دکتر
هوشنگ نهاوندی در دوره پهلوی سمت های گوناگون و مهم داشت. او نخست، وزير
آبادانی و مسکن بود که کوی معروف نهم آبان (يک مجموعه مسکونی برای طبقات
پايين جامعه که اکنون نام ديگری دارد) از يادگارهای دوره وزارت اوست. پس از
آن مدتی رييس دانشگاه پهلوی شيراز بود و سپس به رياست دانشگاه تهران منصوب
شد. دکتر نهاوندی حدود شش سال رياست دانشگاه تهران را به عهده داشت. آنگاه
به رياست دفتر فرح پهلوی، شهبانوی سابق، منصوب شد و در اواخر سالهای پيش
از انقلاب نيز چندی وزارت علوم و آموزش عالی را بر عهده گرفت.
در
يادداشت های علم در روز پنجشنبه 8 اسفند 53 آمده است "صبح ملاقات های
منزل جانکاه بود، چون همه از طبقه لاشخور حاکمه ( طبقه خودم) بودند و هر کس
به منظور جلب منفعتی آمده بود. واقعا کسل شدم... روزهايی که موفق می شوم
به درد مردم برسم راضی هستم ولی در اين جور روزها کسل و بدبخت و بيچاره
هستم چون طمع اين طبقه هم حد و حدود نمی شناسد... در بين اينها بيچاره
نهاوندی رييس دانشگاه تهران هم که بی نهايت از وضعش نگران است بود. دلم
خيلی سوخت چون صادقانه و صميمانه کار می کرد و فکر می کنم نخست وزير که از
او دل خوشی ندارد از ترس اينکه مبادا جمعيت انديشمندان برای حکمرانی مطلق
حزبی او، يک روزی دردسر شود به وسيله ايادی خودش در سازمان امنيت قال او را
کنده باشد. گويی اينکه صبح سه شنبه در فرودگاه به من می گفت واقعاً حيف
است اگر نهاوندی عوض شود ولی نمی دانم شاهنشاه چه تصميمی درباره او دارند.
در دلم گفتم وای بر اين دو رويی. شاهنشاه به من فرموده بودند وضع نهاوندی
را از ساواک تحقيق کن. عرض کردم چشم ولی جرأت نکردم عرض کنم اجازه بفرماييد
اول وضع ساواک را تحقيق کنم که در دست کيست و چگونه است. بعد وضع نهاوندی
را".
موضوع را با آقای دکتر نهاوندی که اکنون
مقيم بروکسل است در ميان گذاشتيم، عين مطلب را برای او خوانديم و نظر او را
درباره اين يادداشت جويا شديم. گفت: "علم درست نوشته است. تمام مدتی که من
در دانشگاه تهران بودم نبرد با هويدا و نصيری و اطرافيانش ادامه داشت. اگر
من بخواهم همه آن چيزهايی را که در دوره رياست دانشگاه تهران گذشته شرح
دهم يک کتاب می شود. موضوع از اين قرار بود که مقدار زيادی از گزارش ها که
درباره من و دانشگاه تهران به شاه می دادند دروغ بود. بعضی ها را البته شاه
متوجه می شد که دروغ است. مقدار زيادی هم تحريکاتی بود که نخست وزير و
ساواک در دانشگاه تهران می کردند. يعنی مقدار زيادی از اغتشاشاتی که در
دانشگاه تهران می شد به وسيله عوامل هويدا صورت می گرفت. از جمله آنها
اقدامی بود که برای آتش زدن دانشکده ادبيات کردند و بعد هم کتک زدن خانم
دکتر راسخ رييس گروه روانشناسی. قضيه از اين قرار بود که وقتی خواستند
دانشکده ادبيات دانشگاه تهران را آتش بزنند خانم راسخ اولين کسی بود که
متوجه شد و فرياد کشيد و ديگران آمدند و پرده ها را کشيدند و جلو آتش سوزی
را گرفتند. کسی که اقدام به آتش زدن کرده بود، کارت حزب ايران نوين در جيب
داشت. ساواک او را گرفت اما بعد از دو روز آزادش کرد. دو ماه بعد خانم دکتر
راسخ را در دانشگاه چنان کتک زدند که کارش به بيمارستان کشيد. تنبيهش
کردند که چرا از اين فضولی ها کرده است."
- انگيزه هويدا يا عوامل او در ساواک برای اين کارها چه بود؟
انگيزه
هويدا اين بود که قصد داشت مرا بردارد و کسی از خودش بگذارد. روز اولی هم
که اعليحضرت مرا به رياست دانشگاه تهران منصوب کرد، هويدا مخالف بود. بهار
سال 50 اعليحضرت در دانشگاه پهلوی به من پيغام داد که بايد رييس دانشگاه
تهران بشوی. علم گفت دلم برايت می سوزد اما امر اعليحضرت است بايد بپذيری.
گفتم آقای هويدا کس ديگری را برای دانشگاه تهران در نظر دارد. او می خواست
جلال عبده را به رياست دانشگاه تهران بگمارد. گفت تو در اين کار دخالتی نکن
و چيزی هم نگو. دو ماه گذشت تا کنفرانس انقلاب آموزشی در رامسر تشکيل شد.
در آن کنفرانس شاه شديداً به دانشگاه تهران حمله کرد و هر گاه که نام
دانشگاه تهران را بر زبان می آورد، رو به من می کرد.
از
کنفرانس که آمديم بيرون دکتر مصباح زاده به من گفت به تو تبريک می گويم که
رييس دانشگاه تهران شدی. گفتم اين حرف ها چيست؟ گفت من کار کشته ام و
فهميدم. حالا تو هم خواهی فهميد. من که می دانستم قضيه از چه قرار است. بعد
از مدتی شاه به هويدا گفت فلانی را معرفی کن و او هم اين کار را کرد. از
همان زمان معرفی شدن به عنوان رييس دانشگاه تهران، نبرد هويدا با من شروع
شد. سر همين چيزها هم بود که اعليحضرت هويدا را از رياست هيأت امنای
دانشگاه تهران برداشتند و مرحوم دکتر اقبال را جايش گذاشتند. با آمدن اقبال
خلاص شدم چون پيش از آن هر روز با هويدا زد و خورد داشتم.
- چرا تحريک می کرد؟ آيا فقط انگيزه اش اين بود که آدم خودش را بگذارد؟ يا آنکه شما را رقيب خود می دانست؟ يعنی واقعاً اين اندازه در دولت هويدا باند بازی وجود داشت؟
شديد تر از آنچه شما
خيال می کنيد. بعلاوه مرا رقيب خودش می دانست. خيال می کرد من می خواهم
نخست وزير بشوم. چند ماه قبل از تشکيل حزب رستاخيز، در برهه ای روزنامه ها
به شدت به دانشگاهها و بخصوص به دانشگاه تهران حمله کردند. صبح يک روز در
اتومبيلم در راه رفتن به دفتر، مشغول خواندن روزنامه ها بودم، ديدم روزنامه
ايران نوين نوشته رييس دانشگاه تهران همدست چريک هاست. به دفترم که رسيدم
ساعت هشت و نيم صبح بود. گفتند تيمسار نصيری پشت خط است. من در عمرم هيچگاه
با تيمسار نصيری صحبت نکرده بودم و بعد از آن هم هرگز صحبت نکردم. به من
گفت لابد مقاله های روزنامه ها را خوانده ايد و می دانيد تکليف تان چيست!
الان استعفايتان را بنويسيد و ببريد به آقای نخست وزير بدهيد.
کار
خيلی مشکل بود. يک سرهنگ ساواک يا لااقل يک سرهنگ دفتر ويژه را می
فرستادند از وزيری استعفا می گرفت. گفتم تيمسار من وقتی رييس دانشگاه تهران
شدم اعليحضرت فرمودند که قول ايشان را از هيچ کس نپذيرم الا يک شخص خاص.
آن شخص خاص شما نيستيد، آقای نخست وزير هم نيستند. من به امر اعليحضرت آمده
ام و فقط به امر ايشان از دانشگاه خواهم رفت. با عصبانيت گوشی را کوبيد.
شاه و شهبانو در سن موريتس بودند. علم هم همانجا بود. دستم به هيچ جا بند
نبود. نمی دانستم چه کنم. خلاصه رفتم پيش آقای معينيان، رييس دفتر شاه.
داستان را تعريف کردم و از او خواستم موضوع را به اعليحضرت تلگراف کند. گفت
من نمی توانم چنين کاری بکنم. گفتم اگر من به عنوان رييس دانشگاه تهران
گزارشی بنويسم می توانی گزارش مرا تلگراف کنی؟ گفت بله اين را می توانم. من
تمام جريانات را از اغتشاشات دانشگاه گرفته تا نوشته روزنامه ايران نوين و
تلفن تيمسار نصيری نوشتم و اضافه کردم که تکليف مرا معلوم کنيد که از کی
بايد دستور بگيرم. معينيان آقای کاظم زاده را که رييس رمز بود صدا کرد و
گفت نامه آقای رييس دانشگاه را رمز کنيد و بفرستيد. من برگشتم دانشگاه.
حالم هم خيلی بد بود. دو روز ديگر آقای معينيان تلفن زد که تلگرافی از سن
موريتس رسيده برای شما می خوانم و بعد فتوکپی آن را می فرستم. دلم دوباره
فرو ريخت. نوشته بود گزارش رييس دانشگاه به شرف عرض مبارک ملوکانه رسيد.
مقرر فرمودند به ايشان ابلاغ کنيد به اين حرف ها اعتنا نکنند.
علم نوشته بود ؟
نه،
امضای ايادی را داشت ولی علم هم آنجا بود. من ديگر به اين حرف ها اعتنا
نکردم. بعد از چند روز علياحضرت برگشتند. من در جلسه شورای دانشگاه بودم که
آمدند گفتند از کاخ شما را می خواهند. رفتم پای تلفن علياحضرت شهبانو
بودند. به من گفتند ما داريم می رويم پاکستان. از سن موريتس آمده بودند يک
روز مانده بودند و می رفتند پاکستان. گفتند: "اعليحضرت فرمودند به رييس
دانشگاه ابلاغ کنيد ما خيلی از کارشان رضايت داريم و به کارشان مشغول باشند
و به همکارانشان هم اطمينان بدهيد." پرسيدم من می توانم اين حرف ها را
تکرار کنم؟ گفتند بله. آمدم به جلسه شورای دانشگاه و عين ماجرا را گفتم.
ولی
هر روز چنين ماجراهايی بود. در پنج سال و هفت ماهی که بنده رييس دانشگاه
تهران بودم هر روز گرفتاری هايی از اين دست داشتم. ظاهراً من و هويدا با هم
خيلی خوب بوديم اما ... بله آنچه علم نوشته درست است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر