نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ تیر ۲۵, پنجشنبه

چاووشي/ « اخوان»

***

چاووشي

به‌سان رهنورداني که در افسانه‌ها گويند،
گرفته کولبار زاد ره بر دوش،
فشرده چوبدست خيزران در مشت،
گهي پر گوي و گه خاموش،
در آن مهگون فضاي خلوت افسانگيشان راه مي‌پويند
[ما هم راه خود را مي‌کنيم آغاز.

***
سه ره پيداست.
نوشته بر سر هر يک به سنگ اندر،
حديثي که‌ش نمي‌خواني بر آن‌ديگر.
نخستين: راه نوش و راحت و شادي .
به ننگ آغشته، اما رو به شهر و باغ و آبادي.
دو ديگر: راه نيمش ننگ، نيمش نام،
اگر سر برکني غوغا، وگر دم درکشي، آرام.
سه ديگر: راه بي‌برگشت، بي‌فرجام

***
من اينجا بس دلم تنگ است.
و هر سازي که مي‌بينم بد‌آهنگ است.
بيا ره توشه برداريم،
قدم در راه بي‌برگشت بگذاريم،
ببينيم آسمان ِ «هرکجا» آيا همين رنگ است؟

***
تو داني کاين سفر هرگز به سوي آسمانها نيست.
سوي بهرام، اين جاويدِ خون‌آشام،
سوي ناهيد، اين بدبيوه گرگِ قحبه‌ي بي‌غم،
که مي‌زد جام شومش را به جام حافظ و خيام؛
و مي‌رقصيد دست‌افشان و پاکوبان به‌سان دختر کولي،
و اکنون مي‌زند با ساغر «مک‌نيس» يا «نيما»
و فردا نيز خواهد زد به جام هر که بعد از ما:
سوي اينها و آنها نيست.
به سوي پهندشتِ بي‌خداوندي‌ست
که با هر جنبش نبضم
هزاران اخترش پژمرده و پرپر به خاک افتند.

***
بهل کاين آسمان پاک،
چراگاه کساني چون مسيح و ديگران باشد:
که زشتاني چو من هرگز ندانند و ندانستند کآن خوبان
پدرشان کيست؟
و يا سود و ثمرشان چيست؟
بيا ره‌‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.

***
به سوي سرزمينهايي که ديدارش،
به‌سان شعله‌ي آتش،
دواند در رگم خونِ نشيطِ زنده‌ي بيدار.
نه اين خوني که دارم؛ پير و سرد و تيره و بيمار.
چو کرم نيمه‌جاني بي‌سر و بي‌دم
که از دهليز نقب‌آساي زهراندودِ رگهايم
کشاند خويشتن را، همچو مستان دست بر ديوار،
به‌سوي قلب من، اين غرفه‌ي با پرده‌هاي تار.
و مي‌پرسد، صدايش ناله‌اي بي‌نور:

***
- «کسي اينجاست؟
هلا! من با شمايم، هاي!... مي‌پرسم کسي اينجاست؟
کسي اينجا پيام آورد؟ نگاهي، يا که لبخندي؟
فشار گرم دستِ دوست‌مانندي؟»
و مي‌بيند صدايي نيست، نور آشنايي نيست، حتي از نگاه مرده‌ای
[هم ردپايي نيست. صدايي نيست الا پت پتِ رنجور شمعي در جوار مرگ
ملول و با سحر نزديک و دستش گرم کار مرگ،
وز آن‌سو مي‌رود بيرون، به‌سوي غرفه‌اي ديگر،
به اميدي که نوشد از هواي تازه‌ي آزاد،
ولي آنجا حديث بنگ و افيون است – از اعطاي درويشي که [مي‌خواند:
«جهان پير است و بي‌بنياد، ازين فرهادکش فرياد...»

***
وز آنجا مي‌رود بيرون به سوي جمله ساحلها.
پس از گشتي کسالت‌بار،
بدان‌سان – باز مي‌پرسد – سر اندر غرفه‌ي يا پرده‌هاي تار:
- «کسي اينجاست؟»
و مي‌بيند همان شمع و همان نجواست.
که مي‌گويد بمان اينجا؟
که پرسي همچو آن پيرِ به‌دردآلوده‌ي مهجور:
خدايا «به کجاي اين شب تيره بياويزم قباي ژنده‌ي خود را؟ »

***
بيا ره‌توشه برداريم.
قدم در راه بگذاريم.
کجا؟ هر جا که پيش آيد‌.
بدانجايي که مي‌گويند خورشيد غروب ما،
زند بر پرده‌ي شبگيرشان تصوير.
بدان دستش گرفته رايتي زربفت و گويد: زود.
وزين دستش فتاده مشعلي خاموش و نالد: دير.

***
کجا؟ هرجا که پيش آيد.
به آنجايي که مي‌گويند
چو گل روييده شهري روشن از درياي تردامان.
و در آن چشمه‌هايي هست،
که دايم رويد و رويد گل و برگ بلورين بال شعر از آن.
و مي‌نوشد از آن مردي که مي‌گويد:
«چرا بر خويشتن هموار بايد کرد رنج آبياري کردن باغي
کر آن گل کاغذين رويد؟»

***
به آنجايي که مي‌گويند روزي دختري بوده‌ست
که مرگش نيز(چون مرگ تاراس بولبا
نه چون مرگ من و تو) مرگ پاک ديگري بوده‌ست،
کجا؟ هر جا که اينجا نيست.
من اينجا از نوازش نيز چون آزار ترسانم.
ز سيلي‌زن، زسيلي‌خور،
وزين تصوير بر ديوار ترسانم.
درين تصوير،
فلان با تازيانه‌ي شوم و بي‌رحم خشايرشا
زند ديوانه‌وار، اما نه بر دريا؛
به گرده‌ي من، به رگهاي فسرده‌ي من،
به زنده‌ي تو، به مرده‌ي من.

***
بيا تا راه بسپاريم
به سوي سبزه‌زاراني که نه کس کشته، ندروده
به سوي سرزمينهايي که در آن هرچه بيني بکر و دوشيزه‌ست
و نقش رنگ و رويش هم بدين‌سان از ازل بوده،
که چونين پاک و پاکيزه‌ست.

***
به سوي آفتاب شاد صحرايي،
که نگذارد تهي از خون گرم خويشتن جايي.
و ما بر بي‌کران سبز و مخمل‌گونه‌ي دريا،
مي‌اندازيم زورقهاي خود را چون کل بادام.
و مرغان سپيد بادبانها را مي‌آموزيم،
که باد شرطه را آغوش بگشايند،
و مي‌رانيم گاهي تند، گاه آرام.

***
بيا اي خسته‌خاطر‌دوست! اي مانند من دلکنده و غمگين!
من اينجا بس دلم تنگ است.
بيا ره‌توشه برداريم،
قدم در راه بي‌فرجام بگذاريم...

تهران، فروردين‌ماه 1335

شعر «چاووشی» را با صدای شاعر بشنوید.

***

باغ من

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
ابر؛ با آن پوستین سرد نمناکش.
باغ بی‌برگی، روز و شب تنهاست،
با سکوت پاک غمناکش.

***
ساز او باران، سرودش باد.
جامه‌اش شولای عریانی‌ست.
ور جز اینش جامه‌ای باید،
بافته بس شعله ی زر تارِپودش باد.
گو بروید، یا نروید، هرچه در هرجا که خواهد، یا نمی‌خواهد.
باغبان و رهگذاری نیست.
باغ نومیدان،
چشم در راه بهاری نیست.

***
گر زچشمش پرتو گرمی نمی‌تابد،
ور به رویش برگ لبخندی نمی روید،
باغ بی‌برگی که می‌گوید که زیبا نیست؟
داستان از میوه‌های سر به گردونسای اینک خفته در تابوت
[ پست خاک می گوید.
***
باغ بی‌برگی
خنده اش خونیست اشک آمیز.
جاودان بر اسب یال افشان زردش می‌چمد در آن
پادشاه فصلها، پاییز.


تهران خرداد‌ماه 1335

شعر «باغ من» را با صدای شاعر در اینجا بشنوید.

کتيبه

فتاده تخته سنگ آنسوي‌تر، انگار کوهي بود.
و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي.
زن و مرد و جوان و پير،
همه با يکديگر پيوسته، ليک از پاي،
و با زنجير.
اگر دل مي‌کشيدت سوي دلخواهي
به سويش مي‌توانستي خزيدن، ليک تا آنجا که رخصت بود.
[ تا زنجير.

***
ندانستيم
ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان،
و يا آوايي از جايي، کجا؟ هرگز نپرسيدم.
چنين مي‌گفت:
- « فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري
بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
چنين مي گفت چندين بار
صدا، وآنگاه چون موجي که بگريزد زخود در خامشي
[ مي‌خفت.
و ما چيزي نمي گفتيم.
و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
پس از آن نيز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهي
گروهي شک و پرسش ايستاده بود.

***
شبي که لعنت از مهتاب مي‌باريد،
و پاهامان ورم مي‌کرد و مي‌خاريد،
يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود،

[ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «بايد رفت»
و ما با خستگي گفتيم: «لعنت بيش بادا

[ گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت»
و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.
يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
- «کسي راز مرا داند
که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
و ما با لذتي بيگانه اين راز غبارآلود را
[ مثل دعايي زير لب تکرار مي‌کرديم.
و شب شط جليلي بود پرمهتاب.

***
هلا، يک...دو...سه...ديگر بار
هلا، يک، دو، سه، ديگر بار.
عرقريزان، عزا، دشنام – گاهي گريه هم کرديم.
هلا، يک، دو، سه، زينسان بارها بسيار.
چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي.
و ما با آشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال،
ز شوق و شور مالامال.

***
يکي از ما که زنجيرش سبک‌تر بود،
به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.
خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
( و ما بي‌تاب)
لبش را با زبان تر کرد (ما نيز آنچنان کرديم)
و ساکت ماند.
نگاهي کرد سوي ما و ساکن ماند.
دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد.
نگاهش را ربوده بودناپيداي دوري، ما خروشيديم:
- «بخوان!» او همچنان خاموش.
- «براي ما بخوان!» خيره به ما ساکت نگا مي‌کرد،
پس از لختي
در اثنايي که زنجيرش صدا مي‌کرد،
فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که مي‌‌افتاد.
نشانديمش.
به دست ما و دست خويش لعنت کرد.
- «چه خواندي، هان؟»
[ مکيد آب دهانش را و گفت آرام:
- « نوشته بود
همان،
کسي راز مرا داند،
که از اين رو به آن رويم بگرداند.»

***
نشستيم
و
به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.
و شب شط عليلي بود.

تهران، خرداد 1340

***

شناخت شخصيت والا و دروني «مهدي اخوان ثالث» نياز به پژوهش‌ها و مطالعات بسياري دارد که در اين اندک نمي‌گنجد. به قول «حميد مصدق»:

« اخوان»، چونان همان صخره‌ي سنگي است که در کتاب «از اين اوستا»، در شعرش گفته: «کسي راز مرا داند که از اين‌سو به آن‌سويم بگرداند» براي شناخت «اخوان» اين (نه صخره که) کوه شعر پارسي، همتي بايست مردانه. کسي راز او را خواهد شناخت که توانايي غور در آثار فراوان او را داشته باشد. ديگران از دور فقط شمايي از او را ديده‌اند.»

***

هیچ نظری موجود نیست: