نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ مرداد ۱۶, جمعه

به نام صبر .... به نام سكوت ..... به نام ايران ...... آزاده




يادم نيست كى بود ، اما يك شب خواب عجيبى ديدم : در سياهى شب كه چشم چشم را نمى ديد ، دستى به زمين آمد و چندين ستاره را با خود برد ، سر كه بلند كردم ديدم آسمان چراغانى شده است ! صبح كه برخاستم دلم شور ميزد ، قلبم گواهى بدى ميداد ،‌با خودم ميگفتم تعبير اين خواب عجيب مرا به كجا خواهد برد ؟ تلويزيون را روشن كردم و به انتظار نشستم تا بگويند باز در اين شهر بلوا و آشوب چه خبرى شده است ؟ چشمانم بر روى صفحه خيره ماند ، نگاهم با آخرين نگاه يكى از جنس خودم ،‌ پيوند خورد ، صداى فريادى را شنيدم ، خشكم زده بود ! اين ديگر چه بود ؟ خدايا ! خواب ميديدم ؟ و بعد گوينده نامش را برد : ندا ...
صدايش در اعماق جانم پيچيد : .... ندا ...دخترى از تبار ايران ! ندا جان داد ... تنها چند ثانيه طول كشيد .... تفسير چشمان باز ندا چه بود ؟ مردى فرياد ميكشيد : ندا نه ! ندا نرو ... و .... ندا رفت ... با چهره اى معصوم و بهت زده ... حتماً او هم در آخرين ثانيه هاى حياتش از خود پرسيده بود : اينجا ايران است ؟ اشكهايم سرازير شد ... دلم آتش گرفت ... از خانه بيرون آمدم ،‌ اطراف خيابان پر از سياهپوشان بيگانه و شهر من خاموش و ماتم زده ، در سكوت فرو رفته بود . يكى سپر داشت و يكى كلاهى عجيب ... يكى چوبى را در دست ميچرخاند ... و آنطرفتر چند نفر با اسلحه درهاى ماشينها را باز ميكردند و همه جا را ميگشتند ... نكند ديشب اسرائيليها به تهران آمده اند و من بيخبرم ؟ اينهائى كه من ميديدم هميشه تصاويرى از غزه بود و فلسطين ... اين مردها شبيه صهيونيست هائى بودند گه يك عمر نشانمان ميدادند ... اينجا چه خبر است ؟ صدائى مرا به خود آورد: چرا قدم ميزنى ؟ چرا مشكى پوشيده اى ؟ تو هم اغتشاش ؟ نه ؟ گيج و منگ به دهان غريبه نگاه ميكردم ... چه ميگفت ؟ مگر سى سال نگفته بودند سياه بپوشيم ؟ منكه اولين بار است سياه بر تن كرده ام ... آنهم به احترام رفتن تلخ ندا ... ! اغتشاش ديگر چيست ؟ دويدم ... آنچنان كه انگار عمريست بى مقصد و هراسان ميدوم و به جائى نرسيده ام .... همهمه پشت سر را ميشنوم و باز بى آنكه سر برگردانم ، ميدوم ... آنقدر دور ميشوم كه به گمانم ميرسد يك گام ديگر بردارم نفسم را براى هميشه از دست خواهم داد . به جمعيتى نگران و مستاًصل برخوردم ،‌ ميگفتند به مراسم وداع ابدى با ندا ميرفتند اما بازگردانده شدند ... انگار بنا بود هيچ مسافرى بدرقه گر نداشته باشد ... آنجا بود كه شنيدم ندا ميخواست راهنماى تورهاى مسافرتى باشد ... زانوانم را بر كف خيابان گذاشتم ، نه توان راه رفتن داشتم و نه ميدانستم به كجا بروم ! اينجا ميهن ما بود و ما در وطن خويش از هر بيگانه اى بيگانه تر شده بوديم ،‌ صدايمان به هيچ كجا نميرسيد ،‌ همه نگاههاى سرگردان خود را به هم ميدوختيم و از هم ميپرسيديم كه حالا چه كنيم ؟ هنوز كبودى چماقهائى كه خورده بوديم از تنمان پاك نشده بود ،‌ حالا بايد با ترس گلوله چه ميكرديم ؟ آنقدر در كنار خيابان نشستم تا شب همه جا را فراگرفت ، ساعتها بود تنها نشسته بودم و به عبور لباس شخصيهائى كه بالاخره معلوم نشد لباسهايشان شخصى بود يا به جائى ديگر تعلق داشت نگاه ميكردم . تهديد كرده بودند كه ديگر حتى دو نفر كنار هم نبايد گام بردارند ،‌اگرنه .....!! آرام و نا اميد به خانه برگشتم مادرم نگران بود كه نكند ديگر باز نگردم ،‌ پدرم هم در گوشه اى كز كرده روزنامه ميخواند . باز هم صداى گوينده اخبار در خانه ميپيچيد ، بازهم چشمهاى باز ندا را ديدم ، دردى در جانم پيچيد . بغضى گلويم را فشرد . زير لب گفتم : مامان !‌ اگه من جاى ندا ميرفتم و تو نميتونستى جايگاه ابدى منو انتخاب كنى ، چيكار ميكردى ؟ و اينبار همه با هم گريستيم ... پدرم هم صورتش را پشت صفحات روزنامه پنهان كرد تا غرور مردانه اش پابرجا بماند ... به ياد نو عروس ايرانى زيبائى كه كاسپين هنوز به انتظارش نشسته بود و به ياد خانواده داغدارى كه نتوانسته بودند درد خود را با كسى شريك باشند .... چقدر فضاى خانه سنگين بود ... بى اختيار نگاهم بر صفحه تلويزيون افتاد ... فرياد زدم : اينجارو ببينين ... چقدر ندا ...چقدر شمع ! هموطنانم را ديدم در كناره خليج فارس ...حاشيه دوبى ...يك شهر غير ايرانى ... مراسم ترحيم ندا ... عكسهاى زيباى ندا ! اشك بچه هائى را ديدم كه هرگز ايران را نديده بودند اما به ياد ايراندخت به خون غلطيده ميگريستند و شمع به دست گرفته بودند ، چند ثانيه بعد ... نيويورك ، استكهلم ، برلين ، كلن ، آمستردام ، پاريس ... واى خدايا ! ندا به آرزويش رسيده بود ... آرى يك شبه ره صد ساله پيمود و با سمت راهنماى تور آزادى ، به سرتاسر دنيا سفر كرد ، ندا ديگر غريب نبود ، همه جاى اين كره خاكى برايش مراسم وداع بر پا شده بود ، نداى دادخواهى او گوش استبداد را پر كرد و باز پرچم سبز ما به اهتزاز در آمد ... ديگر مهم نبود كه در خانه هاى خدا را برويمان ببندند ، اهميتى نداشت كه نگذارند براى ندايمان شمعى برافروزيم ... جهان به بدرقه مسافر تنهايمان شتافته بود و فرشتگان عرش الهى به پيشوازش آمده بودند ، چه باك از گلوله هاى ديگر ! چه ترس از گارد سياهپوش كنار خيابان وقتى از آنروز تا بحال نفس هر كه را ميبرند ،‌ نامش در صفحات تاريخ جوانان پاك ايران زمين به نگارش در مى آيد ؟! چه ترسى است از شهادت در سياهچالهاى اين بدترين و سياهدلترين قوم آفرينش ؟ وقتى عكس نگاه زيباى سهراب در رم ، بين جوانان غير ايرانى دست به دست ميچرخد ! وقتى همه در مهد تمدن ،، كامران را ميشناسند ... وقتى آبروى به يغما رفته ترانه ، در آنسوى اقيانوس اطلس به او باز گردانده ميشود ... وقتى مادرى از هلند براى تسلاى دل مادر اشكان اشك ميريزد ... وقتى دنيا براى آزادى آرشهاى كمانگير ايران ، دست به دعا برميدارد ... وقتى لندن به پاس جوانان ما سبز پوش ميشود ... وقتى تمام انسانهاى پاك نهاد اين كره خاكى به ياد شهداى ميهن به خون نشسته ما ميگريند و وقتى نام ايران همه جا طنين انداز ميشود ، ديگر چه باك از چماق و چماق بدستان ؟ چه ترس از لباس شخصيهاى بى هويت ؟ چه هراس از مرگ ؟ و اينگونه است كه من هنوز به احترام پرواز يارهاى دبستانى ام و به انتظار آمدن روزهاى آزادى و اميد و به نشان اعتراض به آنهائى كه اينروزها سياه پوشيدن را جرم ميدانند و ميخواهند سنت سى ساله شان را بشكنند تا بگويند آب از آب تكان نخورده است ، سياهپوشم ... آنقدر سياه ميپوشم و آنقدر با تيرهاى نگاهم در چشمان اين ديوهاى هراسناك ، تنفر و انتقام را نقش ميزنم تا به همه شان ثابت شود كه :‌ اينجا ايران است ، من ايرانى ام و بالاخره يك روز ، ما ، تمام يارهاى دبستانى ، دور هم جمع خواهيم شد و خواهيم خواند : اى ايران اى مرز پرگهر اى خاكت سرچشمه هنر دور از تو انديشه بدان پاينده مانى و جاودان اى دشمن ار تو سنگ خاره اى من آهنم جان من فداى خاك پاك ميهنم .... آرى ، تازه چهل روز گذشته است و هنوز تعبير آن روياى نيمه شب من ادامه دارد ... تا نگارش نام همه ستارگان سرزمين من بر آسمان شب ايران روزهاى زيادى باقيست ... اما چه اهميت دارد ! وقتى بدانى سحر نزديك است ، صبرت هم زياد ميشود و وسعت ميگيرد .....

هیچ نظری موجود نیست: