفتن طبيعی شرايط بی ثباتِ کنونی در هرج و مرج مطلق، بسيار محتمل و حتی محتوم است، هستيم،
يک راه، بيشتر پيش روی ما نيست:
در پيوندِ گسترده و گسترش پذير تمام افراد و نيرو های بالفعل و بالقوه ی جنبش سراسری خرداد ـ که ادامه ی همه ی مبارزات مردمی پيش از آن است ـ با يکديگر، جنبش را به طور کمّی و کيفی ارتقا دادن؛ توانايی های نامکشوف آن را کشف کردن؛ توانايی های مکشوف اما مورد بهره برداری قرار نگرفته ی آن را مورد بهره برداری قرار دادن؛ و خود را برای خيز نهايی آماده ساختن.

اگر ما از زمان، عبور نکنيم و سرنوشت خود را از دست زمان نگيريم و آنگونه که می خواهيم، رقم نزنيمش، زمان از ما عبور می کند و سرنوشت ما را آنگونه که خود رقم زده است، به ما ابلاغ خواهد کرد.
بر سر مزارمان.
البته اگر مزاری برای ما باقی گذاشته باشد.
۲۳ شهريور ۱۳۹۱

http://www.ghoghnoos.org

23 شهریور 1391    11:49
Balatarin

هیچ نظری موجود نیست: