نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۸۷ آذر ۳, یکشنبه

يست سال از مرگ غلامحسين ساعدی گذشت





بيست سال از مرگ غلامحسين ساعدی گذشت
لادن پارسی

غلامحسين ساعدی در کنار روشنک داريوش، مترجم در سال 1358
دوم آذر 1384 بيست سال از مرگ دکتر غلامحسين ساعدی نويسنده و نمايشنامه نويس معاصر ايران می گذرد.
او در يکی از پرتلاطم ترين دوران های پس از مشروطيت به نويسندگی روی آورد و آثار قابل توجهی خلق کرد.
ساعدی در بيست و چهارم ديماه ۱۳۱۴ در تبريز و در خانواده ای کارمند و به قول خودش اندکی بدحال به دنيا آمد. در نوجوانی به سازمان جوانان فرقه دموکرات آذربايجان پيوست و در هفده سالگی مسئوليت انتشار روزنامه های فرياد، صعود و جوانان آذربايجان را به عهده گرفت. در ۱۸ سالگی در تابستان ۱۳۳۲ به اتهام همکاری با فرقه مدتی زندانی شد.
بيست ساله بود که در دانشگاه تبريز تحصيل پزشکی را آغاز کرد. به دليل محتوای مقاله ها و داستان هايش، به رغم داشتن مدرک پزشکی به عنوان سرباز صفردر تهران خدمت کرد و از همين دوران داستان های او در مجله سخن به چاپ رسيد.
گففتگوی جمشيد برزگر از جام جهان نما با جواد مجابی، نويسنده و منتقد ادبی
از دانشگاه تهران در رشته روانپزشکی فارغ التحصيل شد، در بيمارستان روانی روزبه مشغول به کار شد و پيش از اينکه حرفه پزشکی را به نفع نويسندگی رها کند، در مطبش در جنوب شهر به روی مردمان تنگ دست هميشه گشوده بود.
تجربه های اين دوران به شناخت عميق تر او از انسان و پيچ و خم های روح و روان کمک کرد.
ساعدی نخستين نمايشنامه خود را با نام پيگماليون در ۲۱ سالگی نوشت. نخستين اثر داستانی او به نام خانه های شهر ری در ۱۳۳۶ در تبريز منتشر شد و نخستين نمايشنامه او به نام کاربافک ها در سنگر در۱۳۳۹ توسط کتابفروشی تهران به چاپ رسيد.
ساعدی سال ها با نام مستعار "گوهر مراد" آثار خود را منتشر می کرد. عبدالعلی دستغيب، منتقد ادبی، معتقد است گوهر مراد نام اثری عرفانی از حزين لاهيجی است.
اما ساعدی در گفتگويی منتشر نشده در باره انتخاب اين نام گفته است که در پشت خانه مسکونی شان در تبريز گورستانی متروک بود و او گاه ساعت ها در اين گورستان قدم می زده و در يکی از دفعات چشمش به گور دختری به نام گوهر- مراد می افتد که بسيار جوان از دنيا رفته بوده، و همانجا تصميم می گيرد تا از نام او به عنوان نام مستعار خودش استفاده کند.
در دهه پرتب و تاب چهل، ساعدی نويسنده و نمايشنامه نويسی نام آور شده بود. شکوفايی دوباره نمايش در ايران در دهه چهل با نمايش آثار او ، بهرام بيضايی و علی نصيريان ميسر شد.
آشنايی ساعدی با جلال آل احمد و سنگينی روحيه پرخاشجويانه او بر آثار ساعدی، به ويژه بر نمايشنامه های او قابل تامل است.
سال ها پيش اکبر رادی، نمايشنامه نويس، در اين باره گفت رسم است که از اسيران در خاک جز خوبی نگويند. اما بی انصافی است اگر نگوييم که اين آل احمد بود که قهرمانان ساعدی را به بيراهه کشاند. آشنايی با آل احمد ساعدی را در نمايشنامه نويسی متوقف کرد. (نقل به مضمون)
روستا و روستائيان همواره در آثار ساعدی حضور داشتند. اما ساعدی هرگز روستايی نويس نبود. معمولا آنان روستاييانی بودند که در مناسباتی اين جهانی و اين زمانی دغدغه های ذهنی انسان معاصر را برمی تاباندند.
به هر روی پس از آشنايی با جلال آل احمد روستاييان نمايشنامه های ساعدی در مناسباتی، با کلماتی قابل فهم برای عامه مردم به نبرد با شر حاکم می پرداختند.
اما در همين دوران ساعدی تعدادی از بهترين آثار نمايشی خود را با عنوان لال بازی ها می نويسد و برای نخستين بار لال بازی يا پانتوميم را در حوزه نمايش ايران وارد می کند.
و باز در همين دوران است که عزاداران بيل را خلق می کند. همان که در سال ۱۳۴۸ توسط داريوش مهرجويی با عنوان گاو بر پرده سينما جان می گيرد و فريدون فرخزاد و جمعی از هنرمندان در سينما کاپری در ميدان بيست و چهار اسفند ( انقلاب فعلی) با افتخار به عنوان بليت پاره کن و راهنما در افتتاحيه اش شرکت می کنند.
بعدتر ناصر تقوايی فيلم به ياد ماندنی آرامش در حضور ديگران و مهرجويی فيلم دايره مينا را بر اساس داستان هايی از او ساختند.
ساعدی به همراه آل احمد، گلشيری، سپانلو، به آذين و... از جمله ده نويسنده پايه گذار کانون نويسندگان ايران است. او در اوايل دهه پنجاه، شش شماره مجله ادبی ماندگار الفبا را منتشر کرد. بی آنکه بداند سال ها بعد، در تابستان ۱۳۶۲ در غربت پاريس تک و تنها شش شماره ديگر آن را منتشر خواهد کرد.
ساعدی در دهه های چهل و پنجاه چندبار بازداشت شد که آخرين آن در سال 1353 بود. اجرای نمايشنامه های او نيز از سال 1351 ممنوع شد.
ساعدی پس از شکنجه در زندان در برابر دوربين تلويزيون شاهنشاهی نشست. کاری که هرگز خود را به خاطر آن نبخشيد.
فيلم گاو با بازی عزت الله انتظامی در سال 1348 بر اساس يکی از داستانهای ساعدی ساخته شد
دقيق ترين تصوير را از ساعدی ای که در سال ۱۳۵۴ از زندان آزاد شد، شاملو می دهد:" آنچه از ساعدی، زندان شاه را ترک گفت جنازه نيم جانی بيشتر نبود. ساعدی با آن خلاقيت جوشان پس از شکنجه های جسمی و بيشتر روحی زندان اوين، ديگر مطلقا زندگی نکرد. آهسته آهسته در خود تپيد و تپيد تا مرد."
" ساعدی برای ادامه کارش نياز به روحيات خود داشت و آنها اين روحيات را از او گرفتند. درختی دارد ميبالد و شما می آييد و آن را اره می کنيد. شما با اين کار، در نيروی بالندگی او دست نبرده ايد، بلکه خيلی ساده 'او را کشته ايد'، اگر اين قتل عمد انجام نمی شد، هيچ چيز نمی توانست جلوی باليدن آن را بگيرد. وقتی نابود شد، البته ديگر نمی بالد، و رژيم شاه، ساعدی را خيلی ساده 'نابود کرد'."
" البته، آقای ساعدی عليرغم همه اتفاقات، نبايد قلم را بر زمين می گذاشت، نبايد دل به یأس و تاريکی می سپرد، بايد هنوز هم می ماند تا شاهد صديق اين روزگار تيره باشد. ولی همه کسانی که شاهد کوشش های او بودند، می ديدند که ساعدی خيلی خوب مسائل را درک می کرد و می کوشيد عکس العمل نشان بدهد، اما ديگر نمی توانست، چرا که روحش را مانند درختی اره کرده بودند."
اما همين ساعدی درهم شکسته در تابستان ۱۳۵۶ يکی از سازمان دهندگان و برگزار کنندگان شب های شعر انستيتو گوته در مهر همانسال بود که بعدها به ده شب شهرت يافت و سرآغازی شد بر اعتراضات مدنی و آشکار کانون نويسندگان و روشنفکران به رژيم شاه.
او همان سال در لندن به شاملو پيوست و با هم نشريه ايرانشهر را منتشر کردند. در سال ۱۳۵۷ پس از بازگشت به ايران از اعضای فعال کانون نويسندگان بود و البته در کنار شاملو يکی از پايدارترين طرفداران اخراج اعضای حزب توده از کانون نويسندگان ايران.
غلامحسين ساعدی در فروردين ۱۳۶۱ پس از مدتی زندگی در اختفاء از بيم جان در تبعيدی ناخواسته مقيم پاريس شد.
در آنجا هم با جمعی از اعضای ديگر کانون نويسندگان که به تبعيد رفته بودند، کانون نويسندگان در تبعيد را تشکيل داد.
او چون غريبه ای از خود دور افتاده در غربت غرب دوباره خودنويسنده اش را بازيافت. اما ديگر جسم با او همراهی نمی کرد.
ساعدی پس از تحمل يک دوره سخت بيماری، در سحرگاه دوم آذر ۱۳۶۴ در اثر خونريزی داخلی در بيمارستان سنت آنتوان پاريس درگذشت و چند روز بعد در پرلاشز به خاک سپرده شد.

هیچ نظری موجود نیست: