متن زیر یادداشت منتشرنشده ای است از سیمین دانشور، نویسنده نامدار ایرانی، که در ۱۲ آبان سال ۱۳۷۷ در پاسخ به سوالات جمشید برزگر نوشت.
سیمین دانشور عصر ۱۸ اسفند سال ۹۰ در تهران درگذشت.
آقای جمشید برزگر عزیز، اگر می خواستم جواب پرسش های شما را بدهم، مثنوی هفتاد من کاغذ می شد و نه لزومی داشت و نه فرصتی بود. به این علت، چکیده پرسش های شما را پاسخی کلی دادم. موفق باشید.
سیمین دانشور
تمایز میان شرق و غرب و در وضعیتی جزیی تر یعنی در آفرینش هنری در این است که در مشرق زمین مسئله ی جدایی مطرح است و در مغرب زمین مسئله ی تنهایی. در باور شرقی ها انسان از عالم لایتناهی جدا گردیده است یعنی از اصل خود دور مانده است و کوشش او در این جهان روزگار وصل خویش بازجستن است و بن مایه ی شناخت زیبایی و هنر در ادبیات سنتی والای ما تا حد زیادی بر این باور استوار است.
در غرب و به ویژه در دوران معاصر، اعتقاد غالب بر این است که انسان زاده همین کره ی خاکی است و آنگاه فن آوری و تسلط بر طبیعت و تولید و مصرف زیاد، به تنهایی هنرمند غربی انجامیده است.
به گفته ی پوپر" محصولات ذهن آدمی اعم از علوم و هنرها با مشاهده ی انسان آگاه صورت می گیرد. پس روح بشر مرکز درک ما از جهان است." می توان گفت این گونه ادراک گه گاه رگه ای از ماوراء الطبیعه را در بردارد و نه تنها در شرق که حتی در غرب هم چنین است. رویاها را می توان تابعی از چنین برداشتی دانست. بدون رویا آدمی مرده ی متحرکی بیش نیست. خودم در شعرواره ای که از زبان "هستی" در جلد دوم جزیره ی سرگردانی سروده ام، عنوان شعرواره را "مرگ رویاها" گذاشته ام و بیت اول آن را از قدما نقل کرده ام که:
سمرقند همچو قند، بدین روزت کی اوفکند؟که این بیت شامل همه سمرقندهای روزگار می شود.
و باز پوپر می گوید: "هدف علوم رسیدن به یک توصیف عینی از جهان طبیعی است در زمان و فضا و مکان، و تصور جهان بدون بعد زمان غیرممکن است."
و من می افزایم به جز اینها، در هنرها هستی شناسی آدمی مطرح است و هستی آدمیان تابعی از عوامل اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و مذهبی و تاریخی و جغرافیایی و غیره است.
این هستی در تغییر است و بدون تغییر تصور هستی بی معناست. علوم هم تغییر می کنند و تکامل می یابند. تا مدت ها کره زمین را مرکز منظومه ی شمسی می دانستند کوپرنیک بود که خورشید را مرکز منظومه شمسی شمرد و واقعیت هم چنین بود.
چون هستی انسان در تغییر است پس ادبیات هم در تغییر خواهد بود. در ادبیات همواره این مسئله مطرح بوده است که چه می خواهیم بگوییم و تا چه حد از عهده بیان آن برآمده ایم؟
یعنی در سرزمین خود چه بذری بیفشانیم، چگونه بپرورانیم و به آرایش و پیرایش بپردازیم و آنگاه چگونه درو کنیم؟ و "هرکس آن درود عاقبت کار که کشت".
پس هر نویسنده و سراینده ای بایستی آن چنان بر محیط و مسایل حاکم بر آن اشراف داشته باشد تا بتواند با تلفیق ادراک خودآگاهی و ناخودآگاهش، یعنی ترکیب مناسب ذهن و عین و بهم پیوستگی واقعیت و تخیل و رویا کشت باروری عرضه بدارد.
اینک اندیشه و تفکر هم خود را بر ادبیات تحمیل کرده اند. شخصا با زیاده روی در کاربرد اندیشه در آفرینش هنری موافق نیستم. زیاده روی در این مقوله راه به علوم می گشایند.
در غرب که ما هم در حال حاضر چشم به آنها داریم، از دهه ی ۱۹۶۰ ببعد پس از مدرنیته، پست مدرنیسم مطرح گردید. میشل فوکو، امبرتو اکو، و رولان بارت از برجستگان چنین طرز تفکری بودند و ما هم تقلیدهایی نابجا یا بجا از پیروان آنها کردیم.
چکیده ی طرز تفکر آنها اهمیت فراوان دادن به زبان و ساختارگرایی بود تا جایی که امبرتو اکو از " جبر ساختاری" سخن گفت و دیگران از "مرگ نویسنده به نفع خواننده" حرفها زدند. پس "نویسنده غایب گردید و تنها ضمن نوشتن و کاربرد زبان حضور یافت نه به صورت نویسنده ای که پیش از نوشتن متن حضور و وجود داشته باشد".
این چنین نویسنده ای با زبانی که سخن می گوید کمابیش حضوری پنهانی دارد و خواننده ی نوشتار است که بایستی در ذهن خود تصویر و تصورات نویسنده را تکمیل یا دست کم حدس بزند.
این گونه زبان بازی با وجود تحسین برانگیز بودن خلق الساعگیش، به گمانم در حال حاضر جا به ساختارگرایی مطلق پرداخته [داده] باشد.
اما ما نویسندگان جهان سوم، بایستی خودمان هستی خود را کشف کنیم و همانرا مطرح نماییم و در خور وضعیت تازه، زبان شایسته را پیدا کنیم و فراموش نکنیم که ما ایرانی هستیم و به فارسی می نویسیم و میانگین سواد حد بالا در کشور ما پایین است و ما برای مردم می نویسیم نه برای همقلمان خودمان که تازه آنها هم با همدیگر تفاهم کافی ندارند.
برای مردم بنویسیم اما از عوام پسندی احتراز کنیم. دست خواننده را بگیر و او را بالا ببر نه اینکه پا به پای او راه برو و یا او را به ته چاه بکشان. "داد از دست عوام".
شرمسارم که نصیحت آلات می کنم، خوب، "ما عاشق و پیر و رند و عالم سوزیم."۱۲ آبان۱۳۷۷
درباره این یادداشت
جمشید برزگر
همین چند ساعت پیش، در جست و جوی مطلبی قدیمی بودم که به ناگهان و تصادف، نوشته ای از زنده یاد سیمین دانشور را در انبوه کاغذهای به یادگار مانده از روزهایی دور پیدا کردم. در سال های ۱۳۷۶ تا ۱۳۷۸ به تناوب سیمین دانشور را می دیدم؛ در خانه اش که هنوز گرمای نفس های جلال آل احمد را می شد در آن حس کرد در همسایگی خانه نیما که رو به ویرانی داشت. داستان آن دیدارها و تلفن هایی که سرانجام به اولین دیدار انجامید، داستان دیگری است که در جایی دیگر باید نوشته شود.
در میانه این دیدارها، قرارهایی گذاشتیم تا گپ و گفت هایمان ضبط شود و سیمین دانشور به تفصیل از خودش، رمان هایش و زندگی اش بگوید؛ گفت و گویی که هرگز به سرانجامی نرسید مثل بسیاری کارها و آرزوها. در آبان ماه سال ۱۳۷۷، اما پرسشی چند را با او در میان گذاشتم برای گفت و گویی کوتاه. آن سوال ها اکنون در اختیارم نیست و در هجوم کوچ های مکرر اجباری و جابه جایی های ناگزیر از این روزنامه و مجله به آن روزنامه و نشریه و بعد از این کشور به آن کشور، حتی درست به یاد نمی آورم که این گفت و گو قرار بود در کدام روزنامه یا مجله منتشر شود.
سیمین دانشور، در پاسخ به پرسش های من، مقاله ای نوشت. تا آنجا که به خاطر دارم و از دوستانی چند پرسیدم، این مقاله هم منتشر نشد در آن وانفسای بگیر و ببند روزنامه ها. حتی اگر منتشر شده باشد در نشریه ای با تیراژی محدود، حالا در دسترس نیست و بر روی اینترنت هم نشانی از آن نیافتم.
اکنون که سیمین دانشور هم رفته و فصلی از تاریخ ادبیات معاصر را بسته، این مقاله که شاید یکی از آخرین مقالات او باشد، با تاخیری ۱۳ ساله و تنها یک ماه پس از درگذشت او پیدا شد تا سطرهایی دیگر از زنی که به رمان فارسی آبرو بخشید، از گزند زمان و زمانه محفوظ بماند. این نوشته را عینا و بدون هیچ ویرایش یا تغییری در شیوه نگارش تایپ کردم.
منبع: سایت بی بی سی