نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۱, جمعه

در زمينهء اهانت و بی خبری


جمعه گردی ها يادداشت های هفتگی اسماعيل نوری علا 31 ارديبهشت 1389 ـ 21 مه 2010 بازگشت به خانه


در زمينهء اهانت و بی خبری
مقالهء هفتهء گذشتهء من دربارهء رهبری آقای مهندس ميرحسين موسوی واکنش های بسياری را ايجاد کرد که اگرچه اکثر آنها در ديگر رسانه هائی که آن مقاله را منتشر کردند نيامد اما من خود کوشيدم تا آنجا که اطلاع و اشراف داشتم آنها را جمع آوری و منتشر کنم.

به آن دسته از واکنش های موافقی که از سر همفکری و همدلی با من نوشته شده بودند می گذرم و از نويسندگان شان بخصوص از اين بابت تشکر می کنم که خواسته اند بگويند که تو تنها نيستی و ديگرانی هم وجود دارد که مثل تو فکر می کنند. از سوی ديگر از آن دسته از دهان دريدگان و اوباشی که جز حواله دادن اعضاء حيوانی خود به افراد خانوادهء مخالفانشان کاری بلد نيستند و از کهريزک تا تورنتو پر از آنها شده است نيز می گذرم.

بقول ملک الشعرای بهار، من اديب به اين لات بی پدر چه بگويم؟

می ماند آن دسته از خوانندگانی که به سخنم ايرادهای گوناگون گرفته اند.

دوست دارم در مورد اين ايرادها چند نکته را توضيح دهم، نه برای دفاع از سخنانی که نوشته ام ـ که آن نوشته هست و می ماند و کسی هم ديگر نمی تواند خط اش بزند و مثل بقيهء نوشته ها در پروندهء من مضبوط است. بلکه می خواهم استواری و سستی آن ايرادها را به لحاظ منطقی که ـ خواه و ناخواه ـ در ساختار ذهنم دارم، دريابم و نتيجه را با شما در ميان بگذارم. در مجموع، پنج ايراد به مطلب من گرفته شده که گويا تنها به اين مطلب خاص مربوط نشده و شامل نوشته های ديگر من هم می شوند و نوشتهء هفتهء پيش من صرفاً مستوره ای از آن کل بحساب می آيد چرا که،

مثلاً، آقای حميد فرخنده نوشته اند که فلانی: «... که خود را پرچمدار و مدافع نوعی از سکولاريسم می داند که "نو" می خواندش... سخنگو و مدافع نوعی سکولاريسم پرخاشگر بوده است. سکولاريسمی که منش و روش اش با زبان و ادبيات دموکراسی، رواداری و پذيرش پلوراليسم سياسی همخوانی چندانی ندارد.

گفتمان سکولارهای مذهب ستيز و جزم انديش، البته نوعی از سکولاريسم است. سکولاريسم دمکراسی خواه اما هرچند خواهان جدايی دين و دولت است، نه مذهب ستيز است و نه اصولا نيازی به گشودن جبهه جديدی در اين حوزه دارد.» (1)

در اينجا لازم است که برای رسيدن به اصل سخن به کوتاهی مغالطه ای را که، بنظرم عمداً، در اين گفتار وجود دارد و می کوشد تا سکولاريسم مورد نظر مرا «مذهب ستيز» معرفی کند کنار بگذارم، چرا که نوشته های من وجود دارند و نشان می دهند که تمام حرف من آن است که سکولاريسم ضد هيچ مذهبی نيست اما وجود مذهب در حکومت را تحمل نمی کند.

و از همين منظر هم بوده است که از تفکيک سکولاريسم سياسی (که معتقد به آزادی عقيده است) از سکولاريسم فلسفی (که لزوماً ضد دين و مذهب است) از جانب آقای دکتر سروش استقبال کرده ام. نيز من کجا گفته ام که «پرچمدار نوعی از سکولاريسم» هستم؟ بله من از چهار سال پيش تصميم گرفته ام که باقی ماندهء مفيد زندگی ام را وقف تبديل سکولاريسم به يک گفتمان سياسی کنم و در اين راستا از هيچ کوششی دريغ نکرده ام اما سخن تعريضی آقای فرخنده در مورد «ادعای پرچم دار بودن» را نوعی زمينه سازی مردرندانه برای حمله می بينم و بس.

باری، معنای سخن ايشان آن است که اين بار اول من نيست که «پرخاشگری و اهانت» کرده ام و عده ای از خوانندگانم را (که نمی دانم چرا بصورتی سخت خودآزارانه خوانندهء نوشته های من مانده اند و از اين بابت بايد به روانشناس مراجعه کنند) از خود آزرده ام. پس اولين ايراد مهم واکنشگرانم به «اهانت و پرخاشگری» قلم من بر می گردد که می تواند به آنچه می گويم ربط داشته و يا نداشته باشد. يعنی، گويا، من می توانسته ام حرف هايم را طور ديگری بزنم اما بجای آن راه اهانت و پرخاشگری را پيش گرفته ام. در اين مورد البته هيچ کدام از منتقدين نمونه ای از اين اهانت ها و پرخاشگری ها را ارائه نکرده و، در نتيجه، به من آموزش نداده اند که سخنانی از اين دست را که می آيند می توانسته ام چگونه بگويم و نگفته ام:

1. مهندس موسوی در جمع بندی سال 2009 مجلهء تايم بعنوان يک قهرمان و رهبر جنبشی سياسی (موسوم به «جنبش سبز») معرفی شده است. پس، هر کس حق دارد در چند و چون اين «رهبری قهرمانانه» نظر کند و سود و زيان آنچه را که اين رهبر انجام داده با معيارهای خود بسنجد. قصد من هم در مقاله اين هفته انجام يک چنين کاری است.

2. از ته دل می گويم که بسيار متأسفم از اينکه ناچارم به هر کس که اين روزها ظاهراً برای ايران افتخاری می آفريند به ديدهء ترديد بنگرم.

3. فکر می کنم آنچه که در سحرگاهان يکشنبهء گذشته در پشت ديوارهای اوين رخ داد و با پرسش غمزده ای از جانب قهرمان سال 2009 مجلهء تايم، (مبنی بر اينکه «اين بود عدل اسلامی؟») خاتمه يافت، هر کس را وا می دارد تا از خود بپرسد که چرا وقتی کسی توانائی رهبری ِ جنبشی را، که ظاهراً به اسم او براه افتاده، ندارد اصلاً داخل اين بازی می شود؟

4. براستی دست آورد رهبری های داهيانهء اين «قهرمان آفرينندهء اميد در دل های جوانان» در طول کمتر از يکسال گذشته چه بوده است جز بر جای نهادن شماری جوان جان باخته، شماری شکنجه ديده و دل شکسته، و شماری تجاوز شده و به روان پريشی دچار آمده؟

5. مهندس موسوی بی رغبت ترين و اتفاقی ترين و نابجاترين «رهبری» است که، در لحظه سرآمدن تحمل يک ملت، از راه رسيده و با رفتار و گفتار خود چنان کرده است که يک جنبش ميليونی در فاصلهء هفت ـ هشت ماه به سکوت و سکون برسد.

6. [ايشان] «رهبری» [است] که اول و آخر داستان زندگی اش هيچ با هم نمی خواند، «قهرمانی» که با حدوث انقلاب اسلامی قلم مويش را کنار می گذارد و آتليه اش را تعطيل می کند، لباس چريکی می پوشد، نخست وزير سال های خونبار عهد خمينی می شود، سپس بيست سال تمام را در مجمع تشخيص مصلحت نظام جا خوش می کند و نظام هم بر پايهء «تشخيص» های او و همگنانش رشد کرده و فربه می شود، اما در سی امين سال حکومتی که او خود از پايه های اصلی اش بوده است يکباره، گوئی که خواب نما شده باشد، در فرصتی انتخاباتی، اعتراض کنان از کنج عافيت بدر می آيد و خود را نامزد رياست جمهوری حکومت اسلامی می کند ـ آن هم با اين وعدهء بزرگ که آمده است آزادی و دموکراسی را بر ايران مستولی کرده و دست لشگر اشرار و اوباش مدرسهء حقانی و انجمن حجتيه و مرکز مصباحيه را از امور مملکت کوتاه کند.

7. [او] ...با احتياط و تلواسه رهبری را با دست پس می زند و با پا پيش می کشد و، طی يازده ماه به نعل و به ميخ زدن، راهکارش آن می شود که جنبشيان بايد حزبی تشکيل دهند که وزارت کشور رژيم آن را ثبت کرده و به رسميت بشناسد.

8. عمل مهندس موسوی، از فردای صبح اعلام نتايج انتخابات رياست جمهوری، حکم پا نهادن در مسيری را داشته که او ذره ای توانائی و استعداد راهپيمائی در آن را دارا نبوده است.

9. [رهبری آقای مویوی] نتيجه ای جز پائين کشيدن تدريجی فتيلهء تظاهرات، و رام و آرام کردن حق طلبی ها (البته با ژست «عاقلانه کردن خواست ها» و جلوگيری کردن از گسترش تقاضاهای به راستی عدالت خواهانه و به قول ايشان خطرناک و «ساختارشکن») نداشته است.

10. مهندس موسوی در اين يازده ماهه چهره ای معمائی بوده است اما در واقع بايد بياد داشته باشيم که معمائی بودن هميشه ناشی از زرنگی و اهل کلک بودن نيست. گاه بی خبری و ساده لوحی نيز می تواند از آدمی که به وسط يک بازی پيچيده پرتاب می شود شخصيتی معمائی بسازد. در مورد مهندس موسوی می توان از هر دوی اين منظرها نگاه و قضاوت کرد و تصميم گرفت که آيا او براستی انسانی محيل و بی رحم و قدرت پرست است که جان آدمی برايش ارزشی ندارد و يا آنچنان آدم ساده و گيجی است که نادانسته در اطراف خود توفان می آفريند و خود را مسئوول آن نمی بيند.

11. آيا جای حيرت و تعجب نيست که همان مبارزانی که از رضا پهلوی طلب طرد رژيمی را می کنند که در آن نقشی جز فرزندی شاهش را نداشته، هيچ کدام از مهندس موسوی نمی خواهند که لااقل گذشته اش را نفی کند و کارهای پدر معنوی اش را مورد انتقاد قرار دهد؟ کار حتی شگفت آورتر هم می شود وقتی که خود او نيز سرفرازانه می گويد که قصد دارد کشور را به «دوران طلائی» پدرش برگرداند!

12. [و، بالاخره] «رهبر بودن» که فقط دست خانم «روشنفکر چادر چاقچوری ِ» خود را گرفتن و به ديد و بازيد با اصلاح طلبان از زندان رها شده و خانواده های عزادار مذهبی رفتن نيست. اظهار تأسف کردن و سر به حسرت تکان دادن هم نيست. آنها که می گويند خون نداها و سهراب ها برای پس گرفتن رأی و به قدرت رساندن مهندس موسوی ريخته شده بايد نشان دهند که ايشان در قبال اين هديه ها و فديه ها چه کرده است؛ و آيا فقط همين اعلاميه دادن ها و اخطار کردن ها برای رهبر شدن و قهرمان آرزوهای ملت، در خواستاری آزادی و دموکراسی در ايران، گشتن کافی است؟ آن هم برای مردی که در اولين اعلاميه هايش کفن پوشيده و غسل شهادت کرده و آماده روياروئی شدن با دشمن شده بود؟ از خود می پرسم که آقای حميد فرخنده، از «صاحب اين عقايد» (که البته می توان يک يک شان را بی محتوا و بی پايه دانست) توقع داشته اند که فکرهايش را با چه زبانی بزند که اهانت و پرخاشگری محسوب نشود؟ آيا بايد در حين بيان مطالب فوق قربان صدقهء مهندس موسوی می رفتم؟ در اينجا بگذاريد اعتراف کوچکی هم بکنم و آن اينکه من مهندس موسوی را بخاطر راستگوئی و يکرنگی اش از 45 سال پيش دوست داشته ام؛ يعنی از آن زمان که او نقاش جوانی از مؤسسين «تالار ايران» بود (که به پيشنهاد من نامش به «تالار قندريز» تغيير کرد) و من هم نويسنده ای جوان بودم که در پی انتشار اعلاميه نويسندگان (که منجر به تشکيل کانون نويسندگان در 1346 شد) به سراغش رفتم و از او خواستم آن اعلاميه را امضاء کند و هنوز هم امضاء او در کنار امضای من جزو اسناد کانون نويسندگان است و هنگامی هم که اين «کانون» تأسيس شد، باز به پيشنهاد من و موافقت مهندس موسوی و دوستانش، جلسات کانون در محل تالار قندريز انجام می شد. او آن روزها هم راستگو و يکرنگ بود و هنوز هم اين چنين می نمايد. می خواهم بگويم که من هيچگونه کينهء شخصی به مهندس موسوی نداشته ام و در آنچه هم که راجع به او نوشته ام اثری از اهانت و پرخاشگری نمبی بينم و فقط کوشيده ام مثل خود او دل و زبانم يکی باشد. البته ممکن است آن عبارت «خانم روشنفکر چادر چاقچوری» در مورد همسر ايشان اهانت آميز جلوه کند، همانگونه که آقای فرخنده گفته است: «مقالهء آقای نوری علا توهين به جنبش سبز ايران و همه آنانی است رهبری آقای موسوی را ارج می گذارند و به نقش مهم بزرگ بانوی سبز ايران خانم زهرا رهنورد نيز در جنبش اعتراضی واقفند». اما می پرسم چرا؟ مگر ايشان چادر ـ چاقچوری نيستند؟ مگر از نظر آقای فرخنده نبايد زنی را که چادر ـ چاقچور به تن می کند «چادر ـ چاقچوری» خواند؟ مگر در فرهنگ آقای فرخنده زنی را «چادر ـ چاقچوری» خواندن اهانت است؟ در اين صورت آيا خود آن زن مقصر است يا آنکه واقعيتی را که می بيند بيان می کند؟ اصلاً سخن من ـ که ايشان را روشنفکر چادر چاقچوری خوانده ام ـ چه ربط به اين دارد که ايشان «بزرگ بانوی سبز ايران» هست يا نيست؟ و مگر اين «بزرگ بانوی سبز ايران» چادر ـ چاقچوری نبوده و نيست (گيرم که در يک سالهء اخير چاقچورشان رنگی شده باشد)؟ هر جور که فکر می کنم می بينم اهانت آقای فرخنده به ايشان از تعرض احتمالی من واقعی تر است. اما من، در عين اينکه اتهام اهانت کردن به آقای موسوی و همسرشان و همهء طرفداران راستين اين دو تن را رد می کنم، با سربلندی اتهام اهانت کردن و پرخاشگری نسبت به اصلاح طلبان مذهبی (از دوم خردادی ها گرفته تا ملی ـ مذهبی ها) را بجان می پذيرم و اساساً در مقالهء هفتهء پيشم خواسته بودم نشان دهم که چگونه مهندس موسوی، آشنای جوانی من، هم ملعبهء دست اصلاح طلبانی شده است که، در کلام آقای فرخنده، «رجب طيب اردوغان و حزب او در ترکيهء امروز و مهدی بازرگان و نوانديشان دينی در ايران» را بر «رضا شاه و مصطفی کمال آتاتورک در ترکيه ديروز (و البته صدام حسين و استالين، که حتماً برای چرب کردن حرف به آن دو سنجاق شده اند)» ترجيح می دهند. بله، اگر نظر آقای فرخنده و برآشفتگان ديگر به پرخاش های مستمر من به اصلاح طلبان و ملی ـ مذهبی ها است، حق با ايشان است.

من اردوغان و بازرگان را راهگشايان بنيادگرائی تروريستی اسلامی می دانم و يک موی گنديدهء رضا شاه و آتاتورک را با آنها عوض نمی کنم (و يادشان باشد که از اين دو يکی شاه بود و ديگری رئيس جمهور، پس بیخودی وصله نچسبانند). باری، اين سخن مرا به ايراد دومی می رساند که واکنش نشان دهندگان به من گرفته اند. برخی از آنها گفته اند که تو بجای اينکه قلمت را در راستای حمله به حکومت خامنه ای ـ احمدی نژاد ـ سپاه و بسيج بکار بگيری در راستای حمله به کسانی نوشته ای که عليه بيداد اين حاکمان برخاسته اند. من اين اتهام را بی انصافی شرم آوری می دانم که يا از سر بی اطلاعی از مواضع من است و يا عمد دارد با گل آلود کردن آب ماهی بگيرد. چرا که يک سکولار اگر با اصلاح طلبان می جنگد بدان خاطر است که آنها سد راه روياروئی نهائی او با بنيادگرايان تروريستی هستند که حکومت ايران را در دست دارند. اصلاح طلبان سيزده سال پيش به نجات حکومت مذهبی ِ آبرو باخته در جهان و رو به زوال در ايران برخاستند، آن را بزک کرده و آراستند، سر جهان را گرم کردند تا حکومت در نهان پروژه های جنگ طلبانهء اتمی اش را اجرا کند، و امروز هم همچنان بر لزوم استمرار حکومت مذهبی (اسلامی) اما با «قرائت» مدرن ايشان اصرار می کنند. بی شک درگيری نهائی هر سکولاری با همان حکومتی است که من در مقالهء هفتهء پيش آن را «در هراس وحشی و سبعی» توصيف کردم که آماده است تا نزديک ترين های خود را ببلعد. من سی سال است که عليه اين گنداب نابهنگامی که وطنم را به لجن کشيده است می نويسم و سخن می گويم، اما چه کنم که در تمام اين مدت اين اصلاح طلبان بوده اند که همواره به تضعيف جبههء سکولاريسم و نجات حکومت فاشيستی مذهبی برخاسته اند و، لذا به تجربه دريافته ام که تا ايشان به چنين کاری ادامه می دهند جز در افتادن با بختک آنها که بر سر راه روياروئی سکولاريسم با حکومت مذهبی افتاده چاره ای وجود ندارد. و اما ايرادگيران نوع سوم هم به دورافتادگی امثال من از وطن استناد کرده و می کوشند بدين بهانه امثال مرا را خاموش کنند. از نظر منتقدان، اين دورافتادگی دو صورت و نتيجه دارد. يکی اينکه آدم را از اوضاع وطن بی خبر می کند و يکی هم اينکه زندگی در آزادی «وطن دوم!» به او اجازه می دهد که از کنار گود فرياد «لنگش کن» سر دهد. در مورد «بی خبری» بايد بگويم که در روزگار «دهکدهء جهانی» اين حرف عقب مانده ای است و به ضرس قاطع می گويم که اطلاع اشخاصی چون من در خارج کشور در مورد آنچه در کشورمان می گذرد از هفتاد در صد مردمان داخل کشور بيشتر است. اما، در زمينهء کنار گودنشينی، آقای فرخنده پيرامون ادعای من که «مهندس موسوی ضعيف عمل کرده است» می نويسد: «استدلال فوق، که بجز آقای نوری علا، طرفداران ديگری نيز دارد که عمدتاً هم در خارج از ايران زندگی می کنند، هم از نظر اخلاقی و هم از نظر منطقی دارای اشکال است... صحنهء اصلی مبارزه در داخل کشور است، هزينهء اصلی را هم مردم کشور، بويژه فعالين سياسی جنبش سبز، دانشجويان و روزنامه نگاران پرداخته اند، ضربات باتوم را جوانان داخل کشور خورده اند و خون آنهاست که کف خيابان ها و بازداشتگاه ها را رنگين کرده است. اين چگونه رسمی است و چه نوع حقی است که عده ای، هزاران کيلومتر دورتر از صحنهء اصلی مبارزه و مشکلات آن، در حاليکه که بزرگترين هزينه ای که می پردازند اختصاص چند ساعت وقت برای شرکت در تظاهرات بوده است، از مردم و رهبران جنبش در داخل کشور ايراد می گيرند [که] چرا راه های راديکال تر و پرهزينه تر مبارزه را در پيش نمی گيرند؟» اگرچه من هنوز اشکال منطقی و «اخلاقی!» اين «ايراد» را درک نمی کنم اما می توانم متقابلاً بپرسم که چرا آقای کديور و مهاجرانی و سروش و گنجی و.... حق دارند از همين خارج کشور اعلاميه بدهند و جنبش را راهنمائی و ئأييد و تکذيب کنند و ما نمی توانيم؟ چرا آقای سازگارا می تواند روزانه اصول نافرمانی مدنی را ويدئو کند و روی يوتيوب بگذارد اما ما حق نداريم مقاله ای را در ارزيابی نوع رهبری مهندس موسوی روی اينترنت بگذاريم؟ چرا آقای ابراهيم نبوی حق دارد از خارج کشور نظريه هائی همچون «اسب تروا» را بعنوان رهنمود به اهالی داخل کشور منتشر کند اما ما حق نداريم از اينکه موسوی مردم را به خانه فرستاده تا ساختارشکنی نکنند و، در نتيجه، حکومتيان را چنان جری کرده که ممکن است خودش را به سر دار بفرستند حرفی بزنيم؟ چرا در خارج کشور فقط بايد حرفی زد که ارادتمندان مهندس بازرگان و اردوغان را خوش بيايد؟ و چرا اگر نيامد ما به داشتن خطای منطقی و «اخلاقی!» متهم خواهيم شد؟ براستی اين يک بام و دو هوا را بايد به چه تعبير کرد؟ چرا وقتی کديور و اشکوری با بی ادبانه ترين الفاظ به سکولارها می تازند اينها حق ندارند بگويند که بالای چشم رهبرتان ابرو است؟ و تازه چرا حضور نداشتن در جائی بايد مانع قضاوت کردن در مورد حوادث آنجا شود؟ در اين صورت تمام مطبوعات غير ايرانی که در ايران نماينده و خبرنگار ندارند بايد در مورد ايران خفقان بگيرند؟ يا اگر اين حکم براستی صادق باشد چگونه می توان در مورد درست و نادرست رهبری چهره ای تاريخی همچون ناپلئون بناپارت قضاوت کرد؟ اگر به لحاظ مکانی از ايران دوريم، از تمامت تاريخ بشری نيز به لحاظ زمانی دور افتاده ايم. پس هيچ بررسی تاريخی هم نبايد کرد؟ من که در جنگ دوم جهانی در سنگرهای اروپا نجنگيده ام نبايد حرفی در مورد اين واقعه تاريخی بزنم؟ من که در اردوگاه های کار استالينی بيگاری نداده ام نبايد از گولاگ ها بنويسم؟ من که در کورهء آدمسوزی هيتلر گداخته نشده ام نبايد بر اين فاجعه نکته عبرت آموز را مطرح سازم؟ هم اکنون در مالزی جنگ خيابانی بر پا است. عده ای کشته شده اند و عده ای هم در زندان شکنجه می شوند. آيا حق اين است که من در مورد نوع رهبری اپوزيسيون آنجا حرفی نزنم؟ و شايد هم قاعده بر اين است که من فقط حق ندارم در مورد کشور خودم قضاوت کنم. براستی من نمی فهمم که آدم خارج نشينی مثل جناب فرخنده با چه استدلالی خود را بر صندلی قاضی می نشاند تا اعلام کند که ايراد من به مهندس موسوی هم از لحاظ منطقی و هم به لحاظ اخلاقی غلط است؟! و ايراد ديگر به بی تأثير بودن سخنان خارج کشوری ها بر می گردد و اينکه آنها مشغول کوبيدن آب در هاون هستند و کسی در داخل کشور سخن شان را به جد نمی گيرد. در اين صورت اما نبايد پرسيد که پس شما چرا نگرانيد؟ اين استدلال که بايد خيال شما را جمع کرده باشد! و، در مقابل، عده ای می گويند که شما با قدرتی که در خارج داريد و تأثيری که بر داخل می گذاريد، مشغول کوبيدن بر طبل تفرقه ايد. اما باور کنيد که اين حرف نخ نمائی است. يکی از نامه نويسان نوشته بود نسل شما که خمينی را بر ما تحميل کرد حق ندارد که امروز، با تفرقه افکنی، جنبش ما را به بيراهه بکشاند. برايش نوشتم عزيز من، فرنگی ها به اين روش حرف زدن می گويند «از دو سوی دهان سخن گفتن». چرا ملتفت نيستيد که اگر خمينی بر کشورمان تحميل شد نتيجهء بستن دهان منتقد و کوشش برای حصول به «وحدت کلمه» بود؟ کدام ملتی بدون آزاد گذاشتن بحث و انتقاد توانسته است، با وحدت کورکورانه در فکر (که وحدت هم نيست، رابطه شبان و رمه است)، به آزادی و دموکراسی برسد؟ براستی حيرانم که چرا اين آقايان نمونه ای از آن «نقد بی اهانت و مشفقانه» ای که در نظر دارند ارائه نمی دهند تا نوری علاها ياد بگيرند که حرف درشت و گستاخانه نزنند و کارشان به آنجا نرسد که آقائی خارج نشين به نام حميد فرخنده قلم بردارد تا بنويسد که: «نکتهء مهم و تاسف برانگيزتر ادبيات آقای اسماعيل نوری علا در اين مقاله است. از صدر تا ذيل اين نوشته عبارات تند و توهين آميز درباره مهندس موسوی ديده می شود. مقاله آقای نوری علا توهين به جنبش سبز ايران و همه آنانی است رهبری آقای موسوی را ارج می گذارند و به نقش مهم بزرگ بانوی سبز ايران خانم زهرا رهنورد نيز در جنبش اعتراضی واقفند».

دوستان من! اين روش تلاش برای خاموش کردن منتقدان را ايرانيان سی و يک سال پيش آزمودند و دهان هر که را که از «بزرگ مرد» و «بزرگ بانو» ی مورد علاقهء شان ايرادی گرفت خفه کردند. اين بار بيائيد و اجازه دهيد تا هرکس «هيچ آداب و ترتيبی» نجويد و «آنچه می خواهد دل تنگ» اش بگويد. کاش می شد که دوستان ايستاده در وصف معتقدان به رهبری مهندس موسوی چهارتا و نصفی دليل آورده و نشان می دادند که ايشان و همسرشان براستی هم رهبر بلامنازع جنبش سبز اند و، هم تا بحال، همهء اقدامات شان درست و بجا بوده است. کاش يکی پيدا می شد که، مثلاً، به من بگويد که در کدام مبارزهء سياسی رهبر اپوزيسيون پيروانش را به خانه می فرستد و روزهای اعتراض خيابانی را از دو ماه پيش معين و اعلام می کند تا حاکميت سر فرصت نيروهايش را از همه جای کشور به پايتخت آورده و اجازه ندهد که در آن روز کسی حتی زيرشلواری سبز بپوشد؟ پس کو آن عامل غافلگيری که اصل مهم پيروزی اپوزيسيون بر حاکم است؟ مگر نه اينکه وقتی حکومت نداند که تظاهرات خيابانی دقيقاً در چه روزی رخ خواهد داد مجبور می شود تا نيروهايش را دائماً در خيابان ها نگاه دارد و، در نتيجه، آنها را خسته و بی روحيه کند؟ باور کنيد که برای طرح اين پرسش ها حتماً لازم نيست آدم وسط خيابان های تهران «يا حسين، ميرحسين» براه اندازد. اينگونه پرسش ها جنبهء عام و تجربه شده دارند و می توانند در ارزيابی هنر رهبری هر اپوزيسيون ايستاده در برابر هر حکومتی بکار گرفته شوند

. 1.

http://news.gooya.com/politics/archives/2010/05/104874.php

برگرفته از سايت «سکولاريسم نو»


هیچ نظری موجود نیست: