کتاب براندازی, کار فریدون گیلانی - هدیه به گزارشگران
براندازى
OVERTHROW
قرن آمريكائى تغيير رژيم ها
از هاوائى تا عراق
استيفن كينزر
STEPHEN KINZER
مترجم
فريدون گيلانى
FREIDOUN GILANI
براندازي
اثر : استيفن كينزر
مترجم و ناشر : فريدون گيلاني
ترجمه شده از متن انگليسي : چاپ
TIMES BOOKS Henry Holt and Company New York
حروف چيني كامپيوتري و صفحه آرائي : مريم كمالي ( فرين )
طرح روی جلد : فرین
چاپ اول : فروردين ١۳۸۸
ترجمه اين كتاب را تقديم مي كنم به :
استاد دكتر عباس كمالي
زمان حال و زمان گذشته
شايد هر دو در زمان آينده حاضر باشند
و زمان آينده زمان گذشته را شامل باشد
ت. س. اليوت
بخش ها و فصل ها
مقدمه مترجم 9
مقدمه مولف 15
بخش نخست : دوران امپراتوري
1 . لحظه هائی گزنده در کاخ 24
2 . خیز ناگهانی به سوی فیلیپین ( تجاوز به کوبا ، پورتوریکو و فیلیپین ) 46
3 . از فاحشه خانه تا کاخ ریاست جمهوری 73
4 . تغییر ناگهانی در تاریخ جهان 99
بخش دوم : عمليات پنهاني
5 . استبداد و تروریسم خدا نشناس ( چگونه آمریکا و بریتانیا دولت ملی مصدق را برانداختند ) 139
6 . از دست این آدم نفرت انگیز خلاص شویم 161
7 . این گونه خودکشی نمی کنند ( ویتنام ) 182
8 . می خواهیم خردش کنیم ( شیلی – سالواردور آلنده ) 206
9 . بوی گورستان 234
بخش سوم : تجاوز نظامي و اشغالگري
10 . روزهای ضعف ما پایان یافته 263
11 . تو دیگر به درد نمی خوری ( پاناما ) 284
12. می خواهیم خردش کنیم ( افغانستان ) 306
13 . یورش رعد آسا ( عراق ) 332
14 . پیروزی فاجعه بار 353
درباره نویسنده 378
مقدمه مترجم
Overthrow ؛ كه من آن را « براندازی » ترجمه كرده ام ، در سال ٢٠٠۶
، و تقريبا در پی كتاب « بازی شيطان » رابرت دريفوس ، در ايالات متحده
منتشر شده و مثل كار تحقيقی ، جامعه شناسانه و آگاهی بخش او ، نقش حساسی در
تعميق آگاهی و نشتر زدن به تصور آمريكائي هائي داشته كـه فكر مي كنند
وظيفه دارند جهان را تبديل به خود كنند . اين تصور را سرمايه داري حاكم و
تركيب معماران سياسي ايالات متحده كه آن سرمايه داري را نمايندگي مي كنند ،
به جامعه تزريق كرده اند .
استيفن
كينزر كه تحقيقی تاريخی در باب توسعه طلبی ها ، جاه طلبی ها ، سلطه جوئی
ها ، جنگ های كشورگشايانه و دخالت های اقتصادی و سياسی ايالات متحده را از
١۸۹۳ ، در قالب ساختار ، شكل و بيانی جذاب تدوين كرده است ، با انتخاب عنوان فرعی « قرن آمريكائی تغيير رژيم ها –
از هاوائی تا عراق » ، مو به مو مراحل دخالت های نظامی ، اقتصادی و سياسی
ايالات متحده را در امور ملت های ديگـر ، به وجدان آگاه انسان گوشزد می كند
. بدون اين وجدان آگاه ، انسان ستمديده امروز كه سهل است ، اساسا نژاد
انسانی و مجموعه جهان رو به انهدام خواهد رفت .
پرسش اصلی كينزر ، همان گونه كه خود او در نخستين فراز مقدمه اش مطرح كرده است ، اين است كه « چرا ملت های قوی عليه ملت های ضعيف تر بر می شورند ؟ »
خبرنگار
قديمي ، تحليل گر سياسي و سردبير پيشين سرويس خارجه ي روزنامه نيويورك
تايمز و نويسنده كتاب های ديگری از اين دست ، همزمان با انتشار كتاب
براندازی ، در مصاحبه ای كه « امی گودمن » نويسنده معترض ديگری با او انجام
داده ، و به همين قلم به فارسی ترجمه شده بوده است ، تاكيد می ورزد كه
مردم آمريكا و ساير ملت های جهان ، بايد بدانند كه جنايت ها و توطئه های
جهانی ايالات متحده ، حتی شصت سال پس از تاخت و تاز قرن نوزدهم ايالات
متحده در مكزيك ، تازگی ندارد و به صد و چهارده سال پيش ( تا تاريخ پايان
يافتن كتاب براندازی ،) بر می گردد .
نمونه های هاوائـی ، كوبا ، پورتوريكـو ، فيليپين ، نيكاراگـوئه ، هندوراس و... نيز نمونه هائی در دهه ی پايانی قـرن بيستم و دهه ی نخستين قـرن بيست و يكـم ، باعث شـرمسـاری تاريخ ايالات متحده
شده اند .
آغاز
كشورگشائی ، كه نويسنده از آن به عنوان عصر امپراتوري نام مي برد ، به
زمانی بر مي گردد كه هنوز نفتی در خاور ميانه كشف نشده بوده ، جنگ جهانی
اول رخ نداده بوده ، جنگ جهانی دوم واقع نشده بوده ، وهنوز در مجموعه ی اين
وقايع ، دست توسعه طلب ايالات متحده به سوی خاورميانه و آسيای ميانه و
آسيای جنوب شرقی و ساير نقاط جهان دراز نشده بوده تا شركت های آمريكائی
مشكلات توليد مازاد بر مصرف داخلی خود را حل كنند . در بستر و نتيجه جنگ
های اول و دوم جهانی ، ايالات متحده مناسبات سلطه جويانه و زورگويانه ی
بازهم جديدتر و گسترده تری را به ملت های جهان تحميل كرد و نامش را هم ،
درست مثل آخرين دهه ی قرن نوزدهم ، كوشش برای متمدن ! كردن
ساير ملل ، و تعميم دموكراسی گذاشت . اين ، درست همان ميراث استعمارگران
اروپائی است كه در دهه اول قرن بيست و يكم نيز ، پس از پيمودن مراحل تجربی
خود ، براي بردن سهم ، دست افزار ايالات متحده در دست اندازی های جديد است .
توسعه
طلبی های ايالات متحده ، اول از قاره آمريكا شروع شد ، بعد به اطراف و
اكناف دو اقيانوس آتلانتيك و آرام كشيد و به سرعت ، با مانور جهانی «
ناوگان سپيد » تئودور روزولت در سال 1907 ، كره زمين را هدف گرفت .
در
فصل دوم « براندازی » كه مربوط به تجاوز نظامی ايالات متحده به كوبا و
پورتوريكو در دهه آخر قرن نوزدهـم مـی شود ، استفين كينزر تاكيد می ورزد در
سـال های 1840 كه زورمندان آمـريكای شمالـی « نخستين خيز امپراتوری را
برداشتند و در جريان خونين آن نيمی از مكزيك را تصرف كردند ، خيلی ها
باورشان شده بود كه تقدير ايالات متحده ، تصرف همه سرزمين های محدود به
كانادا ، خليج مكزيك ، اقيانوس آرام وآتلانتيك ، و سكنی دادن مردمش در آن
سرزمين هاست . اما جلوتر رفتن از آن ، نظر و فكری كاملا تازه بود » ، تا به فجايع افغانستان و عراق و ايجاد پايگاه های نظامی ايالات متحده – به قول فرستنده آمريكائی CNN – ، در 122 نقطه جهان بينجامد و تمدن جهان را – اگر اصلا در چنين شرايط هولناكی وجود داشته باشد – به
قول بسياری از نويسندگان معترض جهان ، در معرض انهدام قرار دهد . بديهی
است كه ساختن فرقه های مذهبی ، استفاده ابزاری از مذهب و خريدن روشنفكران و
سياستمداران مستعد هر منطقه و خطه و كشوری (
مثل ايران در دهه های گذشته و زمان ترجمه اين كتاب ، ) به موازات نفوذ در
ارتش ها و اقوام و عشاير و اراذل و اوباش ( بازهم مثل نمونه ی سابقه دار
ايران ) ؛ و خريدن آنان به قيمت های ارزان ، كمك شايانی در اجرای نقشه های
معماران سياسی ايالات متحده و بريتانيا و هم پيمانان اروپائی شان ؛ بخصوص
آلمان و فرانسه كرده است .
نقش
مشتی نويسنده و روشنفكر خيالی ، مثل همگنان آنان كه در طراحی تجاور نظامی
به افغانستان و عراق اثر خاص و افشا شده خود را داشتند ( مثلا احمد چلبی ) ،
يا كسانی با عنوان هاي كارشناس ، دكتر، مهندس ، پروفسور ، نويسنده ، شاعر،
تحليل گر سياسی ، روزنامه نگار و ... كه درزمان ترجمه اين كتاب مشخصا از
طريق صدای آمريكا به عنوان شاخص ترين ابزار تبليغاتی سی آی ا ، خط و سياست
ايالات متحده را توجيه می كنند و در پوشش مخالفت با شرايط ظالمانه ی حاكم
برايران ، به عوامفريبی مشغول اند ، يا به عنوان سازمان و حزب ، به جای هدف گرفتن هر دو دشمن مردم ؛ يعنی اسـلاميست های ساخت بريتانيا و ايالات
متحده كه در زمان ترجمه اين كتاب ، پس از سي سال هنوز بر مردم ايران حكومت
مي رانند و تسمه از گرده ي ايشان كشيده اند ، و توسـعه طلبی هـای وحشيانه ی
امپرياليسم جهانی به سركردگی ايالات متحده و بريتانيا ، فقط يك طرف را با توهم كسب
قدرت سياسی می زنند و طرف ديگر ، يعنی ايالات متحده را ، با دريافت دستمزد
و مذاكرات پشت پرده توجيه می كنند، يا دست كم از نظر دور می دارند ، در
چرخش جهانی بـرای پايه گذاری امپراتوری ايالات متحده ، هيچ نيازی به ذره
بين ندارد .
نويسنده
در فصل دوم كتاب ، استدلال می كند كه نويسندگان و روشـنفكران خيـالی از
اين دست ، نقش محرك های اصلی را داشـته اند . كينـزر در اين فصـل از نمـونه
ای به نام « فردريك جكسون ترنر » نام می برد :
«
... در سال 1893 كه ايالات متحده نخستين عمليات براندازی را در هاوائی
انجام داد ، يكی از آنان به نام فردريك جكسون ترنر ، رساله ای چنان تحريك
آميز نوشت كه تا آن زمان هيچ يك از مورخان آمريكائی ننوشته بودند . جكسون
ترنر به عنوان نقطه عزيمت رساله خود ، به آمار ملی سال 1890 اشاره كرد كه
در آن آمده بود : ديگر مرزی در ايالات متحده وجود ندارد . ترنر اعلام كرد
كه : نخستين دوره از تاريخ آمريكا به پايان رسيد . و با اين نتيجه گيری ،
كشور را در مقابل انتخابی جامد قرار داد . در اين انتخاب ، يا آمريكا بايد
به ابعاد موجودش بسنده می كرد ؛ كه البته چنين رضايتی هرگز حاصل نشده بود ،
يا آن سوی آمريكای شمالی دنبال مرزهای تازه ای می گشت ...»
كينزر با اشاره به اين نقل قول در همان فصل كه : نزديك
به سه قرن ، واقعيت حاكم بر زندگی آمريكائی توسعه طلبی بوده است ، و با
اسكان گزيدن در ساحل اقيانوس آرام و تصرف سرزمين های آزاد ، اين تحـرك
متوقف نشد ، به كتاب « تاثير قدرت دريائی بر تاريخ » دريـا
نورد فيلسـوفی به نام « آلفرد تيلر ماهان » مدير ناوگان جنگی جوان ايالات
متحده اشاره می كند و به نقل قول از او می پردازد كه :
« ... هيچ ملتی ، بدون سلطه كافی و وسيع بربازارها ، و دست يابی به منابـع طبيعی كشـورهای ديگر ، به عظمت نرسيده است . » ميراث خواری تاريخ خونين استعمار اروپا ، در همين نزديك به بيست كلمه موج می زند .
نويسنده
می گويد كاپيتان تيلرماهان فيلسوف ! ، « از اين نظريه دفاع می كند كه يك
ملت بايد از چنان نيروی دريائی قدرتمندی برخوردار باشد تا بتواند از ناوگان
های تجاری خود حفاظت كند و كشورهای نا فرمان را مجبور كند كه دروازه های
خود را به روی تجارت و سرمايه گذاری بگشايند. »
هم
اكنون كه اين كتاب را به فارسی برای شما بر می گردانم ، تحليل گران سياسی !
فرستنده رسمی سی آی ا به نام صدای آمريكا ، برمبنای دفاع از همين نظريه ،
سنگ را می بندند و سگ را آزاد می گذارند تا « اخلاق عالی آمريكائی » و
موهبت های ايالات متحده را كه « پاسدار دموكراسی و عدالت اجتماعی !» است ،
به خورد شنوندگان به ستوه آمده شان بدهند و رهبران بعضی سازمان های سنتی كه
از آن سـوی بام افتاده انـد ، تبليغ مـی كنند كه چون خـود با ايالات متحده
؛ به ســودای كسـب قـدرت
سياسی ، معامله كرده اند ، اگر جنگی در بگيرد به نفع مردم ايران خواهد بود !
فجايع
زندان های ابوقريب و گوانتانامو و جناياتی كه در نخستين دهه قرن بيست و
يكم سربازان آمريكائی در فيليپين و كلمبيا و عراق و افغانستان انجام می
دهند ، ريشه ای به طول و عرض تاريخ دارد كه استيفن كينزر نقطه های رابطه را
می شكافد . بدتر از آنچه در سال 2004 در زندان ابوقريب رخ داد ، و هم
اكنون در گوانتانامو و ساير زندان های مخفی ايالات متحده درعراق و
افغانستان و فيليپين و كشورهای پيشرفته ی ! اروپائی
درحال انجام است ، بر می گردد به سال 1901 و نيمه دوم قرن نوزدهم و تمامی
قرن بيستم . در اين تحقيق جامع ، بر ما معلوم می شود كه نه تنها مضمون همان
مضمون است ، بلكه شكل هم تغيير نكرده است . فقط وسايل تغيير كرده اند و
رسانه های اصـلی خبر و روشنفكران شناور اجير تر شده اند .
كينزر
می گويد سال ها پس از جنايات ايالات متحده در فيليپين ، تازه در سال 1901
كه سانسور تقريبا برداشته شد ، آمريكائی ها فهميدند كه دولت و ارتش آن ها
چه جناياتی در حق مردم فيليپين مرتكب شده اند . كينزر از قول خبرنگار نشريه
« فيلادلفيا لجر » در سال 1901 می نويسد :
«
... سربازان آمريكائی ، در نهايت قساوت و سنگدلی ، مردان ، زنـان ، كودكان
، زندانيـان ، اسرا و ... از بچه های ده ساله بگيريد تا سنين بالاتر را ،
چنان قتل عام كردند كه تو گوئی می خواهند نسل انسان را براندازند ...
سربازان ما ، آب نمك به مردان فيليپينی تنقيه می كردند ... زندانيان تسليم
شده را روی پل به رگبار مسلسل می بستند و از بالا پرت شان می كردند به
رودخانه تا سايرين جسد غربال شده شان را ببينند و درس عبرت بگيرند . »
در همين فصل از براندازی ، می خوانيد كه در آخرين دهه ی قرن نوزدهم ، فرماندهان نظامی آمريكائی ، خيزران « يا همان نی هندی » را
كه بسيار قطور و تو خالی است ، به حلق فيليپينی ها فرو می كردند و از آن
سری كه بيرون می ماند ، آنقدر آب لجن می ريختند تا شكم شان باد كند . بعد،
سربازان آمريكائی مى پريدند روی شكم های باد كرده آنان تا اسيران آب لجن را
از همان لوله بيرون بدهند و دو باره و دوباره تا اسير زير چنين شكنجه ای
كه در آمريكا به طنز و طعنه ای معروف به « آب درمانی » شده بود ، جان
بسپارد .
ايالات متحده ، صد و اندی سال است كه می خواهـد چنين تمدنی را به جهان صـادر كند . آن وقت
مشتی
آدمك كه حاضرند نان شان را در هرچيزی بزنند و بخورند ، نه آن همه سابقه را
می ببينند ، نه امروزه روز افغانستان و عراق و فيليپين و كلمبيا وساير
نقاط تحت سلطه ايالات متحده را . و بدون هيچ آذرمی به صـورت شـما نگاه می كنند و دروغ می گويند تا برا ی چنين تمدنی مشتری جلب كنند .
بنا به جزئياتی كه كينزر مورد موشكافی قرار می دهد ، ايالات متحده كه شـاگرد خلف سياست های
بريتانيا
، دوره ديده ی تجربه های افسران اس اس ادولف هيتلر ، و فارغ التحصيل
دانشگاه جنگ های استعماری اروپاست ؛ اما هنوز و همچنان از ساكنان حياط خلوت
MI6 و بازوی نظامی استعمارگر پير و سازنده فرقه های مذهبی و جريان های سياسی آمريكائی –
انگليسی است ، به قول رابرت دريفوس در آخرين جمله كتاب بازی شيطان ،
همچنان ؛ منتها با شيوه ها و روش های جديد ، به بازی شيطانی خود در سراسر
جهان برای حفظ و توسعه و استحكام ستون های عملا پوشالی امپراتوری جهانی خود
ادامه می دهد .
دلم می خواست ترجمه « براندازی » را ؛ به خلاف « بازی شيطان » - كه به هر حال و با هر مشكلی كه در پيش بوده ، ترجمه اش اكنون كتابی شده است در دوجلد –
به پايان ببرم و بعد فصل به فصل در اختيار سايت های آگاهی بخش بگذارم تا
كتاب شود ، اما بازی های سياسی كنونی كه نمی خواهد بگذارد مردم ايران به
استقلال اراده خود برای خلاصی از شر اسلاميست های حاكم پی ببرند و همچنان ؛
مثل دوره قاجار تا همين امروزه روز، دست افزار آمريكائی ها و انگليسی ها و
آلمانی ها و فرانسوی ها و روس ها باشند ، دوباره مرا بر آن داشت تا اين
كتاب را هم ، منتها اين بار فصل به فصل ، برای سايت های اگاهی بخش بفرستم .
توهمی كه بعضی ها ، و رسانه های دولتی – مثل صدای آمريكا –
از « اخلاق عالی امريكائی » ايجاد می كنند ، بدون آگاهی ما نسبت به نادرست
بودن اين تبليغات آمريكائـی و انگليسـی ، برطرف نمی شود . هر گونه كه می
توانيـد و با هر امكانـی كه در اختيار داريـد ، « بازی شيطان » رابرت دريفوس و كتاب « براندازی » استيفن كينزر را به دست مردم برسانيد . تاكيد
می كنم ، هر گونه و بر هر وسيله ای كه می توانيد . مردم بايد بدانند چه
كسانی و با چه هويت هائی ، سعی می كنند در مسير مطالبات و مبارزات شان به
سود خود اثر بگذارند . حالا ، چه اين كسان جيره خواران خارجی باشند ، يا
ستمگران داخلی و امپرياليست هائی كه جز به توسعه منافع خود به هر وسيله ای ،
نمی انديشند . و جملگی در عوام فريبی و بستن راه آگاهی و اطلاعات بر مردم ،
چيره دست اند . اصرار ورزيدن بر اين واقعيت ضروری است كه توده ها همواره
چوب بی خبری را می خورند كه نخبه نمايان ايشان و ابزارهای امپرياليستی ، در
حركات شان اثر می گذارند و نقش قيم آنان را بازی می كنند .
بانی ترجمه كتاب « بازی شيطان » ، مرد ضد ارتجاع و ضد امپرياليست محمد حسيبی شد و بانی ترجمه « براندازی » ، دكتر عباس كمالي استاد بزرگواری است كه مدت ها پيش متن انگليسی آن را از ايالات متحده برايم فرستاده است
. از ته دل به او درود می فرستم كه از مواهب روزگار برای چنين مردان و
زنانی چشم پوشيدن از روزمرگي هاي سياسي و مادي است و هرگز دغدغه شان جز
آگاهي و استقلال و آزادی و برابری نبوده است . و
باز هم پشت گرمی ها وتشويق های محمد حسيبی مبارز و همسرم مريم است كه در
كنار شما مردم آگاه ، اراده ام را برای ادامه اين كار صيقل می دهد .
حرف آخر آن كه ما ؛ به عنوان انسان هائی كه می خواهند وظيفه شان را در رشد آگاهی اجتماعـی
انجام دهند ، ضد مردم آمريكا و بريتانيا نيستيم ، اين ايالات متحده و بريتانيا و سرمايه داری عنان گسيخته جهانی است كه ضد من و مائی است كه می خواهيم « حرف » مان را بزنيم و فرياد بكشيم : اين ما مردميم كه بايد حكومت های جابری مثل جمهوری اسلامی را براندازيم ، دست خارجی های چپاولگر كوتاه ! .
فريدون گيلاني
فروردين 1388
مقدمه مولف
زمان حال و زمان گذشته
شايد هر دو در زمان آينده حاضر باشند
و زمان آينده زمان گذشته را شامل باشد
ت. س. اليوت
چرا ملتى قوى به ملتى ضعيف تر حمله مى كند ؟ معمولا به اين جهت كه مى خواهد ايدئولوژى خود
را تحميل كند ، به قدرت خود بيفزايد ، يا مهار منابع ارزشـمند را به چنگ
آورد . جا به جائى هر يك از اين سه عامل ، و تغييراتى در استفاده از اين
تركيب در توسعه طلبى هاى جهانـى قرن گذشته و زمانى پيشتر از آن ، انگيزه
ايالات متحده بوده است . اين كتاب ، مستقيم ترين شكل دخالت هاى ايالات
متحده در امور جهان را كه براندازى دولت هاى خارجى باشد ، مورد بررسى قرار
مى دهد .
اشغال
نظامى عراق در سال 2003 ، در روند توسعه طلبى هاى ايالات متحده ، واقعه اى
جدا از وقايع ديگر نبود . اين تجاوز ، اوج دوره اى 110 ساله ( تا تاريخ
تدوين كتاب –
م . ) بود كه در خلال آن ، آمريكائى ها چهارده دولت را كه به دلايل
گوناگون ايدئولوژيك ، سياسى و اقتصادى آن ها را خوش نداشتند ، برانداختند .
مثل هريك از اين عمليات براندازى ، « تغيير رژيم » در عراق تا مدتى – مدت كوتاهى البته –
به نظر كار آمد مى رسيد . با اين حال اما ، اكنون روشن شده است كه عمليات
نظامى عليه عراق ، نتايج هولناكى در پى داشته كه پيش بينى نشده بوده است .
ساير كودتا ها، انقلاب ها و تجاوز هاى نظامـى ايالات متحده براى براندازى
دولت هائى كه از آنان مى ترسيده ، يا به آن ها اعتماد نداشته نيز ، نتيجه
مشابهى داشته است .
ايالات
متحده از ابزارهاى گوناگونى استفاده مى كند تا كشورها را تشويق به
فرمانبردارى كند . در بسيارى از موارد ، به شگرد احترام هاى متقابل قديمى
در ديپلماسى تكيه مى كند ، به دولت ها براى حمايت از علايق آمريكا
پيشنهادهاى تشويقى مى دهد ، يا آن دولت هائى را كه زير بار نروند ، تهديد
به انتقام گيرى واقدامات تنبيهى مى كند . بعضى اوقات از دولت هاى دوست عليه
خشم و خيزش هاى اجتماعى دفاع مى كند . در چندين كشور ، به آرامى از
كودتاها و انقلاب هائى كه به وسيله ديگران سازماندهى شده بوده ، حمايت كرده
است . دوبار ، در زمينه و بسترجنگ هاى جهانى ، كمك كرد تا نظم و قانون
قديمى برچيده شود ، و نظم و قانونى تازه به جايش بنشيند .
اين كتاب در باره هيچ يك از روش هاى آمريكائى كه جهان امروزى را شكل داده است ، نيست . تمركز كتاب فقط بر تندروانه ترين موارد است : مواردى
كه در جريان آن ها ، ايالات متحده رهبران خارجى را از مسند قدرت سياسى به
زير كشيده است . هيچ ملتى در تاريخ مدرن جهان ، چنين عملى را ، در چنين
ابعادى پى در پى ، در كشورهائى كه فاصله اى دور از سواحلش داشته اند، انجام
نداده است .
داستان
هاى عمليات « تغيير رژيم » ، به طرز خيره كننده اى هيجان انگيز است . اين
وقايع ، سرشارند از ميهن پرستان ، اراذل ، انگيزه هاى بالا و بدگمانى هاى
اندك ، شجاعت هاى بى نهايت و خيانت هاى بى ترحم . اين كتاب ، براى نخستين
بار اين وقايع را در كنار هم مى گذارد ، اما فراسوى بيان ساده ى حوادث را
جست و جو مى كند . با تامل در پيوند اين عمليات ، به جاى نگاه كردن آن ها
به مثابه وقايعى نامرتبط ، كتاب سعى مى كند به قصد مشترك آن ها پى ببرد .
اين كتاب عمليات براندازى را مطرح مى كند و بر آن است تا به دو پرسش اساسى
در اين مورد پاسخ بدهد . سئوال اول آن است كه چرا ايالات متحده دست به
انجام اين عمليات زده است ؟ پرسش دوم اين است كه نتايج دراز مدت آن ها چه
بوده است ؟
ترسيم
فهرستى از دولت هائى كه ايالات متحده آن ها را برانداخته است ، به آن
سادگى كه به نظر مى رسد ، نيست . اين كتاب تنها مواردى را مورد بررسى قرار
مى دهد كه آمريكائى ها در آن ها براى برانداختن رژيمى نقش قطعى داشته اند .
براى نمونه ، شيلى در اين فهرست قرار مى گيرد . زيرا اگر چه عوامل مختلفى
به كودتاى 1973 ره بردند ، نقش آمريكائى در آن تاثير قطعى و نهائى داشت .
اندونزى ، برزيل و كنگو در اين فهرست قرار نمى گيرند ، چون ماموران
آمريكائى در سقوط دولت هاى آن ها در خلال سال هاى 1960 ، نقش دستيارى داشته
اند . هم چون اين مكزيك ، هائيتى ، يا جمـهورى دومينيك ، در اين سياهه
منظور نشده اند ، چون كشورهائى بوده اند كه ايالات متحده به آنان تجاوز
نظامى كرد ، اما رهبرانش را ساقط نكرد .
قـرن تغيير پـى در پـى رژيم ها به وسيله آمريـكائى ها ، در سـال 1893 با سـرنگونى پادشاهـى
هاوائى آغاز شد . اين ، عملى تجربى ، حركتى زشت و يك تراژدى فرهنگى بود كه
مثل اپرائى كميك به صحنه رفت . سرنگونى شاه هاوائى عملياتى نظامى نبود ،
اما احتمالا بدون پياده شدن سربازان آمريكائى در ساحل هاوائى ، موفق نمى شد
. رئيس جمهورى ايالات متحده با اين عمليات موافقت كرد، اما بلا فاصله پس
از وقوع ، رئيس جمهورى ديگرى به كاخ سفيد رفت و آن را تقبيح كرد . آمريكائى
ها دچار تناقض شده بودند كه آيا برانداختن رژيم كشورى ديگر ، فكر درستى
است ، يا نه ؟
براندازى
ملكه هاوائى ، بحثى سياسى را كه نيم قرن پيش از آن در جريان جنگ مكزيك
شعله ور شده بود ، دوباره زنده كرد . آن بحث كه در جوهر خود نقش ايالات
متحده در جهان را مورد سئوال قرار مى دهد ، تا امروز ادامه يافته است . پس
از اشغال عراق ، دامنه ى اين بحث ، به صورت انفجارى ، صفحات اول مطبوعات را
پر كرده است .
تجسم
اصيل قدرت آمريكا ، در پس انقلاب 1893 هاوائى نهفته نبود. نقطه ى اثبات آن
در جنگ آمريكا عليه اسپانيا متبلور شد كه پنج سال پس از آن به وقوع پيوست .
اين برخورد ، در واقع دو جنگ بود كه در جنگ اول ايالات متحده به كمك ميهن
پرستان رفت تا عليه استعمار اسپانيا بجنگند ،
و در جنگ دوم كه ميهن پرستان پيروز شده بودند ، آنان را زير فشار گذاشت تا
بدانند ملت شان كه به تازگى آزاد شده بود ، به جاى چشيدن طعم استقلال ،
بايد تحت الحمايه آمريكائى ها مى شد .
از
اين كشمكش ها ، انديشه ى تندرو جديد آمريكا از كار در آمد كه از نظر جهانى
بسيار جاه طلبانه تر از عقايد پيشين بود . نتيجه ، آغاز عصرى بود كه
ايالات متحده مى پنداشت در هر جاى جهان حق دخالت دارد ؛ آن هم نه فقط به
صورت نفوذ و زورگوئى به دولت هاى خارجى ، بلكه در عين حال با براندازى آنان
.
در
هاوائى و كشورهائى كه در سال 1898 بر اسپانيا شوريدند ، روساى جمهورى
ايالات متحده سياست جديد مداخله جويانه ى خود را آزمايش كردند و توسعه
دادند . اگر چه در آن موارد ، آمريكائى ها نسبت به نتايجى كه ديگران ايجاد
كرده بودند ، واكنش نشان مى دادند . نخستين بارى كه رئيس جمهورى ايالات
متحده ، سر خود تصميم گرفت رهبـركشوری ديگـر را براندازد ، سـال 1909 بود
كـه « ويليام هوارد تافت » دستور براندازى رئيس جمهورى نيكاراگوئه « خوزه سانتوز زلايا » را صادر كرد . اين رئيس جمهورى آمريكائى ، مدعی شد كه آن عمليات را برای حفظ امنيت و پيشرفت اصول دموكراتيك انجام مى دهد . ( درست همان ادعائی كه جرج بوش در دهه اول قرن بيست و يكم در رابطه با انهدام افغانستان و عراق می كند – م . )
هدف واقعى او دفاع از حق شركت هاى آمريكائى بود تا هر گونه مى خواهند در
نيكاراگوئه عمل كنند . به معنى وسيع تر ، رئيس جمهورى ايالات متحده از حق
اين كشور براى باوراندن ثبات مورد علاقه اش به كشورهاى خارجى، دفاع مى كرد.
اين روش و تعريف از آن ، الگوئى تازه را بدعت گذارى كرد . در خلال قرن بيستم و آغاز قرن بيست
و يكم ، ايالات متحده به كرات از نيروى نظامى و سرويس هاى مخفى خود براى
براندازى دولت هائى كه از حفظ منافع آمريكائى ها شانه خالى مى كردند ،
استفاده كرد . در هر تجاوزى ، دولت ايالات متحده به دخالت نظامى خود لباس
لفظى امنيت ملى و آزادى پوشاند . حال آن كه در همه موارد ، اساسا دلايل
اقتصادى مطرح بودند ، و بخصوص ايجاد حق و دفاع از حق آمريكائى ها براى
تجارت عاری از هيـچ گونـه
دخالتى از جانب كشورهاى ديگر در سراسر جهان عمده بود .
نيروهاى
غول آسا ، در خلال قرن بيستم به جهان شكل ديگرى دادند . يكى از عميق ترين
شاخص هاى اين تغيير شكل ، پديد آمدن شركت هاى چند مليتى و استقرار مراكز
عمده ى داد و ستدهاى تجارى در كشورى خاص بود كه بيشترين در آمد شان را از
آن سوى درياها تامين مى كردند. اين شركت ها و كسانى كه آن ها را اداره مى
كردند ، ثروت هاى انبوهى انباشتند و نفوذ سياسى وسيعى به هم زدند . جنبش
هاى مدنى ، اتحاديه هاى اصناف و احزاب سياسى پديد آمدند تا تعادل آن ها را
بهم بزنند ، اما در ايالات متحده ، اين نهادها حتى نتوانستند به هرم قدرتى كه
تحت سلطه ى اين شركت ها بود ، نزديك شوند . شركت ها خود را در افكار عمومى
مظهر و كمال مطلوب آزادى تجارت ، كار سخت و موقعيت هاى فردى تبليغ مى
كردند و در عين حال ، دوستان و حاميان خود را در موقعيت هاى كليدى واشينگتن
مى گماشتند .
با
چرخشى ناگهانى در تاريخ ، ايالات متحده تبديل به قدرتى بزرگ شد و همزمان
با آن ، شركت هاى چند مليتى به صورت نيروى قطعى در تجارت جهانى در مى آمدند
. اين شركت ها ، چنان رشد كردند كه از دولت انتظار داشتند از طرف آنان در
خارج عمل كند و حتى دولت هائى را كه با آن ها كنار نمى آيند ، براندازد .
روساى جمهورى پى در پى ايالات متحده ، پذيرفتند كه اين بهترين راهكار دفاع
از منافع آمريكا است .
دفاع از قدرت شركت ها ، تنها دليلى است كه ايالات متحده به خاطر آن دولت هاى ديگر را سرنگون مى كند . از آغازتاريخ ،
قبايل و ملت هاى قوى به آن ها كه ضعيف بوده اند ، حمله كرده اند . اساسى
ترين علت اين حمله ها آن است كه مى خواهند سهم بيشترى از آن چه وجود دارد
را مال خود كنند . در دنياى مدرن ،
شركت ها نهادهائى هستند كه كشورها از آن ها براى تصاحب ثروت استفاده مى
كنند . اين شركت ها ، پيشقراول و مظهر قدرت آمريكائى شدند و مخالفت با آن
ها ، مترادف شد با ضديت با ايالات متحده . وقتى آمريكائى ها رهبر كشورى
ديگر را كه جرئت اين مخالفت را به ذهن خود راه مى دهد عزل مى كنند ، تنها
به حفظ منافع خود در آن كشور نمى پردازند، بلكه به اين وسيله پيامى هم به
كشورهاى ديگر مى فرستند .
نفوذى
كه قدرت اقتصادى بر سياست خارجى آمريكا مى گذارد ، از روزهاى جاه طلبى
كشتكاران شكر در هاوائى ، به صورت فاحشى رشد مى كند . كشتكاران جاه طلب به
اين نتيجه رسيده بودند كه اگرجزايرشان را به ايالات متحده ملحق كنند ، قادر
خواهند بود شكرشان را بدون ماليات بر واردات ، به بازارهاى سرزمين اصلى
بفرستند .
با
پيشرفت قرن بيستم ، غول هاى صنعت و مدافعان آن ها ، گامى فراتر از نفوذ
برسياستمداران برداشتند و خود سياستمدار شدند . چهره اى كه با كامل ترين
شكل مى توانست تجسم تركيب سياست و منافع اقتصادى باشد ، جان فوستر دالس بود
كه يك دهه براى بعضى از شركت هاى قدرتمند جهان كار كرده بود و بعد وزير
امور خارجه ايالات متحده شده بود . اين جان فوستردالس بود كه دستور كودتاى
1953 (
عليه دولت ملى دكتر محمد مصدق ، براى بازگرداندن شاه به قدرت به كمك
نماينده اخوان المسلمين آيت الله ابوالقاسم كاشانى ، دستيارش روح الله
موسوى خمينى ، عده اى چاقوكش ، و سپهبد فضل الله زاهدى – م . )
را صادر كرد كه عمدتا به قصد امن كردن خاور ميانه براى شركت هاى نفتى صورت
پذيرفت . دالس دستور كودتاى ديگرى را در گواتمالا صادر كرد كه در آن دولتى
ملى با قدرت شركت « يونايتد فروت » آمريكائى و در جهت استرداد منافع ملى
گواتمالا ، به جدال برخاسته بود .
با
نظم دادن به آن همه حمايت اجتماعى و سياسى ، شركت هاى آمريكائى فراخواندن
ارتش و سازمان اطلاعات مركزى (سى آى ا ) را براى دفاع از امتياز ها و منافع
خود در كشورهائى كه براى آن ها مشكلات و دردسر درست مى كردند ، نستبا آسان
يافتند . اگر اين شركت ها و روساى جمهورى كه با آن ها همكارى داشتند ، رك و
راست مسائل را با مردم آمريكا در ميان مى گذاشتند ، نمى توانستند دست به
چنين اقداماتى بزنند . آمريكائى ها همواره ايده آليست بوده اند . آنان مى
خواهند كشورشان در راستاى انگيزه هاى بدون آلايش دست به كارى بزند و اگر
دليل واقعى تجاوزهاى دولت هاشان را مى دانستند ، از حمايت هر گونه دخالت در
امور كشورهاى ديگر كه به آن ها گفته بودند دليلش دفاع از حقوق مردم آمريكا
است ، سر باز مى زدند . روساى جمهورى ايالات متحده ، همواره دو استراتژى
را براى اطمينان يافتن نسبت به حداقل اعتراض به دخالت هاشان در امور
كشورهاى ديگر، مورد استفاده قرار
داده اند . گاهى دلايل واقعى براندازى دولت هاى كشورهای ديگر را پنهان كرده
اند ، و اصرار ورزيده اند كه عمليات را فقط برای حفظ امنيت آمـريكا و آزاد
كردن ملت هائـى كه از فقدان آزادى رنج مـى بـرده اند انجـام داده اند . در
مواقع ديگر ، بكلى انكار كرده اند كه ايالات متحده در عمليات براندازى نقش
داشته است .
تاريخ
براندازى دولت هاى خارجى به وسيله ايالات متحده را مى توان به سه بخش
تقسيم كرد . در بخش اول مرحله ى جهان گشائى مطرح مى شود كه آغاز عصر
امپراتوري ايالات متحده است . در اين بخش ، ايالات متحده كم و بيش به صورت
آشكار به عزل دولت هاى ديگر مى پردازد . هيج يك از كسانى كه پادشاهى هاوائى
را واژگون كردند ، نكوشيدند تا دست داشتن خود در آن اقدام را انكار كنند .
جنگ اسپانيا –
آمريكا در منظر كامل جهان صورت پذيرفت ، و پرزيدنت « تافت » دقيقا
عملياتى را كه براى براندازى دولت هاى نيكاراگوئه و هندوراس انجام داد ،
اعلام كرد . كسـانى كه اين دو عمليات « تغيير رژيم » را انجام دادند ،
ممكن است رك و پوست كنده توضيح نداده باشند كه چرا به آن اقدام دست زده اند
، اما مسئوليت عمل شان را به عهده گرفتند .
پس
از جنگ جهانى دوم ، با شرايط سياسى جهان كه به صورت گسترده اى نسبت به
شرايط آغاز قرن بيستم پيچيده تر بود ، روساى جمهورى ايالات متحده راه تازه
اى براى براندازى دولت هاى خارجى پيدا كردند . اين روساى جمهورى ، نه ديگر
مى توانستند به آسانى ادعا كنند كه رهبران دوست دولت هاى خارجى ، واقعيت
قدرت آمريكائى ها را پذيرفته اند و از مسند قدرت به زير آمده اند، نه مى
توانستند بدون داشتن دغدغه ى نتايج كار ، نيروى نظامى شان را به سواحل
خارجى بفرستند . اين نگرانى به آن جهت بود كه براى نخستين بار ، قدرتى در
جهان به وجود آمده بود كه جلو آزادى عمليات شان را مى گرفت : اتحاد
جماهير شوروى سوسياليستى . در خلال جنگ سرد ، هر گونه دخالت نظامى ايالات
متحده ، اين خطر را در پى داشت كه شوروى ها را تحريك كند كه مى توانست به
واقعه اى توفانى و بنيان كن بينجامد . در كوك شدن با اين واقعيت جديد ،
ايالات متحده شروع كرد به استفاده از روشى زيركانه تر كه كودتاهاى زير جلى
براى عزل دولت هاى خارجى بود. در ايران ( براندازی دكتر محمد مصدق –
م . ) ، گواتمالا ، ويتنام جنوبى و شيلى ، ديپلمات ها و ماموران اطلاعاتى ،
به عنوان ابزار دخالت آمريكائى ها ، جايگزين ژنرال ها شدند .
در
پايان قرن بيستم ، تدارك كودتا براى آمريكائى ها دشوارترشد ، چرا كه
رهبران كشورهاى خارجى ياد گرفته بودند كه چگونه در برابر آنان مقاومت كنند .
ضمنا ، انجام كودتاها ديگر ضرورى به نظر نمى رسيدند . زوال و سقوط اتحاد
جماهير شوروى و خارج شدن ارتش سرخ از صحنه ، به اين معنى بود كه ديگر محظور
و مضيقه اى براى ارتش ايالات متحده وجود ندارد . بنابراين ، دست ارتش
آمريكا براى پياده كردن نيرو در سواحل خارجى ، دوباره باز شد .
هر دو كشور كوچك گرنادا و
پاناما كه در دهه ى هشتاد مورد تجاوز نظامى آمريكا قرار گرفتند، به طور
سنتى در دايره نفوذ ايالات متحده قرار داشتند ، و هر دو كشور در زمانى كه
سربازان آمريكائى در آن ها پياده شدند ، دستخوش آشوب بودند . دو تجاوز
نظامى به افغانستان و عراق كه پس از آن رخ دادند ، از معيار و اهميت تاريخى
بسيار شاخص تری برخوردار بودند . بسيارى از آمريكائى ها ، به اين جهت كه
عمليات افغانستان را واكنشى ضرورى به حضور تروريست ها در آن مى ديدند ، از
آن حمايت كردند . عده ای كمتر ، اما همچنان قابل توجهى ، كه از عمليات عراق
حمايت كردند ، به اين دليل بود كه به آنان گفتند عراق نيز براى صلح جهانى
تهديدى جدى است . تجاوز نظامى آمريكائى ها ، هر دو كشور را در آشوبى خشن
فرو برد .
اغلب « تغيير رژيم » ها به هدف هاى كوتاه مدت خود دست يافتند . براى نمونه ، پيش از آن كه سى آى ا دولت گواتمالا را
در سال 1954 سرنگون كند ، دست شركت يونايتد فروت در آن كشور باز نبود ،
اما پس از آن كاملا باز شد . از نقطه نظر تاريخى اما ، كاملا روشن است كه
بسيارى از اين دخالت ها و تجاوز ها ، امنيت آمريكائى ها را تضعيف كرده است .
اين دخالت ها و تجاوزها ، همه مناطق جهان را دستخوش تغيير ناگهانى كرد و
گردابى از بى ثباتى به وجود آورد كه تهديد هاى پيش بينى نشده شان ، سال ها
بعد متبلور شدند .
تاريخ خود را تكرار نمى كند ، اما در الگو ها و قرينه ها متبلور مـى شود . وقتى ماجـراهاى عمليات
«
تغيير رژيم » به وسيله ايالات متحده را در كنار هم بگذاريم ، بيشتر افشا
مى كنند كه چرا آمريكا دولت هاى خارجى را بر مى اندازد و با اين عمل به چه
نتايجى مى رسد . اين مطالعه ، آينده را نيز به ما درس مى دهد .
بخش نخست
دوران امپراتوري
1
لحظه هائى گزنده در كاخ
تاريكى
هونولولو را پوشانده بود كه دو توطئه گرخوش لباس ، كلون دريكى از خانه هاى
تعيين كننده ى شهر را كوفتند . مردى كه به ملاقاتش رفته بودند ، كليد
انقلاب را در دست داشت . آن مرد ، جنگجو يا افسر عالى رتبه ى ارتش نبود ،
سرمايه گذار و سياستمدار و دلال اسلحه هم نبود. جان ال. استيونس وزير
آمريكا در هاوائى بود كه آن شب در نقشه اى بى شرمانه براى براندازى ملكه
هاوائى و ضميمه كردن كشور او به ايالات متحده شركت كرد .
استيونس و
مردانى كه آن شب چهاردهم ژانويه 1893 به ديدار او رفتند ، كاملا جديت
ماموريت خود را درك كرده بودند ، اما نمى توانستند بفهمند كه عمل آنان چه
سايه بلندى بر تاريخ خواهد افكند . ايشان ، نخستين آمريكائى هائى بودند كه
براندازى دولتى خارجى را طراحى و اجرا مى كردند . آن شب ، عملى بسا فراتر
از رقم زدن سرنوشت يك كشور صورت پذيرفت . آن گروه ، قرن آمريكائى پر از
آشوب و اغتشاش را كه سرشار از كودتا ها ، انقلاب ها و دست اندازى ها بود ،
پايه گذارى كردند .
هاوائى
در قلب درگيرى هاى سخت ميان سنت و نوگرائى بود . فرهنگ بومى و قبيله اى ،
زير فشار توسعه ى بى رحمانه ى صنعت شكر در حال فرو ريختن بود . چند ده
خانواده موثر آمريكائى و اروپائى ، مهار امور اقتصاد و دولت را در دست
داشتند و حاكميت خود را از طريق سلسله اى از پادشاهى بومى كه چيزى بيشتر از
روساى پوشالى نبودند ، اعمال مى كردند .
اين
نظام به طرز اعجاب آورى به گروه ممتاز خدمت مى كرد ، اما بومى ها را در
سرزمين خودشان تبديل به مردمى فرو دست كرده بود . ملكه ليليوئوكالانى در
زمره ى آن هائى بود كه دل شان مى خواست به اصلاح شرايط بپردازند و در آن
روز ژانويه ، كابينه اش را فراخوانده بود تا بيانيه اى تكان دهنده را تنظيم
كنند . ملكه مى خواست قانون اساسى اى را اعلام كند كه بنا بر آن ، فقط
شهروندان هاوائى حق راى داشته باشند . براساس اين قانون ، داشتن ملك و
دارائى براى راى دادن ملغى مى شد و قدرت نخبگان غير بومى به شدت تقليل مى
يافت .
چهار
وزير كابينه ملكه وحشت كردند و به او هشدار دادند كه آمريكائى هاى هاوائى
هرگز زير بار چنين قانون اساسى اى نمى روند . ملكه در پاسخ اصرار ورزيد كه
حق دارد هر قانونى را كه مى خواهد اعلام كند . وقتى گفت و گو ها به مشاجره
انجاميد ، دو وزير معذرت خواستند و كاخ را ترك كردند . يكى از آن ها ؛ جان
كولبرن كه وزير كشور بود ، سرآسيمه خود را به شهر رساند تا به دوست قديمى
خود لورين تارستون كه وكيلى فتنه انگيز و طراح نقشه هاى ضد پادشاهى بود ،
خبر بدهد .
وقتى به تارستون رسيد ، شتابزده گفت : « لحظه هاى گزنده اى را در كاخ گذرانديم . نمى دانيد چه آتشى به پا شده بود . »
تارستون
و ساير « هائوله » ها ؛ كه مردم هاوائى همسايگان سفيد پوست شان را چنين
مى ناميدند ، دنبال بهانه اى بودند تا بر پادشاهى بشورند . حالا آن بهانه
را به دست آورده بودند . استيونس طرف آن ها بود و پشت سرش ، قدرت ايالات متحده خوابيده بود . بخت يار آنان بود . (در هاوائى غير پلنزى ها ، قفقازى ها و سفيد پوستان را Haole مى گفتند – م . )
اكنون
صحنه براى وقوع رخدادى جديد در تاريخ ، كاملا آماده بود . پيش از آن ،
هرگز يك ديپلمات آمريكائى كه وزير مختار رسمى دولتش بود ، به سازماندهى
براندازى دولتى كه در آن ماموريت داشت ، كمك نكرده بود . ماجراى آن چه
استيونس را به انجام اين عمل
رهنمون شد ، و داستانى بازهم بزرگتر كه ايالات متحده را به فكر سلطه ى كامل
برهاوائى انداخت ، سرشار از مطالبى است كه با غرق شدن آمريكائى ها در ورطه
ى عادت ساقط كردن رهبران خارجى ، به صورت مداوم تكرار شده است .
از
تقريبا پنج ميليون سال پيش كه هاوائى از عمق اقيانوس در آمد ، با دور
افتادگى و انزوايش شناخته شده بود . احتمالا نخستين ساكنان هاوائى ، پلنزى
هائى از ناحيه جنوب اين جزاير بودند كه مى گويند همزمان با مسيح ، يا در
حدود آن، به سختى پا به آن جا گذاشتند . در طول قرن ها ، به اين دليل كه
كسى نمى توانست وسعت اقيانوسى را كه جزاير را محاصره كرده بود بپيمايد تا
به آن برسد ، هاوائى رابطه ى اندكى با خارج از خود داشت . هزاران گياه و
جانور ، يعنى تقريبا چيزى بيش از هرجاى ديگر كره زمين ، در هاوائى وجود
داشت .
مردم
ساكن هاوائى ، به سطح جامعه اى ممتاز دست يافته بودند كه آنان را به صورت
شبكه اى پركار ، به آئينى در مى آورد كه براى طبيعت احترام فوق العاده اى
قائل بودند . اگر مجمع الجزاير هاوائى به طور قطعى بهشت مورد بحث نبود ،
بارى ، سرزمينى بود كه مردمش در نسل هاى پياپى تبديل به انسان هائى شده
بودند كه از فرهنگى متعادل برخوردار بودند . اين فرهنگ ، آنان را به لحاظ
جسمى و روحى ، سخت به هم نزديك كرده بود . مورخى ، هاوائى
را « بسيار موفق » مى نامد و بر آن است كه نسبت به جوامع هم دوره ى خود ؛
حتى آن كشورهاى مدعى اروپائى ، از وحشى گرى كمترى برخوردار بود . و بسيار
كمتر از خيلى از آن هائى كه دنياى متمدن امروز ما را رنگ و لعاب داده اند ،
حامل خشونت و توحش بود .
اين وضع و حال ، با يك واقعه ناگهانى و حيرت آور كه روز هجدهم ژانويه 1778 آغاز شد ، تغيير كرد . در سپيده دم آن روز ، در ساحل « كائوآئى – Kauai ،
» منظره اى پدپد آمد كه مردم هاوائى را همان قدرحيرت زده و گيج كرد كه
امروزه فرود يك سفينه فضائى مى كند . آن چه ناگهان در منظر آمده بود ، چيزی
مثل دو جزيره شناور بود كه در افق ظاهر شده بودند . مردم بر آشفته بودند .
بعضى ها با هيجان و حيرت ، بقيه با ترس و وحشت . خيلى ها كارشان را زمين
گذاشتند و در امتداد ساحل ، هراسان رو به سوى دره « وى مى Waimea » گريخته بودند .
روايتى
مى گويد « روسا و سران قبايل ، اين منظره ى شگفتى آور را ديدند و در بحر
آن فرو رفتند . يكى شان از ديگرى پرسيد آن چيزهاى شناور چيستند ؟ جواب داد :
بايد درخت باشند كه در دست آب حركت مى كنند .»
اشباحى
كه در افق پيدا شده بودند ، معمولا بايد كشتى هاى انگليسى مى بودند كه
فرمانده شان كاپيتان جيمز كوك ، يكى از پركارترين كاشفان قرن بود . بومى
هاى وحشت زده ، اولش كاپيتان كوك را به جاى خدا گرفته بودند ، اما خيلى زود – شايد هم به خاطر تفاوت هاى فرهنگى كه ميان شان وجود داشت –
به ورطه ى در گيرى هاى خشونت بارى در غلتيدند . وقتى خارجى ها جزيره را
ترك گفتند ، بومى ها خوشحال بودند ، اما يك سال بعد كه گرسنه و درمانده
دنبال غذا به هاوائى برگشتند ، مردم با سنگ از آن ها استقبال كردند . دريا
نوردان گرسنه ، هرچه را احتياج داشتند جمع كردند و وقتى يكى از روساى
هاوائى را كشتند ، جنگجويان از آنان انتقام خونينى گرفتند . شمشير به
كاپيتان كوك كشيدند و تن و بدنش را تكه تكه كردند ، بعد هم باقی مانده ی
تنش را در اجاقی گلی سرخ كردند. اين ، يكى از آخرين بارهائى بود كه بومى
هاى هاوائى مى توانستند بر سفيد پوستى غلبه كنند.
خيلى
پيش از آن ، كاپيتان كوك انتقامش را گرفته بود . او و دريانوردانش ، توحش و
قساوتى را در حق بومى هاى هاوائى روا داشته بودند كه تا آن زمان ، به آن
حد سابقه نداشت . هنوز چند هفته از پياده شدن آنان و ارتباط شان با بومى ها
نگذشته بود كه مناسبات شان به روابط جنسى كشيد ولاجرم به انقراض تقريبى
نژاد هاوائى انجاميد .
دريانوردان
كاپيتان كوك ؛ آن گونه كه او خود در يادداشت هاى روزانه اش مى نويسد ،
اپيدمى بيمارى هاى مقاربتى را در جزاير هاوائى پخش كردند . اين ، تازه آغاز
كار بود . در چند دهه ى بعدى ، تب ، اسهال خونى ، آنفلوآنزا ، بيمارى هاى
مزمن ريه و كليه ، نرمى استخوان ، اسهال ، مننژيت ، تيفوس و جذام ، صدها
هزار را كشت .
زمانى
كه هاوائى در نقشه جغرافيائى آمد ، تبديل به بندرى براى تلاقی انواع دريا
نوردان شد. دريا نوردان ، تنها كسانى نبودند كه چشم طمع به اين مجمع
الجزاير دوخته بودند . فرقه هاى مسيحى نيواينگلند هم كفش و كلاه كردند .
اين فرقه هاى مسيحى ، ازمنابع مختلف –
مثلا « ناخداها » كتابی معروف كه در آن طفل يتيمى از هاوائى به « كنتاكى »
مى رود و آن جا به مسيح ايمان می آورد ، و سلسله مقالاتى كه در روزنامه
اى به نام « كنه بك جورنال » چاپ مى شد – ،
شنيده بودند كه آن سرزمين دور افتاده ، پراز كافرانى است كه بايد به راه
راست هدايت شوند . بين سال هاى 1820 و 1850 ، تقريبا دويست تن ازاين مسيحى
ها ، با اين باور كه مى خواهند بقيه ى عمرشان را در راه خدمت به خدا
بگذرانند ، روانه ى سرزمينى دور شدند كه كاپيتان كوك آن را جزاير ساندويج مى ناميد .
ميسيونرهاى
مسيحى ، از يافته هاى خود به وحشت افتادند . جامعه هاوائى ، با آن طبيعت
غير منتظره و ساده و روحيه ى زلال و وسيعى كه ميان مردمش در اعتقاد به عالم
ارواح وجود داشت، مى توانست سخت با روحيه ى عبوس ، سخت گير و روش سردى كه
نيواينگلندى ها به آن عادت داشتند ، متفاوت باشد . اصولى مثل جاه طلبى ،
شيوه معاش و ثروت اندوزى ، فردگرائى و داشتن ملك و املاك كه ميسيونرها به
آن خو گرفته بودند ، همه و همه براى بومى هاى هاوائى ناشناخته بود. آن مردم
باور داشتند كه تپه ها و درخت ها و حيوانات و باد و رعد و برق و حتى شبنم
ها ، مقدس اند. حتى بعضى شان با محارم و نزديكان شان همبسترى مى كردند ( كه در اصطلاح مذهبى زناى با محارم و نزديكان ناميـده مـی شـود – م . ) ، زن و مردشان ازدواج مكرر مى كردند ، كشتن بچه را قبول داشتند و عادتى داشتند كه به آن « هانائى Hanai
» مى گفتند . بنابراين عادت ، مادران فرزندان نوزاد خود را به دوستان و
خويشان ، يا روساى خود مى دادند تا شبكه ى روابط خانوادگى شان را گسترده تر
كنند . خيلى هاشان هم در برهنگى و آزادى روابط جنسى ، راحت تر بودند . به
نظر ميسيونرهاى سرسخت و خيره سر مذهبى ، آنان نفرين شده ترين گناهكاران روى
زمين بودند . مبلغان مسيحى آنان را « قومى به غايت نادان مى دانستند كه از
عظمت و ترسناك بودن كار خدا غافل اند و فرومايگى ، برهنگى ، فساد و نفسانيات ، چنان آنان را در خود فروبرده كه به خون آلوده شده و چون جنايت تباه است . »
مسلح
به چنان يقين و اطمينانى كه فقط مى تواند از اعماق دين در آيد ،
ميسيونرهاى مذهبى به طور خستگى ناپذيرى كار كردند تا ارزش هاى خود را به
مردم آن سرزمين تحميل كنند و آن گونه كه خود معتقد بودند ، آن وحشى ها را
از لعنت ابدى برهانند . جهانگردى كه در سال 185 به هونولولو رفته بود ، مى
نويسد « خيابان هائى كه قبلا پر از جنبده بود ، اكنون متروكه است . آواز
خواندن مجازات دارد و انجام هر گونه تداركى به قصد برپا كردن رقص ، بدون
برو برگرد سركوب مى شود . »
سال
ها كه گذشت ، بعضى مبلغين مسيحى ، حوصله شان از اين كه ديدند اصول اخلاقى
سفت و سخت شان را نمى توانند جا بيندازند ، سررفت و طاقت از كف دادند .
پسران و نوه هاشان هم كه براى تحصيل به ايالات متحده رفتند و سرشار از
روحيه اى خستگى ناپذير از سرزمين مادرى ، و با تمايلی به رشد مهارگسيخته به
هاوائى باز گشته بودند ، همان وضعى را پيدا كردند كه پدران شان پيدا كرده
بودند . يعنی كه پرداختن به مال اندوزی ، به راحتی جای تبليغ مذهبی را گرفت
. به نظر مى رسيد كه در سرزمين مادرى ، چنين فرصت و اقبالی برای كاميابی
های برق آسای مالی ، چندان در
دسترس نبود . اين فرزندان ، در بازگشت به هاوائى به دور و برخود نگاه كردند
، سرزمينى را ديدند كه براى كشت و زرع جان می دهد . بسيارى از آنان فكر
كردند نيشكر كه مردم بومى قرن ها مى كاشتند ، اما هرگز به تصفيه آن پى
نبرده بودند ، ثروتمندشان مى كند .
هيچ كس بهتر از آموس استاركوك ، مظهر تكامل جامعه هائوله ( سفيد پوست ) در هاوائى نبود . استار كوك كه متولد « دان برسى » كانكتيكوت
بود ، در سال 1837 به عنوان عضو ميسيونرمذهبى به هاوائى رفت و سال ها در
مقام مدير بد نام و سخت گير مدرسه اى براى بچه هاى اعيان بود . وسوسه ى
ثروت ، رفته رفته او را از ادامه راه مذهبى باز داشت و در سال 1851 ، تصميم
گرفت دستش را به كشت نيشكر آلوده كند . « كوك » با «
ساموئل كستل » يكى از اعضاى قبلى ميسيون مذهبى كه دنبال بخت و اقبال مى
گشت ، شركت كستل و كوك را بنيان نهاد كه بعدها تبديل به بزرگترين توليد
كننده شكرجهان شد .
مردانى
از اين دست ، براى شروع كار در سطح وسيع كشت ، احتياج به زمين داشتند . به
اين جهت كه مردم بومى هاوائى تصور محدودى از ملك شخصى و مبادله ى پول
داشتند ، خريد زمين امرى پيچيده بود . بومى ها در درك اين كه چگونه انتقال
زمين – يا هرگونه داد و ستدى ديگر ، در هر مورد ديگرى – صورت مى گيرد و اين عمل ، آنان را از زمين خودشان محروم خواهد كرد ، دشوارى بزرگى داشتند .
در سال 1840 ، آموس استار كوك ، شاه «
كامه هامه ها » ى سوم را كه يكى از شاگردان قبلى خود او بود ، ترغيب كرد
تا اعلام اصلاحات ارضى كند و يكى از ستون هاى جامعه هاوائى را بردارد . با
اين تدارك ، زمين هاى بزرگ اشتراكى را به تكه هاى كوچك تر تقسيم كردند و
بسيارى از زمين هاى باقى مانده تبديل شدند به املاك خالصه ى شاه . با
بنيانگذارى اصل مالكيت بر زمين ، اين رفرم به كشتكاران جاه طلب ؛ از جمله
بسيارى از ميسيونرهاى مذهبى و پسران شان ، حق قانونى خريد زمين را كه در
آرزويش بودند ، اعطا كرد .
هنوز
مانعى تا رسيدن اين كشتكاران به ثروت بزرگ وجود داشت . بازار شكر ، ايالات
متحده بود ، اما ايالات متحده براى حمايت از كشتكاران آمريكائى ، تعرفه
هاى بازدارنده اى بر واردات شكر گذارده بود . در سال هاى 1980 ، كشتكاران
هاوائى سعى كردند با شتاب دادن به تصميم ضميمه كردن هاوائى به ايالات متحده
، اين مساله را حل كنند . با اين حال ، واشينگتن كه هنوز مـزه مستعمره
ماوراء بحار را نچشيده بود ، به اين اشتياق توجهى از خود نشان نداد . مدتى
بعد ، كشتكاران شكر كوشيدند تا رهبران آمريكائى را به امضاى موافقت نامه
بازرگانى مبادله كالا ؛ كه به آن ها اجازه مى داد شكرشان را بدون تعرفه هاى
ايالات متحده بفروشند ، ترغيب كنند ، اما اين پيشنهاد آن ها هم ، در هيچ
گوشى فرو نرفت .
درسال
هاى پس از آن ، نسل تازه اى از تجار ، سياستمداران وطراحان نظامى در
ايالات متحده ، علاقه بيشترى به معاملات ماوراى بحار از خود نشان دادند .
اين بار، كشتكاران هاوائى با طرحى تازه پيش آمدند تا جاه طلبى شان را فرو
نشانند . اين طرح ، بيان گر آن بود كه به ازاى مبادله كالا ، آن ها اين حق
پر اهميت را به ايالات متحده مى دهند تا درهائيتى پايگاه هاى بازرگانى و
نظامى برپا كند . براى شاه وقت « كالاكائوا Kalakaua
» كه با طرح موافق بود ، نقشه كشيدند كه آن را امضا كند و براى عرضه ى آن
به رئيس جمهورى ايالات متحده ، به واشينگتن برود . پرزيدنت اليس س. گرانت ،
طرح را اغوا كننده تر از آن يافت كه از آن در گذرد . در تابستان سـال 1876
، قـرار داد بـه مـوقع تنظـيم شـد ، به امضـا رسـيد
و تصويب شد . بند تاريخى قرار داد به شرح زير بود :
اعليحضرت
پادشاه هاوائى موافقت كردند تا زمانى كه اين قرارداد به قوت خود باقى ست ،
هيچ يك از بنادر ، لنگرگاه ها ، يا ساير نقاط قلمرو خود را اجاره نخواهند
داد ، نخـواهند بخشيد ، و امتياز داشتن هيچ حقوقى را در آن ها ، به هيچ
كشور ، يا دولتى واگذار نخواهند كرد و به امضاى هيچ گونه قراردادى براى
برخوردارى از امتياز مشابه كه حاكى از معافيت گمركى براى كالا ست و حق آن
فقط در انحصار ايالات متحده است ، مبادرت نخواهند ورزيد .
اين عهد نامه ، چهارچوب و نماى خارجى استقلال هاوائى را تضمين مى كرد ، اما در تاثير خود ، هاوائى را به قلمرو تحت الحمايـه آمريكا تبديل مى كرد . ويليام آدامز روس ، مورخ آن دوره ، مى
نويسد « اين عهد نامه عملا هاوائى را در دايره نفوذ ايالات متحده قرار
داد ، اما كشتكاران شكر جزاير هاوائى خشنود بودند ... نتايج سياسى اين
موافقت براى مبادله كالا را مى شود به خوبى ارزيابى كرد . در سال 1898 كه
سرانجام هاوائى ضميمه ى ايالات متحده شد ، عملا همه بر آن بودند كه نخستين قدم واقعى ، همين قرارداد مبادله كالا بود كه در واقعيت خود ، الحاق اقتصادى بود . »
خبرهاى
اين معامله ، بسيارى از بومى هاى هاوائى را خشمگين كرد . وقتى اعتراض هاى
مردم به خشونت گرائيد ، پادشاه كه اخطار گرفته بود ، ديد بهتر است جانب
احتياط را نگه دارد و از آمريكائى ها تقاضاى حمايت كند. ايالات متحده به
تقاضاى پادشاه پاسخ مثبت داد و 150 تفنگدار دريائى را به حفاظت او گماشت .
صنعت
شكر به سرعت رشد كرد . در پنج سال اول پس از امضاى قرارداد ، عده ى
كشتكاران در هاوائى بيش از سه برابر شد . صادرات شكر به ايالات متحده كه در
سال 1876 مجموعا به 1 ميليون پاوند مى رسيد ، سير صعودى پيمود تا در سال
1883 به 114 ميليون پاوند و در سال 1890 به 5 ميليون پاوند سرزد . جريان
پول به شدت در حساب كشتكاران سفيد پوست كه اقتصاد هاوائى را در چنگ داشتند ،
به گردش درآمد .
رشد
صنعت شكر ، نياز به كارگر بيشتر و كار فشرده داشت ، اما نه سفيد پوستان
تمايلى به كار در مزارع نيشكر از خود نشان مى داند ، نه بومى ها . كشتكاران
پس از بررسى گزينه هاى گوناگون ، شروع كردند به وارد كردن كارگران ژاپنى و
چينى كه اسم شان را « حمال » گذاشته بودند . پس از امضاى قرار داد مبادله
كالا ، هزاران كارگر ژاپنى وارد هاوائى شدند . از آن جا كه انتخابات عمومى
به احتمال قوى باعث ايجاد دولتى مى شد كه غير سفيدها در آن حائز اهميت مى
شدند ، ورود اين كارگران قدرت كشتكاران در مخالفت با دموكراسى را تقويت كرد
.
* * * * *
مدت
موافقت نامه مبادله كالا ، دوره اى هشت ساله بود و زمانى كه مدتش به سر
آمد ، كشتكاران شكر لوئيزيانا كوشيدند تا جلو تمديد آن را بگيرند .
كشتكاران هاوائى كه ثروت شان وابسته به تمديد اين قرار داد بود ، تكان
خوردند . پس ترتيبى دادند تا سلطان « كالاكائوا » كه تقريبا در بست زير
نفوذ آنان بود ، پيشنهاد اعطاى امتياز تازه اى را به ايالات متحده بدهد .
در تمديد قرار داد، ماده اى گنجانده شد كه بنابر آن ، ايالات متحده بر پرل
هاربر بهترين بندر طبيعى شـمال اقيانوس آرام در جـزيره « اواهـو Oahu » ، تسلط كامل مى يافت .
چند
سال بعد ، سلطان كالاكائوا با قانون اساسى اى موافقت كرد كه تضمين كننده ى
قدرت كشتكاران بود . اين قانون، بيشترين اختيارات را به وزراى كابينه سپرد
، شاه را بدون موافقت قوه مقننه از عزل وزيران منع كرد ، و همه ثروت و
امكانات املاك را براى انتخابات در اختيار قوه مقننه گذاشت . نام آن قانون
را « قانون اساسى سرنيزه » گذاشتند ، براى آن كه زير تهديد نيروهاى مسلح
صورت مادى به خود گرفت . هم چون اين ، به همه آمريكائى ها و اروپائى ها ،
حتى آنان كه شهروند نبودند ، حق شركت در انتخابات داد ، اما كارگران آسيائى
را از داشتن اين حق منع كرد . نويسنده ى پيش نويس قانون ، لورين تارستون
بود و پس از آن كه كالاكائوا به اكراه آن را پذيرفت ، كشتكاران به او گفتند خود تارستون را هم بايد به عنوان وزير كشور بپذيرد .
ناتوانى هاى كالاكائوا براى
مقاومت در مقابل اين تحميل ها ، نشان داد كه چگونه شاه هاوائى كاملا در
مهار سفيد پوستان قرار گرفته است . سفيد پوستان يك شبه به چنين موقعيتى دست
نيافتند ، بلكه سلسله گام هاى پى گيرى برداشتند تا به آن نقطه رسيدند . « ويليام آدامز روس » نوشته است « به آرامى و به صورتى نامرئى ، مثل
كرم راه شان را سال به سال در جهت نزديك شدن به شاه پيمودند ، تا جائى كه
تبديل به قدرت پشت تاج و تخت شدند . با اعمال سلطه بر داد وستد و ثروت
جزاير، در ميان مردمى كه فقط چند سال پيش به آنان به عنوان مسافر خوش آمد
گفته بودند ، تبديل به اقليت مسلط شدند . »
اين
نظام ؛ بيش از يك دهه باعث كاميابى هاى بزرگى براى كشتكاران شكر هاوائى شد
، اما ناگهان دوضربه وضع شان را به هم ريخت . نخستين ضربه در سال 1890 بر
آنان فرود آمد . در اين سال ، كنگره تعرفه ى مك كينلی رئيس
جمهورى وقت را تصويب كرد . اين تعرفه ورود شكر را از هر كشورى ، بدون
پرداخت گمركى ، به ايالات متحده مجاز دانست و براى جبران خسارت توليد
كنندگان داخلى ، دو در صد در هر پوند براى آنان بخشودگى قائل شد . اين
مصوبه ، نظامى را كه كشتكاران هاوائى در لواى آن كامياب شده و به ثروت و
دولتى كلان دست يافته بودند ، از بين برد و آنان را در ورطه اى فرو برد كه
يكى از رهبرانش آن را « اعماق ياس و نوميدى » مى نامد . ظرف دو سال ،
ارزش شكر صادراتى آنان از 13 ميليون دلار به 8 ميليون دلار كاهش يافت .
چنان كه گوئى اين ضربه كافى نبود ، كالاكائوا پادشاه عروسكى كشتكاران هم در سال 1891 در گذشت و تاج و تخت را به خواهر آزاد انديش خود «
لىليوئوكالانى » سپرد . ملكه جديد در مدرسه ميسيونرهاى مذهبى درس خوانده و
مسيحى شده بود ، اما رابطه اش را با ميراث بومى سرزمينش نگسسته بود . روزى
كه برادرش در سال 1887 پرل هاربر را به آمريكائى ها داده بود ، در دفتر
خاطرات روزانه اش نوشته بود « روز
ننگ و رسوائى در تاريخ هاوائى . » مدتى بعد ، در همان سال ، كه به لندن
رفته بود تا در جشن پنجاهمين سال تاجگذارى ملكه ويكتوريا شركت كند ، وقتى
خبرهاى مربوط به « قانون اساسى سرنيزه » را دريافت كرد ، در دفتر خاطراتش
نوشت « اين قانون ، لحظه اى انقلابى را اساسى مى كند كه بانى آن خون
بيگانگان ، يا خون آمريكائى هاست .»
روز
بيست و نهم ژانويه 1891 كه « البرت جاد » قاضى ارشد دادگاه عالى هاوائى
پس از مراسم اداى سوگند او را ملكه هاوائى اعلام كرد ، لى ليوئوكالانى
پنجاه و دو ساله بود . قاضى «جاد» ملكه را به كنارى كشيد و پندى را در گوش
او زمزمه كرد : « هريك از اعضاى كابينه كه به شما پيشنهادى دادند ، فقط
بگوئيد : بله . » اگر او به اين اخطار توجه كرده بود و پذيرفته بود كه نقشى
عروسكى داشته باشد و اجازه بدهد « هائوله » ها همچنان بر هاوائى مسلط
باشند ، هرگز سرنگون نمى شد .
بعضى
دشمنان جديد ملكه ، سودجويان نو كيسه حقيرى بودند كه ، جز براى منفعت
طلبىكمترين علاقه اى به آن سرزمين و مردم دور و برشان نداشتند . ديگران اما
، ساليان دراز در آن جزاير زندگى كرده بودند ، يا اصلا آن جا به دنيا آمده
بودند . بعضى ها هم هاوائى را دوست داشتند و چنان جا خوش كرده بودند كه
خود را ميهن پرستان واقعى مى دانستند . لارين تارستون از آن جمله بود .
هر
چهار پدربزرگ و مادر بزرگ تارستون ، از ميسيونرهاى مسيحى بودند كه به
هاوائى رفته بودند . و در مدارس مختلفى درس خوانده بودند كه شاگردان بومى
هم داشتند . يكى از اين مدارس ، تارستون را به عنوان ياغى غير قابل تاديب اخراج كرده بود . به خلاف بعضى ديگر از دوستان سفيد پوست خود ،
زبان هاوائى را به روانى آموخته بود و حتى نامى بومى برخود نهاده بود كه
در طول عمرش همه ى نامه ها و اسناد را به همان نام امضا مى كرد : كاكينا Kakina .
هنوز نوجوانى بيش نبود كه غرق در سياست شد و حتى روزى در سال 1874 از
مدرسه گريخت تا شاهد بازى انتخاباتى شاه كالاكائوا كه به شورش انجاميد باشد
. پس همه عمرش را در مركز وقايع بزرگ قرار گرفت .
تارستون
نتوانست دوره دبيرستان را تمام كند و به جاى آن ، كارى به عنوان منشى وكيل
و سرپرست و كتابدار در شركت شكر ويلوكو براى خود پيدا كرد . با پولى كه
توانست جمع كند ، خودش را وارد مدرسه حقوق دانشگاه كلمبيا در نيويورك كرد .
بعد به هونولولو برگشت و در مشاركت با دوست خود ويليام اسميت به كار آموزى
حقوق پرداخت . ديرى نگذشت كه در مبارزه عليه پادشاه هاوائى ، به سطح رهبرى
رسيد . تارستون كه معتقد بود تنها سفيد پوستان مى توانند جزاير را با
شايستگى اداره كنند ، چنان در اين عقيده غرق شد كه مى توانست اين شكل از
ميهن پرستى را جا بيندازد .
در
آغاز سال 189 ، تارستون انجمن الحـاق را با هدف اعلام شـده ى مشخصى كه مى
گفت هاوائـى بايد ضميمه ايالات متحده شود ، تاسيس كرد . در نخستين گردهمائى
اين انجمن ، به رهبرى آن برگزيده شد . چيـزى نگذشت كه باشـگاه را ترغيب
كـرد تا او را براى به صدا در آوردن طبـل جلب حمـايت ، بــه
واشينگتن بفرستند .
تارستون نامه اى از جان ل. استيونس وزير
مختار ايالت متحده در هونولولو را با خود به همراه برد . در واشينگتن ،
طرح الحاق هاوائى به ايالات متحده را چنان قانع كننده به بنجامين تريسى
وزير دريا دارى عرضه كرد كه او تارستون را با خود به كاخ سفيد برد تا با پرزيدنت بنجامين هريسون ملاقات كند .
آقاى
تريسى از من خواست تا او مشغول گفت وگو با رئيس جمهورى است ، در اتاقى
ديگر منتظر بمانم . پس از تقريبا نيم ساعت ، وزير برگشت و به من اشاره كرد
كه در پى او از اتاق خارج شوم . بعد به من گفت : «
همه ى آن چه را به من گفته بودى ، به رئيس جمهورى توضيح دادم . پاسخ اين
است كه : رئيس جمهورى فكر نمى كند ضرورتى داشته باشد با شما ملاقات كند ،
اما به من اختيار داد به شما بگويم اگر شرايط حاكم بر هاوائى ، شما مردم را
بر آن داشته است كه چنين بخواهيد ، و شما با طرح پيشنهادى الحاق به
واشينگتن آمده ايد ، دولت كاملا به طرح شما علاقه نشان مى دهد . » من مى خواستم همين را بدانم .
تارستون خبرهائى را كه ياران توطئه گرش در اشتياق شنيدن آن بودند ، به هاوائى برد . ايالات متحده با آن ها بود و استيونس وزير
مختار ايالات متحده ، تعجبى نكرد . پيش از آن كه واشينگتن را به قصد انجام
اين ماموريت ترك كند ، به طورمفصل در باره مساله الحاق هاوانی با جيمز گ.
بلو وزير امور خارجه بحث كرده بود و او را طرفدار مشتاق ضميه كردن هاوائى
به ايالات متحده يافته بود . فليكس مك كارلى فرمانده نيروى دريائى امريكا
در هونولولو نيز ، به او اطمينان داده بود كه «
نيروى دريائى هراقدامى از جانب او را مورد پشتيبانى صد درصد قرارخواهد داد
. » اين اطمينان ها ، ترديدى براى او باقى نگذاشته بود كه وزارت امور
خارجه و دريا دارى از او انتظار دارند براى براندازى پادشاهى هاوائى ، به
هراقدامى كه ضرورى مى داند ، دست بزند .
چند
ماه پس از بازگشت به هونولولو ، تارستون از ارچيبالد هاپكينز منشى دادگاه
كه روابط خوبى باصاحبان نفوذ داشت و او را به عنوان نماينده در واشينگتن
گمارده بود ، نامه فوق العاده اى دريافت كرد . مضمون نامه اين بود كه دولت
هريسون رئيس جمهورى ايالات متحده به ملكه و نزديكان او پيشنهاد رشوه مى دهد
. نماينده تارستون در واشينگتن ، به او نوشته بود « به من اختيار داده شده
تا به شما اطلاع بدهم كه دولت ايالات متحده مايل است بابت واگذارى هاوائى
به آمريكا ، دويست و پنجاه هزار دلار به ملكه لى
ليوئوكالانى و وابستگان او پرداخت كند. » تارستون پاسخ داد كه شوربختانه
« هيچ احتمالى » وجود ندارد كه ملكه اين پيشنهاد را بپذيرد ، زيرا «
چهارچوب ذهنى مستقلى دارد ... اين خوى بسيار لجـوج و خود سر ، طالب آن است
كه به جاى واگذارى هر قدرت و امتيازى ، دارائى ها و قلمرو پادشاهى خود را
توسـعه
دهد . »
تارستون و رفقـايش ، بيشتر مشتاق دولتى خوب بـودند كه زيـر سـلطه اقليت سفيد پوست باشـد .
سرشمارى سال 1890 نشان داد كه از سكنه ى مجمع الجزاير هاوائى ، 40 61 تن بومى بودند ، 7391 كارگر چينى و ژاپنى ، و فقط 60 تن
آمريكائى ، انگليسى ، آلمانى ، فرانسوى ، نروژى و سفيد پوست متولد هاوائى .
با چنين آمارى ، بديهى بود كه سفيد پوستان جلو دموكراسى سنگ بيندازند .
آنان دهه ها جزاير هاوائى را زير سلطه خود داشتند و با تحميل « قانون اساسى
سرنيزه » ، قدرت خود را قانونى كرده بودند . پس به هيچ وجه سر آن نداشتند
تا با پذيرش نظامى كه به هر يك از سكنه جزاير حق راى مساوى بدهد ، تسليم
شوند .
ملكه
لى ليوئوكالانى ، صبح روز چهاردهم ژانويه 1893 را به رياست مراسمى گذرانده
بود كه به عنوان اجلاس پايانى مجلس قانونگذارى ، بسيار ماهرانه ترتيب
يافته بود . با پيراهن بلندى از ابريشم بر تن و نيم تاجى از الماس بر سر ،
در حالى كه وزيران ، پيشكاران و بانوان دربار در التزامش بودند و خدمه
سايبان هائـى سنتى سـاخته از پـر را كه بـه آن « كاهيـلى Kahili
» مـى گفتند در اطـرافش حمـل مى كردند ، وارد تالار شد . متن سخنرانى خود
را كه از كار قانـونـگذاران تشكر مى كرد ، خواند و با آنان خداحافظى كرد .
پس از پايان مراسم ، به شاه نشين كاخ « ايولانى Iolani » رفت
كه در آن داشت اتفاقى غير عادى مى افتاد . عده اى از اهالى هاوائى كه
اعضاى گروه موسوم به انجمن ميهن پرستان هاوائى بودند ، با لباس رسمى و در
نمايشى كه حمايت از ملكه بود ، هماهنگ و صف در صف ايستاده بودند . ملكه
آنان را در دفتر مخصوص پذيرفت . يكى از آنان ، نسخه اى از قانون اساسى جديد
را كه قدرت سفيد پوستان را محدود مى كرد ، به ملكه داد و از او تقاضا كرد
تا آن را رسما اعلام كند . لى ليوئوكالانى با وجد و سرور موافقت كرد و بعد ،
به تالار گردهمائى كه در آن با اعضاى كابينه اش قرار داشت ، برگشت .
لحظه
اى كه لارين تارستون دريافت كه ملكه مى خواهد قانون اساسى جديد را اعلام
كند ، به جنب و جوش در آمد . اوائل بعد از ظهر آن روز ، تارستون و گروه
دوستانش چهار وزير كابينه را كه در بيم و وحشت بودند ، دوره كردند . توصيه
او به وزيران ، در واقع پيام براندازى بود : آنان بنا به اين توصيه بايد به
حالت طغيان و سركشى ، از ملكه مى خواستند كه دست از تاج و تخت بشويد و
اعلام كند كه قدرت را به كسانى كه آن ها را « بخش آگاه جامعه » مى
ناميدند ، واگذار مى كند .
لحظه
اى بود كه بايد دل به دريا مى زدند ، اما چگونه مى توانستند جلو شورش بومى
، از جمله گارد محافظ ملكه را در جهت دفاع از پادشاهى بگيرند ؟ پاسخ اين
پرسش ، در كرانه ى ساحل نهفته بود . كشتى جنگى سـه هزار تنى بوستون كه از
مدرن ترين كشتى هاى جنگى نيروى دريائى ايـالات متحده بود ، در لنگرگاه پرل
هاربر پهلو گرفته بود . بوستون ، با دو دگل بزرگ ، دو دودكش، توپ هائى در
دوسمت و پرچم آمريكا كه بر آن در اهتزاز بود ، چنان هيبتى داشت كه مى
توانست هر زورى بگويد . تقريبا دويست ملوان و تفنگدار دريائى ، در عرشه
كشتى بودند . اگر وزير آمريـكائى آنان را به ساحل فرا مى خواند ، مى
توانستند به طور كامل و دلخواه از رژيم جديد حمايت كنند .
ديرگاه
آن بعد از ظهر ، تارستون ده ها يار خود را در خيابان « فورت » كه دفتر
ويليام اسميت نزديك ترين دوست و شريك طرح هايش در آن واقع بود ، گرد آورد .
در اين تجمع ، پيشنهاد او اين بود كه به تحت الحمايه ى جديدش هنرى كوپر كه
تازه از اينديانا آمده بود ، اختيار داده شود تا « كميته امنيت » را كه مى
توانست « راه ها و ابزارهاى مقابله با شرايط » را مورد بررسى قرار دهد ،
برپا كند . همه موافقت كردند. كوپر سيزده مرد را از آن جمع انتخاب كرد ؛ كه
خود تارستون نيز از آن جمله بود . هر سيزده مرد ، از اعضاى فعال انجمن
الحاق بودند . نه تن از آنان ، تبار آمريكائى داشتند . هيچ يك از بوميان
هاوائى ، در آن جمع مشاهده نمى شدند .
كتاب
خاطرات تارستون ، شامل تصاويرى از تك تك اعضاى كميته امنيت است . آدم هاى
موثرى به نظر مى آيند . همه شان لباس رسمى پوشيده اند و اغلب شان جوانند (
خود تارستون ، آن زمان سى و پنج ساله بود . ) همه شان دم خط و سبيل بلند
دارند كه مال هـركدام شـان شكلى متفاوت از ديگرى دارد . از سبيل تاب دار و
ظريف اسميت ، تا ريش سياه و آراسته ى تارستون و ريش و سبيل بلندتر و پرتر
كوپر ، صورت ها شان پر از ريش و سبيل و دم خط است . هيچ كدام شان لبخندى بر لب ندارند . ظاهرشان چنان است كه گوئى اعضاى اتاق بازرگانى يك شهر كوچك آمريكائى، يا اعضاى هيئتى بودند كه از سرزمين اصلى براى ديدار به هاوائى رفته بودند .
پس
از آن كه كوپر كار تشكيل كميته امنيت را به پايان برد ، از بقيه ى گروه
خواست محل را ترك كنند تا كميته نخستين جلسه اش را تشكيل دهد . به محض آن
كه در بسته شد ، تارستون رشته سخن را به دست گرفت كه « درك من از اين
گردهمائى آن است كه راه حل شرايط موجود ، الحاق هاوائى به ايالات متحده است
. » كميته ، نظر او را بدون هيچ اختلاف عقيده اى پذيرفت .
انقلابيون
مشتاق درگيرى بودند ، اما ملكه كه هدف آنان بود ، چنين تمايلى نداشت . در
حالى كه تارستون داشت نيروهايش را به خط مى كرد ، ملكه در قصر خود به بحثى
گوش فرا مى داد كه مى گفت قانون اساسى پيشنهادى او ، خيلى تند روانه است .
سرانجام ملكه تسليم شد . بعد از ظهر به نيمه رسيده بود كه از تالار اجلاس
كابينه خارج شد و به ديدن حاميان خود رفت .
ملكـه
از بالكن خطاب به طرفدارنش گفت : « من آماده بودم ، و انتظـار هم داشتم
كه امروز قانـون اساسى جديد را اعلام كنم . اما توجه داشته باشيد به موانعى
بر خوردم كه مرا از اين كار بازداشت . صلح آميز و آرام به خانه هاتان
برگرديد... من مجبورم اعلام قانون اساسى جديد را ، چند روزى به تعويق
بيندازم . »
اين
بيانات ، به جاى آن كه انقلابيون را آرام كند ، آنان را آتشى تر كرد .
پيشنهاد ملكه به اين معنى بود كه كارزارش براى قانون اساسى جديد را در «
چند روز آينده » ، يا آن گونه كه مى شد عبارت زبان هاوائى را ترجمه كرد ،
« به زودى » از سرخواهد گرفت . يعنى كه از كوشش هايش براى بازسازى قدرت
سياسى بومى هاوائى ، باز نخواهـد ماند . تا زمانى كه ملكه بر تخت مى بود ، سفيد پوستان امنيت نداشتند .
آن شب ، تارستون مورد اعتماد ترين مردان را براى ديدارى كه آن را« ملاقات فوق العاده » مى
ناميد ، به خانه چوبى خود فراخواند . آنان فقط شش مرد بودند كه يكی شان
ويليام كاستل پسر يكى از ميسيونرهاى مسيحى ، ساموئل كاستل ، بود كه بعدها
كشتكار نيشكر از كار در آمد و تبديل به بزرگ ترين زمين دار كشور شد . همه
مى دانستند كه كليد پيروزى شان در دست سـربازان كشتى بوستون است . و مى
دانستند استيونس كه مى تواند هر
وقت اراده كند سربازان را در ساحل پياده كند، پشتيبان نقشه آن هاست . جملگى
به اين نتيجه رسيدند كه زمان برخوردارى از حمايت استيونس فرارسيده است .
اين فراخوان ، سرنوشت هاوائى را تعيين خواهد كرد .
پس
از پايان « ملاقات محرمانه »، پنج تن از شش مهمان اجازه گرفتند و به
خانه هاشان برگشتند . ويليام اسميت دوست تارستون كه شريك مستقيم توطئه چينى
بود ، در خانه باقى ماند . پس از بحث محرمانه كوتاهى ، هر دو تصميم گرفتند
با وجـود ديرگاه بودن وقت ، بـى درنگ به ملاقات استيونس بروند ، نقشه ى خود را با او در ميان بگذارند و كمك قطعى و نهائى او را طلب كنند .
استيونس تازه
از سفر ده روزه خود به كشتى جنگى بوستون برگشته بود و تعجب كرد از آن كه
آن وقت شب در خانه اش را مى زنند . آن دو مرد و طرح شان را مى شناخت و در
را كه باز كرد ، از حيرت در آمد و به آنان خوش آمد گفت . بنا به گزارشى كه
بعد ها كميسيون رياست جمهورى به دست داد « آن دو جزئيات نقشه هاى خود را
با او درميان گذاشتند . »
از دستگيرى و مجازات مى ترسيدند . استيونس به آن ها قول داد كه ازشان حفاظت كند . مى خواستند سربازان در ساحل پياده شوند تا طرفداران ملكه و دولت او را چنان به وحشت اندازند كه مات و مبهوت شوند . با اين اقدام موافقت كرد واز عهده اش بر آمد . آنان چند اسلحه بيشتر نداشتند و سربازان شان هم آموزش ديده نبودند . آن ها اصلا قصد جنگيدن نداشتند . توطئه گران و وزير آمريكائى قرار گذاشتند كه بيانيه ى عزل ملكه و استقرار دولتى منطقه اى ، از بالكن ساختمان دولت خوانده شود و استيونس بى
درنگ آن دولت را به رسميت بشناسد . اين كار را بايد سربازان آمريكائى
انجام مى دادند كه سلاح هاى كوچك و توپخانه داشتند و در خيابان باريكى كه
فقط مى شد در آن سنگ انداخت ، بايد به وظيفه شان عمل مى كردند .
صبح
روز بعد ؛ يكشنبه پانزدهم ژانويه ، تارستون سپيده دم از خواب برخاست .
هنوز اميدوار بود كه وزيران كابينه ملكه را با نقشه خود همراه كند . ساعت
شش و نيم صبح ، با دو تن از آنان ؛ وزير كشور جان كالبورن و دادستان كل
آرتور پترسون ، ملاقات كرد . به آن ها گفت كه او و دوستانش فكر مى كنند «
نمى توانند تا ابد روى آتشفشان بنشينند .» بنابراين ، مصمم شـده اند كه
ملكـه را براندازنـد . آيا آن دو
نجيب زاده عالى قدر ، به شورشيان خواهند پيوست ؟
هر
دو يكه خوردند و گفتند بايد در باره چنان پيشنهاد گستاخانه اى فكر كنند .
تارستون با اخم هاى در هم كشيده از آن دو جدا شد و هشدار داد كـه اگر آن چه
را از او شنيده اند با آن دو وزير ديگر در
ميان بگذارند ، بد خواهند ديد . آن دو ، به هر صورت زبان در كام كشيدند .
تارستون
از آن ملاقات ناخوشايند به سمت خانه دوطبقه ويليام كاستل كه كميته فوق
العاده در آن منتظرش بود ، راه افتاد . از اشتباهى كه در مطرح كردن نقشه با
آن دو وزير مرتكب شده بود ، شـرحى داد ، اما تاكيد كرد كه به موفقيت نقشه
اطمينان دارد . و به دوستانش گفت فردا بايد انقلاب در اجتماعى بزرگ اعلام
شود . همه موافقت كردند، و به اين نتيجه رسيدند كه بعد چه كنند . اصلى را
بايد به رسميت مى شناختند . پس از آن كه ملكه را برانداختند ، هاوائى به
رهبرى موقت نياز خواهد داشت تا به سمت ايالات متحده هدايتش كند . تارستون ؛
آتش افروز خستگى ناپذيرى كه انقلاب را جفت و جور كرده بود ، تنها انتخاب
بديهى بود .
تارستون
در آن لحظه تصميمى موذيانه گرفت . كارزار طولانى و كين توزانه اش عليه
پادشاهى ، از او منفورترين مرد هاوائى را ساخته بود . تارستون خود مى دانست
كه سخت خود راى و مستبد ، آتشين مزاج ، و به شدت غير ديپلماتيك است .
بنابراين ، به خاطر اين نامزدى از دوستانش تشكر كرد و گفت چون « خيلى تند
خو » است و « بسيارى از امور را بايد سازمان بدهد » ، نمى تواند آن پيشنهاد را بپذيرد و دنبال نامزد بهترى خواهد گشت .
روز
دوشنبه ، در جامعه ى سفيد پوست هاوائى ولوله افتاد . اعضاى كميته فوق
العاده ، در خانه كاستل جمع شده بودند تا نقشه را براى اجتماع بعد از ظهر
تكميل كنند . كار كميته به نيمه رسيده بود كه ناگهان چارلز ويلسون رئيس
پليس ملكه كه مى گفتند معشوق او هم هست ، از در درآمد و همه را حيرت زده
كرد . تارستون را صدا زد بيرون و به او گفت :
« من مى دانم شما چرا اين جا جمع شده ايد . مى خواهم دست از اين كار برداريد و برگرديد به خانه هاتان .»
تارستون سرش را تكان داد كه :
« پاسخ شما منفى است . كار از كار گذشته است . »
ويلسون گفت شخصا تضمين مى كند كه ملكه ديگر هيچ گاه از قانون اساسى جديد سخن نخواهد
گفت : « حتى اگر لازم باشد او را در اتاق حبس خواهم كرد و از اين كار بازش خواهم داشت. » تارستون از جايش تكان نخورد و گفت :
«
فايده اى ندارد چارلى . ما هيچ فرصت ديگرى به او نمى دهيم . » ويلسون
خيلى كوتاه و به گستاخى به تارستون گفت كه او و دوستانش بايد هواى خودشان
را داشته باشند . بعد محل را ترك كرد ، با عجله به قصر رفت ، و سرزده وارد
تالار هيئت دولت شد . مذاكرات شان را قطع كرد و بدون هيچ ملاحظه اى به آنان
گفت تنها يك راه براى نجات دولت و سلطنت باقى مانده است . بايد دستور
دستگيرى فورى توطئه گران را صادر كنند .
وزرا
كه در وفادارى شان ترديد وجود داشت ، ديدند برداشتن هر قدمى مى تواند با
زندگى شان بازى كند . از خشم و غضب استيونس و ايالات متحده وحشت داشتند .
چيزى نگفتند . ويلسون نفرين شان كرد كه نامردهاى زبونى بيش نيستند ، و
ترسوهاى لعنت شده اند . اما آن ها احساس كرده بودند كه پايان ماجرا به كجا
خواهد انجاميد .
تارستون
و ساير توطئه گران ، اخطار ويلسون را جدى گرفتند . به محض آن كه ويلسون
خانه را ترك كرد ، ديدند لحظه ى فراخواندن سربازان آمريكائى فرا رسيده است .
پس در خواستى را خطاب به استيونس نوشتند كه چندان فصيح نبود ، اما به هر
صورت منظور را بيان مى كرد .
ما
امضا كنندگان زير كه مقيم و شهروند هونولولوايم ، با احترامات فائقه به
عرض مبارك مى رسانيم كه در معرض وقايع اجتماعى در اين قلمرو پادشاهى كه
شنبه گذشته در اقدامات انقلابى ملكه لى ليوئوكالانى از حد گذشته است ، اساسا امنيت اجتماعى مورد تهديد قرار گرفته و زندگى و دارائى ما به مخاطره افتاده است . بنابراين ، از شما و نيروهاى ايالات متحده تقاضا مى كنيم كه به فرماندهى خود شما به كمك ما بشتابيد .
ملكه
، به كمك نيروهاى مسلح و به موازات تهديد های دستيارانش او به خشونت و
خونريزى ، بر آن بود كه قانون اساسى جديدى را اعلام كند ، و چون در آن زمان
از اين عمل باز داشته شد ، علنا اعلام كرد كه موقتا اقدامش را به تعويق
انداخته است .
اين
سلوك و عمل ، در موقعيت و نتايج رفتارى حاصل شد كه عين اخطار و ترور بود .
ما بدون كمك قادر به حفظ جان خود نيستيم ، بنابراين ، چشم اميد به نيروهاى
نظامى ايالات متحده دوخته ايم تا به حفاظت از ما بشتابند.
سيزده
مردى كه تركيب كميته امنيت را تشكيل مى دادند ، اين تقاضا نامه را امضا
كردند . همه شان سفيد پوست بودند و همه ، جز دو تن ، صاحبان و سهامداران
صنعت كشت نيشكر و شركت هاى بزرگ كشور بودند . بعضى از ثروتمندترين مردان
هاوائى ، از جمله ويليام كاستل و سلطان كشتيرانى ويليام وايلر نيز ، از آن
جمله بودند .
پس از آن كه نامه را براى استيونس فرستادند
، هر شورشگرى جداگانه به خانه ى خود رفت تا پس از ناهار در اسلحه خانه
هونولو كه اجتماع بزرگ قرار بود در آن برپا شود ، دوباره به يكديگر ملحق
شوند . در خيابان ها نسخه هاى اعلاميه اى رسمى را ديدند كه به در و ديوار
زده بودند . در آن اعلاميه ، ملكه متعهد شده بود كه در آينده « فقط بنا به اختياراتى كه قانون اساسى به او داده است » تغييراتى در آن خواهد داد .
اين
تعهد نامه كه سند تسليم شدن ملكه بود ، ديرتر از آنى در آمده بود كه
بتواند بيش از هزارتن را كه قرار بود ساعت دو بعد از ظهر آن روز در
زرادخانه جمع شوند ، تسكين دهد . تقريبا همه شان از گروهى بودند كه مورخى
از آن به عنوان « عناصر سفيد خارجى » ياد مى كند ، و هيچ يك از آنان
آمادگى مصالحه را نداشتند . وايـلدلو گرداننده آن اجتماع بود و هنـرى
بالـدوين يـكى از قدرتـمندترين سـلاطين
شكر هاوائى ، از سخنرانان بود .
باعث
تعجب كسى نبود كه تارستون در آن گردهمائى چهره ى مسلط بود . آن گونه كه به
گوش يكى از شنوندگان متلاطم مى خورد ، تارستون قطعنامه اى را خواند كه
اعلام كرد ملكه با اتخاذ سياسى كه آن را « انقلابى و در جوهر خود خائنانه
» مى ناميد ، « غير قانونى و مغاير قانون اساسى » عمل كرده است . در
قطعنامه تاكيد شده بود كه « بايد تدبيرى انديشيد و روش ها و راهكارهائى
ضرورى را مورد تامل قرار داد تا حفاظت از قانون و تامين زندگى ، آزادى و
دارائى ها در هاوائى را تضمين كند . » تارستون غريد كه « آقايان ! ، من مى
گويم كه همين حالا و همين جا وقت عمل است ! » و
حاضران هلهله سردادند . تارستون صدايش را با هيجان بيشترى بالا برد كه «
آيا آفتاب استوائى خون ما را سرد و رقيق كرده ، يا خونى گرم و پرمايه را
در رگ هاى ما به جريان انداخته ؟ خونى كه باعث مى شود انسان به آزادى عشق
بورزد و در راه آن بميرد . من براى تحقق اين قطعنامه مبارزه خواهم كرد ! »
همه
سخنرانان آن بعد از ظهر ، ملكه را براى كوشش در جهت تحميل قانون اساسى
جديد تقيبح كردند . با اين حال ، هيچ كدام شان فراخوان به سرنگونى او
ندادند . تارستون پس از پايان آن تجمع توضيح داد « چون
درك عمومى مبتنى بر براندازى نبود » ، فكر كرده بود طرح آن ضرورى نيست.
ضمنا بايد نگران آن مى بود كه اگر او و دوستانش علنا فراخوان به شورش بدهند
، حتى آن هيئت دولت بزدل ممكن است دستور دستگيرى آنان را صادر كند . با
اين حال ، نقشه ى اصلى او شورش بود و توافق عمومى آن گردهمائى با قطعنامه
او ، اراده اش را استوار تر كرد .
آن
گردهمائى ، تنها اجتماعى نبود كه بعد از ظهر شانزدهم ژانويه در هونولولو
بر پا مى شد . صدها طرفدار ملكه هم در راه بودند تا در ميدان كاخ اجتماع
خود را تشكيل دهند . عده كمى از آنان مى دانستند كه نقشه مخالفان پادشاهى
تا كجا پيش رفته است . سخنرانى هاشان محتاط و اغلب مودبانه بود . فقط يكى
از آن ها اعلام كرد « هر مردى كه عليه يك زن سخن بگويد ، به ويژه آن كه آن
زن ملكه باشد ، حيوان است و فقط در رديف خوك ها قرار می گيرد . »
طرفداران
ملكه ، پس از اجتماع در ميدان كاخ متفرق شدند ، اما شورشيانى كه در
زرادخانه جمع شده بودند دمى آسوده نماندند . ساعت چهار بعد از ظهر ، سيزده
عضو كميته امنيت در خانه اسميت جمع شدند تا نقشه ى حركت بعدى را بررسى كنند
. پس از انجام مباحثى ، به اين نتيجه رسيدند كه دست كم يك روز ديگر مى
خواهند تا خود را سازمان بدهند . اين تصميم ، بدان معنى بود كه استيونس بايد
پياده كردن سربازانش در ساحل را يك روز به تاخير بيندازد . تارستون و
اسميت بيدرنگ به دفتر وزير مختار رفتند تا از او بخواهند چنين كند . حيرت
كردند كه او امتناع كرد .
وزير مختار به آنان گفت : « آقايان ، چه شما آماده باشيد ، يا نباشيد ، نيروهاى كشتى بوستون ساعت پنج بعد از ظهر امروز در ساحل پياده خواهند شد . »
استيونس با تارستون و ساير انقلابيونى كه او بايد پيروزى شان را تضمين مى كرد ، وجه اشتراك بسيارى داشت . در سال 1820 ، همزمان با ورود نخستين گروه ميسيونر مسيحى به هاوائى در « ماين » به
دنيا آمده بود و در جوانى واعظ بود . پس از آن دوستى گرمى با « بلاين » به
هم زد ، بعد سياست مدار محلى جاه طلبى شد و به سردبيرى « كنه بك جورنال » در
آمد . بلاين از طرفداران آتشين الحاق هاوائى به ايالات متحده بود . براى
نخستين شماره نشريه « كنه بك » مقاله اى نوشت كه موضوع الحاق را مورد بحث
قرار مى داد . استيونس كه با بلاين نقطه نظر مشترك داشت، مقاله او را
ويراستارى و منتشر كرد .
در
سال هاى پس از جنگ داخلى ، بلاين به موقعيت هائى در كارسياسى دست يافت .
به عنوان نماينده كنگره انتخاب شد ، به رياست مجلس نمايندگان رسيد و در سال
1884 نامزد جمهورى خواهان براى رياست جمهورى بود كه انتخابات را به «
گروور كليولند » باخت . پنج سال بعد ، پرزيدنت بنجامين هريسون او را به
وزارت امور خارجه گمارد . از نخستين اقدامات بلاين ، انتصاب استيونس به
وزير مختارى ايالات متحده در هاوائى بود حلقه هاى زنجيرى كه دستور انقلاب
هاوائى نتيجه اش بود ، اين گونه به هم وصل شده بودند . فرمان حركت را وزير
امور خارجه ايالات متحده داده بود . او استيونس را به هونولولو فرستاده بود
تا مقدمات كار را فراهم كند . وقتى وزير مختار آمريكائى در هونولولو مستقر
شده بود ، تارستون را كه ماده ای مستعد داشت و آماده اقدام بود ، پيدا
كرده بود . آن دو با هم نقشه كشيدند و شورش را سازمان دادند .
بعد از ظهر شانزدهم ژانويه 1893 ، استيونس نشست
پشت ميزش و آن نامه شوم را به كاپيتان گيلبرت ويلتس فرمانده سبيل كلفت
كشتى جنگى بوستون نوشت . همه جمله هاى اين نامه ، پراز دروغگوئى هاى
ديپلماتيك سنتى ايالات متحده ، و سرشار از انگيزه ها و محرك هاى آمريكائى
است كه در قرن پيش رو ، مدام به گوش خورده است .
به
دليل وجود شرايط بحرانى و وخيم در هونولولو كه نتيجه ى عدم شايستگى و
ناكارآمدى مجريان قانون است ، از شما درخواست مى كنم تفنگداران دريائى و
سربازان كشتى تحت فرماندهى خود را براى حفاظت از دفتر نمايندگى ايالات
متحده و تامين امنيت جانى و دارائى هاى اتباع آمريكائى ، در ساحل پياده
كنيد .
ساعت پنـج بعد از ظهر آن روز ، 162 تفنگدار دريائى و سرباز آمـريكائى در اسـكله ى انتهاى خيابان « نووانا Nuuna
» ی هونولولو پياده شدند . نيروى نظامى آمريكا ، تشكيل مى شد از يك
گروهان توپخانه ، يك گروهان تفنگدار دريائى و دو گروهان پياده نظام . هر
سربازى تفنگى و قطار فشنگى را كه شصت فشنگ داشت ، به گردن انداخته بود .
افراد گروهان توپخانه، تفنگ هاى گاتلينگ و توپى كوچك را به دنبال مى كشيدند
.
تارستون ، از اسكله پياده شدن و حركت سربازان را ديد . وقتى به دفترش بر مى گشت ، به سمت «
و. ه. ريكارد » يكى از مديران كشت شكركه نماينده مجلس هم بود و سخت
ازملكه دفاع مى كرد رفت . ريكارد خشمگين بود و در حالى كه مشت هايش را در
هوا گره كرده بود و تكان مى داد فرياد كشيد :
« لعنت بر تو تارستون ! لعنت بر تو ! كار كار توست ، ها ! »
« چه كارى ؟ »
« پياده شدن اين سربازان را مى گويم ! »
تارستون جواب داد :
«
تو مرا خيلى بزرگ مى كنى . يعنى من آنقدر نفوذ دارم كه مى توانم سربازان
آمريكائى را هدايت كنم ؟ نه جانم . پياده شدن سربازان آمريكائى در ساحل ،
همان قدر به من مربوط است كه به تو . من همان قدر مى دانم اين سربازان به
چه كارى آمده اند ، كه تو . »
تارستون خيلى فريبنده بود . او و استيونس
، تنگاتنگ با هم كار مى كردند . در آن روزهاى ژانويه ، در تماس مستمر
نبودند و نقشه هاى روز به روزشان را به يكديگر نمى گفتند . ضرورتى هم نداشت
. هريك مى دانست كه ديگرى چه مى كند و حداكثرحمايت را از او مى كرد . هيچ
يك از آن دو ، نمى توانستند به تنهائى انقلاب كنند . فقط از همكارى آن ها
مى توانست چنين نتيجه اى حاصل شود . مردمى كه آن روز درهاى خانه شان را باز
كرده بودند ، يا در حركت بودند ، ازديدن قدم رو سربازان در آن خيابان شنى ،
خشك شان زده بود و بايد به شدت
مبهوت شده باشند . از ميان بومى ها ، به ندرت كسى پيدا مى شد كه شكل نظامى
به سبك غربى را ديده باشد ، و انگشت شمار بودند كسانى كه اصلا فهميده باشند
چرا سربازان به خشكى آمده اند . فقط وقتى ديدند اعضاى كميته امنيت با قدم
رو سربازان هلهله مى كنند ، متوجه شدند كه خصومتى با پادشاهى در راه است .
هيئت دولت براى جلسه اى فوق العاده جمع شدند و ديرى نپائيد كه ساموئل پاركر
وزير امور خارجه در نامه اى گله آميز به استيونس وزير مختار ايالات متحده
در هاوائى نوشت :
چون
شرايط آن گونه نيست كه زمينه ى دخالتى از جانب دولت ايالات متحده باشد ،
من و همكارانم با نهايت احترام از آن عالى جناب مى پرسيم كه به چه مناسبتى
اين اقدام صورت پذيرفته است ؟ ضمنا ، اضافه مى كنم هر اقدامى كه براى حفاظت
از دفتر نمايندگى ايالات متحده و منافع آمريكائى ها در اين شـهر ضـرورى
باشد ، با كمال ميل از جانب دولت علياحضرت ملكه به عمل خواهد آمد .
استيونس هيچ پاسخى به اين پيام نـداد . وزيـر مختار رفتـه بود بيرون تا تـرتيب اردوى ســربـازان
آمريكائى
را بدهد ، كه سرانجام آنان را در تالار آريون مستقر كرد . اين محل ، جاى
مناسبى نبود كه از آن جا بتوان آمريكائى ها را مورد حفاظت قرار داد ، براى
آن كه فقط چند نفرشان در آن نزديكى كار مى كردند . اما بـراى همسايگى با
محل استقرار دولت و تنظيم كردن برد توپ ها به سمت كاخ ايولانى Iolani ، بسيار مساعد بود .
در
حالى كه سربازان مشغول برپاكردن اردوى خود بـودند ، كميته امنيت در خانه
يـكى از اعضايش « هنرى واترهوس » كه متولد « تاسمانى » بود ، جشن و پايكوبى
راه انداخته بود . همه اعضا مى دانستند كه لحظه پيروزى فرارسيده است .
پياده شدن سربازان آمريكائى ، پيروزى شان را تضمين كرده بود . همه آن چه كه
براى تكميل كردن جدول انقلاب مورد نياز بود ، براى آنان نزديك تر شدن زمان
اعلام دولت جديد ، و براى استيونس فرارسيدن لحظه ى به رسميت شناختن آن دولت بود . ورود سربازان آمريكائى ، جرئت هر گونه مقاومتى را از ملكه ، يا طرفداران او سلب مى كرد .
ملاقات خانه واتر هاوس ، به چند دليل جالب توجه بود . دليل اول ، تصادفى غير عادى بود . سه تن از مهمترين توطئه گران – تارستون وكيل كه منشاء تحريكات بود ، كاستل سلطان شكر ، و وايلدر سلطان كشتى رانى –
با هم خودشان را به مريضى زده بودند و نمى توانستند در جلسه شركت كنند .
دليل دوم ، كه شايد ربطى به دليل اول نداشت ، آن بود كه جمع آنان بايد به
امر فوق العاده تعيين مردى مى پرداخت كه بايد در دوره ى تاريخى بعد ، بر
هاوائى حكم مى راند . آن مرد ، «سنفرد دول » نوه ميسيونرهاى مذهبى ، فارغ
التحصيل كالج ويليامز ، و قاضى دادگاه عالى بود . سال ها بعد ، سنفرد دول
دست پسر عمويش جيمز را گرفت تا كار تشكيل شركت ميوه Dole را بدهد كه حامل نام خانوادگى آنان بود .
اگر چه Dole
آن شب در خانه واتر هاوس نبود و عضو انجمن الحاق هم نبود ، دو شب پيش از
آن در كميته فرعى تارستون حضور يافته بود و در جريان امر قرار داشت . وقتى
كميته امنيت شروع كرد به انديشه كردن كه چه كسى را بايد بر گزينند تا پس از
انقلاب هاوائى را اداره كند ، يكى از ايشان نام « قاضى محترم » را برد .
يكى از شركت كنندگان در آن ملاقات ، بعد ها گفت « به محض مطرح شدن نام او
، بيدرنگ همه گروه موافقت كردند . پس نماينده اى فرستادند تا قاضى ريش
سفيد را با خود بياورد . سنفرد دول در خاطراتش مى نويسد :
خانم
دول و من در اتاق نشيمن نشسته بوديم كه مردى از طرف آقاى واتر هاوس آمد و
پيغام آورد كه آن ها از من مى خواهند چنين مسئوليتى را بپذيرم . من گفتم «
نه . » من گفتم « چرا خود تارستون چنين مسئوليتى را نمى پذيرد ؟ » به من
گفته شد كه او بيمار است و به خاطر كار شبانه روزى كه از آغاز اين ابتكار
انجام داده ، بسترى شده است . با رفتن به آن جلسه موافقت كردم ...
پيكى را به خانه استيونس وزير مختار ايالات متحده فرستادم كه آيا درست است كه او با ماست؟ با ما بود . مسئوليت را پذيرفتم .
پس از پايان
كار و پذيرش پيشنهاد آنان ، برگشتم خانه كه بخوابم . خوابم نمى برد .
آشفته بودم. تا چشمم گرم مى شد ، فكر آن كار بيدارم مى كرد . شب بسيار بدى
بر من گذشت .
صبح
زود سه شنبه هفدهم ژانويه ، دول بيمار بسترى را صدا زد . تارستون و او ،
دقايقى در مورد آينده هاوائى حرف زدند . دول به تارستون گفت كه هنوز تصميم
نگرفته است كه رهبرى دولت جديد را قبـول كند ، يا نه . با اين حال ، پذيرفت
تا نامه اى را كه تارستون نوشته بود ، به استيونس برساند . آن نامه ، به
استيونس اطلاع مى داد كه دولت جديد ، بعد از ظهر آن روز اعلام موجوديت مى
كند ، و او بايد آن دولت را بدون فوت وقت به رسميت بشناسد .
پس
از آن كه دول از ملاقات با اسيتونس برگشت ، مدتى طولانى تنها نشست و از
ايوان خانه اش به نخل ها و اقيانوس گرم آن سوى شان خيره شد . سرانجام تصميم
گرفت كه مسئوليت دولت موقت جمهورى جديد هاوائى را قبول كند . بعد ها نوشت
كه آن منصب را موقعيتى چند ماهه تلقى كرده بود ، حال آن كه ترتيب كارها
براى الحاق هاوائى به ايالات متحده ، قبلا داده شده بود .
نخستين
اقدام دول به عنوان بخشى از شورش ، ملاقات حامى شورش بود . نامه اى را كه
تارستون به او داده بود ، به استيونس داد . وزير مختار ايالات متحده نامه
را خواند ، سرش را بالا كرد و به دول گفت « فكر مى كنم فرصتى طلائى پيدا
كرده ايد . »
دول
از دفتر نمايندگى آمريكا به دفتر وكالت اسميت كه توطئه گران در آن گرد
آمده بودند رفت. به آن ها گفت كه آماده است تا دولت آينده شان را رهبرى كند
. برايش هلهله كردند . بنا به حس ذاتى خصوصيت خود ، پس از آن به محل
استقرار دولت رفت و از دادگاه عالى استعفا داد . پس از نوشتن نامه كناره
گيرى ، دريافت كه ديگر هيچ مقامى وجود ندارد كه استعفا نامه اش را تسليم او
كند .
چارلزويلسون
رئيس پليس ملكه ، هنوز نمى توانست پايان عمر پادشاهى را قبول كند . به
نگهبانان كاخ دستور داد تا خود را براى عمليات آماده كنند . مدتى كوتاه
چنين به نظر مى رسيد كه درگيرى واقع خواهد شد . اعضاى هيئت دولت ، پانصد و
پنجاه سرباز و پليس در اختيار داشتند كه اغلب شان مسلح به تفنگ بودند و
چهارده توپخانه كوچك داشتند . هيچ يك از آنان ، هرگز فكرش را نكرده بودند
كه تصميم بگيرند اين نيرو را به جنگ بفرستند. كسى را نداشتند كه به آن ها
بگويد چه كنند . نوميد از منبعى براى مشورت ، جمعى از مفسران خارجى مقيم
هونولولو را فراخواندند . همه رفتند ، جز استيونس وزير مختار ايالات متحده
كه بهانه آورد بيمار است . همه نمايندگان كشورهاى خارجى ، در مورد مقاومت
نظر منفى دادند .
آن
روز صبح ، تنها قطرات خون انقلاب ريخته شد . « جان گود » ، يكى از توطئه
گران ، ساعت ها به گردآورى اسلحه و مهمات پرداخت . وقتى گارى پر از اسلحه و
مهمات او از پيچ كينگ استريت مى گذشت ، يكى از افسران پليس به او فرمان
ايست داد . جان گود هفت تيرش را كشيد و آتش كرد . افسر پليس از ناحيه شانه
زخمى شد و او به راهش ادامه داد .
در
كوشش هاى آخرين لحظه براى دفع آن واقعه اجتناب ناپذير ، ملكه به همه اعضاى
كابينه اش دستور داد تا بيدرنگ به ديدن استيونس بشتابند . وزير مختار
ايالات متحده فقط يكى از وزيران را كه پترسون دادستان كل بود پذيرفت كه به
او گفت كابينه ملكه هنوز تنها دولت رسمى هاوائى است. حرف او تاثيرى در
استيونس نكرد . وزيرمختار ، پترسون را با اخطارى به كاخ برگرداند كه « اگر
نيروهاى ملكه به شورشيان حمله كنند ، يا دستگيرشان كنند ، نيروى نظامى
ايالات متحده دخالت خواهد كرد . »
اين
اخطار ، ثابت كـرد كه سربازان آمـريكائـى با هدف تضمين پيروزى ياغيان در
سـاحل پيـاده شده اند ، نه حفظ صلح . وسرنوشت پادشاهى هاوائى را مهر كرد .
فقط مانده بود كه اقدام رسمى صورت پذيرد و هنوز چيزى از دو بعد از ظهر آن
روز نگذشته بود كه ياغى ها به آن اقدام دست زدند . جلو ساختمان دولت ، كه
مقرقدرت سياسى هاوائى بود ، جمع شدند و يكى از آنان ؛ هنرى كوپر ، كه تازه
دو سال بود پا به مجمع الجزاير هاوائى گذاشته بود، قدم پيش گذاشت . در دست
كوپراعلاميه اى بود كه تارستون آن روز صبح از بستر بيمارى آن را ديكته
كرده بود . در حالى كه در حدود شصت سرباز آمريكائى در آن نزديكى بودند ،
كوپر متن اعلاميه را براى جمع كوچكى كه آن جا ايستاده بودند ، خواند . در
مقدمه جوهر متن آمده بود : « نظام پادشاهى هاوائى ملغى اعلام مى شود » جمله
هاى بعدى متن ، از تشكيل دولت موقت سخن مى گفتند : « اين دولت ، تا پيوستن
به ايالات متحده آمريكا ؛ كه برسر آن توافق شده است ، اداره امور را به
عهده خواهد داشت . » اعلاميه از سنفورد دول به عنوان رهبر دولت موقت نام برده بود و تاكيد ورزيده بود كه همه عناصر دولت قبلى ، به جز ويلسون ، چهار وزيركابينه و ملكه لى ليوئوكالانا ، مى توانند در موقعيت هاى خود باقى بمانند .
معدودى
تماشاگر كه آن جا ايستاده بودند ، هلهله سردادند . قرائت متن اعلاميه كه
به پايان رسيد ، سنفورد دول و سه مردى كه اعضاى « شوراى اجرائى » او را
تشكيل مى دادند ، وارد خانه دولت شدند . در عمارتى كه معمولا وزيران كار مى
كردند ، فقط چند منشى ديدند . وزيران به جائى در نزديكى پاسگاه پليس رفته
بودند و مشغول آماده كردن نامه اى ديگر براى استيونس بودند . در اين آخرين
لحظه ، هنوز اميدوار بودند كه ماموران اعدام ، ناگهان به نجات آنان بروند .
وقتى قادر نبودند فرمان مقاومت مسلحانه بدهند ، كار ديگرى از دست شان بر
نمى آمد .
وزيران
ملكه ، در متنى كه آخرين نامه نگارى رسمى بود ، به استيونس نوشتند : « هم
اكنون خائنانى كه هويت شان مشخص است ، ساختمان دولت را در هونولولو اشغال
كرده اند . هيئت دولت علياحضرت ملكه ، با كمال احترام مى پرسد كه آيا كشور
شما جريان موسوم به دولت موقت را به رسميت شناخته ؟ در غير اين صورت ، دولت
ملكه بنا به اوضاعى كه شرحش رفت ، محترمانه براى حفظ صلح و امنيت در كشور ،
دست يارى به سوى دولت شما دراز مى كند . »
در
حالى كه وزيران مشغول نوشتن اين نامه بودند ، سنفورد دول و يارانش در خانه
دولت دست به كار شده بودند و داشتند احكام ، نامه ها و اعلاميه ها را به
اين سو و آن سو مى فرستادند .
سربازان آمريكائى ، در محوطه آماده بودند . بعد ، در حدود ساعت چهار و سى
دقيقه ، پيكى آمد با مدركى كه پيروزى توطئه گران را تائيد مى كرد . آن سند ،
بيانيه استيونس بود كه فقط در يكه جمله بلند تنظيم شده بود :
يك
دولت موقت ، به درستى و با رعايت اصول در كاخ دولت پيشين ملكه لى
ليوئوكالانى تشكيل شده و اين دولت موقت ، ساختمان دولت را به تصرف خود در
آورده و بربايگانى ها و خزانه دارى پايتخت جزاير هاوائى مسلط است كه من ،
بدينوسيله دولت موقت را به عنوان دولت عجالتا غير رسمى جزايرهاوائى به
رسميت مى شناسم .
نه
ملكه هنوز تسليم شده بود ، نه هيئت وزيران او ، و نه حتى از آنان خواسته
شـده بود تسـليم شوند . ساموئل دامون ، يكى از توطئه گران و مشاور پيشين
ملكه كه هنوز مناسبات خوبى با ملكه داشت ، تصميم گرفت شخصا برود و از آنان
بخواهد كه تسليم شوند . فاصله كوتاهى را تا پاسگاه پليس طى كرد و ديد كه
اعضاى هيئت دولت ملكه دارند بحث مى كنند كه چه چاره اى بينديشند . آنان
دقايقى او را به اعتراض احاطه كردند . صاف وپوست كنده در پاسخ اعتراض شان
توضيح داد كه چه اتفاقى افتاده و آن اتفاق چه معنائى مى دهد . به آن ها گفت
كه ايالات متحده رژيم جديد را به رسميت شناخته و رژيم پيشين ، چاره اى
جزتسليم ندارد .
در
آن لحظه ، وزيران بايد احساس كرده باشند كه دنيا برسرشان خراب شده است ، و
لابد دل شان مى خواست واكنشى سخت از خود نشان بدهند ، اما با آن كشتى جنگى
كه در لنگرگاه پهلو گرفته بود و 16 سرباز آمريكائى كه در ساحل پياده شده
بودند ، مى دانستند كه فرصت را از دست داده اند. پس قبول كردند كه براى خبر
دادن به ملكه ، دامون را همراهى كنند . بعدها وقايع نويسى نوشت « در آن
ديدار ، وزيران و ساير كسانى كه آن جا حضور داشتند ، به ملكه تحميل كردند
كه مباحثه و جدل بى فايده است ، زيرا اراده ايالات متحده بر آن قرار گرفته
است . ملكه آنان را مرخص كرد ، قلمش را برداشت و بيانيه اى زيركانه را كه
كلماتش را با دقت انتخاب كرده بود، به روى كاغذ آورد. متن آن بيانيه تسليم
بود ، اما به معنى كناره گيرى نبود ، و روشن مى كرد كه فقط زير فشار
آمريكائى ها تن به آن كار در داده است .
من
، لى ليوئوكالانى ، كه به لطف خداوند ، بنا به قانون اساسى پادشاهى ، ملكه
ام ، بدينوسيله رسما به هرگونه اقدام و همه اعمالى كه عليه شخص من و دولت
قانونى قلمرو پادشاهى هاوائى از جانب مدعيان تشكيل دولت موقت در اين قلمرو
صورت پذيرفته است ، اعتراض مى كنم .
و
مى گويم كه من به اين جهت به ابرقدرت ايالات متحده آمريكا تسليم شده ام كه
وزير مختارش جان. ل. استيونس ، موجب پياده شدن ارتش ايالات متحده در
هونولولو پايتخت هاوائى شد و اعلام كرد كه از دولت موقت پشتيبانى خواهد كرد
.
اكنون ، براى جلوگيرى از هر تصادم و منازعه اى ميـان نيـروهاى مسلح كه ممكن اسـت به قيمت
جان
مردم تمام شود ، زير فشار نيروئى كه از آن نام بردم ، همراه با اين اعتراض
، و تا زمانى كه دولت ايالات متحده متوجه واقعيت شود و با خنثى كردن اعمال
نمايندگانش ، مقام مرا كه من بنا به قانون اساسى مجمع الجزاير هاوائى مدعى آنم به من باز گرداند ، از سلطنت كناره گيرى مى كنم .
پس از امضاى اين سند ، ملكه به هيئت وزيرانش دستور داد تا پاسگاه پليس و همه سربازخانه ها را
تسليم
كنند . كميته امنيت ، بدون هيچ حادثه اى آن ها را به تصرف خود در آورد .
رئيس دولت موقت ، نامه اى براى استيونس فرستاد و مراتب « قدردانى عميق »
خود را براى به رسميت شناختن فورى دولت خود ، تقديم او كرد .
تارستون
، با گروهى مركزى كه عده شان كمتر از سى تن بود ، پادشاهى هاوائى را
برانداخت. شايد فكر مى كردند كه در هاوائى انقلابى كرده اند ، كه تا جائى
كه به نقشه هاى توسعه طلبانه ايالات متحده بر مى گشت ، چنين هم بود :
انقلابى براى منافع ايالات متحده . بدون نقش استيونس و ساير وزراى آمريكائى
كه هم فكر او بودند ، ممكن بود هرگز دست به چنان عملى نزنند . اگر وزيرى
از نوعى ديگر مى بود كه در چنان زنجيره اى نمی نبود ، ممكن بود به جاى
حمايت نظامى از ياغيان هاوائى، آنان را سرزنش هم مى كرد . در اين صورت ،
تشكيلات اقتصادى شان به خطر مى افتاد .
اگر
چه استيونس فرمانبرى بى شرم بود ، اما مامورى عادى نبود . او را به عنوان
وزير مختار هاوائى فرستاده بودند تا طرح الحاق آن جزاير به ايالات متحده را
پيش ببرد . پرزيدنت هريسون و وزير امور خارجه اش بلين ، دقيقا مى دانستند
كه انجام اين عمل چه الزاماتى دارد . همان گونه كه بعدها منتقدان او ادعا
كرده اند ، استيونس بدون دستور العمل هاى صريح واشينگتن عمل كرده بود .
وزير مختار ايالات متحده ، به طور يقين و بخصوص با توجه به اين كه مى دانست
ادعاى كميته امنيت در رابطه با « اخطار عمومى و ايجاد ترور» قصه اى بيش
نيست ، پا را از اختيارات خود فراتر گذاشته بود . با اين حال ، همان عملى
را انجام مى داد كه رئيس جمهورى ايالات متحده و وزير امور خارجه اش مى
خواستند انجام بدهد . استيونس از قدرت خود و ايشان ، براى ملغى كردن
پادشاهى هاوائى استفاده كرد . اين اقدام ، او را به عنوان نخستين آمريكائى
كه عمليات براندازى دولتى خارجى را اداره مى كرد ، در تاريخ شاخص كرد .