نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ خرداد ۱۶, دوشنبه

عروس مهتاب ؛


مدرسه فمینیستی: هاله جان چه زیبا گفت حمید احراری ، چه زیبا خواند تو را ، عروس مهتاب ؛ تو که اصرار در رفتن داشتی و به هیچ بهانه ای از آن پشیمان نشدی . شنیده ام تو به بزمی دعوت داری که باید به هر ترتیب خودت را به آن برسانی. پس باید آماده شوی، باید خود را برای آن بزم بیارایی، همان دوستی که لباس سفر را برای پدر به تعارف آورد. تن پوشی از پرنیان سپید برایت به ودیعه آورده است. آن دمی که در زیر درخت گیلاس خانه پدر ارمیده بودی دوستان مشغول دوخت و دوز بودند. آن پرنیان سفید را برای تو بریدند و دوختند تا به بزم دیگر دوستانت با تن پوشی سفید که آن را با عطر یاس معطر کرده اند، روانه شوی .




حال بگذار آن را بر تنت کنند ای بالا بلند.خوب بگرد ببینم چطور شدی؟ آخ هاله چه زیبا شده ای. چشمانت مثل همیشه برق می زند، این برق شوق است یا برق ذوق. نازنینم حالا باید کمی هم صورتت را بیارایم. این رنگها را از تک تک گلهای خانه پدر تو و عزت ما گرفته ام. این رنگ سبز را ازبرگ ان گل های شمعدانی گرفته ام که قدری اندک از آن را به پشت چشمانت بکشم. این رنگ صورتی را از گلهای اطلسی آن گوشه حیات گرفتم تا لبان زیبایت را به رنگ اطلسی کنم. قدری هم رنگ سفید از گل کوکبی گرفتم تا ناخنهایت را با آن سپید کنم .




زیباتر شدی عزیز دل. بگذار سینه ریزی هم از گل های مریم برایت درست کنم و به گردنت بیاویزم. راستی هاله جان برایت گلدستی از از شاخه زیتون درست کردم و آن را با تورهای سپید آراسته ام. تو مادر صلحی بهتر است گلدستت از شاخه زیتون باشد.


آماده ای عزیزم؟ خوب باید تو را با همه دوستانی که در خانه پدر میزبان آنها بودی تا تپه های گلندوک همراهی ات کنیم. عروس مهتاب را که تنها روانه نمی کنند.




هاله جان به عقب برگرد بین چه جمعیتی برای بدرقه ات روان است .هر یک در دستی شمع دارند و در دست دیگر گل . آرام آرام نزدیک آن تپه ها می شویم . انجا را نگاه کن . ببین آن دونازنین را که به پیشوازت امده اند؟ آنها را شناختی ؟ ببین آن دختر سپید پوش "ندا" است و آن پسر جوان "سهراب". آمده اند تو را به بزمشان ببرند. لبانشان پر از خنده است. ببین برایت چه بیتاب دست تکان می دهند. آماده ای نازنینم. قلبم تندتند می زند... هاله هر قدمی که به جلو بر می دارد انگار که بخشی از وجودم را نیز با خود می برد. اما گریزی نیست. او قصد رفتن کرده. هیچ گریزی نیست .
برای آخرین بار صدایش می کنم ومی گویم هاله جان مراقب زخمهای دل و پیکرت باش تا لباس سفیدت را خونین نکند .به ندا و سهراب بگو مرهمی از درخت طوبی برایت بیاورند تا زخمهایت التیام یابد . این بزم و پایکوبی در جشن شکوفه ها و باران به خیر و خوشی هاله نازنیم.


مدرسه فمینیستی: هاله جان چه زیبا گفت حمید احراری ، چه زیبا خواند تو را ، عروس مهتاب ؛ تو که اصرار در رفتن داشتی و به هیچ بهانه ای از آن پشیمان نشدی . شنیده ام تو به بزمی دعوت داری که باید به هر ترتیب خودت را به آن برسانی. پس باید آماده شوی، باید خود را برای آن بزم بیارایی، همان دوستی که لباس سفر را برای پدر به تعارف آورد. تن پوشی از پرنیان سپید برایت به ودیعه آورده است. آن دمی که در زیر درخت گیلاس خانه پدر ارمیده بودی دوستان مشغول دوخت و دوز بودند. آن پرنیان سفید را برای تو بریدند و دوختند تا به بزم دیگر دوستانت با تن پوشی سفید که آن را با عطر یاس معطر کرده اند، روانه شوی .
حال بگذار آن را بر تنت کنند ای بالا بلند.خوب بگرد ببینم چطور شدی؟ آخ هاله چه زیبا شده ای. چشمانت مثل همیشه برق می زند، این برق شوق است یا برق ذوق. نازنینم حالا باید کمی هم صورتت را بیارایم. این رنگها را از تک تک گلهای خانه پدر تو و عزت ما گرفته ام. این رنگ سبز را ازبرگ ان گل های شمعدانی گرفته ام که قدری اندک از آن را به پشت چشمانت بکشم. این رنگ صورتی را از گلهای اطلسی آن گوشه حیات گرفتم تا لبان زیبایت را به رنگ اطلسی کنم. قدری هم رنگ سفید از گل کوکبی گرفتم تا ناخنهایت را با آن سپید کنم .




زیباتر شدی عزیز دل. بگذار سینه ریزی هم از گل های مریم برایت درست کنم و به گردنت بیاویزم. راستی هاله جان برایت گلدستی از از شاخه زیتون درست کردم و آن را با تورهای سپید آراسته ام. تو مادر صلحی بهتر است گلدستت از شاخه زیتون باشد.
آماده ای عزیزم؟ خوب باید تو را با همه دوستانی که در خانه پدر میزبان آنها بودی تا تپه های گلندوک همراهی ات کنیم. عروس مهتاب را که تنها روانه نمی کنند.




هاله جان به عقب برگرد بین چه جمعیتی برای بدرقه ات روان است .هر یک در دستی شمع دارند و در دست دیگر گل . آرام آرام نزدیک آن تپه ها می شویم . انجا را نگاه کن . ببین آن دونازنین را که به پیشوازت امده اند؟ آنها را شناختی ؟ ببین آن دختر سپید پوش "ندا" است و آن پسر جوان "سهراب". آمده اند تو را به بزمشان ببرند. لبانشان پر از خنده است. ببین برایت چه بیتاب دست تکان می دهند. آماده ای نازنینم. قلبم تندتند می زند... هاله هر قدمی که به جلو بر می دارد انگار که بخشی از وجودم را نیز با خود می برد. اما گریزی نیست. او قصد رفتن کرده. هیچ گریزی نیست .




برای آخرین بار صدایش می کنم ومی گویم هاله جان مراقب زخمهای دل و پیکرت باش تا لباس سفیدت را خونین نکند .به ندا و سهراب بگو مرهمی از درخت طوبی برایت بیاورند تا زخمهایت التیام یابد . این بزم و پایکوبی در جشن شکوفه ها و باران به خیر و خوشی هاله نازنیم.

هیچ نظری موجود نیست: