نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲, شنبه

آقای سروش! من گواه زنده ی آن فاجعه هستم در باره ی «انقلاب فرهنگی» و سرکوب خونين دانشگاه اهواز در سال ۱۳۵۹
!

غلامرضا بقايی
آقای سروش! من گواه زنده ی آن فاجعه هستم! در باره ی «انقلاب فرهنگی» و سرکوب خونين دانشگاه اهواز در سال ۱۳۵۹

• آيا عجيب نيست که چرا «آن گروههای مسلح» دانشجويان يا گروههای سياسی ی دخيل در دانشگاه در تمام آن روز سراسر وحشت و هجوم، حتا يک تير هم شليک نکردند!؟ آيا عجيب نيست که چرا کاربدستان نظامی و امنيتی و خطيب نماز جمعه ی اهواز آقای احمد جنتی هرگز نتوانستند يک نفر را بيابند و به صفحه ی تلويزيون يا آنتن راديو بکشانند با اين ادعا که هدف شليک گلوله ی «گروههای مسلح دانشجويان» قرار گرفته باشد!؟
• در روزهای بعد از هجوم موفق شديم نخستين «ويژه ی نامه» ی خونين انقلاب فرهنگی ی اسلامی را که شما از نظريه پردازان آن بوديد، منتشر کنيم. در اين ويژه نامه به جز اسامی ی اعدام شدگان، اسامی و احتمالا عکس سيزده تا هفده نفر ديگر را منتشر کرديم. تعدادی از همين جان باختگان – اگر اشتباه نکنم – کسانی بودند که حتا بی هيچ دادگاه و بيدادگاهی، پيکر مثله شده ی آنها در ميان نخلستان های شهر دانشگاهی پيدا شده بود، يا اجسادشان از «رود کارون» سوگوار شهرمان گرفته شده بود
• مهاجمان کمين کرده در ميان نخل ها، قبلا محلهای فرار را پيش بينی کرده بودند. راه بر دانشجويان بستند. گروه بيشماری در اين مسير يا با گلوله يا با ساتور و دشنه از پای درآمدند. در انتهای اين مسير و در کناره ی رودخانه کارون، «قصابخانه» ی اهواز واقع ست و از قضا در روزهای بعد از فاجعه برخی از کارکنان همين قصابخانه اجساد گلوله خورده و دريده شده ی دانشجويان را از آب می گيرند. چند نفر؟ نه آن روز و نه اکنون و بعد از ۲۳ سال، کسی نمی داند

شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۲ – ۱۶ اوت ۲۰۰۳

آقای عبدالکريم سروش! از پاره ی جنوبی ی گوی زمين – استراليا – و در پاسخ به يک ادعای سراسر دروغ شما آمده در «رنج نامه» تان که در روزهای اخير منتشر شد، اين يادداشت را می نويسم. من، دانشجوی پيشين و اخراجی ی «دانشگاه جندی شاپور اهواز» در هنگامه ی خون بار «انقلاب فرهنگی»، نيز دانشجوی کنونی ی دکتری ی علوم تربيتی ی در يکی از دانشگاههای استراليا – سيدنی – هستم.

اين يادداشت، گواهی و گزارش منست از آن «فاجعه» در دانشگاه اهواز، تنها به هدف اينکه نشان بدهم روايت شما از «گروه های مسلح» دانشگاه و دانشجويان، بغايت بی پايه ست.

بدون ترديد سايرين هم تاکنون و احتمالا بعد از اين جنبه های ديگر توجيه گری های ناگزير و ساختگی تان در اين خصوص را بدرستی گفته و باز می گويند.

در عين حال به اطلاع شما برسانم که ببش از پنج سال ست که می خواهم بگونه ای علمی و پژوهشی – که درس آنرا خوانده و آموخته ام – و با سود بردن از مجموعه ای يادداشت ها، نظرگاههای گونه گون و آمار و ارقام و …، داستان تلخ «انقلاب فرهنگی» در ارديبشهت سال ۵۹ را که منجر به آن جنايت ضد علمی و آن خسارت عظيم انسانی ی دانشگاه و دانشگاهيان کشورمان شد، به تحقيق بکشم. ولی با اندوه بايد بگويم که عليرغم اين خواست و وجود اسناد و مدارک غيرقابل انکار، و با اينکه خود از نزديک در ميانه ی آن شوم و تلخ بوده ام، نمی توانم، نمی توانم اين مهم را به سرانجامی برسانم. يعنی بگذاريد بصراحت اعتراف کنم: هربار که عزم جزم کرده ام به بررسيدن اين مهم، سردردی فلج کننده مرا زمينگير کرده است، چرا که يادآوری، تنها يادآوری ی صحن خونين دانشگاه و آن نخل های گيسو پريشان شهر دانشگاهی ی اهواز که آن روز ناظر و سوگوار خانه ی خونين استاد و دانشجو بودند، ويرانم می کند.

صد البته، آقای سروش! ويران تر می شوم وقتی شما پس از ۲۳ سال همان حرفهايی را به ناروا تکرار می کنيد که در آن روزها «حاکم شرع» و امام جمعه ی وقت اهواز يعنی «احمد جنتی» همچون رشته ای از يک ترفند و توطئه ی سازمان يافته بارها و بارها در خطبه های نماز شهر گفت و سرانجام آدمکشان حرفه ای را به خانه ی ما يله کرد.

آقای سروش! ۲۳ سال پيش، اردی «بهشت» ما دانشجويان اهواز بدل به «جهنم» ی خوفناک شد، چيزی که در تمام اين سالها، کابوس آن رهايم نکرده است. روايت تکان دهنده از اين قرارست، بخوانيد:

پس از انجام انتخابات انجمن های دانشجويی در دانشکده های مختلف دانشگاه ما، تنها گروه دانشجويی که خود را بازنده ی واقعی ی رای دانشجويان يافت، «انجمن های اسلامی» بودند. شمار بسيار اندک نمايندگان انجمن های اسلامی وقت دانشگاه اهواز در قياس با برگزيدگان ساير گروه های دانشجويی آن چنان چشمگير بود که هم نهادهای حکومتی و هم انجمن های اسلامی را کلافه و سراسيمه کرد. قاعدتا در چنين هنگامه ای و يا پس از انجام هر انتخابات آزاد، اگر گروههای اجتماعی و سياسی دريابند که در يک عرصه ی انتخاباتی صاحب رای نيستند، می بايد بروش های انسانی و آزادمنشانه به رای و خرد جمعی گردن بگذارند، و بروند سراغ اينکه چرا انتخاب نشدند، اما نه فقط انجمن های اسلامی و نهادهای حکومتی که تمامی ی امکاتات را در اختيار آنها قرار داده بودند، به اين چراها توجهی نکردند، و به رای و نظر دانشجويان هيچ حرمتی نگذاشتند، که آمدند و صورت مسئله را عوض کردند، يعنی امری که بارها در حاکميت جمهوری اسلامی همگان شاهد آن بوده اند – درست چيزی که در بعدها درباره ی خودتان هم اعمال شد – يعنی حذف خونبار ديگران از طريق کودتايی که نامش را گذاشتند « انقلاب فرهنگی».

آقای سروش! باز شروع شد سردرد بی پدر! انگاری خون به مغزم نمی رسد. ولی قرار نيست که اين بار هم رها کنم. پس بايد به شما گزارش بدهم که چه گذشت در آن روزها، گرچه بعيدست که بعد از اين همه سال اين حقايق را شما ندانيد:

جلسه های محرمانه ی نهادهای حکومتی همچون سپاه پاسداران، امام جمعه ی وقت اهواز آقای احمد جنتی، استانداری خوزستان، مسئولان امنيتی، و سرکردگان انجمن های اسلامی تشکيل شدند و با هماهنگی ی طرحی از پيش فراهم آمده، هجوم را تدارک کردند. اول از «راديو اهواز» شروع کردند. گفتند و گفتند و تبليغ های سراپا دروغ که «دانشگاه توسط گروههای ضد انقلاب سنگر بندی شده. بر بالای ستاد «پيشگام» تيربار کار گذاشته اند، دانشجويان ضد انقلاب پشت جبهه ی کردستان هستند. همگی شان مسلح اند» و . . . همزمان، در دو هفته مراسم نماز جمعه ی اهواز (نيمه ی دوم ماه فروردين سال ۱۳۵۹) آقای احمد جنتی – که در آن سالها هنوز کسی نمی دانست چه جانور درنده و بيرحمی ست – از «توطئه ی استکبار جهانی و ستون پنجم آن در دانشگاهها» گفت.

اين را هم محض اطلاع تان بگويم که در آن سال به غير از برخی دانشجويان دختر دانشگاه اهواز که در خوابگاههای دانشجويی بسر می بردند، اکثريت قريب به اتفاق ما دانشجويان پسر، بصورت مستاجر در محله های اطراف دانشگاه همچون «لشکرآباد»، «کمپلو»، «ناصرخسرو»، «راه آهن»، «امانيه»، و «لشکر» زندگی می کرديم.

بعد از آماده سازی ی شرايط تبليغی و روانی عليه دانشجويان يا شايد همزمان با آن، شناسايی ی فعالان دانشجويی آغاز شد. ما بارها می ديديم حضور عوامل امنيتی ی سپاه پاسداران را در محله های دانشجويی. پيش تر از اين هم، بدفعات خود شاهد بوديم که از چهره های پرکار دانشجويی چه در زمينه های فرهنگی و صنفی، و چه کوشش های سياسی و اجتماعی، و در مناسبت هايی چون شرکت فعال در همياری به مردم خوزستان در رخداد «سيل سال ۵۸» در اهواز و حومه ی آن، برخی دانشجويان انجمن های اسلامی و يا ديگر نهادهايی همچون کميته انقلاب اسلامی، و سپاه پاسداران می آمدند و از گروههای اعزامی ی دانشجويان به مناطق سيل زده در شهرک «ويس رامين»، «کوت عبدالله» و… عکس و فيلم می گرفتند. اگر آن روزها نفهميديم يا زياد جدی نگرفتيم اين قبيل اقدامات امنيتی و اطلاعاتی را، ولی با دستگيری و هجوم به فعالان دانشجويی بعد از ماجرای انقلاب فرهنگی، دريافتيم که در واقع تدارک و تمهيد اين فاجعه از مدتها پيش از آن ديده شده بود.

در چنين هنگامه ای (روزهای اول و دوم ارديبهشت سال ۵۹) بود که بدستور احمد جنتی، از راديو اهواز اعلام شد و اين اعلام مرتبا در طول چند روز تکرار شد که می خواهند نماز وحدت را در دانشگاه برگزار کنند. اگرچه پيش از اين ماجرا، بارها اوباش حزب اللهی که با دريغ بايد گفت برخی مردم ساده دل و مومن که متاثر از تبليغات حکومتی بودند، همراهی شان می کردند در هجوم به گردهمايی های دانشجويی، اما بدليل شرکت وسيع طبقات غير دانشجو همچون کارگران «صنعت نفت»، «نورد لوله» و «صنايع فولاد» و فرهنگيان، کاری از پيش نمی بردند، ولی در روز برگزاری ی نماز وحشت به امامت آقای احمد جنتی، حمله و هجوم ابعاد گسترده و وحشيانه ای بخود گرفت. ما آن روز باخبر شديم که ترکيب قابل توجهی از شرکت کنندگان و برگزار کنندگان نماز وحدت، افراد نهادهای نظامی هستند که بصورت لباس شخصی اما مسلح آمده اند. همچنين باخبر شديم که تعدادی از افراد شرور و چاقوکش محله های «کمپلو» و «لشکرآباد» در ميان جماعت اهل نماز هستند.

در اين ميان چندين روز بود که دانشجويان برای حفظ دفترهای دانشجويی به گرد آنها حلقه زده بودند تا مانع از هجوم به اين دفاتر بشوند. و درست اندکی بعد از انجام نماز وحدت، آقای جنتی يورش به دفتر مرکزی ی «دانشجويان پيشگام» بزرگترين تشکل دانشجويی ی دانشگاه اهواز را فرمان داد.

آقای سروش! گويی حال تان خوب نيست! انگار سر درد من به شما هم سرايت کرد!

چه خام بوديم آقای سروش! چه بی تجربه بوديم ما که فکر می کرديم مگر ممکن ست چنين جنايتی؟! مگر ما چه کرده بوديم؟ تا بخود بياييم از ميان نخل ها، از پشت ديواره های سبز و آشنای شمشادها، از پشت بام های کمين کرده، از حد فاصل ماشين های پارک شده، شليک شقاوت آغاز شد به دانشجويانی که در خانه ی خويش و در اطراف دفتر دانشجويان پيشگام تجمع کرده بودند. بعد از يک واکنش غريزی در دفاع از خود و با دستان خالی، دانشجويان غافلگير شده از هر طرف می دويدند و دنبال پناهی و جان پناهی می گشتند. عده ای از پشت نخلستان ها خود را به کناره های رود کارون که در انتهای شهر دانشگاهی واقع شده است، رساندند. اما گويی مهاجمان کمين کرده در ميان نخل ها، قبلا محلهای فرار را پيش بينی کرده بودند. راه بر دانشجويان بستند. گروه بيشماری در اين مسير يا با گلوله يا با ساتور و دشنه از پای درآمدند. در انتهای اين مسير و در کناره ی رودخانه کارون، «قصابخانه» ی اهواز واقع ست و از قضا در روزهای بعد از فاجعه برخی از کارکنان همين قصابخانه اجساد گلوله خورده و دريده شده ی دانشجويان را از آب می گيرند. چند نفر؟ نه آن روز و نه اکنون و بعد از ۲۳ سال، کسی نمی داند.

آقای سروش! حال تان خوب ست؟ به مثنوی ی مولوی پناه بيريد. مسکن بدی نيست!

ولی ترديدی ندارم زنده هستند کسانی همانند من که آن روز با چشم خود ديدند که چگونه سينه ی

«طاهره حياتی» ی چهارده ساله، «دانش آموز پيشگام» يکی از دبيرستان های اهواز با قمه ی يکی از اوباشان دريده شد و خون اين نونهال شکفته ی آزادی، ميدان ورودی ی «دانشکده ی علوم دانشگاه» اهواز را رنگين کرد.

گروه ديگری از ما دانشجويان به طرف دانشکده ی پزشکی و بيمارستان وابسته به آن که در انتهای شهر دانشگاهی بود، پناه برديم. گروهی ديگر هراسان و بهت زده، به سمت نرده های جنوبی ی دانشگاه و خيابان های شهر می دويدند. گروهی از دانشجويان دختر سراسيمه و وحشت زده به سمت «کوی استادان» فرار می کردند. البته در همين جا هم اوباشان حکومتی خانه ی امن استادان ما را نيز از يورش ضد انسانی ی خود بی نصيب نگذاشتند و برای دستگيری ی دانشجويان و در برابر چشمان مضطرب خانواده های ساکن در کوی استادان وارد خانه ها می شدند و با مشت و لگد و درحالی که دانشجويان را روی زمين می کشاندند، آنها را تحويل گروههای ديگر می دادند.

ولی حلقه ی محاصره اوباشان حزب اللهی که بعدها دانستيم که شمار قابل توجهی از آنها افراد سپاه پاسداران و کميته چی ها بودند، به گرد بيمارستان دانشگاهی هر لحظه تنگ تر می شد. استادان، پزشکان و کارکنان بيمارستان تا هر جا که توانستند دانشجويان را پناه دادند و پنهان کردند. برخی را با روپوش های بيمارستانی و بصورت پرستار و يا بيمار با آمبولانس از مهلکه نجات دادند. اما طولی نکشيدکه چاقوکشان و آدمکشان مومن باخبر شدند، و پس از آن نگذاشتند که هيچ آمبولانسی از محوطه بيمارستان خارج بشود.

درست در همين هنگامه بود که استاد دانشکده ی پزشکی و پزشک سرشناس بيمارستان جندی شاپور يعنی «دکتر نريميسا»، توسط حزب اللهی ها شناسايی و از محل کار خود در بيمارستان بيرون کشيده شد. اين انسان دوست داشتنی و فداکار که علاوه بر کارش در دانشگاه، روزانه در «درمانگاه حصيرآباد اهواز» به رايگان بيمارانش را مداوا می کرد، بلافاصله بعد از دستگيری توسط آقای احمد جنتی بجرم محاربه با خدا، به اعدام محکوم و تيرباران شد.

آقای سروش! بی انصاف! اسلحه مان کجا بود؟ ايکاش می داشتيم تا دست کم از جان و زندگی مان دفاع کنيم!

حال، دسته دسته دانشجويان و به پناه آمدگان به بيمارستان، با ضرب و شتم و در حالی که زير مشت و لگد مومنان خدا بودند، دستگير و به جاهای نامعلومی برده می شدند. از قرار معلوم زندان اختصاصی ی «سپاه پاسداران» در ميدان «چهار شير اهواز»، ديگر ظرفيتش تکميل شده! «زندان کارون» واقع در «سپيدار» نيز جايی برای انباشتن دانشجويان و دستگير شدگان ندارد. به همين دليل از غروب همين روز وحشت آفرين که با نماز وحدت آقای جنتی آغاز شد، دسته دسته دانشجويان را به يک «گاراژ» مخروبه در «خيابان ۲۴ متری» ی اهواز منتقل کردند. به گزارش تنی چند از دوستان دانشجو که زنده مانده اند در اينجا هرچه به تعداد دانشجويان افزوده می شد خشم و کين حزب اللهی های پاسدار بيشتر و آزار و اذيت دانشجويان اسير وحشيانه تر. در اعتراض به همين خشونت ها و مشت و لگدهای نوبتی ی حزب اللهی هاست که دانشجويان اسير اعتراض می کنند و در نهايت بی باوری و در ميان بهت و وحشت، پاسداران مسلح حاضر در «گاراژ»، رديف های جلويی ی دانشجويان را به رگبار می بندند و شمار ديگری از آنها در دم جان می بازند.

آقای سروش! هنوز بخاطر دارم که يک شاهد عينی ی اين آدمکشی ی مکتبی می گفت که دانشجويی در نهايت بی پناهی «کلاسور» خود را سپر گلوله ها و کلاشينکف ها کرده بود! ايکاش شما که بعد از ۲۳ سال دروغ پردازانه از دانشجويان مسلح دانشگاهها می گوييد، اين دانشجويان وحشت زده با دستان خالی را از نزديک می ديديد و نوع سلاح و تعداد فشنگ هايشان را می شمرديد و گزارش می کرديد!

از سوی ديگر در همين روزها، محاکمه ی سرپايی ی دانشجويان آغاز شد، و احکام اعدام شماری از دانشجويان دستگير شده به اجرا درآمد: «مهدی علوی» ، دانشجوی رشته ی رياضی، «احمد موذن» دانشجوی کشاورزی، «مسعود دانيالی پور» – نمی دانم دانشجوی کدام دانشکده بود – «مسعود ربيعی» دانشجوی فوق ليسانس علوم تربيتی، «غلامحسين صالحی»، دانشجوی دانشکده ی علوم کامپيوتر، «اسداله خرمی»، دانشجوی دانشکده ی علوم تربيتی و . . . نه! يادم نمی آيد! آخ! يادم نمی آيد!

 در هفته ی نخستين بعد از فاجعه ی انقلاب فرهنگی در دانشگاه اهواز که تمام محله های دانشجويی ی شهر در وحشت و اضطرابی طاقت سوز سراسر شب را بيدار و روزهای پر از بهت و خوف آن فاجعه را شماره می کردند، من به همراه چند تن «تحريريه دانشجويان پيشگام» که از مهلکه جان سالم بدر برده بوديم با چه رنجی و خطر کردنی، خانه به خانه ی ياران دانشجو را با همراهی ی مردم و همسايگان و همشهريان جستجو می کرديم به يافتن خبر سلامتی ی دوستان. بسياری ناپديد شده بودند. روزها بود که خانه های دانشجويان سوت و کور بود. با اين همه موفق شديم نخستين «ويژه ی نامه» ی خونين انقلاب فرهنگی ی اسلامی را که شما از نظريه پردازان آن بوديد، منتشر کنيم. در اين ويژه نامه که اميدوارم نسخه ای از آن به امانت و گواهی ی تاريخ مانده باشد و روزی به کشف حقيقت و بازگويی ی آن فاجعه بازبينی بشود، به جز اسامی ی اعدام شدگان، اسامی و احتمالا عکس سيزده تا هفده نفر ديگر را منتشر کرديم. تعدادی از همين جان باختگان – اگر اشتباه نکنم – کسانی بودند که حتا بی هيچ دادگاه و بيدادگاهی، پيکر مثله شده ی آنها در ميان نخلستان های شهر دانشگاهی پيدا شده بود، يا اجسادشان از «رود کارون» سوگوار شهرمان گرفته شده بود.

آقای سروش! حال تان چطورست؟ خوب نيست؟ خواهش می کنم همچنان در اين سفرنامه ی مرگ و جنون مرا همراهی کنيد! می دانم. می دانم. شما عادت داريد بيشتر «مولوی» بخوانيد و از «عشق و عرفان» بگوييد و بنويسيد. اما خواهش می کنم با من باشيد برای لحظاتی ديگر.

همزمان با کشتار و دستگيری ی استادان و دانشجويان، پرده ی دوم سناريو سرکوب به اجرا درآمد: «دفتر پيشگام دانشگاه اهواز» در حالی که کاملا در هم ريخته بود و بيشتر خرابه های يک جنگ تمام عيار نظامی را تداعی و تصوير می کرد، با دوربين خبرنگاران و عکاسان دولتی اين گونه گزارش شد: «عکس های سکسی و قبيحه»، «کاندوم و قرص ضد حاملگی»، و «عکس های همسر شاه سابق»!

آقای سروش! بی شرمی را می بينيد!؟ نه! بگذاريد همچنان به شما و تاريخ گزارش بکنم: ما در «دفتر پيشگام»، «آرشيو مطبوعات» داشتيم. نسخه هايی از فيلم های سينمايی ی کلاسيک جهان که توسط دانشجويان «اتاق فيلم» بارها برای دانشجويان و فرزندان مردم از ساير گروههای اجتماعی به رايگان نمايش می دادند . در «دفتر پيشگام»، گزارش و عکس و فيلم داشتيم از همياری ی دانشجويان در رخداد دردناک «سيل خوزستان» در سال ۵۸. نيز، کاست های سرود و تصنيف های انقلابی ی آن سالها، يا پوسترها و نشريات دانشجويی . از آنجا که چنين حمله ی مغول واری به مغز هيچ کس خطور هم نمی کرد، دليلی نمی ديديم که حتا اين آرشيوها را از دفتر خارج کنيم. يعنی که تنها اموال و ابزار فعاليت ما همين ها بودند.

اما آقای سروش بی انصاف! کارگزاران تبليغاتی ی رژيم نوپای اسلامی، بارها اين عکس های «فرح پهلوی» و «قرص ضد حاملگی و کاندوم» و… را که خود و طی يک برنامه ی از پيش سازمان دهی شده در دفتر ما ريخته بودند، به راديو و تلويزيون کشيدند به قصد فريب مردم و بدنام کردن شريف ترين دانشجويان دانشگاه اهواز و توجيه جنايت خود، ولی يک حتا يک فشنگ و تفنگ نديدند و پيدا نکردند تا به اتکا به آن، حرف امروز شما که تکرار دروغ پردازی ی آقای احمد جنتی در آن روزهای فريب، توطئه و سرکوب ست، مستند تاريخی بشود! نيز، از آن «تيربار» ساختگی و دروغين بر «پشت بام دفتر پيشگام» هم هيچ اثری پيدا نشد تا امروز شما به آن استناد بکنيد!

آقای سروش! آيا عجيب نيست که چرا « آن گروههای مسلح» دانشجويان يا گروههای سياسی ی دخيل در دانشگاه که هنوز پس از ۲۳ سال مورد ادعای شماست، در تمام آن روز سراسر وحشت و هجوم، حتا يک تير هم شليک نکردند!؟ آيا عجيب نيست که چرا کاربدستان نظامی و امنيتی و خطيب نماز جمعه ی اهواز آقای احمد جنتی هرگز نتوانستند يک نفر را بيابند و به صفحه ی تلويزيون يا آنتن راديو بکشانند با اين ادعا که هدف شليک گلوله ی «گروههای مسلح دانشجويان» قرار گرفته باشد!؟

آقای سروش! انگاری بجای آن سردرد، عرق شرمی بر پيشانی تان نشسته ست؟ پاکش کنيد، اما جنايت عريان را ناديده نگيريد. توجيه اش نکنيد. نه! بياييد بعد از ۲۳ سال دست برداريد از اين تقسيم بندی ی من درآوردی ی «انقلاب فرهنگی» و «ستاد انقلاب فرهنگی» و اينکه گويا دامن شما آلوده ی اولی نيست و در دومی هم تا آنجا بوده ايد که «سفره ی معرفت» برای دانشجويان بگشاييد!

آقای سروش! لطف کنيد ادامه ی ماجرا را بشنويد تا نشان بدهم چگونه شريک در تمام آن فاجعه بوده ايد.

بعد از کشتار دانشجويان، دانشگاه ما همچون ساير دانشگاهها، سوت و کور به ماتمکده ای بدل شد. چاقوکشان و سرکردگان شان، سرخوش از فتح «سنگر استکبار جهانی» ، در شهر دانشگاهی يله شدند. آقای احمد جنتی «نماز شکر» بجای آورد که دانشجويان و استادان «ضد انقلاب» را به سزای اعمال شان رسانده است. خانواده های بی پناه دانشجويان ماهها و در گرمای سوزنده تابستان آن سال از زندانی به زندان ديگر دنبال فرزندان شان گشتند. صدها دانشجوی دستگير شده در همان روزها، در زندانهای 
«کارون» و «چهار شير اهواز» متعلق به سپاه و . . . اسير بودند. نيز، ديگر دانشجويان جان بدر برده، به شناسايی ی انجمن های اسلامی و توصيه ی «ستاد انقلاب فرهنگی»، در شهر و روستای زادگاه شان دستگير و به زندانهای محلی برده می شدند، از اصفهان گرفته تا شيراز، و از تهران تا تبريز. نگاهی به آمار زندانيان سياسی ی دهه ی شصت خورشيدی و هويت و پيشينه ی اين زندانيان نشان می دهد که شمار قابل توجهی از آنان استادان و دانشجويان دستگير شده در همين فاجعه ی سرکوب دانشگاه و پس از آن هستند. اين را دست کم می توانيد روزی روزگاری تحقيق کنيد. و از قضا اين دستگيری ها و زندانی کردن ها در همان زمانی صورت می گرفت که شما بحکم «امام» و به همراه شش نفر ديگر از اعضای «ستاد انقلاب فرهنگی» به پاکسازی ی «ضدانقلاب از دانشگاه» که خواست «امام» بود، مشغول امور مکتبی ی خود بوديد. اما اين پايان ماجرا نيست چرا که در وقت بازگشايی ی دانشگاه بعد از سه تا چهار سال، هنوز آدمخواران امنيتی دنبال شکار دانشجويان بودند از اين قرار که ابتدا بسياری از همکلاسی های ما حتا آنهايی که هيچ گونه هواداری از گروههای سياسی نداشتند نامه ای دريافت داشتند برای رفتن و ثبت نام و درست در همان محل «ساختمان مرکزی ی آموزش دانشگاه اهواز» و با تمهيدات قبلی ی عمله ی سرکوب، دستگير شدند.

آقای سروش! بيشتر سرتان را درد نمی آورم! پيش از اين بارها ابعاد جنايت کارانه ی اين فاجعه را از زبان دست اندرکاران دانشگاهی ی ما شنيده ايد. شنيده ايد حقايق تلخ منتشر شده را از زبان «دکتر محمد ملکی» ی مومن و معتقد، و نخستين رييس «دانشگاه تهران» بعد از انقلاب اسلامی در زمينه ی اخراج هزاران استاد و دانشجو که سرمايه ی عظيم ملی ی کشورمان بودند و اينکه چگونه آنان به نابودی کشانده شدند. و لابد آقای ملکی را از «گروههای مسلح» ضد انقلاب در دانشگاه نمی دانيد. يا شنيده ايد از زبان همکارتان «دکتر صادق زيبا کلام» که بخاطر همين فاجعه، دست کم اين شهامت اخلاقی را داشت که آمد و از «پيشگاه خدا و مردم، طلب استغفار» کرد. يا خوب بخاطر می آوريد آن جنايت هايی را که بعدها در حق خود شما روا داشتند و با چه خشونتی به کلاس درس تان هجوم آوردند. آيا آن اوباشانی که بارها قصد جان شما را کردند همان جانيانی نبودند که ما را به گلوله بستند؟!

اين را هم لابد می دانيد نخستين کسانی که در اين سالها با شجاعت به دفاع از شما برخاستند در برابر پايمال کردن ابتدايی ترين حقوق تان، ما قربانيان بازمانده از سرکوب گری های دهه ی شصت خورشيدی، و دگرانديشان جامعه بوده ايم.

اين يکی را نيز البته هر انسان منصف و واقع بين ايرانی می داند که از آن زمان که فاصله گرفته ايد از دستگاه سرکوب و استبداد و آغاز کرده ايد تلاش های روشنگرانه تان برای مقابله با استبداد ولايت فقيه را ، نگاه و نظر بسياری به شما تغيير کرده است نسبت به کسانی که همچنان توجيه گر اين سرکوبگری ها هستند.

اما با اين حال، همچنان چند پرسش جدی از شما به قوت خود باقی ست: چرا بعد از اين همه سال

آمده ايد و آن دروغ پردازی های عمله ی استبداد و تبهکاری همچون احمد جنتی را تکرار می کنيد که دانشجويان و «گروههای مسلح» در درون دانشگاه نيز در آن فاجعه ی خونين دانشگاه دست داشتند؟ چرا شما که بدون ترديد فرد مطلعی هستيد و آثار زيان بار علمی، انسانی، اقتصادی، و . . . آن جنايت را خوب می شناسيد، همچنان منکر می شويد و نمی خواهيد با بازگويی ی آن نزد افکار عمومی، دست کم دامن خود را تا آنجا که درگير آن بوده ايد، پاک کنيد؟

آقای سروش! اعتراف به خطا، خطا نيست! شما حتا اگر آن گونه که خود تقسيم بندی کرده ايد در جريان «انقلاب فرهنگی»، نبوديد، حتما خبردار بوديد که چگونه خانه ی ما را بخون کشاندند. پس آيا به اعتراض به آن جنايت نمی بايد و نمی توانستيد از همان اوان کار، کناره بگيريد و شريک آن خون های ريخته شده در دانشگاه نشويد؟

فرض را بر اين قرار می دهيم که نمی دانستيد بر اهل دانشگاه در حد فاصله دوم تا نهم ارديبهشت چه رفت! آيا بعد از اين همه سال هنوز هم نمی دانيد؟ و آيا هنوز نمی خواهيد به سهم خويش به کشف حقيقت ياری برسانيد؟ کشف حقيقت ارزانی ی شما، چرا به جعل و قلب آن همچنان کمر بسته ايد؟!

آقای سروش! بايد شرمگينانه بپذيريد که «انقلاب فرهنگی» بروش اسلامی ی آن در ارديبهشت سال ۱۳۵۹ و حاصل بعدی ی آن در «ستاد انقلاب فرهنگی» يک فاجعه بود. آن فاجعه، نسلی از فرهيختگان و دانشجويان ميهن مان را در کام بيرحمانه ی خود سوزاند و خاکستر کرد و شما بيش از هر کس ديگر، سهم خود در آن فاجعه را می شناسيد.

بر شماست که با رويگردانی از عنصر قدرتمدار که هنوز کلام و کليت انديشگی تان را رها نکرده است، و نقد شجاعانه ی آن فاجعه که اعتراف بی پرده پوشی ی شما را طلب می کند، دامن آلوده را از آن جنايت بشوييد. نه! هرگز «تنور انقلاب» گفتن، و پناه بردن در پشت چنين توجيه گری ها، کارنامه ی شما را پاک نکرده و نخواهد کرد.

آقای سروش! اطمينان داشته باشيد که کارنامه ی اين جنايت تا کشف تمام حقيقت آن هرگز بسته نخواهد نشد. نيز، بدانيد همه ی اهل خرد نه بخاطر دامن زدن به نفرت و نفرين و انتقام جويی های کور که فردا برای امثال شما چوبه های دار برپا کنند – که حتا ما قربانيان آن خشونت و سرکوب هيچ باوری به آن نداريم – که تنها برای بازداشتن جامعه از يک دور تازه ی خشونت خواهی و انتقام جويی، خواستار بازگويی ی حقيقت از سوی شما هستند.

سيدنی – استراليا


۲۴ مرداد ۱۳۸۲

هیچ نظری موجود نیست: