نقدی بر »نامههایی به شکنجهگرم» - ایرج مصداقی
چرا هوشنگ اسدی دروغ میگوید؟
ایرج مصداقی
با کمال تأسف مطلع شدم که «جايزه بين المللی کتاب حقوق بشر سال ۲۰۱۱» به کتاب سراسر جعل و دروغ هوشنگ اسدی «نامههائی به شکنجه گرم» یکی از توابین زندانهای رژیم جمهوری اسلامی تعلق گرفت. در اخبار آمده است مراسم اهدای جايزه توسط شهردار وین در روز اول ژوئن ( ۱۱خرداد ) در این شهر برگزار می شود. در دنیایی که روزانه ارزشهای حقوق بشری زیر پا لگدکوب میشوند تعجبی ندارد اگر جایزهی فوق به چنین کتابی و چنین فردی تعلق گیرد. توجه شما را به متن کامل نقدی که در نشریه آرش شماره ۱۰۵ و ۱۰۶ (۱سفند ۱۳۸۹) در مورد این کتاب نوشتم جلب میکنم. به علت طولانی بودن مقاله و محدودیت صفحات آرش، بخشهایی از مطلب را حذف کرده بودم.
مقدمه:
کتاب «نامههایی به شکنجهگرم» تحت عنوان خاطرات زندان هوشنگ اسدی در تابستان ۸۹ به زبان انگلیسی و توسط انتشارات «دنیای یگانه» One World به بازار کتاب راه یافت. من، برخلاف برخی که تجربهی زندان را از سر گذراندهاند، مرور گذشته رنجم نمیدهد که هیچ از جهاتی باعث خوشحالی و غرورم نیز میشود. اما اعتراف میکنم خواندن این کتاب را با درد و اندوهی عمیق به پایان بردم. نه به خاطر سرگذشتی که نویسنده مدعی است از سر گذرانده، نه به خاطر یادآوری گذشته، بلکه به خاطر وارونهگویی، دروغپردازی و تحریف یک دوره از تاریخ میهنمان. این رنج در لحظه لحظهی خواندن کتاب با یادآوری چهرهی نجیب و دوست داشتنی دوستان تودهایام همچون مهدی حسنیپاک، اسماعیل وطنخواه، مجید منبری، سیفالله غیاثوند و ... دوچندان میشد. نه آنها و نه بسیاری دیگر از دوستان تودهایام که از سیاهکاریهای اسدی مطلع بودند، امروز در میان ما نیستند تا پرده از اعمال او بردارند. این خلاء، وظیفهی من را دوچندان میکند که به سهم خود اجازه ندهم کسانی که آگاهانه و از روی اختیار به یاری جنایتکارانی شتافتند که دستشان به خون دوستان تودهایام آغشته است تاریخ آن دوره را تحریف کنند. ضعفهای انسانی را درک میکنم، بیرحمی و شقاوت رژیم را لمس کردهام. به ضعفها و سستیهای خود آگاهم. قهرمان نبودهام که به دیگران به خاطر ضعفهایشان خرده بگیرم. نگاه من به این کتاب و نویسندهی آن از زاویهی دیگری است. دیر یا زود دروغهای اسدی و امثال او رو میشود؛ اما اثرات مخرب این گونه روایتها همچنان باقی میماند و بدون شک به تلاش دیگران برای گفتن حقایق دربارهی جنایات این رژیم، ضربه میزند.
در کتاب اسدی هیچیک از شاهدان از جمله رحمان هاتفی، نورالدین کیانوری، مریم فیروز، منوچهر بهزادی، امیر نیکآیین، آصف رزمدیده، حسین جودت و ... زنده نیستند. او به خوبی میداند خامنهای، احمدینژاد، موسوی، کروبی، آیتالله صانعی و ... هیچگاه به دروغهای او پاسخ نخواهند داد. برفرض این که غیرمستقیم چیزی بگویند اسدی از آن برای معروفیت خود استفاده خواهد کرد. او برای مطرح کردن خود از هیچ اسمی فروگزار نمیکند. مثلاً در صفحهی ۱۰ کتاب توضیح میدهد هنگام دستگیری، پنجرهی خانهشان رو به ساختمانی باز میشد که شیرین عبادی و مادرش در آن زندگی میکردند و مادر زنش با مادر شیرین عبادی همصحبت بودند.
مروری بر زندگی اسدی
هوشنگ اسدی در سال ۱۳۲۸ به دنیا آمد و در رشتهی روزنامهنگاری تحصیل کرد و به کار در روزنامه کیهان پرداخت. او در پاییز ۱۳۵۳ توسط ساواک دستگیر و به «کمیته مشترک ضد خرابکاری» سابق برده شد و به اعتراف خودش (در صفحهی ۴۳) در این دوران تنها یک سیلی خورد. اسدی در مرداد ۵۴ پس از آنکه قول همکاری با ساواک را داد، به عنوان خبرچین این سازمان مخوف پلیس امنیتی از زندان آزاد شد. اسناد همکاری او با ساواک در بهار ۱۳۵۸ برملا شد و حزب توده به خاطر سرپوش گذاشتن بر افتضاح پیش آمده، مجبور شد اعلام کند که وی «نفوذی حزب» در ساواک بوده است.
دیری نگذشت در بهمن ۱۳۶۱، پای اسدی هم به زندان جمهوری اسلامی باز شد و از همان ابتدای بازداشت به همکاری با بازجویان و شکنجهگران پرداخت. اسدی در بخش فرهنگی زندان قزلحصار به یکی از همکاران حسین شریعتمداری و حسن شایانفر تبدیل شد و در بهترین شرایط زندان که فشار اندکی بر زندانیان بود به نوشتن مقاله علیه روشنفکران ایرانی، پرداخت و پایههای «نیمه پنهان» کیهان را در زندان قزلحصار ریخت. همانجا بود که با نوشتن مقالهای در روزنامه اطلاعات، مدعی شد تولستوی از پیغمبر اسلام الهام میگرفته است. من در مقالهی «چه کسانی تیغ زنگیان مست را تیز کردند؟» که در نشریه آرش درج شد با ارائهی مدارک و اسنادی از روزنامهها و نشریات رژیم در دههی ۶۰ خورشیدی، گوشهای از توطئههای او علیه روشنفکران ایرانی را تشریح کرده ام.
اسدی مدتی نیز در زندان اوین به همکاری با مهدی پرتوی مسئول سازمان مخفی و نظامی حزب توده که به خدمت نظام در آمده بود، پرداخت و در اجرای پروژههای تحقیقاتی رژیم به او کمک کرد.
وی پس از آزادی از زندان در اسفند ۱۳۶۷، مدتی به همکاری با «مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی» وزارت اطلاعات که توسط عبدالله شهبازی راهاندازی شده بود، پرداخت و عاقبت همراه همسرش نوشابه امیری ادارهی مجله «گزارش فیلم» را عهدهدار شد. این دو، در سال ۱۳۸۲ به پاریس سفر کردند و هم اکنون با استفاده از بودجهای که دولت هلند مقرر کرده، سایت اینترنتی «روزآنلاین» را اداره میکنند. اسدی که خود یکی از توابین فعال زندان بود، در «روزآنلاین» علاوه بر آن که به تبلیغ «اصلاحطلبان» نظام پرداخت، تلاش کرد لباس عافیت به تن امیرحسین فطانت و محسن درزی کند. اولی عامل نفوذی ساواک بود که باعث به دام افتادن کرامتالله دانشیان شد و دومی یکی از توابان فعال زندانهای جمهوری اسلامی که تیرخلاص هم زده بود.
اما اسدی در کتاب، سابقهی فعالیتهای سیاسی خود را به سال ۱۳۳۲ هنگامی که چهارساله بود، میرساند. وی در صفحهی ۲۷ کتاب توضیح میدهد که در روز کودتای ۲۸ مرداد، جمعیت از نزدیکی خانهشان عبور میکرد که وی نیز به آنها میپیوندد. اسدی در راه، شعارهای توهینآمیز آنها را تکرار میکند. وقتی به خانه باز میگردد، یک سیلی از پدرش میخورد که همهی خیابانها را برای پیدا کردن او زیرپا کرده بود. اسدی میگوید: «این اولین سیلی سیاسی بود که خوردم». وی در همان صفحه توضیح میدهد که در آبان سال ۱۳۳۹در تظاهرات برای تولد رضا پهلوی در حیاط مدرسهشان شرکت میکند. اسدی همچنین ادعا میکند در تظاهرات معلمان در سال ۱۳۴۰ که منجر به کشته شدن دکتر خانعلی شد نیز بدون آن که بداند موضوع چیست، شرکت میکند و شب وقتی با لباس خاکی و پاره پوره به خانه باز میگردد، مورد تنبیه پدرش قرار میگیرد که همان روز وسط جماع با زنی، توسط رئیس شرکت نفت در اتاق کارش گیر افتاده بود. اسدی همچنین با شکسته نفسی میگوید: وقتی کلاس پنجم دبستان بوده، آقای اسماعیلی معلم انشایشان به مادرش گفته، وی نویسنده بزرگی خواهد شد. (صفحهی ۳۰) وی برای آن که ریا نشود از زبان مادرش مینویسد، چون پسر باهوشی بوده او را «هوشنگ» نامیده است(صفحهی ۲۶).
اسدی همچنین با «خضوع» مدعی میشود که در دوران انقلاب «سپر دفاعی» زندهیاد رحمان هاتفی بوده (صفحهی ۸۶) و نقش مهمی در اعتصاب مطبوعات و فعالیتهای کانون نویسندگان در سال ۵۷ داشته است! پیام «کانون نویسندگان ایران» در ارتباط با دستگیری بهآذین را او به بختیار رسانده و وی را تهدید کرده است چنانچه تا روز بعد، بهآذین از زندان آزاد نشود، «کانون»، «اولین مخالف» او خواهد بود. (صفحهی ۸۵)
این ادعاها در حالی است که وی در تاریخ یاد شده نه در کانون نویسندگان و نه در میان ژورنالیستهای معتبر محلی از اعراب نداشت. در آبان ۵۸ هنگامی که پنج نفر از نزدیکان حزب توده (بهآذین- کسرایی- ابتهاج- تنکابنی و برومند) تحت عنوان «گروهی از اعضای کانون نویسندگان ایران» در تأیید «سیاست استوار ضدامپریالیستی امام خمینی» به آن «بزرگوار» تلگرام زدند، نامی از اسدی نبود. وقتی مردم شماره ۹۳ به تاریخ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۵۸ و مردم شماره ۹۴ به تاریخ شنبه ۲۶ آبان با ذکر اسامی خبر از تأیید متن مزبور توسط ۵۳ نفر از اعضای کانون نویسندگان ایران داد، باز هم نامی از اسدی در میان امضاها نبود.
او مدعی است که در تسخیر زندان «کمیته مشترک» مشارکت داشته و پس از دستگیری و به هنگام خداحافظی با مادر همسرش، به او میگوید: «به همسرم بگو، من با شعار مرگ بر آمریکا خواهم مرد» (صفحهی ۱۰).
اسدی در کتاب «نامههایی به شکنجهگرم»، علاوه بر آنکه تلاش میکند قیمت خود را نزد غربیها بالا ببرد، به زعم خود میکوشد با مظلومنمایی و پاسخ غیر مستقیم، اطلاعاتی را که «کتابچهی حقیقت» و شاهدان تودهای دربارهی همکاری او با بازجویان و شکنجهگران پس از دستگیری ارائه دادهاند، بیاثر کند. «کتابچهی حقیقت»، توسط زنده یاد پیروز دوانی پیش از آن که توسط دستگاههای اطلاعاتی نظام به قتل برسد، در ایران پخش میشد. من در ادامهی این نوشته، مواردی از اطلاعات ارائه شده در «کتابچهی حقیقت» را میآورم.
دیدار اسدی با خمینی و بوسیدن دست او
این موضوع برای ایجاد جاذبه در خواننده، تیتر یکی از بخشهای کتاب است. اسدی در صفحههای ۳۵ و ۳۶ کتاب مدعی میشود در تعطیلات تابستانی سال ۱۳۴۱ در حال بازی فوتبال در زمین خاکی نزدیک خانهشان بوده که یکی از بچهمحلهایشان با لباس پاره پوره و خونی ظاهر شده و به آنها خبر میدهد که در مرکز تهران شورشی علیه شاه به وقوع پیوسته و پلیس به مردم حمله کرده است. اسدی میگوید: «من هنوز واقعهای را که آن پسر شرح میداد، مثل یک فیلم به یاد دارم. ما همه دور او جمع شدیم و از او خواستیم که جزئیات آن جنایت خونین را شرح دهد.» اسدی در ادامه میگوید، به پیشنهاد بچهمحلشان همان موقع همگی همراه با وی که از آنها بزرگتر بود به خانهای میروند که اتاقی بزرگ با فضایی روحانی داشت. اسدی در توصیف محل مینویسد: «روحانیون به دیوارها تکیه داده بودند و یک نفر وسط اتاق نشسته بود. افراد وارد اتاق میشدند و دست کسی را که وسط اتاق نشسته بود، میبوسیدند. ما هم همین کار را کردیم. سالها بعد تشخیص دادم که روحانی مزبور آیتالله خمینی بوده است و به فاصلهی کوتاهی پس از آن روز به تبعید فرستاده شد.»
ظاهراً او راجع به «قیام پانزده خرداد» صحبت میکند که در سال ۱۳۴۲ به وقوع پیوست و نه ۱۳۴۱! بقیهی داستان، شخصیت دروغپرداز وی را هرچه بیشتر برملا میکند. خمینی روز ۱۳ خرداد ۱۳۴۲ به مناسبت عاشورا، سخنرانی معروفش را در قم ایراد کرد. صبح روز ۱۵ خرداد مأموران نیروی انتظامی او را در قم دستگیر و به باشگاه افسران تهران منتقل کردند. از ساعت ۹ صبح خبر بازداشت خمینی در تهران پخش و باعث شورش مردم در حوالی بازار و سه راه باقر آباد ورامین شد. خمینی چهارم تیرماه از باشگاه افسران به پادگان عشرتآباد تهران برده شد. روز ۱۱ مرداد ۱۳۴۲، آزاد شد. او تا دوماه پس از ۱۵ خرداد در بازداشت بود، چگونه اسدی و بچهمحلهایش با کسی که در بازداشت است، ملاقات کرده و دست وی را بوسیدهاند؟ اسدی همچنین به شکل مضحکی مطرح میکند که خمینی وسط اتاق نشسته بود و روحانیون به دیوارها تکیه داده بودند! هرکس که کوچکترین آشنایی با «بیوت» مراجع تقلید و نحوهی تنظیم رابطه با آنها داشته باشد، میداند که نه تنها هنگام باریابی مردم که حتا هنگام دیدار خواص نیز مراجع تقلید در بالاترین نقطهی اتاق مینشینند و نه وسط اتاق. اسدی که مدعی است در تظاهرات کاملاً صنفی سال ۴۰ معلمین شرکت داشته، بصورت ابلهانهای مینویسد در سال ۴۲ نمیدانسته دست چه کسی را بوسیده و سالها بعد متوجهی این موضوع شده است!
روایت اسدی از مصاحبهی همسرش نوشابهی امیری با خمینی در پاریس
اسدی در صفحههای ۸۶ و ۸۷ کتاب مینویسد: «چند روز بعد [زمستان ۵۷] همسرم از پاریس تلفن زد. او که همان موقع از مصاحبه با خمینی هفتاد و هشتساله برگشته بود، به سختی میگریست. او از آن طرف خط در حال فریاد زدن و گریستن بود. نعلین استبداد در راه است. از این آدمها حمایت نکنید. من سعی کردم او را آرام کنم. او مجبور شده بود برای انجام مصاحبه با آیتالله روسری کوچکی سرکند. او به خمینی گفته بود: گفته میشود نعلینهای استبداد جایگزین چکمههای استبداد میشوند و خشونت را در پاسخ آیتالله احساس کرده بود. در پایان مصاحبه خمینی به وی خیره شده بود و با تکان دادن انگشتش به صورت تهدیدآمیزی به او گفته بود: بهتر است کلمهای حذف یا اضافه نکنی. همسرم میگریست و این را تکرار میکرد. همسرم به من گفت: چشمهای او ترسناک است»
برای پی بردن به میزان دروغگویی این زن و شوهر، توجه شما را به مصاحبهی نوشابه امیری با مجله زنان شماره ۲۹ سال پنجم، تیر ۱۳۷۵ جلب میکنم. وی ۱۸ سال بعد از انجام مصاحبه با خمینی، در حالی که در مورد «مردان تأثیر گذار» در زندگیاش صحبت میکرد و تحت هیچ فشاری نبود، در مورد مصاحبهاش با خمینی و حال و هوای آن مصاحبه، چاپلوسانه میگوید:
«مهم خیره شدن در مردی بود که حضورش به اتاق حال و هوای دیگری داده بود؛ مردی که رهبر انقلاب اسلامی ایران بود. با چشمانی سخت نافذ. ... و آن گاه که نوبت سؤال کردنم رسید، بینمان صحبت از امکان استبداد رفت. سکوت بر اتاق حاکم شد. بنیصدر آب دهانش را قورت داد. سیداحمدآقا اندکی جا به جا شد و حضرت آیتالله گفت:«اسلام دیکتاتوری ندارد.» کسی پشت سرم نفسی عمیق کشید. چه کسی بود؟ نمیدانم. واقعیت آن است که در آن روز خود نیز نمیدانستم که چه کردم. حالا که به سن عقل رسیدهام و کم نمیخوانم و کم نمیشنوم که گویی در سرزمین ما آزادی میراث نیست و کسان بسیاری صاحبان هر اندیشهای جز خود را مستحق مرگ میدانند، مدام فکر میکنم آن امام که اکنون بر [کهکشان]راه شیری آسمان میگذرد، درس بزرگ تحمل سخن مخالف را چگونه آموخت. آری، هر کس جز امام خمینی میتوانست خون مرا حلال کند.»
اسدی و «نفوذ» در ساواک
اسدی در مورد انتشار لیست ساواکیها و از پرده بیرون افتادن ارتباطش با ساواک، چنین مینویسد:
«یکی از روزهای بهار بود که رحمان هاتفی به من گفت: دیر یا زود اسامی ساواکیها انتشار خواهد یافت. تو بایستی همسرت را آرام و یواش یواش آماده کنی...رحمان و من هر دو میدانستیم که نام من جزو لیست ساواکیها خواهد بود. در دوران شاه برای حزب توده مهم بود که برای حمایت از خودش یک نفر را در ساواک داشته باشد تا هرگاه دستگاه امنیتی قصد کند به سرکوب حزب یا یکی از اعضای آن دست زند به آنها هشدار دهد. یکی از اعضای ارشد حزب توده [راستی چه کسی] از من خواست که در ساواک نفوذ کنم تا بتوانم اعمال ساواک را زیر نظر بگیرم و چنانچه ممکن شد، اخبار نادرست در مورد حزب توده به ساواک بدهم و یا چنانچه ساواک به تعقیب و پیگیری حزب برآید، به آنها خبر دهم. »
او سپس تأکید میکند «برای توضیح این اعمال نیاز به نوشتن یک کتاب جداگانه است.» اما در اینجا به همین بسنده میکنم که بالاخره توانستم بطور غیر رسمی به ساواک بپیوندم و توانستم به این ترتیب به عنوان یک عامل دوجانبه به حزب خدمت کنم. همسرم سالها از این موضوع خبر نداشت. (صفحهی ۱۰۹)
کسی که در سال ۵۴، به خاطر مخالفت با حکومت زندانی و در مظان اتهام بوده، درست پس از آزادی از زندان مأمور میشود در ساواک «نفوذ» کند و اعمال آن سازمان عریض و طویل جهنمی را زیر نظر بگیرد! خیلی واضح است چنین فردی تنها میتواند یک خبرچین دست چندم ساواک شود. او چگونه میتواند فعالیتهای یک سازمان امنیتی را زیر نظر بگیرد؟ اسدی در مورد چگونگی انجام این امر محال سکوت اختیار میکند و میگوید در ارتباط با نفوذش در ساواک بایستی کتابی جداگانه بنویسد. آیا یک سازمان امنیتی کارکشته برنامهی سرکوب خود علیه نیروهای سیاسی را به اطلاع یک خبرچین حقیر دستچندم که به تازگی به استخدام یکی از دوایرش درآمده، میرساند؟ مگر نه این که جریان اطلاع رسانی از سوی خبرچینها به دستگاه امنیتی یک سویه است و تنها با دریافت پاداش، پاسخ داده میشود؟
امیدوارم اسدی چنانکه وعده کرده است، مردم ایران و فعالان سیاسی را نسبت به چگونگی ضربه زدن به دستگاه جهنمی ساواک و از زیر ضرب بیرون آوردن حزب توده و نجات جان اعضایش، آگاه کند.
اسدی سپس در صفحات ۱۰۹ و ۱۱۰ مدعی میشود «بعد از انتشار ناماش جزو لیست ساواکیها همسرش با پنهان کردن یک چاقو زیر تخت میخواسته او را به قتل رساند و تهدید کرده در صورتی که حزب توده رسماً داستان نفوذی بودن او را تأیید نکند، وی را با آن چاقو به قتل خواهد رساند. ... حزب توده جلسهای در این مورد میگذارد و کیانوری میگوید اگر ما در این مورد حقیقت را بگوییم به نفع حزب تمام میشود و تصمیم میگیرند که اطلاعیهای داده و تأیید کنند که او نفوذی حزب توده در ساواک بوده است. »
واقعیت این است که بلافاصله پس از پیروزی انقلاب یکی از شعارهای اصلی حزب توده «لیست ساواکیها را انتشار دهید» بود. با انتشار نام یکی از اعضای این حزب در لیست عوامل ساواک، حزب توده که در تنگنا قرار گرفته بود، برای رفع و رجوع موضوع، مجبور شد افتضاح اسدی را ماستمالی کند تا از زیر فشار تبلیغاتی بیرون بیاید.
خدا را شکر که حزب توده اطلاعیه مزبور را داد وگرنه دست نوشابه امیری که امروزه یکی از مخالفان کاربرد خشونت در براندازی رژیم است، به خون همسرش آلوده و جنبش از وجود هر دوی ایشان محروم میشد.
به شهادت زندانیان سیاسی زندهمانده و حاضر در حسینیه اوین کیانوری در سال ۱۳۶۶ در جریان نشستهایی که در حسینیه اوین برگزار میشد، در ارتباط با موضوع نفوذی بودن اسدی در ساواک و مأموریت محوله از سوی حزب توده مورد پرسش قرار گرفت و با صراحت گفت که وی نفوذی حزب نبوده و اصولاً چنین مأموریتی از سوی حزب، حقیقت نداشته است. وی توضیح داد از آنجایی که حزب به خاطر افشاگری مزبور زیر ضرب قرار گرفته بود، تصمیم به اعلام چنین موضوعی گرفتیم. اسدی هنگام توضیحات کیانوری در حسینیه حضور داشت و از خود دفاعی نکرد. این واقعیت را زندانیان سیاسی آن دوره میتوانند شهادت دهند.
ادعای دو سال و نیم عضویت در حزب توده
اسدی در مصاحبه با برنامهی «پارازیت» تلویزیون «صدای آمریکا» و جلسه معرفی کتابش در واشنگتن که گزارش آن در سایت «خودنویس» آمده، مدعی میشود که تنها دو سال و نیم عضو حزب توده بوده است.
اسدی در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر شده است. در سال ۱۳۵۷ با نوشابه امیری ازدواج کرده است. مدعی است همسرش سالها از نفوذی بودن وی که به توصیهی یک عضو بلندمرتبه حزب توده صورت گرفته، بیاطلاع بوده. بنابراین باید بلافاصله بعد از آزادی از زندان در تابستان ۱۳۵۴ به خدمت ساواک درآمده باشد. با این حال ادعا میکند فقط دو سال و نیم عضو حزب توده بوده است. از فردای پیروزی انقلاب تا زمان دستگیری وی ۴ سال فاصله است. وی در این مدت کیانوری و رهبران حزبی را به ملاقات خامنهای میبرده و ... از ابتدای ۱۳۵۸ عضو هیئت تحریریه روزنامه مردم ارگان حزب توده بود. آیا مجموع این سالها از دو سال و نیم ادعایی اسدی بیشتر نیست؟ آیا پیش از انقلاب، حزب توده مأموریت «نفوذ» از سوی این حزب در یک سازمان امنیتی مخوف و اجرای سیاستهای حزب در این مورد را به عهدهی کسی میگذاشت که عضو حزب هم نبود؟!
همسلول شدن اسدی و مهدی کروبی در سال ۱۳۵۴
این موضوع، تیتر یکی دیگر از بخشهای کتاب است. اسدی به ادعای خودش بعد از سه ماه همسلول بودن با خامنهای به سلول عمومی برده میشود و با کروبی همسلول میشود. وی که پیشتر خامنهای را در هیأت یک روشنفکر ادبیات دوست، عاشق خدا و اهل راز و نیاز معرفی کرده و در موردش نوشته بود: «به شکلی جدی و با هیبت وضو میگرفت. بیشتر وقت خود مخصوصاً وقت غروب را روبروی پنجره میگذراند. قرآن را به آرامی گوش میکرد. نماز میخواند و سپس گریه میکرد و صدایش از گریه بلند میشد. در پیشگاه خدا به کلی خود را میباخت. چیزی در آن روحانیت بود که با دل سخن میگفت.»
کروبی را که تحصیلات دانشگاهی در رشته الهیات هم داشت به شکل یک احمق دست و پا چلفتی معرفی کرده و توضیح میدهد که در سلول عمومی با کروبی «گل یا پوچ» بازی میکردند و زندانیان تلاش میکردند کروبی جزو گروهشان نباشد؛ زیرا باعث باخت آنها میشد. اسدی مینویسد: «بارها به او توضیح دادیم که نباید دستی را که گل در آن پنهان است باز کند مگر آن که رهبر گروه مقابل آن را بگیرد و به تو بگوید که گل را بده. کروبی سر خود را به معنی فهمیدن تکان میداد. اما هنگامی که گل دستش بود اگر گروه مقابل از او میپرسیدند گل دست تو است؟ میگفت: بله دست من است. و دست خود را به سرعت باز میکرد. و اگر گل دست او نبود میگفت: چرا گل را به من نمیدهند؟» (صفحهی ۵۷)
اسدی در صفحهی ۵۸ مدعی میشود که «مهدی کروبی و رهبران حزب مؤتلفه مبارزه خود علیه مارکسیسم را دلیلی یافتند که مورد عفو شاه قرار بگیرند و متعاقباً از زندان آزاد شوند. بقیه ما که «گل یا پوچ» را خوب بازی میکردیم شانس کمتری در بازی واقعی سیاسی داشتیم و در بازداشت باقی ماندیم و بعد بصورت دسته جمعی وقتی انقلاب شروع شد از زندان آزاد شدیم. »
آزادی کروبی و رهبران حزب مؤتلفه اسلامی در ۱۵ بهمن ۱۳۵۵ به وقوع پیوست؛ البته خود کروبی در زندگینامهای که از او انتشار یافته میگوید اواخر ۱۳۵۶ از زندان آزاد شده است! اسدی ادعا میکند وی زمانی که کروبی از زندان آزاد شده در زندان بوده است و به گل یا پوج و «بازی واقعی سیاسی» هم گریز میزند.
در صفحهی ۵۹ اسدی اعتراف میکند که پس از ۹ ماه زندان در مرداد ۱۳۵۴ و در نتیجه حداقل یک سال و نیم زودتر از کروبی از زندان آزاد شده است. با تعمق در این موضوع، به سادگی میتوان به دروغپردازهای اسدی که در جای دیگری از همین کتاب مدعی است کروبی زودتر از او آزاد شده، پیبرد.
دوران همسلولی با علی حسینی و داستان «انقلاب نرم»
اسدی در صفحهی ۵۱ کتاب از جوان بلند قد هیجدهسالهای یاد میکند که در حال حمل یک کیسه مواد منفجره در یکی از شهرهای اطراف تهران دستگیر میشود. او قصد داشته مجسمهی شاه در میدان اصلی شهر را منفجر کند. یادی از نام شهر نمیکند تا بررسی درستی یا نادرستی آن ناممکن شود. او در ادامه مینویسد: «وی بازجوییهایش تمام شده بود و برای بازجویی بیشتر به تهران منتقل شده بود. او باور کرده بود که به دار آویخته خواهد شد. وقتی خامنهای را شناخت به او خیلی احترام گذاشت».
در زمان شاه، متهمین سیاسی را دار نمیزدند که او در اثر تلقینات بازجوها متقاعد شود میخواهند دارش بزنند! از زندانیان سیاسی سابق بایستی پرسید آیا جوانی هیجده ساله به این اتهام دستگیر شده بود یا نه؟ ...
«اسم او علی حسینی بود و سالها بعد در تبعید عکسی از او را با اصلاحطلبها در جریان انتخابات پارلمانی مجلس ششم دیدم. دادگاه انقلاب اسلامی او را به خاطر مخالفت با حکومت احضار کرده بود. پسر هیجده سالهی بلند قدی که من در سال ۱۹۷۵ ملاقات کرده بودم در سال ۲۰۰۲ تبدیل به یک مرد طاس شده بود که دردمندانه در مورد خاطرات زندان و آزادیاش در جریان انقلاب صحبت میکرد. او بلافاصله به جنگ ایران و عراق رفت و چند سالی در زندان عراق محبوس بود. حالا او در مورد «اصلاحات» و «انقلاب نرم» صحبت میکرد. اما سالها پیش در آن شب زمستانی او برای هر سؤالی که من مطرح میکردم فقط یک پاسخ داشت. انقلاب یعنی بنگ بنگ! او یک تپانچهی خیالی در دست داشت. ما میخندیدیم و خامنهای از همهی ما بلندتر میخندید» (صفحههای ۵۱-۵۲)
علی حسینی جوان هیجدهسالهای که در زمان شاه با یک ساک مواد منفجره دستگیر شده باشد، اسیر جنگی عراق بوده باشد، به جای اردوگاه اسرا چند سال در زندان عراق بوده باشد، خاطراتش انتشار یافته باشد، در انتخابات مجلس ششم فعال بوده باشد، در سال ۲۰۰۲ به دادگاه انقلاب برده شده باشد و به سازماندهی «انقلاب نرم» متهم شده باشد که ترمی است جدید، ساختهی دستگاههای اطلاعاتی، قضایی و تبلیغی نظام، وجود خارجی ندارد. اسدی همهی این جعلیات را در کنار هم میآورد تا نتیجه بگیرد «اصلاحات» آن هم از نوع رژیمی آن چاره کار است. در ضمن اصلاحطلبهای نظام را کسانی معرفی میکند که جوانیشان به مبارزه مسلحانه و «بنگ بنگ» گذشته، سپس در دفاع از میهن سنگ تمام گذاشته و زندان عراق را تجربه کردهاند، به مبارزه پارلمانی روی آوردهاند و حالا هم اصلاحات و انقلاب نرم را وجه همت خود قرار دادهاند. این سابقهی جعلی است که اسدی برای اصلاحطلبهای نظام که یک دهه جنایت را سازماندهی کردند، میتراشد. موضوع «انقلاب یعنی بنگ بنگ» را نیز اسدی از آهنگ «کیو کیو بنگ بنگ» گوگوش که در سال ۱۳۸۲ انتشار یافت به شکل ناشیانهای کپیبرداری کرده است. علی حسینی در واقع نام خود خامنهای است که کامل آن سیدعلی حسینیخامنهای است. از همه مهمتر در این روایت، «بصیرت» خامنهای است که به «نادانی» جوان «بنگ بنگ» کن بلند تر از همه میخندید.
همسلولی هوشنگ اسدی و سید علی خامنهای در دوران شاه
هوشنگ اسدی که از شواهد و قرائن بر میآید حداکثر یک ماه تا یک ماه و اندی در زمستان ۱۳۵۳ با سید علی خامنهای همسلول بوده، در کتاب «نامههایی به شکنجهگرم» تلاش میکند خود را از دوستان و نزدیکان خامنهای نشان دهد که حتا اعتقاد او به کمونیسم و عضویت در حزب توده و یا برملاشدن جاسوسیاش برای ساواک هم ذرهای از علاقهی خامنهای به او نمیکاهد و تا سه سال پس از به قدرت رسیدن جمهوری اسلامی همچنان ادامه داشته است. در این دوران او به اندرونی خانهی خامنهای راه داشته، در حساسترین شرایط امنیتی به خانهی او رفت و آمد میکرده، مذاکرات محرمانه خامنهای در حضور او انجام میگرفته (صفحهی ۱۰۴) و اخبار محرمانه و امنیتی در حضور او به خامنهای داده میشده ( صفحهی ۱۰۶) و وی بلافاصله اسدی را در جریان آن اخبار میگذاشته است.
در معرفی کتاب هوشنگ اسدی و پیش از آن که شمارهی صفحات شروع شود، آمده است:
«در سال ۱۳۵۳ در دوران رژیم شاه، اسدی به همراه دیگر روزنامهنگاران دستگیر میشود و نه ماه با یک روحانی جوان به نام سید علی خامنهای همسلول میشود که در حال حاضر رهبر جمهوری اسلامی و جانشین آیتالله خمینی است. روابط دوستانهی نزدیکی بین این دو شکل گرفت. این روابط تا زمانیکه وقایع شکل دراماتیکی به خود گرفت، ادامه یافت. »
در صفحهی ۴۴ و ۴۵ اسدی مینویسد: پس از دستگیری در پاییز ۱۳۵۳ همانشب وی را به سلولی میبرند که خامنهای در آنجا محبوس بوده است. اسدی در این رابطه مینویسد: «او بلند شد و ایستاد و لبخند مطبوعی به لب داشت، دستش را دراز کرد و خودش را معرفی کرد. سیدعلی خامنهای.»
تردیدی نیست که اسدی در مورد ورودش به سلولی که خامنهای در آن بوده و چگونگی برخورد خامنهای با او در پاییز ۱۳۵۳ دروغ میگوید. چرا که خامنهای در دیماه ۱۳۵۳ و نزدیک به دو ماه پس از اسدی، دستگیر میشود. اسدی از قرار معلوم در آبانماه ۵۳ دستگیر شده بود.
در صفحهی ۵۲ اسدی فراموش میکند که در معرفی کتاب مدعی شده ۹ ماه با خامنهای همسلول بوده؛ در اینجا مینویسد: «سه ماه کمتر یا بیشتر گذشته بود. سه ماهی که در واقع بیش از سه سال مینمود. هیچگاه دوباره اتفاق نیفتاد که من اینچنین به کسی در مدت کوتاهی وصل شوم یا به کسی این چنین نزدیک شوم. یک روز در سلول باز شد و نگهبان نام مرا خواند و خواست که پتویم را برداشته و آماده شوم. این به آن معنی بود که من به سلول دیگری منتقل میشوم. ما قبلاً بحث کرده بودیم چگونه و کجا ممکن است بعد از آزادی دوباره همدیگر را ببینیم. ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و گریستیم. من احساس کردم همسلولم میلرزد. فکر کردم سرمای زمستان او را این چنین به لرزه انداخته به همین خاطر بلوزم را درآوردم و اصرار کردم او بپوشد. او امتناع کرد. نمیدانم چی شد که گفتم من دارم آزاد میشوم. او بلوز را گرفت و پوشید. دوباره همدیگر را درآغوش گرفتیم. احساس کردم که اشکهای گرم از صورتش پایین میآید و صدایش هنوز در گوشم زنگ میزند که گفت: در یک حکومت اسلامی یک قطره اشک هم از چشم بیگناهی جاری نمیشود.» ... (صفحهی ۵۳)
در بهمن ۱۳۵۳ وقتی این دو از هم جدا میشوند یک ماه یا یک ماه و اندی از دستگیری خامنهای گذشته بود.
اسدی در صفحهی ۴۹، به نفرت خامنهای از شاملو، فروغفرخزاد و هدایت در دوران شاه اشاره میکند. این در حالی است که خود او پس از سخنرانی خامنهای در نماز جمعه شهریور ۱۳۶۵، با نوشتن سه مقاله مطول، زشتترین و سخیفترین نسبتها را نه تنها به شاملو و فروغ و هدایت داد، بلکه دیگر روشنفکران ایرانی از آدمیت و چوبک و ایرجمیرزا گرفته تا ساعدی و خویی و میرزازاده و رویایی و کمالالملک و نصرت کریمی و ... را نیز بینصیب نگذاشت و تلاش کرد تیغ حاکمیت بر گلوی روشنفکران ایرانی را تیزتر کند. اسدی در مورد روشنفکران ایرانی در نشریه کیهان هوایی مینویسد:
«تمایل شعر معاصر به مسائل شهوانی به ویژه پس از شکست ۲۸ مرداد و رواج رمانتیسم در ادبیات معاصر شدت گرفت. در این دوران که مصادف بود با اوج تبلیغات ضد مذهبی در جامعه و رواج انواع پلشتیهای شهوانی، معروفترین شاعرانی که تا قبل از کودتای ۲۸ مرداد در سنگر حزب «معروف» داعیه ضدامپریالیستی داشتند، به تبلیغ شکست و زمستان [اخوان ثالث] پرداختند و به اندام معشوقه پناه بردند تا خاطره شکست را از یاد ببرند. و در ادامه همین «روند مبارزاتی» بود که شاعرههایی هم به میدان آمدند و از زبان زنان به شرح مسائل شهوانی پرداختند. فروغ فرخزاد که قبلاً عضو سازمان جوانان حزب توده بود و زمانی در صحنهی اشعار شهوانی تاخت و تاز میکرد، خود در توصیف اشعار آن روز میگوید: «عشق در شعر امروز یک عشق سطحی است؛ این عشق در رابطه جنسی بین زن و مرد خلاصه میشود.» ... جالب اینجاست فروغ، که اشعار آنچنانی او شهره عالم است. چند سال بعد به عضویت گروه مارکسیستی در آمد که خود را برای مبارزه مسلحانه آماده میکرد. ... در ادامه همین راه بود که انواع و اقسام مجلات هنری افتتاح شد و تعداد زیادی از «دختران شاعر» از آنها سر در آوردند. معروف بود که کارگزاران این مجلات، مثلاً سرشناسترین آنها احمد شاملو و عباس پهلوان، در ازای اطفای شهوات حیوانی خود به نام این دختران شعر میگفتند و چاپ میکردند. و بالاخره هم کار به جایی رسید که یک شاعر معروف که مبلغ او رادیو تلویزیون بود [یدالله رویایی] شعری بی پرده درباره مناسبات جنسی گفت و آن را در شب شعری قرائت کرد. حتا رسوایی از آن حد هم گذشت و در میان محافل شاعران، اعتراف به انحرافات جنسی در اشعار جزو افتخارات در آمد و از عوامل نبوغ شمرده شد . و معلوم نیست اگر انقلاب اسلامی طومار این بساط را در هم نمیپیچید، کار به کجاها میکشید»
(درآمدی برعلل غربزدگی و ابتذال هنر معاصر- ، هوشنگ اسدی، کیهان هوایی مهر و آبان ۱۳۶۵)
دیدار ساختگی خامنهای و رحمان هاتفی
اسدی برای آنکه رابطهی خود با خامنهای را ویژه کند، سابقهی آن را به بعد از آزادی از زندان و پیش از پیروزی انقلاب، میرساند.
«من، خامنهای را دو سال بعد (بایستی زمستان ۱۳۵۵باشد) وقتی با رحمان (هاتفی) به یک سفر در شرق ایران رفتیم، دیدم. دو نفری به خانهی خامنهای رفتیم. خامنهای در اتاقی که بصورت پراکنده تزیین شده بود، منتظر ما بود. ما همدیگر را بغل کردیم و گونههای یکدیگر را بوسیدیم و برای مدت کوتاهی دوران زندان خود را به خاطر آوردیم. من رحمان را معرفی کردم. گفتگوی ما به سیاست کشید و سه ساعت ادامه یافت. رحمان و خامنهای گفتگو میکردند در حالی که من گوش میکردم.»
وی سپس میگوید: وقتی که میخواستیم از خانه خارج شویم، خامنهای به اصرار از من پرسید که رحمان هاتفی کیست و من گفتم که معاون سردبیر کیهان. «او خندید و گفت : او کمونیست است. از مهمترین رهبران کمونیست.» اسدی همچنین تأکید میکند وقتی از خانه خارج شدیم رحمان پرسید: او کیست؟ گفتم او همسلولی من در زندان بود. رحمان گفت: «او یکی از مهمترین رهبران حامی آیتالله خمینی است.» (صفحههای ۵۴-۵۳)
در سال ۱۳۵۵ رحمان هاتفی مسئول سازمان مخفی «نوید» در ایران بود و به خاطر کار در روزنامهی کیهان، مسائل امنیتی را به شدت رعایت میکرد. دلیلی نداشت هاتفی با یک آخوند به گونهای برخورد کند که وی برداشت کند او یکی از رهبران کمونیست ایران است. در سال ۵۵ کسی نقشی برای امثال خامنهای در تحولات ایران متصور نبود که به دیدارشان بشتابد و یا به بحث و مذاکره با آنها بنشیند. از آنجایی که دروغگو کم حافظه است، اسدی بیپروا بودن هاتفی را فراموش کرده و در صفحهی ۸۶ در مورد نحوهی برخورد هاتفی در دوران نخستوزیری بختیار که دیگر نیازی به مخفیکاری آنچنانی نبود، مینویسد: «همیشه، هر موقع من آنجا حضور داشتم، رحمان خود را کنار میکشید. او قرار نبود در وسط میدان نبرد باشد؛ بنابر این من به عنوان سپر دفاعی او عمل میکردم»!
بنا به ادعای اسدی، رحمان هاتفی که اینگونه سفره دل پیش خامنهای باز کرده بود، فراموش کرده بود از قبل اطلاعات لازم در مورد خامنهای را از اسدی بگیرد و تازه بعد از ملاقات یادش میآید بپرسد: او کیست؟ همچنین رحمان هاتفی ظاهراً بنا به ادعای اسدی در جریان ملاقات در هپروت به سر میبرده و متوجه نبوده که اسدی و خامنهای از خاطرات زندانشان برای هم تعریف میکردهاند!
اسدی با هدف سوژه کردن خود نزد غربیها، به دروغ مدعی ارتباط ویژه با خامنهای در روزهای انقلاب هم میشود. او توضیح میدهد که پس از انتخاب بختیار به نخستوزیری، به خامنهای تلفن کرده و تصمیم مطبوعات مبنی بر انتشار دوباره روزنامهها را به اطلاع او رسانده. او اضافه میکند: «خامنهای نگران بود که مطبوعات از بختیار حمایت کنند. وقتی وی متوجهی آنچه در جریان بود، شد، گفت که از تصمیم مطبوعات حمایت میکند و روز بعد نظر همکارانش را نیز به اطلاع من خواهد رساند. روز بعد با تلفن خامنهای از خواب پریدم. او گفت که دوستانش با نظر او موافق هستند.» (صفحهی ۸۵)
اسدی که اعتراف میکند «نفوذی حزب توده در ساواک» بوده، معلوم نیست اینگونه ارتباطات خود را نزد ساواک چگونه رفع و رجوع میکرده و با چه محملی به صورت علنی «سپر دفاعی» رحمان هاتفی میشده و هاتفی یکی از «مهمترین رهبران کمونیست» را نزد خامنهای «یکی از رهبران حامی آیتالله خمینی» میبرده و...؟!
روابط صمیمانهی اسدی با خامنهای
اسدی روابط صمیمانهی خود با خامنهای را چنین شرح میدهد:
«خامنهای ماجرای دیدار با همسرش و عاشقشدنش را برایم تعریف کرد. او دربارهی روزی صحبت کرد که آنها زیر یک درخت کنار یک چشمه نشسته بودند و او قصدش برای ازدواج با همسر آیندهاش را آشکار کرد. یک پارچهی بزرگ زیر یک درخت پهن شده بود و روی آن پوشیده از سالاد و نان بود. چند سال بعد شبی در اواسط تابستان سال ۱۹۸۱، از پلههای خانهی او در خیابان «ایران» برای تحویل اطلاعات مهمی بالا میرفتم که برای یک لحظه همسر او را که بدون جحاب پایین می آمد و تلاش میکرد موهایش را بپوشاند، دیدم. آن موقع بود که من معنی عشق این دو را فهمیدم. در دوران زندان ما، خامنهای دارای دو پسر به نامهای مصطفی و احمد بود.» (صفحهی ۴۶)
تصویری که او از نحوهی خواستگاری خامنهای و روابط وی با همسرش به دست میدهد، شبیه فیلمفارسیهای دههی ۴۰ شمسی است. نه آخوندی که در خانوادهای شدیداً مذهبی ریشه داشته و آنهم در جو مذهبی شهر مشهد.
خامنهای در ۶ تیرماه ۱۳۶۰ یعنی تابستان ۱۹۸۱ به شدت زخمی شده بود و در بیمارستان بستری بود. اما یک ماه بعد در مردادماه، زمانی که به خاطر عملیات پیدرپی مجاهدین، رفسنجانی به اعتراف خودش در مجلس میخوابید و کمتر به خانهاش میرفت، اسدی به سادگی از پلههای وسط حیاط خانهی او بالا میرود و در راه به زن خامنهای که بیحجاب بود، برخورد میکند. او فراموش میکند در جای دیگری از کتاب گفته پس از زخمی شدن خامنهای، او را در اکتبر (مهر و آبان) ملاقات کرده است.
نکتهی دیگر آن که خامنهای در زمستان ۱۳۵۳ دارای سه پسر به نامهای مصطفی، مجتبی و مسعود بود. اسدی آنقدر دستپاچه است که حتا نگاهی به اخبار انتشار یافته در سایتها هم نمیکند و منکر وجود مجتبی خامنهای میشود. معلوم نیست احمد را از کجا خلق کرده است. ظاهراً او، مصطفی را به جای مجتبی که امروزه همهکاره دفتر خامنهای است، اشتباه گرفته است. البته مجتبی متولد ۱۳۴۸ است و در فروردین ۱۳۵۸ تازه ۹ ساله بود.
وی مینویسد: «کمتر از یک ماه از انقلاب گذشته بود وقتی که همگی ما ضد انقلاب معرفی شده و نیروی زائد کیهان خوانده شدیم. در آخر مارس ۱۳۷۹ از کیهان اخراج شدیم.»
همان روزهایی که اسدی از کار در کیهان اخراج شده بود (یعنی آخر مارس ۱۹۷۹ که میشود تعطیلات نوروز ۱۳۵۸) به فکر دیدار خامنهای میافتد. وی غروب به خانهی خامنهای در خیابان ایران در محلهی قدیمی تهران میرود، پاسدار محافظ در را باز میکند و میگوید «آقا» نیست. اسدی خود را معرفی میکند. او در را میبندد و چندی بعد با مصطفی پسر بزرگ خامنهای باز میگردد. اسدی میگوید: «هنگامی که مصطفی را دیدم به یاد گذشته و دوران همسلولیام با خامنهای افتادم. خامنهای خیلی دربارهی مصطفی حرف میزد. وقتی او را دیدم احساس کردم چندسالی است که او را میشناسم! مصطفی گونهام را بوسید و گفت «آقا» آخر شب بر میگردد. (صفحهی ۹۲ )
خامنهای روز ۹ فروردین ۱۳۵۸ که مصادف است با ۲۹ مارس ۱۹۷۹ به حکم خمینی به سیستان و بلوچستان رفته بود و در تهران نبود. (مراجعه شود به «انقلاب و پیروزی کارنامه و خاطرات ۱۳۵۷ و ۱۳۵۸ هاشمی رفسنجانی، دفتر نشر معارف انقلاب، چاپ اول ۱۳۸۳ صفحهی ۲۴۰ . )
با این حال اسدی مدعی است که به در خانهی او رفته، پسر خامنهای که او را نمیشناخته وی را بغل کرده و بوسیده! آیا شما با دوست پدرتان که نمیشناسیدش و دم در منزلتان آمده، چنین رفتاری میکنید؟
اسدی خانه را ترک کرده و ساعت ۱۱ شب باز میگردد. این بار مصطفی خودش در را باز میکند. آنها از حیاط و کنار حوض رد شده از پلهها بالا رفته و وارد یک اتاق پنجدری میشوند. اتاق مملو از آخوند است. اسدی از کنار در شروع به دست دادن با یکایک آنها میکند. آنها هم به احترام او از جا برخاسته و یا نیمخیز میشوند. وی کنار آخرین نفر که آیتالله صانعی بوده مینشیند. اسدی توضیح میدهد که وی هم اکنون یکی از رهبران جنبش اصلاحات و مخالف خامنهای است. (صفحهی ۹۳)
اسدی به میهمانی نیمه شب میرود. خانهی خامنهای را به سبک لوکیشن خانهای که فیلمفارسیها در آنجا فیلمبرداری میشود، بازسازی میکند. یک حیاط قدیمی، حوض آب، پلههایی که از وسط حیاط به ساختمان ختم میشود و یک پنجدری در بالا. تصورش را بکنید، در اندرونی خانهی یک معمم، خود آقا خانه نیست؛ اما گوشتا گوش میهمان نشسته است. آیتالله صانعی را هم داخل میکند تا مدعی شود با اکثر کسانی که امروز در صحنهی سیاسی ایران مطرح هستند سر و سرّی داشته است. همه به احترام او از جا بلند میشوند یا نیمخیز میشوند. آیا خود شما غریبهای را که نمیشناسید آنهم در روزهای پس از انقلاب که احتمال عملیات عوامل ساواک هم میرفت به خانهتان راه میدهید که خانوادهی یکی از اعضای شورای انقلاب این کار را بکند و غریبه را به اتاقی بفرستند که گوش تا گوش آخوند در آن نشسته و همگی هم به احترام او برخیزند یا نیمخیز شوند؟
اسدی توضیح میدهد «موقعی که مینشیند، خامنهای همراه با یک بغل پرونده از راه میرسد و وارد اتاق میشود و به محض این که اسدی را میبیند به سمت او میرود، همدیگر را بغل کرده و گونههای یکدیگر را میبوسند. او پوشهها را به فرزندش مصطفی میدهد و مینشیند.
تلویزیون سیاه و سفید کوچک خانه روشن است و فیلمی از زندان را نشان میدهد. خامنهای رو به میهمانان کرده و میگوید: این زندان از زندانی که ما در آن حبس بودیم، بهتر است و اضافه میکند هوشنگ عزیز ما یک چپگراست و ما با یکدیگر همسلول بودیم.» (صفحهی ۹۳)
در سال ۵۵ آخوندها فتوای معروف خود در زندان را دادهاند که کمونیستها نجس هستند و هر کس که با آنها مراوده داشته باشد هم نجس است و به همین دلیل در زندان مجاهدین خلق را نیز نجس معرفی میکنند. متن مزبور توسط آیتالله طالقانی و منتظری هم امضا شده بود. با این حال خامنهای در حضور یک اتاق پر از آخوند، یک کمونیست را در آغوش گرفته، بوسیده و میگوید: «هوشنگ عزیز ما یک چپگراست و ما با یکدیگر همسلول بودیم». از همه مضحکتر ادعای اسدی راجع به تلویزیون سیاه و سفید کوچک خانه و فیلم زندانی که پس از ساعت ۱۱ شب نشان میداد و اظهارات خامنهای در مورد آن است. یادآوری کنم که در فروردین سال ۵۸ تلویزیون به دلایل گوناگون برنامههایش حوالی ۹ شب پایان مییافت. ساعت ۱۱-۱۲شب برنامهای نداشت که بخواهد فیلم سینمایی پخش کند.
اسدی ادامه میدهد سپس شام را که عدس پلو باشد سرو میکنند و خامنهای از او میخواهد که روز بعد وی را در دفتر حزب جمهوری اسلامی ملاقات کند. اسدی از جا بر میخیزد که برود؛ خامنهای نیز به احترام او بر میخیزد و با او دست میدهد. در همین حال آیتالله صانعی که فهمیده او چپگراست از دست دادن با وی خودداری میکند و اسدی که متوجه میشود روحانیون با چپگراها دست نمیدهند رو به میهمانان کرده و خداحافظی میکند. (صفحهی ۹۳)
میهمانان در ساعت ۱۲ شب شام میخورند. صانعی در قم زندگی و تدریس میکند و فعالیت سیاسی هم ندارد. اما در تعطیلات نوروز ۱۳۵۸ اسدی وی را به تهران میآورد و یکی از میهمانان منزل خامنهای میکند تا سناریوش کامل شود. از توضیحات اسدی معلوم میشود که خامنهای آخوند نیست و یا برخلاف آخوندها عمل میکند. اسدی تلاش میکند خامنهای را تافته جدا بافته از دیگر آخوندها جلوه دهد.
اخراج از کیهان و رد پیشنهاد سردبیری روزنامه جمهوری اسلامی
روز بعد اسدی به حزب جمهوری اسلامی مراجعه میکند. خامنهای از کلاس درس خارج میشود و اسدی پیپ او را روشن میکند. خامنهای با او دست میدهد و به دفتر بزرگش در حزب جمهوری اسلامی میروند. خامنهای کنار او مینشیند و میپرسد چه کار میخواهد انجام دهد. خامنهای به او میگوید که قصد دارند یک روزنامه انتشار دهند و اجازهاش به نام او صادر شده و از اسدی میخواهد در انتشار روزنامه به آنها کمک کند.
این دو شروع به قدم زدن در ساختمان حزب میکنند، خامنهای روحانیون و افرادی را که در اتاقی جمع شده و به احترام او بلند میشوند مخاطب قرار داده و میگوید : «این هوشنگ عزیز ماست. قرار است به انتشار روزنامه ما کمک کند. در دوران زندان او به من چیزهای زیادی راجع به روزنامهنگاری یاد داد و از همه مهمتر این که چگونه میان سطور را بخوانم.» عاقبت خامنهای به وی میگوید که میخواهد او را سردبیر روزنامه جمهوری اسلامی کند. قرار میشود اسدی فکرهایش را بکند و جواب دهد. هنگام ترک محل، خامنهای به اسدی میگوید «دستت رو به من بده؛ من تو را به جاهایی خواهم رساند که خوابش را هم ندیدهای».
«انقلاب اسلامی» پیروز شده، حزب جمهوری اسلامی تشکیل شده، آنوقت میخواهند ادارهی روزنامهی آن را به اسدی، یک تودهای بدهند که تازه از روزنامهی کیهان اخراج شده و اسناد همکاریاش با ساواک نیز برملا شده است.
اسدی در مورد اخراج عدهای از کارکنان کیهان یک ماه پس از انقلاب که میشود اسفندماه ۱۳۵۷ راست نمیگوید. جلوگیری از حضور تعدادی از کارکنان کیهان در محل روزنامه در اواخر اردیبهشت ۱۳۵۸ پس از یک سلسله حوادث روی داد. به گزارش روزنامه کیهان در سند زیر مورخ ۲۶ اردیبهشت ۵۸ توجه کنید:
ابتدا دفتر خمینی در بیست اردیبهشت ۱۳۵۸با صدور اطلاعیهای گفت: «این روزنامه (آیندگان) كه از اول انقلاب تاكنون همیشه نقش انحرافی داشته است، برخلاف مصلحت مسلمانان بوده، مورد تأیید مسلمانان متدین و انقلابی نبوده و نیست و امام فرمودهاند كه این روزنامه را از این پس هرگز نمیخوانند» و سپس «جامعه روحانیت مبارز» تهران با صدور بیانیهای رویهی روزنامههایی كه «برخلاف مصلحت انقلاب اسلامی» گام برمیدارند، محكوم کرد. خامنهای یکی از اعضای مهم «جامعه روحانیت مبارز» صادر کنندهی این اطلاعیه بود. پس از این تحولات بود که تعدادی از کارکنان حزباللهی کیهان که از حمایت حزب جمهوری اسلامی و سازمان مجاهدین انقلاب اسلامی و گروههای همفکر برخوردار بودند، دست به «پاكسازی در كیهان» زدند و از حضور تعدادی از همکارانشان در روزنامه جلوگیری کردند. اسدی پس از لو رفتن ارتباطش با ساواک در خردادماه امکان ادامهی کار در روزنامه کیهان را نیافت. به گفتگوی اختصاصی «روزآنلاین» که توسط اسدی و بانو اداره میشود با مینو بدیعی روزنامهنگار سابق کیهان، توجه کنید تا به میزان دروغگویی اسدی پیببرید:
«... در اردبیهشت 58 کم کم ورق برگشت و نیروهایی مثل انجمن اسلامی که در روزنامه تشکیل شده بود در کار بچه ها دخالت کردند. این انجمن هم مرکب از آگهیبگیرها و بعضی از کارگران چاپخانه و عدهای کارمندهای اداری بود که بدون اینکه اطلاعی از کار روزنامه نگاری داشته باشند مدام در اخبار سیاسی روزنامه دخالت و به پخش اخبار گروههای مختلف سیاسی اعتراض میکردند.... انجمن اسلامی یک لیست 20 نفره از اعضای تحریریه تهیه کرد و در اختیار انتظامات ساختمان قرار داد که جلوی ورود آنها به تحریریه را بگیرند. سردبیر روزنامه، آقای رحمان هاتفی هم اعتراض کرد، بعد وارد تحریریه شد و گفت ما یک تحریریه متحد و منسجمی بودیم و در طول روزهای انقلاب متحدانه جلوی فشارها ایستادیم، بنابراین نمیتوانیم تحمل کنیم که 20 نفر از اعضای تحریریه از تحریریه اخراج شوند. به همین دلیل اعلام اعتصاب کرد.»
روزنامهی جمهوری اسلامی اولین شمارهاش در ۹ خردادماه ۱۳۵۸ با مدیر مسئولی میرحسین موسوی انتشار یافت. حتماً میرحسین موسوی و تیم همراه او از ماهها قبل مشغول راهاندازی روزنامه شده بودند و خامنهای نمیتوانست چنین پیشنهادی را به اسدی بعد از «پاکسازی در کیهان» کرده باشد.
اسدی از همهی این تاریخها به خوبی آگاه است، مرتکب اشتباهی هم نشده است؛ او تاریخها را پس و پیش کرده است تا موضوع پیشنهاد احالهی سردبیری روزنامه جمهوری اسلامی به او منطقی جلوه کند. وگرنه اگر تاریخ اخراجش از کیهان را به درستی مطرح میکرد که دیگر نمیتوانست چنین ادعایی کند.
اسدی سپس از زبان خامنهای در همان ملاقات میگوید: «اگر دستت رو به من بدی، تو را به جاهایی خواهم رساند که خوابش را هم ندیدی»!
ظاهراً آدم قحطی بوده است که خامنهای که به بخش سنتی بازار نزدیک بود، به یک تودهای نشاندار چنین پیشنهادی را بکند. در این جا اسدی میخواهد بزرگمنشی خود را به خواننده قالب کند که او فرصت داشته مانند میرحسین موسوی به بالاترین مناصب جمهوری اسلامی برسد اما به خاطر حفظ پرنسیبهایش از پذیرش آن اجتناب کرده است.
اسدی در وسط همان ملاقات، کتاب «جان شیفته» رومان رولان را که مدعی است در زندان در مورد آن با هم صحبت کرده بودند، به خامنهای میدهد. (صفحهی ۹۴)
چند روز بعد اسدی برمیگردد و کتاب «زمین نوآباد» شولوخوف را برای خامنهای میبرد که در زندان راجع به آن صحبت کرده بودند. (صفحهی ۹۴)
نکته حائز اهمیت آن که «زمین نوآباد» در سال ۱۳۵۷ در ایران توسط بهآذین ترجمه شده است. چگونه آنها در سال ۱۳۵۳ در زندان راجع به آن صحبت میکردند، خدا میداند؟
این بار خامنهای در اتاق کارش بود. همدیگر را به گرمی بغل کرده و گونهی یکدیگر را میبوسند. خامنهای بلافاصله شروع به بحث در مورد «زمین نوآباد» میکند. معلوم است که آن را طی چند روز خوانده است. خامنهای سپس از اسدی میپرسد، آیا در مورد پذیرش مسئولیت سردبیری روزنامهی جمهوری اسلامی فکر کرده است؟ اسدی در پاسخ میگوید که او یک چپگراست و نمیتواند به خودش و به او دروغ بگوید و سپس قول میدهد که در انتشار روزنامه بهآن ها کمک کند و این کار را میکند. وی سپس مدعی میشود که به تیم سردبیری روزنامه آموزش داده است که روزنامه چیست، چه ساختاری باید داشته باشد و چگونه میتوان یک روزنامه را اداره کرد. وی همچنین توضیح میدهد که موسوی سردبیر روزنامه شد و بعد هم نخستوزیر و هم اکنون نیز رهبر جنبش سبز در ایران است و مخالف خامنهای. (صفحهی ۹۵)
اسدی که در روزنامه کیهان راهش نمیدادند در این جا مدعی میشود که میخواستند سردبیری جمهوری اسلامی را به او بدهند!
اسدی بایستی هرجور شده خودش را به موسوی هم وصل کند. به این ترتیب او مسئولیت آموزش موسوی و تیم سردبیری روزنامهی جمهوری اسلامی را از سوی خامنهای به عهده میگیرد. این همهی ماجرا نیست او بعداً با احمدی نژاد و سعید امامی هم روبرو میشود و برای هر یک داستانی سر هم میکند. اسدی اینبار هم از ماچ و بوسه با خامنهای کم نمیگذارد.
رفع ممنوعیت انتشار روزنامه «مردم» به دستور خمینی
در تابستان ۱۳۵۸روزی رحمان هاتفی به اسدی میگوید که قرار است کیانوری را ببینند. کیانوری به اسدی میگوید که روزنامه مردم را بستهاند و او شنیده که وی با خامنهای دوست است. کیانوری از اسدی میخواهد که نامه حزب را به خامنهای برساند. اسدی نامهی سربسته حزب را میگیرد و روز بعد صبح زود به خانهی خامنهای میرود. توضیح میدهد که دوباره گونهی یکدیگر را میبوسند و از یکدیگر احوالپرسی میکنند و اسدی نامه را به خامنهای میدهد. او نامه را باز کرده و بعد از نگاهی به آن میپرسد چه اتفاقی افتاده است؟
اسدی توضیح میدهد و خامنهای میگوید چند نمونه از محتویات نشریه را برایش ببرد.
او خواستهی خامنهای را با رحمان هاتفی درمیان میگذارد و وی جزوهای را در این زمینه تهیه میکند و از اسدی میخواهد که ترتیب ملاقاتی بین خامنهای و کیانوری را بدهد (صفحهی ۹۶)
اسدی این بار به وزارت دفاع که خامنهای معاون آن بود میرود. به محض این که خامنهای وی را میبیند او را به اتاق خود فرا میخواند و به منشی میگوید هیچ تماسی را وصل نکند. به اسدی میگوید که خسته است و از او میخواهد که کمی گفتگو کنند و سپس به مدت یک ساعت در مورد شعر، کتابهایی که به تازگی انتشار یافته و اوضاع و احوال، گفتگو میکنند. وقتی برای نماز و نهار آماده میشود از اسدی میپرسد که آیا جزوه را آورده است؟ اسدی جزوه را به او میدهد. خامنهای نگاهی به آن میکند و میگوید موضوع را همانشب به اطلاع «آقا» میرساند و از او میخواهد فردا تماس بگیرد. اسدی میگوید که کیانوری میخواهد با او ملاقات کند و خامنهای میپرسد تنها یا با تو؟ سپس در حالی که میخندد میگوید اگر با تو باشد خوب خواهد بود. روز بعد خامنهای میگوید روزنامه را انتشار دهید. اسدی میپرسد آیا لازم نیست اعلام کنید یا کاغذی بدهید؟ خامنهای میگوید اگر کسی مزاحم شد بگویید با دفتر امام تماس بگیرند. (صفحهی ۹۶)
صبح زود خانهی خامنهای، دیدهبوسی دوباره، و این که اگر در ملاقات با کیانوری اسدی هم باشد خامنهای میپذیرد، نکات قابل تأمل نوشتهی اسدی است. نکتهی جالب این که خامنهای با وزیر ارشاد یا دادستان انقلاب اسلامی و ... تماس نمیگیرد بلکه همانشب موضوع را با شخص خمینی مطرح کرده و او دستور انتشار روزنامهی مردم ارگان حزب توده را میدهد. این همه صمیمیت بین خامنهای و اسدی در حالی است که در خردادماه همانسال مشخص شده اسدی ساواکی بوده و حزب توده نیز بر این مسئله تأکید کرده که او «نفوذی» این حزب در ساواک بوده است. به اصل ماجرا توجه کنید.
روزنامه «مردم» ارگان حزب توده که هفتهای سه روز منتشر میشد، روز ۲۹ مرداد ۱۳۵۸ پس از فرمان شبه «جهاد» خمینی علیه مردم کردستان و اظهار پشیمانی او نسبت به عدم برپایی چوبههای دار در میادین شهرها، و نشکستن «قلمهای فاسد» و ... به دستور مهدی هادوی دادستان انقلاب اسلامی مرکز، توقیف شد. روز ۳۰ مرداد، کیانوری در نامهای سرگشاده، موضوع را به اطلاع مهندس مهدی بازرگان نخست وزیر رساند. در همان روز کمیته مرکزی حزب توده ایران، نامهای سرگشاده به شورای انقلاب اسلامی ایران (که خامنهای از اعضای آن بود)، به دولت موقت جمهوری اسلامی و به کمیته مرکزی انقلاب اسلامی تهران مینویسد و از آنها میخواهد که نسبت به رفع توقیف از روزنامهی «مردم» و بازگشایی مجموعه دبیرخانه مرکزی حزب توده و مرکز «شرکت سهامی نشریات توده» که توسط کمیته انقلاب اسلامی مرکز مهر و موم شده بود، اقدام کنند.
روزنامه مردم شماره ۵۶ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۵۸
روزنامه مردم شمارهی ۵۸ به تاریخ شنبه ۱۴ مهر ۱۳۵۸ گزارش میدهد: «... روز قبل (۹ مهر ۱۳۵۸)، دفتر روزنامهی «مردم» در حضور رفیق نورالدین کیانوری و ... توسط نمایندهی دادستان کل انقلاب گشوده شده بود و این، یعنی انتشار دیگر بارهی «مردم»، که یکماه و نیم پیش بدون دلیل توقیف شده بود. ... حاضران برای نمایندهی دادستان انقلاب کف زدند و این اقدام بجای دادستانی را در رفع توقیف بیدلیل و غیر موجه «مردم» تأیید کردند.
چنانچه ملاحظه میکنید، نماینده دادستانی رسماً حضور پیدا کرده و فک پلمپ کرده و اجازه انتشار نشریه را داده است. بنا به روایت حزب توده، همان ارگانی که روزنامه را توقیف کرده، اجازه انتشار میدهد. آنوقت اسدی موضوع را به خامنهای و دفتر «امام» ربط داده و تازه مدعی میشود که گفتهاند نیاز به اعلام و یا دادن کاغذی هم نیست! و افراد را به «دفتر امام» ارجاع میدهد.
اولین ملاقات خامنهای و کیانوری در تابستان ۱۳۵۸
بنا به ادعای اسدی اولین ملاقات خامنهای و کیانوری در تابستان ۱۳۵۸ نیمه شب صورت گرفته است. اسدی توضیح میدهد از ساعت ۱۱ شب من آماده بودم و منتظر کیانوری از پنجره خیابان را نگاه میکردم. ساعت ۱۲ شب به منزل خامنهای میروند. خامنهای دوباره گونههای اسدی را میبوسد و با کیانوری فقط دست میدهد. خامنهای به کیانوری میگوید آقای کیانوری ما یک شکایت جدی از شما داریم و وقتی با قیافهی زرد و لبخند کیانوری مواجه میشود که میگوید لابد اطلاعات غلط به شما رساندهاند، میخندد و میگوید : نه شکایت من این است که شما هوشنگ عزیز ما را از ما گرفتهاید.
هنگام خداحافظی باز هم خامنهای با کیانوری دست میدهد و گونهی اسدی را میبوسد (صفحهی ۹۷-۹۸)
هنگام خداحافظی خامنهای از اسدی میپرسد آیا کتاب جدیدی نیاوردی و او قول میدهد که «دن آرام» را که به تازگی خوانده بود، برای او ببرد.
کیانوری پس از خروج از خانهی خامنهای به اسدی میگوید که او یک مائوئیست اسلامی است (صفحه ۹۸)
تردیدی نیست که حزب توده چند پیام خود به حاکمیت را از طریق اسدی در ملاقات رسمی به اطلاع خامنهای رسانده و یا اسدی در یکی دو ملاقات خامنهای با کیانوری که به اعتراف رفسنجانی غالباً به منظور گزارشدهی علیه نیروهای سیاسی یا چاپلوسی با مقامات نظام تماس میگرفتهاند، حضور داشته است. اما او تلاش میکند خود را به دروغ «عزیزدردانه» خامنهای نشان دهد.
اسدی در مورد تاریخ ملاقات اول خامنهای و کیانوری که مدعی است در تابستان ۱۳۵۸ صورت گرفته، قطعاً دروغ میگوید. اسدی فراموش میکند در صفحهی ۹۶ گفته بود به خامنهای گفتم: «کیانوری میخواهد با تو ملاقات کند. او گفت: تنها یا با تو؟ سپس خندید و گفت: اگر با تو باشد خوب خواهد بود. ...» این گفتگو زمانی صورت میگیرد که اسدی نزد خامنهای رفته بود تا اجازه انتشار دوبارهی روزنامه «مردم» را بگیرد. او در ادامه مینویسد:
«عصر روز بعد به خامنهای تلفن زدم و او گفت: بروید روزنامه (مردم) را انتشار دهید»
روزنامهی مردم روز ۹ مهرماه از توقیف به درآمد و روز ۱۰ مهر، شماره ۵۶ آن انتشار یافت. بنابراین دیدار اسدی و خامنهای چنانچه حقیقت داشته باشد روز ۹ مهرماه صورت گرفته است و در این ملاقات درخواست کیانوری برای ملاقات با خامنهای به اطلاع او رسیده است؛ چگونه اولین ملاقات این دو به ترتیبی که «هوشنگ عزیزما» بیان میکند در تابستان ۱۳۵۸ صورت گرفته است؟!
اطلاع کودتای سلطنتطلبها به خامنهای و رئیس جمهور بنیصدر در پاییز ۵۸!
ملاقات بعدی کیانوری با خامنهای به ادعای اسدی در پاییز ۱۳۵۸ اتفاق میافتد. مثل همیشه اسدی زنگ میزند و قرار میگذارد. این بار ساعت ۱۱ صبح. باز هم در خانهی خامنهای. ظاهراً جا قحطی است و خامنهای رهبر حزب توده را به اندرونی خانهاش میبرد. یک بار ۱۲ شب و یک بار ۱۱ صبح. وقتی به خانهی خامنهای میرسند مصطفی از آنها پذیرایی میکند و میگوید که پدرش پیغام گذاشته که دیر به منزل خواهد آمد و از آنها میخواهد که داخل شوند. آنها به مدت دو ساعت منتظر خامنهای در منزل او میمانند. خامنهای از راه میرسد. گونهی اسدی را میبوسد و با کیانوری دست میدهد. این بار کیانوری اطلاعاتی راجع به تحرکات مربوط به کودتا توسط هواداران شاه را به خامنهای میدهد. خامنهای در خاتمه میگوید من این اخبار را میخوانم اما بهتر است مطمئن شوید این اخبار به رئیس جمهور بنیصدر هم رسیده است. کیانوری در پاسخ میگوید این کار انجام گرفته است. (صفحهی ۱۰۰)
ظاهراً مصطفی رئیس دفتر پدرش بوده است. اما اسدی توجهی نمیکند که در پاییز ۱۳۵۸ او پسربچهای است ۱۲ ساله و آسمون و ریسمونی که اسدی به هم میبافد در مورد او نمیتواند صحت داشته باشد. او صبح پاییز بایستی مدرسه باشد نه این که به رتق و فتق امور آقا بپردازد.
در پاییز ۱۳۵۸ قاعدتاً بایستی راجع به گروگانگیری اعضای سفارت آمریکا صحبت کنند که مورد علاقهی کیانوری بوده نه کودتای سلطنتطلبها. نکته جالب آن که خامنهای میگوید موضوع را با رئیس جمهور بنیصدر در میان بگذارند. بنیصدر در تاریخ یاد شده هنوز کاندیدای ریاست جمهوری هم نشده بود. وی در بهمنماه ۱۳۵۸ رئیس جمهور شد. اسدی بدیهیات دروغگویی و خالیبندی را هم رعایت نمیکند.
خبر حملهی قریبالوقوع اتحاد شوروی به افغانستان و کودتای نوژه
اسدی توضیح میدهد یک روز بعد از ظهر که فکر میکنم بایستی ۲۷ دسامبر ۱۹۷۹ (که مصادف با ۶ دیماه ۱۳۵۸) باشد کیانوری به او میگوید هر طور شده بایستی خامنهای را پیدا کند و همانشب ترتیب ملاقاتی را بدهد.
اسدی چندین بار به خانهی خامنهای زنگ میزند. مصطفی نمیداند پدرش کی باز میگردد اما حدس میزند که وی بایستی در دفتر حزب جمهوری اسلامی باشد. وی خامنهای را در دفتر حزب یافته و وی به اصرار میپذیرد که ساعت ۱۲ شب پنج دقیقه به آنها وقت ملاقات دهد.
خامنهای پس از احوالپرسی به آنها تأکید میکند که جلسه فوقالعاده شورای انقلاب است و وی بایستی در آن شرکت کند. کیانوری به وی اطلاع میدهد که روسیه قرار است به افغانستان حمله کند. (صفحهی۱۰۰-۱۰۱)
کیانوری در این رابطه مینویسد:
«اتحاد شوروی برای احترام به آیت الله خمینی سفیر خود را در تهران مامور کرد که شب پیش از ورود ارتش سرخ به افغانستان، این جریان و دلیل آن را به آگاهی رهبر ایران برساند. سفیر شوروی شب به قم رفت و تا سحر منتظر شد و پس از اینکه آیت الله خمینی نماز سحر را برگزار کرد به حضور او رفت و جریان را از سوی «لئونید برژنف» به آگاهی او رساند. باین ترتیب صبح روز 6 دیماه 1358 واحدهائی از ارتش سرخ وارد افغانستان شدند...»
وقتی سفیر شوروی خود به خدمت خمینی رسیده و موضوع را به اطلاع او رسانده، چه نیازی هست این کار دوباره و با تأخیر از طریق وابستگانشان در ایران انجام بگیرد که حساسیتزا هم باشد؟
اعضای شورای انقلاب در آن تاریخ علنی نبودند. اما به خاطر روابط بسیار حسنهای که خامنهای با اسدی و کیانوری دارد میگوید که میخواهد به جلسهی فوقالعاده شورای انقلاب برود!
در تابستان ۵۹ ساعت ۴ صبح رحمان هاتفی زنگ در خانهشان را زده و به وی میگوید که بایستی این نامه را به دست خامنهای برساند.
اسدی میگوید همان موقع به خانهی خامنهای میرود؛ زنگ میزند یک نگهبان خوابآلود در را باز میکند و اسدی اصرار به دیدن خامنهای میکند. پاسدار به او میگوید که بایستی چند ساعت بعد برگردد. اسدی پافشاری میکند که مصطفی را از خواب بیدار کند. مصطفی او را به داخل خانه دعوت میکند و اسدی اهمیت دیدار با خامنهای را به او گوشزد میکند. مصطفی میگوید پدرش دیروقت آمده و خواب است. اسدی از مصطفی میخواهد پدرش را بیدار کند. مصطفی به داخل رفته و با خامنهای باز میگردد. اسدی نامهای را که مربوط به کودتای نوژه بوده به وی میدهد. (صفحه ۱۰۱)
تصورش را بکنید بچهی ۱۲- ۱۳ ساله همه کارهی خانه است. تا دیروقت بیدار بوده و میداند که پدرش خیلی دیرآمده است. صبح زود ساعت ۴ هم به جای آن که آقای خانه از خواب بیدار شود، بچهی خانه به ارباب و رجوع پاسخ میدهد. معلوم نیست این پسر وقتی که بزرگ میشود چرا هیچ کجا نامی از وی نیست و برخلاف روال معمول در «بیت»ها، قافیه را به برادر کوچکترش مجتبی میبازد. نگهبان، به سادگی میتواند به اندرونی خامنهای رفته و پسرش را بیدار کند! تکلیف شرع چه میشود خدا میداند.
اشاره خامنهای به ناخدا افضلی در دیدار با کیانوری
اسدی تأکید میکند یک سال بعد که میشود تابستان ۱۳۶۰ (البته شاید مدعی شود تاریخ را دقیق نگفتم و منظورم بهار سال ۱۳۶۰ بوده است) صبح یک روز جمعه دوباره همراه با کیانوری که این بار یک اسلحه مجاز برای حفاظت از خود داشته به خانهی خامنهای میروند. دوباره خامنهای به گرمی او را میبوسد و با کیانوری به سردی دست میدهد. آخر ملاقات خامنهای به کیانوری میگوید نظرتان راجع به افضلی چیست؟ کیانوری برای لحظهای یخ میزند. میپرسد چرا؟ خامنهای میخندد او خیلی علیه آمریکا حرف میزند بایستی خوشتان بیاد. کیانوری هم میخندد و میگوید به او بگویید علیه روسیه هم حرف بزند تا شما از او خوشتان بیاد. اسدی تأکید میکند که کیانوری در سراسر مسیر برگشت در فکر بوده است. و خامنهای دیگر کیانوری را نمیپذیرد. (صفحهی ۱۰۳)
اسدی، داستان افضلی را بیدلیل مطرح نمیکند. او میخواهد داستان لو رفتن ناخدا افضلی را که در «کتابچهی حقیقت» به آن اشاره شده، لوث کند. اسدی به روایت این جزوه، خود متهم اصلی است.
«اسدی از همان اوائل دستگیری خود، شروع به نامهنویسی و دادن اطلاعات کرده و برای اثبات توبه خود، هر چیزی که شنیده بود و یا حدس میزد، به عنوان یک موضوع جدی مطرح میکند. بطور مثال: برای اولین بار نام افضلی را او برای بازجوها مطرح میکند و بدینگونه توضیح میدهد که یک روز وقتی کیانوری در جلسه تحریریه حضور داشت، تلویزیون مصاحبهای از ناخدا افضلی را پخش میکند. اعضای تحریریه میگویند که باید سخنان افضلی را در روزنامه چاپ کنند. کیانوری مخالفت کرده و میگوید نه، به او کاری نداشتهباشید. از اینرو اسدی حدس میزند که حتماً باید افضلی موقعیت خاصی به سود حزب داشتهباشد که کیانوری اجازه چاپ صحبتهای او را ندادهاست تا برای او مسئلهای بوجود نیاید و در نامه خود به بازجویش مینویسد که من فکر میکنم که افضلی عضو حزب است.»
اسدی با نقل موضوع از زبان خامنهای بیشتر نقش خود را در لو دادن ناخدا افضلی برملا میکند. او میخواهد به خواننده القا کند که مقامات از قبل به تودهای بودن ناخدا افضلی مشکوک بودهاند و برای همین خامنهای به کیانوری گوشه میزند تا واکنش او را ارزیابی کند! آیا مقامات جمهوری اسلامی با کسی تعارف داشتند که فردی را که فکر میکردند ممکن است جاسوس اتحاد شوروی باشد، در دوران حساس جنگ و تا دوسال در رأس نیروی دریایی باقی نگهدارند؟ تازه رهبر حزب توده را هم متوجه حساسیت خود کنند؟
دیدار و گفتگو با احمدینژاد
اسدی مدعی است در خرداد ۱۳۵۸، چند روز پس از اعلام حزب توده مبنی بر این که وی «نفوذی حزب در ساواک» بوده، وقتی از نزدیکی دانشگاه تهران رد میشد به «چادر جیغ و داد» برخورد کرده و به داخل آن رفته و در آنجا روی یک کمد شعری را دیده که با حروف بزرگ نوشته شده بود. اسدی در مورد محتوای شعر میگوید:
«اون شعر راجع به من، حزب و مارکسیسم بود. من داشتم آن را میخواندم و میخندیدم که که جوانی کوتاه قد و زشت از پشت کمد ظاهر شد و پرسید: برادر همه چیز خوب پیش میره؟ من گفتم آیا شما این فرد را میشناسید؟ گفت بله او شکنجهگر من در زندان بود. و سپس شرح طولانی از چگونگی شکنجه شدنش توسط من داد و این که من هر وقت شلاق را بلند میکردم که فرود آورم، میگفتم مرگ بر اسلام و زنده باد لنین. من مبهوت و در حالی که میخندیدم آنجا را ترک کردم. سالها بعد، وقتی او رئیس جمهور ایران شد و من عکس او را دیدم، آن روز را به خاطر آوردم. » (صفحهی۱۱۱)
اسدی هم برای لوث کردن موضوع ساواکیبودنش و هم برای هیجانانگیزتر کردن داستانش پای احمدینژاد را که این روزها در دنیا حسابی معروف شده به میان میکشد. در بهار ۱۳۵۸ چادری به نام «جیغ و داد» در نزدیکی دانشگاه تهران وجود نداشت. در تابستان ۱۳۵۸ نشریهای دانشجویی توسط انجمن اسلامی دانشگاه علموصنعت به نام «جیغوداد» انتشار مییافت که نه تاریخ انتشار داشت و نه کسی رسماً مسئولیت آن را به عهده میگرفت. «جیغوداد» در پاسخ به نشریه «آهنگر» و در مخالفت با نیروهای چپ و مجاهدین انتشار مییافت و حزب جمهوری اسلامی بدون پذیرش مسئولیت، مبادرت به پخش آن میکرد. ۹ شماره از این نشریه در تابستان و پاییز ۱۳۵۸ انتشار یافت و به محاق رفت. در تابستان ۱۳۵۸ چادری در نزدیکی دانشگاه تهران به نام «چادر وحدت» ایجاد شده بود که مرکز بسیج چماقداران رژیم بود. نکته جالب این که اسدی بعد از ۲۶ سال به محض این که عکس احمدینژاد را میبیند چهرهی او را به خاطر میآورد.
دیدار میانجیگران مجاهدین با خامنهای در حضور اسدی
اسدی از بس دروغ میگوید تاریخها را گم میکند. او مینویسد: «در تابستان ۱۳۶۰ [۶ تیرماه] تلاش مجاهدین برای کشتن خامنهای با شکست مواجه شد. (۱) برای او به بیمارستانی که در آن بستری بود تلگرامی فرستادم اما علیرغم تلاشهایم قادر به دیدار وی در بیمارستان نشدم تا به منزل بازگشت.» (صفحهی ۱۰۳)
اسدی اولین ملاقاتش با خامنهای پس از ترخیص از بیمارستان را در ماه اکتبر ۱۹۸۱ که روز اول آن میشود ۹ مهرماه ۱۳۶۰ اعلام میکند. این در حالی است که او در صفحهی ۴۶ مدعی شده بود «شبی در اواسط تابستان ۱۳۶۰ همسر خامنهای را در منزل شخصی وی بدون حجاب، در راهپله و در حالی که از پلهها پایین میآمده است، دیده». خامنهای تمام تیرماه را در بیمارستان بستری بود. روز ۱۱ مرداد برای شرکت در مراسم تنفیذ حکم ریاست جمهوری رجایی از بیمارستان به جماران میرود و دوباره به بیمارستان بازمیگردد. روز ۱۹ مرداد برای اولین بار در جلسهی شورای عالی دفاع شرکت میکند.(رجوع کنید به خاطرات رفسنجانی صفحات۲۲۶ تا ۲۳۵)
به هر حال اسدی در اکتبر ۱۹۸۱ صبح زود به دیدار خامنهای میرود. دوباره همدیگر را میبوسند و در بغل میگیرند. وقتی او مینشیند، مصطفی چیزی در گوش خامنهای زمزمه میکند. خامنهای میگوید: بگو بیان تو. دو مرد میانسال وارد میشوند که معلوم است آشنایی طولانی با خامنهای دارند. آنها با خامنهای دست میدهند و کنار اسدی مینشینند و به او نگاه میکنند. خامنهای با اشاره به اسدی میگوید: حضور او اشکالی ندارد. این دو مرد که اسدی مدعی است آنها را نمیشناسد و تا کنون نیز نشناخته است، «آدمهای مذهبی سنتی» بودند. آنها آمده بودند بین مجاهدین و دولت میانجیگری کنند. آنها میگویند که مجاهدین فرزندان انقلاب هستند و بایستی مورد قبول قرار گیرند و به خصومت علیه آنها پایان داده شود. خامنهای در پاسخ میگوید: امام شرایط خود را اعلام کرده است. اول بایستی سلاح خود را تحویل دهند و خانههایی را که فعالیتشان در آنجا سازمان میدهند، ترک کنند. این پاسخ منجر به بحث داغی میشود. من مطمئن نبودم که آنها نظرات خودشان را ارائه میدهند یا سازمانشان را.
اما آنها اصرار داشتند که ترتیب ملاقات بدون پیششرطی را [بین مجاهدین و خامنهای] بدهند. آنها بطور وضوح از یک آینده خطرناک هراس داشتند. خامنهای تاکید داشت که مجاهدین باید پیش از هرچیز سلاحشان را زمین بگذارند. این بحث یک ساعت طول کشید. اولین بار بود که من دیدم خامنهای راجع به مجاهدین با خشم صحبت میکند. او در گذشته از آنها با احترام یاد میکرد؛ هرچند که منتقد آنها بود. سرانجام خامنهای برپا میایستد و با عصبانیت فریاد میزند: «آنها بایستی اسلحههاشان را زمین بگذارند امروز. هرکس در مقابل انقلاب بایستد، بایستی نابود شود.» بحث تمام میشود و دو مردناشناس با خامنهای به سردی دست داده و خداحافظی میکنند. (صفحهی ۱۰۴)
اسدی تأکید میکند که وقتی از نزد خامنهای برگشتم در خیابان بلوار جوانانی را دیدم که سربند قرمز به دور سرشان بسته بودند و شعار میدادند «امروز روز خون است، خمینی سرنگون است». بیشتر آنها مسلح بودند. من تعدادی اتوموبیل هیلمن دیدم که آنها را تعقیب میکردند و مردان مسلح درون ماشینها، آنها را یک به یک شکار میکردند. اسدی میگوید که صدای گلوله از هر طرف شنیده میشد. نمیدانم این درگیریها به خاطر شکست مذاکرات آن روز صبح بود یا نه؟ (صفحهی ۱۰۵)
طبق گفتههای رفسنجانی، خانهی خامنهای و دیگر سران رژیم بخاطر مسائل امنیتی پس از انقلاب بارها عوض شد. اما اسدی همچنان در همان خانهی خامنهای که مدعی است از اول انقلاب در خیابان «ایران» بوده، با او ملاقات میکند. این در حالی است که مازیار رادمنش در مقالهی «سید مجتبی خامنهای کیست» که در سایت «روزآنلاین» انتشار یافت، به صراحت عنوان میکند که منزل خامنهای پیش از انتقال به خیابان پاستور، در خیابان «آذربایجان» بوده است.
«[سید مجتبی] تا زمان ترورها وی به همراه خانواده اش در خیابان آذربایجان زندگی میکرد، اما پس از ترورهای سازمان مجاهدین خانواده رهبر فعلی نظام تحت حفاظت شدیدتری قرار گرفت. با آغاز ریاست جمهوری پدر، سید مجتبی به همراه خانواده در پاستور سکنی گزید.»
اسدی مانند رژیم مدعی است که مجاهدین، خامنهای را در روز ۶ تیرماه ترور کردهاند. و میدانیم در آن ایام، رژیم روزانه دهها هوادار مجاهدین را اعدام کرده و اسامیشان را در روزنامهها اعلام میکرد. نه تنها هواداران سادهی مجاهدین بلکه دیگر گروههای سیاسی نیز دستگیر میشدند. آنوقت دو نفر از نمایندگان مجاهدین در ماه اکتبر ۱۹۸۱که روز اول آن میشود ۹ مهرماه، به دیدار خامنهای میآیند. بعد از آن همه کشت و کشتار، بعد از سی خرداد و هفت تیر و هشت شهریور، و یک رشته تظاهرات مسلحانه در شهریور ماه و اعدامهای لجامگسیخته، مجاهدین نمایندگانشان را نزد خامنهای میفرستند و پسر ۱۴ ساله او به جای آن که به مدرسه رفته باشد در نقش رئیس دفتر، ورود آنها را به پدر که در حال خوش و بش با هوشنگ اسدی است، اطلاع میدهد. اسدی نماینده حزب توده به خاطر علاقهی وافری که خامنهای به او داشته، شاهد مذاکرات نمایندگان مجاهدین و خامنهای میشود و چون مذاکرات مربوطه به نتیجه نمیرسد، هوشنگ اسدی در بازگشت از خانهی خامنهای، در خیابان الیزابت متوجه تظاهرات مسلحانه مجاهدین میشود که ظاهراً نتیجهی شکست مذاکرات صبح همان روز بوده است!
به اطلاع اسدی و کسانی که چنین جعلیاتی را تبلیغ میکنند میرسانم: آخرین تظاهرات مسلحانه مجاهدین که بزرگترین آنهم بود در روز ۵ مهرماه به وقوع پیوست. این سلسله تظاهرات از نیمه شهریور ۱۳۶۰ شروع شده بود. تظاهرات ۵ مهر قرار بود روز اول مهر برگزار شود. از آنجایی که روز ۳۱ شهریور آیتالله منتظری اطلاعیهای داده و از دانشآموزان خواسته بود روز اول مهر در خیابانها تظاهرات کنند، این تظاهرات به ۵ مهر موکول شد. تظاهرات ۵ مهر در مرکز تهران و خیابانهای حافظ، ویلا، انقلاب، مصدق، چهارراه مصدق، طالقانی، میدان ولیعصر، حد فاصل چهارراه تختجمشید (طالقانی) و میدان ولیعصر و خیابانها و کوچههای اطراف آن قبل از ساعت ۱۰ صبح شروع شد. هوشنگ اسدی که صبح در خانهی خامنهای شاهد مشاجرهی یک ساعته او با نمایندگان مجاهدین بوده و حتماً خودش هم گفتگویی با وی داشته، از خیابان «ایران» برای رسیدن به خیابان الیزابت، بایستی از مسیرهای فوق میگذشت و پیش از آنکه به آخرین نقطهی تظاهرات در خیابان الیزابت (بلوار کشاورز) برسد، درگیریها را در محلهای فوق مشاهده میکرد.
من به عنوان کسی که در تظاهرات ۵ مهر حضور داشت بایستی به اطلاع اسدی برسانم که راهها از میدان فردوسی به بعد به خاطر درگیری شدید و استفاده از سلاح سنگین بسته شده بود.
خشم خامنهای از مذاکرات وحدت حزب توده و «اکثریت» در حضور اسدی
اسدی تأکید میکند که «آخرین دیدار من با خامنهای یک ماه بعد وقتی او به کاخ ریاست جمهوری راهیافته بود، صورت گرفت. این بار خامنهای روی تخت بستری بود. او خیلی مریض بود و به سختی صحبت میکرد. من تشخیص دادم که او خیلی کوتاه میتواند صحبت کند. در همین موقع ناگهان در باز شده و جوانی چاق و مضطرب خودش را کنار تخت خامنهای رساند و چیزی در گوش او زمزمه کرد و سپس کاغذی را از جیب در آورد و به خامنهای داد. خامنهای به دقت نامه را خوانده و از جوان میخواهد که واکنشی نشان ندهند. جوان موافقت میکند و محل را ترک میکند. خامنهای تبسم سردی کرده و به اسدی میگوید: خوب حالا شما فدائیان را هم قورت دادهاید. من متوجه شدم که اخبار ائتلاف حزب توده و فداییان بایستی همین الان اعلام شده باشد. در پاسخ گفتم: آیا بد است که این دو از انقلاب حمایت میکنند؟ ...خامنهای در پاسخ گفت : هوشنگ شما خطرناک شدهاید. به او گفتم: شایعاتی هست مبنی بر این که برای کشتار کمونیستها برنامهریزیهایی شده است. خامنهای که دوباره داشت خوابش میبرد، گفت: نیازی نیست که چنین کاری کنیم. زمانی که مردم بفهمند ما جلوی آنها را نخواهیم گرفت، شما را پاره پاره خواهند کرد. من خندیدم و گفتم اجازه بدید به خوبی و خوشی خداحافظی کنم. خامنهای گفت نه ما اجازه نمیدهیم تو را تکه پاره کنند. ما با هم جوک گفتیم. اما این وحشت و مرگ بود. من تلاش کردم کنترل خودم را از دست ندهم. میدانستم که پاسخ سؤالم منفی است. اما پرسیدم: کی شما میتوانید کیانوری را ببینید؟ او گفت همه چیز عوض شده است. ...
وقتی برخورد خامنهای را برای رحمان هاتفی توضیح دادم، او گفت: این مرد، خامنهای خیلی خطرناک است. او تصمیماش را برای پاره پاره کردن کمونیستها گرفته است.» (صفحات ۱۰۶-۱۰۷)
اسدی یادش نیست که در دوم ماه اکتبر ۱۹۸۱هم خامنهای به ریاست جمهوری انتخاب شده بود. اسدی این بار نمیگوید در کاخ با خامنهای دیدار کرده و یا در جای دیگری؟ خامنهای در تیرماه ۱۳۶۰زخمی و مجروح میشود. هرچه از تیرماه فاصله میگیرد، وضعیت جسمی او بهتر میشود. در ۱۱ مرداد در مراسم تنفیذ رجایی شرکت میکند. در ۱۹ مرداد در جلسه شورای عالی دفاع، به گفتهی رفسنجانی در ۴ مهرماه ۶۰ به اتفاق در خانهی موسوی اردبیلی جمع شده و باپیشنهاد مهدوی کنی برای کاستن از موج اعدامها مخالفت میکنند، روز ۱۰ مهرماه (دوم اکتبر) در مراسم انتخابات ریاست جمهوری شرکت میکند، در روز ۱۷ مهرماه وقتی مراسم تنفیذ حکم او برگزار میشود، مشکل چندانی ندارد. در ماه اکتبر (مهرماه) هم که اسدی مدعی است او را دیده صحیح و سالم بوده با نمایندگان ادعایی مجاهدین بحث میکرده، سرپا میایستاده و ... اما یک ماه بعد که بایستی نوامبر باشد (آبان و آذر) و حالش از قبل بهتر، با کمال تعجب روی تخت بستری است و نمیتواند حرف بزند و ... اینها دروغهایی است که اسدی به هممیبافد. به خاطرات رفسنجانی مراجعه کنید. در ماه آبان خامنهای سخت مشغول کار است. او در صدد انتخاب نخست وزیر است. مجلس با کاندیداهای مورد نظر او، راه نمیآید و او عاقبت مجبور به پذیرش میرحسین موسوی به عنوان نخست وزیر میشود. خامنهای قصد دارد برای دفاع از وزرا به مجلس برود، رفسنجانی میگوید نیازی نیست. رفسنجانی از جلسات تشکیل شده در دفتر خامنهای میگوید و ...
خبر ائتلاف حزب توده و اکثریت درست وسط ملاقات خامنهای و اسدی به وی داده میشود و اسدی شاهد واکنشهای بعدی خامنهای است. خامنهای که در آن موقع به خاطر ضعف جسمانی در جریان بسیاری از امور نبود، به نیروهای امنیتی دستور میدهد که فعلاً اقدامی در رابطه با حزب توده انجام ندهند و آنها هم درجا میپذیرند. این دستورات در حضور هوشنگ اسدی عامل شناخته شده حزب توده داده میشود!
رفسنجانی در ماههای مهر و آبان ۶۰ از حضور کیانوری و عمویی رهبران حزب توده در دفترش و دادن گزارشهای کمارزش خبر میدهد. در تاریخ یاد شده حداقل ۵-۶ ماه از سی خرداد و کمونیست کشی گذشته است. اتفاقاً در روز ۳۱ خرداد ۶۰ موج کشتار با اعدام سعید سلطانپور، محسن فاضل و ... که در زمرهی کمونیستهای سرشناس بودند، آغاز شد. تا آن موقع صدها کمونیست به جوخهی اعدام سپرده شده بودند.
اسدی در جای جای کتاب از رابطهی نزدیک خود با خامنهای و علاقهی ویژهی او به خودش میگوید. این ادعا را مقایسه کنید با خبری که بهآذین در صفحهی ۲۱ کتاب خاطراتش از زبان بازجویش نقل میکند:
«تا کیمیخواهی پشت به بختت کنی؟ تو میبایست تا حال صدبار آزاد شده باشی. هیچمیدانی؟ پیش از دستگیری شماها، سیاههی کسانی را که بنا بود بازداشت شوند پیش رئیس جمهور بردند. ایشان، با لطفی که در حق هنرمندان دارند، نام سیاوش کسرایی را خط زدند و جلو اسم تو همینقدر نوشتند: پس از دستیابی به اطلاعاتی که دارد آزاد شود.»
http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf
بنا به روایت بهآذین، خامنهای در پایان سال ۶۱ با آن که شناخت شخصی از کسرایی نداشته از دستگیریاش جلوگیری کرده و یا در مورد بهآذین آنگونه توصیه نموده است؛ اما همین خامنهای، برای اسدی که مدعی است «هوشنگ عزیز» خامنهای بوده، در کنار تختاش زانو میزده، هر بار که او را میدیده، گونههای یکدیگر را میبوسیدند، شاهد ملاقاتهای محرمانهی او بوده، به اندرونی خانهاش راه داشته، توصیهای نمیکند.
هوشنگ اسدی و انتقال به اوین
اسدی در صفحهی ۲۴۷ مدعی میشود که در اواخر ژوئن ۱۹۸۵ که مصادف است با اواخر خرداد و اوایل تیر ۱۳۶۴ از کمیته مشترک به اوین منتقل شده است.
اسدی در مورد تاریخ انتقالش از کمیته مشترک به اوین دروغ میگوید. او مدعی است که دوسال را در سلول انفرادی گذرانده است. وی در کمیته مشترک مدت زیادی در سلول عمومی توابین به سر میبرد. ساکنین آنجا همگی نماز میخواندند و در مراسم دعا و ثنا شرکت میکردند و از امکانات رفاهی بیشتری برخوردار بودند.
کیانوری در نامهی مورخ ۱۶ بهمن ۱۳۶۸ خود به خامنهای به صراحت ذکر میکند:
«در پایان سال ۱۳۶۲ بخش عمده و پس از چند ماه بقیه زندانیان تودهای برای رفتن به دادگاه به زندان اوین منتقل شدیم.» http://asre-nou.net/php/view.php?objnr=4984
اسدی میخواهد سیاهکاریهایی را که در زندان قزلحصار مرتکب شده، لاپوشانی کند. در آخر سال ۱۳۶۳ و بهار ۱۳۶۴ چندماهی من با اسدی در بند ۱ و احد ۳ قزلحصار همبند بودم. وی در آن زمان در بخش فرهنگی زندان همکار حسین شریعتمداری و حسن شایانفر بود. پایههای «نیمه پنهان» کیهان در همان زمان توسط او در زندان قزلحصار ریخته شد. من و فرامرز کنوزی که در دوران شاه به خاطر ارتباط با یک سازمان مائوئیستی چند سالی را در زندان به سر برده بود در اتاق ۲۱ که نزدیک توالت و حمام بند قرار داشت، محبوس بودیم. هرگاه اسدی از کنار سلول ما رد میشد، فرامرز کنوزی با پوزخند زیر لب زمزمه میکرد: «آنچه خوبان همه دارند، تو تنها داری.» اشارهی فرامرز به تودهای بودن، ساواکی بودن و تواب بودن اسدی بود. من در خردادماه ۱۳۶۴ همراه با یک صد زندانی دیگر به بند مجرد ۵ واحد ۳منتقل شدم و دیگر اسدی را ندیدم. در واقع در بند ۱ واحد ۳ بود که اسدی را شناختم. البته در این میان ممکن است او برای مدت کوتاهی دوباره برای تک نویسی راجع به افراد و یا ارائه توضیحات به «کمیته مشترک» انتقال پیدا کرده باشد.
اسدی در صفحهی ۲۴۷ توضیح میدهد در اواخر ژوئن ۱۹۸۵ که به اوین منتقل شد، لاجوردی رئیس آن زندان بود. این در حالی است که لاجوردی در دیماه ۱۳۶۳ از مسئولیت دادستانی انقلاب اسلامی مرکز برکنار شد و اوین را ترک کرد. در خرداد و تیرماه ۱۳۶۴ لاجوردی مصدر کار نبود.
تراژدی تیرخلاص زدن و داستان شریرانهی که اسدی سرهم کرده است
اسدی مینویسد: وی را به سالن عمومی آموزشگاه (سالن ۲) بردند و عاقبت در اتاق شش جای دادند. مسئولین بند و اتاقها که از توابین هستند همه مجاهدند. ابراهیم کوچکترین فرزند یک خانواده معروف مجاهدین خلق که تواب است او را از پاسداران تحویل میگیرد. تودهایها به او نزدیک شده و میگویند بایستی فوراً اعتماد مقامات را جلب کنی وگرنه دچار مشکل خواهی شد. «من بایستی در دعای ندبه که همان شب برگزار میشد، شرکت میکردم. من وظایف خود را انجام میدهم و به مراسم میروم. چراغها خاموش میشوند. یک نفر دعا را با صدای بلند میخواند. زندانیان کپی صفحاتی چند از قرآن را روی سرشان قرار میدهند. من توانستم خودم را تا انتهای مراسم کنترل کنم. وقتی آنجا را ترک کردیم، به خودم گفتم که دیگر در چنین مراسمی شرکت نخواهم کرد. شرکت در چنین مراسمی مخالف قولی بود که به خودم داده بودم. من دیگر در کلاسها شرکت نکردم اما نماز میخواندم» (صفحه ۲۵۰)
اسدی بدون دغدغه وجدان دروغ میگوید. او که سالها در مراسم دعای بندهای توابین زندان شرکت داشته، چند مراسم دعا را با هم درمیآمیزد و از آن یک مراسم در میآورد. دعای ندبه صبح روز جمعه برگزار میشود و نه شب. سهشنبه شب دعای توسل و پنجشنبه شب دعای کمیل برگزار میشوند. خاموش کردن چراغ و قرآن سرگرفتن مربوط به شبهای احیای ماه رمضان است و در مواقع عادی چنین کاری صورت نمیگیرد.
اسدی با کینهورزی علیه مجاهدین، به زعم خود از یک تراژدی که توسط یکی از هواداران این گروه رقم خورده، پرده بر میدارد.
«یک روز صبح قبل از این که در هواخوری را باز کنند، ما در حال قدم زدن در کریدور هستیم که ابراهیم وارد میشود. او یک جعبه شیرینی در دست دارد و فریاد میزند: امروز دو نفر از اعضای مجاهدین به درک واصل شدند و شیرینیها را بین ما تقسیم کرد. بعداً دیگران به من گفتند، او همین الان از جوخه برگشته و به پدر و مادرش تیرخلاص زده است.» ( صفحه ۲۵۱-۲۵۲)
آنچه اسدی میگوید دروغ شریرانهای بیش نیست. در طول ۳۰ سال گذشته تنها یک پدر و مادر مجاهد ( دکتر مرتضی شفایی و همسرش عفت خلیفه سلطان) که دارای فرزندان بزرگسال بودند، توسط جمهوری اسلامی آنهم نه در تهران بلکه در اصفهان در سال ۱۳۶۰ اعدام شدند. حاج محمد مصباح و همسرش رقیه مسیح نیز در اسفند ۱۳۶۰ در درگیری با نیروهای رژیم در تهران کشته شدند.
اسدی میگوید ابراهیم کوچکترین فرزند یک خانوادهی معروف مجاهدین است. بنابر این، نام این پدر و مادر معروف و منطقاً مسن که همزمان اعدام شدهاند، بایستی در لیست شهدای مجاهدین باشد. اما گمان میکنم هیچکس از وجود چنین پدر و مادر و فرزندی جز اسدی با خبر نباشد. او نیز در سراسر کتاب هرگاه که منفعتی ایجاب کند، دچار «فراموشی گزینشی» میشود.
تیرخلاص زدن زندانی به قربانیای دیگر مربوط به سال ۶۰- ۶۱ و اوج شقاوت دوران لاجوردی بود نه مربوط به سال ۱۳۶۴ که «دوران اصلاحات» زندان بود و آیتالله منتظری تا حد ممکن از اعدام زنان جلوگیری میکرد.
تردیدی نیست که اسدی در مورد ابراهیم و تیرخلاص زدن و تقسیم شیرینی به مناسبت این جنایت دروغ میگوید. اما نکتهی حائز اهمیت آن که وی اعتراف میکند شیرینی قتل دو انسان والا را گرفته و لابد هم آن را خورده است. آدمی بایستی رذالتهای گوناگونی مرتکب شده باشد که به هنگام دروغگویی و داستانسرایی دچار چنان حواسپرتی شود که چنین عمل پلشتی را به خود منتسب کند و در چنین جشنی مشارکت کند. یادم هست بعداز ظهر ۱۵ مرداد ۱۳۶۷ در زندان گوهردشت، هر بار بعد از اعدام یک دسته از زندانیان، حمید عباسی دادیار زندان در راهرو مرگ به کسانی که منتظر مشخص شدن وضعیتشان بودند نان خامهای تعارف میکرد. با آن که تعدادی هنوز ناهار هم نخورده بودند، اما ندیدم حتا یک نفر نانخامهای را از دست او بپذیرد.
انتقال از اوین به قزلحصار
اسدی مدعی است که در پاییز ۱۹۸۵ با صف اتوبوسهای زندان به قزلحصار منتقل شده است. وی میگوید در قزلحصار او را به واحد سه سلول هشت میفرستند که سه زندانی چپ در آن سکونت داشتند و هشت زندانی مجاهد. البته مسئول اتاق از زندانیان مجاهد بود. بنا به ادعای او «در اوین، توابین مجاهدین مسئول اتاق بودند و در قزلحصار سرموضعیها. هر دو طرف سکه مسئول بودند.»
وی سپس میگوید همان شب یک جلسه برگزار شد و در مورد عوض کردن ملحفههای تختها رأی گیری شد. مسئول اتاق که یکی از زندانیان مجاهد بود نظر تک تک زندانیان مجاهد را پرسید و بعد رأی همهی آنها را جمع کرد و از من و سه نفر زندانی چپگرایی که اتقافی کنار من نشسته بودند گذشت و گفت به اتفاق آرا تصویب شد. ما چپگراها از نظر آنها وجود نداشتیم. (صفحههای ۲۶۲-۲۶۱)
چنانچه قبلاً نیز توضیح دادم اسدی نه تنها در مورد تاریخ انتقالش به اوین، بلکه به قزلحصار نیز دروغ میگوید. او در اینجا نیز تنها به ذکر واحد سه و سلول هشت اکتفا میکند. در حالی که واحد سه دارای سلول نیست. واحد سه دارای ۸ بند است که هریک اعم از مجرد یا عمومی، دارای سلولهای مختلف هستند. اسدی برای ردگمکردن آگاهانه نمیگوید به کدام بند واحد ۳ منتقل شده است تا همه چیز در ابهام بماند. از شواهد بر میآید که منظور او بند ۲ واحد ۳ است. او دوران حضورش در بند ۱ واحد ۳ را منکر میشود و تاریخ انتقالش از بند ۱ به بند ۲ واحد ۳ را به جای تاریخ انتقالش به قزلحصار جا میزند. آنچه اسدی در مورد روابط مجاهدین و زندانیان چپ در بند ۲ واحد ۳ میگوید نیز واقعیت نیست. البته زندانیان تواب به خاطر همکاریشان با پاسداران و مسئولان زندان از سوی زندانیان چپ و مجاهدین بایکوت میشدند .
اسدی در صفحهی ۲۶۷ کتابش میگوید: «بخشی از اعضای حزب توده از جمله داریوش اغلب به دیدارم میآمدند. وقتی شنیدم که در جریان کشتار ۶۷ وی اعدام شده است برای او با هق هقی بلند گریستم. »
اسدی در بند ۱ و بند ۲ واحد ۳ مورد نفرت تودهایها بود و از سوی آنها بایکوت شده بود. دلیل این امر همکاریهای گسترده او با بازجویان در «کمیته مشترک» بود. هیچ تودهای حاضر به همراهی با او نبود. به لیست اعضای حزب توده که در سال ۱۳۶۷ اعدام شدند، مراجعه کنید. این اسامی توسط حزب توده جمعآوری شده و در یک کتاب دو جلدی انتشار یافته است. فردی به نام داریوش در میان آنها نیست. اسدی آگاهانه از ذکر نام خانوادگی داریوش خودداری میکند.
اسدی مدعی است به خاطر فشارهایی که زندانیان سرموضعی مجاهد به او وارد میآوردند برای حفظ استقلالش سرانجام تقاضا میکند که او را به «بند کارگری» انتقال دهند. وی مدعی میشود که در آنجا دیگر زندان در زندان نبود تا که یک سازمان مخفی آن را هدایت کند. (صفحهی ۲۶۷)
اسدی در مورد دلیل انتقال به «بند کارگری» هم دروغ میگوید. او به خاطر فعالیتی که در بخش فرهنگی زندان داشت به این بند انتقال یافت. به گفتهی خودش «این بلوک به مرتبی بلوک قبلی نیست. هیچ گل و گیاهی در حیاط آن نیست. اما من دیگر یک زندانی مقررات و رسم و رسوم متعدد نیستم. من اجازه دارم که سلولم را انتخاب کنم. در بلوکهای سیاسی حتا دکترها هم اجازه نداشتند طبابت کنند اما در بلوک کارگری همه مشغول هستند. شما شغلی را از میان مشاغل فیزیکی گوناگونی که در زندان هست انتخاب میکنید. من لباس کارگری میپوشم و به گروهی میپیوندم که مسئولیت جمعآوری فلفل قرمز را دارند. همراه با زندانیان عادی که غالباً سارق مسلح بودند، به مزارع بزرگی میرفتم که با دیوارهای بلند قزلحصار احاطه شده بود. ... چند روز بعد، وقتی که خندان و در حال گفتگو با سبدی پر از فلفل روی دوشمان از کار باز میگشتیم، با مردی که مسئول قسمت فرهنگی زندان بود روبرو شدم. یک گروه تازه از زندانیان وارد قزلحصار شده و از مینیبوس پیاده میشدند. آن مرد گفت: چرا شما به این نوع کارها گماشته شدید؟ شما باید با آن دستها بنویسید. به او میگویم. من ترجیح میدهم در گل و لای کار کنم اما در مورد چیزی که اعتقادی به آن ندارم ننویسم. روز بعد، بخش فرهنگی مرا از کندن فلفل ممنوع کرد. » (صفحهی ۲۶۸)
وی در صفحهی ۲۹۴ با تردستی تلاش میکند کار در بخش فرهنگی زندان را انکار کند. او گفتگوی خود با یکی از مقامات اطلاعاتی را چنین توصیف میکند. «آیا تا به حال کار کردهای؟ من میگویم: بله در مزرعه قزلحصار کار کردهام. او میپرسد در اوین چطور؟ من در کارگاه نمیتوانم کار کنم، دستهایم در جریان بازجویی آسیب دیدهاند. چرا در بخش فرهنگی کار نمیکنی؟ کسی از من نخواسته است. او میگوید در اینجا افراد خودشان برای کار کردن، تقاضا میکنند. ... (صفحهی ۲۹۴)
اسدی بایستی به این سؤال پاسخ دهد که اگر فقط در مزرعهی قزلحصار کار میکرد، چرا در گوهردشت در بخش «جهاد زندان» و نیز در اوین در سالن ۲ آموزشگاه که مخصوص کسانی بود که در زندان کار میکردند، به سر میبرد؟
در اواخر تابستان سال ۱۳۶۵، پس از انتقال زنان زندانی از واحد ۳ قزلحصار به اوین و گوهردشت افرادی را که در زندان کار میکردند، به بند آنها بردند که فاقد گل و گیاه بود. اسدی حداکثر دو سه ماهی در این بند بود؛ چون در اوایل آبانماه ۱۳۶۵ قزلحصار تخلیه و به شهربانی تحویل داده شد. اسدی تمایلی ندارد نام مسئول قسمت فرهنگی زندان را که حسین شریعتمداری معروف بود، بیاورد. اسدی هرکجا که خاطرهای از «اصلاحطلب» ها جعل میکند، همانجا یادآور میشود وی از رهبران «جبنش سبز» است و ... اما به شریعتمداری که میرسد حرفی از وی و این که اکنون مشاور و نماینده خامنهای است، نمیزند. واقعیت این است که اسدی از همان بدو ورود به قزلحصار، در اواخر سال ۱۳۶۳، در بخش فرهنگی زندان همراه حسین شریعتمداری و حسن شایانفر مشغول خدمت بود. سه مقالهی بلندبالای اسدی که در واقع اتهامنامهای است علیه روشنفکران دگر اندیش ایران، در سه شمارهی پی در پی کیهان هوایی به تاریخ ۳۰ مهر، ۷ آبان و ۱۴ آبان ۱۳۶۵ انتشار یافت، در همین بند نگاشته شد.
اسدی در مقالات مزبور به تئوریزه کردن بحث «تهاجم فرهنگی» پرداخت. پیشتر در مقالهی «چه کسانی تیغ زنگیان مست را تیز کردند» آن را شرح دادم .
از فروردین ۱۳۶۵ تا خرداد ۱۳۶۵، واحد ۱ زندان قزلحصار تخلیه شد. از تیرماه ۱۳۶۵ شروع به تخلیه واحد ۳ قزلحصار کردند. از آنجایی که در حال تخلیه زندان و تحویل آن به شهربانی بودند، آخرین دسته زندانیانی را که از اوین به قزلحصار منتقل کردند، در پاییز ۱۳۶۴ بود. اسدی در مورد پیاده شدن زندانیان تازه وارد هم دروغ میگوید.
انتقال اسدی به گوهردشت و چهرهی انسانی بخشیدن به یکی از جنایتکاران علیه بشریت
اسدی در صفحهی ۲۷۱ توضیح میدهد که در سال ۶۵به بند «جهاد زندان» گوهردشت منتقل شده است. وی مینویسد: «زمین والیبالی نیز در آنجا بود که در آن زندانیان والیبال بازی میکردند. آقای مرتضوی رئیس زندان بعضی اوقات به زندانیان میپیوست و والیبال بازی میکرد.»
اسدی در اینجا سعی میکند چهرهی انسانیای به مرتضوی ببخشد. او توضیحی نمیدهد که لاجوردی نیز با زندانیان تواب و کسانی که در «جهاد و کارگاه» زندان کار میکردند، والیبال بازی میکرد و عکسهای آن نیز انتشار یافته است. جانیترین پاسداران و شکنجه گران اوین از جمله مجید قدوسی، حمید کریمی، ملکحسین تکلو، محمد صادقی و ... نیز با توابین فوتبال بازی میکردند. اسدی توضیحی نمیدهد که چرا مرتضوی شکنجه و سرکوب را در مورد زندانیان مقاوم اعمال میکرد و در عین حال با آنها والیبال هم بازی میکرد؟ او نمیگوید چرا در تابستان و پاییز ۱۳۶۶تمامی بندهای زندان گوهردشت در تحریم هواخوری و ملاقات و غذا و ... به سر میبردند، دست و پا و دنده بود که شکسته میشد، چشم بود که کور میشد، ولی آنها در ناز و نعمت بودند.
اسدی در مورد بند «جهاد زندان» گوهردشت مینویسد:
«هیچ فشاری نیست. نماز جماعت به ندرت برگزار میشود. حسینیه تنها برای موقعیتهای خاص مذهبی مورد استفاده قرار میگیرد؛ زمانی که موعظه انجام میگیرد یا مراسم عزاداری برگزار میشود. بلوک جهاد در زندان رجایی شهر نزدیک ترین چیز به محلی است که قرار بود به عنوان دانشگاه عمل کند. محلی که آزادی بیان اجازه میداد زندانیان سیاسی مخالف جمهوری اسلامی حقیقت اسلام و انصاف دستگاه اجرایی را قبل از این که آزاد شوند، دریابند. این رویکرد، با حاجآقا سیدحسین مرتضوی که همه او را حاجی صدا میکردند، شروع و پایان یافت. او آخوندی جوان و متعلق به جناح آیتالله منتظری بود. مردی با چهرهای خشمگین به نام برادر سجاد که همیشه لباسی نظامی به تن داشت و به جناح سختسران وابسته بود، او را همراهی میکرد که پیشتر مسئول اداری زندان کمیته مشترک بود. در دوران کمیته مشترک همیشه صدای او را میشنیدیم اما اینجا چهرهی او را نیز میدیدیم. او شناخت خیلی خوبی از چپها دارد و مخالفت خود را با شیوههای به کارگرفته شده از سوی مرتضوی مخفی نمیکند. کفشهای نرم حاجی و پوتینهای خشن برادر سجاد دو بال مدیریتی زندان هستند. هر دو با هم راه میروند و هریک مرگ دیگری را انتظار میکشد. زندگی در اینجا قابل تحمل است. » (صفحهی ۲۷۲)
به توصیف مشمئز کنندهی اسدی از بند توابین و کسانی که به خدمت نظام در آمده بودند، توجه کنید. لازم به نظر نمیرسد در مورد درک اسدی از «آزادی بیان»، «دانشگاه» و «انصاف» توضیحی داده شود. وی تلاش میکند مرتضوی را وابسته به جناح آیتالله منتظری توصیف بنمایاند و سجاد را از سختسران. او میخواهد لباس فرشته به تن مرتضوی کند. این در حالی است که مرتضوی پس از راهاندازی «اتاق گاز» در گوهردشت و اعمال انواع و اقسام شکنجهها و آزار و اذیتها که در خاطرات زندانیان سیاسی آن دوره توصیف شده، ارتقاء مقام یافت و همزمان به ریاست زندان اوین که میثم از عهدهی ادارهی آن برنیامده بود، گماشته شد. در دوران حضور او در اوین اعتصابات غذا، و اقدامات اعتراضی اوج میگیرد. مرتضوی در جریان کشتار ۶۷ در زندان اوین نقش بسیار فعالی داشت. این را هم بایستی اضافه کنم آنچه وی در مورد «سجاد» میگوید هم واقعی نیست.
اسدی مدعی است که همراه با حمید داوطلب دستهبندی کتابهای کتابخانه زندان گوهردشت میشود. هر یک از آنها کتابی را ربوده و یواشکی به داخل بند میآورتد. اسدی میگوید وی مجموعه اشعار ایرجمیرزا را بر میدارد. و از لذتی که از این کتاب میبرد میگوید. (صفحهی ۲۷۴)
یکی از توابینی که در کتابخانهی گوهردشت همراه اسدی کار میکرده، دربارهی اسدی مینویسد: «نكته جالب اینكه یكی از افرادی كه در این زمینه با ما همكاری میكرد، هوشنگ اسدی از تودهایهای قدیمی بود و بعضی اوقات كاسه داغ تر از آش میشد و به اصطلاح كاتولیك تر از پاپ، پیشنهاد حذف برخی از كتابها را مطرح میكرد. به نحوی كه خیلی از كتابها را بنابر نظر خودش انحرافی میدانست و از چرخه كتابخانه حذف میكرد. مسئله را با آقای الوندی در میان گذاردیم و بسیاری از آن كتابها را دوباره به كتابخانه بازگرداندیم.»
حدس میزنم خوانندگان این سطور مایل باشند بدانند که الوندی هماکنون چهکاره است؟ مظفر الوندی مدیرکل وزرات دادگستری دولت احمدینژاد است.
اسدی در مورد انتقال زندانیان بند «جهاد گوهردشت» به اوین در بهار ۱۳۶۷ میگوید: «ما سوار اتوبوس شدیم و چند مرد ریشو خشن چهره که لباس سیاه چرمی به تن داشتند با دستبند، مچها و بازوهای ما را به صندلیهای اتوبوس بستند. وقتی که اتوبوسها پر شدند، حاجآقا مرتضوی پیدایش شد. او داخل همهی اتوبوسها شد و نگاهی به افراد کرد. من او را دیدم که در حال گفتگو با رئیس کمیته انقلاب اسلامی بود. آنها هر دو سوار اتوبوس شدند و ما آخرین جملههای مرتضوی را شنیدیم: دستبندهایشان را باز کنید. اگر از کسی کار خلافی سر زد من مسئول خواهم بود. سپس مردی که لباس سیاه به تن داشت با اکراه دستبندها را باز کرد. اتوبوسها در حالی که در محاصرهی بنزهای سیاه بودند، شروع به حرکت کردند.» (صفحهی ۲۷۶)
اسدی این جعلیات را به هم میبافد تا بلکه چهرهی انسانی به مرتضوی، یکی از جنایتکاران علیه بشریت ببخشد. چه نفعی دارد، نمیدانم؟
تا سال ۷۰ که از زندان آزاد شدم برخلاف امروز هیچگاه سابقه نداشت که در نقلو انتقالات انفرادی و یا گروهی، پاسداران از دستبند برای بستن دست زندانیان استفاده کنند. حتا در بدترین شرایط نیز از انجام چنین کاری پرهیز میکردند. من بارها از زندان اوین، گوهردشت، قزلحصار به صورت گروهی و انفرادی به زندان دیگری انتقال پیدا کردم اما حتا برای یک بار نیز دستانمان را نبستند. صدها زندانی آزاد شدهی زن و مرد که در دههی ۶۰ زندانهای اوین، قزلحصار و گوهردشت بودند و اینک در خارج از کشور هستند، میتوانند در این زمینه شهادت دهند. تازه ما جزو زندانبانان «معاند» و از نظر رژیم خطرناک بودیم و کسانی که همراه اسدی منتقل میشدند، تعدادی زندانی تواب، واداده و بیخطر به شمار میآمدند که در کارگاه و محوظه زندان آزادانه مشغول کار بودند.
اسدی و توطئهی کودتای حزب توده
در «کتابچهی حقیقت» در مورد نقش اسدی در ارتباط با سناریوی کودتا آمده است:
«عمدهترین فشارهای شکنجه زمانی صورت گرفت که هوشنگ اسدی قضیه کودتا و تشکیل ستاد کودتا را بهدروغ مطرح کرد، که احتمالاً برای نشان دادن میزان شدید توبه، خوشرقصی و همکاری هرچه بیشتر با بازجوها اینکار را کردهبود. اسدی از برخی از تحلیلهای حزب و برخی صحبتها، داستانی از خود ساخت بدینگونه که حزب میخواست کودتا کند. تاریخ آن را نیز در ۶ فروردین و بعدها در ۱۱ اردیبهشتماه بیان میکند. به دروغ یک شورای کودتا و شورای عملیات معرفی میکند و اعضای کابینه تخیلی را نیز نوشتهبود. حتا سمتها را در کابینه متناسب با موقعیتهای حزبی افراد یا سمت آن افراد در رهبری حزب معرفی کردهبود. مثلاً طبری را وزیر فرهنگ و کیانوری را رئیس جمهور، عموئی و حجری را برای بخش نظامی معرفی میکند.»
اسدی میگوید از همان ابتدای دستگیریاش در روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ بازجویان وی را مورد شکنجه قرار داده و از او میخواستند که در مورد طرح «کودتای» حزب توده اطلاعات بدهد. در حالی که بهأذین تاریخ مطرح شدن موضوع «کودتا» را فروردین ۱۳۶۲ میداند. بهآذین در کتاب خاطراتش که تحت عنوان «بار دیگر و این بار...» که انتشار اینترنتی یافته، بدون نام بردن از اسدی در بارهی او و انگیزه ناسالماش برای طرح «توطئهی کودتا» و عواقب ناگواری که برای زندانیان مسن تودهای داشت، مینویسد:
« روز دیگر، در پایان نخستین دههی فروردین ۱۳۶۲، داستان تازهای آغاز شد و آن، در فضای جوشان دروغ و راست و شکنجه و فحش و فریاد بازداشتگاه، گویی آتشی بود که درگرفت و یکباره زبانه کشید. چنان که بعدها از «برادری» دستاندرکار که رازگشاییاش با من نمیتوانست محضاًلله باشد شنیدم، یکی از زندانیان ترسخوردهی تودهای، با نیروی تخیلی برانگیخته از سختیهای زندان و زبانی که - شاید برای آسودن از آزار بیامان بازجوییها، و از آن بیشتر، به امید بازگشتن به آغوش پرمهر همسر- از دروغ پروا نداشت، «راز» مهمی را با «برادران» در میان نهاده بود: حزب توده در تدارک «کودتا» است و برای «براندازی» حاکمیت جمهوری اسلامی هستهی فرماندهی تشکیل داده، انبارهای سلاح و تجهیزات فراهم آورده است. بیدرنگ همهی چرخ و دندهها در همهی دستگاههای نظامی و امنیتی به کار افتاد... از این طوفان که در گرفته بود، من چگونه میتوانستم در امان باشم؟ فشار بر من- و البته بر یکایک دستگیر شدگان ردهی بالای حزب- به اوج خود رسید. صفحهی ۲۲ و ۲۳»
http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf
آدم چقدر بایستی حقیر و پست باشد که به تعبیر بهآذین برای بازگشتن به «آغوش پر مهر همسر» چنین به دروغگویی و توطئهچینی علیه هممسلکان خود بپردازد. منظورم ضعف نشان دادن در بازجویی و دادن اطلاعات نیست.
اسدی برای لوث کردن موضوع همکاری با بازجویان، بعد از ادعای شکنجهشدن بسیار مینویسد: «چشمبندم را بالا زدم، دیوارها پوشیده از لکههای خون بودند. ... من پیش خودم فکر کردم که هر شبکهی مخفی یک بخش علنی و یک بخش نظامی دارد. بخش نظامی بایستی شامل نیروی هوایی، زمینی و دریایی باشد. سپس من چارت احتمالی را کشیدم. در هر شاخه ۵ نفر را قرار دادم که به صورت افقی به هم وصل میشدند و نام و نام خانوادگی افراد را جا به جا کردم. برای مثال به جای یوسف محمدی، نوشتم محمد یوسفی و ... وقتی چارت بال نظامی را که خلق کرده بودم کشیدم یکی هم از روی آن کپی کردم و در جیب پیراهن زندانم گذاشتم. ...» (صفحهی ۱۷۹)
اسدی برای فرار از زیر بار مسئولیت میخواهد وانمود کند که آنها از ابتدا میخواستند قضیه کودتا را به حزب توده بچسبانند برای همین به من فشار میآوردند که کروکی آن را بکشم. اگر بازجویان چنین قصدی داشتند از ابتدا فشار را روی رهبران حزبی پیاده میکردند نه روی یک عنصر درجه چندم که محلی از اعراب نداشت. کیانوری در چند روز اول دستگیری به اعتراف خودش که در نامه به خامنهای آمده، حتا شکنجه هم نشده بود. اطلاعیههای سپاه پاسداران به هنگام دستگیری سران حزب توده در بهمن ۱۳۶۱ موجود است. آنها حزب را به جاسوسی متهم کرده بودند و نه توطئه برای کودتا و ...
در «کتابچهی حقیقت» از جمله آمده است:
«هوشنگ اسدی کلیه اطلاعات خود در مورد شبکه علنی و نیز تحلیلهای خود و تصورات خودساخته را با آب و تاب زیادی به بازجوها میدهد. این اطلاعاتدهی از جانب اسدی در زندان قبل از شروع بازجوئیها مبنایی برای آغاز عملیات شکنجه و اعترافگیری در بازجوئیها میشود.»
اسدی برای لوث کردن موضوع که اتفاقاً تأیید اطلاعات مزبور است، مینویسد:
«همینطور که راه میرفتم سعی میکردم اسامی کلیه کسانی را که یک موقعی حتا قدری رژیم را مورد تردید قرار داده بودند، به خاطر بیاورم. همهی اسامی را روی برگه بازجویی نوشتم. به خودم گفتم. : «گائیدمشون» بذار فکر کنن اینها همگی عضو حزب توده هستند. سپس اطلاعاتی را هم اضافه کردم و همگیشان را به طرق مختلف به حزب توده وصل کردم. چند صفحه را پر کردم و شروع کردم به استراحت و تمدد اعصاب. با خودم فکر کردم اعتراف امروزم را انجام دادهام.» (صفحهی ۱۸۱)
به گفتهی آنان که از نزدیک در جریان هستند، پاسداران در خانهی اسدی، چند پوکهی فشنگ پیدا کرده بودند که وی از آنها گردنبندی درست کرده بود. در زیر فشار، اسدی که در دوران شاه به اعتراف خودش تنها یک سیلی خورده بود و سپس به خدمت ساواک در آمده بود، پاسداران را به شهریار برده و چند اسلحهای را که در خاک پنهان کرده بود، نشانشان میدهد. اسدی سپس برای خوشرقصی، با استفاده از اطلاعاتی که از سابقهی رهبران تودهای داشته، داستان کودتا و مسئولیتهای آنها در کمیته کودتا را ساخته و پرداخته میکند. وی زندهیادان هدایتالله حاتمی را به عنوان رئیس کمیته کودتا، (در قیام افسران خراسان وی سرگرد بوده و چنانچه در ارتش میماند میتوانست به اولین ارتشبدهای ایران تبدیل شود)، رضا شلتوکی را به عنوان فرمانده نیروی هوایی (چون سابقاً هواپیمای یک موتوره ملخی را هدایت میکرده)، عباس حجری را به عنوان فرمانده نیروی زمینی ( به هنگام دستگیری در دوران شاه، افسر نیروی زمینی بوده)، معرفی میکند. در داستانسرایی اسدی، علی عمویی فرمانده توپخانه میشود. به این ترتیب شدیدترین شکنجهها توسط بازجویان روی افراد اعمال میشود تا داستانی را که اسدی ساخته و پرداخته بود، اعتراف کنند. زمینهی مصاحبههای تلویزیونی از همینجا ایجاد شد.
اسدی و تابوتهای کمیته مشترک
هوشنگ اسدی از مواجه شدنش با منوچهر بهزادی یکی از رهبران حزب توده در تابوتی که به دیوار تکیه داده شده بود، میگوید. او بعد از خلق یک صحنهی سینمایی میگوید:
«صدای باز شدن چیزی شنیده میشود. آیا یک در است؟ چوبی؟ نه، آهنی. ... من به چهرهی سفید شدهی منوچهر بهزادی نگاه کردم». اسدی سپس مدعی میشود که آنها بهزادی را مجبور کرده بودند که برای روزهای متوالی درون جعبهی باریک چوبی بخواب برود. (صفحهی ۱۴۴)
بازجو، اسدی را تهدید میکند که به عنوان جاسوس انگلیس وی را نیز در کنار آنها مجبور به خواب خواهند کرد. (صفحهی ۱۴۵)
در صفحهی ۱۵۰ اسدی از قول بازجویش مینویسد: » تو رفیق منوچهر را دیدی، او به هوش آمده و به سلولش انتقال یافته است. ... نوبت توست که بروی و به جای او بخوابی»
در صفحهی ۱۶۸ از قول بازجو مینویسد: »ابتدا ما همسرت را به تو نشان خواهیم داد که در تابوت خوابیده است. او شبیه خواهر من است. او خیلی زیبا است. ... سپس من ردیف تابوتها را میبینم. اسامی را یک به یک میخوانم. من همه آنها را میشناسم. با همهی آنها کار کردهام. ...حالا آنها داخل تابوتها دراز کشیدهاند.»
در صفحهی ۱۷۲ دوباره اسدی داستان تابوتها را پیش میکشد.
«تو، برادر حمید، در تابوتها را یکی یکی باز میکنی. خبیثانه میخندی و میگویی: آیا این یکی را میشناسی؟ امیر است، درسته (امیر نیکآیین)و این یکی، و این یکی، آیا دوست داری بغل همسرت بخوابی؟
تابوت آخری خالی است. آن یکی شبیه یک تابوت اسلامی است. چوبی با یک صفحهی نازک. همراه با لباس زندان به داخل تابوت میروم. شما روی تابوت نشستید. ...
در مورد تابوتها، اسدی در مصاحبه با الشرقالاوسط به تاریخ ۲۲ آگوست ۲۰۱۰ هم توضیح میدهد. نشریه مزبور از قول او مینویسد:
«از نو وانمود کردند که همه چیز تمام شده، او را به زیرزمین بردند. اتاقی پر تابوت. «باید نام سران کودتا را بگویی» بعد یکی یکی در تابوتها را باز میکردند و او صورت سفید دوستانش را میدید که در هیاتی بی جان آنجا خوابیده بودند. گفتند که تا اسمها را نگفتهای حق حرف زدن نداری، اگر به چیزی احتیاج داشت باید واق واق میکرد و آنها میخندیدند. این اوضاع برای یک ماه ادامه داشت و هوشنگ در این مدت تبدیل به یک سگ شده بود. اسمهای زیادی را گفت، از آدمهایی که میشناخت و نمیشناخت و حدس میزد. مثل حسن هاشمی، پائولو جوزپه و نیکولا سارکوزی... همین کار را با همهی بچه های توی تابوت انجام دادند.
http://www.alarabiya.net/articles/2010/08/23/117383.html
موضوع تابوت بر میگردد به زندان قزلحصار در سال ۶۲-۶۳ که زندانیان و به ویژه زنان را با چشمبند ماهها در جعبهای مینشاندند و انواع و اقسام فشارهای جسمی و روحی را روی آنان اعمال میکردند. اسدی با الهام گرفتن از آن داستان، تابوت تودهایها را به شکل مشمئز کنندهای جعل کرده است.
اسدی برای آن که خود را از مظان اتهام دور کند داستان بی سر و ته خواباندن تودهایها در تابوت را میسازد. اگر کسی به خواب برده شود حالا چه در تابوت باشد و چه در پر قو، چه فرقی به حالش میکند؟ این چه شکنجهای است که قربانی نه تنها فشاری احساس نمیکند، بلکه به خواب عمیق هم میرود؟ چرا هیچیک از اعضای حزب توده با آنکه پنج سال پس از این وقایع زنده و در بندهای عمومی زندانهای اوین و قزلحصار و گوهردشت سرکردند با کسی در این موارد صحبت نکردند؟ چرا کیانوری در نامهی رسمی و علنیاش به خامنهای که در آن از شکنجههای گوناگونی که در مورد خودش و دیگر تودهایها اعمال شده، صحبت کرده و از این یکی اسمی نیاورده؟ چرا به آذین که به صراحت از شکنجههایش مینویسد و از روبرو شدن با رفقای بشدت شکنجه شدهاش مینویسد، از این مورد یاد نمیکند؟
اسدی چون در پاریس با نمایندهی الشرقالاوسط مصاحبه میکند، مدعی میشود که وی راجع به نیکولا سارکوزی رییس جمهور فرانسه هم گزارش نوشته است. او به این ترتیب میخواهد همه چیز را لوث کند. سارکوزی در سال ۱۹۸۳ میلادی حتا برای فرانسویها و غالب سیاسیون فرانسه نیز ناشناخته بود ، چگونه هوشنگ اسدی او را میشناخت و در موردش گزارش مینوشت؟
اسدی و پاپوشدوزی برای بهآذین
اسدی در صفحههای ۱۲۶ و ۱۲۷ کتاب توضیح میدهد که زندانی سلول سمت چپ او مورس میزند و از آنجایی که او مورسزدن بلد نیست هرازچندی روی دیوار رنگ میگیرد. وی در ادامه به شکل مسخرهای توضیح میدهد در همین حال بازجو در سلول او را باز میکند و وی را به توالت میبرد. هنگام خارج شدن اسدی از سلول، بازجو به او دستور میدهد که در سلول را نبندد. بازجو خود، اسدی را به سلول باز میگرداند. وقتی در سلول بسته میشود، اسدی کاغذی مچاله شدهای را در سلول مییابد که در آن کدهای مورس آموزش داده شده بود! در همان موقع اسدی صدای مورس را که از سلول بغل زده میشد، میشنود. از روی کاغذی که کدهای مورس روی آن نوشته شده بود، سعی میکند معنای ضربات را بفهمد. «رفیق»، «رفیقی که مقاومت میکنی» ... اسدی متوجه میشود این یک راه دیگر کسب اطلاعات است. آن شب اسدی ساکت میماند و روز بعد به مورس پاسخ میدهد. «من هیچ چیز مخفی ندارم و هرچه را که که در بازجویی گفتهام تکرار میکنم. دو روز بعد وقتی کس دیگری را در آن سلول گذاشتند، مورس زدن پایان یافت. خیلی وقت بعد، من گزارش مورسزدنها را در یک پاکت در پروندهام دیدم! »
به داستان کاغذ مچاله شدهی حاوی کدهای مورس توجه کنید آیا چنین ادعاهایی توهین به شعور خواننده نیست؟ اما نکتهی جالب این است که او با داشتن چشمبند در بازجویی، نه تنها داخل پروندهاش را میبیند بلکه محتویات داخل پاکت نامهای را که در پروندهاش هست نیز میبیند!
بهآذین در صفحهی ۷۵ کتاب خود از گفتگوی دوستانه با بازجویش «برادر» مجتبی میگوید که به او در مورد رذالت و پستی اسدی هشدار میدهد:
«همسایهی سلول دست راستی گفته که تو خواستهای با الفبای مورس با او تماس بگیری» تعجب میکنم و لبخندی به تحقیر بر لبانم میماسد: «من؟!» «ها، او میگفت. ولی اهمیت ندارد. میشناسندش. دروغگو است. او بود که داستان توطئه کودتای براندازی را سر هم کرد و ولولهای راه انداخت: آماده باش کامل...» یاد تعزیرهای هر روزهی فروردینماه یک دم در من زنده میشود. اما به خشمی که در من سر بر میدارد راه نمیدهم. هرچه بود گذشت. بیچاره سراسیمه بود و درد میکشید.... »
اسدی در سراسر کتاب هیچ صحبتی از بهآذین و این که در سلول مجاور او بوده نمیکند، اما در مقالهی «آقای خامنهای و هم سلولی هایش» بند را آب میدهد، توجه کنید:
«به آذین که در سلول کناری من خبری را شنید، مدتها با صدای بلند میگریست.»
http://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/article/-07e94de635.html
ملاحظه کنید اسدی چگونه با دروغپردازیهایش پاسخ محبت و گذشت بهآذین که حتا نام او را افشا نمیکند، میدهد! در طول دوران زندان بارها شاهد بودم که گاه پاسداران و بازجویان وقتی با پستی و دنائت افرادی همچون اسدی مواجه میشدند، با افسوس و آه موضوع را به اطلاع زندانیان مقاوم و حتا توابین و نادمینی که مورد بدخواهی قرار گرفته بودند، میرساندند. ذکر این نکته ضروری است که بهآذین در خاطراتش حتا نسبت به بازجویان و شکنجهگرانش نیز با گذشت برخورد میکند و اقدامات آنها را توجیه میکند.
روایت اسدی از دستگیری رحمان هاتفی
اسدی در بسیاری از مطالبی که مینویسد، سعی میکند فرصتطلبانه خود را هرطور شده به زندهیاد رحمان هاتفی بچسباند. وی در صفحهی ۱۲ کتاب لحظهی ورود خود به بازداشتگاه اولیه (پادگان عشرت آباد) در تاریخ ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ را این گونه تصویر میکند: «من صدای رحمان هاتفی را در میان همهمه شنیدم. او بلند صحبت میکرد و به سؤالات پاسخ میداد. از او در مورد یک ماشین تایپ سؤال میشد و او میگفت: من یک ژورنالیست هستم. این ماشین تایپ من است.»
اسدی توضیح میدهد که مأموران دقیقاً بیست دقیقه به ۱۰ صبح برای دستگیری به خانهی آنها میآیند و بعد از دستگیری، وی را سوار ماشین کرده، به سرعت به مقصد که «پادگان عشرت آباد» است، میرسند.
علی خدایی یکی از اعضای شبکهی مخفی حزب توده و گرداننده سایتهای «پیکنت» و «راه توده» که دوست و رفیق اسدی هم هست و در دروغگویی و بیپرنسیبی دست کمی از اسدی ندارد، مدعی است هاتفی در روز ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دوبار از مهلکه فرار میکند. روایت اول مربوط به صبح روز ۱۷ بهمن است: «[هاتفی] روز یورش اول هم وسائل رنگ کاری ساختمان در دست داشت. آن روز نیروهای امنیتی در محل تشکیلات تهران که در یکی از کوچههای فرعی متصل به خیابانهای لاله زار و سعدی کمین کرده بودند تا هر کس را که به آنجا میآید دستگیر کنند، او را در راهروی ساختمان گرفتند و به درون آپارتمان تشکیلات حزب کشاندند و هویتش را پرسیدند. هاتفی خود را رنگ كار ساختمانی معرفی كرد كه برای رنگرزی یکی از آپارتمانها به داخل ساختمان آمده و دقیق نمیداند در کدام طبقه باید یک آپارتمان را رنگ کند و به همین دلیل در ساختمان سرگردان است!» و روایت دوم مربوط است به ساعت ۱-۲ بعد از ظهر همانروز در رستورانی که مدیریتش با علی خدایی است: «... بالاخره نوبت رسید به من و هاتفی. در اینجا نیز هاتفی خودش را دلال گوشت و برنج معرفی کرد که برای فروش آنها به رستوران آمده است. من هم كه مدیر رستوران بودم سخنان او را تائید کردم. نه من کارت شناسائی همراه داشتم و نه هاتفی. در نتیجه هر چه را گفتم نوشتند. کار به پیگیری بیشتری نیانجامید و ساعت 3 بعد از ظهر، گوئی با یک پیام و تلفنی از بالا و شاید دفتر امام همه دستگیر شدگان آن روز آزاد شدند. شاید اجازه یورش و دستگیریها در حد گسترده صادر نشده بود و به همین دلیل، کسانی که بدلیل مشکوک بودن به ارتباط با حزب دستگیر شده بودند، آزاد شدند و البته کسانی را که از صبح دستگیر کرده و شناخته بودند و یا با اطلاعات کامل به سراغشان رفته بودند، نگهداشتند. مثلاً هوشنگ اسدی را صبح همان روز گرفته بودند و چون او را میشناختند آزاد نکردند و به زندان منتقلش کردند. من و هاتفی را همراه دیگرانی که آزاد شده بودند در عشرت آباد سوار یک اتوبوس كردند و در نیمههای خیابان سربازان گفتند چشم بندها و پارچههای روی سر را میتوانیم برداریم»
http://www.rahetudeh.com/rahetude/mataleb/nagofteha/html/nagofteh.html
حزب توده رسماً علی خدایی را عامل وزرات اطلاعات معرفی کرده است. (۲)
زنده یاد رحمان هاتفی دو ماه بعد از دستگیری اسدی، در ۷ اردیبهشت ۱۳۶۲ دستگیر شد. اسدی و خدایی متهم به لو دادن رحمان هاتفی و اعمال فشار روی او هستند.
هوشنگ اسدی و شکنجه
هوشنگ اسدی با مطالعهی نامهی بهمن ۶۸ کیانوری به خامنهای، با کپیبرداری از شکنجههایی که روی کیانوری و دیگر رهبران تودهای اعمال شده (هرگز نباید فراموش كرد كه بخشی از این شکنجهها به خاطر خبر چینىهاى اسدی و گزارشهای خلاف واقعاش بوده) خود را به دروغ قربانی همان شکنجهها مىنمایاند. کیانوری در نامهی ۱۶ بهمن ۶۸ خود به خامنهای، مینویسد:
در مورد اكثر بازداشتشدگان از همان روز اول بازداشت و در مورد من چند روز پس از بازداشت، شكنجه به معنای كامل خود با نام نوین «تعزیر» آغاز گردید. شكنجه عبارت بود از شلاق با لوله لاستیكی تا حد آش و لاش كردن كف پا. در مورد شخص من در همان اولین روز شكنجه آنقدر شلاق زدند كه نه تنها پوست كف دو پا، بلكه بخش قابل توجهی از عضلات از بین رفت و معالجه آن تا دوباره پوست بیآورد، درست 3 ماه طول كشید و در این مدت هر روز پانسمان آن نو میشد و تنها پس از 3 ماه من توانستم از هفتهای یكبار حمام رفتن بهرهگیری كنم.
کیانوری به درستی نتیجهی یک بار شلاق خوردن را آش و لاش شدن پا مىداند اما اسدی آن را کافی ندانسته و هم در کتاب و هم در مصاحبه با الشرق الاوسط مدعی میشود:
«از صبح زود شروع میکردند، تا وقت ناهار و بعد از یک استراحت کوتاه از نو شروع میکردند تا آخرین ساعات شب . چیزی میان 80 تا 200 ضربه شلاق در روز. بعد میفرستادند برای خواب.»
«... من را به داخل سلول پرتاب کردند. نیمه جان و بی رمق و غرق خون؛ اما تا چشمانم گرم میشد، در را باز میکردند و دوباره شکنجه را از نو سر میگرفتند. از دریچهی در سلول، هوای من را داشتند. تا چشمانم را میبستم میآمدند داخل و همه چیز دوباره آغاز میشد.»
امکان ندارد بارها ۸۰ تا ۲۰۰ ضربه کابل بخورید و آثار آن روی پایتان نماند. من در سال ۱۳۶۴ پاهای اسدی را دیدم. کوچکترین اثری از شکنجه به شکلی که توصیف میکند در آن مشاهده نمىشد. آنهایی که تنها یک کابل به کف پایشان خورده است میدانند چه میگویم.
کیانوری علاوه بر آویزان شدن خود، در بارهى شکنجهای که بر عباس حجری اعمال شده، خطاب به خامنهای مینویسد:
«نوع اول شكنجه جسمی بود و آن اینجور بود كه فرد را دستبند قپانی میزدند و با طنابی به حلقهای كه در سقف شكنجهخانه كار گذاشته شده بود، آویزان میكردند و او را به بالا میكشیدند تا تمام وزن بدنش روی شانهها و سینه و دستهایش، فشار غیر قابل تحمل وارد آورد. درد این شكنجه نسبت به دستبند قپانی ساده شاید ده برابر باشد. حتا افراد ورزیدهای مانند دوست عزیز ما آقای عباس حجری كه 25 سال در زندانهای مخوف شاه مردانه پایداری كرد، چندین بار از هوش رفت. آقایان به این هم بسنده نكرده و او را مانند تاب، تلو تلو میدادند.»
اسدی که به اعتراف خود در حزب توده نه مسئولیتی داشته و نه اسم و رسمی، گفتههاى كیانورى را کپی برداری کرده و هم در صفحههای ۱۶۳- ۱۶۴ کتاب و هم در مصاحبههایش تكرار كرده است. الشرقالاوسط ادعاهای او را اینگونه مطرح میکند:
«دستهای او را میبستند و او را در حالی که دستهایش پشت کمرش گره شده بود، کتک میزدند. یکی از بالا و یکی از پایین. طنابی به دستبند متصل بود که آنسویش چسبیده بود به سقف. طناب را که میکشیدند پاهای او رو به سوی آسمان قرار میگرفت. آنوقت کف پاهایش را شلاق میزدند.»
اسدی آویزان کردن، دستبند قپانی زدن و کشیدن عضلات دو طرفِ زندانى را کافی نمیداند. شلاق زدن را نیز به آن اضافه میکند. معلوم نیست چرا وقتی کیانوری رهبر و دیگر اعضای هیئت سیاسی و گردانندگان حزب حی و حاضر بودند، بازجویان تلاش میکردند اسدی هیچ كاره در حزب توده را وادار به اعتراف «كودتا»ى حزب علیه جمهورى اسلامى كنند؟!
اسدی همچنین در مقالهی «چشمهای مریم» که پس از درگذشت خانم مریم فیروز نگاشته شد، ادعای مضحکی را مطرح کرد:
« در زندان، شلاقها خوردم و روزها و شبها از سقف آویزانم کردند تا «اعتراف» کنم من و «مریم فیروز» اعضای شبکه فراماسونری لژ انگلستان هستیم و در حزب توده نفوذ کردهایم.»
ظاهراً شکنجهگران نگران نفوذ شبکهی فراماسونری در حزب توده هم بودهاند و از این طریق میخواستهاند «امت خداجو» را نسبت به این توطئهى امپریالیسم، آگاه کنند. اسدی تلاش میکند هر طور شده خودش را هم سرشت مریم فیروز نشان دهد كه بر خلاف وى، یکی از چهرههای درخشان مقاومت در زندان جمهورى اسلامى بود. حیف که ایشان زنده نیست تا در مورد سیاهکاریهای این شارلاتان شهادت دهد.
هوشنگ اسدی در مصاحبه با الشرق الاوسط، همسرش نوشابه امیری را نیز همبازى خود میکند و بازگویى بخشی از سناریو را به عهدهى وى مىگذارد. امیری که گویا در صحنه حضور داشته و شاهد همهی ماجراها بوده با تکرار ادعاهای اسدی در کتاب، میگوید:
هوشنگ اسدی در مصاحبه با الشرق الاوسط، همسرش نوشابه امیری را نیز همبازى خود میکند و بازگویى بخشی از سناریو را به عهدهى وى مىگذارد. امیری که گویا در صحنه حضور داشته و شاهد همهی ماجراها بوده با تکرار ادعاهای اسدی در کتاب، میگوید:
«یک شب، زنی چادر به سر در راهرو را به او نشان دادند و گفتند که این همسر توست و ما به او تجاوز میکنیم. هوشنگ گفت : «هر چه بخواهید، میگویم.» ... دستهایش را باز کردند و برایش غذا آوردند. هوشنگ پرسید چه چیزی میخواهند که بگوید؟ و آنها گفتند: «بنویس که تو جاسوس سازمان او.آر.اس. اس هستی» بعد از او پرسیدند دیگر برای کدام کشورها کار میکنی؟ و هوشنگ نمیدانست چه باید بگوید. مدام به صورتش سیلی میزدند. طوری که هفت تا از دندانهایش خرد شد. او را از پا آویزان کرده بودند، طوری که سرش به زمین برخورد میکرد. او را آنقدر شکنجه میکنند تا به جاسوسی انگلستان هم اعتراف کند... در حالی که غرق خون و کثافت بود، به سلول انفرادیش انداختند. آنجا یک مرد دیگر او را میبیند: چه کسی این بلا را سر تو آورده؟ میخواهی همسرت را ببینی؟ و به او میگوید که میتواند دوش بگیرد. اما درست زمانی که لباسهایش را برای رفتن به حمام در آورده بود، دوباره آمدند و او را گرفتند زیر مشت و لگد و گفتند: اعترافهای او تازه شروع شده.
کیانوری در نامهی خود به خامنهای از شکنجهی مریم فیروز در حضور وی مینویسد:
اسدی چون همسرش را دستگیر نکرده بودند، نمیتواند روایت کیانوری را عنیاً تکرار کند. برای همین موضوع نشان دادن یک نفر دیگر به جای همسرش را مطرح میکند. داستان اعتراف به جاسوسی برای انگلستان را به این دلیل مطرح میکنند تا بقیه موارد را لوث کنند؛ مانند گزارش نوشتن در مورد نیکلاى سارکوزی در سال ۱۹۸۳ میلادی.
اسدی علاوه بر شکنجههایی که کیانوری از آن در مورد خودش و مریم فیروز و دیگر رهبران تودهای یاد میکند؛ حتا مدعی است بازجویان بارها سرش را در توالت مستراح فرو کردهاند و مدفوع به خوردش دادهاند.
شکنجهی رهبران حزب توده نه به منظور کسب اطلاعات (که به اعتراف کیانوری همهی صورتجلسات در اختیارشان بود) بلکه به منظور وادارکردن آنها به اعتراف برای انجام کودتا، که اسدی آن را ساخته و پرداخته بود و مصاحبهی تلویزیونی و شرکت در میزگرد صورت میگرفت. اسدی آنقدر برای شکنجهگران بیاهمیت بود که حتا در میزگرد سراسری حزب توده نیز شرکتش ندادند.
اسدی و تلاش برای خودکشی
از آنجایی که زنده یاد رحمان هاتفی در سلول انفرادی با پیژامهاش خود را حلقآویز کرد، هوشنگ اسدی هم سعی میکند برای خود سابقهی خودکشی بتراشد. بنا به تجربهای که در زندان کسب کردم، آدمهای زبون در زیر فشار و شکنجه، به خودکشی فکر نمیکنند، بلکه آنها از طریق همکاری با بازجویان و توطئه علیه دیگر زندانیان سعی میکنند از زیر فشار فرار کنند. یعنی همان کاری که اسدی در طول ۶ سال زندان انجام میداد. نوشابه امیری با حفظ کردن متن کتاب، از زبان همسرش میگوید:
«او را از پا آویزان کرده بودند. رفتند و یک شیشه مواد ضدعفونی کننده را نزدیک او جا گذاشتند. وقتی برای مدت کوتاهی بازش کردند، او در شیشه را با دندانش باز کرد و تمامش را سر کشید. میخواست خودش را بکشد. همین کار را هم کرد. گمان کرد کارش تمام شده و احساس خوشبختی میکرد. بعد از ده دقیقه آمدند، «چطوری هوشنگ؟ »، «دیگر نمیتوانید کاری با من داشته باشید، من مردهام »، «تو نمردهای، فقط یک بطری الکل نوشیدهای و الکل در اسلام حرام است و تو باید تنبیه شوی»، و بعد به او به جرم خوردن الکل هشتاد ضربه شلاق زدند.»
اسدی چنان وضعیتى براى خودش ساخته كه حتا قادر نبوده مزهی الکل را تشخیص دهد. اگر مسلمان بود و متشرع مىشد موضوع را فهمید. از آن خندهدارتر این که خودش فکر میکرد مرده است و بازجویان به او حالی میکنند که نمرده است! و بعد هم ادعای این که به خاطر نوشیدن الکل به او ۸۰ ضربه شلاق زدهاند. تصورش را بکنید با دست بسته! با دندان در شیشه را باز کرده! لابد با همان دندان، شیشه را از روی زمین بلند کرده و لاجرعه محتویات آن را سر کشیده است! اسدی روی دست «رامبو» بلند شده است.
اسدی بایستی روی دست رحمان هاتفی در خودکشی هم بلند شود. برای همین دوبار خودکشی میکند. همسرش در این باره میگوید:
«یک بار دیگر شیشههای عینکش را شکست و خورد تا خود را بکشد. بازجو رسید. به او یک داروی مسهل و مقداری سیب زمینی خام کثیف خوراندند تا شیشهای را که خورده بود دفع کند. بعد به او گفتند که اگر اعتراف نکند، مجبورش خواهند کرد تا مدفوعش را بخورد. »
http://www.alarabiya.net/articles/2010/08/23/117383.html
البته وی در مقالهی «آقای خامنهای و همسلولیهایش» در مورد بازجویش مینویسد: « به زور وادارم کرد مدفوعم را بخورم»
این هم جزو عجایب است كه خرده شیشهها، حلق و گلو و مری و ... را زخمی نمیکنند؛ به راحتی به روده و معده میروند و با تمهیدات داهیانهی بازجوها بى هیچ آسیبرسانىاى، دفع میشوند و موضوع به خیر و خوشی تمام میشود.
بهآذین در صفحهی ۴۱ خاطراتش در مورد یک کارمند مخابرات تودهای که با او در کمیته مشترک هم سلول کرده بودند، مینویسد:
«تا همین دو سه ساعت پیش، جایش در راهرو بوده، نزدیک دستشویی، عینکش را از او گرفتهاند، - از همه میگیرند، مبادا که زندانی رگش را با شیشهی آن ببرد و خودکشی کند.»
http://www.khabarnet.info/doc/khaterate_behazin.pdf
اسدی همچون یک تبهکار حرفهای سعی میکند ردپایی از خود نگذارد. او مدعی زدن رگ دستش نمیشود، چون بایستی جای آن را نشان دهد. برای پیشگیری از تبعات چنین ادعایی، او شیوهای از خودکشی را مطرح میکند که نیاز نباشد آثار آن را نشان دهد.
اسدی و کشتار ۶۷
اسدی در تاریخ ۱۹ مرداد ۱۳۸۹ پارهای از کتاب «نامههائی به شکنجه گرم» را تحت نام «از روزهای قتل عام گلسرخ» در سایت روزآنلاین، انتشار داد. ترجیح میدهم به جای ترجمه کتاب، با اتکا به متن فارسی که نوشتهی خود اوست، دروغهایش را برملا کنم.
«همان روزهای اول مرداد است که رادیوی بند، یک سخنرانی را پخش میکند. سخنران مرتب داد میزند: بکشید.... بکشید اینها را... بکشید... نمیفهمیدیم منظورش ما هستیم که در این راهروها سرگردان و پریشان میگردیم. بهرام دانش مثل همیشه جلوی در ورودی بند نشسته بود و سرش را مثل پاندول تکان میداد. این آخرین صدایی بود که شنیدیم. صدای رادیو قطع شد. تلویزیونها را بردند. روزنامه ها را نیاوردند. چه خبر شده؟ خبرها دهان به دهان میگشت. بچهها در ملاقات از خانوادهها شنیده بودند که مجاهدین با شعار «امروز مهران، فردا تهران» وارد خاک ایران شدهاند. ناصریان دادیار اوین هم روز آخرین ملاقات به خانواده یکی از زندانیان گفته بود: «تکلیف همه به زودی روشن میشود. بعد بچهها را در بندهای آموزشگاه جابجا کردند. رابطه سالنهای آموزشگاه قطع شد. دیگر اجازه ندادند بچههای سیاسی برای آوردن منبعهای بزرگ چایی بین بندها و آشپزخانه رفت و آمد کنند. این کار را زندانیان عادی به عهده گرفتند. »
آموزشگاه اوین در دوران کشتار ۶۷
آموزشگاه اوین از دو ساختمان سه طبقه و ۶ سالن تشکیل یافته است. سالنهای ۲،۴، ۶ به زندانیان مرد و سالنهای ۱،۳، ۵ به زندانیان زن اختصاص داشت. قبل از شروع کشتار ۶۷، زندانیان سالن ۶ به بندهای چهارگانه اوین منتقل شده بودند که ۳۲۵ نامیده میشد و فاصلهی زیادی با ساختمان آموزشگاه داشت.
(م- م) یکی از زندانیان سیاسی مجاهد سالن ۴ آموزشگاه اوین که به خاطر سن کم و دستگیری در سال ۱۳۶۵ در این بند به سر میبرد، در مورد ترکیب سالنهای ۲ و ۴ میگوید: «ترکیب سالن ۴ آموزشگاه از اردیبهشت سال ۱۳۶۷به این صورت بود که کلیه افرادی که کار نمیکردند، در قسمت چپ سالن از اتاق ۴۷ تا ۵۴ بودند. این افراد شامل تنبیهیها، جدید دستگیریها و کسانی که صغری محسوب میشدند بود. در سمت راست سالن، افرادی بودند که در جهاد زندان، محوطه اوین، بخش فرهنگی، ترجمه و نجاری کار میکردند. ترکیب سالن ۲ افرادی بودند که در کارگاههای سراجی و خیاطی زندان کار میکردند. این دو سالن، درهایشان به هم باز بود و حیاطهای مشترک با هم داشتند. ... در دوران کشتار در کارگاه خیاطی رادیو بطور دائمی روشن بود و در هر دو بند، تلویزیون و روزنامه موجود بود. به این ترتیب زندانیان در جریان فعل و انفعالات بیرون از زندان و همچنین عملیات فروغ جاویدان و نتایج آن بودند. در دوران کشتار، زندانیان سالهای ۲ و ۴ آموزشگاه از امکان هواخوری و نامهنگاری به خانواده نیز بطور معمول برخوردار بودند. ... اواخر مرداد سالن ۴ را تخلیه کرده و زندانیان آن را به سالن ۲ منتقل کردند. »
نوشابه امیری نامههای خود و همسرش هوشنگ اسدی را که مربوط به مرداد و شهریور ۱۳۶۷ است و در کتاب «از عشق و از امید» پیشتر در پاریس انتشار داده است، شرایط عادی این دو بند را در جریان کشتار ۶۷ آشکار میسازد. روز ۴ مرداد ۱۳۶۷یک روز قبل از شروع کشتار، زندانیان آموزشگاه با خانوادههایشان ملاقات حضوری داشتند. ناصریان در سال ۱۳۶۷ دادیار زندان اوین نبود که چنان خبری را به خانوادهی یکی از زندانیان بدهد. او از سال ۱۳۶۵ تا بهمن ۱۳۶۷ دادیار زندان و سپس علاوه بر پست دادیاری در سال ۱۳۶۷ سرپرست زندان گوهردشت بود.
دادیار زندان اوین در سالهای ۶۶- ۶۷ حداد (حسن زارع دهنوی) و معاونش مجید ضیایی بود. من سه سال پس از کشتار ۶۷ در زندان اوین و سالها در خارج از زندان و خارج از کشور با زندانیان زنده ماندهی سالنهای ۲ و ۴ آموزشگاه اوین همبند، دوست و همراه بودهاست. در گوهردشت نیز زندانیان بند «کارگاه و جهاد» تا روز آخر ، هم تلویزیون و هم روزنامه داشتند و تغییری در زندگیشان به وجود نیامده بود.
اسدی مینویسد: «بردن بچههای مجاهدین شروع شد. دو برادر بسیار جوان به نام سعید و مسعود بودند که متاسفانه فامیلی آنها را از یاد بردهام. بچههای »مقصود بیک» تجریش بودند. یکی شان ده سال حکم داشت و دیگری هنوز زیر حکم بود. مدام گوشه اتاق نشسته بودند و سر بر شانه هم داشتند. رحیم میگفت: «مثل قو سر بر شانه هم گذاشته اند». ابتدا آن را که حکم داشت صدا کردند. خداحافظی دو برادر در سکوتی که فقط هق هق گریه آن را میشکست، هرگز از یادم نخواهد رفت. او رفت و برنگشت و بعد آن را که حکم نداشت، خواستند. او هم رفت و برنگشت.»
بیدلیل نیست که هوشنگ اسدی نام «فامیلی» برادران مجاهد را فراموش کرده است. چرا که چنین کسانی وجود خارجی ندارند. به جز یک نفر، هیچ زندانی مجاهدی از بند ۲ آموزشگاه اعدام نشد. در میان زندانیان مجاهد، هیچ دو برادری در سالنهای ۲ و ۴ نبودند كه اعدام شده باشند. از آن گذشته هیچ دو برادری نبودند که نامهای سعید و مسعود داشته باشند. من زندانیان مجاهد «مقصود بیک» شمیران را میشناسم. در کشتار ۶۷ حسین (مهشید) و احمد رزاقی که بچههای مقصود بیک شمیران بودند اعدام شدند. حسین، در زندان گوهردشت بود و احمد در بند یک ۳۲۵ اوین. حسین عضو تیم ملی امید فوتبال ایران بود و در سال ۶۷ سیوچهارساله داشت و ۵ سال از پایان محکومیتاش مىگذشت. در فهرست شهداى مجاهدین نیز به دو برادر با نامهای سعید و مسعود بر نمیخورید. سعید و مجید ملکی انارکی هم اعدام شدند که هر دو در بند ۱ پایین ۳۲۵ اوین محبوس بودند. برای جلوگیری از اطاله کلام، از ذکر اسامی و محل نگهداری کلیهى زندانیان مجاهدی که برادر بودند و در کشتار ۶۷ اعدام شدند، خودداری میکنم.
«بعد نوبت مسئول سفره اتاق ما رسید. کورش، مجاهدی بود با شکم بسیار بزرگ، خیلی جوان، سخت شوخ و شیرین. شب ها که سفره را می انداخت، می گفت: «آش داریم، هر شب که هزار شب نمی شود.» او با آن هیکل تنومندش بسکتبالیست درجه یکی بود. او هم رفت و برنگشت. دریغا که نامش را از خاطر برده ام. اما لبخند شیرینش و جمله اش را هرگز. »
چنین کسی هم وجود خارجی ندارد. اسدی برای جور کردن جنس، خودش آنها را تولید میکند. هوشنگ اسدی این زمینهها را میچیند تا مدعی شود در کشتار ۶۷ او نیز به دادگاه رفته است. چند سال قبل وقتی کتاب «از عشق و از امید» انتشار یافت، نشریهی «آرش» نقد محمد زاهدی و یکی از همراهان و هم سلولیهای تودهای اش در مورد آن کتاب را انتشار داد. این دو زندانی تودهای نوشته بودند:
«در حالی که از مطالعه این کتاب میفهمیم که هوشنگ اسدی و برخی هم نوعان را نه تنها نزد هیئت مرگ نبردهاند و در مسابقه مرگ شرکت ندادهاند، بلکه در فضایی متفاوت از دیگران نیز قرار دادهاند .البته نزد هیئت مرگ بردن امثال هوشنگ اسدی، کاملاً بی معنا و خالی از مفهوم نیز میبوده است. تصور کنید از هوشنگ اسدی «مسلمان شده» و« نماز خوان« و «تواب» بپرسند : «مسلمانی یا مارکسیست ؟ نماز میخوانی یا نه ؟ و ...» و خلاصه از این دست سؤالاتی که مرگ و زندگی بسیاری را رقم زد«.
محمد زاهدی و همسلولیاش به عنوان دو تودهای جان به در برده از کشتار ۶۷ خطاب به نوشابهی امیری نوشته بودند: «خانم امیری، ای کاش این نامهها را منتشر نمیکردید و بر زخم چاک خورده ما نمک نمیپاشیدید.« اسدی در واكنش به این حرف و آن نقد است كه در اینجا خاطره تولید میکند.
«روزی چپها را جدا کردند و به سالن ١ بردند. رحیم، بهرام دانش، مهدی و هادی پرتوی در این سالن بودند. همان روزها، عده زیادی از بچههای چپ را از بندهای دیگر به آموزشگاه آوردند. آصف رزم دیده، هدایتاله معلم و هیبتاله معینی در میان شان بودند... با آصف تجدید دیدار کردیم. بوی خطر میآمد. اما کسی دقیقاً نمیدانست چه خبر است. به غیر از دو اتاق سالن ١، بقیه پر از بچههای چپ بود. بچههایی که از بندهای دیگر آورده بودند، در حیاط دور هم جمع میشدند. هواخوری به نوبت شده بود. بند، دو برابر ظرفیت خود، زندانی داشت . نیمی از ما شبها در حیاط میخوابیدم و میدیدیم که تعداد نگهبانها چند برابر شده است. مدتی بعد، هدایت اله معلم را صدا زدند. به سرعت وسایلش را جمع کرد. همراهش تا کنار در رفتم. بعد بچههایی را که از بندهای دیگر آمده بودند، چندتا چندتا بردند. بند تقریبا خالی شد و هواخوری هم قطع. »
سالن ۱ آموزشگاه به زنان اختصاص داشت و اکثریت قریب به اتفاق زنان مجاهدی که در آن حبس بودند، در جریان کشتار ۶۷ بیرحمانه قتلعام شدند. دهها زن زندانی آزاد شده در خارج از کشور هستند که میتوانند در این مورد شهادت دهند. سالها قبل از كشتار نیمی از این بند تبدیل به بهداری آموزشگاه شده بود و بند بیش از ۶ اتاق نداشت. اسدی آگاهانه نامی از سالن ۲ و ۴ نمیبرد که زندانیان آن غالباً مورد اعتماد رژیم بودند و به دلایل گوناگون و چه بسا پروندهای در کارگاه و بخشهای فرهنگی، کتابخانه، ترجمه، بهداری و یا محوطهی زندان کار میکردند. اسدی به همراه مهدی پرتوی، مسئول نظامی و بخش مخفی حزب توده، در این سالن روی پروژههای تحقیقی رژیم کار میکردند. اسدی، سمت دستیار پرتوی را داشت. مسئولان دادستانی، کیفرخواستِ رهبران حزب توده و سؤالات دادگاه رهبران این حزب را نیز با کمک پرتوی تهیه کرده بودند.
هیبتالله معینی از قبل در سلول عمومی آسایشگاه اوین محبوس بود و از همانجا به قتلگاه برده شد. سیدمحمود روغنی مسئول سابق بخش کارگری تهران حزب توده که با هیبتالله معینی تا آخرین لحظه هم اتاق بوده و با هم به دادگاه برده شدند، میگوید: « از او پرسیدم در مقابل دادگاه چه موضعی خواهی گرفت؟ او در پاسخ گفت: من خواهم گفت که مارکسیست لنینیست هستم، عضو کمیته مرکزی سازمانم بودم، و از اعتقاداتم دفاع میکنم. هر غلطی میخواهند بکنند.»
تردیدی نیست که چنین فردی را بلافاصله اعدام میکردند. اصولاً در اوین کسانی را که وارد پروسهی کشتار میکردند، به جز سلول انفرادی آسایشگاه، یا ۲۰۹ ، به هیچ کجای دیگر انتقال نمیدادند. اسدى با نامبردن از آصف رزمدیده، یکی از خوشنامترین زندانیان تودهای، سعی دارد برای خودش اعتبارى جور کند. کسی را که به دادگاه میرفت حتا به سلول انفرادی سابق خودش نیز باز نمیگرداندند تا مبادا اخبار قتلعام پخش شود؛ چون احتمال میدادند زندانی از قبل با سلولهای کناریاش از طریق «مورس» آشنا شده باشد. ادعای انتقال افراد اعدامی به بند کسانی که با رژیم همکاری میکردند، خنده دار است. خوابیدن در حیاط زندان آنهم در جریان کشتار ۶۷ به خوبی نشاندهنده آن است که از نظر مسؤلان زندان، افراد این بند خطرناک نبودند. محمود روغنی تأکید میکند که در سلول عمومی «آسایشگاه» به همراه هدایتالله معلم، آصف رزمدیده، اسماعیل ذوالقدر، امیر نیکآیین، عباس حجری، صابر محمدزاده، محمد پورهرمزان، ابوتراب باقرزاده، مسعود اخگر، و ... بوده. آنها را از آنجا برای اعدام میبرند.
سعید بنازاده امیرخیزی یکی از هواداران مجاهدین که از دو پا فلج مادرزاد بود و در سال ۶۵ دستگیر و در سالن ۲ آموزشگاه اوین به سر میبرد، در بارهی مسئلهی پیش گفته شده میگوید: «کسانی که نشکسته بودند و تا آن موقع حکم دریافت نکرده بودند، طی چند روز از سالن ۲ و ۴ تخلیه شدند. کسانی که در سالن ماندند از جمله خود من چیزی در مورد قتلعامی که آغاز شده بود، نمیدانستیم. هیچیک از ما توسط کمیته احضار نشده بود.» (جنایت علیه بشریت، متن انگلیسی، صفحهی ۷۳، کمیته روابط خارجی شورای ملی مقاومت.)
اسدی كه در صفحهی ۲۴۹ اشاره کرده بود آموزشگاه اوین یک ساختمان دو طبقه است، در اینجا مدعی میشود که «از بندهای بالا خبر رسید که مرتب دارند بچهها را میبرند. گاه تا نیمههای شب هم کسانی را صدا میزدند.» او به نوشتهی خودش هم حتا اعتناء چندانى ندارد!
البته آموزشگاه سه طبقه است. سالنهای ۲ و ۴ را در هم ادغام کرده بودند، پیشتر سالن ۶ را هم تخلیه کرده بودند. در طبقات بالا زندانی نبود که خبر دهد «مرتب دارند بچهها را میبرند»؟
ادعای دادگاهی شدن در شهریور ۶۷
اسدی عاقبت مینویسد: « و نوبت من رسید: دهم یا یازدهم شهریور ... پیاده مان میکنند و به طرف بند وزارت میبرند. مرا پشت صف طویلی مینشانند که رو به دیوار با چشم بند معلوم نیست تا کجا ادامه دارد. ... نزدیک در، صدایی را میشنوم. «مهرداد فرجاد» است. فریاد میزند. انگار کسی دهانش را میگیرد. صدا خاموش میشود. دوباره مهرداد فریاد میزند. خاموش میشود و سکوت... کسی زیر بازویم را میگیرد و بلندم میکند. حاج مجتبی است. دری را باز میکند و مرا میبرد تو. ـ چشم بندت را بردار... برمیدارم و عینکم را میزنم. دو نفر را به سرعت میشناسم، نیری و حاج ناصر. دو نفر دیگر هم هستند. حالا که به عکسهای قضات دادگاه مرگ نگاه میکنم، از زیر پردهای که مانند یخ بر خاطراتم کشیده شده، به زحمت میتوانم اشراقی را تشخیص بدهم و پورمحمدی را»
در اوین و گوهردشت تنها زندانیان سرموضعی مجاهد و چپ را به دادگاه میبردند. در گوهردشت هیچیک از زندانیان سیاسی مجاهد و یا چپ را که در «کارگاه و جهاد زندان» کار میکردند، به دادگاه نبردند. این قاعده در اوین نیز جاری بود. حتا زندانیانی را که رژیم در تقسیمبندیهایش منفعل محسوب میکرد، به دادگاه نمیبردند. مثلاً هیچیک از زندانیانِ چپ سالن ۵ گوهردشت را، علیرغم این که زندانیان مقاومی بودند و با رژیم همکاری نداشتند، به دادگاه نبردند؛ چرا که رژیم آنها را منفعل ارزیابی کرده بود. در ارتباط با مجاهدین نیز این قاعده رعایت شد. اما این قاعده در ارتباط با رهبری حزب توده رعایت نشد و علیرغم این که غالب آنها در بخش ترجمه زندان به همکاری با مقامات زندان سرگرم بودند و یا همچون فرجالله میزانی و منوچهر بهزادی مدتها در كار تهیهى جزوات آموزشی جهت تدریس مارکسیسم در حوزه علمیه قم، وقت صرف كرده بودند نیز به دادگاه برده شدند و به خاطر «ارتداد» ، اعدام شدند.
مقولهى اسدی از نوع دیگرى بود. دلیلی برای دادگاه بردن امثال هوشنگ اسدی که از بدو دستگیری نه تنها نماز خواندند، بلکه به موقعش هم نماز جماعت خواندند، روزه گرفتند، در مراسم دعا و ثنا شرکت کردند، قرآن به سر گرفتند، در مراسم سینهزنی و نوحهخوانی حاضر شدند و و و وجود نداشت. هیئت منتخب خمینی به دنبال آن بود مشخص کند كه فرد زندانى «مرتد» هست یا نه؟ سؤال کلیدی دادگاه از زندانیان چپ این بود که نماز میخوانند یا نه؟ اگر کسی به لحاظ شکلی میپذیرفت كه نماز میخواند، اعدام نمیشد. پس دلیلى وجود نداشت افرادی همچون اسدی كه خود را مسلمان متشرع نشان میدادند، به دادگاه ببرند؟ حتا اگر بپذیریم که در این میان اشتباهى رخ داده و اسدی را نیز به دلیلى به دادگاه بردهاند، روایت او از دادگاه و هیئت، غیرواقعی است و با استفادهى ناشیانه از آن چه تاكنون نوشته و گفته شده، به روى كاغذ آمده است.
از «مهرداد فرجاد» به چه دلیل نام میبرد: چون حزب توده در توصیفی غیرواقعی قبلاً اعلام کرده بود كه: مهرداد فرجاد را به خاطر شعار دادن، پیش از اعدام از صف خارج میکنند و پس از بریدن زبانش، او را به صف برمیگردانند. اسدی میخواهد از موقعیت استفاده كند و با دادن باجی به حزب توده بگوید كه وی در صحنه حضور داشته است. در تاریخ ۵ بهمن ۱۳۸۹، ماهها پس از اتتشار کتاب هوشنگ اسدی من برای اولین بار عکس اشراقی را انتشار دادم. چگونه اسدی پیش از این با دیدن عکسهای قضات دادگاه مرگ به زحمت وى را تشخیص داده بود؟!
اسدی در ادامه، صحنه دادگاه را اینگونه تشریح میکند:
«حاج ناصر، اسم مرا میگوید و میپرسد: حزب توده را قبول داری یا نه؟ جواب میدهم: از حزب توده و سیاست متنفرم. نیری نگاهی به کاغذی که روی میزش است، میاندازد. فکر میکنم الان میگوید: تو که پرونده ات باز است... اما میپرسد: نماز میخوانی؟ صدایش آن نشاط روز دادگاه را ندارد. جواب میدهم: بله حاج آقا. جمهوری اسلامی را قبول داری؟ قبل از دستگیری هم داشتم. حالا هم دارم. حاج ناصر با ریشخند میگوید: لابد مثل بقیه مدعی هستی که خدمت هم میکردهای... میگویم: بقیه را نمیدانم. اما من قصدم کمک به جمهوری اسلامی ضد امپریالیست بود. نیری چیزی در گوش حاج ناصر زمزمه میکند. انگار این پچ پچ هزار سال طول میکشد. حاج ناصر جوابش را میدهد. بعد نیری چیزی روی کاغذ مینویسد و به حاج مجتبی میدهد. او کاغذ را میگیرد. به من میگوید: چشم بندت را بزن... چشم بند میزنم. حاج مجتبی مرا بیرون میآورد. همچنان یخ زدهام. انگار خاکستر بر من پاشیدهاند. از راهرویی میگذرم . دری باز میشود و خودم را در فضای آزاد مییابم. چشم بندم را برمیدارم. در هواخوری بندِ وزارت هستم. حسن قائم پناه، احمدعلی رصدی، دکتر حسین جودت جلویم ایستادهاند و گپ میزنند. از میان آن سه نفر با قائم پناه که در تحریریه مردم بود، دوستی بیشتری دارم. با هم دیده بوسی میکنیم. هر سه را به دادگاه بردهاند. قائم پناه مرتب میخندد و معتقد است میخواهند آزادشان کنند. دکتر جودت حرف نمیزند. رصدی هم پیوسته دستهایش را به هم میمالد و میگوید: ببینیم چه میشود... اول دکتر جودت را صدا میزنند. کمی بعد نوبت رصدی و قائم پناه میشود. بعدها میفهمم آنها را به سوی دار بردهاند.
این اسامی را اسدی از نامهی کیانوری وام گرفته و روی آن سناریو اش را جور كرده است. توجه کنید:
«در حزب توده ایران؛ پس از ضربه اول معلوم شد که یکی از اعضای کمیته مرکزی «غلامحسین قائم پناه»، از همان آغاز خود را به عنوان یک شگنجه گر دراختیار بازجویان جمهوری اسلامی گذاشته است. او یکی از افرادی بود که به توصیه زنده یاد احمد علی رصدی که مسئول تشکیلات حزبی در اتحاد شوروی بود و به ایران آمد و مانند شمار دیگری از افرادی که داوطلب آمدن و شرکت در مبارزات حزب بودند، در پلنوم هفدهم حزب در تهران به عضویت کمیته مرکزی برگزیده شد. اسناد بایگانی بازجوئی های ما نشان خواهد داد که آغاز خیانت او پس از گرفتاری بوده و یا پیش از گرفتار شدن. هم با وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی ارتباط داشته و اطلاعاتی که به آنجا میداده در تعیین تاریخ وارد آوردن ضربه اول موثر بوده است. پس از انتقال زندانیان تودهای به زندان اوین او را در اتاقهای دسته جمعی جا میدادند تا از آنچه در گفتگوهای افراد در مورد عملکرد جمهوری اسلامی منفی بود، گزارش شود. این خائن تا آنجا مورد اعتماد وزارت امنیت آقای فلاحیان بود که در سال 1367 که جریان اعدامهای دسته جمعی زندانیان در جریان بود، روزی او را با دکتر جودت، رصدی و گلاویژ احضار کردند و برای اعدام بردند. آن سه نفر را اعدام کردند و او را مخفی کردند. من از خیانت قائم پناه در همان روزهای اول گرفتاری آگاه شدم. مرا در اتاقی روی صندلی نشانده بودند با چشم باز و بازجویی نه با خشونت از من پرسش میکرد. ناگهان «قائم پناه» به درون اتاق آمد، یک سیلی به گوش من زد و گفت «مادر قحبه، خیانتهایت را بگو» بعدا هم در شلاقهائی که به مریم و افسانه و دخترشان میزد و مرا برای شنیدن ناله آنان و اعتراف به اینکه حزب تصمیم به کودتا داشته است به تماشای این صحنه های دردناک میبردند. پستی او را به چشم دیدم. تفصیل این جریان را در نامهای که از جریان شکنجههائی که به من در زندان داده شد به آیتالله خامنهای نوشتم و نسخهای از آن را به پرفسور گالیندپول نماینده سازمان ملل برای رسیدگی به حقوق بشر در ایران دادم که او نیز آن را ضمیمه گزارش خود به سازمان ملل کرد، شرح دادهام.»
نام کوچک قائمپناه به دو صورت غلامحسین و حسن آمده است. تا آنجا که میدانم این دو، یک نفر هستند كه عضو هیئت تحریریه «روزنامه مردم» بود. وی خود را در مصاحبهی تلویزیونی غلامحسین معرفی کرد. کیانوری و حزب توده معتقدند که قائمپناه اعدام نشده است. به همین دلیل نامی از وی هم در لیست شهدای حزب توده نیست. اما اسدی میگوید که دوستش را اعدام کردهاند.
«و بعد به چاله سیاهی میافتم که نمیدانم خواب است یا انتظار یا لحظات قبل از مرگ. با صدای باز شدن در به خود میآیم. باز هم مرا میبرند و پشت صفی میایستانند که اکنون چند نفر بیشتر در آن نیستند. دوباره هزار سال طول میکشد تا وارد دادگاه میشوم. این بار حاج ناصر نیست، جای او مرد جوان بلند قدی است. میگویند، «زمانی» رئیس اطلاعات اوین بوده است. همان سئوالات است. همان جوابها را میدهم. نیری میپرسد: کادر یک حزب بودی؟ میگویم: ـمن کادر نبودم. عضو بودم. حتا در آن زمان نمیدانستم کادر یعنی کسی که از حزب حقوق میگیرد. بعداً میفهمم که حزب کادر یک و دو داشته و من کادر دو بودهام. بعدها کیانوری میگوید که همان روزها حاج ناصر اصرار داشته که من کادر یک بودهام و کیانوری پافشاری میکند که کادر دو بوده ام. و تازه میفهمم این یک عدد، فاصله مرگ و زندگی است. فرمان آیت اله خمینی برای کشتار مجاهدین منتشر شده است. اما گفته میشود فرمان منتشر نشده او برای قتل عام مارکسیستها، بر این قرار بوده است که اعضای رهبری و کادرهای یک گروههای چپ، ائمهالکفر هستند و حکمشان اعدام است. سرنوشت کادرهای دو و اعضاء، بسته به این است که در دادگاه چه بگویند. نیری میگوید: ـ پس شهادتین را بگو. فکر میکنم منظورش اعدام است، میگویم: اشهد ان لا اله الا الله... اشهد ان.... نیری به حاج مجتبی اشاره میکند. او میآید و زیر بازویم را میگیرد: چشم بندت را بزن... بازویم را سفت نگرفته است و لحن صدایش خشونت ندارد. به خودم امید میدهم : یعنی زنده میمانم... چشم بند را میزنم. حاج مجتبی مرا بیرون میآورد. میبرد و دستم را روی شانه کسی گذارد. صف دیگری است. به چوبه دار میرود یا به راه زندگی؟
فقط وقتی از در بند تو میروم، میفهمم زنده ماندهام. به اتاقم برمیگردم. زیر پتو میروم و های های میگریم. آن قدر میگریم تا خوابم میبرد. »
در دو دادگاهی که اسدی مدعی است به آنجا برده شده، اثری از اشراقی، رئیسی و پورمحمدی که اعضای اصلی هیئت بودند، نیست. آنها هیچ سؤالی از اسدی نمیکنند و کار به دست افراد دیگری سپرده شده است!
در جریان کشتار ۶۷، زندانیان چپ را تنها یک بار به دادگاه میبردند. چنانکه فرد بطور صوری اسلام میآورد و یا میپذیرفت که نماز بخواند، از اعدام او خودداری میکردند و در غیر این صورت او را به قتلگاه میفرستادند. هوشنگ اسدی که از بدو دستگیری مسلمان شده بود، در جریان کشتار ۶۷ نه تنها یک بار بلکه دوبار به دادگاه برده شده است. لابد نظر به اهمیتی است که داشته! بار اول بازجوی تودهایها هم در دادگاه شرکت داشته. و بار دوم شخصِ زمانی مسئول اطلاعات اوین نیز در دادگاه او حضور داشته و به سؤال و جواب از او پرداختهاند. این در حالی است که در جریان کشتار ۶۷ بازجویان در دادگاه حضورى نداشتند و این اعضای هیئت بودند که از افراد سؤال میکردند. اما در ارتباط با هوشنگ اسدی همهچیز وارونه و خود ویژه است. موضوع کادر یک و کادر دو یکی از مضحکترین مواردی است که اسدی مطرح میکند. بر این اساس معلوم نیست رفیق او فریبرز بقایی که مسئول مالی حزب توده، مشاور کمیته مرکزی و «کادر یک» بوده، چگونه از اعدام رهیده است؟ چیزی از حزب توده برای مقامات پوشیده نبود که نیاز به شناسایی کادرهای درجه یک این حزب داشته باشند. برای آنها مثل روز روشن بود که اسدی در حزب کارهای نبوده است.
با توجه به ادعاهای اسدی ظاهراً کیانوری بایستی یک به یک اعلام میکرد که متهم، کادر یک است یا دو، و به این ترتیب حکم مرگ تودهایها صادر میگشت.
فریبرز بقایی در این مورد مینویسد:
«من را به یکى از این هواخورىهاى 209 که قبلا هم گفتم محوطهایست چهار در چهار متر که از سقف آن آفتابى مىتابد، بردند. در آنجا حدود هفت هشت نفر که همه از سران حزب توده بودند را دیدم. محمود روغنى را هم در آنجا دیدم. ما همدیگر را بعد از هفت سال مىدیدیم. بهرام دانش و دکتر حسین جودت هم در آنجا بودند. جودت تصور مىکرد که ما را آزاد خواهند کرد، چون جنگ تمام شده است. بقیه اسامى را به یاد نمىآوردم. یکى از آنها در مورد خالى که بر روى پوستش بوجود آمده بود از من پرسید که آیا این سرطانى است یا نه. او اصلا نمىدانست که چقدر به اعدام نزدیک است! غیر از بهرام دانش همه فکر مىکردند آنها را آنجا آوردهاند تا آزاد کنند.»
توجه خواننده را به این نکته جلب میکنم که بقایی مدعی است روز ۸ شهریور جودت را در هواخوری دیده و از او شنیده که میخواهند آزادشان کنند؛ در صورتى كه مىدانیم وى را اعدام كردند. و اسدی مدعی است که روز ده یازده شهریور جودت را در هواخوری مزبور دیده که حرف نمیزده است.
سید محمود روغنی که خوشبختانه یکی از جانبهدربردگان کشتار ۶۷ است، شهادت میدهد که در سلول ۲۰۹ همراه با جودت، رصدی، دانش و بقایی بوده است. او وجود اسدی را در این ترکیب تکذیب میکند. او میگوید رصدی به شوخی با مشت به سینهی من که مدعی بودم در حال اعدام همهی زندانیان هستند، زد و گفت: کی را کشتند؟ برای چه بکشند؟ او همچنین اضافه میکند وقتی جودت از من پرسید تو نزد هیئت چه گفتی؟ و من «گفتم مسلمانم»، همگی زدند زیر خنده. جودت در جواب نیری که پرسیده بود: آیا مسلمان هستید یا نه؟ گفته بود: حاجآقا ما که داریم برای شما کار میکنیم (وی به اتفاق دیگر تودهایها در کار ترجمه متونی بود که نهادهای مختلف نظام در اختیارشان میگذاشتند.) «من اگر به شما بگویم مسلمانم، سالوسی میشود». رصدی نیز همین برخورد را کرده بود. اسدی به زور تلاش میکند خودش را این وسط جا کند.
اسدی و مشاهدهی آدمهایی که از لوله آویزانند
اسدی که مدعی است بعد از دادگاه او را به بند بازگرداندهاند، در فصل بعدی کتاب ادعاهای سابق را فراموش کرده و داستان جدیدی را خلق میکند که باز تنها در مورد او اتفاق افتاده است! وی این بخش از کتاب را نیز تحت عنوان «حاجی بیا حال کن»، روز پنج شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷ در سایت «روزآنلاین» انتشار داد؛ اما هماکنون آن را از آرشیو سایت پاک کرده است! ظاهراً ابتدا قرار بوده این بخش را در کتاب «جلاد و جوان» در همان سال ۸۷ به عنوان بخشى از داستان کشتار ۶۷ انتشار دهد، اسدی در تاریخ یاد شده در «روزآنلاین» مدعی شده بود:
«بریده ای از کتاب در دست انتشار «جوان و جلاد» که به بهانه سالگرد قتل عام زندانیان سیاسی در سال 1367 منتشر می شود. این کتاب به زبان های فارسی، انگلیسی و فرانسوی منتشر میشود. »
اسدی که پندارى با خواندن کتابهای خاطرات زندان، استعدادش گل کرده بود، بخش قبلی را نیز به آن اضافه کرد و نام کتاب را نیز به «نامههایی به شکنجهگرم» تغییر میدهد و به جای فارسی آن را به انگلیسی انتشار مىدهد که دلیل آن را در ادامه همین مبحث، توضیح میدهم. اسدی که در فصل قبلی مدعی بود پس از بیرون آمدن از دادگاه او را در صفی به بند بازمیگردانند، در این بخش، از تماشای نحوهی دار زدن زندانیان از لولههای شوفاژ و حمل اجسادشان داستان محیرالعقولی را سرهم میکند که به راستى جز نمک پاشیدن بر زخم نیست.
«صدای بازجویم در گوشم زنگ میزند: خودم تیر خلاص را میزنم...صف چند نفره میرود. گرم است. گرم. گرم. ما را میدوانند. زیادیم. تازه از «دادگاه» سه سئوالی بیرون آمدهایم. کجا میرویم؟ میدویم. زمین میخورم و بلند میشوم. لنگه دمپائیام جا میماند. میشوم نفر آخر صف.- بدو نجس...از سگ بدتر...کسی توی سرم میزند. میدوم. دوباره سگ شدهام.- واق...واق... من جاسوسم... واق...واق... اسلام پیروز است... چپ و راست نابود است... آن لنگه دمپائیام را هم در میآورم. زیر پایم داغ است. از جایی پائین میرویم. قدم که بر میدارم، زیر پایم خالی میشود. میغلطم. پله است. میغلطیم و روی هم میافتیم. انگار پلهها پایان ندارد. پاسدارها بلند بلند میخندند. - بلن شین نجاستها...بلند میشوم. چشمبندم افتاده. کسی نمیگوید :
- چشم بند بزن...محوطه بزرگی است. نیمه تاریک. از سراسر سقف، لوله میگذرد. به لولهها آدم آویزان است.
- چشم بند بزن...محوطه بزرگی است. نیمه تاریک. از سراسر سقف، لوله میگذرد. به لولهها آدم آویزان است.
- آویزانشان کردهایم تا خشک بشوند...باز ما را میدوانند. میدویم و به آدمها میخوریم. تاب میخورند و دمپائیهایشان میافتد. ما را مینشانند. آدم ها، ردیف به ردیف روی بندهای لولهای آویزانند . چند پاسدار با چند فرغون میآیند. آدمها را یکی یکی میگیرند و توی فرغونها میاندازند.- نیمه خشکند...حالا میرن جهنم کاملا خشک میشن...فرغونها پر میشود و آنها را میبرند. دستی آویزان است و زمین را میروبد. عینکی که افتاده زیر چرخ فرغون تکه تکه میشود. فرغونی کج میشود و بارش میریزد. آدم. آدم. آدم....پاسداری داد میزند: آستینها را بالابزنین... پوشیدن لباس آستین بلند جرم است. نشانه فحشاء است. باعث غضب خدا میشود. عرش را میلرزاند. آستینها را بالا میزنیم... پاسداری خیکی یک سطل جلویمان میگیرد. تویش ماژیک است. بر میداریم. اسم خودتون وگروهک روی مچ دست...»
در برابر این دروغها چه باید گفت: این واقعیت دهها بار نوشته شده است كه: دادگاه در یکی از اتاقهای زیرزمین ۲۰۹ برگزار میشد. افراد را نیز همانجا دار میزدند. محلی پایین تر از زیرزمین ۲۰۹ نبود که از دادگاه كه بیرون آمدی مجبور باشی از پله پایین بروی. پلکانی رو به پایین وجود نداشت. جنازهها را بار فرغون میکردند که چه بشود؟ فرغون به آن سنگینی را از پلههای ادعایی که از آن پایین آمده بودند، چگونه بالا میبردند؟ جهت اطلاع خوانندگان یادآورى مىكنم كه این زیرزمین از یک سمت همکف است و به محوطهی باز اوین راه دارد.
اسدی در صفحهی ۲۹۵ کتاب مدعی میشود که در شهریور ۶۷ همراه کیانوری به «کمیته مشترک» منتقل و سپس در آسایشگاه اوین با او همسلول میشود. وی در صفحهی ۲۹۶ میگوید در دسامبر ۱۹۸۸که مصادف است با آذر و دی ۱۳۶۷، با کیانوری همسلول بوده است. اسدی در اینجا مدعی است که به چشم خود دیده است که زندانیان را از لوله شوفاژ زیر زمین ۲۰۹ دار زدهاند. او فراموش میکند كه مىتوانسته این اخبار را طی شش ماهی که با کیانوری همسلول بوده، به او برساند؛ چرا که کیانوری در نامه ۱۶ بهمن ۱۳۶۸ خود به خامنهای از اسامی ۵۰ تودهای تیرباران شده در کشتار ۶۷ در زندانهای «اوین و رجاییشهر» یاد مىكند و حرفی از حلقآویز کردنها نمیزند. عجیب نیست؟ کیانوری حتا مینویسد: « پس از 8 ماه درد و رنج، وضع به حال عادی برگشت، اما با كمال تاسف وضع به این حال باقی نماند و پس از كمی بیش از یكسال مصداق این شعر بشكل دردناكی به واقعیت تبدیل شد و صدها نفر از افراد بیگناه تودهای به جوخههای تیرباران سپرده شدند.»
راست این است که نه کیانوری، نه پرتوی، نه عمویی، نه طبری، نه بهآذین و نه هوشنگ اسدی و نه توابین و نه همکاران نظام و نه زندانیان مقاومی که شرایط دادگاه از قبیل نوشتن انزجارنامه، انجام مصاحبه، خواندن نماز و ... را از قبل پذیرفته بودند در جریان کشتار ۶۷ به دادگاه برده نشدند تا از کم و کیف آن خبر داشته باشند. کیانوری در نامهی بلندبالای خود به خامنهای از همه چیز صحبت میکند؛ الا تجدید محاکمه خود در جریان کشتار ۶۷. این لافها و دروغهایی است كه اسدى امروز در خارج از کشور مىزند و مىبافد.
در دوران ۶۷ تنها فتحالله پیرصنعان یک زندانی هوادار مجاهدین را که کشاورزی ساده دل، سنی مذهب، دارای سه دختر و اهل طالش بود، به دستور نیری به اتاقی در زیر زمین ٢٠٩ بردند که محل دار زدن زندانیان بود. او را به آن دلیل به اتاق بردند تا درس عبرت بگیرد و شرایط دادگاه را بپذیرد. او در آنجا سه مرد و دو زن را مىبیند كه حلقآویز شده و چهارپایه را از زیر پایشان کشیده بودند. پیر صنعان تا مدتها نمیتوانست راجع به این موضوع صحبت کند.
این نیز مضحك است كه به هوشنگ اسدی که به اعدام محکوم نشده، ماژیک دادند تا اسمش را روی دستش بنویسد. از آن مضحکتر این كه در نظامی که از صبح تا شب از پوشش دم میزند و آن زمان پوشیدن لباس آستین کوتاه را رسماً جرم مىداند، پوشیدن لباس آستین بلند میشود جرم و نشانهی فحشا! برای من که در جریان کشتار ۶۷ روزها در راهرو مرگ نشستهام، خواندن این خزعبلات چیزی جز نمکپاشیدن به زخمهایم نیست. نمیدانم چگونه بایستی به این فرومایگان فهماند که دست از این کار زشت بردارند و تاریخ یک ملت را به سخره نگیرند.
اسدی و سعید امامی
در صفحهی ۲۹۵ اسدی مدعی میشود که در شهریور ۶۷، سعید امامی همراه با حاج ناصر و حمید بازجوی خودش و تعداد زیادی لباس شخصی به سلول او و کیانوری آمده و با کیانوری بر سر فروپاشی شوروی مجادله کردهاند. سعید امامی در تاریخ فوق مسئولیتی در ارتباط با امنیت داخلی نداشت و لاجرم نمىتوانست حشر و نشری با زندانیان سیاسی داشته باشد. در آن مقطع چنانچه یکی از مقامات امنیتی به سلول انفرادی مراجعه میکرد، خود را معرفی نمیکرد و از همه مهمتر این گونه دیدارها با چشمبند انجام میگرفت. پس پر واضح است كه اسدی نمیتوانست چهرهی کسی را که با کیانوری مجادله میکرد، ببیند.
فریبرز بقایی نیز در گفتگو با «مرکز اسناد حقوق بشر» دروغهای شاخداری را مطرح کرده است که نیاز به بررسی جداگانهاى دارد. اسدی قرار بود با دریافت مبالغ هنگفتی خاطرات زندان او را به رشته تحریر در آورد. او در بخشی از این گفتگو مدعی شده، بازجویانش در «کمیته مشترک» در سال ۱۳۶۲، سعید امامی و علی فلاحیان با نام مستعار حاجامین بودند. بقایی، فلاحیان را رییس «کمیته مشترک» معرفی میکند و کسی که خودش بیشترین شلاقها را میزد. وی همچنین مدعی است که به چشم خود سعید امامی را دیده بود و امامی به مدت یک ماه و نیم روزی ۲۵ ضربه کابل که میشود ۱۱۲۰ ضربه به او زده بود و چون او در سلول ورزش میکرده، پایش نشکافت و مجروح نشد! (البته بقایی پزشک است و از بافت سلولی و ... هم خبر دارد اما وقتی پای جعل به میان میآید خرده عقل را نیز به مرخصی میفرستند). البته این یک مورد از شکنجهها و کابلهایی است که او از آنها یاد میکند. بقایی نیز چون اسدی گز نکرده میبرید. سعید امامی در تاریخ یاد شده در دفتر حفاظت منافع رژیم در واشنگتن مشغول به کار بود. او در سال ۶۴ به ایران بازگشت و تا سال ۶۸ که فلاحیان وزیر اطلاعات شد، هیچ مسئولیتی در ارتباط با امنیت داخلی و گروههای سیاسی نداشت. علی فلاحیان اساساً در «کمیته مشترک» یا «زندان توحید» که در دست اطلاعات سپاه پاسداران بود، محلی از اعراب نداشت که بخواهد رئیس بازداشتگاه این نهاد و بازجوی آن باشد. در دوران یاد شده فلاحیان جانشین ریاست «کمیته مرکز انقلاب اسلامی» و نماینده دادستانی انقلاب بود. گردانندگان سازمان «مجاهدین انقلاب اسلامی» و « اطلاعات سپاه پاسداران»، آنقدر با وی زاویه داشتند که حتا هنگامى كه نام وی برای تصدى وزارت اطلاعات مطرح شد، سعید ححاریان به مجلس رفت و با نمایندگان به گفتگو پرداخت تا از وزیر شدن او جلوگیری کنند. بعد از تشکیل وزارت اطلاعات در سال ۶۲-۶۳ نیز او جانشین وزیر بود و نه رییس بازداشتگاه. معلوم نیست فلاحیان چرا بازجویی از کیانوری و بهآذین و ... را که مهمتر از او بودند به عهده نمیگرفت و سراغ عناصر دست چندم میرفت و وقت و انرژیاش را با آنها هدر میداد. بهآذین جزئیات بازجوییاش را نیز در خاطراتش که انتشار یافته، نوشته است. او بازجویان را با چشمباز هم دیده است. (۳)
اسدی و روابطش با کیانوری
اسدی در بخش آخر کتاب به ویژه در صفحههای ۲۹۵ تا ۲۹۷ از روابط نزدیکش با کیانوری میگوید.
اسدی از جمله مینویسد كه مریم فیروز را هنگامی که به سالن ملاقات برای دیدار کیانوری میرفت، اغلب میدید:
«سرانجام ما را صدا میزدند. کیانوری مثل پسرک عاشقی به راه میافتاد و لنگان پلههای قدیمی را بالا میرفت. دیداری از پشت تلفن با «افسانه» دخترشان داشت و بعد هر بار میتوانست ۵ دقیقه «مریم» را حضوری ببیند. و اغلب «مریم» را در راه میدیدم. با گیسوان بلند سفید که از زیر چادر سیاه اجباری زندان بیرون میریخت و در باد موج میخورد. با همان قامت بلند، استوار میآمد و در آغوش «کیا» گم میشد.»
اسدی همچنین در مقالهی «چشمهای مریم» که پس از درگذشت مریم فیروز نوشت مدعی شد: «ماههای آخر زندان را هم [با کیانوری] در یک اتاق بودیم. حدود سه ماه، هر هفته ما را با هم به ملاقات میخواندند. با هم میرفتیم و من باز از دور مریم را میدیدم که آغوش میگشود و به سوی «کیا» میدوید.
اسدی به شیوهی على رضا نوریزاده داستانسرایی میکند و از روابط ویژه خود با هرکه در قید حیات نیست، یاد میکند. او در رابطه با همین موضوع ساده نیز دروغ میگوید. کیانوری روز ملاقات تنها میتوانست بستگان درجه یک خود را که آزاد بودند، ببیند. روز ملاقاتِ بند زنان و مردان متفاوت بود. ملاقات داخلی کیانوری یا هر شخص دیگری که همسرش زندانى بود، در زمان ملاقات عمومی زندانیان با خانوادههایشان که آزاد بودند صورت نمیگرفت. این دسته از زندانیان به صورت جداگانه در زمان معینی به صورت انفرادی و یا چند نفره به ملاقات همسران زندانیشان میرفتند. این ملاقاتها در کابین و از طریق تلفن انجام میگرفت، مگر این که موقعیت ویژهای مانند عید یا ... میبود که ملاقات حضوری و همراه با نگهبان هم میدادند. من در طول دوران دهسالهی زندانم با دهها زندانی که همسرانشان زندانی بودند، همبند و همسلول بودم؛ اما قادر به دیدن هیچکدامشان در ملاقات نشدم.
اسدی تلویحاً مدعی است کیانوری تنها ۱۲ بار مریم فیروز را پس از کشتار ۶۷ و طی سه ماه آن هم حضوری دیده است. این دروغ محض است و قبل از هرچیز منحرف کردن اذهان مردم از رنجی است که مریم فیروز در دههی هشتم عمرش متحمل شد. مریم فیروز در زندان غالباً محروم از ملاقات با همسرش بود و این ملاقاتها هیچگاه به صورت منظم صورت نگرفت. کیانوری در نامهی بهمن ۶۸ خود به خامنهای نیز روی این مطلب تأکید میکند. او تصریح مىكند كه از موقع دستگیری در بهمن ۱۳۶۱ تا سال ۱۳۶۴ تنها دو بار در حضور بازجو به مدت چند دقیقه، همسرش را دیده است. پس از دادرسی از سال ۱۳۶۴ تا ۱۳۶۵ « بطور نامنظم هر از چندی (دو ماه یكبار) دیداری» داشتند. او در همین نامه مینویسد در سال ۱۳۶۵ مجید انصاری دستور قطع ملاقات او را میدهد: «پس از 8 ماه دوباره اجازه ملاقات با همسرم را دادند. او گفت كه آقای انصاری پس از دیدار با من به سلول او رفته و با پرخاش او را هم مانند من ممنوع الملاقات با من و دخترمان كرده و هواخوری هم كه او در تمام مدت زندان تا سال ۱۳۶۶ هرگز نداشته است. همسرم به من گفت كه در این مدت 8 ماه، 8 تا10 نامه برای من نوشته كه من تنها پس از انتقال به اتاق عمومی، یكی از این10 نامه را دریافت داشتهام.»
بهآذین با آنکه نماز میخواند، روزه میگرفت و در خاطراتش مدعی است از جان و دل مسلمان شده بود، مینویسد که پس از پایان دوران بازجوییها و انتقال از کمیته مشترک به اوین، طی دو سال و هفت ماه، تنها دوبار توانسته پسرش کاوه را ملاقات کند. تازه کاوه تبرئه شده بود. (صفحهی ۱۰۴ خاطرات بهآذین) به آذین در صفحهی ۱۰۶ وقتی خاطراتش از نوروز ۶۶ را مینویسد، تأکید میکند: «پسرم، کاوه، در همین بند است، در اتاق شمارهی سی و یک. فاصلهمان دهمتر هم نیست. و من او را نمیتوانم ببینم. باشد. میپذیرم. اما آیا میتوانم ببخشم؟ بهآذین در صفحهی ۱۱۱ تأکید میکند که توانسته پسرش کاوه را در اول بهمن ۱۳۶۶ ملاقات کند.
وقتی کیانوری و مریم فیروز در «بهترین» شرایط زندان، یعنى سالهای ۶۴ تا ۶۶ با این همه تضیقات روبرو بودند، معلوم نیست برای چه پس از کشتار ۶۷ مورد لطف ویژهی مقامات امنیتی قرار گرفتند؟
اسدی در جای دیگری در همان مقاله مدعی میشود: «رفیق مریم را بسیار دیدم، در آزادی و در زندان. و هرگز پیش نیامد که بیش از سلامی از احترام و پاسخی آمیخته به روح اشرافیت، کلام دیگری بگوئیم. »
هوشنگ اسدی نمیتوانست مریم فیروز را در زندان و به ویژه هنگام ملاقات با همسرش ببیند. او تنها در صورتی که همسرش زندانی بود که نبود و ملاقات داخلی داشت که نداشت، میتوانست مریم فیروز را هنگام ملاقات داخلی با کیانوری در زندان ببیند.
مریم فیروز که در سن هفتاد سالگی شدیداً شکنجه شده بود، همهی دوران دهسالهی زندانش را در سلول انفرادی و در سختترین شرایط گذراند. او از این بابت در دنیا بینظیر است و متأسفانه تاریخ ما در حق این زن بزرگ و مقاومت سترگی که از خود نشان داد، جفا کرده است. او تنها عضو دفتر سیاسی حزب توده بود که حاضر به مصاحبه و شرکت در میزگرد نشد و یک لحظه نیز خود را نادم و پشیمان نخواند.
کدام منطق میپذیرد به کسی که در سلول انفرادی است هفتهای یک بار ملاقات با همسر زندانی آنهم به صورت حضوری بدهند؟ وضعیت مریم فیروز حتا پس از کشتار ۶۷ هم تغییری نکرد و او همچنان در سلول انفرادی ماند و صلابت زن ایرانی را به رخ شیخان بیمقدار کشید.
اسدی تلاش دارد هر طور که شده خودش را به مریم فیروز یکی از خوشنامترین، و با شخصیتترین زنان تاریخ معاصر ایران سنجاق کند. مریم فیروز به تصدیق کیانوری تا سال ۱۳۶۶ حتا هواخوری نداشت. چگونه به چنین فردی که آفتاب و هوا را از او دریغ میکردند، هفتهای یک بار ملاقات حضوری در زندان میدادند؟ چگونه اسدی او را در زندان میدید و سلام علیک هم با او میکرد؟ کیانوری به صراحت در نامه به خامنهای مینویسد: «ولی در زندان اوین كه من شاهدش هستم، امكان تماس، حتا سلام و علیك بین زندانیان آشنا كه در سلولهای مختلف هستند (باستثای بخش عمومی) غدغن است، حتا برای زندانیانی كه سالهاست محاكمهشان تمام شده و حتا برای زندانیانی كه مدتها و گاهی سالها در یك سلول با هم بودهاند. اگر در سالن ملاقات یا تصادفا در بهداری بهم برخورد كنند، نه تنها حق سلام علیك با هم ندارند، بلكه اگر سلام و علیكی با هم بكنند مورد مواخذه قرار میگیرند. این پرسش بدون پاسخ میماند كه این سختگیری و محدودیت آنهم در مورد افرادی با سابقه دوستی و آشنائـی (حتا میان همسر، مانند همسرم مریم و من) برای چیست و دیدار و صحبت این افراد چه زیانی به مقررات زندان در نظام جمهوری اسلامی میرساند.»
http://www.rahetudeh.com/rahetude/kianoori/namehKiabeKhamnei.html
تنها در یک صورت اسدی میتوانست مریم فیروز را در زندان دیده باشد؛ در صورتى که علیه وی در «کمیته مشترک» و در دوران بازجویی گزارش نوشته و یا تکنویسی کرده باشد و به همین اعتبار بازجو روبرویشان کرده باشد. در غیر این صورت محال بود اسدی بتواند مریم فیروز را در زندان دیده و با او گفتگو کرده باشد. به ویژه که اسدی مدت زیادی از دوران محکومیت خود را در زندانهای قزلحصار و گوهردشت گذراند که مریم فیروز پایش هم به آنجا نرسیده بود.
اسدی تا روزی که خانم مریم فیروز زنده بود یک کلمه در مورد رابطهاش با کیانوری و یا همسلول بودن با او و ... ننوشت؛ چرا که با شناختی که از صراحت مریم فیروز داشت، میترسید پتهاش روی آب بریزد. فردای روزی که مریم فیروز درگذشت، اسدی که خیالش راحت شده بود به خود جرئت داد در مورد کیانوری و «مریم» بنویسد.
چند سال قبل در نامهای به امضای یک تودهای سابق با نام مستعار «س. الوند» عنوان شد که کیانوری در نامههایی که در اختیار سایت راه توده و پیکنت و گرداننده آنها علی خدایی است، پرده از اعمال سیاهکارانهی اسدی برداشته و به همکاری گسترده او با بازجویان از اول دستگیری اشاره کرده است. بلافاصله پس از این ادعا، اسدی به بهانههای گوناگون شروع به نان قرض دادن به خدایی کرد تا مبادا اسناد مزبور را افشا کند. علی خدایی پس از مشاهدهی دمتکاندادنهای اسدی، رسماً در سایت راه توده به او اطمینان داد که قصد انتشار اسناد مزبور را ندارد:
«مجموعه این نوشتهها به همراه برخی یادداشتهای وی[کیانوری] در آرشیو اسناد راه توده موجود است که بموقع خود و پس از یکپارچه شدن همه تودهایها در حزب توده ایران، با صلاحدید یک مجمع مسئول حزبی درباره انتشار و یا عدم انتشار آن تصمیم گرفته خواهد شد.»
چگونگی اطلاع یافتن از عفو زندانیان توسط خمینی
اسدی در صفحهی ۲۹۸ كتابش مدعی است که در زمستان ۱۳۶۷ به همراه کیانوری در بلوک ۲۰۵ [؟] اوین به سر میبرده و به تلویزیون و رادیو دسترسی نداشتهاند. «کیانوری درست ساعت دو بعد از ظهر از پلهها، لنگان لنگان و با سختی پایین میرفت و گوشش را به در میچسباند و سعی میکرد اخباری را که از رادیوی نگهبان پخش میشد، بشنود. یک روز کیانوری که برای گوش دادن اخبار پایین رفته بود دوان دوان بالا آمد و با لگد مرا بیدار کرد و گفت پاشو! میخواهند ما را آزاد کنند. او خبر عفو زندانیان باقیمانده را شنیده بود. در اول ژانویه (که مصادف است با ۱۱ دیماه) همهی ما را به طبقهی بالا بردند. همه چپهای زنده مانده، اینجا بودند. آنها نه یا ده نفر هستند. بیشتر ۵ هزار زندانی قربانی تصفیه خشونتبار جمهوری اسلامی شدهاند. به ما تلویزیون داده میشود و اجازه پیدا میکنیم نامه بنویسیم و هفتهای یک بار نامه از خانوادههایمان دریافت کنیم. ما هر روز نوبت میگیریم که تنها روزنامهی قابل دسترس در بلوکمان را بخوانیم» (صفحهی ۲۹۸)
چه دلیلی دارد در مورد موضوعی به این سادگی دروغپردازی کرد؟ خبر عفو زندانیان سیاسی روز ۱۹ بهمن ۱۳۶۷ که مصادف است با ۸ فوریه ۱۹۸۹ توسط ریشهری اعلام شد. اسدی در اینجا خود اعتراف میکند که در اول ژانویه ۱۹۸۹ تلویزیون و روزنامه داشتهاند. چگونه کیانوری پیش از این تاریخ خبر عفو باقیمانده زندانیان سیاسی را از رادیو آنهم به طریقی که میگوید شنیده است؟ مگر این که اطلاع از عالم غیب و رؤیت رویدادهایی که در آینده اتفاق میافتند را نیز به صفات کیانوری اضافه کنیم.
اسدی مدعی است که اول ژانویه ۱۹۸۹ که مصادف است با ۱۱ دیماه ۱۳۶۷ امکان نامهنگاری با خانوادههایشان را یافتهاند. به تاریخ نامههای رد و بدل شده بین او همسرش که در کتاب «از عشق و از امید» انتشار یافته، نگاه کنید. اسدی روز چهارم مرداد ۱۳۶۷ یک روز قبل از شروع دادگاه زندانیان مجاهد یک نامه برای مادرش و یک نامه برای همسرش ارسال داشته و پاسخ هر دو را نیز به موقع دریافت کرده است. روز بیستوچهارم شهریور ۱۳۶۷ در بحبوحهی اعدامها و شرایط قرنطینهی زندان... از آنجایی که در بند آنها شرایط عادی حاکم بود نیز یک نامه برای مادرش و یک نامه برای همسرش ارسال داشته كه پاسخ هر دو آنها را نیز دریافت کرده است. روز سوم آبان ۱۳۶۷ او نامهای به همسرش نوشته است و در آن از ملاقاتی که این دو قبل از این تاریخ یعنی بین بیستوچهارم شهریور و سوم آبان با هم داشتند، سخن گفته است. روز اول آذر و پنجم دی ۱۳۶۷ وی نامههایی را خطاب به همسرش نوشته و پاسخ آنها را نیز دریافت کرده است. ظاهراً نوشابهی امیرى که شکنجههای اسدی را مو به مو از روی کتاب حفظ کرده و در مصاحبهها بیان داشته، نگاهی به این بخش از کتاب نیانداخته تا لااقل به همسرش توصیه كند که برای رو نشدن دروغهایش این بخش را حذف کند.
در زمستان ۱۳۶۷ در زندان اوین روزنامههای جمهوری اسلامی، کیهان و اطلاعات فروخته میشد. هر روز صبح و بعد از ظهر به تعداد اتاقهای یک بلوک، روزنامه تقسیم میشد. اسدی در این رابطه نیز حقیقت را نمیگوید. آمار ۵ هزار زندانی اعدامی ادعایی در سال ۱۳۶۷ هم مربوط به کل ایران است و نه اوین که آنهم به نظر من صحیح نیست. اسدی اینجا از هول حلیم در دیگ افتاده است.
فیلمفارسی بدون چاشنی نمیشود
مثل همهی فیلمفارسیهای دههی ۴۰ و ۵۰ خورشیدی که در آنها بیدلیل و با دلیل از چاشنی سکس و رقص، برای ایجاد جاذبه و هیجان استفاده میشد، اسدی هم از همین وسیله به زعم خود برای جذابیت کتاب استفاده میکند. مثلاً در صفحهی ۲۲ کتاب ضمن آن که پدربزرگش را «کازانووا» خطاب میکند، در مورد چگونگی حامله شدن مادربزرگش مینویسد:
«یک روز درست وسط کار، پدربزرگم، دست مادربزرگم را گرفته و او را به قسمت خرمنکوبی کشانده و روی زمین میخواباند و در ملحفهای نازک و کتانی میپوشاندش. مادر من، یعنی تنها دخترشان، نتیجهی این میعادگاه پرشور بود.»
آیا فکر نمیکنید در خانوادههای قدیمی ایرانی، به ویژه ۵-۶ دهه پیش گفتگو در این موارد یک تابو بوده و هیچ مادر بزرگ و پدر بزرگی راجع به هماغوشیشان با دختر و یا نوهشان صحبتی نمیکردند؟
و یا در صفحهی ۲۷ کتاب در مورد آن که چگونه پدرش شانس استخدام شدن در شرکت نفت را از دست داد، مینویسد: «...معاشقههای متعدد او، سرانجام روی شانساش برای ورود به تجارت نفت تأثیر گذاشت. آن روز، رئیس شرکت نفت،[که بایستی مرحوم عبدالله انتظام باشد] وقتی وارد اتاق کارش میشود، پدرم را که درست وسط جماع با زنی بود، مییابد. پاسخ پدر من به مخالفت آن مرد، منجر به سیلیزدن به وی و اخراج شتابزدهی پدرم میشود.»
آیا در زمان شاه امکانپذیر بود که یک کارمند ساده که در دههی ۲۰ عضو سندیکای کارگران کفاش بوده، بتواند همراه با زنی در غیاب رئیس شرکت نفت، به اتاق او برود و به همآغوشی بپردازد؟ آیا جا قحطی بود؟ آیا اتاق رئیس شرکت نفت با آنهمه جاه و جلال اینقدر بیدر و پیکر بود؟ (البته ممکن اسدی مدعی شود پدرش به همراه آن زن، مستخدم و نظافتچی اتاق رئیس بودهاند)
اسدی در صفحهی ۴۲ و ۴۳ کتاب، سونیا زیمرمان را که در سال ۱۳۵۳ خبرنگار کیهان انگلیسی بود به شکل شهوتانگیزی تشریح میکند. وی توضیح میدهد که دگمههای پیراهن سونیا نمیتوانست فشار سینههایش را تحمل کند و همیشه یکی از آنها باز میشد و وی به شکل عریانی در آنها خیره میماند و سونیا نیز لبخند سریعی بر لبش نقش میبست. اسدی در همانجا توضیح میدهد شبی که در سال ۱۳۵۳ دستگیر میشود، با سونیا قرار داشته و در طول روز نمیتوانسته فکر این که همهی شب را در کنار آن سینهها خواهد گذراند از سرش بیرون کند.
وی همچنین در صفحهی ۲۱ کتاب از «سیدی» میگوید که در خانهشان که شبیه خانه «قمرخانم» بود اتاقی داشت. شبها زنهای او دعوا میکردند که او پیش کدام یک بخوابد. هر کدام که موفق میشدند، شورتشان را بالای رختخوابشان میگذاشتند که ساکنان خانه متوجه شوند «سید» شب را با او گذرانده. وی همچنین در همان صفحه مدعی میشود که آنجی دختر همسایه در خانهای که دهها تن در آن زندگی میکردند شبها لخت مادرزاد در حوض وسط خانه آبتنی میکرد و وی از بالای پشتبام او را میدید و مواظب بود سرصدا نکند تا دیگران بیدار شوند! و در صفحهی ۲۸ همان شبی که پدرش وسط عشقبازی در اتاق رئیس شرکت نفت گیر افتاده بود وی نیز در آبانبار خانه در حال عشقبازی با آنجی گیر میافتد.
نحوهی آزادی از زندان و آرزوی نوشیدن آبجو
اسدی میگوید پیش از آزادی از زندان توسط فردی که او را نمیشناسد، مورد بازپرسی دوباره قرار میگیرد و پس از پرسشهای اولیه، ناگهان بازجو از او میپرسد: «تصور کن میخواهیم آزادت کنیم، چه کار میکنی؟ این یکی از لحظاتی است که من خودم هستم و هیچچیز حتا تهدید مردن نیز نمیتواند مرا متوقف کند. من میپرسم: راست بگم یا دروغ؟ او میگوید: اول دروغ بگو. من میگویم: به حزبالله میپیوندم. هرگز نمازم را قطع نمیکنم. در دعای ندبه شرکت میکنم. قرآن [روی سرم] نگه میدارم. بازجو میگوید: حالا راستش را بگو. من میگویم: برای من در این دنیا چیزی به جز همسرم، ادبیات و آبجو باقی نمانده است. اینها تنها چیزهای مهم برای من پس از به دست آوردن دوبارهی استقلالم در زندان هستند. مرد بلند میشود. پشت سرم میآید، آهسته به شانهام میزند: »تو تنها کسی هستی که به ما دروغ نگفتهای. فقط مواظب باش آبجوی انگلیسی زیادی نخوری...» (صفحهی ۲۹۹)
آیا باور میکنید کسی که برای آزادی هرچه زودتر از زندان در طول ۶ سال به هر خفت و خواری تن داده، در زمانی که میخواهند او را آزاد کنند از آبجو خوری دم بزند و بازجوی زندان اوین او را مورد ملاطفت قرار دهد؟ آیا باور میکنید کسی که مدعی است به خاطر آنکه هنگام خودکشی اشتباهی الکل را به جای مادهی ضدعفونی کننده نوشیده و ۸۰ ضربه شلاق هم نوشجان کرده، هنگام آزادی چنین ریسکی کند؟ آیا بازجوی چنین نظامی سعهصدر هم دارد و بذلهگو هم میشود؟
آیا برای آن که نشان دهم به جای خاطرات زندان با یک سناریو فیلم و یک دروغگوی حرفهای مواجه هستیم نیاز به ارائهی شواهد و دلایل بیشتری است؟ البته اسدی راست میگوید برای او چیزی به عنوان «شرافت»، «صداقت»، «راستگویی»، «درستکاری» و ... به هیچ وجه مطرح نیست.
هوشنگ اسدی و انتشار کتاب به انگلیسی
هوشنگ اسدی بنا ندارد راجع به هیچ چیزی راست بگوید. او در پاسخ سؤال محمد صفریان از سایت گذار که میپرسد: «گویا این کتاب، نخستین کتاب خاطرات زندان دهه شصت به زبان انگلیسی باشد، درست است؟»
با قاطعیت میگوید: «بله، این کتاب نخستین گزارش مستند از سرکوب خونین دهه وحشت بزرگ در ایران به زبان انگلیسی است٬ همین متن بود که توانست صدای قربانیان دهه شصت را به گوش جهانیان برساند.»
هوشنگ اسدی اطلاع دارد که پیش از این خاطرات دکتر رضا غفاری به انگلیسی انتشار یافت و سپس به فارسی ترجمه شد یا کتاب مارینا نمت «زندانی تهران» به ۲۷ زبان خارجی از جمله انگلیسی توسط انتشارات «پنگوئن» که اعتبارش به مراتب بیش از One World است انتشار یافت و به خاطر دروغپردازی نویسندهاش با اعتراض جدی زندانیان سیاسی با گرایشهای مختلف سیاسی روبرو شد. هوشنگ اسدی در ۱۷ دی ماه ۱۳۸۶ مطلبی از روزنامه نیویورک تایمز را در معرفی کتاب مارینا نمت زندانی توابی که با بازجویش ازدواج کرده بود، در سایت اینترنتی «روزآنلاین» که توسط او و همسرش اداره میشود، انتشار داد.
دلیل انتشار کتاب به زبان انگلیسی از سوی مارینا نمت و هوشنگ اسدی مشخص است. آنها که خود بیش از هرکس به دروغپردازیهایشان واقفند، میدانستند چاپ کتاب به زبان فارسی و واکنشهایی که از سوی زندانیان سیاسی، آگاهان و فعالان سیاسی و روشنفکران برمیانگیزد، شانس انتشار کتاب به زبان انگلیسی را به مخاطره میاندازد. از این رو است که مارینا نمت در حالیکه در خاطراتش میگوید در ۱۲ سالگی اشعار سعدی و حافظ و مولانا میخوانده و دوران دبیرستان را نیز در ایران سپری کرده و در مصاحبههای رادیو تلویزیونی با تسلط کامل به فارسی صحبت میکند، مدعی میشود به خاطر عدم تسلط به زبان فارسی خاطراتش را به زبان انگلیسی انتشار داده است! هوشنگ اسدی این بهانه را هم ندارد. او به هیچ زبان خارجی تسلط ندارد و چند سال پیش متن فارسی کتابش قرار بود توسط نشر باران در سوئد انتشار پیدا کند. نشر باران این توضیح را به خوانندگانش که آگهی به زودی منتشر میشود کتاب را هم درج کرد، بدهکار است که چرا کتاب به فارسی انتشار نیافت. به نظر من اسدی به دلایلی که ذکر شد ترجیح داد از چاپ فارسی آن خودداری کند و به دنبال چاپ کتاب به زبان انگلیسی، برود.
ایرج مصداقی
ژانویه ۲۰۱۱
۱- موضوع ترور خامنهای توسط مجاهدین صحت ندارد. به خاطر در پیش بودن ۷ تیر و «عملیات بزرگ»، مجاهدین از تحریک آشکار رژیم و برانگیختن حساسیتهای امنیتی پرهیز داشتند. رژیم نیز سالها تبلیغ میکرد که این عملیات کار گروه فرقان بود، اما در چند سال اخیر انگشت اتهام را به سوی مجاهدین نشانه رفتهاست.
۲- برای دریافت اطلاعات بیشتر در مورد خدایی میتوانید علاوه بر حزب توده، به گفتههای کسانی که وی را از نزدیک میشناسند، رجوع کنید:
http://www.tudeh-iha.com/?p=931&lang=fa
۳- حزب توده مدعی است که فریبرز بقایی مسئول مالی این حزب، پولهای هنگفت این حزب را که در حساب بانکیاش بوده، بالا کشیده است و وزارت اطلاعات از آن برای راهاندازی سایت «راه توده» و «پیک نت» استفاده کرده است. اطلاعیه نشست (وسیع) کمیته مرکزی حزب توده ایران در آذرماه ۱۳۸۷.
مقالات هوشنگ اسدی علیه روشنفکران ایرانی در کیهان هوایی و طرح «تهاجم فرهنگی»
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر