نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ آبان ۲۴, سه‌شنبه

مصاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف (ب)

صاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف - (ب)

توجه، باز شدن در یك پنجره جدید. چاپ
شماره مطلب
مصاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف
مصاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف (الف)
مصاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف (ب)
مصاحبه با روحانی و حق شناس: تماس با خمینی در نجف (پ)
تمام صفحات

۴
پیکار، شماره ۷۵، سال دوم – دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۵۹، صص ۱۱-۸ و ۲۱
پیکار: مخالفت مراجع و روحانیون بزرگ در اوائل دهه ۱۳۴۰ که با قیام ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ همراه گشت چگونه شروع شد و بر چه پایه و زمینه سیاسی و اقتصادی و اجتماعی قرار داشت؟
رفیق تراب: در اواخر  دهه  ۱۳۳۰ نیازهای اقتصادی امپریالیسم آمریکا و به تبع آن نیازهای سیاسی و نظامی اش، ایجاب می کرد که زیربنای اقتصادی جامعه ایران، که هنوز یک کشور نیمه مستعمره – نیمه فئودال بشمار می رفت به نفع نیازهای امپریالیستی تغییر کند و مقدمات به اصطلاح، اصلاحات ارضی و استقرار حاکمیت سرمایه داری وابسته فراهم آید. اما در آن زمان زمینه این تغيیرات از هر حيث، در کشور فراهم نبود.
از سوی دیگر پس از ۷ سال که از حکومت کودتا و بگیر و ببندها و اعدام ها و نیز مقاومت و قهرمانی های خلق از یک طرف و سکوت و تسلیم و خیانت غالب رهبران سیاسی و مذهبی از طرف دیگر می گذشت، کشور شدیداٌ دچار بحران اقتصادی و سیاسی بود. فشار توده ای از پایین موجب ایجاد شکاف در بالا یعنی طبقه حاکمه  شده، ضرورت عقب نشینی محدود و گشودن "دریچهء اطمینان" را برای جلوگیری از انفجار به رژیم شاه تحمیل می نمود. اینک به برخی از وقایع مهم اشاره می کنم:
-    اعتصابات کارگری متعدد، منجمله اعتصاب ۳۰ هزار نفری کارگران كوره پزخانه های تهران که به خون کشیده شد.
-    بدتر شدن روز افزون وضع دهقانان و مناطق دوردست، نظیر بلوچستان، که هیات دولت ضد خلقی آن روز هم ناگریز بود برای آن اشک تمساح بریزد.
-    اعتصاب وسیع دانش آموزان در تهران سال ۱۳۳۸ که  آن طور که به یادم هست - از دارالفنون شروع شد.
-    افتتاح احزاب "شه ساخته" نظیر حزب ملیون (به ریاست دکتر منوچهر اقبال) و حزب مردم (به ریاست اسدالله اعلم) و انتخابات مجلس که شاه مجبور به باطل کردن آن شد.
-    بروز اختلافات در سطوح بالا مثلاً  بین شاه  و تیمور بختیار (که تا ۵ سال پس از کودتا فرماندار نظامی تهران بود) که منجر به فرار بختیار به خارج از کشور شد.
-    تغییر سریع کابینه ها و درگیری درونی رژیم بین جناح وابسته به فئودال ها که بطور سنتی با سیاست انگلیس همخوانی داشتند و جناح متعلق به بورژوازی وابسته که از سوی آمریکا حمایت می شدند.
-    و بالاخره عجز رژیم از سرکوب مبارزات سرسختانه توده ها.
اینها و نمونه های بسیار دیگر نشان میدهد که  اوضاع چقدر بحرانی بوده است. در چنین اوضاعی روحانیون بزرگ اگر موضعی سیاسی داشته اند جز در حمایت از فئودال ها و سکوت رضایت آمیز در قبال سرکوب توده ها نبوده است.
همزمان با زمینه سازی برای اجرای اصلاحات ارضی که آيت الله بروجردی، از موضعی فئودالی شدیداٌ در برابر آن ایستاده بود و پس از آن که مسألهء تحدید مالکیت هم به صورت نظر خواهی در روزنامه ها به صورت گسترده ای مطرح شد، شاه در پاییز ۱۳۳۹ اعلام کرد که "انتخابات آزاد است" و به نمایندگان جبهه ملی اجازه داده شد که در انتخابات دوره بيستم "مجلس شورای ملی" شرکت کنند.
جنبش کمونیستی که پس از ضربات بر حزب توده و سرکوب های رژیم کودتا هنوز نتوانسته بود کمر راست کند عملاً در صحنه سیاسی حضور نداشت. روحانیون بزرگ هم به همان دلایلی که در قسمت های قبلی مصاحبه گفته ام دلیلی برای مخالفت با رژیم شاه نمی دیدند. این است که اپوزیسیون و نیروی مخالف، هر چند در سطح رفرميستی آن، در وجود بقایای "جبهه ملی" و پیروان مصدق خلاصه  می شد. باید بگویم که در آن زمان حزب توده پس از آن همه ضربات و خیانت ها و توجیه فرار از صحنه مبارزه و هم آوازی با رژیم که از سوی کمیته مرکزی در مسکو و آلمان شرقی انجام داده بود، اصلاٌ در صحنه مبارزه سیاسی حضور نداشت و بسیاری از عناصر مبارز کمونیست و نیز انقلابیون دمکرات مذهبی زیر چتر جبهه ملی فعالیت می کردند.
بقایای "جبهه ملی" برای آغاز فعالیت انتخاباتی تشکیلات جبهه ملی را با شعار "هدف جبهه ملی ایران حکومت قانونی است" احیا کردند و با سازشکاری طبقاتی خویش مشغول چانه زدن با رژیم برای بدست آوردن چند کرسی در مجلس شورا یا حداکثر یکی دو پست وزارتی شدند. سال ۱۳۳۹ و انتخابات به اصطلاح آزاد شاه منجر به راه یافتن یک یا چند نفر از جبهه ملی منجمله اللهیار صالح از کاشان به مجلس بیستم شد. علاوه بر جبهه ملی، عناصر سر سپرده آمریکا مثل دکتر علی امینی و محمد درخشش هم که با روی کار آمدن کندی در آمریکا جان و ماموریت تازه ای یافته بودند، بیکار نبودند. جبهه ملی سعی در مهار زدن جنبش خلق داشت و باند امینی به توطئه علیه جنبش می پرداخت. مثلاً  محمد درخشش، جنبش اعتصابی و حق طلبانه معلمین را به بند می کشید و در همین اعتصاب و تظاهرات سراسری معلمین بود که معلمی بنام دکتر خانعلی در ۱۲ اردیبهشت ۱۳۴۰ به شهادت رسید. جبهه ملی هم، می کوشید جنبش روشنفکران و دانشجویان را در چهارچوب برنامه های رفرمیستی و سازشکارانه اش زندانی کند. جبهه ملی با تمام قوا سعی می کرد شعارهای تظاهرات سراسری دانشجویان دانشگاهها رنگ ضد سلطنتی به خود نگیرد. جبهه ملی حتی  جرأت نداشت نام مصدق را که شاه از او خرسند نبود به عنوان رهبر خود برزبان آرد. به طوری که جمعیت نهضت آزادی ایران که گاه انتقاداتی را متوجه شخص شاه (و نه سلطنت) می کرد و از مصدق به عنوان رهبر جنبش ملی یاد می نمود، مورد "بی مهری" جبهه ملی قرار گرفت و بدان راه نیافت.
در اواخر ۱۳۳۹ و اوائل ۱۳۴۰ اوضاع اقتصادی کشور بسیار بحرانی بود و جناح آمریکایی درون رژیم به سرکردگی دکتر علی امینی که قرار بود تسلط کامل سرمایه داری وابسته را بر ویرانه نظام نیمه فئودال نیمه مستعمره گذشته تأمین  کند، با استفاده از این بحران، دربار را تحت فشار قرار داد و آمریکا فقط با پرداخت ۵/۳ میلیون دلار وام، حکومت دلخواه خود را به شاه تحمیل نمود. روی کار آمدن امینی و ایجاد جو نسبتاٌ آزادتر برای تظاهرات سیاسی اصلاح طلبانه و مسالمت آمیز، از اردیبهشت ۱۳۴۰ به بعد، تغییرات چندانی در آرایش نیروهای سیاسی مخالف برجا نگذاشت. مبارزات خلق و در پیشاپیش آن دانشجویان دانشگاه که به تدریج هسته های مقاومت چپ و کمونیستی و انقلابی در بین آنان پا می گرفت، کم کم قابل کنترل نبود و رژیم با حمله وحشیانه ارتش و پلیس به دانشگاه تهران در اول بهمن ۱۳۴۰ نوعی ضرب شست نشان داد. اندکی پس از این واقعه، حکومت امینی که وظیفه اش یعنی آماده کردن زمینه برای اصلاحات ارضی آمریکایی شاه به پایان رسیده بود جای خود را به اسدالله علم، فئودال سر سپرده ای که قرار بود تبدیل به سرمایه دار وابسته شود، سپرد و او همچنان حسن ارسنجانی وزیر کشاورزی امینی را که مأمور مستقیم آمریکا بود برای پیاده کردن طرح اصلاحات ارضی در کابینه نگاه داشت.
آیت الله بروجردی در فروردین ۱۳۴۰ درگذشت و تا یک سال و حتی بیشتر پس از او هنوز جانشین قدرتمندی عهده دار منصب مرجعیت او نشده بود. رژیم شاه در غیاب بروجردی "اصلاحات ارضی" را که به دستور آمریکا باید پیاده می کرد، آسانتر می توانست به مرحله اجرا در آورد. اینجاست که شروع کرد به گذراندن قوانینی جهت زمینه سازی آن تغییرات. ایجاد تغییراتی در قانون انجمن های ایالتی و ولایتی، اعطای حق رأی به زنان در انتخابات و تصویب لوایحی که از پایگاه بورژوایی محدودیت های بیشتری برای روحانیت و مذهب ایجاد می کرد، موجب مخالفت مجتهدین (همان طور که قبلاً  گفته ام، از پایگاه فئودالی) با دولت وقت (اسدالله علم) گردید. تلگراف هايی که در این باره به شاه و دولت زده شده در دست است و شما می توانید نمونه هايی از آنها را در معرض دید خوانندگان "پیکار" قرار دهید. موضع آیت الله خمینی در آن زمان، قبلاً  در "پیکار" شماره ۷۱  آمده است. مأخذ این تلگراف ها، همان کتاب "نهضت دو ماهه روحانیون ایران" تألیف علی دوانی (که خود  به اصطلاح از "فضلای حوزه علمیه" است ) چاپ ۱۳۴۱ قم، می باشد.


خوب پس از ملاحظه این اسناد به ادامه صحبت می پردازیم:
سر و صداها و اجتماعات در مساجد و منزل روحانیون بزرگ، حول همین درخواست ها جریان داشت. "علما"ی شهرستان ها هم به تهران و قم سفر کردند. بسیاری از آنها برای رقابت با یکدیگر و عقب نماندن از قافله هم که بود، تلگرامی به شاه یا نخست وزیر می فرستادند و به اصطلاح خودشان "میخ اجتهادشان را می کوبیدند". یکی از اجتماعات مهمی که در تهران در آن روزها تشکیل شد در مسجد سید عزیزالله معروف به (ترک ها) در بازار بود. این اجتماع به کارگردانی فلسفی واعظ که قبلاً  او را تا حدی معرفی کرده ایم (پیکار ۷۱ )، و زیر نظر آیت الله بهبهانی تکرار شد. شخص اخیر حامی فئودال ها، نوکر انگلیس و فردی بسیار نزدک به دربار بود و غائله نهم اسفند ۱۳۳۰ به نفع شاه و علیه مصدق را او رهبری نمود. متن خبر را از روی همان کتاب که قبلاً  ذکر کردم میتوانید بخوانید. (صفحه ۸۸) سند شماره ۱.
کش و قوس بین دولت و "علما" به تدریج دسته اخیر را در مواضع خود که به صورت امری حيثیتی در آمده بود سرسخت تر می سازد. علاوه بر فئودال ها، خرده بورژوازی تحت ستم، به ویژه روشنفکران و دانشجویان مذهبی دمکرات و حتی لیبرال های مذهبی با مراجع تماس می گیرند و در بیانیه های مراجع، به نسبت وابستگی شان به این یا آن طبقه، شعارهای آنها مطرح می شود. 
در این میان تغییر لحن آیت الله خمینی از همه بارزتر است. او به تدریج پا را از حد اولیه تغییر قانون انجمن های ایالتی و ولایتی و عدم شرکت زنان در انتخابات فراتر می گذارد و مسائل اجتماعی دیگری را، البته در حد قانونی و اصلاح طلبانه اش، مطرح می نماید. آیت الله خمینی در پایان یک تلگراف مورخه ۱۵/۸/۱۳۴۱ که خطاب به شاه است چنین می گوید. آن را برایتان می خوانم:
"اعلیحضرت را متوجه می کنم به اینکه اطمینان نفرمایید به عناصری که با چاپلوسی و اظهار چاکری و خانه زادی می خواهند تمام کارهای خلاف دین و قانون را کرده و به اعلیحضرت نسبت دهند
" (آیت الله حساب شاه را با اطرافیانش جدا می کند و شاه را تطهیر می نماید) "و قانون اساسی را که ضامن اساس ملیت و سلطنت است با تصویب نامه های خائنانه و غلط از اعتبار بیندازند". (باید پرسید اولاٌ کدام قانون اساسی را آیت الله معتبر می دانسته است. مگر قانون اساسی مشروطیت شدیداٌ با مشروعه شیخ فضل الله نوری که امروز رژیم جمهوری اسلامی اینقدر برایش سینه چاک می دهد تضاد نداشت؟ ثانیاٌ چطور شد که در آن زمان ملیت خوب بود ولی امروز به صورت یک کفر درآمده است؟). "تا نقشه های شوم دشمنان اسلام و ملت را عملی کنند. انتظار ملت مسلمان آن است که با امر اکید، آقای علم را ملزم فرمایید از قانون اسلام و قانون اساسی تبعیت کند و از جسارتی که به ساحت مقدس قرآن کریم نموده استغفار نماید." (آیت الله، فقط از شاه میخواهد که علم را به تبعیت از قانون اسلام و قانون اساسی ملزم کند نه به  شاه و سلطنت کاری دارد و نه به قانونی بودن یا نبودن نخست وزیری علم. ببینید سطح بر خورد چقدر محدود است!). "و الا ناگزیرم در نامه سرگشاده به اعلیحضرت مطالب دیگری را تذکر دهم. از خداوند تعالی استقلال ممالک اسلامی و حفظ آنها را از آشوب و انقلاب مسئلت می نمایم". (آیت الله خمینی، ایران دوره شاه سال ۱۳۴۱ را مستقل ارزیابی می کند و برای حفظ "استقلال" آن و دیگر ممالک اسلامی دعا می نماید؛ در حالی که تقریباٌ همگی آنها زیر سلطه امپریالیسم و چکمه وحشیانه ترین و عقب مانده ترین رژیم ها می سوزند و در آستانه انقلاب قرار دارند. و بالاخره در آخرین جمله تلگراف از "خدا می خواهد" که ممالك اسلامی را از انقلاب حفظ کند. مگر نه این که انقلاب از سوی توده های تحت ستم و به اصطلاح "مستضعفین" علیه حکومت های ظالم می خواست عملی شود؟ چرا آیت الله انقلاب را اینقدر امر ناپسندی می شمارد؟ آیا جز این است که آیت الله و طبقه ای که او نمایندگی اش را به عهده داشت با رژیم پوسیده نیمه فئودال نیمه مستعمره شاهنشاهی در تضاد تعیین کننده ای نبوده است؟!)
این فشارها دولت علم را وادار به عقب نشینی می کند و لایحه مورد اعتراض، در هفته اول آذر ماه ۱۳۴۱ رسماٌ لغو می گردد. آیت الله خمینی از این دوره است که به عنوان یک مرجع تقلید در سطح جامعه مطرح می شود. اما آنچه او را برای اقشار متوسط مذهبی مقبول تر می سازد پاسخی است که او می تواند بطور نسبی به خواست های این اقشار بدهد. مطرح شدن آیت الله خمینی به عنوان یک مرجع تقلید، بر خلاف شریعتمداری و دیگران، ناشی از موضع مبارزه جویانه ای است که او بعنوان نماینده اقشاری که ذکر کردم در مبارزه با شاه ایفا می کرد.
در ششم بهمن ۱۳۴۱ و با تمهیدات قبلی، رفرندوم شاه و به اصطلاح انقلاب سفید مطرح می گردد. در برابر این اقدام رژیم، تنها نیروی موجود سیاسی، که جبهه ملی است، خلع سلاح می شود و از سر درماندگیِ تمام، درماندگی ای که نشان می داد در ایران بورژوازی ملی ای وجود ندارد که این ها نماینده اش باشند، ناگزیر شعار "اصلاحات آری! دیکتاتوری شاه نه!" را می دهد. فاتحهء جبهه ملی در همین جا خوانده شد، هرچند برخی از سران آن برای احتیاط چند ماهی در زندان گذراندند. تنها جناحِ نهضت آزادی بود که به اعتبار وجود عناصری مبارز و رادیکال در پایه آن، به ویژه دانشجویان، مدتی بیشتر دوام آورد.
یکی دو سال مخالفت های علنی با دولت شاه سد خفقان را تا حدودی شکسته است. رژیم ناگزیر است طرح آمریکایی اصلاحات ارضی را به هر قیمت پیاده کند. فئودال هایی که چندان سهمی در این تغییر و تحول به نفعشان نشده، زوزه هايى می کشند ولی البته قدرت بسیج مردم را ندارند و عمر تاریخی شان به سر آمده است. اقشار و طبقات تحت ستم شهری به ویژه خرده بورژوازی سنتی و بخش وسیعی از روحانیون کوچک و به خصوص طلاب که فرهنگ و ایدئولوژیشان نیز مورد تعرض قرار گرفته است نارضایتی خود را از طریق حمایت از مراجعی مانند آیت الله خمینی بروز می دهند و او با سخنرانی ها و اعلامیه های خود کانونی از مخالفت با دولت و شاه فراهم می کند. خواست های وسیعتر يا ريشه اى تری که عناصر آگاه وابسته به اقشار تحت ستم و از جمله آیت الله طالقانی مطرح می کنند روی شعارهای آیت الله خمینی تأثیر می گذارد و برای اولین بار موضوع خطر اسرائیل و آمریکا در بیانیه های مراجع تقلید طرح می شود. ماه محرم پیش می آید و استفاده از منابر علیه شاه و دولت، قدرت حاکم را به عکس العمل وا می دارد. تظاهرات وسیع توده ای، بخصوص در روز عاشورا، و شعارهای "خمینی بت شکن ..." که خواست توده ها را برای واژگونی رژیم شاه بیان می کرد و شعارهای لیبرالی جبهه ملی را به زباله دان پرت می نمود، رژیم را به وحشت انداخت. در ۱۱ محرم، ماموران ساواک آیت الله خمینی را از خانه اش در قم ربودند و در تهران زندانی کردند. این جرقه و بهانه ای برای قیام ۱۵ خرداد (۱۲ محرم) شد. در حالی كه هیچ رهبری و نقشه ای برای این قیام وجود نداشت، هزاران نفر از زحمتکشان و توده های تحت ستم شهری و تعدادی هم از روستاییان حول و حوش تهران به خیابان های تهران سرازیر می شوند. در قم نیز که قبلاً  یک بار به مدرسه فیضیه حمله شده و سابقه نزدیک سرکوب پیش چشم ها وجود دارد و همچنین در برخی شهرهای دیگر، مردم ظاهراٌ در اعتراض به دستگیری آیت الله خمینی و در واقع به خاطر اینکه از ستم چندین ساله به جان آمده اند به خیابان ها می ریزند. رژیم سرکوب سخت و خونین را در دستور قرار می دهد. هزاران نفر در روزهای ۱۵ و ۱۶ خرداد در تهران و شهرستان ها به شهادت می رسند و مرحله اى در تاریخ مبارزات ایران شروع  مى شود. اصلاح طلبی بورژوازی لیبرال و همه کسانی که بر اساس موضع طبقاتیشان در فکر مماشات بودند، در این دوره به طور کامل شکست می خورند و از این پس هرچه گروه مبارز بوجود می آید به انقلاب و مبارزه مسلحانه فکر می کند و مخفیانه به سازماندهی می پردازند.
آیت الله خمینی پس از دو سه ماه از زندان آزاد می شود. ولی همان طور که خود به رژیم شاه اخطار کرده است سرسختانه علیه آن موضع گیری می کند و به عنوان سمبل اقشار متوسط جامعه و آن بخش از روحانیت که به خاطر وابستگی های طبقاتیش با رژیم اختلاف يا حتی تعارض دارد در می آید. روحانیون لیبرال نظیر شریعتمداری و در مدارج پایین تر کسانی مانند ناصر مکارم و جعفر سبحانی (نماینده تبریز در مجلس خبرگان) و سید هادی خسرو شاهی (نماینده امام در وزارت ارشاد ملی) از او می برند.
رژیم شاه از استقبال مردم نسبت به خمینی که شدیداٌ مضمون سیاسی و نه الزاماٌ مذهبی دارد ناراحت است و می كوشد با ارسال تلگراف تبریک و تسلیت  و غیره آیت الله شریعتمداری  را بعنوان مجتهد رسمی علم کند ولی بر آمد مبارزه طبقاتی درون جامعه نه نتها لیبرال ها و سازشکاران با رژیم را نمی پذیرد، بلکه آنها را طرد می کند. به اعتقاد من تنها همین جنبه یعنی همخوانی نسبی آیت الله خمینی با نیازهای مبارزاتی اقشار متوسط جامعه و موضع او علیه شاه (که تجسم جبهه دشمن و سمبل آن بود) با توجه به بر آمد انقلابی و طرد رفرمیسم و در شرایطی  که جنبش کمونیستی از ضعف شدیدی رنج می برد، انظار را متوجه آیت الله خمینی ساخت. در همین فاصله، یعنی از آزادی از زندان تا تبعید که قریب یک سال طول کشید موضع او از لیبرال ها هرچه بیشتر فاصله می گرفت. بسیاری از طرفداران متعصب او از شریعتمداری بد می گفتند و بالعکس. بد نیست در اینجا اشاره کنم که بین این دو مجتهد از سال ها پیش روابط دوستانه ای برقرار نبوده است که علت آن را هم در موضع طبقاتی آنان و هم در رقابت بر سر مرجعیت می توان دید.
به هر حال، موضع مخالفت آمیز آیت الله خمینی از اواسط ۱۳۴۲ تا اواسط ۱۳۴۳ که تبعید شد، پیوسته شدت و صراحت بیشتری پیدا کرد. هرچه سرمایه داری وابسته بیشتر تحکیم مى شد و بدنبال آن خرده بورژوازی تحت فشار بیشتر قرار می گرفت و هر اندازه بورژوازی به نهادها و بینش فرهنگی ـ مذهبی این اقشار تعرض بیشتری می کرد، اینان حیات خود را بیش از بیش در خطر می دیدند. اوج مخالفت آیت الله خمینی در نطقی که علیه لایحهء کاپیتولاسیون (مصونيت قضائی مستشاران امریکایی در ایران) ایراد کرد دیده می شود. در این نطق که در حضور هزاران نفر در مدرسه فیضیه ایراد شد، آیت الله شدیداٌ به آمریکا حمله کرد و جانسون رئیس جمهور وقت آمریکا را دشمن ترین و منفورترین فرد عالم نزد مردم ایران دانست و به شاه (در قالب همان مواضع خود) هشدار داد که اگر خودت را درست نکنی گوشت را می گیرم و از مملکت بیرون می اندازم!
این حرفهای صریح و آتشین هر چند که نه همراه با برنامه بود، نه با تشکیلات، ولی وقتی با توهمات و تقدس روحانیون و نیز تخیلات خرده بورژوایی طرفداران همراه می گشت، چنان شوری بر می انگیخت که می توانست برای رژیم دردسر بزرگی باشد و بود. در آن زمان رژیم توانسته بود کلیه نیروهای سیاسی را یا خنثی و یا سرکوب سازد. تعداد زیادی در زندان و برخی دیگر در حال تدارک برای تشکیل سازمان های مخفی انقلابی بودند. صدای آیت الله خمینی تنها صدایی بود که می توانست علیه کاپیتولاسیون بلند شود و شد. به همین سبب بود که رژیم شاه طی توطئه ای که با سکوت رضایت آمیز کسانی مانند شریعتمداری همراه بود، شبانه آیت الله خمینی را از قم  ربوده او را با هواپیما از تهران به ترکیه و پس از چند ماه به عراق تبعید نمود.
۵
پیکار شماره ۷۶ سال دوم – دوشنبه ۲۱  مهر  ۱۳۵۹، صص ۱۶-۱۵.
پیکار: رفیق تراب شما در قسمت های پیشین مصاحبه به موضع روحانیون بزرگ منجمله آیت الله خمینی از شهریور ۱۳۲۰ به بعد اشاراتی داشتید. همچنین از فعالیت روحانیون در اوائل سال های ۱۳۴۰ و موضع گیری آقای خمینی همزمان با ۱۵ خرداد ۱۳۴۲ و پس از آن تا تبعید وی به خارج از کشور سخن به میان آوردید. آیا در ایران هم با آیت الله تماس داشتید؟
رفیق تراب: باید بگویم که تماس های من با آیت الله خمینی در نجف در سالهای۱۳۴۹ تا ۱۳۵۳ به نمایندگی از سازمان مجاهدین خلق ایران، اولین تماس مستقیم من با آیت الله نبود. قبلاً  در سالهای ۱۳۴۰ تا ۱۳۴۲ چندین بار از طرف انجمن اسلامی دانشجویان و دانشجویان "نهضت آزادی" با مجتهدین معروف وقت منجمله آیت الله خمینی ملاقات کردم. در آن زمان انجمن اسلامی دانشجویان یک نهاد دانشجویی با گرایش های دمکراتیک بود. مجاهد شهید محمد حنیف نژاد و من جزء شورای مرکزی انجمن های اسلامی دانشگاه بودیم و اعلامیه های ما دمکراتیسم انقلابی اقشار متوسط جامعه در آن زمان را به خوبی نشان می داد و به همین لحاظ برای برخی از همفکران ما و سران نهضت آزادی تند روانه جلوه می کرد. ما در نهضت آزادی نیز همراه با جوانان پرشوری از کادرها و اعضای نهضت بودیم که سیاست رفرمیستی رهبری را نمی توانستیم هضم کنیم و به همین دلیل وقتی اعضای هیئت اجرایی نهضت در اول خرداد ۱۳۴۲ دستگیر شدند و فعالیت تبلیغی و افشاگرانه نهضت به عهده ما افتاد، اعلامیه های صریح و تندی  مشخصاٌ علیه شاه، بنام نهضت صادر می کردیم که مورد اعتراض برخی از مسئولین نهضت قرار می گرفت ولی ما به کارمان ادامه می دادیم.
این وضع تا اوایل سال ۱۳۴۳ ادامه یافت و من همراه با دو سه نفر دیگر با مشورت یکی از مسئولین نهضت و گاه تماس با زندان، به انتشار دفاعیات نهضتی ها در دادگاه، صدور اعلامیه های افشاگرانه، تدوین و نشر برخی جزوات مبارزاتی که مشخصاٌ اصلاح طلبی را رد می کرد و شاه را مورد حمله قرار می داد و همکاری با دیگر نیروهای مبارز می پرداختیم و البته از کادرهای باقی مانده و هواداران نهضت هم در این راه کمک می گرفتیم.
یکی از فعالیت های ما که در کنار کارهای تشکیلاتی مان انجام می دادیم تماس با روحانیون مبارز بود که در اینجا فقط به تماس با آیت الله خمینی اشاره می کنم. یکبار پس از خرداد ۱۳۴۲ با تعداد قابل توجهی از دانشجویان انجمن اسلامی یک راهپیمایی در قم ترتیب دادیم و به منزل آت الله خمینی که تازه از زندان چند ماهه آزاد شده بود رفتیم. در آنجا طی یک سخنرانی و نشست، نظرات همفکرانمان را برای آیت الله گفتیم. در آن زمان با وجود آنکه اندیشه مبارزاتی ما شکل ابتدایی خود را می گذراند و از حدود طبقاتی و ایدئولوژیک خود البته نمی توانست فراتر برود، روی این مسائل تأکید می ورزیدیم؛ مسائلی که نشان  دهنده نوع برخورد و سمتگیری فکری و مبارزاتی ما در آن سالهاست:
1-    " لبه تیز حمله باید متوجه آمریکا و اسرائیل و عمال آنها در ایران باشد و مسائل جزئی نظیر انجمن های ایالتی و ولایتی قابل طرح نیستند".
2-    "روحانیت مبارز" و "جنبش اسلامی" باید از حالت خود بخودی بیرون بیاید و ضروری است که تشکیلات داشته باشد.
3-     "در برابر"دشمنان مردم" باید برخوردی انقلابی داشت نه اصلاح طلبانه".
البته خوانندگان پیکار اگر قسمت های قبلی  مصاحبه را مطالعه  کرده باشند می توانند درک کنند که ما این پیشنهاد ها را در چه جوی مطرح می کرده ایم، جوی که رفرمیسم  و سازشکاری بر آن مسلط بود.
4-    "ایدئولوژی و برنامه اسلامی به خصوص در زمینه های اقتصادی و اجتماعی مدون نشده است" و در این باره ما از آیت الله چاره جوئی می کردیم. ما پس از ذکر تلاشی که خودمان به کمک کسانی امثال آیت الله طالقانی، على گلزاده غفوری و مطهری انجام داده بودیم به آیت الله گفتیم که برنامه "جوانان مسلمان" در مقایسه با برنامه های سایر مکاتب فکری (به تعبیر آن روزمان) دارای نقص فراوان است و آیت الله در جواب ما گفت که "نه، اصلاٌ چنین نیست، اسلام  برای همه چیز برنامه دارد".
اکنون ببینیم این برنامه از چه نوعی است؟
این برنامه با مرحله دیگری از تکامل تاریخی بشر که دورانش سپری شده می توانسته منطبق باشد. رهبران اسلامی برنامه دارند، اما مربوط به کدام زمان؟ کتاب های فقهی اسلامی (به ویژه شیعی) برای دوره برده داری و فئودالی  خیلی هم برنامه دارد. از آداب خفتن بگیر تا معاملات و جزا. طی سال های گذشته به ویژه در یک سال و نیم اخیر بسیاری از به اصطلاح متفکرین اسلامی کوشیده اند در همان چارچوب های فکری گذشته با مسائل روز و حل مشکلات اجتماعی برخورد کنند، اما نتیجه ای جز در جا زدن، جز کمک به باز سازی نظام سرمایه داری وابسته و ایجاد تغییراتی در سطح و رو بنا و نه در جهت منافع واقعی توده ها کاری نتوانسته اند انجام دهند. حتی در تئوری هم مطرح نکرده اند و چاره ای جز این ندارند. ماهیت طبقاتی آنان و ایدئولوژی شان اجازه نمی دهد که پا فراتر گذارده شود. امروز برنامه ای مورد نیاز توده هاست که بتواند نیازهای جامعه را متناسب با مرحلهء کنونی از تاریخ تکامل حل کند. یعنی برنامه مبارزه جهت امحاء سلطه امپریالیسم و ایجاد حکومت کارگران و زحمتکشان، سمتگیری به سمت الغاء استثمار و بسوی جامعه ای که در آن طبقات از بین رفته باشد. مفهوم "بی برنامه" بودن رژیم جمهوری اسلامی را در همین ماهیت ارتجاعی طبقه حاکم و عجز ایدئولوژی آن برای حل مسائل مبتلابه عصر کنونی باید جستجو کرد، عجزی که ذاتی این رژیم است.
************
پس از خرداد ۱۳۴۲ تلاش کادرهای جوان و مبارز نهضت آزادی برای بیرون آوردن آن از رفرمیسم ریشه دارش و تشکل مجدد، عبث ماند و به همین لحاظ بود که پس از تشکیل هسته اولیه  سازمان مجاهدین خلق ایران من بدان پیوستم و جهان بینی سازمان را که اسلامی و انقلابی می دانستم قبول داشتم. ما به مبارزه انقلابی علیه امپریالیسم و رژیم دست نشانده شاه خائن و رهایی مردم زحمتکش میهن مان می اندیشیدیم و در راه آن فعالیت می کردیم و مسلم است که بینش و شعاع عمل ما از حیطه ماهیت طبقاتی ما و شرایط حاکم بر جامعه مان نمی توانست فراتر رود و نیز بر همین پایه هم بود که ما برداشت های مترقیانه ای از اسلام می نمودیم. من مدت یک سال از نیمه ۱۳۴۲ تا نیمه ۱۳۴۳ تمام وقت به کار مبارزه پرداختم و مخفی بودم و پس از پیوستن به سازمان مجاهدین و چند سال فعالیت انقلابی در سنگر مجاهدین خلق در آغاز فروردین ۱۳۴۹ جزء اولین هیئت اعزامی این سازمان مرکب از مجاهد شهید رسول مشکین فام، یک رفیق دیگر [فتح الله خامنه اى] و من برای مذاکره و برقراری تماس با جنبش مقاومت  فلسطین و تدارک آموزش نظامی، به طور قاچاق و از مرز جنوب، به خارج از کشور رفتم و بدنبال آن ۹ سال تمام (قریب ۶ سال در سازمان مجاهدین و کمی بیش از ۳ سال در بخش منشعب از آن) بنا به دستور سازمان، در خارج کشور به وظایف انقلابی و تشکیلاتی خود مشغول بودم. ابتدا سه ماه به کار سیاسی و ارتباطی مشغول بودم. در تیر ماه ۱۳۴۹ مخفیانه به ایران برگشتم و پس از چند روز همراه با قریب ۱۰ نفر از برادران مجاهدم و به عنوان راهنمای آنان دوباره به مناطق خلیج فارس رفتم. در سفر دوم حدود یک ماه همراه با مجاهد شهید محمود شامخی در ابوظبی که در آن زمان مستقیماٌ مستعمره انگلیس بود زندانی بودم و بعد بلافاصله به لبنان و اردن رفتم. در آنجا تعداد دیگری از مجاهدین گرد می آمدند منجمله شهدا اصغر بدیع زادگان و محمد بازرگانى و رضا رضائی. فعالیت ما در لبنان و به ویژه اردن تا دو سه ماه بعد یعنی تا پس از سپتامبر سال ۱۹۷۰ طول کشید. عده ای از برادران ما که در راه پیوستن به ما بودند در دبی  دستگیر شده بودند و سازمان تلاش خود را به کار برد تا از تحویل آنان به ایران مانع شود و در همین رابطه یک هواپیمای ایرانی که ۶ برادر زندانی ما را به تهران می آورد بوسیله ۳ نفر دیگر از برادران منجمله رفیق روحانی ربوده و به بغداد برده شد [دو نفر دیگر مجاهد شهید رسول مشکین فام و مجاهد محمد صادق دربندی بودند] ولی مقامات عراقی برادران ما را (که حاضر نبودند خود را در خدمت عراقی ها قرار دهند) به زندان انداختند و شکنجه شان می کردند و احتمال داشت که آنها را به ایران تحویل دهند، امری که برای سازمان مخفی ما در آن روز البته گران تمام می شد.
سازمان این بار برای نجات ۹ نفر آن هم از زندان بغداد باید تلاش می کرد. سفر من به عراق و ملاقات با آیت الله خمینی یکی از این تلاش ها بود. در آبان ۱۳۴۹ من همراه با نامه ای از آیت الله طالقانی به آیت الله خمینی به نجف رفتم و با آشنایی و معرفی آقای سید محمود دعائی، نامه را برای آیت الله خمینی بردم. نامه در تقویمی جیبی با جوهر نامرئی نوشته شده و چند روز قبل از آن مخفیانه به خارج ارسال و به ما رسیده بود. آقای خمینی مرا به طور خصوصی پذیرفت و کس دیگری در اطاق نبود. نامهء  نامرئی را با ماده ظاهر کننده آن جلوی آیت الله خوانا کردم و نامه آیت الله طالقانی را که بر اساس شناخت او از بنیانگذاران سازمان تهیه شده بود به آقای خمینی دادم. نامه با آیه ای از سوره  کهف: " انهم فتیه آمنوا بربهم وزدناهم هدی" [سوره کهف، آيه ۱۳] یعنی آنها جوانانی هستند که به پروردگارشان ایمان آورده اند و ما بر هدایتشان افزوده ایم – شروع می شد (۱) . نامه از آیت الله میخواست که به هر نحو صلاح می داند مانع از تحویل برادران زندانی ما از طرف رژیم عراق به ایران گردد.
[پاورقى]، آیت الله خمینی در سخنرانی ۴ تیرماه ۱۳۵۹ خود ضمن ذکر این قضیه، نه نام آیت الله طالقانی را بر زبان آورد و نه آیه قران را تا به آخر خواند. او مشخصاٌ کلمه " آمنوا" را که "ایمان آورده اند" معنا می دهد و مصداق آن بر اساس نامه آیت الله طالقانی "مجاهدین " هستند، نخواند! (پیکار)
آیت الله رمز اطمينانی را که آقای طالقانی داده بود و نیز صحت امضای نامه را تأیید  کرد و از من پرسید: "خوب، من چه باید بکنم؟ من در پاسخ حداقل تقاضا را مطرح کردم و گفتم: "فقط کافی است شما به عراقی ها پیغام دهید که خبری دریافت کرده اید که اینها جاسوس رژیم شاه نیستند و تفصیل قضیه را موکول به اخبار بعدی از ایران بنمایید که ما خود راساً اقدام می کنیم" و اضافه کردم که "این برادران در راه سفر به سوی پایگاه های انقلاب فلسطین بوده اند و من نیز از پایگاه های الفتح نزد شما آمده ام."
در آن روز، نه آیت الله از ایدئولوژی ما پرسید و نه فرصت طرح آن برای او بود. آقای خمینی گفت :"اگر اقدامی کند ممکن است برای آنها (زندانیان) بدتر شود"(!). من "بدتر شدن" را نمی توانستم قبول کنم و گفتم: "آنها زیر شکنجه شدید قرار دارند و در معرض تحویل به ایران هستند". ولی وی نه در آن تماس و نه بعد از آن حاضر به هیچ کمکی به ما نشد بدون این که کوچکترین اطلاعی از به اصطلاح اشکالات اعتقادی ما در آن زمان داشته باشد. البته چند روز پس از آن ملاقات اول، آیت الله توجیه دیگری برای این عدم موضعگیری مطرح نمود و آن اینکه "نمی خواهد از عراقی ها تقاضایی بکند تا تقاضای متقابلی از سوی آنان به دنبال داشته باشد". واضح است که آنچه من می خواستم، "تقاضا" از دولت عراق محسوب نمی شد و اضافه می کنم که آیت الله از امتیازاتی – هرچند غیر رسمی – در عراق بر خوردار بود که مانع "پیغام" پیشنهادی من نبود. شاید این موضوع را در قسمت های بعدی این مصاحبه  بیشتر بتوانم شرح دهم.
آقای دعائی که امروز به خیل ضد انقلابیونی که کمونیست ها و مجاهدین را زیر شلاق تهمت و تکفیر گرفته اند پیوسته است و تلاش های انقلابی ما در آن سال ها را "منافقانه" نامیده است خوب به یاد دارد که چقدر بی آنکه کسی – حتی آیت الله خمینی – متوجه شود، خودش در راه آزادی و جلوگیری از شکنجهء برادران ما کوشید و باز می داند که سر انجام، تماس ما با الفتح و وساطت نماینده آن سازمان، مانع تحویل آن برادران [به ایران] و آزادی آنها گردید. او به یادش هست که چقدر از این موضع گیری آیت الله ناراحت بود و حتی نزد او ــ به قول خودش ــ گریه کرده است. آقای دعائی به یاد دارد که از همان سال ۱۳۴۹ که من او را در نجف دیدم و رفتار انقلابی و تشکیلاتی من و دیگر برادران که آن را دقیقاً منطبق بر "ایده آل های اسلامی اش" می دانست، او و برخی دیگر از دوستانش در نجف را چقدر تحت تأثیر قرار می داد. او به یادش هست که ده ها گفتار رادیویی برنامه "نهضت روحانیت" را که او از رادیو بغداد اجرا می کرد، من به اتکاء آموزش های سازمانیم می نوشتم و آیت الله خمینى هم هرگز کلمه ای در نادرست و غیر اسلامی بودن آنها به او نگفت و باز او به یادش هست که همکاری در نوشتن گفتار برای آن برنامه و نیز رادیو دیگری که بعدها بنام "روحانیون مبارز" – بمدت چند ماه – دائر بود (اواخر ۱۳۵۳) از جانب ما همچنان ادامه داشت.
به طور کلی می گویم: آقایان خرده بورژواهايی که تا دیروز بر اساس نیازهای محدود مبارزاتی شان گرد ما حلقه می زدند، امروز که به قدرت رسیده و به خدمت بورژوازی در آمده اند از همین موضع ضد انقلابی، علیه ما لجن پراکنی می کنند، ما را "فریبکار" می خوانند و واقعیات جنبش خونبار گذشته را در جهت منافع محدود طبقاتی خویش مورد تحریف و انکار قرار می دهند.
باری، تماس ما با آیت الله، دادن اخبار جنبش، منجمله نشریات خودمان، به او ادامه یافت. اما آیت الله اگر مجاهدین را تأیید  نکرد، هرگز تکذیب هم نتوانست بکند، چرا؟ پاسخ این "چرا" را بعداٌ خواهم داد.
۶
پیکار شماره ۷۷ سال دوم، دوشنبه ۲۸  مهر  ۱۳۵۹، صص ۱۴-۱۳.
پیکار: آیت الله خمینی در همان سخنرانی خود (مورخ ۴ تیر ماه) از کسانی سخن گفته است که به حمایت از مجاهدین خلق به او نامه نوشته و حمایت از مجاهدین را خواستار شده اند. ضمناً آیت الله گفته است که مجاهدین آنها را "فریب" داده و اغوا کرده بودند. توضیح شما چیست؟ و به چه منظور با آن اشخاص تماس بر قرار شده بود؟
رفیق تراب: مقدمتا اشاره کنم که قبل از شهریور ۱۳۵۰ یعنی پیش از آنکه تعداد قابل توجهی از اعضای سازمان ما (در آن زمان مجاهدین خلق) و تقریباٌ اکثر اعضای رهبری آن به اسارت پلیس شاه خائن بیفتند با برخی از روحانیون که بطور نسبی اندیشه مبارزاتی داشتند و برداشت های مترقیانه ای را از اسلام ارائه می دادند تماس داشتیم و از آنها به منظور "دستیابی به مفاهیم قرآن و نهج البلاغه" کمک می گرفتیم؛ ولی باید بگویم که در همان زمان ما به این نتیجه رسیده بودیم که به هیچوجه نمی توانیم از آنان انتظار داشته باشیم که به اصطلاح آن روزِ خودمان "تدوین ایدئولوژی انقلابی اسلام" را برای ما به عهده بگیرند. گرایش ما به قبول برخی از اصول مارکسیسم، نقطه افتراق ما و آنان را تشکیل می داد. موضع طبقاتی ما و گرایش ما به سمت حل تضادهای درون جامعه به نفع زحمتکشان (هرچند این گرایش و سمتگیری جنبه کاملاٌ علمی نداشت، بلکه شدیداٌ به ایده آلیسم آغشته بود) ما را بر آن می داشت تا آنجا پیش رویم که از مبارزهء پیگیر علیه امپریالیسم و لغو استثمار سخن بگوییم و ماتریالیسم تاریخی را در تحلیل هایمان مبنا قرار دهیم. البته روشن است که بدون ماتریالیسم دیالکتیک قبول ماتریالیسم تاریخی معنا ندارد.
از میان روحانیون، نزدیکترین فرد به ما آیت الله طالقانی بود ولی در مورد او نیز مثلاً نه کتاب "پرتوی از قرآن" او را می توانستیم مبنای کل بینش خود قرار دهیم و نه کتاب "اسلام و مالکیت" اش را. به هرحال چون جای شرح و تفصیل این قضایا اینجا نیست از آن می گذرم و در عین حال به این نکته نیز اشاره می کنم که ما از مواضع مبارزاتی آنان هرچند بسیار اندک بود تا آنجا که در توان داشتیم و در آن شرایط خفقان از دست سازمان ما که مرحله جنینی و مخفی بودن خود را می گذراند بر می آمد، حمایت می کردیم. پس از تبعید آیت الله خمینی به عراق شاید اولین اعلامیه او پس از چند سال، اعلامیه ای بود در حمایت از انقلاب فلسطین و به ویژه الفتح که همزمان با حج در سال ۱۳۴۷ صادر شده بود. ما این اعلامیه را ترجمه و در تعداد قابل توجهی تکثیر و پخش کردیم و این اولین کار تبلیغی ما در آن شرایط نیز محسوب می شد که تأثیر قابل توجهی بخشید و صندوقی برای کمک به طور مخفیانه در تهران ایجاد شد.
پس از ضربه ای که در شهریور ۱۳۵۰ به سازمان وارد آمد، سازمان تصمیم گرفت که از پوسته محدود تشکیلاتی خود بیرون آید، رژیم را طی فعالیت تبلیغی وسیع افشا نماید و با تماس با برخی از مراجع و روحانیون و افراد مبارز و بیان مواضع عام سیاسی و اعتقادی خود، حمایت آنان را از مبارزین در بند جلب کند، و احیاناً مانع آن شود که رژیم خونخوار شاه انقلابیون اسیر را در زیر شکنجه یا در میدان اعدام به قتل برساند و با استفاده از گمنامی آنها و اهدافشان هرگونه تحریفی در مورد افکار و فعالیت های مبارزاتی آنان به عمل آورد.
در این میان، خانواده های زندانیان و شهدای سازمان نقش بسیار فعالانه و افشاگرانه ای، که تا آن زمان در آن سال ها بی سابقه بود، داشتند و مسافرت ها و تحصن ها و جلسات متعددی در قم، تهران وشهرستان ها بر پا کردند که بیان آنها فرصت دیگری می خواهد. در ادامه این سیاست افشاگرانه و بسیج توده ای، سازمان با برخی از اشخاصی که در آن زمان و در چار چوب اهداف طبقاتی خود با رژیم شاه تضاد و مبارزه ای داشتند تماس گرفت و آنها که مستقیم و غیرمستقیم از اهداف انقلابی سازمان مطلع شده بودند منجمله اقدام به ارسال نامه هایی برای آیت الله خمینی کردند:
- یک نامه را مهندس عزت سحابی  به آیت الله نوشته بود.
- نامه ای مفصل از هاشمی رفسنجانی بود که نسخه ای از آن را خودم به نجف بردم. در این نامه نویسنده نه تنها از مجاهدین خلق بلکه از فدائیان خلق (به خصوص رفیق شهید مسعود احمد زاده) به خوبی یاد کرده حمایت آیت الله را از مبارزین خواستار شده بود. در اینجا باز هم به تغيیر موضع رفسنجانی و امثال او باید اشاره کنم که دقیقاً به دلیل آنکه امروز قدرت را به دست گرفته و به صف بورژوازی و ضد انقلاب پیوسته اند، مواضع گذشته خود را از یاد برده و در سخنرانی های خود به کمونیست ها و مجاهدین لجن پراکنی می کنند.
- آقای مطهری هم سفارشی شفاهی به آیت الله کرده بود.
- نامه ای مهمتر از آیت الله منتظری بود که در آن، ضمن تأیید از مجاهدین زندانی، از آیت الله خواسته بود به نفع آنان اقدام نماید و البته در آخر هم تصمیم را به خود آیت الله خمینی محول نموده بود. این نامه را خودم به نجف بردم. (نامه آیت الله منتظری خطاب به آیت الله خمینی را خوانندگان پیکار در حاشیه این مصاحبه می توانند ملاحظه کنند).
- اعلامیه ای نیز از آیت الله بهاءالدین محلاتی بود که به نام، از چندین نفر از مجاهدین زندانی به عنوان مسلمانان پاک و مبارز یاد کرده بود. آیت الله خمینی هیچ جواب مثبتی به آن نامه ها نداد.
- همچنین آیت الله قاضی در تبریز، مجاهدین اعدام شده را "شهید" می نامید. و به سازمان کمک می کرد.
من مثال های فراوانی دارم که همگی براساس تحلیلی که در قسمت های قبلی مصاحبه اشاره کردم نشان می دهد که  بسیاری از مخالفین امروز کمونیست ها و مجاهدین، موضع گذشته شان را به نفع ضد انقلاب تغییر داده اند و باید ماسک عوامفریبی را از چهره آنان درید و حقایق را برای توده ها روشن کرد.
آیت الله خمینی و روزنامه های اطلاعات و جمهوری اسلامی و کسانی امثال هاشمی رفسنجانی، دعائی، بهزاد نبوی و دیگران ما را که در آن سال ها در یک سازمان انقلابی (مجاهدین خلق) فعالیت می کردیم به "فریبکاری" متهم کرده اند. این اتهامی است به غایت نادرست. من برعکس، این حملات گسترده و ارتجاعی علیه کمونیست ها و مجاهدین را فریبکاری بزرگی می دانم که با استفاده از ناآگاهی ها و توهم های موجود در جامعه، به شیوه همان کسی که بجای نوشتن کلمه "مار" شکل مار را بر دیوار می کشید و مردمی نادان را می فریفت، اینان نیز به فریب مشغول اند.
ما پس از چندین سال کار سیاسی ـ تشکیلاتی مداوم و مخفی، خود را برای مبارزه ای سخت و انقلابی آماده می کردیم ودر این راه خطرات و زحمات زیادی را تحمل نموده بودیم. ما به درستی معتقد بودیم که در برابر دشمن که عبارت از امپریالیسم و رژیم سرمایه داری وابسته شاه خائن بود باید همه نیروهای خلقی را بسیج کنیم و از کلیه نیروهایی که فکر می کردیم در این راه با ما هدف مشترکی دارند، یاری بخواهیم. علت تماس ما با آیت الله خمینی، با توجه به سوابق ضدیت او با شاه، جلب یاری و پشتیبانی او در مبارزه علیه امپریالیسم آمریکا و رژیم شاه بود. ما آزادی و بهروزی توده های زحمتکش و به تعبیر آن روزمان "تحقق آرمان های واقعی اسلام" را هدف داشتیم، در صورتی که هدف های مبارزاتی آن اشخاص بسیار محدود و مبهم بود.
ما به خاطر همان التقاط و دوگانگی در ایدئولوژیمان، در عین حال که اختلاف بین اهداف و برنامه های خودمان با اهداف آیت الله خمینی را درک می کردیم ولی نسبت به نقاط اشتراک او با خودمان دچار توهم بودیم. ما حتی بین او و طلابی که از خانواده های زحمتکش به پاخاسته بودند (نظیر همین آقای دعائی) و هنوز دستشان به سفره رنگین سرمایه داران نرسیده بود، فرق می گذاشتیم و این ناشی از پایگاه طبقاتی مان و به برکت همان برداشت های ناقصی بود که از مارکسیسم لنينیسم داشتیم. در عین حال چون درک کاملی از تحلیل علمی و طبقاتی دارا نبودیم، نسبت به نیروهای نا پیگیر و کسانی که تضادشان با رژیم و امپریالیسم در سطح محدودی بود دچار توهم می شدیم که مثلاً  آیت الله خمینی می تواند درک و موضع ما را نسبت به مسائل مبارزه مورد تأیید  و حمایت قرار دهد!
باری، وقتی ما به اسلام نگاه می کردیم، "جهاد" و مبارزه آشتی ناپذیر با رژیم را می فهمیدیم و در این راه خود را با هرکس که در راه مبارزه با امپریالیسم و رژیم دست نشانده شاه مبارزه کند ــ منجمله کمونیست ها ــ همراه می دانستیم (رجوع  شود به دفاعیات مجاهد شهید علی میهن دوست و مقاله "درباره اتهامات اخیر رژیم"، ۱۳۵۲)، در صورتی که از همان اسلام که ما آن را ایدئولوژی خود تلقی می کردیم، سایرین بر اساس ماهیت طبقاتی شان درکی دیگر داشتد. ما مبارزه اقشار متوسط و پایین خرده بورژوازی تحت ستم را نمایندگی می کردیم که هر روز تحت فشار سرمایه داری وابسته به سمت طبقه کارگر رانده می شد در صورتی که آیت الله خمینی علیرغم تضادش با سلطنت، قشر خرده بورژوازی مرفه سنتی را نمایندگی می کرد و منادی حکومتی بود که با ویژگی "ولایت فقیه" مشخص می شود و مهمتر از اینها او به اصل مالکیت خصوصی بر وسایل تولید کاملاً اعتقاد داشته و دارد و محدویتی هم  نمی تواند برای آن قائل باشد. علت اینکه کتاب "اقتصاد بزبان ساده" تهیه شده بوسیله سازمان (مجاهدین) اینقدر بین برخی از طرفداران سازمان ناراحتی و مخالفت بر می انگیخت، همین مسئله تأکید آن کتاب بر الغاء استثمار بود. (هرچند آن کتاب، محققاٌ طرحی علمی برای حل مسئله استثمار را نمی توانست ارائه دهد و آغشته به التقاط بود).
در ادامه سیاستی که برای شما گفتم، در بهمن ماه سال ۱۳۵۰ ما تصمیم گرفتیم طی تماس هایی با آیت الله خمینی، اصول نظرات و بینش خود را با ایشان در میان بگذاریم. آیت الله خمینی و روزنامه های اطلاعات و جمهوری اسلامی و رادیو و کسانی که از پشته های اجساد شهیدان انقلاب برای خویش و طبقه شان منبر و تریبون ساخته و به فریب توده ها پرداخته اند و انقلاب دمکراتیک و ضد امپریالیستی خلق را هر چند موقت از پیشروی مانع گشته اند، ما را به "فریبکاری" متهم می نمایند و ابراز می کنند که گویا ما در گذشته در طرح مسائل اعتقادیمان دروغ می گفته ایم! ما درک خود را از اسلام صریحاٌ بیان می کردیم. ما روی پای خود ایستاده بودیم. ما مقلد کسی در امر مبارزه با امپریالسم نبودیم یا برای مبارزه کردن اجازه از کسی نمی خواستیم. این منطق مبارزه طبقاتی بود که در آن سال ها هسته های انقلابی شکل می گرفت و هیچ نیازی هم به اجازهء ریش سفیدان قوم نمی دید. سازمان های انقلابی نه با اجازه کسی بوجود آمده و نه با تکذیب کسی ازهم میپاشد. اما روزنامه اطلاعات که سازمان های انقلابی را فرمایشی می پندارد، وقیحانه یک روز پس از سخنرانی آیت الله خمینی، سازمان مجاهدین را وعده متلاشی شدن می دهد! (سر مقاله اطلاعات ۵ تیر).
باری، ما بر اساس همان بینش و سیاستی که ذکر کردم و با همان توقع محدود اما آغشته به توهم، در بهمن ۱۳۵۰ جلساتی با آیت الله خمینی داشتیم و رفیق حسین روحانی (برادر مجاهد ما در آن زمان) نظرات سازمان را در زمینه ایدئولوژی، استراتژی مبارزه مسلحانه و تحلیل از وضع جامعه، تاریخچه انقلابات اجتماعی و ضد امپریالیستی و ... به تفصیل برای آیت الله بیان کرد. خود رفیق، با دقت بیشتری به این سئوال شما می تواند پاسخ دهد.
در حاشيه مصاحبه
آيت الله حسينعلى منتظرى در سال ۱۳۵۱ مطابق با ۱۳۹۲ هجرى قمرى، نامه اى به آيت الله خمينى نوشت كه به دليل شرايط پليسى كلمهء "خمينى" در نامه ذكر نشده و در امضا نيز به ذكر حروف اول اسم اكتفا شده است. اين نامه را [ محمد على] رجايى (نخست وزير فعلى) كه در آن زمان معلم مدرسه بود و نسبت به مجاهدين سمپاتى داشت به دست آورده و جواد رفيق دوست تاجر موز در ميدان تره بار تهران كه در حال حاضر پست مهمى در سپاه پاسداران دارد به خارج برد. اشخاص اخير مانند بسيارى ديگر كه در گذشته افتخارشان اين بود كه براى مجاهدين خدمتى انجام دهند، امروز پس از به دست گرفتن قدرت در صف بورژوازى و ضد انقلاب قرار گرفته اند و كينه توزانه به كمونيست ها و مجاهدين خلق مى تازند. اينك متن نامه را مى آوريم (تاكيدها و يادداشت هاى داخل پرانتز از ماست).
باسمه تعالى
حضرت ايت الله العظمى مدظله العالى
پس از تقديم سلام و تحيت به عرض عالى مى رساند، چنانچه اطلاع داريد عده زيادى از جوان هاى مسلمان و متدين گرفتارند (حالا مى گويند"مرگ بر منافقين!") و عده اى از آنان در معرض خطر اعدام قرار گرفته اند. (امروز در مجلس شورا براى آنان تقاضاى اعدام مى كنند!) تصلب آنان نسبت به شعاٸر اسلامى و اطلاعات وسيع و عميق آنان بر احكام و معتقدات مذهبى معروف و مورد توجه همه آقايان و روحانيون واقع شده است (آيا مى بينيد حرف هاى ديروز و امروز آقايان چقدر با هم تفاوت دارد؟! اين دقيقا انعكاس موضع طبقاتى آنان است كه در مصاحبه شرح داده شده...) و بعضى از مراجع و جمعى از علماء بلاد اقداماتى براى تخلص آنان كرده اند و چيزهايى نوشته شده. بجا و لازم است از طرف حضرت عالى نيز در تأیيد  و تقويت و حفظ  دماء آنان چيزى منتشر شود. اين معنى در شرايط فعلى ضرورت دارد. چون مخالفين سعى مى كنند آنان را منحرف قلمداد كنند. ("مخالفين" آن روز، رژيم شاه بود و آقايان امروز جاى آن را گرفته اند و مخالف شده اند!) البته كيفيت آن بسته به نظر حضرتعالى است. در خاتمه از حضرتعالى ملتمس دعاء خير مى باشم.
والسلام عليكم و رحمت الله و بركاته
ح- ع- م
(آرى، آقايان! حفظ منافع طبقاتى، حيا و رودربايستى نمى شناسد. فقيه هاى عاليقدر و مراجع و مجتهدين عظام، ديروز چنين مى گفتند و امروز فقط مى گويند "ما فريب خورده بوديم!". شما به اعتبار موضع طبقاتى تان كه در تضاد با قدرت حاكم قرار داشت، عجز خود و ايدٸولوژى خود در مبارزه با رژيم شاه را در رشادت مجاهدين و ديگر انقلابيون مى يافتيد و خيره و مبهوت به آنها مى نگريستيد ولى امروز، شهداى آنان را "دزد" مى ناميد و براى زنده هاشان خط و نشان مى كشيد!).
۷
پیکار شماره ۷۸، سال دوم، دوشنبه ۵ آبان ۱۳۵۹، صص ۱۴-۱۳.
پیکار: رفیق روحانی، قبل از اینکه من سئوالات خودم را درباره ملاقات شما با آیت الله خمینی، مضمون و نتایج این ملاقات در میان بگذارم، می خواستم برای اطلاع خوانندگان نشریه پیکار، از شما بخواهم تا درباره عواملی که موجب مسافرت شما در شهریور سال ۱۳۴۸ به خارج از کشور گردید توضیحاتی به ما بدهيد.
رفیق روحانی: همانطورکه اطلاع دارید سازمان مجاهدین خلق ایران، از همان ابتدا یعنی شهریور ۱۳۴۴ که بنیان گرفت، ضرورت مبارزه مسلحانه و اعمال قهر انقلابی را در قبال دشمنان خلق یعنی امپریالیسم و رژیم  منفور پهلوی، به عنوان یکی از اصول  خدشه ناپذیر اعتقادی اش مورد تأکید قرار داد و توضیح این مسأله و نقد و رد شیوه های رفرمیستی و اصلاح طلبانه که در آن زمان از سوی حزب توده و جبهه ملی و نهضت آزادی مورد تبلیغ قرار می گرفت یکی از مضامین اصلی آموزش اعضای سازمان را تشکیل می داد.
۳ سال پس از بنیانگذاری سازمان یعنی در سال ۱۳۴۷، از جمله مباحث مهمی که در درون سازمان و در رده های بالایی آن به بحث گذاشته شد، برخورد مشخص با مسأله قهر در شرایط جامعه ایران و به اصطلاح تعیین خط مشی تاکتیکی بود. در همین سال و طی بحث های متوالی و مفصل در جمع ها و رده های بالایی سازمان، به این نتیجه رسیدیم که به هر نحو که شده باید دشمن و نیروی انسانی و تأسیسات آن را مورد حمله مسلحانه قرار داد و این حملات و ضربات می بایست در شرایطی عملی شود که سازمان تا حد معین و لازمی به کسب آمادگی نظامی نائل آمده و در عین حال دشمن کوچکترین اطلاعی از وجود سازمان، آمادگی نظامی و برنامه عملیاتی آن نداشته باشد.
من در اینجا نه فرصت آن را دارم و نه جای آن هست که بخواهم به نقد و بررسی دیدگاه و بینش خرده بورژوایی آن روزمان از مسئله قهر انقلابی و مفاهیم تاکتیکی و استراتژیکی آن و رابطه آن با مبارزه طبقاتی توده ها و سطح این مبارزه و مهمتر از همه رابطه این دیدگاه و بینش یا ایدئولوژی مذهبی و التقاطی سازمان مجاهدین بپردازم. این خود بحث جداگانه و در عین حال بسیار با اهمیتی است که باید جداگانه مورد توجه قرار گیرد.
به هر حال، سازمان مجاهدین خلق در آن زمان، پس از تعیین خط مشی تاکتیکی خود و در همین رابطه مسئله تدارک و آمادگی نظامی را بطور فوری در دستور کار خود قرار داد و به برنامه ریزی در این زمینه پرداخت. در چارچوب همین برنامه قرار شد قبل از هر چیز با انقلابیون فلسطین و در آن زمان سازمان "الفتح" تماس گرفته شود و شرایط لازم برای آموزش نظامی عده ای  از اعضا و کادرهای سازمان در اردوگاه های فلسطینی فراهم گردد.
اولین اقدام و کوشش جهت ارتباط و ملاقات با سازمان الفتح توسط خود من صورت گرفت و من موفق شدم در آذر ماه ۱۳۴۸ در پاریس با "محمود همشری" نماینده سازمان الفتح  (که بعدها به دست عمال صهیونیسم در پاریس به شهادت رسید) چندین ملاقات داشته باشم. این ملاقات ها متاسفانه به دلیل عدم پیگیری شهید محمود همشری به نتیجه قطعی نرسید و بعدها از طریق دیگری یعنی تماس با نمایندگان سازمان الفتح در قطر (از شیخ نشین های خلیج فارس) زمینه ملاقات با اعضای رهبری این سازمان به دست آمد. این ملاقات در اوایل تابستان ۱۳۴۹ میان نمایندگان سطح بالای سازمان مجاهدین و سازمان الفتح در عمان (اردن) صورت گرفت و آنها (سازمان الفتح) تعهد هرگونه کمک نظامی را در حیطه امکاناتشان نسبت به ما پذیرا شدند.
به دنبال چنین تعهد همکاری ای، تعداد قابل توجهی از اعضا و کادرهای سازمان برای گذراندن دوره آموزشی به اردوگاه های فلسطینی گسیل شدند که پس از پایان دوره آموزش نظامی غالباً به ایران مراجعت کردند. در همین رابطه  تعدادی از اعضا و کادرهای سازمان که غالباً دانشجو یا به تازگی فارغ التحصیل شده بودند، اوایل تابستان ۱۳۴۹ جهت دریافت گذرنامه و سپس پیوستن به اردوگاه های فلسطینی از طریق قاچاق عازم دبی شدند. آنها با تحمل زحمات و مشقات بسیار موفق شدند به عنوان کارگر مهاجر ایرانی [با شناسنامهء جعلی] گذرنامه بگیرند، ولی درست یک روز قبل از مسافرتشان به بیروت یعنی ششم مرداد ماه ۱۳۴۹، شش نفر از آنها در بازار دبی و هنگام خرید لباس توسط پلیس دبی دستگیر و زندانی شدند.
دستگیری این افراد بلافاصله توسط یکی از اعضای سازمان که بطور تصادفی در دبی از این جریان با خبر شده بود، به تهران اطلاع داده شد و سازمان با توجه به اهمیت حفظ جان این افراد و خطرات دیگری که از این طریق متوجه سازمان می شد، کوشش وسیعی را برای رهایی آنها آغاز کرد و کمیته  مرکزی سازمان که من نیز جزء آن بودم، طی یک نشست خود تصمیم گرفت جمع ویژه ای را به اين کار اختصاص دهد و این جمع به طور مستقل در خود محل یعنی دبی ترتیب آزادی زندانیان را به هر شکل ممکن فراهم سازد. مسئولیت این جمع و فعالیت آن از طرف کمیته مرکزی سازمان مجاهدین بر عهده من گذاشته شد، و من در رابطه با این مسئولیت در روز ۱۱ شهریور ۱۳۴۹ به دبی مسافرت کردم و در فرصت کوتاهی این جمع با شرکت شهید رسول مشکین فام، مجاهد صادق دربندی، یک رفیق دیگر [فتح الله خامنه اى] و خود من در دبی استقرار یافت. فعالیت دو ماهه این جمع در دبی همراه با سیل کمک هایی که از طرف دیگر همرزمان مجاهد صورت می گرفت، موجب گردید تا تمامی راه های استخلاص ۶ مجاهد زندانی  مورد بررسی قرار گرفته و متناسب با شرایط و موقعیت های مختلفی که می توانست بوجود آید، هر یک از این طرح ها مورد استفاده قرار گیرد.
ما در ابتدا و در عین حال که شیوه های تعرضی و مسلحانه را مورد توجه داشتیم، مبنای کار را بر این گذاشتیم تا از طریق دخالت عناصر فلسطینی (که در مقامات دولتی دبی کلامشان مؤثر بود) در پرونده و موارد اتهامی مجاهدین اسیر، حتی الامکان از تحویل آنها به رژیم سرسپرده شاه خود داری شود. ما در این زمینه کوشش وسیعی را آغاز کردیم و به پیشرفت های زیادی هم نائل شدیم، اما به یک باره متوجه شدیم که رژیم شاه با اطلاع یافتن از موضوع، قصد دارد هرچه سریعتر آنها را تحویل بگیرد. ما در خلال تماس های دائمی و در عین حال مخفی ای که با زندان داشتیم، از برنامه استرداد مجاهدین در بند به ایران و جزئیات آن مطلع شدیم و علیرغم فرصت کوتاهی که در اختیار داشتیم (فقط ۲۰ ساعت)، موفق شدیم طرح ربودن هواپیمای دو موتوره ای را که قصد داشت مجاهدین اسیر را از دبی به بندر عباس منتقل نماید به مورد اجرا بگذاریم. به این ترتیب با اجرای این طرح توسط شهید رسول مشکین فام، مجاهد صادق سادات دربندی و خود من، شش تن مجاهد زندانی بنام های: رفیق سید جلیل سید احمدیان (عضو فعلی سازمان پیکار در راه آزادی طبقه کارگر)، رفیق کاظم شفیعی ها، رفیق محسن نجات حسینی، رفیق حسین خوشرو، مجاهد شهید محمود شامخی و مجاهد موسی خیابانی، در حالی که به شکنجه گاه های اهریمنی ساواک گسیل می شدند، آزاد گردیدند و برای گذراندن دوره آموزش نظامی به اردوگاه های فلسطینی پیوستند.
پیکار: رفیق! آن طور که من اطلاع دارم و فکر می کنم برخی از مردم نیز در جریان آن قرار گرفته باشند، مسأله شکنجه شدن شما و همرزمانتان توسط رژیم بعثی عراق در زندان بغداد است. از شما می خواهم تا در این مورد اگر توضیحاتی دارید بدهید. 
رفیق روحانی: از همان هنگام برنامه ریزی جهت آزاد ساختن شش مجاهد اسیر در دبی، کم و بیش از ماهیت رژیم بعثی عراق و موضع گیری های سوداگرانه آن در قبال نیروهای انقلابی که به ظاهر دم از حمایت از آنها می زد با اطلاع بودیم و به همین دلیل در طرح اولیه ای که داشتیم، مقصد نهایی خود را جمهوری دمکراتیک یمن (یمن جنوبی) در نظر گرفته بودیم. اما این طرح دارای اشکالاتی بود، چرا که بر اساس این طرح می بایستی هواپیمای ما در ریاض (سعودی) سوختگیری می کرد و این یک ریسک کامل بود و طرح ما را به  احتمال زیاد دچار شکست می کرد و لذا ما نمی توانستیم این طرح را پیاده کنیم. به این ترتیب با توجه به قدرت پرواز هواپیمای دو موتوره هیچ راهی جز رفتن به بغداد وجود نداشت و حتماٌ اطلاع دارید که طی این مسیر نیز که کوتاه ترين مسیر بود هشت ساعت بطول انجامید، آن هم با مخاطرات متعدد چه در هنگام سوختگیری در فرودگاه دوحه (مرکز قطر) و چه در موقع محاصره هواپیمای ما توسط جت های جنگنده کویت در آسمان این شیخ نشین.
به هرحال بلافاصله پس از ورود به بغداد، مقامات عراقی ما را به محلی که در ساختمان وزارت دفاع قرار داشت هدایت کردند. هنوز چند ساعتی از ورود ما به این محل نگذشته بود که ما را به طور جداگانه به یکی از زندان های قدیمی بغداد بردند و بلافاصله بازپرسی از ما را که همراه با فحاشی و شکنجه بود، شروع کردند. آنها با توجیه اینکه ما را نمی شناسند و نسبت به ما مشکوکند، بدترین فشارها را به ما وارد کردند. به عنوان مثال، مجاهد شهید رسول مشکین فام را تا سر حد مرگ شکنجه کردند. مجاهد موسی خیابانی را چند بار با شلیک گلوله در کنار سر او تهدید به مرگ کردند. خود مرا تا آنجا شکنجه دادند که مدت ها در همان بغداد در بیمارستان بودم. رفیق حسین خوشرو را ساعت ها به سقف آویزان کردند و در مقابل چشم من او را شکنجه دادند. رفیق کاظم شفیعیها را در نیمه های شب آنقدر شکنجه می دادند که از هوش می رفت و تن مجروح و نیمه جان او را به سلول می آوردند.
این وضع تا چند هفته به طول انجامید، تا آن که با کوشش و پیگیری سازمان و پس از آن که تلاش ما برای دخالت آیت الله خمینی به نتیجه نریسده بود، نماینده سازمان آزادیبخش فلسطین در بغداد همراه با رفیق تراب حق شناس با مسئولین عراقی دیدن کرده و آن دو در همان زندان به دیدن ما آمدند و از این به بعد مقامات عراقی مجبور به عقب نشینی شده و دست از شکنجه و بد رفتاری نسبت به ما برداشتند و از این هنگام کوشیدند که با انواع حیله ها ما را متقاعد کنند که در همان عراق بمانیم و به قول خودشان در کنار آنها با رژیم شاه مبارزه کنیم. عراقی ها بارها توسط عنصر جاسوسی بنام محمود پناهیان که دستیار تیمور بختیار در عراق بود و با حزب توده نیز روابط بسیار خوبی داشت، کوشیدند تا ما را به ماندن در عراق متقاعد کنند، اما ما که به ماهیت کثیف رژیم عراق آشنایی داشتیم با قاطعیت تمام در برابر این کوشش توطئه گرانه آنها ایستادگی کردیم و برنامه های پناهیان مزدور و عراقی ها را نقش بر اّب ساختیم و از آنها مصرانه و سرسختانه خواستیم که هرچه سریعتر ترتیب خروج ما را از عراق جهت پیوستن به اردوگاه های فلسطینی فراهم کنند.
مقامات عراقی وقتی فهمیدند که ما به هیچ قیمتی حاضرنیستیم در برابر فشار و تطمیع آنها تسلیم شویم و به آنان امتیازی بدهیم، سخت ناراحت شدند و به نماینده الفتح که سرانجام توانست ما را از دست پلیس سیاسی عراق و محمود پناهیان تحویل بگیرد، شرط   کردند که پس این ها نباید در عراق بمانند و همین طور هم شد. یادم هست که افسر ضد اطلاعات عراق بنام سروان يونس که مسئول پرونده ما بود وقتی سرسختی ما را برای رفتن به فلسطین دید مشتش را روی میز کوفت و گفت "پس شما به درد ما نمی خورید".
پس از دیدار نماینده سازمان آزادیبخش و رفیق تراب از ما، مدتی برای معالجه در یکی از بیمارستان های نظامی بغداد بستری شدیم. به دنبال خروج از بیمارستان و قبل از پیوستن  به اردوگاه های فلسطینی، پناهیان مزدور بارها به ملاقات ما آمد و کوشید تا یکبار دیگر شانس خود را بیازمايد و به هر ترتیب شده ما را به ماندن در عراق متقاعد کند ولی هر بار سرسخت تر از پیش با پاسخ منفی ما روبرو می شد و گفتنی است که ما آخرین درخواست او و عراقی ها را مبنی بر مصاحبه رادیو و تلویزیونی نیز رد کردیم. و بالاخره به دنبال فشاری که مرتباٌ به مقامات عراقی جهت  خروج از عراق وارد می آوردیم و با کوشش و فعالیت دفتر نمایندگی سازمان آزادیبخش فلسطین در بغداد، موفق شدیم عراق را ترک کرده، به اردوگاه های فلسطینی و سایر همرزمان مان که از مدت ها پیش به آنجا رفته بودند، بپیوندیم.
بله، این بود برخورد ما با رژیم عراق و برنامه های توطئه گرانه آن، واین موضعی انقلابی بود و جز این هم از ما انتظار نمی رفت و این را هم تمامی سردمداران رژیم جمهوری اسلامی و بیش از همه شخص آیت الله خمینی نیز به خوبی می دانند. اما آنها برای مقابله با جنبش توده ای و سرکوب نیروهای انقلابی و کمونیست و در جهت فریب توده ها می کوشند ما و دیگر نیروهای کمونیستی و انقلابی را به اصطلاح وابسته به رژیم ارتجاعی عراق و امپریالیسم آمریکا و... قلمداد نمایند!!
آنها غافلند از این که عوام فریبی آنها تازگی ندارد و قبل از آنها رژیم شاه نیز در همان زمان که ما در عراق زیر شکنجه بودیم و پس از آن تا آخرین روز حکومتش ما را متهم به ارتباط با عراق و آمریکا و شوروی می کرد. البته اگر رژیم  شاه در این فریب کاری ها و عوام فریبی ها توانست طرفی ببندد، این ها نیز طرفی خواهند بست. اما شما و ما دیدیم که توده ها چگونه پاسخ خود را به لاطائلات رژیم شاه دادند. بدون تردید سرنوشت اینان نیز جز این نخواهد بود!

هیچ نظری موجود نیست: