نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۵ آذر ۱۵, دوشنبه

محمد ملکی: تشت رسوایی نظام به زیر افتاده و این بهترین موقعیت برای اتحاد ...





استانبول: سویه ای دیگر*

Ayhan Geçgin


حکومت ترکیه بیشابیش و به کرّات سانسوری را دست آویز خود ساخته است که غالبا آثاری که کفرآمیز یا اخلاق گریز می انگارد آماج آنند. رویکرد حاکمان میدان فراخی را به مداخله ممیزی وا نهاده است؛ با اینحال، به گواه کثرت انتشار رُمان ها، روند آفرینش ادبی به هیچ رو کاستی نگرفته و از بسیاری نویسندگان بر می آید که خود را از موذیانه ترین شکل ممنوعیت ها، یعنی خود سانسوری، برهانند.


 
نويسنده

Ayhan Geçgin
متولد ۱۹۷۰، نویسنده چهار رمان منتشر نشده در فرانسه. متن زیر را از رُمان ”راهپیمایی طولانی“ برگرفته ایم. بخش هایی از آن در ”استانبول زیرزمینی“، کلچین ادبی ”تیمور محی الدبن“ به چاپ خواهد رسید که انتشارات Galaade، پاریس، قرار است در سال ۲۰۱۷ منتشر سازد.



آخرين مقالات اين نويسنده:



برگردان:
Manoutchehr Marzbanian منوچهر مرزبانيان
(…) پس از آن، دسته ای گدا سر رسیدند که در امتداد پیاده روی پهن خیابان پر جنب و جوشی صف کشیدند که در آن ردیف مغازه های لباس دوخته، ایوان کافه ها، بارها و شعبه های بانک ها قرار دارد. پدر و مادر، یک کودک. دو زن، یک مرد، یک نوزاد، دو بچه. یک پدر با سه کودکش. روی تکه مقوای زرد رنگی که جلوی چند تن از آنها بود می شد خواند که ”من سوریه ای ام، گشنمه. اگه می تونین کمکم بکنید.“ محمود گفت، «همه جا پیداشون می شه.
ــ کی؟
ــ خُب اونا رو می گم ، سوریه ای ها.
ــ سوریه ای ها؟
ــ خُب آره دیگه، سوریه ای ها، همونا که از جنگ در رفتن. پُرند، خیلی زیادن، همه جا هم هسّن، به ترکیه هجوم آوردن. نگا کن، بعضی ها پاسپورتشون رو هم گذاشتن جلوشون.»
به آنچه محمود نشانش می داد نگریست و به فکرش رسید که از جنگ گریخته ها، باشه، ولی گداهای خودمون چی، اونا از کدوم جنگ در میرن؟ خود من چی، از کدوم جنگ فرار می کنم؟
بانگ اذان نماز عصر که بلند شد، به جلوی پارکی رسیده بودند، رو به محمود کرد و گفت: «من خسّمه، می رم اونجا بشینم و یه خرده استراحت کنم.» محمود ایستاد، بدون اینکه دسته سبدی که به پشت گرفته بود را ول کند آنرا بر زمین گذاشت. لحظه ای نگاهش را به اطراف گرداند. سر و پای یکدیگر را برانداز کردند. بار اولی بود که این چنین دیری به هم چشم می دوختند. عموما خوش نداشت که چشم در چشم آدم ها بدوزد. تا با کسی روبرو می شد نگاهش را به روی زمین می دواند یا به هوا می دوخت. متوجه شده بود که محمود هم از نگریستن به آدم ها می پرهیزد، و نگاهش را به چپ و راست می گرداند. لختی به جز این دو جفت چشم چیزی برجای نماند، دو جسم شفاف، غریب و رخشان، که به رویارویی با یکدگر برخاسته بودند، مثل دو آئینه که مقابل هم گذاشته باشند. محمود سری تکان داد، شانه هایش را بالا انداخت. بعد، بی آنکه چیزی بگوید، سبد پشتی اش را به کولش آویخت و راهش را پیش گرفت و رفت.
در پارک، روی نیمکتی نشست، بدون آنکه تکان بخورد چهره، و تمام تنش را رو به خورشید گردانده بود. همانجا ماند تا شب شد.
تیرگی شب که فرو می افتاد و خورشید، در لفاف سرخگونی، پشت ساختمان ها پنهان می شد، از جا برخاست و به سمت کناره دریا، رو به ”قاضی کوی“، راه افتاد. ضمن راه رفتن به محمود فکر می کرد، آیا محمود دوست او شده بود؟ آیا دوستی ها اینطور سر می گیرد؟ شاید می بایستی او را وداع گوید.
در ذهنش به دنبال پاسخی به این پرسش می گشت که چرا محمود به او کمک کرده بود و جوابی نمی یافت. وانگهی، آخرین چیزی که دلش می خواست همین بود، می کوشید تا آنچه را که در فکر دیگران می گذرد مجسم کند، یعنی به افکار دیگران راه یابد. شاید می خواست رخنه ای به افکار محمود و همینطور صادق هم بیابد و در ذهن آنها جا خوش کند.
به خودش گفت که، اما این محمود رو زود فراموش می کنم، حتی همین حالا هم فراموش کردنش را شروع کرده ام. راه نیفتاده ام تا خاطراتی تازه، وقایع جدیدی دست و پا کنم که بعدها به یاد بیارم، ماجراهای نوی را از سر بگذرانم تا بعد آنها را برای دیگران تعریف کنم.
وقتی کسی در کنارش بود، از او برنمی آمد که فکر کند. حالا که باز تنها شده بود، افکاری خود به خود و پی در پی از ذهنش می گذشتند. به خود تلقین می کرد که این جور یا یک جور دیگر، همه چیز، این جماعتی که دور و برم را گرفته، کلمات آنها، زمزمه ها و جوش و خروش شان، همه را پشت سر خواهم گذاشت. کوهی برای خودم خواهم جست، لختی فقط به صدای این تهی سرشار و انبوه هوا گوش خواهم داد، به بادی که می وزد و این تهی را می لرزاند، به تق و تق ریز شکافتن زمین زیر پایم گوش می سپارم و آنوقت، امیدوارم، خود فراموش کردن را هم از یاد ببرم.
شب را بر ساحل دریا در مسیر محله ”موضه“، در کنج تاریکی پنهان از نورافشانی تیرهای چراغ برق، به دور از خفتگان دیگر، پای بته ای در چمن زاری سپری کرد. در دل شب، به شنیدن شرشر باران از خواب بیدار شد. آسمان به زمین نزدیک شده بود، ابرهای سیاه پربار برهم انباشته بودند. پشت نور زرد فامی که بر گذار گردشگاه می تابید، دریا در تاریکی ورم کرده و مضطربی فرو رفته بود. آنسوتر، در آب های عمیق روبروی ساحل، چند کشتی باری در پرتو مات و کدر نورافکن های خود، بی حرکت لنگر انداخته بودند. ریزش باران تند و تبدیل به رگبار شده بود. به زیر درختی پناه برد و مدتی ایستاد و محو تماشای رگبار شد. سپس از سر پناهش بیرون آمد تا خودش را به ریزش قطرات باران بسپارد. ولرم بودند. دهانش را باز کرد و قطره ها را نوشید، به روی پاهایش جست و خیز کرد و دور خودش چرخید، و تنش را عین سگ های خیس تکاند.
باران که ایستاد، بر علف های پر از نم به روی شکم دراز کشید. رایحه خاک مرطوب، بوی علف را تنفس کرد. سنگینی بدنش را روی خاک فشار داد، صورتش را به آن مالید. کلوخ گل و لای، برگ های ریخته دهانش را پر کردند، خاک برگ نمناک صورتش را پوشاند. زمزمه کرد رخنه در زمین، کاویدن آن از درون.
مدتی بدون اینکه تکان بخورد، دراز کشید. سپس ناگهان از اینکه نخستین بار پس از به راه افتادن آلت مردانه اش نیم خیز شده تعجب کرد. عضو جنسی اش هنوز درست برنخاسته بود که به وی انزال دست داد.
گل و لایی که دهانش را پر کرده بودند به زمین تف کرد، صورتش را رو به آسمان گرداند. فکر کرد این برام اهمیتی بیش از عرقی که از سوراخ های پوستم بیرون می زنه نداره، از آب شوری که گهگاه از چشام می غلته، از بذاقی که از دهنم راه می افته.
اما از این رطوبت چندشش می شد، نیم خیز، شلوار خیس باران خورده را در آورد، سپس شورت آغشته به این چیزی را که می توانست باران خودش بنامد از پایش درآورد. شلوار را باز پوشید. نمی دانست حالا با آن چه کند. می توانست دورش اندازد، اما از فکر راه رفتن بدون شورت خوشش نیامد. رو به صخره ها پیش رفت تا آنرا بشورد. باران صخره ها را لغزان ساخته بود. کم مانده بود که سُر بخورد. چمباتمه زد و تا پیدا کردن گوشه مناسبی پیش رفت. اول شورت و سپس چهره آغشته به گل و لایش را شست. فکر کرد اگر آنرا روی بته ای پهن کند شاید تا صبح خشک بشود.
در راه بازگشت به جای اولش، بر گذار گردشگاه سایه هایی را دید که نوری کم سو بر آنها می تابید و در فضای نیمه روشن، نیمه تاریک می جنبیدند. حلزون های بیرون آمده از دل خاک، در دسته های ده تایی روی زمین بتونی به پیش می خزیدند، انگار خواسته باشند به پیشواز او بیایند.
مدتی به چپ و راست گام بر داشت تا خودش را گرم کند. باز هم سایه های چند انسان را در دوردست تشخیص داد، که از تلی بالا می خزیدند؛ بی خانمانانی بودند که لابد جای خشکی می جستند تا شب را بیتوته کنند. روی نیمکتی نشست. تر بود. خودش را گلوله کرد و به هم پیچید، سرش را توی پالتوی خیسش فرو برد. کوشید تا بخوابد، دندان هایش به هم می خوردند. گفت کاشکی مریض نشوم. بالای سرش، پرده سربی رنگ ابرها در جاهایی از هم می گسست. کبودی شبانه آسمان، چشمک زنان از شکاف ابرها، به پایین درز می کرد. آنقدر لرزیده بود، که همانطور که لایه خاکستری پریده رنگ ابرها نازک و نازک تر می شد و در تکه های کدر و چروکی از هم می گسست و می پراکند، خوابش برد.
روز بعد، خورشید، این چشم درشت، مثل گل آفتاب گردان، باز در آسمان بود و بی اعتنا پرتو داغ خود را بر سطح زمین می پراکند. روزی نورانی بود. هوا خوب بود. مریض نشده بود، یا شاید درست تر گفته شود، نه خیلی زیاد، چند روزی را که در پی آمدند با تبی سر کرد که می افتاد و باز می گرفت، همراه با احساس گاه به گاه سردی. دماغش آب افتاده بود. با آستین دماغش را که پاک می کرد، قطره های تازه ای جای قطره های قبلی را می گرفتند.
شب ها را همچنان همان جا سپری می کرد، بر کناره دریا. طرف های صبح سرد بود. کارتنی پیدا کرده بود که رویش می خوابید. صبح ها پیش از طلوع خورشید بلند می شد، و روی ساحل مفصل راه می رفت و می کوشید تا دمیدن آفتاب خودش را گرم کند. وقتی سر و کله قدم زنان، دوندگانی که گرمکن به تن داشتند، یا گردشگران صبحگاهی پیدا می شد که با سگ های شان بیرون می آمدند از آنجا می رفت.
روز اول، چیزی نخورد. گرسنگی مدام مثل سر درد مزمنی در سرش بود. اندیشید که خیال می کنم گرسنگی را به راستی نه توی شکمم بلکه توی سرم این ور و آن ور می برم. وقتش را با پرسه زدن توی جمعیت می گذراند. همه جا سرشار از خوردنی و آشامیدنی بود. آیا خوردن بود که دنیا را می چرخاند، که آدم ها را بر می انگیزاند؟ در رستوران ها، در کافه ها، در پیشخوان ها، می پختند، سرخ می کردند، می جوشاندند. مردم دور میزهایی می نشستند که روی ایوان ها چیده بودند و انگار بی وقفه می خوردند. دهان ها باز و بسته می شد، دندان ها لقمه ها را خرد می کردند. جلوی دکانی ایستاد، روبروی بشکه آب نذری که روی آن نوشته بودند ”سبیل“، لیوان پلاستیکی را پر کرد و دوبار سر کشید، دلش به هم خورد. باز رو ساحل به راه افتاد.
به جز قدم زدن های گهگاهی، چندی ساعتی را بدون تکان خوردن گذراند. به کشتی هایی می نگریست که پهلو می گرفتند و دوباره راه می افتادند، گله ای از آدم ها را خالی می کردند، و دوباره از نو پر می کردند. (…)
از جایش برخاست و رو به بارانداز گام نهاد. می خواست سوار یکی از همین کشتی ها بشود و از آب بگذرد. اما چه حقه ای می توانست سر هم کند؟ پیش از اینکه به نرده گردان ورودی برسد، در انتظار اینکه راهی به کله اش بزند جلوی اسکله مدتی جلو عقب رفت. مردمی شتابزده از چپ و راستش می گذشتند، و بلیط خود را نشان می دادند، وارد میله گردان می شدند و به آنطرف می رسیدند. وقتی کسی می گذشت، دو صدایی که یکی پس از دیگری بلند می شدند، بی وقفه به گوش می رسید: صدایی که از دستگاه برقی کنترل بلیط های مقوایی در می آمد و صدای مکانیکی گیره های نرده گردان که مسافران با بازو یا پایین بدن فشار می دادند تا با چرخاندنش از لای آن رد شوند. یک لحظه این صداها، طرزی که این گیره ها بدون هیچگونه مکثی می چرخیدند، گذار بدن ها از بین آنها فکرش را بی آنکه بخواهد به خود مشغول کردند. جایی که او بود مردم قدم های شان را آهسته می کردند، می ایستادند و به هم می چسبیدند. کسی رو به او فریاد زد: تکلیفتو روشن کن، می خوای بری یا نمی خوای بری، دیگری قر زد: همین رو کم داشتیم، دیگرانی او را هل می دادند. آخر سر، کارمندی به سراغش آمد و گفت: «راه عبور مردم را بسته ای.» از کارمند پرسید: «چطور می تونم از آب بگذرم؟» وقتی با کسی رو در رو یا، مثل حالا سینه به سینه می شد، خود را اندکی یکوری می گرفت و رو به سمتی می چرخید. به این ترتیب، اندامش به شکل اُریبی در می آمد و وقتی مجبور می شد حرف بزند، رو در رو چیزی نمی گفت بلکه رویش را به راست یا چپش می گرداند. کارمند سر تا پایش را برانداز کرد و گفت: «راه بیفت، حالا از اینجا بزن به چاک.» کارمند دیگری هم به آندو پیوست. اولی به همکارش گفت: «می پرسه چطور می توانه از آب بگذره.» کارمند تازه گوشه چشمی به دوستش انداخت، دوباره به سمت او چرخید و پرسید: «اینجوریه؟ ببینم، اصلا بلیط داری؟»
ــ نه.
ــ پول چطور؟
ــ نه.
ــ پس، یه راه مونده. می توانی با شنا بگذری» کارمندها زدند زیر خنده. «یالا! به جنب» بازوهایش را گرفتند تا بیرونش اندازند. خودش را از چنگ آنها رهانید و راهش را کشید و رفت.
در سمت اسکله، رو به کناره دریا به راه افتاد. به نرده آهنی کم ارتفاعی تکیه داد، و به تماشای دریای سبزفام روشنی که پیش رویش گسترده بود مشغول شد. یک کشتی بخاری پهلو گرفت و محتویاتش را به سرعت خالی کرد و باز از نو از دیگرانی پر کرد. کلاغی به روی یک گوی آهنی بر فراز میله های چرخان دروازه خروجی نشسته بود و همینطور که مردم از زیر نگاهش می گذشتند قار قار می کرد.
به کشتی هایی که روی آب می خزیدند نگریست، دسته های مرغان ”کاکایی“ کشتی ها را دنبال می کردند تا ”گِرده نانک“ هایی را به منقار بقاپند که مسافران کشتی به سوی شان پرتاب می کردند. به غاق های ماهیخوار، به ماهی ها اندیشید. فکر کرد، اما من نه بال دارم نه آب شُش. شاید می توانست به راستی گذار با شنا را امتحان کند. شاید می توانست خود را به دست امواج بسپارد، شاید با رها کردن خود به سیر تلاطم آنها به ساحل دیگر می رسید.
مدتی بی هدف پرسه زد، بی آنکه بداند به کجا برود. تیرگی شب فرو افتاده بود. به جایی بازگشت که شب پیش را سپری کرده بود. روی نیمکتی نشست و به غروب خورشید نگریست. روی صخره ها، هم زوج ها را می دید و هم گروه های دو سه نفره ای که مشغول میگساری بودند. در سمت پارک، چند تنی می دویدند، دیگرانی بودند که سگ های خود را به گردش می بردند. پای بوته ای دراز کشید، جایی که پیشتر خوابیده بود، پالتوش را روی سرش کشید. کوشید تا بی اعتنا به انبوه جمعیت، رهروان، و صداهایی که به گوشش می رسید، بخوابد.
صبح روز بعد، وقتی بیدار شد، خورشید قبلا به بالای آسمان رسیده بود. خیال می کرد که انگار هنوز تب دارد. لختی در اطراف اسکله پرسه زد. سرش گیج می رفت. توانست بهتر از آنچه امکان داشت خودش را روی نیمکتی بیاندازد. زمین زیر پایش می چرخید، جهان آونگ وار روبروی او نوسان داشت. همه چیز جلوی چشم هایش چنان می گذشتند که انگار از کنجی به آنها می نگرد، یا شاید از گوشه چشمش پدیدار می شدند. فکر کرد، به دنیایی خاکستری می نگرم، توده مردمی خاکستری، روشن، پر رنگ؛ پیش چشمش لکه های مواج، می لرزیدند، روی هم قرار می گرفتند و از هم می گسستند.
از جایش برخاست، نمی دانست چرا. بی اراده در پی جمعیت به راه افتاد و خود را رها کرد تا به دنبال آنها کشیده شود. زمین نوسان باز هم بیشتری کرد. بر لبه پیاده رو به زمین درغلتید. پیش چشمهایش پاهایی به سرعت، مدام، می گذشتند. اندیشید، شاید بلد نیستم آنطور که باید با موقعیت ها روبرو بشم، شاید فقط در یک جهت درنگ می کنم که مثل همه جهاتی که تا حالا توانسته ام پیش گیرم خطا بوده. اما جهت درست کدام است؟ در واقع، شاید کار درستی که می بایستی می کردم این بود که جا به جا نشوم، از جایم اصلا تکان نخورم. اما وقتی خواست بایستد، باز تکان می خورد و وقتی می خواست نجنبد، قادر نبود جلوی خودش را بگیرد.
بی تردید این جور جنبیدن ها بسیار پیش از این آغاز گردیده ، شاید با نخستین انسان هایی که روی پاهای خود ایستاده و شروع به راه رفتن کرده بودند. حالا که شروع شده، و اینهمه وقت از آن گذشته، به هیچ رو دیگر بازگشت به قبل شدنی نیست.
همانطور نشسته پاهایش را توی سینه جمع کرد و در بغل گرفت و سرش را به جلو خم کرد. از هوش رفت، یا چرتش برد. وقتی سرش را بلند کرد، جلوی خودش چند سکه پول دید. نیمه خواب و نیمه بیدار، ابتدا فکر کرد که سکه ها از آسمان جلوی او پایین افتاده اند، مثل باران یا فضله پرندگان. هوش و حواسش را باز یافته بود. چون سکه ها به پرتاب دستی از بالای سر او بر زمین افتاده بودند، این فکر همه هم غلط نبود. سکه های تازه ای جلوی او افتادند. سرش را که بالا گرفت، زن گرد و تپلی را دید که دهه سی سالگی عمرش را می گذراند. جلوی او کالسکه بچه ای قرار داشت. بین او و کالسکه، پسربچه شش هفت ساله ای خودش را به زن چسبانده و دختر بچه، کم سن و سال تری هم دامنش را به چنگ گرفته بود. پسربچه و دختربچه بر و بر همدیگر را نگاه می کردند. زن گفت: «یادت نره که بچه هام رو دعا کنی.» سپس کیف پولش را بست و شتابزده توی ساکش گذاشت. بچه ها را جلوی خودش هل داد و قر زنان میان جمعیت گم شد.
به سکه هایی که پیش پایش افتاده بود نگاه کرد و اندیشید که: حالا دیگه می تونم خودم رو یک گدا حساب کنم. نمی دانست که آیا وضع تازه چیز خوبی بود یا چیز بدی، اما نسبت به پول احساس نوعی دل چرکینی داشت. شاید بهتر بود که هرچه به او می رسید، خواه تماس دست انسانی می بود یا ابری یا بادی، موهبتی آسمانی پندارد و آنرا به این عنوان بپذیرد.
در این لحظه متوجه گدای دیگری شد که پنج شش متر دورتر از او نشسته بود، براندازش می کرد و جور عجیبی چشم ها و ابروهایش را تکان می داد. از اداهای عجیب و غریب این گدای همسایه چیزی سر در نمی آورد. صورتش را برگرداند.
اندکی بعد همان گدا درست بالای سرش ایستاده بود. یک پا کم داشت، آنرا درست از بالای زانو بریده بودند. خودش را به کمک دو چوبی که به زیر بغل تکیه داده بود سر پا نگه می داشت. گفت «داداش اینجا، قلمرو منه، پاشو برو یه جای دیگه واسه خودت پیدا کن.» وقتی دید که از جایش بلند نمی شود، چند بار با نوک چوب زیر بغل به او زد، و روی پایی که برایش مانده بود خودش را به جلو و عقب تاب داد. در عین حال همچنان چشم ها و ابروهایش را تکان می داد. «رفیق، پاشو برو یه جای دیگه، بهت گفتم که، داری جلوی نون در آوردنم رو می گیری.»
سکه های پخش زمین را جمع کرد و به جیب شلوارش ریخت. آرام از جایش بلند شد. مرد کوتاه تر از او بود و بسیار نحیف تر. لحظه ای فکر کرد که چوب ها را از زیر بغلش بکشد. مرد مثل اینکه فکرش را خوانده باشد یکی از عصاها را به سمت صورت او دراز کرد و تکیه گاه محکمی روی یگانه پایش جست. انتظار چنین تهدیدی را نداشت. لحظه ای به او و حالت عجیبی که گرفته بود نگریست ، سپس دور شد.
شاید از فکر به زمین انداختن او، شاید هم از اینکه حالا که پولی گیرش آمده، می تواند برود چیزی بخورد خوشش آمده بود، دلیل آن هرچه بود. احساس می کرد که حالش بهتر است.
سکه ها را شمرد، آنها را دوباره توی جیبش ریخت و به سمت رستوران کوچکی راه افتاد. موقع راه رفتن دستش را در جیب و پول ها را در مشتش نگه داشته بود. وقتی در مدخل رستوران ظاهر شد، نمی خواستند بگذارند برود تو. با صدای شکسته خش داری خطاب به خدمتکار با بهتر بگوییم رو به سمت راست خودش گفت: «من پول دارم.» گارسون گفت: «برو، برو» و به سمت در هلش داد. در همین لحظه، دو مشتری که داخل رستوران، نزدیک در نشسته بودند بین آنها واسطه شدند: «چه خبرته، بذار بیاد تو، یه خرده بهش نگاه کن، فقط پوستی رو اُسوخوناش مونده». خدمتکار پاسخ داد ــ «حسن، آخه بو میده. بعد هم اگه عادت کنه، دیگه اینجا وبال ما می شه، اگه خیلی بیکاری می دمش دسّ تو» ــ «گندت بزنه که کو (۱) البته که بو می ده، قرار نیست عطر بنفشه ازش بلن شه.» او و همراهش زدند زیر خنده. ماجرا که به اینجا کشید، آشپز از پشت پیشخوانش دخالت کرد: «بذار بیاد تو، بشونش اون عقب، کنار در مستراح.»
گارسون گفت «یالا بیفت جلو»، و اینبار به سمت داخل هُلش داد. میزی مخصوص یک نفر را نشانش داد و بی اعتنا پرسید: «خُب، حالا بگو ببینم دلت چی میخواد؟» بدون اینکه اصلا نگاهی به پیشخدمت بیاندازد، جواب داد: «سوپ»، خدمتکار نپرسید سوپ چی. سوپ رسید. گرم بود و بخار از آن بلند می شد. بی آنکه لحظه ای سرش را بلند کند، آرام آنرا نوشید. گرمش کرد. همینطور که سنگینی نگاه عصبی خدمتکار را به روی خودش حس می کرد مقدار زیادی نان خورد. وقتی خوردنش تمام شد چای و آب خواست. خدمتکار با همه قر و لُندی که می کرد باز برایش چای و آب آورد. چای را بدون عجله نوشید، باز هم بی آنکه سرش را بلند کند. سعی کرد کسی متوجه نشود، و دو تکه نان را هم از سبد برداشت و توی جیبش فرو کرد.
در این لحظه، دو مردی که نزدیک در ورودی نشسته بودند به سمت صندوق رفتند تا پول غذایشان را بپردازند. از لباس های پر از لک آنها می شد فهمید که کارگرند. هر دو خلال دندان به لب گرفته بودند. آنکه اندکی پیش حرف زده بود گفت: «صورتحساب اون رفیقی که اونجا نشسته رو هم بده.» سرش را بلند کرد و کارگرها را از نظر گذراند، سپس دوباره سرش را پایین انداخت. آنها حسابی سیر شده بودند و معلوم بود که از اوضاع دنیا و احوال شان خشنودند. بین خود شوخی می کردند، می خندیدند. دلش گرفت که پول غذایش را دیگری داده بود.
نوشته :Ayhan Geçgin متولد ۱۹۷۰، نویسنده چهار رمان منتشر نشده در فرانسه. متن زیر را از رُمان ”راهپیمایی طولانی“ برگرفته ایم. بخش هایی از آن در ”استانبول زیرزمینی“، کلچین ادبی ”تیمور محی الدبن“ به چاپ خواهد رسید که انتشارات Galaade، پاریس، قرار است در سال ۲۰۱۷ منتشر سازد.
* نشر نخست این داستان به زبان فرانسه
Sylvain Cavaillès ترجمه از ترکی به زبان فرانسوی:
۱. رفیق به زبان کردی


  نوامبر ٢٠١٦

حلب و موصل، مسئله بازترکیب خاور نزدیک

Julien Theron

درپس انگیزه های «ضد تروریستی»، کم و بیش واقعی، نیروهای آشتی ناپذیر درگیر در نبردهای پیرامون حلب و موصل، همگی مصمم به باز ترکیب منطقه هستند.

 
نويسنده

Julien Theron
کارشناس سیاسی و مشاور ژئوپولیتیک درگیری ها.


حلب و موصل به دو کانون عمده درگیری های ویرانگر خاورنزدیک تبدیل شده اند.دلیل این امر آنست که در شرق و غرب این منطقه در روندی مملو از خشونت ، این دوشهر آشیانه نیرومند ترین جهادگران منطقه شده اند: جبهه «فتح الشام» و «سازمان حکومت اسلامی» (داعش). این دو جریان بر بستر شرائط مساعدی رشد یاقته اند که سرکوبگری دو حکومت اقتدارگرای بشار اسد و نوری المالکی، هردو نزدیک به تهران، بوجود آوردند.
نیروهای پرشمار متخاصم گرد این دوگره گاه درگیری، انگیزه و هدف هایی متفاوت دارند. «داعش» در موصل و جبهه «فتح الشام» در حلب راهبردهایی متفاوت را دنبال می کنند. با آن که داعش درحال تغییر راهبرد خویش است، که از ماهها پیش اعلام شده و شامل عقب نشینی و حملات پراکنده و گاه به گاه (کرکوک، رتبه، سنجار، قطاع) است، فعالیت هایش همچنان در دیدگاهی جهانی قراردارد. جبهه «فتح الشام»، جبهه «النصره» سابق به نوبه خود در جهتی معکوس رسما القاعده را ترک نموده و به حکومت در سرزمین های تسخیر شده خویش در محدوده سوریه اکتفا کرده است. تفاوت راهبردی دیگر این دو این است که داعش از اتحاد با نیروهای دیگر خودداری می کند، درحالی که جبهه فتح الشام می کوشد نیروهای شورشی را گرد خود جمع کند و این امر با توجه به این که گروه های معتدل تر از حمایت بین المللی کمی برخوردارند، کم و بیش با توفیق قرین است.
برای هردو این جنبش ها، حلب و موصل نبردهایی تعیین کننده هستند. جبهه فتح الشام مهم ترین کارت خود را در شرق حلب بازی می کند جائی که این گروه نقش رهبر مقاومت سنی ها علیه نیروهای موتلف حامی رژیم سوریه را بازی می کند. داعش که در موصل سنگر گرفته، نیروهای محلی و بین المللی را متوقف کرده و در تدارک گام های بعدی است.

«کلید» شمال سوریه

پیرامون حلب، نیروهای خیلی ناهمگون نزدیک به رژیم سوریه (سوری، لبنانی، افغان و عراقی) که توسط ایران و روسیه حمایت می شوند تاکنون به رغم بمباران های گسترده سوری – روسی به نتایجی نه چندان مهم دست یافته اند. هدف آنان سقوط حلب است ، شهری که کلید شمال سوریه به حساب می آید و بدون آن قلمرو تحت کنترل رژیم سوریه نمی تواند «امن» شود. با آن که به نظر می آید که مسکو می خواهد روی غرب سوریه که منافعش در آن قراردارد تمرکز کند، دمشق نگاه به شرق (رقه، دیرالزور، حسکه) دارد تا بتواند کل قلمرو کشور را ازنو در اختیار بگیرد. تهران هم خواهان اتصال سرزمین های لبنان، سوریه و عراق تحت کنترل نیروهای مختلف شیعه تحت نظر نیروهای سپاه پاسداران است که برایش چشم اندازی فوق العاده است.
عربستان سعودی با این امر موافق نیست و قصد ندارد دست از حمایت از گروه های شورشی مانند «احرار الشام» («جنبش اسلامی آزاد مردان شام») یا «جیش الاسلام» («ارتش اسلام») بردارد. با وخیم شدن وضعیت شورشیان در حلب و اهمیت یافتن جبهه فتح الشام، ریاض دربرابر موانعی که آمریکا برای کمک نظامی به شورشیان دربرابرش قرارداده بی صبری نشان می دهد. در ادلب، نزدیک حلب برخورد بین «احرار الشام» و «جند الاقصی» («سربازان الاقصی») که یک گروه سلفی است که اخیرا با فتح الشام بیعت کرده،اگرچه موجب رواج گرایش میانه روانه گروه های متحد سعودی شده ولی آمریکاییان همچنان موضع خود را حفظ کرده اند.
کردهای سوری «حزب اتحاد دموکراتیک» (PYD) نیز منافعی در حلب دارند که محل استقرار «واحدهای حمایت خلق» (YPG) در «شیخ مقصود» است که در شمال آن شهر قرار دارد. این حضور برای برنامه پیوستن منطقه روژاوا و تل عفرین در شمال شرق و شمال غرب حلب اهمیت دارد تا منطقه ای گسترده از شرق تا غرب را تحت کنترل آنان درآورد.
با آن که «واحدهای حمایت خلق» (YPG) در هنگام شکل گرفتن با دسته های عرب سنی، قبایل و سوریه ای ها، نیروهای دموکراتیک سوریه (FDS) از حمایت آمریکاییان برخوردار بودند، مداخله ارتش ترکیه در شمال با واحدهای «ارتش آزاد سوریه» (ASL) سبب اختلال در برنامه های آنان شد. آنکارا با تشکیل یک واحد کرد که نام «حزب اتحاد دموکراتیک» (PYD) را یدک می کشد و به «حزب کارگران کرد ترکیه» (PKK) خیلی نزدیک است درسراسر مرز خود با سوریه مخالف است زیرا در خاک خود و آن سوی مرز ترکیه از زمان قطع روند صلح در ژوئیه ٢٠١٥ با آن درحال جنگ است.
عملیات «سپر فرات» ترکیه که درعین حال علیه داعش و «نیروهای دموکراتیک سوریه» (FDS)انجام می شود بیش از پیش به سوی جنوب یعنی حلب، یا در نبود پیش روی به سوی رقه پیش می رود. ترکیه نیروی خود را روی الباب تمرکز داده ولی بعید نیست که با نیروهای هوادار دولت سوریه که در شمال حلب حضوردارند برخورد کند که این امر واقعیت راهبرد خاور نزدیکی آنکارا را برملا می کند: خنثی سازی عملیات روس ها در حلب و دادن اولویت به محور حلب – موصل و یا مقابله با آمریکائیان در رقه (محور متقاطع در طول رودخانه فرات با استان سنی نشین الانبار مرز آن) .
حلب و موصل ازنظر تاریخی و نمادین برای آنکارا مهم هستند. این دوشهر در زمان امضای متارکه جنگ [جهانی اول] در مودروس (١) و اشغال موصل توسط انگلستان در سال ١٩١٨ و سپس حلب هم در عهدنامه لوزان درسال ١٩٢٣ از قلمرو عثمانی جدا شدند. مسئله حاکمیت موصل به بعد موکول شد (و سرانجام به خاک عراق پیوست)، درعین حال حلب از آناتولی و میانرودان (بین النهرین) جدا شد. امروزه پیام های آنکارا مهم است؛ از یک سو اعلام می کند که چشمداشتی به حلب ندارد و ازسوی دیگر رفتارهایی درمورد «تجدید امپراتوری عثمانی» برای مشارکت دربازسازی منطقه برمبنای تاریخی بروز می دهد.

آزمونی برای آینده عراق

برای آنکارا، وضعیت در موصل بهتر از حلب نیست. دولت عراق سرسختانه با شرکت ترکیه در بازپس گیری موصل، حتی به صورت حمایت ساده در چهارچوب عملیات بین المللی «راه حل ذاتی» (٢) یا تجهیز یک واحد کوچک نظامی ترکیه که بدون مجوز بغداد به بعشیقه در شمال شرقی موصل فرستاده شده یا حتی ازطریق شبه نظامیان عرب سنی «الوطنی» فرماندار سابق شهر آیتل النجیفی که به ترکیه نزدیک است مخالفت می کند. مذاکرات ترکیه – ایران درمورد این موضوع به نتیجه نمی رسد، دولت ترکیه می کوشد به زور با انجام بمباران های خاص یا با تهدید به فرستادن نیروهای نظامی بیشتر به بعشیقه برای خود جای پایی در عملیات بازکند.
تشکیل «نیروهای بسیج مردمی» (FMP) از شبه نظامیان شیعه که با فتوای مرجع دینی آیت الله علی سیستانی انجام شد به راستی راه را بر داعش که می کوشید خود را به بغداد برساند سد کرد. با این حال، قدرت گرفتن آنها بیش از آن که به برقراری حاکمیت مشارکتی و متعادل بیانجامد، در مسیر هدف های راهبردی – سرزمینی سپاه پاسداران اسلامی ایران است.
کاربرد «نیروهای بسیج مردمی» (FMP) در سوریه همانند عراق درشرف این است که به تهران امکان دهد به یک منطقه تیول به هم پیوسته از حزب الله لبنان تا راهرویی که از موصل و حلب می گذرد دست یابد. چنین برنامه ای به چیرگی قدرت علوی های سوریه و شیعیان عراق در سراسر منطقه منجر و با مخالفت های شدید سنی ها مواجه شده و در نتیجه تندروی ها را افزایش می دهد. ترکیه و عربستان سعودی سخت با این برنامه مخالفت می کنند و به ویژه به شرکت «نیروهای بسیج مردمی» (FMP) در نبرد موصل اعتراض دارند.
این حرکت توسعه طلبانه از دید کردهای عراق که خواهان بازتوزیع نحوه حاکمیت پس از بازپس گیری موصل از داعش هستند نیز خوشایند نیست. درحالی که دولت اقلیم خودمختار کردستان عراق ، که موضعش براثر پیشرفت به سوی موصل از سوی شمال تقویت شده، امیدوار است که به توافقی کلی با بغداد درمورد فروش مستقیم نفت، شناسایی استقلال پیشمرگه ها، بازتوزیع بهینه قدرت مرکزی و گذار از فدراسیون به کنفدراسیون دست یابد، در بغداد گرایش کاملا چیز دیگری است. ازاین رو، اربیل و بغداد به سوی اختلاف نظر درمورد حکمرانی بر موصل پیش می روند و دولت اقلیم خود مختار کردستان عراق خواهان این است که موصل در برنامه ملی مستقل شناخته شود.
بنابراین، موصل به عنوان محل تلاقی نیروهای کرد و شیعه عراقی آزمونی برای آینده کشور است. خاصه آن که هیچ توافق سیاسی پیش از آغاز عملیات نظامی درمورد آینده شهر انجام نشده است. اگر عدم توافق وجود داشته باشد، دولت اقلیم خودمختار کردستان خود را ناگزیر به برگزاری یک همه پرسی برای استقلال می بیند که ظاهرا به جدایی از عراق خواهد انجامید و بغداد و تهران با آن کاملا مخالف هستند.

مسئله عمده، حکمرانی منطقه ای

مقامات عراقی و ایرانی یقینا اعلام استقلال کردستان عراق را، به ویژه اگر در نبرد موصل پیروز شوند، بدون واکنش نخواهند پذیرفت. در این صورت فشارهای بین المللی بستگی به واکنش تهران و بغداد خواهد داشت که می باید به رغم رقابت های داخلی شیعیان بین هواداران نوری المالکی و حیدر العبادی در ائتلاف حکومت قانون، بلوک آزاد مقتدی صدر، حزب فضیلت اسلامی و اتحاد شهروندان به رهبری مجلس اعلای اسلامی عراق موضع مشترکی اتخاذ کنند. روابط بین این جنبش های سیاسی تعیین کننده پیوندهای راهبردی قدرت مرکزی با جمهوری اسلامی خواهد بود که با آن روابطی پیچیده دارند.
درفاصله نه چندان دور از موصل نیروهای کم اهمیت تری نیز وجود دارند که رفتار آنها هم برروی رویدادهای آتی تاثیر دارد. «حزب کارگران کرد ترکیه» (PKK) در رقابت با دو تشکل دیگر، یکی نزدیک به «حزب دموکراتیک کردستان» (PDK) و دیگری «اتحادیه میهنی کردستان» (UPK)، یک نیروی شبه نظامی در سنجار تشکیل داده است. با این حال، حزب کارگران کرد ترکیه قصد خود برای شرکت در عملیات موصل را اعلام کرده که واشنگتن و آنکارا با آن مخالفت می کنند. حتی بدون مشارکت مستقیم در بازپس گیری موصل، رفتار آینده حزب کارگران کرد ترکیه در منطقه، و در سطح گسترده تر روابط بین کردها نقشی اساسی در آینده کردستان عراق بازی خواهد کرد.
رفتار گروه های مسلح مسیحی دشت نینوا نیز می تواند موثر باشد. اثر کمتر آن بر توانایی نظامی و اثر بیشتر در زمینه سیاسی، از یک سو با «واحدهای حفاظت از دشت نینوا» (NPU)، تحت حمایت بغداد، و از سوی دیگر «نیروهای حفاظت از دشت نینوا» (NPF) است که اربیل از آن حمایت می کند.
سرانجام، مسئله ترکمن ها نیز مطرح است: نخست در منطقه حلب، برخی عوامل مسلح ترکمن در کنار ترکیه قرارگرفته اند و برخی دیگر در کنار «نیروهای دموکراتیک سوریه» (FDS)؛ در موصل هم، جبهه ترکمن عراق زیر نظر مساعد آنکارا گرایش استقلال طلبانه دارد درحالی که، «نیروهای بسیج مردمی» (FMP) در جامعه ای دو مذهبی با کارت شیعه بازی می کند.
بنابراین، نیروهای پرشمار حاضر در صحنه انگیزه هایی دارند که در حد گسترده از مسئله جهادگری که در وضعیت هرج و مرج و شکنجه و آزار به میان معرکه می آید و رشد می کند فراتر می رود. نبردهای حلب و موصل به خوبی نشان دهنده نبود راه حل سیاسی منطقه ای است. راه حلی که جایگزین اقدامات زورمدارانه ای شود که به هیچ وجه برای حل مشکل کفایت نمی کنند و فزون براین آشتی ناپذیر هستند. بنابراین چالش های واقعی درگیری ای که خاور نزدیک در آن فرو رفته مسئله حکمرانی سرزمینی در سطح منطقه است. حلب و موصل نمونه کامل و ایستگاه برانگیختن اشتهای کنشگران منطقه ای است که تدارک رودررویی های آینده را می بیند.
١- در ترک مخاصمه «مودروس»، امپراتوری عثمانی در 30 اکتبر 1918 دربرابر نیروهای متحد در بندر «مودروس» جزیره لمونس تسلیم شد. عثمانی ها جز درمورد بخش کوچکی از آناتولی، از امپراتوری خود چشم پوشیدند.
٢- « Inherent resolve » : نام عملیات نظامی آمریکا در چهارچوب ائتلاف عربی - غربی در عراق و سوریه
٣- مرجع تقلید» یک آیت الله العظمی است که قدرت اجتهاد و تصمیم گیری های شرعی - قضایی دارد. پس از امام، در سلسله مراتب شیعه مرجع تقلید عالی رتبه ترین مقام مذهبی است


  نوامبر ٢٠١٦

”فیدل کاسترو“ ئی که من شناختم




”فیدل“ درگذشت، اما جاودانه خواهد زیست. کمتر کسانی از افتخار راه یافتن به تاریخ و افسانه هنگام حیات خویش برخوردار گردیده اند. ”فیدل کاسترو“ که در ۹۰ سالگی چشم بر جهان فروبست یکی از آنان و واپسین «غول سرافراز» سیاست بین الملل بود. او به نسل شورشیان اسطوره ای ــ ”نلسون ماندلا“، ”هو شی مین“، ”پاتریس لومومبا“، ”امیوکار کبرال“، ”چه گوارا“، ”کارلوس ماریگلا“، ”کامیلو تورس“، ”مهدی بن برکة“ ــ تعلق داشت، که پس از جنگ جهانی دوم و در دورانی که آغاز جنگ سرد میان اتحاد شوروی و ایالات متحده نقش خویش را بر آن برجای می نهاد، با بلند پروازی و به امید تغییر جهانی نابرابر و زخم خورده از تبعیض، به جستجوی آرمان عدالت برآمدند و خود را به آوردگاه کارزار سیاسی درانداختند.
 
نويسنده

Ignacio Ramonet
ايناسيو رامونه، استاد تئوري ارتباطات در دانشگاههاي پاريس،از سالهاي ١٩٨٠ به فعاليت روزنامه نگاري پرداخته است. در کشاکش جنگ خليج فارس مسئوليت ماهنامه لوموند ديپلماتيک را بعهده گرفت و اين نشريه را به يکي از ارگانهاي مبارزه عليه نئوليبراليزم و پديده هاي مضر اجتماعي–سياسي آن تبديل کرد. جنبش ضد جهاني شدن ليبرالي ATTAC به دنبال فراخواني از او شکل گرفت. آخرين کتاب وي " جنگهاي قرن بيست و يکم" نام دارد که به تازگي منتشر شده است.



آخرين مقالات اين نويسنده:

آزادي براي ژوليان آسانژ

ترس های جدید

نقل انقلاب( بازگوئی داستان انقلاب)

خشونت، خاطره، عدالت



برگردان:
Manoutchehr Marzbanian منوچهر مرزبانيان
”فیدل کاسترو“ در طول دوران حکومتش (۲۰۰۶ ـ ۱۹۵۹) به رویارویی با ده رئیس حمهور آمریکا قد برافراشت (”ایزنهاور“، ”کندی“، ”جانسون“، ”نیکسون“، ”فورد“، ”کارتر“، ”ریگان“، ”بوش پدر“، ”کلینتون“،”بوش پسر“). به رهبری او کوبا، کشور کوچکی با مساحت یک صد هزار کیلومتر مربع و جمعیتی ۱۱ میلیونی، توانست سیاستی برازنده قدرتی بزرگ را در مقیاس کره خاک بپروراند و در گذار بیش از پنجاه سال به زورآزمایی با ایالات متحده برآید، که رهبرانش نه موفق شدند او را براندازند، نه توانستند از میان بردارند و نه حتی سر سوزنی انقلاب کوبا را به سمت و سوی دیگری بکشانند.
در ماه اکتبر ۱۹۶۲، به دلیل رفتار واشنگتن، در مخالفتی سرسختانه با استقرار موشک های مجهز به کلاهک اتمی شوروی در کوبا، چیزی نمانده بود که جنگ جهانی سوم سرگیرد؛ نصب آن موشک ها به قصد پیشگیری از یورش تازه ای نظیر حمله به خلیج خوک ها در سال ۱۹۶۱ بود، که آنهم به هدایت مستقیم آمریکایی ها انجام گرفت تا انقلاب کوبا را واژگون سازند. ایالات متحده از سال ۱۹۶۰، به رغم مخالفت سازمان ملل متحد، جنگی اقتصادی را علیه کوبا به راه انداخته که با وجود برقراری مجدد روابط دیپلوماتیک میان ”واشنگتن“ و ”هاوانا“ در سال ۲۰۱۵، همچنان بر جای مانده. تحمیل تحریم ویرانگر تجاری یک جانبه، مانعی بر سر راه توسعه آن کشور و اوجگیری اقتصادی وی نهاده و پیامدهای هولناکی برای ساکنان جزیره به بار آورده است.
با وجود، سماجت آمریکا در عناد ورزی (که از هنگام نزدیکی جستن دو کشور در ۱۷ دسامبر ۲۰۱۵ نرم گردیده) و به رغم چیدن حدود ششصد توطئه به قصد جان ”فیدل کاسترو“، او هرگز به کین جویی خشونت باری برنیامد. از بیش از نیم قرن پیش تا کنون ایالات متحده حتی کوچکترین اقدام خشنی را ثبت نکرده است که سر نخ آنرا در”هاوانا“ یافته باشد. بر عکس در پی سؤ قصد های انزجار آوری که ”القاعدة“ در روز یازده سپتامر ۲۰۰۱، در ”نیویورک“ و ”واشنکتن“ مرتکب گردید، ”فیدل کاسترو“ اعلام کرده بود «بارها گفته ایم که گلایه های ما از دولت ”واشنگتن“ هرچه باشد، کسی هرگز از کوبا پا بیرون نخواهد گذاشت تا به سؤ قصدی در ایالات متحده دست آلاید. ما جز متعصبانی دون مایه نمی بودیم اگر مردم آمریکا را مسئول اختلافاتی می شناختیم که دو دولت ما را به رویارویی با یکدگر کشانده.»
در کوبا رسما کیش شخصیت وجود ندارد. هرچند تصاویر ”فیدل کاسترو“ در مطبوعات، تلویزیون، و بر روی تابلوی اعلانات همواره به چشم می خورد، با اینهمه هیچ تمثال رسمی، هیچ پیکره ای، هیچ سکه پول یا اسکناسی، هیچ خیابانی، هیچ ساختمان یا بنای یادبودی نیست که نام ”فیدل کاسترو“ بر آن باشد.
با همه فشارهای خارجی که به کوبا روا داشته اند، این کشور کوچک پایبند به حاکمیت و ویژگی سیاسی خویش، نتایج چشم گیری در زمینه توسعه انسانی به دست آورده است: لغو نژاد پرستی، تحقق آزادی زنان، ریشه کن ساختن بیسوادی، کاهش چشمگیر مرگ و میر کودکان، ارتقاء سطح فرهنگ عمومی. در زمینه های آموزش، بهداشت، پژوهش های پزشکی و ورزش، کوبا به اوج چنان بلندایی رسیده است که شماری از کشورهای توسعه یافته هم بر وی غبطه می خورند.
دیپلوماسی کوبا یکی از فعالترین دیپلوماسی های جهان است، در دهه های ۱۹۷۰ ـ ۱۹۶۰ انقلاب کوبا پشتیبان جنش های مسلحانه بسیاری از کشورها بود. نیروهای مسلح این کشور که به گوشه های دیگر جهان گسیل می شدند، در کارزارهای نظامی دامن گستری، به ویژه در جنگ های اتیوپی و آنگولا، شرکت کردند. مداخله کوبا در کشور اخیر به هزیمت تیپ های نخبه جمهوری آفریقای جنوبی انجامید که به یقین استقلال نامبیا، سقوط رژیم نژادپرست آپارتاید را شتاب بخشید و آزادی ”نلسون ماندلا“ رهبر آفریقای جنوبی را در پی آورد، ”ماندلا“ هر فرصتی را مغتنم می شمرد تا علقه مهری که وی را به ”فیدل کاسترو“ می پیوست یادآور شود و از دین خود به انقلاب کوبا سخن به میان آورد.
”فیدل کاسترو“ درکی از دوران تاریخی داشت که عمیقا با سرشت وی در آمیخته و با حساسیت ژرفی نسبت به هویت ملی گره خورده بود. در میان تمام شخصیت های وابسته به تاریخ جنبش های سوسیالیستی یا کارگری، از کسی که بیش از همه یاد می کرد ”خوزه مارتی“، «حواری» استقلال کوبا در سال ۱۸۹۸ بود. غرق در همدردی انساندوستانه، بلند پروازی ”فیدل“ پراکندن بذر تندرستی و دانش، دارو و کتاب در سرتاسر جهان بود. رویایی تحقق ناپذیر؟ تحسینی که نثار ”دُن کیشوت“ قهرمان ادبی مورد علاقه اش می کرد تصادفی نبود. اغلب مخاطبان و حتی برخی مخالفان او اذعان دارند که او مردی بود که آرزوهای والا، آرمان عدالت و برابری در جسم و جانش لانه کرده.
”فیدل کاسترو“ در کشورش و در سرتاسر آمریکای لاتین از اقتداری برخوردار بود که رُویه های چهارگانه ای به شخصیت وی می بخشید: نظریه پرداز انقلاب، فرمانده پیروزمند نظامی، بنیانگذار یک دولت ـ ملت و تدوین گر سیاست کوبا. هرچند به دشمنان او خوش نیاید، ”فیدل کاسترو جایگاه ویژه ای در معبد جهانی خدایگانانی یافته است که برای عدالت اجتماعی به نبرد برخاستند و همبستگی خود با مظلومان زمین را به ثبوت رساندند.


نسخه پي.دي.اف


نسخه قابل چاپ



در اين شماره:

سردرگمی احساسات
از باستیل تا الیزه
دانوب زیبا و سیاهی هایش

فهرست کامل مقالات, نوامبر ٢٠١٦
 

کليه حقوق براي نشريه لوموند ديپلوماتيک محفوظ است

شب‌های سرد پاییزی تهران

شب‌های گذشته در پی بارش برف و نیز یخبندان دمای هوای تهران به میزان قابل توجهی کاهش پیدا کرده است. بر اساس اعلام هواشناسی در سردترین ساعات دمای هوا ۸ درجه زیر صفر بوده است. در این بین پاره‌ای از مردم شهر برای تفریح ساعات بامدادی را بیرون از خانه سپری می‌کنند، برخی بر اساس شغلی که دارند به ناچار در سطح شهر هستند و برخی نیز به دلیل بی‌خانمانی یا جبر روزگار در گوشه و کنار کوچه و خیابان شب را به صبح می‌رسانند.
--
این روزها پایتخت‌نشینان از بارش «برف نو» در نخستین روزهای آذر خرسندند؛ خرسند از نزول رحمت الهی و چاره‌سازی پروردگار برای کاهش آلودگی هوای تهران. اما همه واقعیت آن چیزی نیست که این روزها در بزرگترین کلانشهر کشور می‌بینیم. کیلومترها آنطرف‌تر، نه آنقدر که نتوانیم ببینیم و بفهمیم، مردمانی همیشه سخت‌زی و سخت‌کوش در شرایطی که کلمه «نامساعد» برای توصیفش کم است، «زنده»اند. آنچه در این تصاویر می‌بینید، زیستن در شرایطی است که آب سالم، از طریق لوله‌کشی که هیچ، از راه منبع‌های کوچک و بزرگ آب هم در دسترس نیست. اینجا به‌جای برف، غبار و ریزگرد دارند؛ ریزدانه‌هایی که رنگ زندگی را تیره‌تر می‌کند. اینجا محله‌های «دوهزار»، «تپه الله‌اکبر»، «چاهستانی» و «شیر اول»، چهار منطقه از حاشیه شهری است که خودش هم مشکلات کم ندارد، چه برسد به حومه و حاشیه‌اش. در حوالی مرکز استان هرمزگان، ۴۳ درصد حاشیه‌نشینی (بنا بر اعلام مسئولان ذیربط) خودنمایی می‌کند. آبش آلوده است، برقش عمدتاً دزدی از برق شهری است، در و دیوارش از بلوک‌های سیمانی پوشانده شده و جوی‌هایش بیش از آب روان، لجن دارد. اینجا حاشیه بندرعباس است.