نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ تیر ۱۱, شنبه

محمد مهرآیین یکی از مهم‌ترین دژخیمان اوینیرج مصداقی


ا


اولین بار در زمستان ۶۰ از زیر چشم بند وقتی که روی زمین دراز کشیده بودم، در راهروی طبقه‌‌ی دوم ساختمان دادستانی اوین در حالی که کابلی در دست داشت، دیدمش که می‌لنگید و با عصا راه می‌رفت. نمی‌شناختم‌اش؛ اما متوجه شدم که هیکل نسبتاً ورزیده‌ای دارد. بعداً با دادن مشخصاتش به هم‌سلولی‌هایم فهمیدم که نامش محمد داوودآبادی است که به مهرآیین تغییر داده است. البته او به محمد جودو و محمد موتوری هم معروف بود. در زندان اوین و میان زندانیان شایع بود که در درگیری برای تسخیر یک خانه تیمی، پایش تیرخورده و مجروح شده است و به خاطر همین می‌لنگد. نمی‌دانم این موضوع چقدر صحت داشت. از این دست اخبار در زندان کم نبود. شهدا حسن فرزانه و اصغر ناظمی را از نزدیک می‌شناخت. برای همین فشار زیادی را روی این دو وارد کرد تا بلکه آن‌ها را به خدمت رژیم آورد.
از نزدیکان لاجوردی به شمار می‌رفت و نقش مهمی در اداره‌ی دادستانی به عهده داشت، چنانکه لاجوردی در حسینه اوین از او به عنوان ستون دادستانی نام ‌برد. شعبه‌ی هفت اوین زیر نظر او فعالیت می‌کرد. اگر اوین را قصابخانه فرض کنیم، شعبه هفت قصابخانه‌ی اوین بود. چه جان‌ها که در زیر ضربات کابل‌های او پرپر زدند و چه خانواده‌ها که داغدار شدند و چه جان‌هایی که تا آخر عمر همچنان از عوارض شکنجه‌هایی که توسط او اعمال شد، رنج‌ می‌برند.  
 
 
محمد‌ مهرآیین یکی از گردانندگان دادستانی اوین در سیاه‌ترین روزهای تاریخ کشورمان به سال ۱۳۱۸ در شهرستان محلات به دنیا آمد و از سال ۱۳۳۲ به صنف لولا فروشان در میدان حسن آباد تهران پیوست و نزد محمود لولاچیان به کار پرداخت.  
تصدیق کلاس شش نظام قدیم را داشت و گویا بعد از دستگیری در زندان قصر، تحصیلاتش را مانند حبیب‌الله عسگراولادی ادامه داد.
او در سال ۱۳۳۴ سبک شوتوکان کاراته را نزد فرهاد وارسته آموخت و بعدها در کلاس‌ خصوصی یک استاد جودو به نام مستر جان، فنون جودو را یاد گرفت.
مهرآیین در سال ۱۳۴۹ به سازمان مجاهدین خلق پیوست و به «محمد جودو» معروف شد. او در مورد فعالیتش در مجاهدین می‌‌گوید: «کار من آموزش ورزش‌های رزمی به آن‌ها بود. برخی تکنیک‌های جودو و کاراته را با هم تلفیق کرده بودم و به آن‌ها آموزش می‌دادم. این روند ادامه داشت تا سال ۵۰ که دستگیر شدم و به زندان افتادم.»
 
