نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ شهریور ۳, چهارشنبه


کپک زدگی نگرشهای موزه ای در تحليل شخصيت های تاريخی: مورد علی شريعتی
احمد آل حسين


26 مرداد 1389
http://rahetohid.wordpress.com
ahmad.alehossein(at)gmail.com
بی سرانجامی و بی هدفی فعلی جنبش سبز پس از ناتوانی در رسيدن به اهداف استراتژيک از جمله تغيير در ساختار سياسی و حقوقی نظام با استفاده از ابزار قانونی موجود و ورود آن به مرحله انقباضي، خلاء ايدئولوژيکی مشهودی را در بين عاملين اجتماعی و فکری متکثر اين جنبش پديد آورده است. اين البته طبيعی جنبش های ناکام شده اصلاح طلب است و نمونه تاريخی آن هم پس از (يا از کمی قبل از) کودتای 28 مرداد 1332 در ايران در شرايط بعضاً مشابه تاريخی می توان سراغ کرد که به تعميق اختلافهای فکری و ايدئولوژيک و انشعابهای بی انتها در گروهها انجاميد. در اين مرحله، عاملين فعال در اين گونه جنبشهای اجتماعی خود را با اين سؤال بزرگ مواجه می بينند که چگونه می توانند ناکامی ها را توضيح داده و ارزشهای و آرمانهای خود را باز تعريف کنند. اين فرآيند اما فرآيند صد در صد خود جوش و خود انتقادی برای هر دسته و گروهی نيست.
در عمل آنچه معمولا اتفاق می افتد اين است که گروههای مختلف در گير در جنبش، شروع به نقادی عمدتاً تند و تيز از ديگر گروهها کرده و آرمانها و ارزشها و شخصيت های الگوشده آنها را به زير سؤال برده و عامل شکست و ناکامی جنبش می شمارند و در صدد ايجاد يک گفتمان غالب يا حداقل تقويت وفاداری طرفدارانشان بر می آيند. در شرايط پر از شک و ترديد، چنگ زدن به بزرگان فکری و بيرون کشيدن آنان از موزه حافظه تاريخی و به رخ کشيدن يا تخريب و سنگسار کردن آن چهره ها امری متدوال ميشود. بيرن کشيدن و باز نگری چهرهای مهم تاريخی صد البته امری مبارک است و می تواند باعث پويايی و تولد انديشه ها و چهره های جديد شود. اما آنچه اين فرايند را بی سرانجام می کند تداوم برخورد موزه ای با اين الگوهای فکری است.
در بيشتر مواقع، گروههای مختلف مذهبی و سکولار و نيمه سکولار، چپ و راست و ميانه، سرخ و سفيد و سبز، وارد بحث و جدلهای ايدئولوژيکی عمدتا بی سرانجام و بی حاصل و بسيار کسالت آوری می شوند. در اين بين کسانی که از هنر تبديل اين مشاجرات بی سر انجام به گفتگوهای سازندهء انديشه ها و استراتژی ها نوين برخوردارند می توانند پيشتازان تحولات مثبت آتی باشند. اما پيدايش گفتمانهای نوين رهايی بخش از دل اين مشاجرات در فضای عمومی حاضر، مشروط است به اجتناب از مفروضات نادرست و ناصوابی که اين گفتگوهای موجود را به حالت مخرب امروزين در آورده اند.
در اين مقاله سعی دارم تنها چهار پيش فرض مخرب و ناصواب را به بحث گذارم تا شايد کسانی که در اين جدل ها درگير هستند با اجتناب از اين مفروضات ناصواب عمدتاً ناخودآگاه، در ايجاد گفتگوهای سازنده و گفتمان های رهای بخش گامهای اساسی بردارند. واضح است کسانی که آگاهانه چنين مفروضات غير منطقی را زير بنای تحليل ها و نقادی های خود از ديگران قرار می دهند جز تبديل خود به نيروهای مخرب و تفرقه انگيز و موانع تحول مثبت عمل ديگری انجام نمی دهند. ژست های روشنفکرانه و استفاده از واژه های شبه آکادميک در اين سنگسارکردن يا پرستش شخصيت های تاريخی نيز کمکی به اين قماش افراد نمی کند.
نيم نگاهی سطحی به مجموعه فعاليت ها و گفتگوهای اينترنتی فعالين ايرانی حول و حوش عوامل ناکامی ها و چه بايد کردها براحتی نشان دهنده وجود شرايط فوق در جنبش تحول خواهی ايرانيان است. از جمله معرفهای بسيار پررنگ اين مشاجرات ايدئولوژيک، هدف قرار دادن، تجزيه تحليل کردن و نقد يا تخريب کردن چهره های تاريخی و نخبگان يک گروه توسط گروه ديگر است. در اين نوشته اينجانب تنها به عنوان يک مطالعه موردی به نمونهء شيوع مجادلات حول يکی ازبحث برانگيز ترين شخصيت های تاريخ معاصر ايران يعنی "علی شريعتی" می پردازم که به علت نقش پررنگش عليرغم تنها 44 سال عمر و با وجود سه دهه از خاموشی اش، هنوز منبع و منشاء بسياری از کشمکش های فکری در بين ايرانيان است.
در اينجا از تحليل سيستماتيک محتوای اين مشاجرات اينترنتی در سطح وبلاگ نويسی و تالارهای گفتگويی چون فيس بوک به علت کمبود زمان و فضا اجتناب کرده و تنها سعی می کنم نشان دهم که حد اقل چهار پيش فرض از اساس بی بنيان به شدت در ميان اين مباحثات (له يا عليه شريعتی) متداول اند. همين جا بايد متذکر شوم که اين تحليل تنها محدود به مورد علی شريعتی نيست و حول و حوش شخصيت های تاريخی کمتر بحث برانگيز ديگر هم ديده می شود. زير سوال بردن اين مفروضات غلط در تحليل شخصيت های تاريخی چيزی نيست که اين جانب افتخار پيشتازی آنرا داشته باشم و از اتفاق اين خود علی شريعتی بوده است که در آثار مختلفش به خصوص در مقابله با حملات مخرب به مارکس و مارکسيسم ودر دفاع از انصاف در نقادی اين متفکرغربي، مخاطبين خود را شديداً به اجتناب از اين مفروضات دعوت نموده است. (اينکه اکنون می بينم برخی از دوستان مارکسيست در تحليل های عجولانه خويش که عمدتاً هم از سروش ليبرال استقراض شده چنين انصافی را در باره شريعتی روا نمی کنند جای تأسف است). بنا به دلايلی که خواهد آمد، من اين مفروضات از بنيان مخرب را مفرضات نگرش "موزه ای" می نامم و در نتيجه به شکل استعاره ای عامل "کپک زدگی" فکری کسانی که از اين شبه منطق جهت "سنگسار" يا پرستش شخصيت های تاريخی-فکری استفاده می کنند. پيشاپيش تذکر می دهم قصدم از بکار بردن اين واژه ها انگ زدن و بی احترامی به هيچ گروهی نيست و تنها سعی دارم از طريق اين واژه ها، زشتی مستتر در منطق مذکور را پررنگ تر نمايم بلکه مشارکت کنندگان در اين بحثها، انگيزه بيشتری برای اجتناب ازاين مفروضات داشته باشند.
اما اين مفروضات بی اساس در رويکرد موزه ای در تحليل افکار و شخصيت چهره های تاريخی عبارتند از:

1. فرض ايستايی فکری-شخصيتی:
در نگرش موزه اي، چهره تاريخی مورد تحليل دارای شخصيت ثابت و ايستا در سرتاسر عمرش فرض ميشود. توگويی وی هرگز متحول نشده است و هر چه در زمان های بعدی زندگی اش گفته و انجام داده صد در صد در راستا و امتداد گفته و کنشهايش در زمان های اوليه زندگی اجتماعی وی بوده است. بنابراين در اين تحليل ها بُعد زمان که مهمترين بعد زندگی هر فردعادی است (چه رسد به يک شخصيت تاريخی) غايب است. غيبت اين بُعد زمينه را برای شبه منطق موزه ای فراهم می کند تا دست به شعبده بازی زده نشان دهد که مثلا کسی که مدل امت و امامت را (برای شرايط خاص پيروزی نارس يک انقلاب در جامعه ای که هنوز آگاهی اجتماعی اگر وجود دارد توسط هژمونی گفتمان رژيم سابق شکل گرفته و چون فنری همان استبداد سابق را بازآفرينی می کند) تدوين کرده است، از بدو تولدش تا آخر عمرش بطور ايستا در مورد آن مدل بر اعتقادی استوار بوده است و آن مدل را چون يک نظريه فلسفه تاريخ در هر شرايطی قابل تعميم می دانسته است. يا مثلا کارل مارکسی که در نيمه دوم زندگی بر شدت ماترياليست بودنش در مقابله با شرايط رشد سوسياليسم ايده آليست افزوده از همان ابتدای جوانی يک ماترياليست خشک و بی روح و کسل کننده بوده است!
بدين طريق با ثابت در نظر گرفتن شخصيت يک چهره تاريخی زمينه برای حذف کامل وی بر اساس تنها يک گفته يا کرده در نقطه زمانی خاص زندگی وی فراهم می شود. اينجاست که شباهتی عجيب می بينی بين اين منطق موزه ای (در موزه ها همه سوژه ها ايستا و نا پويا نمايش داده می شوند) و منطق سنگسار در دستگاه نظام قضايی ولايت. کسانی که به سنگسار يک زن به ظاهر مجرم اقدام می کنند، هرگز از خود نمی پرسند تحت تاثير چه شرايطی فرد مظنون دست به عمل مجرمانه زده است و بنا را بر فاسد بودن تماميت شخصيت فرد گذاشته بگونه ای که فساد وی به عنوان تنها عامل اجتماعی پرده از شرايط زندگی اش به تمام جامعه سرايت کرده و پرده عصمت نظام اجتماعی را دريده و برای حذف چنين ننگي، اکنون بايد زير کلوخ افکنی های وحشيانه کاملاً دفنش کرد.

2. فرض تک ساحتی (تک بعدی) بودن شخصيت تاريخی:
نگرش موزه اي، چهره مورد تحليل را به لحاظ روانشناختی و فکری و رفتاری تک بعدی تصور می کند. تک بعدی انديشی شخصيتی زمينه را برای نوع دوم شعبده بازی های زبانی فراهم می کند و آن مجدداً غيب يا حذف کردن کامل چهره تاريخی در تماميت اش با پررنگ کردن و زير سوال بردن تنها بعدی جدا شده از ابعاد متکثر وی است. فرض بر آن است که شخصيت سياسی-فکری مورد تحليل در موقعيت های مختلف اجتماعی و در ميان شرايط گوناگون از زمان زندانی بودن و اعتراف گيری تا زمان صحبت کردن در ميان گروههای مذهبی و يا زمان خطاب قرار دادن دانشجويان سکولار همواره يک جهت گيری منسجم از خود نشان داده باشد. بنابراين بيان ايده ها و انجام اعمال فرد خارج از شرايط اجتماعی-سياسی زمانه اش تحليل می شوند. گرچه چنين انتظاری ممکن است در مورد چهره های فلسفی و دانشگاهی تا حدودی صدق کند اما در مورد چهره های فعال سياسی وروشنفکری و تاريخی که سعی در پل زدن بين گروهها و انديشه های مختلف از طريق وارد شدن سازنده در بحث با آنان داشته اند مطلقاً نارواست. چنين چهره های نافذي، نفوذ خود را در واقع مديون چند بعدی بودن و منعطف بودن و هماهنگ کردن زبان و مرامشان با مخاطب های گوناگونشان در شرايط متنوع هستند. به عنوان مثال اگر گاندی ندا در نمی داد که او همانقدر هندوست که مسلمان و سيک و مسيحي، امکان برقراری انسجام و تفاهم برای جنبش رهايی بخش هند در همان حدی که پيروزی اين جنبش را تسهيل کند فراهم نمی شد.
جالب اينجاست که هم ذوب شدگان بی چون و چرا و هم تخريب کنندگان چهره تاريخی مورد تحليل بطور يکسانی شخصيت تاريخی را به يک بعد تقليل داده و حق طبيعی ناکامل و ناقص و متضاد و متکثر بودن ابعاد مختلف فکری-رفتاری را از وی می گيرند. هر دو طرف دعوا با اين کار وی را به چهره ای که بايد ماورائی باشد تبديل می کنند؛ يکی برای پرستش وی و ديگری برای تخريب کامل و شستن و کنار گذاشتن و حذف وی.
حتماً خواهيد گفت که هدف از نقد و ارزيابی يک شخصيت همين تشخيص تناقضات و نواقص است وگرنه جايی برای نقد باقی نمی ماند. در جواب خواهم گفت صد در صد چنين است و بايد باشد. اما نگرش موزه ای قصد چنين کاری را ندارد. قصد نگرش موزه ای نفی و تکفير تماميت چهره مورد تحليل است بخاطر نواقص و تضادهايی که بايستی در ارتباط با چند بعدی بودن و تضاد های ساختاری زندگی و جامعه تحليل می شدند. گاه حتی بطور مضحکي، مدعيان "منطق ديالکيتکی" از منطق صوری که فاقد توانايی درک تضاد ها و سنتزهاست کمک می گيرند تا به مراد تعميم تضادها و کاستی ها به کليت فکری و کرداری شخص مورد تحليل نائل شوند. عجبا که اين چراغ منطق صوری که به خانه تکفير ديگران رواست در مسجد پرستش چهره های فکری فرهنگی ايشان صد البته حرام است!

3. فرض ايستايی تاريخی:
پيش فرض دوم در نگرش موزه ای معمولاً همراه با پيش فرض سومی است که بر اساس آن، بطور کامل يا نسبی از زمينه اجتماعی-فرهنگی و تاريخی اش بريده می شود و در فضايی انتزاعی و جاودانه و ايستا تحليل ميشود. بريدن چهره تاريخی از پيش زمينه خاص تاريخی اش به جاودانه پنداری انجاميده، برای ذوب شدگان زمينه پرستش و برای حذف کنندگان زمينه تخريب کامل را محيا می نمايد. از اينرو هر دو گروه روش شناسی يکسانی را اتخاذ می کنند که خاص شعبده بازان و ساحرين است و آن گزينشی عمل کردن در تحليل هايشان است. آن که می خواهد نشان دهد مريدش توان ديدن صدها سال پس از خويش را داشته به گزينش جملات و ايده های بريده از او که می توانند در هماهنگی با تحولات امروزين تعبير شوند پرداخته و آنکه در صدد تخريب است نيز بطور گزينشی همين کار را برای نشان دادن ناهماهنگی ها با شرايط امروز. شعبده بازان ما که در غيب کردن ناگهانی و کامل سوژه خود ماهرند، ابتدا اين انتظار را ايجاد می کند که سوژه بايستی توان تشخيص و مقابله با عواقب ناخواسته حتی بدفهمی های گروههای مختلف از ايده هايش تا چندين دهه و سده بعد از خود می داشته است و حتی اگر هم چنين پتانسيلی را از خود نشان داده بايستی به همان پررنگی موضع گيری هايش در زمان حياتش در مقابله با ساير گروههای هم زمانه اش می بوده است. چون اين انتظار برآورده نشود (که هرگز نمی شود) پس بايد سوژه به طور تام و تمام کنار گذاشته شود.

4. فرض اصالت نخبه در تحولات تاريخی:
شايد مضحک ترين و در عين حال تأسف آور ترين پيش فرض موجود در نگرشهای موزه اي، اعتقاد به نظريه اصالت نخبه در تبيين تحولات تاريخی باشد. اين نظريه عهد عتيقی که بايد آنرا نوعی بيماری نظری دانست (و حتی با کمال تعجب شاهديم از جانب برخی کسان مطرح می شود که مدعی درک ديالکتيکی از تاريخ هستند) شخصيت مورد تحليل خود را در مقام علت العلل تحولات زمانه خود نشانده تو گويی تمام جامعه عروسک های خيمه شب بازی وی بوده اند و ساختار های اجتماعی با آن همه عظمت و پيچيده گی گوش به فرمان وی تا با ندای وی به عنوان تنها کنشگر اجتماعی به ناگاه متحول شوند. بر اين اساس اين بزرگان هستند که تاريخ در دستانشان چون مومی است برای شکل دادن. نخبه گان و رهبران در رابطه ای متقابل و ديالکتيکی با شرايط تاريخی تصور نمی شوند. شرايطی که به پيدايش و تاثير گذاری اين رهبران انجاميده و متقابلا توسط آنان شکل می گيرد کم رنگ می شوند. در واقعيت اما، رهبران جنبش های عموما از دل جنبش های در حال تکوين بيرون می آيند و با توانايی های خاص خود در تدوين وفرموله کردن خواسته ها وآرمانهای آن جنبش های نقش بسزايی بازی می کنند. اما همين رهبران نيز محدود به بسياری شرايط اند. بايد زبانی قابل فهم با مخاطبين خود و عموم جامعه متکثر را بکارگيرند و چه زيبا گرامشی (مارکسيست ايتاليايی) نشان ميدهد که اين زبان از قبل توسط هژمونی ها شکل گرفته است. پس کار رهبران فکری جنبش کاری بس دشوار خواهد بود از آنجا که بايد هم زبان قدرت را به خاطر هژمونی اش بکارگيری و هم روح و معنايی جديد و بس انقلابی در آن بدمی. چه بسيار متفکران و روشنفکرانی که در اين امر ناکام مانده زبانی را تا به انتها اتخاذ که جز خودشان و حلقه های تنگ روشنفکری اطرافشان (آنهم به سختی) نمی فهميده اند.
در نگرش های موزه اي، مصدق جاده صاف کن ناخواسته سيطره آمريکا بجای انگليس می شود، هگل پدر فکری فاشيسم آلماني، ميشل فوکوی پست مدرن جاده صاف کن ولنگاری اقتصادی بازارسالاران ضد دولت، و کارل مارکس مقصر پيدايش نظام استالينيستی که تو گويی همهء جنبش های سوسياليستی با آنهمه تنوعشان در سرتاسر جهان منتظروی بوده اند تا با کتاب کاپيتال وی به دنيا بيايند و همه يک گونه آثار مارکس را فهميده اند و همه يک گونه عمل کرده اند و نتيجه طبيعی اعمال و افکارشان هم در نهايت همان استالينيسم و ديکتاتوری دولت سالار سکولار است. شريعتی مقصر بيدار کردن غول مذهب از طريق ايدئولوژيک کردن دين و سياسی کردن دين باوران است که تو گويی در هيچ کجای ديگر جهان و نه قبل و نه بعد از وی هيچ جنبش دين محوری هرگز نقش سياسی بازی نکرده است و تو گويی مثلا از جنبش های حقوق شهروندی در آمريکا که از زبان دين استفاده کردند تا جنبش های راديکال بنيادگرای مسيحی و اسلامی و حتی بودايی (ببر های تاميل) پيدايش پديده جهانی بازگشت مذهب را معرف نيستند. پديده ای که اگر شريعتی بود يا نبود در مقابله با دولت های فاسد و وابسته سکولار در خاورميانه سر بر می داشتند و منتظر وی نمی ماندند.
در اينجا قطعاً قصد من افتادن در سمت تفريطی متقابل با نظريه اصالت نخبه و در نتيجه ناديده انگاشتن نقش چهره های مهم تاريخی نيست. بايد ارزيابی شود که آيا نقشی که شريعتی در ميان اين موج عظيم و جهانی سياسی شدن دين (که هنوز هم با شدت و حدتی تصور نکردنی ادامه دارد) بازی کرد در واقع انحراف آن به سمت در برگرفتن ارزشهای آزادی و عدالت و اخلاقمندی بجای انحصارطلبی و خرافه گرايی بود يا نه؟ اگر بود تا چه حد و اگر نبود تا چه حد؟ اما برای نگرش موزه ای که دنيا را سياه و سفيد می بيند، مسئله اين نيست. شريعتی به تمامه مقصر است چون وی تنها عامل يا يکی از عوامل اصلی تحول تاريخی بوده است! اما اگر شريعتی در رابطه ای ديالکتيکی با ساختارهای اجتماعی زمانه خويش قرار داده شود سوال اين خواهد بود که آيا اين شريعتی نبود که زود تر از بسياری از کسانی که کار دين را يکسره پنداشته و ادعای "خدا مرده است" نيچه را چون پاپيونی به نشانه روشنفکريشان در هر محفلی می پوشيدند به اهميت نقشی که مذهب شروع کرده بود (تا در مقابله با سکولاريسم های بينادگرای بی اخلاق بازی کند) پی برد وسعی در سازنده تر کردن اين نقش داشت (نگاه شود به آخرين نامه خوشبينانه وی به پدرش)؟
تبديل کردن يک چهره تاريخی به عنوان بازيگری ابرقدرت (ابرکنشگر) بريده از ساختار های اجتماعی (که در واقع زمينه پيدايش وی و تاثير گذاريش را تسهيل کرده بوده اند) اين امکان را فراهم می کند تا شعبده بازان منطق کپک زده موزه اي، تماميت شخصيت فکری وی را به ناگاه در مقابل چشمان تماشگران خود غيب يا حذف نمايند.
علاوه بر پيش فرض های فوق پيش فرضهای ديگری هستند که درحوصله اين مقاله نمی گنجند. در مقاله "راه نجات (1): کدامين سکولاريسم داروی درد ماست" به پيش فرض ناصواب تضاد بين سکولاريسم و مذهب در تز ناپخته "جدايی دين از سياست" پرداخته و نشان داده ام که چگونه اين دوگانه انگاری های مهلک خود را با ارائه تصاوير سياه و سفيد از تاريخ متنوع تمدنهای بشری توجيه می کنند و چون باکتری های فلج کننده در ذهن بسياری از جوانان ما نشسته زمينه تقابل های فرسايشی بی نتيجه و بی پايان را محيا می نمايند.
در خاتمه مجدداً متذکر می شوم که واقعيت های "چند بعدی ، ناکامل و پويا بودن شخصيتی چهره های تاريخی" و "چند بعدی و پرتناقض بودن و پويايی شرايط تاريخی" زمان زيست آن چهره ها هيچ کدام دليل بر تبرئه ايشان از نقد شدن نمی شوند. بلکه برعکس هر گونه نقد و ارزيابی که اين واقعيت ها را ناديده انگاشته، در شعبده بازی های کلامی چون لاشخورانی به تکه تکه کردن کليت چهره مذکور (يا جهت تخريب يا ستايش و تمجيد) همت می گمارند، جزبه تيره و تار شدن حقايق نپرداخته، عرض خود برده و زحمت ديگران می
دارند.

هیچ نظری موجود نیست: