نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

نکاتی پيرامون تجدد طلبی ، اروپا محوری


و مذھب بويژه در ايران
يونس پارسابناب
خردادما ١٣٨٩
تجدد طلبی و جنبش ھای رفورماسيونی مسيحی
١ – تجدد طلبی که از آغاز آن نزديک به پانصد سال می گذرد، بر پايه نياز و خواست انسان برای
رھائی از سنن خرافاتی، انديشه ھای متافيزيکی و راه و روش استبدادی بنا شده و در طول تاريخ رشد
و توسعه يافته است. اين روند رھائی بخش، خواھان آزادی انسان ھا از يوغ و محدوديت ھای استبدادی
خانواده، محل کار در جامعه، دين و مذھب و بالاخره دولت است. در نتيجه، تجدد طلبی، انسان را
برای استقرار کامل اصل جدائی دين و مذھب از دولت و گسترش عرفيگری ( سکولاريزاسيون )
راديکال آماده ساخته و شرايط را برای رشد شکل ھای نوين سياست و حکومت در جامعه مھيا می
سازد.
٢– بر خلاف حاميان بينش اروپا محور و پسا مدرنيست ھا، تجدد طلبی (و دموکراسی و عرفيگری
منبعث از آن) از تبعات و پی آمدھای تحول ( و يا انقلاب ) در تعابير دينی و مذھبی نيستند. بلکه ھدف
آنھائی که روايت ھا و قرائت ھای متنوع و جديدی از دين و مذھب و ديگر انديشه ھای متا فيزيکی
ارائه می دھند اين است که تعابير خود را با الزامات و ضرورت ھای تجدد طلبی جاری منطبق سازند.
به عبارت ديگر، جنبش رفورماسيون ( عروج پروتستانيسم ) عامل رشد و توسعه سرمايه داری نبوده
و بر عکس معلول و فرآورده توسعه سرمايه داری در آن زمان بوده و عموما نيز در خدمت سرمايه
داری قرار داشت. مکس وبر متفکر و جامعه شناس معروف آلمان و طرفداران او معتقد بودند و ھنوز
ھم ھستند که رفورماسيون پروتستانی نه تنھا عامل کليدی در شکلگيری سرمايه داری در قرون ١۶ و
١٧ بوده بلکه ادعا دارند که حتی سرمايه داری رقابتی و انقلاب صنعتی نيز محصول آموزش ھای
کالوينيسم و لوتريسم بودند. لوتريسم و کالوينيسم جنبش ھای مسيحی پروتستانی در قرن شانزدھم بودند
که توده ھای وسيعی از مردم اروپای شمالی ( انگلستان، ھلند، بلژيک و کشورھای اسکانديناوی) را
عليه کليسای متوفق کاتوليک و مرجعيت پاپ بسيج نموده و شرايط را برای گسترش بازارھای سرمايه
داری و تسخير قدرت مھيا ساختند. کالوينيسم و لوتريسم ھمراه با ديگر نوگرايان دينی ( پروتستان ھای
متعلق به سکت ھای مختلف) مجموعا جنبش رفورماسيون را در اروپای قرن شانزدھم تشکيل می
دادند که روايت ھا و قرائت ھای خود از تورات و انجيل را با الزامات و ضرورت ھای سرمايه داری
نوظھور آن دوران وفق داده و تاکنون نيز در خدمت حرکت سرمايه بويژه در آمريکا قرار دارند.
٣ – جنبش ھای رفورماسيون که عموما توسط طبقات مسلط و حاکم در قرون شانزدھم و ھفدھم حمايت
می گشتند ، با تعبيه و ايجاد نھادھای سرتاسری مذھبی در سطح کشوری ( مثل کليسای انگليکن در
انگلستان ، کليسای لوترين در ھلند و... ) در خدمت مھيا ساختن شرايط مناسب برای تبانی و وحدت
بين بورژوازی نوظھور ، نيروھای سلطنت طلب و کلان ملاکين فئودال و بر عليه خيزش ھای
فرودستان شھری و بويژه دھقانی ، بودند. اين تبانی ھا و وحدت ھا به ھيچ روی معلول و محصول
رنسانس دينی و يا رفورماسيون ھای مذھبی نبودند بلکه آنھا معلول ضرورت ھا و الزامات منطق
حرکت سرمايه در آن دوران از تاريخ سرمايه داری ( از آغاز قرن شانزدھم تا ربع اول قرن ھفدھم )
بودند. در پروسه اين تبانی ھا و وحدت ھای طبقاتی بود که بورژوازی نوظھور با تطميع و تحديد
قدرت دربار و کلان ملاکين رھبری سرکوب وحشيانه خيزش ھای نسبتا عظيم طبقات فرودست کار و
زحمت ( بويژه جنبش ھای عظيم دھقانی را در ايالات آلمان نشين ، انگلستان و... ) را بدست گرفته و
با تحکيم حاکميت سياسی خود در کشور خودی به استعمارگرائی و تاراج کشورھای غير اروپای
آتلانتيکی در سرتاسر قرون شانزدھم و ھفدھم پرداختند. مراجع و نھادھای کليساھای به اصطلاح ملی
و کشوری که در اپوزيسيون به کليسای کاتوليک و پاپ اعظم و در بستر جنبش رفورماسيون
پروتستانی قدعلم کرده بودند، بطور فعال ھم در سرکوب خيزش ھای مربوط به جنبش ھای طبقات
فرودست بويژه دھقانان در کشورھای خودی و ھم در پروسه استعمارگری و تاراج مردمان غير
اروپائی ( از بوميان آمريکائی گرفته تا آفريقائی ھا، آسيائی ھا و بوميان اقيانوسيه و حتی مردم مناطق
اروپای شرقی ) خدمت گذاران حرکت سرمايه بودند و تاکنون نيز به ايفای نقش خود در سياست ھای
ھژمونی طلبانه راس نظام جھانی سرمايه ( آمريکا ) در جھان وفادار مانده اند.
روند تبانی ھا و وحدت ھا بين طبقات حاکم در قرن شانزدھم که شخص مارتين لوتر ( پدر معنوی و
بنيانگذار جنبش لوتريسم ) آنھا را نمايندگی می کرد ، بورژوازی کشورھای انگلستان ، ھلند و... را
قادر ساخت که خود را از وقوع انقلاب راديکالی که در فرانسه در قرن ھيجدھم اتفاق افتاد ، مصون
سازند . به عبارت ديگر ، با شکست و تضعيف قدرت کليسای کاتوليک و مقام سياسی پاپ اعظم که
يک نوع جھانی گرائی دينی را بين مسيحيان اروپا بدون توجه به آبا و اجداد ( قوميت و تبار ) تبليغ
کرده و رواج می داد ، بورژوازی تازه به قدرت رسيده موفق گشت که با استقرار دولت – ملت ھای
سلطنتی موروثی و مشخص بر محور کليساھای ملی ( کشوری ) ناسيوناليسم بر اساس " ملت واحد –
کليسای واحد " را قوی ساخته و بدين وسيله شرايط را برای سرکوب جنبش ھای توده ای – اجتماعی
در داخل خود از يک سو و استعمار و تاراج ملل غير اروپائی در قرون ھيجدھم و نوزدھم از سوی
ديگر آماده سازند .
۴ – در ھمان زمان ( قرون پانزدھم و شانزدھم ميلادی ) جنبش ھای اصلاحاتی نيز در انگلستان و
ھلند و ديگر نقاط اروپای آتلانتيک رشد کردند که ھدفشان عمدتا خدمت به طبقات فرودست بود . اين
فرودستان اولين قربانيانی بودند که دگرديسی اجتماعی منبعث از عروج سرمايه داری نوظھور در آن
جوامع بطور روزافزونی بوجود آورده بود . جنبش ھای اصلاح طلبانه با اينکه نتوانستند ( و يا
نخواستند ) که به خواسته ھای تھيدستان شھری و دھقانان در روستاھا پاسخگو باشند ولی زمينه ھای
متعدد و متنوعی را برای شکلگيری و رشد انديشه ھای راديکال ، سکولار و دموکراتيک در انقلاب
کبير فرانسه ( ١٧٨٩ ) و سپس به گسترش انديشه ھای سوسياليستی بويژه در نيمه دوم قرن نوزدھم
فراھم ساختند . با عروج و گسترش انديشه ھای راديکال عرفيگری ، دموکراسی و تجددطلبی ھای
سوسياليستی انديشه ھای تاريک و خرافاتی " سکت ھا " ( فرقه ھای ) متعلق به جنبش ھای
رفورماسيونی پروتستانيسم ( بويژه حلقه ھای متعلق به کالوينسم و کليسای لوتری ) ضرورتا از بين
نرفتند . بلکه آنھا با ايجاد شرايط مناسب به باز توليد " سکت ھای " جديد بنيادگرای مسيحی ( که
امروز در آمريکا رو به افزايش ھستند ) موفق شدند .
۵ – در مبارزه بی امان عليه بنيادگرائی ، نيروھای تجددطلب سوسياليست فقط با بنيادگرايان دينی و
مذھبی در گير نيستند بلکه آنھا با نيروھای ديگری مثل سکولاريست ھای ضد چپ نيز درگير ھستند .
سکولاريست ھای ضد چپ ( مثل پسا مدرنيست ھا ، طرفداران مکتب " تلاقی تمدن ھا " ، فرھنگ
گرايان گوناگون و... ) با اينکه سکولار ھستند ولی شکلگيری و عروج انواع و اقسام بنيادگرائی در
جوامع مختلف جھان را ناشی از شکست کامل پروژه ھای عصر تجددطلبی و مضامين مربوط به آن (
بويژه عرفيگری و دموکراسی ) می دانند . به اعتقاد پسا مدرنيست ھا انديشه و پراتيک خرد رھائی در
تاريخ پروسه تجددطلبی چيزی به غير از يک " توھم بزرگ " نبوده و بينش انسان محوری ( يا جھان
مداری ) واقعيت عينی نمی تواند داشته باشد . آنچه که واقعيت دارد اين است که انسان ھا به خاطر
تعلق به فرھنگ ھای مشخص خود که " فراتاريخی " و " ابدی " ھستند ، ھيچوقت نمی توانند با ژرفا
بخشيدن پيگيرانه به پروسه ھای دموکراسی ، عرفيگری و انتقال از تجددطلبی سرمايه داری به
تجددطلبی سوسياليستی به مرحله جھان محوری و انسان مداری برسند . به يک کلام پسا مدرنيست ھا
نه تنھا مبارزات طبقاتی و ملی و اصل خردرھائی را جزو " توھمات " عصر تجددطلبی می دانند بلکه
ويژگی ھا وتفاوت ھای فرھنگی جوامع بشری را " ابدی " ، تعيين کننده و " فراتاريخی " در زندگی
بشر اعلام می کنند .
۶ – برخلاف ادعاھای سکولاريست ھای ضد چپ و مذھبی ھای گوناگون ، سکولاريست ھای
سوسياليست بر آن ھستند که امروز انگاشت خردرھائی از مرحله گفتمان و بحث قديمی ( تساھل و
مصالحه بين دين و خرد ) عبور کرده و به مرحله گفتمان و ميدان کارزار رد دين رسيده است .
متفکرين مدرن روزگار ما نه مسيحی ، نه مسلمان ، نه يھودی و... ھستند بلکه آنھا يا بورژوا و يا
سوسياليست ھستند . تمدن بورژوائی محصول مسيحيت ، يھوديت و... نيست . برعکس مسيحيت و
يھوديت اروپای آتلانتيک بود که در قرون شانزدھم ، ھفدھم و ھيجدھم خود را طبق الزامات و
ضرورت ھای تمدن سرمايه داری مورد تعديل ساختاری قرار داده و عادات و آداب خود را با شرايط
حاکم انطباق دادند . بدون ترديد چپ ھا انتظار دارند و مجدانه می خواھند که اسلام نيز مشمول اين امر
تاريخی گردد . برای مسلمانان جھان ضروری است که خود را با رھائی از " زندان توھمات دينی و
مذھبی " در ساختمان دنيای بھتر فردا سھيم سازند .
تجددطلبی و تئوکراسی اسلامی
١ – تجددطلبی بر اساس اصل " انسان ھا سازندگان تاريخ خود ھستند " بنا شده است . اين اصل به
انسان اين حق را می دھد که ھر سنتی را دستخوش تحول قرار داده و يا از آن پيروی نکند . اعلام و
پذيرش اين اصل منجر به عبور و گذار انسان از انديشه ھای دينی و مذھبی متافيزيکی که حاکم بر
عقول بشر در عصر پيشا-سرمايه داری بودند ، می گردد. در واقع تجددطلبی با اعلام اين اصل در
زندگی بشر در قرن پانزدھم متولد گشته و در قرون بعدی به توسعه و تکامل روندی خود ادامه داده
است . در اين راه اروپا و اروپائيان در پانصد سال گذشته به موفقيت ھای شايان و قابل توجھی نايل
گشتند . کشورھائی که ما امروز از آنھا به عنوان مناطق در بند پيرامونی ( جھان سومی ) اسم می
بريم و کشورھای اسلامی بخش مھم و بزرگی از آن مناطق را تشکيل می دھند ، بطور کلی ھيچوقت
موفق به گذار از عصر پيشا-مدرنيته به تجددطلبی و مدرنيسم نگشتند و اگر ھم در بعضی از آن
کشورھا در برھه ھای کوتاه تاريخی امواج تجددطلبی به ظھور پيوستند ، بلافاصله درنطفه خفه گشتند
. چرا ؟ آيا اين کشورھا ھم می توانند در راه تجددطلبی قدم برداشته و مضمون اصلی آن ( خرد رھائی
) را در آن جوامع پياده سازند ؟ بدون ترديد يک بررسی جامع و تحليلی از فعل و انفعالات منطق
حرکت سرمايه در جھت اتخاذ سود بيشتر با تکيه بر تبادل و انباشت نابرابر که جھان را بدو بخش
لايتجزا و لازم و ملزوم ھمديگر ( کشورھای مسلط مرکز و کشورھای دربند پيرامونی ) تقسيم کرده
است ، می تواند کمک ھای موثری در ارائه پاسخ ھای مناسب به اين پرسش ھای حائز اھميت باشد .
از موضع مارکسيست ھا وديگر نيروھای برابری طلب نه تنھا مردمان کشورھای اسلامی در طول
سی سال گذشته بويژه در دوره بعد از پايان " جنگ سرد " ، حتی از جاده تجددطلبی ابتدائی دور گشته
اند بلکه در جھت عکس آن بوسيله نيروھا و جنبش ھای بنيادگرائی دينی و مذھبی در زندان ھای "
خانواده توھمات " محبوس گشته اند . در اينجا به نکاتی درباره عواملی که باعث رشد و رواج
بنيادگرائی اسلامی در جوامع مسلمان نشين بويژه ايران شده اند ، اشاره می کنيم .
٢ – اشتباه بزرگی خواھد بود اگر ما در تحليل ھای خود تکيه بر اين باور کنيم که ظھور و عروج
جنبش ھای بنيادگرائی بويژه اسلامی ( که قادرند توده ھای وسيعی از مردمان کشورھای دربند مسلمان
نشين را دور شعارھای خود بسيج سازند ) نتيجه ای اجتناب ناپذير طغيان مردمان عقب افتاده سياسی و
فرھنگی است که ظرفيت درک و فھم ھيچ زبانی به غير از زبان خرافاتی و شبه موھوماتی مذھب را
ندارند . اين اشتباه منبعث از رواج گفتمان مسلط و متعصبی از سوی شرق شناسان و ديگر
اروپامحوران ( مثل پروفسور برناردلوئيس ) است که پيوسته ادعا می کنند که فقط " غرب " ( اروپای
آتلانتيک = آنگلوساکسون ) می تواند تجددطلبی ( مدرنيته ) و رستگاری انسان را تعبيه و " اختراع "
نمايد و مردمان کشورھای عقب افتاده " شرق " ( غير اروپائی ھا بويژه مسلمانان آسيا و آفريقا ) در
دام سنت ھای فرھنگی " ايستا " و " شرقی " خود افتاده اند و لاجرم قادر به درک و فھمی از اھميت
والای دگرديسی و تحول در جامعه انسانی نيستند .
٣ – به استنباط من ، خيل وسيعی از توده ھای مردم بويژه در کشورھای اسلامی ( از اندونزی در
آسيای جنوب شرقی گرفته تا نيجريه در آفريقای غربی ) برای رھائی از ستم ، استثمار و بی امنی می
خواھند به مبارزه عليه وضع موجود برخيزند . ولی آنھا در نبود آلترناتيوھای عينی دموکراتيک و
رھائيبخش ملی وطبقاتی و در فقدان بسيار نمايان چپ متحد به دام بنيادگرايان دينی و مذھبی افتاده و
خود را در زندان " خانواده توھمات " و اعتقاد به تضادھای کاذب محبوس می کنند .
۴ – حاميان بنيادگرائی اسلامی که به نحله ھای گوناگون سياسی تعلق داشته و قرائت ھا و روايت ھای
مختلف از قرآن و تاريخ تحول کشورھای اسلامی را ارائه می دھند جملگی خود را از درگيری در
زمينه ھای فلسفی بويژه در مباحث تئولوژيکی برحذر می دارند . زيرا ھدف آنھا صرفا تسخير قدرت
سياسی ( مثلا در مصر ، اندونزی و... ) و يا ازدياد و گسترش سھم خود در حاکميت ( مثلا در ايران ،
ترکيه و... ) است . بنيادگرايان طرفدار ولايت فقيه در ايران که سياست ھای پرھيزکاری ، امساک و
تقوا را در روی زمين ( در اين دنيا ) بر مردم ايران و بويژه زحمتکشان تبليغ و اعمال می کنند و ھر
آنچه خوب و زيباست را به " آن دنيا " ( بھشت ) حواله می دھند در عمل به ھيچ کدام از اين سياست
ھا وقعی نمی گذارند و منابع طبيعی و انسانی ايران را در اختيار اوليگوپولی ھای کشورھای جی ٨ و
چين قرار داده و در آمد آنھا را " با يک کوزه آب بالا می کشند" . اين بنيادگرايان فرق چلوکباب با نان
و پنير را می فھمند و عليرغم اينکه مردم را به تناول نان و پنير دعوت می کنند ولی خودشان منتظر "
بھشت برين در آن دنيا " که وعده اش را به مردم زحمتکش می دھند ، نيستند . آنھا ترجيح می دھند که
بھشت را برای خودشان در " اين دنيا " و در روی زمين برپا کنند . بنيادگرايان طرفدار ولايت فقيه
چه آنھائی که " اصولگرا " و " اصلاح طلب " و چه آنھائی که " کارگزاران " و " تکنوکرات ھای
سازندگی " ھستند ، برای اداره زندگی افسانه ای و پر از رفاه و مکنت خود در اين دنيا به اعطای
امتيازات به فراملی ھای امپرياليستی ، يعنی چپاول و تاراج منابع طبيعی و انسانی متعلق به نيروھای
کار و زحمت از يک سو و به تحميق مردم و رواج توھمات و تضادھای کاذب در بين آنان از سوی
ديگر متوسل می شوند . در يک کلام دشمنی و ترس آنھا از حتی از ابتدائی ترين مولفه ھا و مضامين
تجددطلبی ( سکولاريسم ، آزادی و عدالت اجتماعی ) دردرون ماھيت بنيادگرائی ولايت فقيه آنان نھفته
است .
۵ – حتی آنھائی که تحت نام " نوگرايان " و طرفدار " رنسانس اسلامی " ادعای " عبور " از
انگاشت ولايت فقيه را دارند نيز مبلغان ضد تجددطلب محسوب می شوند . آنھائی که بر قوانين
بربرمنشانه قصاص و يا قانون صيغه ( که اصل خردرھائی مضمون اصلی تجددطلبی را رد می کند )
صحه می گذارند نمی توانند از علميت قوانينی که بر اساس بعد اجتماعی ( مبارزات توده ای ) و اصل
خردرھائی بنا گشته اند ، حمايت کنند . به نظر نگارنده ، آنھا نمايندگان دينی و مذھبی تجددطلبی در
ايران نيستند . آنھا نه تنھا ھنوز روی مسائل حداقل تجددطلبی سرمايه داری ( مثلا جدائی دين از دولت
و تبديل دين به يک امر وجدانی و خصوصی مردم ) سئوال و بحث داشته و تصميمی اتخاذ نکرده اند
بلکه با پذيرش قوانين حاکم بر " بازار آزاد " نئوليبراليسم سرمايه در تضاد آشکار و دشمنی با
تجددطلبی سوسياليستی قرار گرفته اند . به ندرت ديده شده که اين " نوگرايان دينی " و حاميان "
رنسانس اسلامی " دقيقا مثل طيف ھای گوناگون بنيادگرايان در ارتباط با مسائل زحمتکشان ايران ( که
به تحقيق ٨٠ تا ٨۵ در صد جمعيت ايران را در بر می گيرند ) طرحی ، برنامه ای و يا صحبتی در
خورتامل داده باشند . امروز بيش از ھر زمانی در گذشته عيان گشته است که تشديد جھانی شدن
خصوصی سازی و اعطای معافيت ھای مالياتی به کمپانی ھای جی ٨ و چين ( که باعث بيکاری
مزمن ، تورم نجومی ، ازدياد کودکان خيابانی و روستائی ، افزايش دختران فراری ، رشد و گسترش
پورنوگرافی و تن فروشی بين نوجوانان ، رواج مواد مخدر بين جوانان و.... ) بزرگترين موانع و
خطراتی ھستند که زحمتکشان ايران و ديگر کشورھای اسلامی ( مثل زحمتکشان ديگر کشورھای
پيرامونی در بند ) با آنھا روبرو ھستند .
نتيجه گيری
١ – در تحت اين شرايط روشن است که پروژه ھای اسلامی ھای بنيادگرا و اصلاح طلب ، نوگرايان
دينی و طرفداران " رنسانس اسلامی " تھی از بعد اجتماعی – سياسی ( بررسی و حل مسئله
زحمتکشان ) ھستند . اين بعد اجتماعی – سياسی است که بعد از بررسی معضلات بشريت زحمتکش
بطور ضروری به پديده دگرديسی ( که خواھان رھائی زحمتکشان از پروژه ھای فلاکت بار کالا
سازی و خصوصی سازی سرمايه داری واقعا موجود در کشورھای پيرامونی دربند منجمله در
کشورھای اسلامی است ) مشروعيت می دھد . به کلامی ديگر ، پروژه ھای متعلق به نيروھا و
سازمان ھای اسلامی با قبول منطق حرکت سرمايه نه تنھا نمی توانند به کوچکترين و اساسی ترين
خواسته ھای زحمتکشان جامه عمل بپوشانند بلکه به شکل ھای مختلف ، مديريت نظام جھانی سرمايه
را در آن کشورھا سھل و آسان می سازند .
٢ – بدون ترديد آن نيرو و چالشی که می تواند اين بعد اجتماعی – سياسی را از حيطه نظری به ميدان
کارزار " جامعه مدنی " ( زحمتکشان ) انتقال داده و به نيروی مادی تبديل سازد ھمانا نيروھای چپ و
در راس آنھا مارکسيست ھا ھستند که با ھمبستگی ، ھمدلی و اتحاد خود قادر خواھند گشت که در حين
مبارزه عليه سرمايه داری ، ستون مقاومت در مقابل بنيادگرائی اسلامی را نيز در کشورھای اسلامی
مستقر ساخته و توده ھای ميليونی را از زندان ھای توھمات و تضادھای کاذب رھا سازند .

هیچ نظری موجود نیست: