دادخواهی و رسیدگی عادلانه به دادخواست پرستو فروهر هر چند از عمق زخم بر جای مانده بر جان و روان او که حاصل زخمهای زده شده بر پیکر پدر و مادرش هستند، نمیکاهد اما به گفته او نظام حاکم را به پاسخگویی در مورد عملکردها و شیوههای اعمال قدرت وامیدارد و نویدبخش ساختن زندگیای عادلانه میشود.
دادرسی عادلانه اما بر اساس فرهنگ حقوق بشر و به تعبیر عبدالکریم لاهیجی، حقوقدان برجسته و فعال حقوق بشر مقیم فرانسه، اصطلاحی است شناخته شده و جهانشمول و تفصیل آن به ویژه در ماده ۱۴ میثاق بینالمللی حقوق مدنی وسیاسی آمده است: «نقیض دادرسی عادلانه، دادرسی ظالمانه است. اگر مرجع رسیدگی مستقل و غیرجانبدار نباشد، اگر محاکمه علنی نباشد، اگر به متهم حق انتخاب وکیل داده نشود، اگر متهم و وکیل او از دلایل اتهام و محتوای پرونده آگاه نشده باشند، اگر حق پژوهشخواهی برای متهم شناخته نشده باشد و …، این شروط و دیگر شرایطی که در ماده ۱۴ آمده اند، فارقهای دادرسی عادلانه از دادرسی ظالمانه (غیرمنصفانه) به شمار میآیند.»
پرستو فروهر اما با چنین روند غیرمنصفانهای سروکار داشته و دارد. او در سال ۸۱ (چهار سال پس از قتل پدر و مادرش) در بخشی از سند دادخواهی خود که گزارشی به ملت است، مینویسد:
در گزارش کتبی پزشک قانونی نوشته شده بود که بر سینهی پدرم حداقل ۱۱ ضربهی چاقو و بر سینهی مادرم حداقل ۲۴ ضربه چاقو زدهاند. دوستان پدرم که به هنگام شستن پیکر بیجان او حاضر بودند میگفتند که دست راستش شکسته بود، ضربهها به پهلویش نیز خورده بود و روی بدنش خونمردگیهایی داشت که هیچیک در گزارش پزشک قانونی ذکر نشده بود.
هفت روز بعد خانه پدر و مادرم را که از روز کشف جنایت به بهانهی انگشتنگاری و ردیابی قاتلان اشغال کرده بودند، به ما تحویل دادند. رد پای کینه بر این خانه نیز داغ زده بود. انگار همه چیز در گرداب وحشیگری چرخیده و بلعیده شده بود. ماموران کلانتری که مسئول تحویل خانه به ما بودند در مقابل سوالهای ما که چرا این خانه اینگونه به هم ریخته و غارت شده است، جوابی نداشتند و با شرمساری تکرار میکردند که فقط مسئول تحویلاند. قاضی پرونده نیز تنها به قبول شکایت رسمی ما از وضعیت خانه اکتفا کرد و هیچ توضیحی نداد.
این تصویر پایان زندگی داریوش و پروانه فروهر است. جسم سالخوردهشان مثله شد و تاریخ و هویت زندگیشان به غارت رفت … اما آنچه از خود بر جای نهادند پژواک فریاد آزادهشان بود که میهن محبوبشان را لرزاند و خون دامنگیرشان داغ ننگ ابدی بر ستمکاران زد.
زمانه با پرستو فروهر درباره مفهوم دادخواهی و تجربه شخصی او از ۲۰ سال دادخواهی گفتوگو کرده است.
● زمانه: اساسا چرا باید دادخواهی کرد و آیا اگر یک نظام قضایی بتواند حقوق شهروندان را استیفا کند، باز هم ضرورتی برای دادخواهی وجود دارد و میتوان برای آن وجهی نمادین قائل شد؟
پرستو فروهر- اجازه بدهید در ابتدا توضیح دهم که دادخواهی را چگونه میفهمم تا بعد به لزوم و شرایط آن بپردازم. واژهی دادخواهی برای من حامل مفهومی پرصلابت و زایندهی امید و استقامت است، از جنس واژههایی مثل کرامت انسانی، آزادی و عدالت. دادخواهی در روایت فاجعه خلاصه نمیماند، بلکه با کالبدشکافی آن، با ردیابی چراها و چگونهها روشنگری میکند، پاسخ میطلبد و اینگونه از یک سو زمینهساز دادرسی حقوقی میشود و از سوی دیگر با فرهنگسازی به پالایش روابط اجتماعی از سرکوب و خشونت یاری میرساند. پس امری رهاییبخش است.
دادخواهی از محدودهی مهر فردیِ بازمانده به عزیز جانباختهاش فرا میرود. تعلق را به تعهدی بدل میکند برای اعتراض و نیز یادآوری سرگذشتی که استبداد، شریان حیاتش را قطع کرده است. با چنین تعبیری دادخواهی به چالش کشیدن مرگیست که پیآمد استبداد است؛ پس عین تعهد به زندگی و آزادیست.
پرستو فروهر:
دادخواهی ما را به دریافت مسئولیت وامیدارد تا ساختار قدرت را وادار به مسئولیتپذیری در برابر حقوق فردی و اجتماعی شهروندان کنیم، تا نظام حاکم را وادار به پاسخگویی در مورد عملکردها و شیوههای اعمال قدرت کنیم. پس رو به آینده دارد و چالشیست برای ساختن زندگی عادلانه. من دادخواهی را اینگونه میفهمم و با چنین برداشتهایی آن را حق و وظیفهی خود میدانم.
●●●
… ناامیدی اما از جای دیگری سراغم آمده است؛ از حذف دادخواهی از حوزهی خواستههای مدنی، از سوی آن جریانها و افرادی که من -کم و بیش- همراه دادخواهی میدانستهام، اما در بزنگاههای مؤثر دادخواهی را از اولویتهای خود کنار گذاشتهاند. چنین شرایطی متأسفانه بارها پیش آمده است. برای مثال رأی دادن بخش بزرگی از هواداران «اصلاح و اعتدال» به {قربانعلی} دری نجفآبادی، وزیر اطلاعات در دوران قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ و متهم به آمریت قتلها، در آخرین انتخابات مجلس خبرگان. آن روزها من بارها از خودم پرسیدم که آیا این رأی تأییدی نیست بر آن رأی برائت که در یک دادرسی نمایشی برای او صادر شد؟ آیا به معنای پایان همدلی این رأیدهندگان با دادخواهی قتلهای سیاسی نیست؟ و آیا به معنای تن دادن بخش مؤثری از جامعه به روایت حکومتی از تاریخ نیست؟ و به معنای چشمپشی بر تاریخ سرکوب؟
|
اگر در مفهوم دادخواهی دقیق شویم به نظرم در عمق وجود آن به مفهوم مسئولیت میرسیم. دادخواهی ما را به دریافت مسئولیت وامیدارد تا ساختار قدرت را وادار به مسئولیتپذیری در برابر حقوق فردی و اجتماعی شهروندان کنیم، تا نظام حاکم را وادار به پاسخگویی در مورد عملکردها و شیوههای اعمال قدرت کنیم. پس رو به آینده دارد و چالشیست برای ساختن زندگی عادلانه. من دادخواهی را اینگونه میفهمم و با چنین برداشتهایی آن را حق و وظیفهی خود میدانم.
البته این برداشتها را از روز نخست نه داشتهام و نه میشناختهام، بلکه برآمده از تجربههای زیستهام در یک راه طولانی و دشوار هستند. اگر رد واژهی دادخواهی را در این راه بگیرم، بار نخستی که تعبیری از آن را به کار بردم در زمستان ۷۷ بود و ۴۰ روز از قتل سیاسی پدر و مادرم میگذشت. در مسجد فخرالدوله سر پیچ خیابانی که خانه و قتلگاه پدر و مادرم آنجاست، جمعیت بزرگی گرد آمده بود و من سخنران آخر مجلس بودم. میدانستم که باید در ختم کلام چیزی گفته شود که همسنگ آن اعتراض به قتلهای سیاسی باشد که آن روزها فضای جامعه را اشباع کرده بود. باید جملهای میساختم که درد و غمِ فاجعه را به نیروی اعتراض بدل کند، برای خودم و دیگران. نتیجه اگرچه جملهی روانی از کار درنیامد، اما در جای خود نشست و بارها هم از سوی دیگران و خودم تکرار شد: داد خواهیم این بیداد را!
با گذشت زمان جانمایهی آن جمله برای من به واژهی دادخواهی سرازیر شد. حالا دیگر سالهاست که این واژه همراه من آمده است. بارها آن را نوشتهام، گفتهام، به آن فکر کردهام تا حس و معنایش را درک و تبیین کنم. در بالا و پایین شرایط با این واژه آمدهام، گاهی به آن تکیه کردهام و گاهی آن را به دوش گرفتهام تا به من تکیه کند. در این همراهی طولانی و پر تجربه این واژه انگار مثل اندامی از من شده است؛ اندامی در چشمم یا شانهام یا ستون فقراتم. پس دادخواهی برای من مفهومی نظری نیست، بلکه به شدت واقعی و تجربیست.
اما بخش دوم پرسش شما ارجاع به موقعیتی فرضی دارد: هنگامی که یک دستگاه قضایی ارادهی پیگیریِ عادلانهی دادخواهی شهروندان را داشته باشد -که البته قانونهای حاکم هم بایستی تضمینکنندهی برقراری عدالت باشند. به نظرم میان موقعیت کنونی ما و چنین فرضی فاصلهای نجومی وجود دارد و با ارجاع به تجربهام با دستگاه قضایی جمهوری اسلامی، میتوانم به یقین بگویم که این دستگاه خود بزرگترین مانع در پیشبرد دادخواهی است، چه به لحاظ قانونهایی که دستمایهی کار این دستگاه است و چه به لحاظ رفتارهای تبعیضگرایانهی کاربهدستان قضایی نسبت به فرد مراجع، چه در جایگاه شاکی و چه متهم. اما حتی اگر یک دستگاه قضایی به استیفای حقوق قانونی شهروندان تعهد داشته باشد، باز هم به نظرم دادخواهی با آگاهسازی، حساسسازی و ایجاد گفتوگوی اجتماعی میتواند در نهادینه شدنِ مسئولیت و شهامت اجتماعی مؤثر باشد و از بیتفاوتی شهروندان در برابر حقکشی و تجاوز جلوگیری کند. دادخواهی -به مثابه فرهنگ- میتواند از تکرار تجربههای غیرانسانی جلوگیری کند.
● برای دادخواهی باید به چه ابزار و لوازمی مسلح بود و شما بر اساس تجربه شخصی خودتان چه توصیههایی میکنید به کسانی که بخواهند از ظلمی دادخواهی کنند (بهخصوص در جمهوری اسلامی)؟
– سال ۱۳۷۷ مدتی بعد از چهلم پدر و مادرم از تهران به آلمان برگشتم و چند روز بعد به همراه برادرم راهی شهر بن شدم برای برگزاری یک نشست مطبوعاتی در مورد لزوم پیشبرد دادخواهی قتلهای سیاسی. جلسه به پیشنهاد دکتر {عبدالکریم} لاهیجی عزیز برگزار شد که قصد داشت در طی ماههای بعد نیز با همکاری چند سازمان مدافع حقوق بشر و در همراهی با من و برادرم نشستهای مطبوعاتی مشابه در چند پایتخت اروپایی برگزار کند. همانجا بود که او به من گفت راه دادخواهی طولانی و پرکار است و اگر میخواهی در آن پیش بروی باید به نهایت پیگیر و سمج و صبور باشی.
او راست میگفت. حالا من با تجربهی ۲۰ سالهام میدانم که برای پیشبرد مؤثر دادخواهی بیش از هر چیز نیاز به همدست و همراه هست. افراد و نهادهایی که بتوان به آنها تکیه کرد و کار را به صورت جمعی پیش برد تا دادخواهی بتواند به یک خواست اجتماعی بیانجامد. متأسفانه در این زمینه ما همچنان دچار ضعف ساختاری هستیم. البته نقش سرکوب در پا نگرفتن ساختارهای خودجوش و مستقل اساسیست. برای مثال چند ماه پس از قتلهای سیاسی آذر ۷۷ نهادی ساخته شد به نام «کمیته دفاع از قربانیان قتلهای زنجیرهای». کمیته از بازماندگان جانباختگان، وکیلهای ما و چند نفر از همراهان سازمانی و نزدیکان سیاسی جانباختگان تشکیل شده بود و ریاست آن را هم شادروان احمد صدر حاجسیدجوادی داشت. این نهاد برای مدتی نقش فعال و تأثیرگذاری در پیشبرد دادخواهی و آگاهیرسانی به افکار عمومی داشت اما با اوجگیری سرکوب در سال ۷۹ فروپاشید و از ادامهی کار بازماند. به نظرم چنین نهادهایی اگر تداوم پیدا کنند میتوانند بسیار مؤثر باشند. حالا میدانم که باید تلاش بیشتری در حفظ آنها کرد. در ضمن به نظرم این برداشت درستی نیست که دادخواهی تنها حق و مسئولیت بستگان یک جانباخته است. چنین برداشتی به انحصار دادخواهی در میان خانوادهها میانجامد و بازدارندهی گسترش گفتمان و حرکت دادخواهی در جامعه خواهد شد.
و البته انتخاب همدست در پیشبرد دادخواهی هم دشواریِ دیگر ماجراست. به نظرم همواره باید هوشیار بود تا مبادا افراد یا نهادها یا گفتمانهایی، دادخواهی را به نفع هدفهای سیاسی خود مصادره کنند یا حتی به بیراهه بکشند. باید فاصلهی خود را با ساختارهای قدرت -در حوزههای سیاسی، اقتصادی و …- حفظ کرد و همواره به استقلال حرکت دادخواهانه به عنوان یک ارزش بنیادین پایبند ماند، اگرچه که این موضع به بهای محدود ماندن حوزهی تأثیرگذاری حرکت ما باشد. سر این موضوع من گفتوگوهای طولانی و گاه دشواری داشتهام، بارها به طعنه «تنزهطلب» و «اخلاقگرا» و … خوانده شدهام. با این همه به نظرم بایستی بر موضع خود و شفافیت و صراحت خود ایستاد، حتی به قیمت دورههایی از انزوا.
یک معضل دیگر هم به نظرم غالب شدن بیانِ کلیشهای با چاشنی احساسات رقیق در گفتمان دادخواهیست که میتواند به سطحی و حتی مبتذل شدن جریان بیانجامد و دادخواهی را در «شعر و شعار» خلاصه کند.
● دادخواهی با خود شما چه کرده و چه دستاوردها و عواقبی برایتان داشته؟
– از زاویهی فردی، دادخواهی من را انسانتر کرده است. به این معنا که بیش از گذشته در معرض دشواری انتخاب قرار گرفتهام. از من انسان مستقلتر و پیچیدهتری ساخته، شک و نقد را در من قویتر کرده است. پرشهامتتر شدهام. همچنین تجربهها و تأملهایی برایم به همراه داشته که در شکلگیری برداشتهای فکری و نیز ایدهها و کارهای هنریام بسیار مؤثر بوده است. تأثیرگذاری متقابل میان دادخواهی و هنرمندی برایم اگرچه چالشبرانگیز، اما پربار بوده است و به من امکان ادراک و کار کردن با تجربههای زیستهام را در زمینههای مختلف داده.
البته گاه واژهی تجربه از پس سنگینی واقعیتی که پشت آن است برنمیآید. نه دادخواهی و نه هنر، در آن قعر فاجعه، توان تبدیل رنج به چیز دیگری را ندارند. تصویر تن سوراخ سوراخ پدرم، آن آغوش آشنا و نرم مادرم که پاره پاره کرده بودند و رد انگشتانشان که بر دهان او کبود مانده بود … تصویرهایی در دنیا هست که هیچ چیز جز خودش بیانگرش نیست و اگر دیدیاش هیچ چیز عبوری از آن نیست، نه دادخواهی و نه هنر. اما اگر چشم بستی و توانستی آن را با احترام به گوشهای از حافظهات بگذاری، آنوقت دوباره با تمام وجودت به لزوم دادخواهی بازخواهی گشت. تا شاید فرزند دیگری شاهد آن تصویرها که تو در ذهن داری نشود. دادخواهی من را بیش از گذشته به سرنوشت این فرزندان بسته است.
درضمن به نوعی من را ایرانیتر هم کرده است؛ به این معنا که تعلق و تعهد اجتماعی من را نسبت به سرزمینی که از آن میآیم محکمتر و واقعیتر کرده. همچنین شبکهی گسترده و گوناگونی از ارتباطهای انسانی -ایرانی و غیرایرانی- برایم ساخته که به من امکان تجربهی همبستگی را داده است.
در مقابل، دستگاه امنیتی و قضایی جمهوری اسلامی که در طی سالها به شیوههای گوناگون سعی در ممانعت از دادخواهی داشته، قدم به قدم به فشار بر من افزوده است، از تهدید و احضار و جوسازی و تحمیل انزوای اجتماعی تا پروندهسازی و محاکمه و اعمال ممنوعیت شغلی و غیره.
و البته گاهی هم از سوی دیگران مورد رفتار ترحمآمیز قرار گرفتهام که برایم بسیار ناخوشایند بوده، یا کسانی من را صرفا از دریچهی کلیشههای ذهنی خودشان دیدهاند و بازنمایی کردهاند. کلنجار با چنین تصویرهای معوجی از خویشتن، برایم دشوار بوده است. بسیاری از ما خانوادههای جانباختگان تجربههای مشابهی در این زمینه داشتهایم که باعث دلزدگی، خشم و انزوا میشود. به نظرم هنوز ما در این زمینه نیاز به فرهنگسازی داریم.
● آیا در این مسیر روزی (یا شبی) بوده است که احساس خستگی و ناامیدی کرده باشید و فکر کرده باشید که این راه را ادامه نخواهید داد؟
– بهطور کلی به نظرم تا وقتی دادخواهی -به عنوان حق و مسئولیت- در جامعه ما نهادینه نشود، تأثیرگذاری اجتماعی آن هم لغزان و فرار خواهد بود. نطفهی خستگی و ناامیدی در چنین شرایطی که تلاشهای پیگیر و پرهزینه به نتیجهی درخور نمیرسند و به انباشت شکست و سرخوردگی میانجامند، بسته میشود. تجربهی فردی من هم روایتی از همین روال است.
بله، بارها احساس خستگی کردهام. از کلافگی و عاصیشدگی شروع شده و در امتدادش به بیرمقی و خستگی رسیده است. خستگی نه تنها ممکن که اجتنابناپذیز و انسانیست. ناامیدی را هم تجربه کردهام.
حالا که دقیق میشوم به نظرم خستگی را اغلب در کلنجار با مکانیسمهای اعمال زور از سوی دستگاه حاکمه حس کردهام؛ در تجربهی تکراری ممنوعیتها و احضارها و تهدیدها، در برابر تحمیلهای حکومتی از یک سو و ناتوانی از شکستن سد سفت آنها از سوی دیگر.
اما ناامیدی از جای دیگری سراغم آمده است؛ از حذف دادخواهی از حوزهی خواستههای مدنی، از سوی آن جریانها و افرادی که من -کم و بیش- همراه دادخواهی میدانستهام، اما در بزنگاههای مؤثر دادخواهی را از اولویتهای خود کنار گذاشتهاند. چنین شرایطی متأسفانه بارها پیش آمده است. برای مثال رأی دادن بخش بزرگی از هواداران «اصلاح و اعتدال» به {قربانعلی} دری نجفآبادی، وزیر اطلاعات در دوران قتلهای سیاسی پاییز ۷۷ و متهم به آمریت قتلها، در آخرین انتخابات مجلس خبرگان. آن روزها من بارها از خودم پرسیدم که آیا این رأی تأییدی نیست بر آن رأی برائت که در یک دادرسی نمایشی برای او صادر شد؟ آیا به معنای پایان همدلی این رأیدهندگان با دادخواهی قتلهای سیاسی نیست؟ و آیا به معنای تن دادن بخش مؤثری از جامعه به روایت حکومتی از تاریخ نیست؟ و به معنای چشمپوشی بر تاریخ سرکوب؟
ناامیدی هر بار که آمده، با چنین پرسشهایی به سراغ من آمده است. وقتهایی آمده که فکر کردهام تلاشهای ما برای یادآوری و دادخواهی در یک روند فرسایشی از یک سو زیر فشار نهادهای امنیتی قدم به قدم به عقب رانده شده و از سوی دیگر در نزد افکار عمومی ذره ذره به محاق بیتفاوتی و فراموشی فرو رفته و به گذشتهای پایانیافته بدل شده که دیگر چالشی برنمیانگیزد.
اما این برداشتهای مقطعی برایم به معنای سپردن خود به ناامیدی نبوده است. با ناامیدی میتوان کلنجار رفت، میشود بر ضد آن کار کرد، خواند، استدلال جمع کرد، گفتوگو کرد و مهمتر از همه میتوان به دنبال نشانههای امیدبخش در واقعیت گشت. و به نظرم جامعه ایران به شدت حامل این امید است؛ تجلی مردمی که در مغاک ناهنجاری و بیعدالتی فاعلیت خود را از کف نمیدهند و برای احقاق حقوق خود تلاش خطیری میکنند، تا بار رهایی را از این تله به دوش بکشند. برای من که دادخواهی را در همسویی با این فاعلیت میبینم، تلاش آنها سرچشمهی امید است، بهخصوص این روزها که شاهد اوج گیری این تلاش هم هستیم. پس با وجود خستگیهای گاه و بیگاه و ناامیدیهای مقطعی میتوان ادامه داد و عنان تصمیمهای زندگی را به ناامیدی و خستگی نسپرد.