 
مهرآیین بعدها فنون رزمی را به پاسداران و بازجوهای اوین آموزش می‌‌داد و آنها فنون مزبور را روی زندانیان بی‌دفاع و به هنگام بازجویی تمرین می‌کردند. در سال‌های ۶۰- ۶۱ وقتی بچه‌ها از بازجویی برمی‌گشتند، یکی از سؤالاتی که به مزاح پرسیده می‌شد، این بود که امروز چه فنی را بازجویان مرور می‌کردند؟
پس از ضربه‌‌ی شهریور سال ۵۰ به سازمان مجاهدین و دستگیری کادرهای عمده‌ی این سازمان، مهرآیین به همراه محمد سیدی کاشانی، علی‌اکبر نوحی، حسین آلادپوش و شخص دیگری به نام حسین، مأموریت یافتند تا با گروگان گرفتن شهرام شفیق، پسر اشرف پهلوی، درخواست آزادی رفقایشان را مطرح کنند. این مأموریت به خاطر سهل‌انگاری تیم عمل کننده با شکست مواجه شد و یک ماه بعد اعضای این تیم دستگیر  شدند. از آن‌جایی که یکی از اعضای تیم عمل کننده، محمد معرفی شده بود، محمد حنیف نژاد به جای مهرآیین مسئولیت عملیات فوق را به عهده گرفت و معترض ساواک شد که چرا مهرآیین را دستگیر کرده است. فعالیت‌های مهرآیین به خاطر فداکاری حنیف نژاد مخفی ماند و او در سال ۵۱ از زندان آزاد شد. اما در سال ۵۲ دوباره دستگیر شد و تا سال ۵۶ در زندان ماند.
 
در سال ۵۴ پس از تحولات درون سازمان مجاهدین و ضرباتی که از ناحیه تقی شهرام و همراهانش به جنبش انقلابی وارد شد، او  مانند تنی چند از کسانی که بعدها دستگاه سرکوب و جنایت رژیم را گرداندند، به موضع ضدیت کور با مجاهدین و جنبش انقلابی افتاد. مهرآیین پیش از این، عزت‌ شاهی را از طریق علیرضا زمردیان به مجاهدین وصل کرده بود که از قضا وی نیز به ضدیت با مجاهدین مشهور بود و پس از سی خرداد ۶۰ ، مسئولیت بازجویی و شکنجه در کمیته مرکزی انقلاب اسلامی را به عهده داشت. عزت شاهی نقش اساسی در سرکوب خونین سال‌های ۶۰- ۶۱ داشت.  
مهرآیین یکی از اعضای کمیته استقبال از خمینی بود و در روز ورود او به میهن رانندگی ماشینی را که شبیه ماشین خمینی بود، به عهده داشت. در سال ۱۳۵۸ با راه اندازی فدراسیون ورزش‌های رزمی، محمد مهرآیین به  ریاست این فدراسیون انتخاب شد و تا سال ۱۳۶۰ عهده‌دار این سمت بود. در سال ۶۰ بار دیگر فدراسیون جودو مستقل شد و ریاست آن تا سال ۱۳۶۳ زیر نظر مهرآیین قرار داشت.
پس از قیام ضد سلطنتی، مهرآیین و فرزندانش به حزب جمهوری اسلامی پیوستند. او بعدها فعالیت سیاسی‌اش را در حزب مؤتلفه‌ی اسلامی که یکی از ارکان مهم قدرت و سرکوب جمهوری اسلامی است، ادامه داد. دادستانی انقلاب توسط گردانندگان این حزب، با نصب‌العین قرار دادن شعار «النصر بالرعب» اداره می‌شد. نه فقط مهرآیین، بلکه لاجوردی، جوهری فر یا جوهرچی،( با نام مستعار مهدوی رئیس اوین)، ابوالفضل حاج‌حیدری ( با نام مستعار حسنی رئیس اوین)، محمد علی امانی ( معاون لاجوردی و رئیس اوین)، احمد قدیریان (معاون اجرایی دادستان کل انقلاب و لاجوردی)، احمد احمد (رئیس روابط عمومی اوین) و... از اعضای مؤثر این حزب بودند. افرادی چون برادران شفیق، برادران عسگر‌اولادی، برادران بادامچیان، برادران امانی، برادران رفیق دوست برادران کریمی و... که نقش مهمی در این حزب داشتند، از جمله حامیان دادستانی و اقدامات جنایتکارانه آن بودند.
 
دو فرزند مهرآیین به نام‌های محمدرضا و ناصر در جبهه‌های جنگ کشته شدند. محمدرضا، محافظ لاجوردی بود و در شعبه‌ی هفت اوین به عنوان جلاد کابل می‌زد. با آن‌که هنوز بیست‌سالش نشده بود اما به غایت بیر‌حم و خشن بود. زندانیان به وی محمدرضا بسیجی می‌گفتند و در حسینیه اوین همراه لاجوردی حضور می‌یافت و تلاش می‌کرد نقش یک بادی گارد را بازی کند. عاقبت در شهریور ۶۱ به همراه مصطفی شعبانی (یکی از بی‌رحم‌‌ترین نگهبانان بندهای اوین که به خاطر دارا بودن کلیه‌ی صفت‌های جنایت‌کارانه، ارتقای مقام یافت و به سرعت به کار بازجویی و شکنجه در شعبه‌ی هفت اوین پرداخت)، جلیل بنده ( لات بی سرو پای میدان خراسان که به مدد نزدیکی به لاجوردی قدرتی به هم زده بود و مسئولیت تیرخلاص زنی را به عهده داشت)، مجتبی مهراب‌بیگی (لات میدان امام حسین و از نزدیکان لاجوردی که همواره در کیف سامسونت‌اش یک اسلحه‌ی یوزی حمل می‌کرد و تیرخلاص زن اوین بود)، ملک حسین تکلو (از مسئولان بخش آموزشگاه اوین)، در جبهه‌‌های جنگ ایران و عراق کشته شد.

مهرآیین پس از تغییر و تحولات درون زندان و برکناری لاجوردی از دادستانی انقلاب مرکز، به کار در عرصه های مختلف سیاسی، فرهنگی و ورزشی پرداخت و به خاطر ارتباطش با حزب‌ جمهوری اسلامی و رفسنجانی به مدیریت کل خدمات عمومی مجلس رسید. وی سپس به خاطر نزدیکی‌اش به رفیق‌دوست اولین وزیر سپاه پاسداران، سمت مدیریت کل پشتیبانی و لجستیک سپاه پاسداران انقلاب اسلامی را عهده دار شد.

او همچنین دوباره به ریاست فدراسیون جودو و ریاست فدراسیون ورزش‌های رزمی، رسید و مدتی نیز به هنگام ریاست فائزه هاشمی رفسنجانی بر کمیته ملی المپیک ایران، نیابت او را به عهده داشت و عاقبت مدیر کل تربیت بدنی بنیاد جانبازان شد.   

وی در دهه‌ی ۶۰ و پس از آن که تعدادی از ورزشکاران ایرانی در سفرهای خارجی تقاضای پناهندگی کردند، به خاطر تبحری که در مسائل امنیتی کسب کرده بود، همراه تیم‌های ورزشی ایران به سفرهای خارجی می‌رفت تا از پیوستن ورزشکاران به اپوزیسیون جلوگیری کند.
بزرگترین شکستی که وی متحمل شد، مربوط به دهمین دوره‌ی بازی‌های المپیک آسیایی سئول در سال ۶۵ بود.
موضوع فوق یکی از خاطرات شیرین من از دوران زندان است.
در بند یک واحد سه قزل‌حصار بودم. از اواخر شهریور، بچه‌ها اخبار بازیهای آسیایی را دنبال می‌کردند. جدا از اشتیاق وافر به جنبه‌ی ورزشی مسابقات، تعدادی چشم‌ به راه شنیدن اخباری مبنی بر پیوستن ورزشکاران ملی پوش به مقاومت و اپوزیسیون بودند. آن روزها برای زندانیان سیاسی دنبال کردن این نوع اخبار کشش و گیرایی خاصی داشت و به نوعی ادامه‌ی مبارزه را نوید می‌داد. 
اهمیت موضوع از آن‌جا بود که در اخبار خوانده بودیم محمد مهر‌آیین نیز ورزشکاران را همراهی می‌کند. برای ما که می‌شناختیم‌اش، این سفر و مأموریت او، حاکی از هراس رژیم از پیوستن ورزشکاران به اردوی مقاومت بود.
صمد منتظری برادر یکی از زندانیان مجاهد نیز وزنه‌ بردار مگس وزن (دسته‌ی ۵۲ کیلوگرم) تیم ملی ایران بود و قبلاً نیز چند بار به سفر خارجی رفته بود. من چندین بار از یکی از بچه محل‌های صمد در مورد امکان پیوستن او به مقاومت سؤال کرده بودم. او که صمد را از کودکی می‌شناخت، می‌گفت: «احساس می‌کنم در یکی از سفرهای خارجی اگر فرصتی به دست بیاورد فرار خواهد کرد.»
او با چنان قاطعیتی این حرف را می‌زد که من تقریباً مطمئن شده بودم صمد بالاخره روزی چنین کاری را خواهد کرد و حالا بیش از همیشه منتظر شنیدن چنین خبری بودم. بازی‌های المپیک مورد توجه ویژه رسانه‌های خبری بود. حضور مهرآیین در کاروان ورزشکاران ایرانی عازم المپیک، برای من شکنجه‌گاه شعبه‌ هفت اوین را تداعی می‌کرد. یادآوری صدای او، لنگیدنش به هنگام راه رفتن و تجلیلی که لاجوردی از او می‌کرد، حساسیتم را دو چندان کرده بود. احساس می‌کردم که نبردی بین ما و رژیم جریان دارد. این بار صحنه‌‌ی نبرد، جنگ و گریز خیابانی، درگیری خانه‌ی‌ تیمی و یا جنگ پوست و گوشت و استخوان با کابل و زنجیر در شعبه بازجویی نبود. میدان نبرد در بازی‌های المپیک بود و ما خود حضوری در آن‌جا نداشتیم. برای من گویی مهرآیین نماینده رژیم بود و ورزشکاران ایرانی و به ویژه صمد منتظری، نماینده زندانیان. همه‌ی شناختم از صمد منتظری دوستی‌ام با بچه‌ محل‌هایش بود و تعریف‌هایی که از بچگی او شنیده بودم. می‌دانستم که علاقه‌ی ویژه‌ای به برادر و بچه‌محل‌هایش که دستگیر شده بودند، داشت. در دو سال گذشته مثل یک آشنا و از روی کنجکاوی رکوردهای او را نیز دنبال کرده‌ بودم. هیچ دلیلی برای این کار نداشتم گویی یک احساس غیرقابل توضیح مرا به او پیوند می‌داد. انتظارم چندان طولانی نشد، عاقبت احمد رضا محمدی مطهری که در سال ۷۲ به شهادت رسید با اشتیاق مرا در آغوش کشید و تا می‌توانست فشار داد و گفت: «۴ تن از وزنه‌برداران تیم ملی ایران از اردوی رژیم گریخته‌‌اند. صمد منتظری یکی از آن‌هاست.» از خوشحالی نمی‌دانستم چه کار کنم. مهرآیین شکست خورده بود و من در خیالم، لبخند پیروزی و شادی بچه‌هایی را ترسیم می‌کردم که بر روی تخت‌های شکنجه در زیر دست او و همکارانش پرپر شده بودند. برای من موضوع بسیار فراتر از گریختن چند وزنه بردار از اردوی رژیم بود.
وزنه برداران مزبور پس از مدتی به نروژ پناهنده شدند و صمد در عملیات «فروغ» جاودانه شد.

* - منابع این نوشته، نشریه شماره‌‌ی ۳۴ سوره، فصل نامه مطالعات تاریخ ، ش 2 ، ص 283 و 284 و اطلاعات شخصی نگارنده که در طول دوران دهساله زندان و در گفتگو با زندانیان مختلف کسب شده، هستند.

هیچ نظری موجود نیست: