نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۸ تیر ۲۳, سه‌شنبه

سهراب ها را اگر کشتند، رستم ها هنوز زنده اند





محمدعلی اصفهانی

esfahani.jpg
سهراب ها را اگر کشتند، رستم ها هنوز زنده اند. رستم های کوچک. بی يال و کوپال. بی زين و اسب. ساده. مثل همه. مثل همه يی که در همه، همهمه شده است و ندا شده است و فرياد شده است و ديو سفيد را در قلعه ی جماران بر خويش می لرزاند.

بگيريد. بزنيد. ببريد. بکشيد بچه های ما را. دختر های ما را و پسر های ما را.
بچه های ما، دختر های ما و پسر های ما، مثل ما نيستند اما. دمار از روزگارتان در خواهند آورد. خواهيد ديد این را فلکزده ها!
نه خيلی دير. خيلی زود. از همه چیز، اينطور بر می آيد.
به آخر خط رسيده ايد. يا چه می دانم؟ به ته کوچه ی بن بست...

سال پنجاه و دو بود. يا پنجاه و سه، فکر می کنم. در تهران. و اصلاً در بی زمان و بی مکان شايد. مثل همين امروز. يعنی مثل همين ديروز. و مثل همينجا. يعنی مثل همانجا.
آن وقت ها از اينترنت و اينجور چيز ها خبری نبود. توی روزنامه ها هم نمی شد نوشت. و توی کتاب ها هم.
اسمش را گذاشته بوديم «ادبيات زيراکسی». می نوشتيم و تايپ می کرديم و بعد هم فتوکپی. يعنی زيراکس. يا زيراکس. يعنی فتوکپی.
زرنگتر ها، دستگاه های پلی کپی برای خودشان درست کرده بودند. «مهندس»، ساختن دستگاه پلی کپی دستی را به من هم ياد داده بود. اما من اينکاره نبودم. فوقش اين را بلد بودم که چند تا «کاغذ جوهری» را زير چند تا کاغذ سفيد بگذارم. مثل آن موقع ها که مشق می نوشتيم.
و مشق بنويسم.
خُب، البته مشق داريم تا مشق.

اين شعر هم يکی از مشق های من بود. مشقی که نه در مدرسه ياد گرفته بودم و نه در دانشگاه. نه پشت ميز و نيمکت ها ی کسل کننده، و نه در تريا های بحث و جدل و تکليف عالم و آدم را از ابتدا تا انتها، و از «کمون های اوليه» تا کمون های لابد بايد گفت آخريه تعيين کردن...

گفتم به خاطر همه ی اين بچه هايی که دارند توی زندان ها شکنجه می شوند، در اينجا بياورمش. يعنی راستش، به خاطر گريختن از مرثيه نويسی.

سی و پنج شش سال، بعد از سی و پنج شش سال قبل.
و سی و پنج شش سال، قبل از سی و پنج شش سال بعد.
۲۱ تيرماه ۱۳۸۸


با نور سرخ صبح می آيد.
تا اشک های چشم مرا
با زلال خون بزدايد.

مردانه مَرد.
مرد نياز و راز.
مرد غرور و رزم.

در تنگ راهرو
از بزم، سوی بزم.

می بينمش
از حفره ی نمور
ـ در طيف خيس راه ـ :
برگشته باز
او از شکنجه گاه.

پاها
شکافته.
خونين.

تن
سوخته،
تمام، همه درد.
تکيه به خويش داده و
خونسرد.

بر پلّه های زخم، می کِشد غرور تنش را.
صد تاول بزرگ، پينه زده چاک چاکِ پيرهنش را...

آن قامت بلندِ برافراشته، هنوز
برپاست.
آه ای خدای من!
اين مرد زخمخورده
چه بی پرواست!

هیچ نظری موجود نیست: