چهارشنبه 2 شهريور 1384/ 24 اوت 2005، ساعت 11:16 صبح
در حال تماشاي مذاکرات مجلس هستم در پيرامون وزارت کشور آقاي پورمحمدي. احساس کردم که قبل از شروع سخنراني به شدت حال آقاي دکتر افروغ (مخالف) را گرفته بودند؛ و بعد هم چه حمله شديدي به او شد. گروه منسجمي بودند و تيپ و روشهايشان يکسان. اگر آقاي پورمحمدي فقط يک «موافق» مثل اين آقاي کاظم جلالي، نماينده شاهرود، داشت به «مخالف» احتياج نبود؛ مخصوصاً آنجا که تپق زد و به جاي «جناب آقاي پورمحمدي» گفت «جناب آقاي فلاحيان»! آخرش هم مضمون سخنان آقاي افروغ را تأييد کرد که البته «آنارشي» دوره آقاي خاتمي به «ديکتاتوري» ميانجامد! (يعني بايد بينجامد!) افروغ هم جز اين نگفته بود. اي کاش دو مخالف آقاي پورمحمدي (آقايان نادران و افروغ) وقتشان را به اين آقاي جلالي داده بودند تا «حسابي» از آقاي پورمحمدي «دفاع» کند!
عيب اساسي سخنان مخالفين اين بود که گويي آقاي پورمحمدي متخصص و مدير برجسته و موفق اطلاعاتي بوده است و به اين دليل صلاحيت تصدي وزارت کشور را ندارد. کسي به اين بحث وارد نشد که ايشان در حوزه اطلاعات (و اطلاعات خارجي) چه عملکردي داشت. دو مورد را هيچگاه فراموش نميکنم:
اولي، يکي دو شب پيش از انتخابات سال 1992 آمريکا بود. نظرسنجيها همه نشان ميداد که کلينتون از جرج بوش (پدر) با تفاوت فاحش پيشي گرفته است. آقاي فلاحيان در تلويزيون ظاهر شد (گويي ميخواست فرصت را از دست ندهد، خبر مهمي را به اطلاع مردم رساند و از اين طريق اقتدار اطلاعاتي خود را به رخ کشد) و اعلام کرد که کلينتون رأي نخواهد آورد زيرا اطلاعات موثقي داريم که وي در دوره دانشجويي «نفوذي کا. گ. ب.» بوده است! دومي، باز آقاي فلاحيان در يکي از مصاحبه تلويزيونيشان فرمودند: «ما در عاليترين سطوح دولت آمريکا نفوذي داريم!» مگر منبع اين اظهارات به جز سازمان تحت مديريت آقاي پورمحمدي (معاونت اطلاعات خارجي) جاي ديگر بود؟
بعدالتحرير (پس از اتمام سخنان آقاي پورمحمدي): آقاي پورمحمدي در سخنان خود به تجربه پژوهشي خويش اشاره کردند و «چهار صد عنوان کتاب» که در حوزه تاريخ ايران منتشر کردهاند. من از سابقه پژوهشي ايشان و اين تعداد کتاب اطلاعي ندارم. ظاهراً منظور انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامي، به رياست آقاي روحالله حسينيان، است. اين مرکز را در زمان حيات امام (ره) و با مجوز معظمله آقاي سيد حميد روحاني تأسيس کرد ولي چند سال پيش آقاي حسينيان آن را به دست خود گرفت. مدتي آقاي روحاني عنوان تشريفاتي رياست هيئت امناي مرکز فوق را داشت تا سرانجام او را از اين سمت نيز کنار گذاشتند و آقاي پورمحمدي جايگزين او شد.
سهشنبه اوّل شهريور 1384/ 23 اوت 2005، ساعت 1:55 بعد از ظهر
امروز پنجاه ساله شدم. حوالي ساعت 11:30 شب در اوّل شهريور 1334 در شهر شيراز به دنيا آمدم. پدرم، حبيبالله شهبازي، رئيس طوايف کوهمره سُرخي* و مردي فرهيخته و محبوب مردم بود؛ خط زيبايي داشت** و از بنيانگذاران کشاورزي مدرن در فارس بهشمار ميرفت. مادرم از ايل کشکولي است و پدربزرگش، حاج محمدکريم خان کشکولي، نماينده ايل قشقايي در مجلس دوّم مشروطه بود. در سال 1311، در جريان سرکوب خونين عشاير فارس، حکومت رضا شاه دو عمويم (سرمست خان و عبدالله خان سُرخي) را به همراه دو عموزادهشان (ملا سلبعلي و ملا لطفعلي سُرخي) به شهادت رسانيد. مرا به ياد عموي شهيدم «عبدالله» ناميدند. در سه نسل اخير اولين کسي هستم که به پنجاه سالگي مي رسم و اين براي خانواده ما حادثه مهمي است!*** (زيرنويسها را بخوانيد تا به "علت ژنتيکي" نگارش يادداشتهاي اخيرم پي ببريد. بقول شاعر: «آنکه نامخت از گذشت روزگار - هيچ ناموزد ز هيچ آموزگار!»)
--------------------
* کوهمره سُرخي منطقهاي است کوهستاني و جنگلي در ميانه سه شهر شيراز، کازرون و فيروزآباد. آخرين شاخه جنوبي جبال زاگرس به شمار ميرود. محل زيست طوايف کوهنشين متعددي است که مهمترين آنها «سُرخي» است. (در گويش محلي «سُهري» گفته ميشود.) ايل سُرخي مشتمل بر شش طايفه است و خاندان من از طايفه «ناصرو» است. آثاري که در منطقه به دست ميآيد نشان ميدهد که در عصر مفرغ مرکز تمدن مهمي بوده است. در تقسيمات اداري دوره ساساني يکي از پنج منطقه عشايرنشين (رم) فارس بود و چون در مرکز فارس قرار داشت و ماليات آن مستقيماً صرف ديوان ميشد به «رم ديوان» شهرت داشت. پس از اسلام فردي بهنام حسين بن صالح رياست منطقه را به دست گرفت و به «رم حسين بن صالح» معروف شد. قبيله «مسعوديان»، که در فارسنامه ابنبلخي ذکر شده، همين ايل سُرخي کنوني است. گويش کوهمره از گويشهاي کهن دوره ساساني است و با گويش لري تفاوت اساسي دارد. بيشتر به گويشهاي لارستاني و دشتستاني شبيه است.
کوهمره از مراکز اوّليه تشيع در ايران است. در زمان آلبويه شاهزادگان را براي تربيت نظامي به دست سران اين منطقه ميسپردند. در اين زمان مرکز استقرار سُرخي «قلعه سُهري» بود که بقاياي بناي عظيم اين قلعه تسخيرناپذير موجود است. در واپسين دوره آلبويه رياست منطقه با فردي بهنام «آزادمرد بن کوهستان کرد» بود. در زمان سلجوقيان، که سنيان متعصب بودند، سرکوبي بزرگ در کوهمره صورت گرفت. بسياري از امامزادههايي که در منطقه وجود دارد قبر عرفاي شهيد دوره سلجوقي است. متأسفانه در سالهاي اخير تمامي سنگ قبر اين بناها به سرقت رفته است.
در منطقه کوهمره بزرگان را «ملا» ميناميدند. لقب «خان» از اواخر دوره قاجاريه به منطقه راه يافت. نياکانم از ريشسفيدان و بزرگان منطقه کوهمره و ايل سُرخي بودند و «ملا» لقب داشتند. پدربزرگم، ملا شهباز، حکم کلانتري کوهمره و لقب «خاني» را از حکومت فارس گرفت و «شهباز خان» شد. او در نيمه شب 20 جماديالثاني 1334 ق./ 26 آوريل 1916 م./ 6 ارديبهشت 1295 ش. به همراه پسر خردسالش، محمد، و تعدادي از همراهانش در چادرش، در خواب، به قتل رسيد. [تصوير قلعه او]، [تصوير سنگ قبر او] در اين فاجعه خاندان قوام شيرازي قطعاً نقش داشت. پدربزرگم در مبارزات مسلحانه زمان جنگ اوّل جهاني عليه اشغال بريتانيا نقش مؤثر داشت. مدتي بعد عموي ارشدم، ملا سرمست، رياست منطقه را به دست گرفت و «سرمست خان» شد. او نيز در جنگهاي ضد انگليسي و قيام عليه حکومت رضا شاه نقش فعال داشت و در سال 1311 به دست حکومت رضا شاه تيرباران شد. [تصوير او] داستان پدرم را، که 41 سال از شهادتش ميگذرد، در جاي ديگر شرح داده ام: [1]، [2].
** دو نمونه از دستخط پدرم. [1]، [2]. تصوير اوّل عهدنامهاي است که پدرم در زمان ازدواج با مادرم به خط خود در صفحه اوّل قرآن کريم نگاشته و به امضاي هر دو رسيده است. و اين هم نمونه دستخط پدربزرگم: [1].
*** دو برادر پدربزرگم نيز (ملا حسن و ملا حسين سُرخي) در دوره ناصري در دروازه شيراز گچ گرفته شدند. اين دوره در منطقه ما به «سُرخي بگيرون» معروف است. پدربزرگم، شهباز، نوجوان و کم سال بود ولي به زندان افتاد و مانند برادران ارشدش محکوم به مرگ شد. پدرش، ملا عباس، تمامي مايملکش را فروخت و با پرداخت رشوه او را آزاد کرد و زماني که خبر آزادياش را شنيد از شوق سکته کرد و مرد! عباس نيز هنوز به پنجاه سالگي نرسيده بود.
دوشنبه، 31 مرداد 1384/ 22 اوت 2005، ساعت 1 صبح
«مافياي نفت و گاز ايران» چگونه شکل گرفت؟
در اوايل تيرماه 1378، اندکي پس از حمله به اتوبوس حامل گروهي از تجار و سرمايهگذاران آمريکايي در تهران، که بهنوشته مطبوعات آن روزها ناشي از ارائه اطلاعات نادرست از سوي يک پاکستاني مأمور «دوبل» موساد و مرتبط با معاونت اطلاعات خارجي وزارت اطلاعات جمهوري اسلامي ايران (و بهنظر من با هدف بيرقيب کردن کمپانيهاي انگليسي- صهيونيستي) بود، يک هيئت بلندپايه انگليسي وارد تهران شد تا طي سفري شش روزه مذاکرات مهمي با مقامات دولتي و بخش خصوصي ايران انجام دهد. سفر اين هيئت انعکاس اندکي در رسانههاي ايران داشت؛ و درواقع ورود اين هيئت در هياهوي ناشي از انتشار خبر «خودکشي» سعيد امامي (اسلامي)، که برخي افراد و محافل به آن دامن ميزدند، گم شد. ارکستري هماهنگ از وابستگان جناحهاي مختلف سياسي کشور، از منتهياليه «چپ» تا منتهياليه «راست»، به جنگ مطبوعاتي عليه هم مشغول بودند و اخبار سفر هيئت فوق تحتالشعاع اين هياهو بود. منابع دولتي نيز تعمدي آِشکار در عدم تبليغات و اطلاعرساني در پيرامون سفر اين هيئت و ترکيب آن داشتند.
رابرت گراهام، يکي از ترتيبدهندگان سفر هيئت فوق، به خبرگزاري فرانسه گفت: «اين مهمترين مأموريت از اين نوع از زمان انقلاب اسلامي است.» اين هيئت با مسئولين وزارت نفت، سازمان برنامه و بودجه، سازمان مناطق آزاد، اتاق بازرگاني و بخش خصوصي ايران ديدار خواهد داشت. (نشاط، 5 تيرماه 1378، ص 1)
مايکل بلاها، معاون مدير شرکت شل در امور اکتشاف و توليد نفت ايران، از اعضاي هيئت فوق بود که با روزنامه صبح امروز مصاحبه مختصري انجام داد. او گفت:
شرکت شل در حال حاضر در بخش توسعه منابع نفت ايران فعال است و در پروژههاي بيع متقابل [باي بک] فلات قاره (حوزههاي سروش و نوروز در خليج فارس) و پروژههاي بيع متقابل خشکي در اهواز و پروژه پارس جنوبي تحقيق ميکند. وي افزود: شرکت شل براي يک رابطه درازمدت با ايران آماده است و ما اين را فقط در صورتي بهدست ميآوريم که هر دو طرف سود ببرند. وي محيط سياسي ايران را «باثبات» دانست و گفت: نيروهاي دمکراسي در ايران خيلي قوي و واقعي هستند و ما در اين زمينه براي شروع فعاليت خود خوشبين هستيم. وي در خاتمه گفت: دنياي امروز دنياي مصدق نيست و سياستها و خواستهاي شرکتها و دولتها با فلسفه منفعت براي هر دو طرف است و هيچ شرکت خارجي نميتواند بر دولتي حکمفرمايي کند. تجارت و اقتصاد جداي از سياست شده و اين خيلي خوب است. (صبح امروز، دوشنبه 7 تيرماه 1378، ص 10)
جرمي هنلي رئيس هيئت بلندپايه فوق در گفتگوي اختصاصي با خبرنگار روزنامه نشاط گفت: «انگلستان اکنون فرصتي يافته است تا زمان از دست رفته بيست سال گذشته را در کشوري که همچنان نقش عمدهاي در خاورميانه دارد جبران کند؛ کشوري که يکي از بزرگترين بازارهاي منطقه را در اختيار دارد.» (نشاط، دوشنبه 7 تيرماه 1378، ص 10)
هرچند نهادهاي رسمي دولتي ايران اسامي شرکتهاي عضو هيئت فوق را بهطور کامل اعلام نکردند، ولي خبرگزاريهاي خارجي اسامي را اعلام نمودند. فرانس پرس از بانک بارکلي، گروه فضايي- دفاعي انگليس، شرکت مارکوني، شرکت نفت انگليس- بورنئو، و کمپاني رويال داچ شل بهعنوان مهمترين اعضاي اين هيئت ياد کرد. کمپاني مالي کلينورت بنسون، از سرشناسترين کمپانيهاي وابسته به سرويس اطلاعاتي بريتانيا (ام. آي. 6)،* سفر هيئت فوق را ترتيب داده بود. من، به عنوان تنها پژوهشگر ايراني که تا آن زمان قريب به هشت سال بر روي پيوند کمپانيهاي صهيونيستي با ايران کار کرده و اسناد فراواني را در اين رابطه ديده بودم، حيرتزده متوجه شدم که اين همان شبکهاي است که به خوبي ميشناسم؛ همان شبکه مافيايي که در دوران سلطنت محمدرضا پهلوي سِر شاپور ريپورتر دلال و کارگزار اصلي آن در ايران بود و در جهان به عنوان مهمترين کانون اقتصادي و مالي صهيونيستي شناخته ميشود. (بعدها، تحقيقات من نشان داد که با پيروزي انقلاب اسلامي نقش دلالي شاپور ريپورتر حذف نشد بلکه وي از طريق واسطههاي جديد به فعاليت خود در ايران ادامه داد. مهمترين اين واسطهها کمپاني هندوجا، متعلق به برادران هندوجا، است.)
در روز يکشنبه 23 آبان 1378 قرارداد بزرگي ميان وزارت نفت ايران و کمپاني رويال داچ شل به امضا رسيد و فرداي آن روز، دوشنبه 24 آبان، مجلس لايحهاي را تصويب کرد که طبق آن «انجام فعاليتهاي مربوط به عمليات اکتشاف، استخراج، پالايش، پخش و حمل و نقل مواد نفتي و فرآوردههاي اصلي و فرعي آن با رعايت اصل 32 قانون اساسي توسط بخش غيردولتي» مجاز شد. (اخبار اقتصاد، شماره 56، سهشنبه 25 آبان 1378) اندکي بعد، در آذر 1378، مجتمع بانکي HSBC، متعلق به همين کانون، شعبه خود را در تهران گشود. اين بانک تداوم «بانک شاهنشاهي انگليس و ايران» (بانک شاهي) است که مورخين با نقش مخرب آن در تاريخ معاصر ايران آشنايي دارند. در آن زمان نوشتم:
بهنظر ميرسد كه در انعقاد قراردادهاي نفتي سالهاي اخير رويال داچ شل و كمپانيهاي دلالي وابسته به آن، بهويژه كمپاني انگليسي كلينورت بنسون، نقش درجه اوّل داشتهاند. فعال شدن ناگهاني شبكه بهمبافتهاي از كمپانيهاي انگليسي در ايران طي سالهاي اخير، گشايش دوباره دفتر بانك هنگكنگ- شانگهاي (HSBC) در ايران پس از بيست سال تعطيل (بانك فوق تداوم بانك سابق شاهنشاهي ايران و انگليس است و بههمان كانون تعلق دارد) و غيره دلايلي است كه اقتدار روزافزون اين كانون در ارتباطات اقتصادي خارجي ايران طي سالهاي اخير را نشان ميدهد. صرفنظر از قراردادهايي كه مستقيماً بهنام رويال داچ شل منعقد شده، بايد به حضور پنهان اين شبكه از طريق كمپانيهاي ناشناس نيز توجه كرد. بنابراين، ضرور است كه به ماهيت و تاريخچه و بيوگرافي مديران و سهامداران اصلي كمپانيهايي مانند توتال فرانسه و اني ايتاليا و غيره توجه شود. در غير اين صورت ممكن است در آينده خود را در دام يك شبكه مافيايي جهاني بيابيم كه در پوشش كمپانيهاي مختلف فرانسوي و ايتاليايي و هندي و ژاپني و غيره قراردادهاي عظيم و غيرقابل فسخي منعقد كرده و آينده سرزمين ما را به چنگ خود گرفته است. بهعنوان نمونه، توجه به قرارداد حوزه نفتي آزادگان با كنسرسيوم ژاپني درسآموز است. بهظاهر، طرف اين قرارداد ژاپنيها هستند ولي، چنانكه اخيراً روزنامه يوميوري شيمبون فاش كرد، ميدانيم كه يك سوم آن به رويال داچ شل تعلق دارد.
بدينسان، شالوده بزرگترين قراردادهاي نفت و گاز ايران با کمپانيهاي فوق نهاده شد و اين شبکه، بهرغم هشدارهاي شفاهي و کتبي من- که بعضاً به عرصه مطبوعات نيز کشيده شد و حمايت کارکنان و مديران نفتي کشور را برانگيخت، به شکلي فعالتر از گذشته وارد صحنه نفت و گاز و ساير عرصههاي بازرگاني با کانونهاي تجاري- مالي وابسته به جناحهاي سياسي مختلف جمهوري اسلامي شد.
در آن زمان نقش معاونت اطلاعات خارجي وزارت اطلاعات چه بود؟ آيا اين معاونت به هشدارهاي من اعتنا کرد و يا در پاسخ به پرسش مسئولين عاليرتبه نظام ديدگاههاي مرا "توهّم" و "قصهسرايي" خواند؟ آيا اين معاونت نتايج پژوهشهاي مرا مورد تأييد قرار داد و يا، به عکس، در جهت هموار کردن راه فعاليت شبکه فوق در ايران عمل کرد؟ راستي، نقش معاونت فوق در ماجراي حمله به اتوبوس تجار و سرمايهگذاران آمريکايي چه بود و اين حمله از سوي چه کساني و با چه انگيزهاي صورت گرفت؟ اين پرسشهايي است که يافتن پاسخ آنها براي دکتر احمدينژاد اهميت حياتي دارد و ميتواند او را در انتخاب نهايي برخي از اعضاي کابينه خود به تأمّل بيشتر وادارد.
---------------------------------------------------
* Kleinwort Benson Group
کلينورت بنسون- همانند مؤسسات مالي شرودر، مورگان گرنفل و والپول گرينول- از مراکز اصلي سرمايهگذاري زرسالاران يهودي و شرکاي ايشان بهشمار ميرود. کلينورت بنسون از پيوندهاي گسترده و عميق با سرويس اطلاعاتي بريتانيا (ام. آي. 6) برخوردار است تا بدان حد که ميتوان آن را يکي از اصليترين کمپانيهاي پوششي ام. آي. 6 دانست. کلينورت بنسون امروزه در مشارکت با بانک درسدنر مؤسسه «درسدنر کلينورت بنسون» را پديد آورده که بهعنوان يکي از بزرگترين مؤسسات سرمايهگذاري جهان شناخته ميشود. براي آشنايي بيشتر با اين مجتمع مالي و پيوندهاي آن با ام. آي. 6 و خاندانهاي زرسالار يهودي بنگريد به اين بخش از مقاله من با عنوان «سيماي خانوادگي و زندگينامه جرج کندي يانگ طرّاح و فرمانده کودتاي 28 مرداد 1332». متن کامل اين مقاله به صورت پي. دي. اف. در سايتم موجود است.
چهارشنبه 26 مرداد 1384/ 17 اوت 2005، ساعت 1:30 صبح
دکتر سيد محمود کاشاني از ساخت فيلم «کاخ تنهايي» براي شبکه اوّل سيما، که بر اساس پژوهشهاي من تدوين شده و جمعه همين هفته پخش خواهد شد، سخت برآشفته است. او نامهاي به رياست سازمان صدا و سيما نگاشته و بازبيني فيلم فوق را از سوي آقاي روحالله حسينيان خواستار شده است. متن نامه خصوصي او به رياست صدا و سيما را نيز سايت مرکز اسناد انقلاب اسلامي، به رياست آقاي حسينيان، منتشر کرده و خبرگزاري مهر مخابره نموده است. علت اين نگراني چيست؟ سالهاست که تحقيقات من درباره کودتاي 28 مرداد به صورت کتاب و مقاله منتشر ميشود ولي چرا اکنون آقاي محمود کاشاني برآشفتهاند؟ آيا بيان مستند نقش شبکههاي اطلاعاتي بريتانيا در کودتا و ايضاح نقش سر شاپور ريپورتر و همدستانش بهويژه دکتر مظفر بقايي کرماني، که تحقيقات من بهطور عمده بر شناخت جايگاه آنان در کودتا متمرکز بوده، نگران کننده است؟
دوشنبه 24 مرداد 1384/ 15 اوت 2005، ساعت 10:45 بعد از ظهر
داستان من و کودتاي 28 مرداد 1332 حکايتي عجيب شده و عبرتآموز! در سالهاي اخير به دليل عرضه پژوهشهايم در زمينه کودتاي 28 مرداد 1332، از سوي هر دو جناح معارض هواداران کاشاني و مصدق مورد اتهام قرار گرفتهام. مثلاً، فردي بهنام مسعود کاظمزاده در بررسي کتاب استفن کينزر (مندرج در شماره پائيز 2004 مجله MIDDLE EAST POLICY) مرا، به بهانه نقدم بر کتاب کينزر، به «هواداري از کاشاني» متهم کرده و در زيرنويس افزوده: «شهبازي نويسنده چند کتاب خاطرات زندانيان سياسي است که بر مبناي نوارهاي مصاحبه آنان با بازجويان "وواک" [!] تدوين شده.» (منظور وي دو کتاب خاطرات فردوست و خاطرات کيانوري است.) معرفي از اين بهتر ممکن نيست! ظاهراً، و به احتمال قريب به يقين، مسعود کاظمزاده از خاندان معروف بهائي کاظمزاده (مقيم آمريکا) است و به اين ترتيب، پس از يک سال حمله شديد ويروسي به سايت من، «احباب» به گونه ديگر انتقام نشر مقاله «جستارهايي از تاريخ بهائيگري در ايران» را گرفتهاند.
طنز در اينجاست که از سوي ديگر نيز به «دشمني با آيتالله کاشاني» متهمام! سخنراني من در همايش پنجاهمين سالگرد کودتاي 28 مرداد (تالار همايشهاي صدا و سيما، سهشنبه 28 مرداد 1382) با مقابله تند دکتر محمود کاشاني و ابوالحسن کاشاني (پسران آيتالله کاشاني) و اعضاي حزب زحمتکشان بقايي، که به شکلي سازمانيافته و منسجم براي «نسقگيري» حضور داشتند، مواجه شد و در اين ميان آقاي حميد سيفزاده (پيرمردي از اعضاي سابق حزب زحمتکشان که مقيم کاناداست) سنگ تمام گذاشت. آقايان هرميداس باوند و ناصر تکميل همايون، که در سخنرانيها و مقالات خود هوادار دکتر مصدق بوده و هستند و از اين بابت کلي «وجيهالمله» شدهاند، در مقابل اين هجمه سکوت کردند و من بيچاره و بيمار تنها ماندم در برابر خيل کثير «زحمتکشانيها»! بحث به درازا کشيد و پذيرفتم که آن را در جلسه مستقلي ادامه دهم. در اين جلسه نيز، که در تاريخ 5 شهريور 1382 در سالن مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران برگزار شد، باز تنها بودم در مصاف با گروه منسجم و انبوه هواداران بقايي؛ از جمله محمود کاشاني و حميد سيفزاده. از ساعت 9 صبح تا 4:30 بعد از ظهر، بهرغم کسالت و بيماري، از مواضع خود دفاع کردم و اسناد و استدلالها را عرضه نمودم. اين جلسه بسيار پر بار بود. اميدوارم مؤسسه مطالعات تاريخ معاصر ايران به تأخير طولاني خود پايان دهد و مندرجات همايش و جلسه فوقالذکر را، به همراه سي. دي. تصويري- صوتي آن، منتشر کند.
سيد محمود کاشاني، پسر آيتالله کاشاني، تعصبي غريب در مورد دکتر مظفر بقايي کرماني دارد. او نه تنها کودتاي 28 مرداد 1332 را «کودتا» نميداند (بهرغم اينکه خانم آلبرايت، وزير خارجه دولت کلينتون، در سخنان 17 مارس 2000 خود اين حادثه را «کودتا» خواند و بابت آن از مردم ايران پوزش طلبيد)، بلکه بقايي را بزرگترين خادم به نهضت ملّي شدن نفت ميداند؛ حتي بزرگتر از پدر خود! به ايشان گفتم که بقايي در نامههاي خصوصي به دوستش، علي زهري، آيتالله کاشاني را به مسخره گرفته است.* نپذيرفت. گفتم که بقايي کمترين علاقه و ارادتي به آيتالله کاشاني نداشت و تنها و تنها از کاشاني سوءاستفاه ميکرد. نپذيرفت! به او نصيحت کردم که استقلال آيتالله کاشاني را، به عنوان يکي از دو رهبر اصلي نهضت ملّي شدن نفت، حفظ کند و کارنامه سياسي او را از ماجراجويي مشکوک و بدنام چون بقايي جدا کند. نپذيرفت. در حيرتم که علت اين همه تعلق به بقايي چيست؟
-------------------------------------
* يک نمونه، نامه مورخ يکشنبه 31 شهريور1336 بقايي به علي زهري است. بقايي مينويسد: «... در مهماني هفته گذشته که برايت نوشتم، جرياني پيش آمد خيلي مضحک و در عين حال قدري هم اختيار از دست حقير در رفت. بعد از نهار در خدمت آقا [آيتالله کاشاني] و سي چهل نفر در يک اطاق (خلوت!) نشسته بوديم. آقاي افتخار اظهار کرد که آقا در مسئله شبهه آکل و مأکول نظريه[اي] فرمودهاند که خلاصه دهن تمام علماي سابق و لاحق از تعجب و تحسين باز مانده است. و همه خواهش کردند که آقا نظريه خود را بفرمايند... بهرحال آقا فرمودند من براي اين مسئله جوابي پيدا کردهام که تا حال هيچ کس پيدا نکرده ومسئله را قطع کردهام. و آنوقت توضيحات مفصل دادند که خلاصه سروپاشکستهاش اين است که هيچ چيز جزء هيچ چيز نميشود. همانطور که نور آفتاب باعث رويانيدن نباتات ميگردد و جزء زمين نميشود و همانطور که غذا را توي ديگ ميريزيم و زيرش آتش ميکنيم و مواد خوراکي از ديگ حرارت ميگيرند و ديگ جزء آنها نميشود (البته با بسياري توضيحات علميه ديگر)، همانطور هم مواد غذايي که ميخوريم جزء بدن نميشوند و افاضه قوت ميکنند، همچنان که ديگ افاضه حرارت ميکرد، به اين ترتيب بدن هيچ کس جزء بدن ديگري نميشود. (فهميدي؟ اگر هم نفهميدي تان چي [؟] بيشتر مقدور نيست.) البته بعضي جوان و جاهلها لبخند مؤدبانه را گاز گرفته بودند. آقا نظر حقير را پرسيدند. گفتم بايد دکتران طب نظرشان را عرض کنند ما قابلي نداريم. لذا نظر دکتر شروين را استفسار کردند. بيچاره سخت گير افتاد. ولي با زبان بيزباني نظريه آقا را رد کرد و بعد هم مجلس تغيير جهت داد زيرا يک شاعر ملي قصيده[اي] خواند. پس از خاتمه شعر افراد برخاستند. توي کوچه که ميآمديم آقاي افتخار بهطور خصوصي نظر مرا پرسيد. (ضمناً خودش هم بعد از توضيحات دکتر شروين قدري متزلزل شده بود.) من گفتم از لحاظ علم جديد اين نظريه هيچ پايه و مبنايي ندارد... متأسفانه مجبور شديم تاکسي در خدمت آقا سوار شويم. و در بين راه آقاي افتخار گفت فلاني ميگويد از نظر متافيزيک مخصوص نظريه آقا قابل دفاع است ولي از نظر علم جديد مبنايي ندارد. آقا فرمودند نه خير، با علم جديد هم ثابت است زيرا مايه حيات همين گلهبولهاي [کذا] خون است که چيزي از جايي نميگيرند و فقط استفاضه ميکنند. خبط من همين بود که احمقانه اختيار از دستم به در رفت و سئوال کردم بفرماييد گلبول چيست و از چي ترکيب شده؟ فرمودند ما به گلهبول کارينداريم و اصلاً علم جديد چرند و مسخره است و حيات افاضه و استفاضه است. ديگر ناچار شدم عرض کنم علم جديد هرقدر هم مسخره باشد الان توي نتيجه همان مسخره نشستهايم و داريم به منزل ميرويم. تقريباً به همين جا خاتمه پيدا کرد و در خدمت آقا به منزلشان رفتيم و دو سهساعتي هم براي کفاره خبط و حماقت آنجا بوديم.»