نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ بهمن ۷, پنجشنبه

دریافتی: از دفتر خاطرات یك سربدار


دریافتی: از دفتر خاطرات یك سربدار


مروری بر روزهای خروشان سال 60

داشتن شور  و انگیزه انقلابی لازمه هر فعالیتی است!
در اینجا روی موضوعاتی که در پرنده نو پرواز1 به تفصیل صحبت شده، مکث نمی کنم، بیشتر می خواهم از مسائل زندگی روزمره در آن  6 ماه صحبت کنم. در واقع از نگاه یک جوان بیست ساله که در یک خانواده کارگری پرورش یافت، در بطن مبارزات آن دوران سیاسی شده بود و  با شركت در این مبارزات درك اش ارتقا یافته بود. در خاطراتی كه سال گذشته انتشار یافت ورود به جنگل و شرکت در تدارکات و بخشی از اتفاقات آن دوران را بیان کردم. ،این تجربه میتواند برای نسل جدید که ما همدوش آنان در حال مبارزه هستیم ارزشمند باشد. بویژه شركت در زندگی جمعی انقلابی که آرزوی هر جوان انقلابی است.
جوان بودم و مانند هر جوان آن دوره سرشار از شور انقلابی. این شور اگر با آگاهی کمونیستی عجین شود، زمین را بلرزه در می آورد. من هم با همین حال و هوا همراه با رفقای سربدار برای فتح شهر آمل و قیام دیگر بار بسوی جنگل های آمل شتافتم.
زمانی که گروه تقریبا تکمیل شد و شروع به آموزش نظامی عمومی كردیم زمان زیادی نگذشت. البته بسیاری از رفقا قبل از ورود به جنگل از تجربه نظامی در كردستان برخوردار بودند. بنا براین زمان زیادی برای آموزش نظامی احتیاج نبود.  
تا قبل از عملیات طرح قیام (18 آبان 60)، یکی از رفقا که مسئول براه اندازی رادیو صدای سربداران بود در چادری کوچکی در میان کمپ عمومی برای راه انداختن رادیو تلاش میکرد: رفیقی كه عینك ته استكانی بر چشم داشت، با آور کت سبزی که آنزمان مد بود و تقریبا تمام انقلابیون به تن میکردنند. نامش منصور (منصو ربیعی) بود و نظر می رسید تکنسین برق بود. به او می گفتیم منصور مخابرات. تقریبا هر موقع که پیش او میرفتم در حال تلاش برای راه اندازی رادیو بود و بعضی اوقات به شوخی به او می گفتم ما آخرش قیام میکنیم و رادیو مازنداران را  میگیریم و تو هنوز در این چادر داری تلاش میکنی برای راه انداختن این جعبه، و بالاخره هم راه نیافتاد و دلیلش هم شرجی و نم بالای جنگل بود، رطوبت زیاد باعث میشد که نویز بدهد. هنوز هم یاد آن رفیق که می افتم شور برم می دارد. این رفیق شبانه روز روی دستگاهها کار می کرد و متاسفانه نمی توانست جواب بگیرد و  آرزوی ما را مبنی بر اینكه صدای مان را بگوش مردم برسانیم، برآورده كند.
روزهای بعد از اولین درگیری (18 آبان)، کم کم شرایط از لحاظ تغذیه نیز دشوار شد. بخاطر اینکه رژیم دیگر میدانست که سربداران در جنگل مستقر هستند و از بیرون از جنگل تغذیه میشوند. رژیم تمام گلوگاههای جنگل را بسته بود، و  پایگاه های نظامی مجهز مستقر كرده بود. درختان اطراف هر پایگاه را قطع کرده و تمام رفت و آمد مردم روستائی و کارگران معادن را کنترل میکرد. حتی چند جاسوس به میان کارگران معادن و روستاها فرستاده تا از ما اطلاعات بگیرند. (در تمام این مدت این پروژه به شکست انجامید.) هیچ کدام از این کارها نتوانست مانع انجام نقشه مان در ارتباط با قیام در شهر شود.
طی این دوره بود که رفقای تدارکات نتوانستند برای ما غذای كافی بفرستند. ما به ناچار به طبیعت رو آوردیم. درخت ازگیل فراوان بود (درختی وحشی كه میوه ی کوچکی دارد و بخش عمده میوه اش دارای هسته های ریز است. فقط یك لایه نازكش خواركی است و اغلب ترش مزه است.) این یكی از غذاهای روزمره ما بود.
یك بار هم یكی از قاطرهایی كه داشتیم و در اثر گرسنگی در حال موت بود. كشتیم و گوشت آنرا به صورت قورمه با ادویجات درست کرده و یك هفته ای از آنها ستفاده کردیم،ناگفته نماند رفیق محسن آشپز (محمد صادق یزدان پناه) نیز استاد درست کردن غذا بود و البته زمانی که گرسنه باشی همه چیز مزه میداد. از آردی که خودت خمیر کرده باشی و آنرا پخته باشی، تا  مربایی را كه در روغن سرخ كنی. یا سیب زمینی زیر خاکستر. بعضی از روزها که با رفقا برای گشت زنی به اطراف میرفتیم با جنگل نشینان که دیگر همه با چهره های ما آشنا بودند برخورد میکردیم. آنها ما را دعوت میکردنند به غذا. بارها از این نوع برخوردها برایمان اتفاق می افتاد اما با ایده هائی که داشتیم، علیرغم گرسنگی شدید حاضر نبودیم که شریك غذا آنها شویم. غذایی كه با زحمت زیاد بدست می آوردند. ولی زمانی كه خیلی اصرار می كردند با آنان همسفره می شدیم. چه  لذتی میداد برنج کته شان یا نان روغنی که خودشان می پختند.
زمانی كه در كمپ ها مستقر بودیم، هر روز صبح که از حواب بیدار میشدیم برنامه روزانه مشخص بود. ورزش، صبحانه، آموزش نظامی، تمرین سرود، بحث های عمومی و پیشنهاد ها و نظرات و البته برخی مواقع سخنرانی رفقا سیامك زعیم و حسین ریاحی و پیشبرد جدل های درون سازمانی. انجام وظایف تقسیم شده كه برای هر تیم یا گروه مشخص شده بود. گشت های روزانه و اطلاعات و جمع آوری اخبار، شب نشینیهای بی نظیر همراه با رقص و پایکوبی که عموماً شامل رقص کردی، سرودهای لری و سرودهای شمالی می شد. و البته کشیک و نگهبانی های شبانه زیر باران،
چیزی که برایم بسیارجذاب بود آموزشهای نظامی رفیق  محمد تی ان تی (محمد حسین عطایی) بود و ابتکار ش  در زمینه ساخت دیگهای زود پز انفجاری2.
مسئله دیگری که بنظرم جالب بود نام مستعار رفقا بود که هر کدام از آنها را از دیگری مشخص میکرد اما بعضی از این اسمها از روی کار و عملی که رفقا انجام داده بودند معروف شده بودند و بعضی از اسمها هم رفقا خودشان انتحاب میکردند. مثلا:
شهاب، کاک اسماعیل، محمد تی ان تی، یوسف گرجی، مسعود پیکار، ناصر اهواز، حمید آر پی جی، محمددکتر، علی ام یک، رضا قرقی، محسن  آشپز، و ..........
مشکل دیگری که مدتی در جنگل با آن مواجه بودیم، پوشاک و بهداشت بود در این مدت بسیاری از رفقا بیماری پوستی شدید (خارش شدید) گرفته بودند. تن همه مان زخمی زیلی شده بود. مدت ها با یک جفت کفش که تقریباً از بین رفته بود، یا یک دست لباس زیر و پیراهن و شلوار، سر کرده بودیم. بلاخص در زمستان.
رعایت بهداشت فردی سخت بود. هوای شمال معمولا بارانی، با رطوبت بالاست، لباس شستن و خشک کردن بسیار مشکل بود اما شاید باور کردنی نباشد كه در سر چشمه های رودخانه آمل3 در زمستان حمام می كردیم و ریش می زدیم و لباس می شستیم  و بعد دور آتش می نشستیم و بوی دود می گرفتیم. زمانی که نو جوان بودم تنها در فیلمهای مستند، در باره ویتنام، کوبا، چین، و  تنها در کتابهایی که آن دوران میخواندیم، اینجور صحنه ها  را دیده و شنیده بودیم، اما وقتی خودت تجربه می كنی خیلی تفاوت دارد، بخشی از تطبیق یافتن با محیط و  آبدیده شدن فرد است.    
آن زمان یاد کتاب سردار جنگل افتادم و وقایعی که در آن کتاب ذكر شده بود. برایم مثل یک رویا بود، پیش خود می گفتم مگر میشود زندگی در جنگل، در سرما، و گرسنگی و خستگی مفرط  را تحمل کرد.  بعدها فهمیدم که چیزی که انسانها را میتواند نگهدارد عزم اراده، تعهد، و باور داشتن به هدف، ارزشها و  احساسات انقلابی است. چیزی كه آن را ایدئولوژی می نامیم. اعتقاد داشتن به کمونیسم بعنوان علم رهائی بشریت، به ما در گرما و سرما نیرو می بخشید و  ما را آماده نبرد با مشكلات می كرد.

نصب قوطی های کنسرو
بعد از شکست طرح نظامی اول (طرح 18 آبان)، و علنی شدن فعالیت ما در جنگل دیگر اوضاع مثل سابق نبود و باید احتیاط بیشتری می کردیم. طبق اخباری که بدستمان رسیده بود. رژیم طرح حمله ای را تدارک دیده است. (که معروف به چکش و سندان بود. كه درهم شکست و تلفات سنگین برای مزدوران رژیم ببار آورد.)  ما هم با آگاهی از این موضوع، دیده بانی و گشتهای شبانه بیشتری را سازمان دادیم، نقاط ورودی احتمالی دشمن به جنگل را زیر نظر گرفته بودیم. در اطراف محل کمپ وسط كه وسعت زیادی داشت. با یک تاکتیک بسیار ساده خط کمربندی ایمنی با استفاده از  قوطی های خالی کنسرو درست کردیم که بوسیله طناب هر 5 تا ده متر به هم وصل شده بودند. قوطی ها را سوراخ کرده و به شاخه ها و درخت ها وصل میکردیم و به محض عبور و گیر کردن قوطی ها به صدا در می آمدند. و در واقع حکم دزد گیر را بازی می کردند. با توجه به اینكه درسکوت شب، صدا در جنگل بسیار می پیچید. به هر حال طرح قوطی كنسروها مشکلاتی هم  برای خودمان بوجود می آورد. یکی دو بار پای رفقا به آنها خورده بود و باعث شده بود که ما موضع بگیریم. اما  زمان درگیری 22 آبان که نیروهای رژیم ما را محاصره كرده بودند، و در ساعات اولیه صبح هنگام گرگ و میش، صدای این قوطی ها برای ما که در کمپ موضع گرفته بودیم خیلی خوشحال کننده بود.
روزی رفیق یوسف گرجی (سهیل سهیلی) گفت ما وقتی وارد جنگل شدیم، جنگل بسیار برایمان بزرگ، ناشناخته و  و دست نیافتنی به نظر می آمد. اما به مرور، تمام جنگل مانند یک خانه تیمی برای ما شده بود و  کوچک به نظر می رسید.    

كلت نقره ای  
كلت كالیبر 45 نقره ای و خوش دستی داشیتم كه یكی از رفقای آمریكایی هنگام بازگشت رفقا به كشور به اتحادیه هدیه داده بود. برای ما جوانان آن زمان این موضوع بسیار جالب و جذاب بود.  وقتی آنکه در دست میگرفتی واقعاً خوش دست بود و همانطور که در فیلمها دیده بودیم! حس خوبی بهت دست میداد. شاید تمامی رفقا دوست داشتند که اینو داشته باشند. متاسفانه نصیب من نشد. تا جایی كه به خاطرم می آید، این كلت در اختیار یكی از رفقای زن گروه پزشكی به نام مینا تات قرار گرفت. مینا پس از شكست قیام در شهر به اسارت رژیم در آمد. متاسفانه او شكست قیام و فشارهای دشمن را تاب نیاورد. و همان روز به همكاری با رژیم پرداخت و موجب شناسایی یكی از رفقای سورنا درخشان (مراد) شد. علیرغم این همكاری مینا در شش بهمن سال 61 به همراه 22 تن دیگر از رفقا در آمل اعدام شد. یك دلیل اعدام وی این بود كه همه اطلاعاتش را در مورد همه كسانی كه می شناخت نداد.

شلوارلی
 ورود به شهر مان مثل سفر  عده ای توریست همراه با راهنماهای محلی بود كه برای سیاحت شبانه وارد شهر شدند. شب هنگام از  خیابانهای اصلی شهر و كوچه پس كوچه های محله های شهر گذر كردیم. صدای صجبت مردم از از خانه ها  یا صدای تلویزیون را می شنیدیم. تک و توک عابران پیاده از کنار ما می گذشتند و باتعجب نیم نگاهی به ما می انداختند و رد می شدند. اغلب فكر می كردند بخشی از نیروهای رژیم هستیم و در حال مانور دادن هستیم.
ورود به شهر و مستقر شدن مان در مجموع بی دردسر بود. هر چند زمانی که برای حمله در نظر گرفته بودیم «بخاطر دیر رسیدن به شهر» بیست و چهار ساعت به تعویق افتاد. اما اینکه به این راحتی وارد شهری شدیم كه بدل به یك دژ نظامی شده بود کلی حال کردیم. لباس های مان متنوع بود. برخی از رفقا پوتین و  آورکت پوشیده بودند، و كوله پشتی بر دوش داشتند. بعضی ها با کفش اسپرت و بارانی های سبز رنگ و کلاه های پشمی و پالتو. دم صبح روز 5 بهمن در یک خانه دو اتاقه (كه سی متر هم نمی شد) مستقر شدیم.  بیش از صد نفر با تجهیزات كامل نظامی در یک خانه بدون اینکه کسی متوجه بشود درحال استراحت و آماده شدن برای نبرد سرنوشت ساز بودیم. در حیاط  خانه با چند تن از رفقای هم سن وسال خودم در حال گفتگو بودم و رفیق فرح نیز در جمع ما بود رفیق  فرح شلور لی را از کوله پشتی خود در آورد و به من که تقریبا شلوارم خیس و پاره شده بود داد که بپوشم، رفقا که اونجا بودن متوجه شدند که سخت در حال تکاپو برای بستن کمر شلوار هستم، «چون یک سایز کوچک بود» و شروع به دست انداختن و جوک تعریف کردن شدند و کلی خندیدند، در همین لحظه رفیق اسماعیل که در گوشه حیاط با تنی چند از رفقا در حال گفتگو بود به سمت ما آمد و در حین گفتن چیزی چشمش به قیافه من افتاد که در اون سرما بخاطر پوشیدن شلوار لخت شده بودم و هر جوری بود میخواستم این شلوار رو بپوشم، نتوانست جلوی خود را بگیرد و او نیز به خنده افتاد و دستی به پشتم زد و گفت صبح که شد میریم از فروشگاه یه خوبش را  برات می خریم!      

نقش كلیدی تدارك
اكنون به گذشته فکر میکنم و برای حركتهای امروز به آن تجربه می اندیشم، یاد این آموزه مهم جنگ خلق می افتم که تدارک ایدئولوژیك – سیاسی- تشكیلاتی و نظامی (بویژه در مراحل نهایی)برای شروع جنگ یك مسئله اساسی است. عنصر برجسته در همه این زمینه ها شهامت و از خود گذشتگی است. یاد آن روزها که می افتم، رشادت و فداکاریهای کم نظیر رفقای سربداران تحسین برانگیز و درس آموز است.
در آن شرایط، سازماندهی (سیاسی،ایدئولوژیک4) این همه نیرو (بیش از 100 نفر كه بعدها حدود 20 نفر از دیگر نیروهای سیاسی به آن اضافه شدند)،حمل و جابجائی تمام تجهیزات نظامی و واسلحه ها که یكی دو ماه قبل با وسایل مختلف به جنگل منتقل شده بود. سلاحهایی كه ازکردستان و خوزستان و تهران به آمل آورده شد. تدارك چند ماه غذا برای رفقا و ارسالش به جنگل، فرستادن پوشاک، دارو؛ هماهنگی ورود رفقا از مناطق مختلف (ازکردستان،خوزستان،تبریز،تهران، اصفهان،لرستان و...) به جنگل، تلاش شبانه روزی و بی وقفه رفقای محلی  برای تدارکات و محافظت از رفقا و لو نرفتن طرح  قیام همه و همه نشان از اعتقاد راسخ سربداران به هدف شان داشت. هدف تغییر جهان و فتح آن. جهانی که مختصات آن در جریان سه انقلاب بزرگ کمون پاریس، انقلاب اکتبر و  انقلاب جین ترسیم شد و توسط رهبرانی چون ماركس و لنین و مائو مدون شد.
برخلاف نظرات آشكارا راست و یا راست در پوشش چپ كه امروزه با آن روبرو هستیم. شواهد حاكی از آن دارد كه جامعه ما نیاز به  انقلاب قهر آمیز دارد. خیزش سال گذشته بار دیگر بر چنین ضرورتی تاكید كرد. بار دیگر نیاز به قهرمانی ها بزرگ و فداكاریهای بزرگ است. با تكیه به تجربه سربداران و سلاح کمونیسم انقلابی می توان خود را برای نبردهای تعیین كننده فردا آماده كرد و پرولتاریا و خلق را در راه رهایی یاری داد.

دیر نیست، دور نیست، روز رستاخیز خلق!
    
پنج بهمن 1389

پانویسها:

1-     کتاب پرنده نو پرواز را میتواند در سایت سربداران و یا وبلاگ پرنده نو پرواز دریافت کنید.

2-     رفیق محمد تی ان تی قد بلند،و خوش چهره بود با موهایی لخت. اوایل شلوارک کوتاه مخصوص کوه پیمائی بر تن داشت. بسیار جدی بود و  نظم و انضباطش زبانزد بود. اول آشنایی ام  با او راحت نبودم. به خاطر درك محدودم كه فكر می كردم هر كس كه قیافه اش کارگری نباشد، یا یقه پیراهنش چرکی نباشد، زیاد نمیشود روش حساب كرد. دو حلسه طول نکشید که مجذوب رفتار رفیقانه و مودبانه او شدم.  زمانی که متوجه سابقه مبارزاتی این رفیق در کردستان شدیم تازه متوجه برداشت بسیار سطحی خود شدم. او متخصص انفجارات بود و كتاب طرز كار با مواد منفجره را نوشته بود. و سازنده بمبی با قدرت انفجاری بالا به نام بمب حیدر بود. دیگ زود پز انفجاری نیز طرح وی بود. قرار بود از این دیگها برای تخریب مقر بسیج استفاده شود. ساختمان بسیج مزدوران که مقابل پل معلق قرار داشت تنها ساختمان مستحكمی بود که تصرف آن سخت بود. ساختمانی بود که مجهز به انواع سلاح سبک و سنگین بود. بنابراین برای انهدام آن میباست از مواد تی، ان، تی استفاده کرد. که البته بیراه نبود که رفیقمان معروف شده بود به محمد تی، انی، تی، یک دیگ زود پز طوسی رنگ، پر از مواد منفجره قوی همراه با چاشنی و فیتله ای که از همان سوراخ دیگ زود پز بیرون زده بود. همین کافی بود تا ساختمان بسیج مزدوران را ویران کند بعد ها در زمان حمله به بسیج (به سرپرستی رفیق فرامرز فرازد)، از کوچه باریکی که بغل بسیج بود، همزمان با شروع حمله، رفیق مهدی تهران مسئول حمل این دیگ زود پز به درب بسیج شد. اما تا جایی كه به خاطرم می آید به خاطر نم زیاد هوا چاشنی اش عمل نکرد.

3-     رودخانه آمل میان دو بخش جنگهای آمل قرارگرفته. چند شب قبل از حمله ما باید از این سوی جنگل به آن سوی جنگل میرفتیم و تنها راه گذر ما رودخانه آمل بود(که در زمستان پر آب و جریان شدیدی دارد) و ما برای فتح آمل می بایست از این رودخانه گذر میکردیم، شبی سرد و باز مهتابی، گروه جلو دار، از جنگل گذر کرده و در اطراف جاده پناه گرفتند و مراقبت از جاده را بعهده گرفتند، تا رفقا از جنگل پائین بیایند. برای حرکت به سمت رودخانه باید از جاده گذر میکردیم، این موضوع باعث کندی کار میشد چون به محض روشنائی ماشینی باید همه پناه میگرفتند تا ماشین رد بشود. به هر حال از جنگل پائین آمدیم و در بین کناره جاده و رودخانه پناه گرفته، تا زمان مناسب از رودخانه به طرف دیگر جنگل برویم. واقعا هوا سرد بود و بعضی از رفقا با کفشهای سبک و ورزشی بودنند، تمام گروها همراه با سر پرستان مشخص بودنند. رفقایی از رودخانه رد شده و ما بین دو طرف رودخانه طنابی کشیده بودنند که رفقا برای رد شدن از رودخانه همراه با مهمات و وسایل خود طناب را گرفته و از رودخانه به آرامی رد شوند. جریان تند آب بعضی از رفقا را بدرون آب می انداخت اما چه باک که هیچ حادثه ای در آن ساعات نمی توانست جلو دار ما باشد. به هر حال از این مانع طبیعی رد شدیم و یک قدم به فتح آمل نزدیک تر.     
   
قبل از رفتن به آمل یک روز یکی از رفقا که مسئول ما بود (آن زمان من فعال اتحادیه بودم و  قبلا تعلیمات نظامی هم دیده بودم) گفت که قراره دو هفته برای یک عملیات نظامی به منطقه ای خارج از شهر خودمان بروم. بدون درنگ قبول کردم. علت هم کاملاً مشخص بود. شرکت در عالی ترین شكل مبارزه، شور انقلابی بالا، آرمانگرائی، تعهد به سازمان.  بعدا رفقا مسئول برای ما جلسه گذاشتند و سیاستهای جدید را توضیح دادند. اما من همچون بسیاری از رفقا زیاد به بحثهای تئوریك سیاسی كار نداشتیم بیشتر دنبال این بودیم كه هر چه زودتر عمل كنیم.     


هیچ نظری موجود نیست: