نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۲ بهمن ۷, دوشنبه

نتایج تحقیقات تازه در مورد نژاد ایرانیان
مازیار اشرفیان


گروهی از محققین ژنتیک در دانشگاه پورتسموت انگلیس، به‌سرپرستی یک محقق ایرانی به نتایج جالبی دربارۀ نژاد ایرانیان رسیده‌اند. این گروه معتقدند اکثر ایرانیان به نژادی تعلق دارند که از حدود ده هزار سال پیش ساکن ایران بوده‌اند. این تحقیقات که قسمتی از تحقیقات جهانی ژنتیک است به‌سرپرستی دکتر مازیار اشرفیان بناب سال‌ها پیش در دانشگاه کمبریج شروع شده و در دانشگاه پورتسموت به نتیجه رسیده است[۱].

[] توضیح اشرفیان بناب
دکتر مازیار اشرفیان بناب از دانشگاه پورتموث انگلستان در مورد گزارش و مصاحبه‌ای که تلویزیون بی‌بی‌سی فارسی چندی پیش در مورد نتایج تحقیقات او پخش کرده بود، توضیحات زیر را برای انتشار در اختیار ما گذاشته است. عنوان آن گزارش ویدیویی که در سایت فارسی هم منتشر شده بود، پس از دریافت توضیح زیر اصلاح شد.
اینجانب در مصاحبه خود با گزارشگر محترم بی‌بی‌سی فارسی به‌هیچ‌ عنوان ادعا و عنوان نکرده‌ام که «اکثر ایرانیان نژاد آریایی ندارند» و این جمله که به اشتباه به‌عنوان تیتر گزارش انتخاب شده، کاملاً با آنچه اینجانب مطرح کرده و باور دارم متفاوت است.
تحقیقات اخیر ژنتیکی اینجانب نشان می‌دهند که عموم اقوام و گروه‌های جمعیتی ایرانی که در ایران امروزی (و حتی فراتر از مرزهای سیاسی فعلی ایران) ساکن هستند، علی‌رغم این‌که دارای تفاوت‌های جزئی فرهنگی هستند و حتی گاه به زبان‌های مختلف هم تکلم می‌کنند، دارای ریشه‌ی ژنتیکی مشترکی هستند و این ریشه مشترک به جمعیتی اولیه که در حدود ده تا یازده هزار سال پیش در قسمت‌های جنوب غربی فلات ایران ساکن بوده بر می‌گردد.
این مطالعات ژنتیک نشان می‌دهند که شباهت‌های ژنتیکی ما ایرانیان با اروپاییان نه به دلیل مهاجرت اقوامی از اروپا به ایران (در حدود چهار هزار سال قبل) بلکه به دلیل مهاجرت کشاورزان ایرانی به سمت اروپا (در حدود ده هزار سال قبل) می‌باشد.
اندکی تفحص در منابع و مدارک تاریخی موجود نشان می‌دهد که کلمات «آریا و آریایی» به کرات توسط شخصیت‌های تاریخی و مورخان داخلی و خارجی مورد استفاده قرار گرفته و دارای معانی مختلفی بوده‌اند، مثلاً به‌عنوان نامی برای یک جمعیت باستانی در ایران، نامی برای زبان ایران باستان و حتی نامی برای سرزمینی که محل اقامت ایرانیان باستان بوده است به‌کار رفته است. اسناد و شواهد تاریخی و باستان‌شناسی نشان می‌دهد که آریاییان اقوامی مهاجر نبوده‌اند، بلکه از حدود ده هزار سال قبل در این سرزمین ساکن بوده و مبدا و منشأ بزرگ‌ترین ابداعات و نو آوری‌های انسان مدرن بوده‌اند (از جمله ابداع کشاورزی، پیدایش نخستین روستاها و شهرهای کشف شده در جهان، اهلی کردن حیواناتی چون احشام برای اولین بار، ابداع خط و نگارش و بنیان‌گذاری بزرگ‌ترین و اولین تمدن‌های پیشرفته بشری در بسیاری از نقاط ایران مانند جیرفت، سیلک، شهر سوخته).
هر چند بررسی دقیق این‌که آریاییان که بوده‌اند، چه وقت و در کجای سرزمین‌های ایران باستان ساکن بوده‌اند نیاز به تحقیقات جامع زبان‌شناسان، متخصصان تاریخ و باستان‌شناسی دارد، امروزه شواهد مختلفی از جمله یافته‌های باستان‌شناسی و ژنتیک درستی این فرضیه که اقوامی از سرزمین‌های دور اروپایی به فلات ایران مهاجرت کرده‌اند را به‌طور جدی مورد سئوال قرار داده و آن‌را رد می‌کنند.
باور بنده این است که برخی انسان‌شناسان و زبان‌شناسان اروپایی برای فرضیه نژادپرستانه خود که قصد توضیح و توجیه ریشه‌ی مشترک و نحوه‌ی گسترش زبان‌های هندواروپایی و حتی برتری نژادی برخی اروپاییان را داشته است و برای اصالت بخشیدن به این فرضیه خود نیاز به یک نام اصیل و باستانی داشته‌اند و نام «آریایی» را که ریشه‌ی در زبان‌های سانسکریت و ایران باستان دارد را به امانت گرفته و به نوعی مورد سوءاستفاده قرار داده‌اند.
همزمانی این سوءاستفاده علمی دانشمندان اروپایی در قرون نوزدهم و بیستم میلادی با سیاست‌های ملی‌گرایانه وقت و تبلیغات وسیع و آموزش این‌که ایرانیان ریشه‌ی در جمعیت‌های (آریایی) اروپایی دارند، در طول چندین دهه این باور غلط را در ذهن ما ایرانیان ایجاد کرده است که در حدود چهار هزار سال قبل قبایلی که به زبان‌های هندواروپایی صحبت می کرده‌اند (و دانشمندان اروپایی آن‌ها را آریایی نام نهاده‌اند)، از شمال وارد فلات ایران شده و جایگزین اقوام بومی ایران شده‌اند و ما ایرانیان امروزی از اعقاب این آریاییان مهاجر هستیم. استناد این دانشمندان اروپایی تغییر زبان ایرانیان باستان از دراویدی به هندواروپایی در حدود چهار هزار سال پیش است.
تحقیقات بسیار جدید و برجسته ژنتیکی و زبان‌شناسی نشان می‌دهند که زبان یک جمعیت به‌راحتی و حتی با حضور فقط ده در صد از مردان مهاجم یا مهاجر که مزیت و برتری نسبی نسبت به جمعیت بومی داشته‌اند تغییر می‌کرده است. این مسئله در کنار شواهد مربوط به تغییرات عمده‌ی آب و هوایی و خشکسالی بسیار شدید در فلات ایران که منجر به محو تمدن‌های جنوب و جنوب شرقی ایران و مهاجرت وسیع ایرانیان به‌سمت شمال (در حدود چهار هزارو دویست سال قبل) شده‌اند، می‌توانند به‌راحتی تغییر زبان رایج در ایران (از زبان دراویدی به هندواروپایی) را در حدود چهار هزار سال قبل توجیه کنند.
در پایان و به‌طور خلاصه اعتقاد بنده این است که عموم ما ایرانیان از اعقاب آریایی‌هایی هستیم که از بیش از ده هزار سال قبل در این سرزمین می‌زیسته‌اند و بزرگ‌ترین تمدن‌های انسانی را پایه‌گذاری کرده‌اند و تئوری مهاجرت اقوامی از اروپای شرقی به ایران (که به غلط و حتی عمداً توسط عده‌ای از دانشمندان اروپایی نام آریایی بر آن‌ها نهاده شده) و جایگزینی اقوام بومی توسط آنان یک فرضیه غلط و نژادپرستانه وارداتی است[٢].
دکتر مازیار اشرفیان بناب دانشگاه پورتموث - انگلستان
[] يادداشت‌ها
منبع:دانشنامه آریانا
اظهارات عجیب مارکس و انگلس در باره خانواده و ازدواج
نادر احمدی

مقدمه: مارکسیسم و گروه های منتسب به آن تا کنون در نتیجه مواضع پوپولیستی و عامیانه پسند آنان برای چندین دهه است که به عنوان آلترناتیو سوسیالیستی سرمایه داری بر جنبش عدالتخواهانه مردمی در سطح جهان مسلط بوده اند، ولی در نتیجه شکست تمامی پراتیک عملی آنان و بخصوص در کشورهایی مانند شوروی و چین، پیشروی مارکسیسم در دوران کنونی که عصر اینترنت و سهولت در روشنگری است اگر نه کاملآ متوقف اما حداقل با موانع جدی مواجه شده است! و در نتیجه آن اعتبار گروههای مارکسیست بشدت کاهش یافته و آنان دچار بحران ایدئولوژیک و هویت شده اند! دانشگاهها به عنوان خاستگاه دانش و دانشجویان به عنوان مغزهای برتر جامعه نقش مؤثری در پذیرش کورکورانه ما از مارکسیسم ایفا کرده اند، همانطور که تآثیر خانواده و جامعه اطراف ما نقش تعیین کننده ای در پذیرش باور های دینی ما ایفا می کنند! اما با تغییر شرایط و ناکامی ادیان و ایدئولژیها در پاسخ به نیازهای ما، ضمن آنکه سؤآلهای زیادی برای ما ایجاد می شوند این سؤآلهای بی پاسخ ما را وادار به بررسی مجدد باورهایمان می کند، و بدینسان مارکسیسم که تاکنون یک مذهب سیاسی مقدس برای عدالتخواهان بود مورد تردید مریدان سابقش قرار گرفت و نظرات منتقد مارکسیسم، مانند آنارشیسم، که تا کنون از طرف مارکسیست ها به ناحق تخریب شده بود از درون ویرانه های مارکسیسم سر برافراشت و بخصوص در کشورهای صنعتی به ظرفیت سازماندهی جنبش های ضد سرمایه داری تبدیل شد! گروههای مارکسیست که تنها هدف آنها کسب قدرت سیاسی است از پرداختن به مسائل جنسی و رابطه بین زن و مرد وحشت دارند، زیرا این موضوع پاشنه آشیل آنان است! همچنانکه فرزندان خانواده بطور ارثی پیرو دین پدر و مادر خود می شوند بدون آنکه خودشان بطور مستقل و بعد از یک مطالعه عمیق و شناخت کافی آنرا برگزیده باشند هواداران و حتا رهبران گروههای سیاسی نیز در حالی مارکسیست شده اند و متعصبانه از آن دفاع می کنند بدون آنکه حتا یکبار بطور مثال کتاب "مانیفست" نوشته مارکس و انگلس را با یک دید انتقادی خوانده باشند! در ادامه نگاهی انتقادی به مبحث خانواده و ازدواج از دیدگاه مارکس و انگلس در کتاب "مانیفست" که نوشته آنان است می شود تا برای کسانی که هرگز با دید انتقادی آن را نخوانده اند روشن شود که این کتاب مقدس آنان همانند قرآن چقدر مبتذل و عامیانه است!
 
فیلسوفها تنها جهان را تفسیر می کنند، اما نکته مهم تغییر آن است." (کارل مارکس) این گفته صحیح مارکس شامل خانواده و ازدواج نیز می باشد. از دیدگاه مارکسیسم خانواده تبلور مالکیت خصوصی است و در جامعه سوسیالیستی- مارکسیستی که باید در جهت حذف مالکیت خصوصی حرکت کند، خانواده نیز باید به عنوان یک مظهر مالکیت خصوصی حذف شود. در صفحه 49 مانیفست کمونیست چنین می خوانیم:" .. الغاء خانواده ! حتی رادیکالترین افراد به محض شنیدن این پیشنهاد کمونیست ها تبدیل به یک پارچه آتش می شوند..."از این نوشته چنین بر می آید که مارکس و انگلس توقع داشته اند که نه تنها افراد رادیکال بلکه عامه مردم بطور یکپارچه و هورا کشان به فتوای لغو خانواده لبیک بگویند و خانواده های خود را منحل کنند!؟ حتی بدون اینکه بدانند که به جای خانواده چه چیزی را باید جایگزین آن کنند! البته از آنجا که حتی مارکس و انگلس خودشان نیز نمی دانسته اند چه چیزی را باید به جای خانواده بگذارند آنان طبق معمول فقط به صدور یک فتوای بی پشتوانه اکتفا کرده اند و مشخص نکرده اند که دلیل عدم پایبندی خودشان و دیگر کسانی که این بیانیه را قبول داشته اند چیست که خانواده های خودشان را لغو نکرده اند؟ شاید گفته شود که پروسه لغو خانواده نیازمند شرایط معینی است که در گذشته و زمان حال، هنوز شرایط تحقق آن مهیا نشده است! اما موضوع اینجاست که چرا مارکس و انگلس حکمی را صادر می کنند که شرایط تحقق آن مهیا نیست و حتی خودشان آن را قبول ندارند و به آن عمل نمی کنند اما از دیگران می خواهند تا به آن عمل کنند؟! آیا مارکسیست ها نیز مانند مسلمانانی هستند که به هیچیک از اصول اسلام پایبند نیستند اما خود را نه تنها مسلمان می دانند بلکه دیگران را نیز به اسلام دعوت می کنند؟! البته در حالیکه مارکسیستها دیگران را با دادن وعده سر خرمن مشغول می کنند نظام سرمایه داری مشغول انجام کاری است که مارکسیستها از تحقق آن ناتوان هستند یعنی در کشورهای غربی ازدواج سنتی جای خود را به زندگی مشترک داده است و به اصطلاح تقدس جنسی زن به عنوان ناموس و شرف خانواده از بین رفته است!
در " مانیفست کمونیست" در صفحه 49 چنین آمده است:"... خانواده کنونی این خانواده بورژوایی بر چه اساسی بنیاد نهاده شده است؟ بر اساس سرمایه و نفع شخصی! .. آیا به ما حمله می کنید که ما می خواهیم به استثمار فرزندان توسط پدران و مادران خاتمه دهیم؟ درست است ما به این جنایت اعتراف می کنیم..."
اولین سؤالی که به ذهن می آید این است که براستی آیا پدر و مادرها فرزندان خود را استثمار می کنند و یا جامعه بشری بطور جدی از موضوع استثمار فرزندان توسط اولیاء در عذاب است که در بیانیه کمونیست این چنین جدی به آن پرداخته شده است؟
آیا مارکس و انگلس در حالی که نهاد خانواده در نظام سرمایه داری را یک نهاد بورژوایی اعلام کرده اند چرا خودشان با حفظ خانواده بورژوایی خود، فرزندان خود را استثمار کرده اند!؟
واقعیت این است که بطور غریزی برای تمام خانواده ها، چیزی عزیزتر از فرزندانشان وجود ندارد و پدران و مادران نه تنها فرزندانشان را استثمار نمی کنند بلکه بر عکس، این فرزندان هستند که اولیاء خود را استثمار می کنند! مارکس و انگلس گویا خودشان فرزند بزرگ نکرده بودند که یک چنین حرفهای بی ربطی را بدون توجه به ماهیت انسان بر روی کاغذ آورده اند! براستی در یک دولت مارکسیستی بعد از لغو خانواده، قرار است چه کسانی جای اولیاء کودکان را پر کنند؟ و هیچکس دیگری بجز اولیاء یک نوزاد می تواند برای او دلسوزتر باشد و احساس مسئولیت بیشتری بکند؟
در حالیکه رابطه مادر و فرزند بطور غریزی و بیولوژیکی آنقدر قوی است که مادر حاضر است جانش را فدای فرزندش بکند، آنوقت مارکس و انگلس از استثمار فرزند توسط  مادر صحبت می کنند؟
خانواده آنقدر در زندگی خصوصی مردها و زنهای امروزی مهم است که حتی مطرح کردن لغو آن در شرایط کنونی نیز ممکن است باعث به یک پارچه آتش تبدیل شدن پیروان خود مارکس نیز بشود چه رسد به افراد غیر مارکسیست! که اینان اگر کسی چپ به زن یا خواهر آنان نگاه کند ممکن است او را به قتل برسانند!
بر خلاف مارکس و انگلس و مریدان آنها، که به حرفهای خودشان هیچ اعتقادی ندارند و فقط برای دیگران فتوا صادر می کنند، شاید بتوان بطور نسبی رابطه "ژان پل سارتر" فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوی و خانم" سیمون دو بوار" نویسنده فرانسوی را مصداق واقعی عدم پایبندی به بنیاد خانواده دانست. آنان در حالی که رابطه ای مانند زن و شوهر داشته اند اما مستقل و جدا از همدیگر زندگی می کرده اند.
برتراند راسل فیلسوف معروف خواستار ترویج آزادی جنسی بین دانشجویان شده بود تا از فشار این نیاز بر روی آنان کاسته شود و آنان بتوانند بدون اشتغال فکری به نیاز جنسی، درس های خود را یاد بگیرند!
در عصر حاضر و بعد از گذشت بیش از صد سال از دوران مارکس اما هنوز موضوع رابطه زن و مرد  یکی از تابوهای رایج در فرهنگ مارکسیسم و بخصوص از نوع شرقی و ایرانی آن می باشد و مارکسیست های ایرانی، ترک و عرب و ...  در این مورد حتی از آخوندها نیز محافظه کارتر هستند. در یک فیلم در اینترنت و در سایت "یوتیوب" که بخشی از آن رابطه اعضای زن و مرد عضو سازمان چریکی "فارک-اپ" در کشور کلمبیا را نشان می داد، که زنها و مردهای چریک در ساعات فراغت درجنگل و در مخفیگاه خودشان  نیمه لخت در کنار همدیگر مشغول شستن لباس های خود بودند و در اغلب عکس های منتشره توسط آنان زنان زیبای چریک در حال گفتگو با چریکهای مرد دیده می شوند و این موضوعی است که در بین سازمانهای به اصطلاح چپ ایرانی تحت تأثیر فرهنگ اسلامی- ایرانی حتی فکر کردن به آن به شهامت زیادی نیاز دارد! و در حالیکه اصول مارکسیسم واحد و ثابت است اما در جوامع مختلف، مارکسیستها دیدگاهها و برداشتهای متفاوتی نسبت به زن، سکس و ازدواج دارند و حتی اگر کسانی خود را کمونیست کارگری و مدرن نیز بنامند و علم مبارزه با سنت گرائی را بلند کنند اما بنا بر ملاحظات سیاسی مجبورند در چهارچوب فرهنگ و سنت ارتجاعی ایرانی- اسلامی خود را تعریف کنند و حرفهای آنان از حد یک شعار سیاسی فراتر نمی رود!
مارکس و انگلس، در صفحه 29 کتاب مانیفست کمونیسم چنین می نویسند:".. بورژوازی حجاب احساسات را از چهره خانواده بر گرفته و مناسبات خانوادگی را به یک مناسبات پولی صرف تقلیل داده است..."
در  اینجا نیز مارکس و انگلس مطابق معمول به موضوع " خانواده و ازدواج" مانند تمام موارد دیگر فقط از موضع سیاسی و اقتصادی نگاه کرده اند و جنبه های دیگر رابطه زن و مرد را نادیده گرفته اند و بطور مثال در مورد فاکتور بسیار مهم "نیاز جنسی" که عامل اصلی پیوند زن و مرد است و بدون آن هیچ خانواده ای تشکیل نخواهد شد و نسل بشر منقرض خواهد شد هیچ صحبتی نمی کنند! آنان فراموش می کنند که نظام بورژوایی و خانواده بورژوایی، هر دو محصول نیازهای بشر می باشند و بجای نفی معلول باید علت را مورد انتقاد قرار بدهند و بدون خیالپردازی یک راه حل بهتر و قابل اجرا برای حل موضوع خانواده ارائه بدهند !
مارکس و مارکسیستها، انسان و پرلتاریا را یک حیوان دو پا، و با نیازهایی همانند دیگر حیوانات، که باید در جنگل خودش برای تأمین نیازهایش با دیگران بجنگد، ارزیابی نمی کنند، بلکه پرلتاریا را موجوداتی پاک و مقدس که سر منشأ نمام خوبیها و از جمله رسالت تاریخی نجات بشریت!؟ از دست بورژواری است می دانند و بورژوازی را سر منشأ تمام پلیدی ها، تمام بدیها و خصوصیات شیطانی ارزیابی می کنند! و آنان بطور مشخص هیچ اشاره ای به ستم کارگران مرد بر زنانشان و بطور کلی ستم و سوء استفاده زنان بر مردان نمی کنند. درک مارکسیستی از انسان بنا بر ملاحظات سیاسی یک درک ایستا، منجمد و دگماتیستی است. براستی چرا مارکس و انگلس در مورد رفتار سرمایه داران با زنانشان طوری حرف می زنند که گویی زنان بورژوا موجوداتی بی احساس و فاقد نیاز جنسی و از جنس سنگ هستند و از مردهای بورژوا بهره نمی برند؟! این پدر و مادرهایی که به گفته مارکس و انگلس فرزندانشان را استثمار می کرده اند چه کسانی بوده اند؟ آیا پدر و مادرهای پرلتر و مارکس و انگلس نیز فرزندانشان را اسثمار می کرده اند؟
ترویج مقدس نمائی و پرهیزکاری و زاهد نمایی توسط مارکس و مارکسیستها مانند دیگر انسانهای مذهبی ریشه در حسادت جنسی و ترشهات و تأثیرات هورمونهای جنسی دارد! تحقیقات علمی ثابت می کند که "هورمون جنسی تستسترون" تأثیر تعیین کننده ای در رفتار انسانها و حسادت آنان دارد. مارکس و انگلس در ادامه بیانیه خود از موضع تدافعی به دفاع از قداست! خود پرداخته و ضمن تکذیب اتهامات بورژوازی در مورد اشتراکی بودن زنان در جامعه کمونیستی شان برای تبرئه خود چنین می نویسند:".. یاوه سرائی بورژوازی پیرامون خانواده و آموزش و پرورش، و ارتباط متقابل و مقدس پدر و مادر با فرزندش، وقتی بیش از پیش نفرت انگیز می شود که در نتیجه تأثیر صنعت جدید تمام علقه های خانوادگی بین پرلتاریا از هم می گسلد و کودکان آنان تبدیل به اشیاء ساده تجارتی و وسائل کار می شوند و آنوقت جیغ دسته جمعی بورژوازی گوش آسمان را کر می کند که شما کمونیستها می خواهید اشتراک در زنان را بوجود آورید.
یک بورژوا زن خود را صرفأ وسیله تولید بشمار می آورد و او وقتی که می شنود که قرار است که وسایل تولید به مالکیت عمومی  در بیاید طبیعتأ نمی تواند نتیجه ای جز این بگیرد که این سرنوشت اشتراکی شامل زنان هم خواهد شد..... و دیگر آنکه هیج چیز مضحک تر از خشم زاهدانه بورژازی در مورد اشتراک زنان نیست، اشتراکی که بورژواها وانمود می کنند که کمونیست ها رسمأ و آشکارا برقرار خواهند کرد. لازم نیس که کمونیست ها اشتراک در زنان را بوجود آورند، این اشتراک تقریأ از ازل تا به امروز وجود داشته است.
بورژواهای ما، صرفنظر از فاحشه های عمومی ، به زنان و دختران پرلتارهایی که در اختیار دارند قناعت نکرده،از بلند کردن زنان یکدیگر نیز غرق در شعف می شوند. (می بینید که مارکس و انگلس نیز چه زاهدهای پرهیزکاری بوده اند! و مثل بورژواها بی بند و بار و شهوت ران نبوده اند!؟) ازدواج بورژوائی در واقع دستگاهی است از زنان شراکتی، و بدین ترتیب در نهایت آنچه که بخاطر آن احتمالأ می توان کمونیستها را سرزنش کرد این است که آنان بجای اشتراک در زنان، که از روی ریاکاری پنهان نگاه داشته شده اشت، اشتراکی از زنان را می خواهند که آشکارا شکل قانونی به خود گرفته باشد. علاوه بر این، این دیگر بدیهی است که الغاء دستگاه کنونی تولید باید با خود الغاء اشتراکی از زنان را که از آن دستگاه سرچشمه گرفته، یعنی الغاء فحشاء عمومی و خصوصی را بهمراه آورد.... "
بدین ترتیب با نفی شهوت، بد دانستن رابطه جنسی آزاد بین زن و مرد، در واقع بر مالکیت خصوصی جنسی یک زن توسط فقط یک مرد تأکید شده است و از وجود آزادی جنسی در بین خانواده های بورژوا در برابر عدم وجود چنین رابطه ای در خانواده های مارکسیست، دلیلی برای حقانینت به اصطلاح وفاداری به اصول خانواده تک همسری توسط مارکسیسها نتیجه گیری شده است؟! مارکس و انگلس بجای قائل شدن آزادی جنسی برای زنان و قائل شدن حقوق برابر با مردان بورژوا برای زنان، در یک اقدام محافظه کارانه به تکفیر مردهای بورژوا پرداخته و برای خودشان یک حقانیت مردسالارانه قائل شده اند؟!
اگر "فحشاء" را یک رابطه جنسی در قبال پرداخت پول تعریف کنیم، بدینترتیب مارکس و انگلس معتقد بوده اند که در دوران خودشان و قبل از آن و حتی در دوران کنونی، در جامعه بشریت فحشاء عمومی و خصوصی حاکم بوده و می باشد و با این حساب مارکس و انگلس معتقد بوده اند که: "... الغاء دستگاه کنونی تولید باید با خود الغاء اشتراکی از زنان ..." را به همراه داشته باشد و فحشاء به همان گستردگی دستگاه تولید است؟!! آیا واقعأ اینطور که مارکس و انگلس مدعی شده اند و فقط این بورژوازی است که به مارکسیستها اتهام اشتراکی کردن زنان را می زند و عامه مردم چنین اتهاماتی را قبول ندارند؟ بعلاوه اگر به گفته مانیفست، مردان بورژوا "زنان همدیگر را بلند" می کنند، مردان بورژوا باید از اشتراکی کردن زنان توسط مارکسیستها استقبال کنند و خوشحال شوند زیرا اشتراکی کردن زنان توسط مارکسیستها، خواسته مردان بورژوا را تأمین می کند! شاید مردان پرلتاریا در مورد زنان خودشان تعصب جنسی و غریزی داشته باشند اما آیا به نظر مارکس آنان از بلند کردن زنان و دختران دیگران غرق شعف نمی شوند؟ و فقط بورژواها از بلند کردن زنان همدیگر غرق در شعف می شوند؟! براستی اگر مردان بورژوا بطور آزاد و برای تأمین نیاز جنسی خود با زنان همدیگر همبستر می شوند مارکس و انگلس چه حقی دارند تا آنان را محکوم کنند؟ براستی مارکس و انگلس بر چه اساسی مدل ازدواج و رابطه جنسی خود را درست ارزیابی کرده و آن را الگوی دیگران قرار داده اند و اگر به نوشته مانیفست مدل ازدواج آنان بورژوایی بوده است چرا آنان آن را تغییر نداده اند؟ چرا مانیفست به جای تعمیمم حقوق مردان بورژوا به زنان بورژوا و زنان کل جامعه، محافظه کارانه آزادی رابطه جنسی در بین زنان و مردان بورژوا را فحشاء نامیده و آن را تقبیح کرده است؟!
اصطلاح " اشتراکی بودن زنان" مارکس و انگلس در کتاب مانیفست از آن استفاده کرده اند یک اصطلاح عامیانه و مبتذل و مذهبی است که به رابطه جنسی یک بعد یکطرفه می دهد، گویی که زن مانند سنگ یک شیع بی احساس و بدون نیاز جنسی است و از مرد بهره برداری جنسی نمی کند! و رابطه جنسی بین زن و مرد یک رابطه یکطرفه و فقط به سود مرد است! انسان یک نوع حیوان است و بنا بر خصوصیات ژنتیکی و بیولژیکی از نظر جنسی تنوع طلب است و این خصوصیت طبیعی و ژنتیکی تضمینی برای تولید مثل گسترده تر و دوام و بقای نسل بشر است و انسان با فاصله گرفتن از طبیعت خود و خلق ارزش های به اصطلاح اخلاقی که مانیفست مدافع آن است بطور غیر ضروری بر تمایلات طبیعی جنسی خود لگام زده و آن را نکوهیده است که همین محرومیت های جنسی است که به صورت مریضی های گسترده روانی و اجتماعی و سیاسی بروز پیدا می کند.
آیا باید زنان و مردان برای برقراری رابطه جنسی حتمأ از خانواده، دولت، مسچد و آخوند و یا دولت مارکسیستی کسب اجازه بکنند؟ مارکس و انگلس قادر به درک این نکته صاده نبوده اند که همه انسانها (صرفنظر از تعلق طبقاتی آنها) نوعی حیوان و دارای یک دیدگاه  واحد و یک نیاز همسان در مورد مسائل جنسی نیستند! و نیاز جنسی بیش از آنکه یک مقوله طبقاتی باشد خاص نوع بشر است! و صدور یک حکم کلی برای همه انسانها فقط نشان دهنده فقدان وجود یک درک درست از انسانها می باشد. مارکس و انگلس با نفی صریح "اشتراکی بودن زنان" با عاریت گرفتن این اصطلاح غلط و تکرار آن در واقع بجای تعمیم دادن آزادی جنسی مردان به زنان، و قائل شدن آزادی جنسی برابر و بی قید و شرط برای همه زنان و مردان، صرفأ به تکذیب اتهامات مخالفان و تبرئه خود می پردازند! آنان با نفی ماهیت جنسی نوع انسان و با طبقاتی کردن تمایلات جنسی، طبقه بورژوا را شهوتران و هرزه می دانند اما در مورد شهوترانی کارگران که یک امر طبیعی است به دلایل فرصت طلبی سیاسی چیزی نمی گویند؟! آنان بدون آنکه دیدگاه و آلترناتیو خود را برای بنیاد خانواده در نظام سرمایه داری مشخص کنند فقط به نفی آن می پردازند و مشخص نمی کنند که در جامعه سوسیالیستی و کمونیستی آنان، که قرار است خانواده حذف شود چه چیز جای آن را خواهد گرفت؟ این محافظه کاری مارکس و انگلس و ترس آنان از بر چسب خوردن و مشخص نکردن یک جایگزین برای خانواده، عوارض خود را در روسیه تحت حاکمیت بلشویکها بروز می دهد! در روسیه بعد از کسب حاکمیت سیاسی توسط بلشویکها لغو بنیاد خانواده توسط آنان در دستور کار قرار گرفته بود اما از آنجا که رهبران بلشویک نیز همانند مارکس و انگلس و مردم روسیه، لغو خانواده را غیر عملی و غیر ممکن دیده بودند اصول "مانیفست کمونیسم" در مورد لغو خانواده را نادیده می گیرند و اجرا نمی کنند؟!
 بطور کلی تجربه نشان داده است که ایدآلیسم تخیلی و سوسیالیسم مارکسیستی که اصل «لغو خانواد» نیز جزیی از آن است در شرایط تحقق، همیشه در برابر واقعیتها و ضرورتهای انسانی سرش به سنگ می خورد و ناکام می شود!
مارکسیسم ضمن نادیده گرفتن واقعیتهای پیرامون خود احکامی را صادر می کند که بر ضرورتها و نیازهای زمانه استوار نیستند و فقط منعکس کننده تخیلات افراد معینی می باشند!
ترتسکی به عنون بنیانگذار ارتش سرخ و یکی از مؤئسسان اتحاد شوروی سابق در کتاب خود به نام "انقلابی که به آن خیانت شد" به حقایقی در مورد شوروی سابق اشاره می کند که بیانگر نفی تمام اصولی است که مارکسیستها آن را سوسیالیسم می نامند! در فصل «خانواده، جوانان و فرهنگ» در صفحه 172 واقع بینانه  به این نتیجه می رسد که: "... خانواده را نمی توان ملغی کرد، بلکه باید چیز دیگری را جایگزین آن ساخت ..." کاملأ واضح است که در شرایطی که اعضای حزب بلشویک و رهبران آن خانواده های خود را لغو نمی کنند اگر آنان از مردم خواهان لغو خانواده هایشان بشوند بدون شک مردم فقط به آنان خواهند خندید! در صفحه 181 این کتاب در مورد جامعه شوروی سوسیالیستی! چنین آمده است: ".. بعلاوه اشخاصی که صاحب خانه های قشنگ، اتومبیل و چیزهای خوب دیگری هستند امور شخصی (فحشاء) خود را بدون تبلیغات غیر لازم و در نتیجه بدون ثبت در دفاتر دولتی انجام می دهند و فقط در اعماق جامعه است که بار سنگین و تحقیر کننده فحشاء احساس می شود. اما در بخش های فوقانی جامعه شوروی، یعنی جائیکه قدرت و آسایش در هم آمیخته اند، فحشاء بشکل برازنده خدمات جزیی و متقابل در می آید و حتی جنبه "خانواده سوسیالیستی" هم به خودش می گیرد. ما قبلأ از وسنوفسکی در باره اهمیت "عامل اتومبیل حرمسرا" در انحطاط یافتن قشر حاکم شنیده ایم..." در صفحه 176 همین کتاب چنین می آید: " .... بطور مثال در پائیز سال گذشته روزنامه ایزوستیا دفعتأ خوانندگان خود را مطلع ساخت که به اندازه هزاران زن که در خیابان های پایتخت کشور پرلتاریایی خودفروشی می کرده اند، در مسکو دستگیر شده اند! ( مثل اینکه در شووی سابق نیز قوانین جمهوری اسلامی حاکم بوده است!) و در میان دستگیر شدگان، 177 زن کارگر،  92 کارمند دفتری، 5 دانشجوی دانشگاه و نظایر آن وجود داشته اند ... نه، زن در شوروی هنوز آزاد نیست( و هیچوقت آزاد نشد] مساوات کامل در برابر قانون تا کنون بیشتر به زنان قشرهای بالاتر یعنی نمایندگان بوروکراتیک امور فنی، آموزشی و بطور کلی به امور فکری اعطاء شده است تا به زنان کارگر، و زنان روستایی از این مساوات حتی از زنان کارگر کمتر نصیب برده اند ..."
همانطور که می خوانید در حکومت بلشویکی که هنوز کعبه و بتخانه تعداد بسیاری از مارکسیستهای ایرانی و دیگر کشورهای عقب مانده می باشد، همانند رژیم جمهوری اسلامی به جای مبارزه با فقر و اندیشیدن یک راه حل برای تعداد زیادی از جوانان که به دلایل اقتصادی قادر به ازدواج کردن نبوده اند، با معلول که  تعدادی کارگر، دانشجو و کارمند سیاه بخت بوده اند مبارزه می کرده اند و آنان را به زندان می انداخته اند؟ این انسانهای نگونبخت که تازه زنجیر حکومت تزاری بر گردن آنان با زنجیر حکومت بلشویکی عوض شده بود در حکومت بلشویکی اگر شرایط برای آنان بدتر نشده بود بهتر هم نشده بود و در صفحه 185 در مورد ماهیت فرهنگ و ارزش های سوسیالیستی؟! حاکم بر آن جامعه و حکومت چنین می خوانیم: "... چیزهایی مانند میزان معلومات، حقوق، شغل و تعداد ستاره های روی سردوشی نظامی اهمیت بیشتر و بیشتری کسب می کنند، زیرا که اینها به مسائلی از قبیل کفش، پالتوی پوست، آپارتمان، حمام و آن رؤیای دور دست یعنی اتومبیل، ربط پیدا می کنند. صرف عدم توانائی برای اجاره یک اطاق در مسکو هر ساله موجب متارکه زوج های بسیاری می شود. مسئله داشتن اقوام با نفوذ اهمیت ویژه ای کسب کرده است. داشتن یک پدر زن یا پدر شوهری که یک فرمانده نظامی یا یک کمونیست با نفوذ و یا یک صاحب منصب عالیرتبه باشد خیلی بدرد می خورد .. " با خواندن متن بالا آیا شما به یاد جامعه ایران نمی افتید؟ آیا این است سوسیالیسم مارکسیستی؟ آیا براستی ترتسکی بعد از آگاهی از این حقایق از اینکه در تأسیس یک چنین رژیمی نقش مهمی داشته است دچار عذاب وجدان شده است؟ بدون شک نه. زیرا او فرمانده ارتشی بوده است که قیام کارگران در کرونشتاد را سرکوب کرده و آنارشیستها را قتل عام کرده است!
در خاتمه باید گفت که اگر حکومت شوروی سابق را یک نمونه از نوع حکومت غیر افراطی مارکسیستی در رابطه با خانواده و رابطه جنسی بین زن و مرد بدانیم، می توان درک کرد که یک حکومت ناب مارکسیستی تا چه حد محافظه کار و اسلامی است! و سکوت احزاب مارکسیست در این مورد نه تنها یک فرصت طلبی سیاسی بلکه سکوت آنان تحت تأثیر فرهنگ نفی نیاز جنسی و کثیف دانستن این نیاز است. تحت تأثیر هورمون ها و غرایز جنسی، حس مالکیت یک مرد مارکسیست بر زن و دخترش از یک حزب الهی اگر بیشتر نباشد کمتر نیست!
همانطور که سوسیالیسم دولتی مارکسیستی مانعی در برابر سوسیالیسم واقعی است، درک مانیفست از خانواده نه تنها به لغو این بنیاد ارتجاعی منتهی نمی شود بلکه آنرا مستحکمتر می کند! در حالیکه بورژوازی در جهت لغو خانواده حرکت می کند اما مارکسیسم برای به خطر افتادن آن نگران است؟! عملکرد مارکس و مارکسیستها در مورد لغو بنیاد ارتجاعی خانواده مثل تمام موارد دیگر با ادعا و شعار آنها در این مورد مغایرت دارد و در حالیکه آنان تا کنون منشأ هیچ تأثیر و تغییر مثبتی در زندگی بشر نبوده اند اما نظام سرمایه داری آرام آرام و بطور مداوم از راههای مختلف و از جمله ترویج آزادی جنسی، بنیاد خانواده را متزلزل کرده است و بتدریج لغو می کند! از امامزاده مارکسیسم هیچ معجزه ای بر نمی آید!
ترتسکی در پایان صفحه 188 کتاب خود بدرستی چنین می نویسد: " ... همه تجارب تاریخی گذشته، تجاربی جملگی منفی بوده اند و دستکم از رنجبران می طلبد تا نسبت به کلیه قیم های صاحب امتیاز و عنان گسیخته، کینه توزانه بی اعتماد باشند...."
 
-          تمام مطالب داخل پرانتزها و خط کشی زیر مطالب از نادر احمدی می باشند.
-          تمام نقل قولها از کتاب "بیانیه کمونیست" چاپ انتشارات فانوس، ترجمه برهان رضایی در نیویورک  و کتاب "انقلابی که به آن خیانت شد" نوشته ترتسکی ترجمه حسن صبا و مجید نامور چاپ نشر فانوس در تهران است.
 
میتوانیم فرض کنیم کمپ لیبرتی جابجا شده است !
اسماعیل وفا یغمایی


 (1)
 فرض کردن گناه کبیره نیست
 فرض کردن گناه کبیره نیست. این را مطمئن هستم. مطمئن هستم که یکی از تفاوتهای آدمیزاد و حیوانات این است که آدمیزاد میتواند چیزی را فرض کند. فرض خود را در عالم فرض واقعی بپندارد. بعد نتایج فرض خود را قبل از وقوع در عرصه واقعیت، در عالم فرض تماشا کند، بعد برگردد سر جای اولش و حساب و کتاب کند که چی واقعی است یا نیست. چه چیز در آینده اتفاق میافتد یا نمی افتد و خیلی چیزها را بفهمد. مثال میزنم.
فرض کنید ما روزی یک پاکت سیگار میکشیم. فرض میکنیم که نکشیم. روزی شش هفت یورو بطور مادی به نفعمان است . از نظر جسمی هم از خطرات بیشتری ایمن خواهیم بود . در شصت سالگی مجبور نیستیم کپسول اکسیژن به گردنمان آویزان کنیم و نیز کمتر در معرض بیماریهای خطرناک خواهیم بود. یعنی فرض ترک سیگار، واقعیتی را در عالم فرض بما نشان میدهد و بعد از آن ما تصمیم میگیریم که چه باید کرد.
***
 حالا من میخواهم مقوله فرض کردن را بدون اینکه اتهام «ریا کاری» ، «دروغگوئی»، «پدر سوختگی سیاسی و ایدئولوژیک» و چیزهای بدتر از اینها را به کسی یا شخصیتی بزنم در باره «کمپ لیبرتی» و جابجائی سه هزار رزمنده اسیر درون آن که در معرض کشتارند، و شش هفت بار هم در «اشرف و لیبرتی» کشتار شده اند مقوله فرض را بکار بگیرم.
 (2)
 فرض کنیم حرفهای مسئولین مقاومت درست است
 فرض کنیم که تمام حرفهای مسئولین مقاومت، طبعا یعنی مسئولین مجاهدین و شورا و ارتش آزادی و مسئول کل که محور اصلی هر سه قوه است، صادقانه و درست است و این امثال منند که اشتباه میکنند و ایمان و باورشان کم است و:
 فرض کنیم واقعا دارند کوشش میکنند که افراد را جابجا کنند.
 فرض کنیم اساساً در این رابطه خواب و خوراک ندارند.
 فرض کنیم در دستگاه آنان بزرگترین ارزش حرمت جان انسان و کرامت انسانی است.
 فرض کنیم تمام امکانات مادی و معنوی مورد ادعا را از پول و پارلمانترها و و چند میلیون حامی عراقی و عرب و وکیل و وزیر سابق و لاحق و تمام حامیان خارج کشوری و همه و همه را بکار گرفته اند تا این سه هزار نفر را نجات بدهند و از آنجا بیرون بکشند.
 فرض کنیم که در تمام نشریات ورسانه هاشان تا حالا نوشته اند! و هر روز هم مینویسند ! نخستین خواست ما جابجائی و نجات اهالی لیبرتی است.
 فرض کنیم در همین فرانسه خانم رئیس جمهور شورا یک اعتصاب سمبلیک سه روزه برای این جابجائی اعلام کرد و خودش نیز به احترام ساکنان لیبرتی همراه با مسئولین بلند پایه در این اعتصاب شرکت کرد.
 فرض کنیم یک گردهمائی عظیم با حضور ایشان و حامیان بین المللی شان برای نجات ساکنان لیبرتی اعلام شد و از تمام ایرانیان مخالف و موافق خواسته شد که اختلافات را برای نجات سه هزار رزمنده رنج کشیده باید فراموش کرد و برای حمایت از خواست جابجائی وظیفه انسانی و میهنی است در این مراسم شرکت کنند.
فرض کنیم تمام خوانندگان و موسیقیدانان مقاومت بجای ترانه های «کلکسیون» و «ویروس سبز» و سرود تازه برای رهبری، سرودهای دیگری بسازند و در این گردهمائی چند ترانه و سرود در این باره، یعنی نجات اهالی لیبرتی اجرا کنند.
 فرض کنیم حرفهای تمام هوادارانشان درست باشد و من و دیگرانی که نگران کشتار مجدد لیبرتی هستیم بطور ابلهانه ای بدبین هستیم و اشتباه میکنیم.
 فرض کنیم واقعی نبوده و من خواب دیده ام که سالها قبل، بعد از سقوط صدام در جواب سئوال خود در این باره که :
 بنظر من استراتژی ارتش آزادیبخش بعد از سقوط صدام حسین و اشغال عراق تمام شده و باید فکر دیگری کرد.
 از بزرگی پاسخ شنیده ام:  
«این یک استراتژی صحیح بوده و اگر اشتباه کرده ایم باید تماممان در آنجا دفن شویم.»
 فرض کنیم رهبر خاص الخاص انقلاب به این نتیجه رسید که: نباید هزار اشرف ایجاد کرد چون نمیشود، بلکه باید کشتیبان را سیاستی دگر آید و باید عقل و شعور سیاسی را بکار انداخت و از تخیلات سورئالیستی - ایدئولوژیک دست برداشت و راه حل دیگری باید پیدا کرد، و نیز شهامت این کار سترگ را در خود و اطرافیانش و نیز پذیرش انتقاد از خود و اشتباهات را ایجاد کند.
 فرض کنیم و تا میتوانیم فرض کنیم، که سر انجام ساکنان لیبرتی با تمام این تلاشها به میمنت و مبارکی و به کوری چشم شیخ الشیوخ ارتجاع و مزدوران کشتارگرش «سفر خروج» را آغاز کردند و خسته و اما شاد از آن دوزخ کشتار خامنه ای و مالکی بیرون آمدند و در جائی یا نقاطی از این جهان سکنا گزیدند.
 (3)
 فرض کنیم که این فرض ها انشالله به واقعیت پیوست.
اما بعد از آن چه اتفاقی خواهد افتاد؟
 میتوانیم فرض کنیم (هرچند که لازم نیست زیرا به نظر من این یک واقعیت است ولی اشکالی ندارد و میتوانیم باز هم فرض کنیم)
 میتوانیم فرض کنیم تا نقطه جابجائی فرضی و بعد از ماجراهای سال 2003 میلادی و حمله آمریکا و ده یازده سال کشاکش، «قرارگاه اشرف» و بعد از آن «کمپ لیبرتی»، نقطه اصلی اتکا، و محور مرکزی تمام کنش و واکنشهای سیاسی و در شعشعه آن، محور پیشبرد کارهای تشکیلاتی و ایدئولوژیک (برای داخل تشکیلات رهبران) بوده است. کمی مساله را باز میکنم.
 *به نظر من، وجود اشرف و لیبرتی عامل اصلی موجه بودن استقرار رئیس جمهور شورا در خارج کشور، و اختفای یازده ساله رهبری خاص و بخش قابل توجهی از کادرهای ارزشمند مجاهدین (برای مجاهدین) در خارج کشور بوده است.
 *به نظر من همچنین وجود اشرف و لیبرتی عامل موجه بودن و بقای شورای ملی مقاومت و حفظ تشکیلات شورا در خارج کشور و مدد رساننده معنوی و سیاسی شورا در خارج کشور و خوراک فکری و سیاسی رساننده به اعضای شورا بوده است.
 * به نظر من همین مسئله در رابطه با تمام تشکلها و انجمنها و نهادهای وابسته و هر آنچه زائیده آنهاست از شاخه ها تا شاخکها صدق میکند.
 * به نظر من وجود اشرف و لیبرتی و رزمندگان ساکن آن که حتما مورد عنایت و محبت تمامی هواداران مجاهدین و شورا هستند، و گذشته از آن حتی مسئله ذهنی بسیاری از مخالفان و منتقدان شورا میباشند و کسی نمیخواهد آنها به دست ملایان پلید کشته شوند یکی از عوامل خونرسانی به پیکره گسترده هواداران مجاهدین و زنده و بیدار نگاهداشتن آنها و فعال بودن و فعال نگاهداشتن آنها در زمینه سیاسی، تشکیلاتی، مالی و غیره است.
 * به نظر من وجود اشرف ولیبرتی و ماجراهای این ده یازده سال و بخصوص کشتارها و سرکوبهای وحشیانه رزمندگان مظلوم و بی دفاع بدست جنایتکاران خامنه ای و مالکی و وجود عاشوراهای خونین متوالی نه تنها اکثر تضادها را تا حدود بسیار زیادی در درون و بیرون تشکیلات خاموش کرده و سئوالات سیاسی و استراتژیک را موقتا به پس رانده بلکه از بهترین عواملی بوده است که بر سربرخی منتقدان و مخالفان کوبیده شود و با تکیه به شرایط حاد در بسیاری موارد آنان را همدست و همکار مستقیم یا غیر مستقیم جلادان معرفی کند.
 * به نظر من وجود کمپ اشرف و لیبرتی کاراترین کارت در عرصه سیاستهای رهبران در خارج کشور، از شرکت در این پارلمان و آن پارلمان، جلسات و کنسرتها، سخنرانیهای رئیس جمهور شورادر جلسات کثیر الجمعیت، و بمدد نیروی متشکل لیبرتی خود را آلترناتیو خواندن و دارای اعتبار و آینده داشتن بوده است.
به نظر من.... باز هم میتوانم فکر کنم و ادامه دهم اما لازم نیست و تا همین جا میتوان فهمید تا جائیکه به مسئولان مربوطه و زعما و رهبران بر میگردد خوب میفهمند که اشرف و لیبرتی «کارت اعتباری سیاسی اصلی مرکزی» و « ریشه اصلی» است ، و تمامی باقی چیزها جز شاخه هائی که از این ریشه تغذیه میکنند نیست. یعنی شاخساران خارج کشوری برای بقای خود در تمامیت ریز و درشت خود بطور واقعی در حال تغذیه از خون رزمندگان لیبرتی بوده اند و هستند .
 در همین جا(دقت کنید) میتوان دانست چرا هیچگاه بطور جدی با وجود اختفا و انتقال رهبران اصلی، از همان آغاز با شعارهای «کوهها بجنبند ما نجنبیم!»، «بیا بیا!»«اشرف پایگاه استراتژیک»، و دهها شعار مثل این کوششی نه تنها برای جابجائی رزمندگان نشده بلکه هر صدائی در این سودا بلندشده بشدت سعی در خاموش کردنش کرده اند و بر پیشانی صاحب صدا مارک مزدور و واداده وتواب و امثال اینها کوبیده شده.
پذیرش جابجائی لیبرتی و اشرف در نقطه مرکزی و محتوا و بطور مادی و ملموس از آغاز در گرو پذیرش شکست خط استراتژیک جنگ آزادیبخش توسط ارتش آزادیبخش و بسیار اشتباهات دیگر بوده و هست، و نیز در گرو اینکه مسئول اصلی توان بازسازی و پذیرش راهی دیگر را داشته باشد، که تا کنون حتی یک گام هم بسویش برداشته نشده که هیچ بلکه با شعارهای کوبنده و پر طمطراق و بنظر من تهی از حقیقت و تبلیغاتی «موسسان چندم و چندمین»، معلوم نیست «درکجا؟» و به دست «چه کسانی» کوشش شده است همچنان پرچم استراتژیی شکست خورده به هر قیمت برافراشته نگاهداشته شود.
 ***
 اشرف و لیبرتی چه با تانک و توپ و رزمندگان مسلح و جنگاور( چنانکه سابق در رابطه با اشرف و چندین قرارگاه نظامی دیگر این چنین بود)، و چه بدون سلاح بارها مورد تهاجم قرار گرفته و کشتار در پس کشتار، به نظر من، برای رهبر کل و ستونهای تشکیلات، ریشه است و باید ریشه بماند و صد بار دیگر هم که مورد حمله قرار بگیرد این تجمع بعنوان ریشه خونرسان به همه چیز، واقعا همه چیز باید سر جایش باقی بماند و تکان نخورد و هر کس هم در این زمینه حرفی بزند حتما یا مزدور است و یا حرام لقمه، و همین جاست که افراد ضعیف النفسی چون من!،که بقول نگارندگان مقالات محبت آمیز ایدئولوژیک!! (تواب، مزدور، بریده، ناظم، از هضم رابع اطلاعات گذشته و....) متاسفانه دچار این شک میشویم که علیرغم همه چیز «یک چیزی، یک راز تلخ و خونین وجود» دارد «که پنهان است» در باره آن به صدق و راستی سخن گفته نمیشود و بر سر آن (تا کی و کجا) جار و جنجال بر پا میشود که یک قلمش توپخانه صدها مطلب و مقاله ایست که با بدترین توهین ها و دشنامها قلمی شده است. توهینهائی افسار گسیخته از جمله به دست و قلم کسانی که شماری از انها نیز در زمره کسانی هستند که گذران زندگیشان در فرنگستان مرهون وجود لیبرتی است.
(4)
 بعد از جابجائی ریشه یعنی لیبرتی چه اتفاقی میافتد
لیبرتی در کادری که در افق اندیشه و نگاه رهبر قرار دارد «ریشه و کارت اعتباری اصلی» است. من در این شک ندارم. در شرایط کنونی، لیبرتی در نگاه رهبر :
لیبرتی یعنی ایدئولوژی، لیبرتی یعنی تشکیلات، لیبرتی یعنی استراتژی، لیبرتی یعنی تاکتیک، و مهمتر از همه لیبرتی یعنی تضمین کرسی رهبریت و اقتدارعلی الاطلاق و جاودان او تا پایان عمر.
 و بعد از جابجائی لیبرتی است که سئوالات در این زمینه های چهارگانه مثل خورشیدهای غول آسای به زنجیر کشیده شده زنجیر پاره میکنند و بر می آیند و طلوع میکنند وپاسخ میطلبند از سی خرداد تا همین امروز. و در همین نقطه و در پرتو این خورشیدهای برآمده است که در باره پنجمین محور یعنی رهبریت پرسیده میشود:
 - در مقام رهبری مطلق چه کرده ای و چه میخواهی بکنی؟ از کجا به کجایمان اورده ای؟ این رود خروشان خون شهیدان چه چیزی را تغییر داده است؟
 و این بار شاید نوبت رهبر است که در پرتو فضل و بخشش الهی از مقوله فردیت که بیست و چند سال است در پوش صلاحیت خود را مینمایاند و به او امکان هر مانوری را داده، عبور کند و کرسی را واگذارد هرچند که باساخت و بافت کنونی نمیتوان تصور کرد که آیا امکانی برای جابجائی وجود دارد یا باید با همه چیز وداع کرد.
 ***
 به نظر من، بعد از جابجائی لیبرتی نخستین چیزی که روی میز تشکیلات قرار میگیرد ، «ریشه جستن» است. رهبران خوب میدانند هیچ درخت زنده ای نمی تواند بدون ریشه زنده بماند. سالیان دراز این درخت بمدد آتش و سیلابهای پی در پی خون زنده مانده است. درخت این تشکل در خارج از مرزهای ایران و در دوری از خاک حاصلخیز ملی و مردم ایران بگونه ای غیر طبیعی فقط و فقط بر اجساد ما بالیده است و رگ و پی و استخوانهای ما و نسل ما را مکیده است و شاخ و برگ افشانده است. تمام انقلابات عجیب و غریب و تمام بندها از الف تا ی و کوره و غسل هفتگی و صلیب و تنگه و توحید و غیره و غیره در یک نگاه درست و غیر مبتذل چیزی نبوده است جز اینکه ما هر چه بیشتر در خدمت تغذیه این درخت باشیم.
به نظر من، ریشه اگر نه کمپ لیبرتی، بلکه یک ایدئولوژی نیرومند و ارزشمند و یک خط مشی سیاسی درست و یک استراتژی قابل توضیح بود مشکلی پیش نمی آمد که راه حل نداشته باشد، جنبش مدتی کوچکتر میشد ولی نیرومندتر سر بر می آورد، ولی آنها وجود ندارند(که این خود بحثی جداگانه است و به نظر من تشکیلات از این زوایا دچار بحران جدی است که در آینده حتما خود را نشان خواهد داد) جای همه اینها را در حال حاضر لیبرتی پر کرده است.
بعد از جابجائی لیبرتی باید ریشه ای جست. کجاست این ریشه؟ شاید باشد و من خبر نداشته باشم اما اگر متاسفانه چنین باشد که من می پندارم تمام چیزهائی که بمثابه شاخه ها در قسمت سوم نوشته یاد کردم بشدت ضربه میخورند و عذر موجهشان از دست میرود. بدون وجود لیبرتی اکثر موارد بخش سوم قابل توجیه و توضیح نخواهد بود اضافه بر این که:
 با جابجائی لیبرتی رهبر که بنا به ضرورتهائی که خود میداند در اختفاست باید از اختفا به در آید و کشتی را بر پهنه امواجی جدید راهنمائی کند.
 مساله دیگر که خود را نشان خواهد داد، با توجه به تجربه آلبانی، و شماری از افرادی که در فضائی دیگر رفتن از تشکیلات را بر ماندن در تشکیلات ترجیح داده اند و در آینده خواهند داد و برخی از آنها حتما عامل فشار مضاعف برای تشکیلات جابجا شده خواهند شد مشکلاتی جدی در پیش رو خواهد بود که شاید در صورت وقوع، خطر نزدیکتر را برای رهبران نه دیگر منتقدانی نگران و دوستدار رزمندگان امثال من، و دیگرانی چون من، نمایندگی کنند، بلکه کسانی بمیدان خواهند آمد که امروز در درون لیبرتی تنفس میکنند، یعنی مخالفان و منتقدان صف اول، آنانی خواهند بود که سالها در زیر آوارهای رنج و رزم به سودائی دور دست زیسته اند و پوست انداخته اند و در نهایت کار، با کمال تلخی و خشم جهان را آنچنان که میپنداشتند پیش رو نخواهند دید.
 ***
اینجاست که میتوان تا حدودی میتوان چشم اندازها را دید. تاکید میکنم که آرزو میکنم این چنین نباشد و من از تمام امکانات و نقاط روشن و مستحکم پدیده ای که در باره اش صحبت میکنم خبر نداشته باشم و امکاناتی وجود داشته باشد و چیزهائی در جریان باشد که من بی خبرم، امیدوارم با توجه به نتیجه دردناک، این من باشم که اشتباه کرده باشم چون اشتباه یک تن فاجعه بار نیست و تنها دامان زندگی یک تن را میگیرد ولی اگر فرضیات من درست باشد فاجعه بسیار دردناک خواهد بود و بجاست مسئولین امر به آن توجه بکنند که در چشم انداز چه چیزی دارد سر از افق بر می آورد. باز هم تاکید موکد میکنم هر چه میخواهید من و امثال مرا زیر ضرب توهین و بهتان ببرید اما چشم باز کنید و ببینید که در چشم انداز چه چیزی دارد سر از افق بر می آورد.

(5)
 و اما اگرلیبرتی جابجا نشود و فاجعه رخ دهد!
و اما اگر لیبرتی جابجا نشود و فاجعه رخ دهد چه خواهد شد؟. واقعا نمیخواهم در این باره بنویسم . اشاره ای میکنم و میگذرم و باقی را به خواننده وامیگذارم تا بیندیشد.
 رهبر میتواند بازهم به گذر زمان و از این ستون به آن ستون فرج است، دل ببندد و با خود بگوید: وجوه سلبی و منفی ملایان هست؟ بازیهای بین‌المللی هست اما با این توهمات و تخیلات شبه ایدئولوژیک که مهمترین قربانیش در یک برآورد درست اگر توجه شود خود رهبر بوده و هست ، قفل ماندن، در بن بست زیستن و از کف رفتن اعتماد باز هم بیشتردر برابر او خواهد بود، همان اعتماد نیرومندی که او را در سالهای آغاز به اوج برکشید.
اما در وجه فاجعه بار دو فرض پیش روست.
نخست ادامه روند قبلی، فشار، کشتارهای دیگر متوالی، موشکباران و... که دشمنی حکومت آخوندی با ساکنان لیبرتی سی و چند ساله و تبدیل به یک دشمنی سیاسی، ایدئولوژیک، شخصی،و قدرت نمایانه و سنتی شده است و دست بردار نیستند. این روند بازهم تا مدتی تنور فعالیتهای خارج کشور را افروخته نگهمیدارد اما ریزش، خستگی، قربانیان بیشتر و امثال اینها نتیجه خواهد بود که با چنبن وضعی مطمئنا ماه به ماه تعداد هواداران در خارج کشور و حتی در میان هواداران نزدیک کمتر خواهد شد. که واقعا همه از این وضع و این سوگ و عزا ، بدون مشخص شدن راهی و مقصدی روشن خسته شده اند.
دوم فاجعه ای هول انگیزتر است که میتواند در کشتاری گسترده و جمعی و به اسارت گرفتن، با همیاری مالکی - خامنه ای صورت پذیرد و سرانجام بزعم رهبر کربلائی بزرگ را ایجاد کند.
مسئله لیبرتی و ساکنان رنجدیده اش میتواند اینچنین در غوغای جنایت آخوندهای پلید و و بازیهای بین المللی تمام شود. اما این فاجعه نه در کنار عاشورا جای خواهد گرفت و نه مشکلی از رهبران حل خواهد کرد.
در گام نخست شاید جسم تبدیل به جان شده رزمندگان مظلوم، لیست شهیدان را فربه تر کند و ثقل مادی آنان و مسائلشان را برای همیشه از دوش رهبران بردارد و در عوض معنویاتشان! را غنی تر کند! و امکان زهر خند تلخ فلسفی رهبر را در دنیای شگفت و انحصاری اوبر چهره و ریش مخالفان و منتقدان بخیال خودش فراهم آوردکه:
 - دیدید ای بریدگان! و وادادگان! کوفیان !ماندیم و تا نفر آخر جان دادیم.
 و گذشته از حل مساله ساکنان لیبرتی بطور کلی، عواطف را چند صباحی بر انگیزد اما بدون تردید آوار فرونشسته این عواطف پس از خوابیدن گرد و غبارها به نحو بسیار سنگینی بر سر و سرای بزرگان فرود خواهد آمد . در این تردیدی نیست. بیش از این را به تامل و کنکاش خود شما وا میگذارم.
 (6)
 چالشی بین دوجهان و دو نگاه فلسفی
در پایان تاکید میکنم که خوب میدانم:
 اصطکاک و برخورد «اندیشه و نگاه امثال من» با «با اندیشه و نگاه» حضراتی که ایدئولوژی مهر تابان را نگاهبانند [و سالهاست دیگر تبدیل به عادت شده که در زمره ارکان باشند و آن را حق خود میدانند]، اصطکاک و برخورد دو جهان بسیار بسیار متفاوت است.
چالش ، در عمق جنگ دو جهان است و تنهای سیاسی نیست که بار اصلی اش بار فلسفی و شناختی است.
در نگاه کم دامنه امثال من!!، بر این کره کوچک چرخان، حیات فردی موقت انسانی، و حیات ناموقت و دامنه دارتاریخی و اجتماعی مردم ایران(در گام نخست) و دفاع از آن و تمامی چیزهای مربوط به آن، از آزادی و عشق گرفته تا نان و آب و هوا بالاترین ارزش است و حتی مفاهیم معنوی و مذهبی و فلسفی و روحانی بدون اینها برای من فاقد ارزش و اعتبار است و آنها را به زباله دان میاندازم.
 من اگر بخاطر آزادی در بیست ویکسالگی به زندان رفتم و سی و سه سال است که یا از ساکنان همان اشرف بوده ام و یا مسافر غربت، به سهم و توان خود بخاطر کمک کردن به قسمت کردن نان و آب و شادی و بوسه بود و هست، ومنجمله باور دارم شهید کسی است که بخاطر تقسیم اینها میجنگد و میمیرد و در این راه حیات شخصی خود را فدای نان و آب و شادی دیگران میکند، نه اینکه مثلا خدا را شاد کند که او بی نیاز است و آفریننده هستی را وامدار شهادت خود کردن عین حماقت وخودخواهی و گنده دماغی آخوندی است. اگر من چیزی هم در رابطه با ساکنان لیبرتی مینویسم در این رابطه و در پهنه این افق است .
 و میدانم درتفکر مقابل:
 حرکت تکاملی(مورد نظر شما البته) و حفظ ارزش برتر که معیارش رهبرعلی الاطلاق است نقطه اصلی وبر جسته است و در راه تکامل مورد نظر و مصنوع دستگاه شما با چنین معیاری چنانکه تا بحال دیده ایم و هنوز هم می بینیم جان آدمی همینقدر میارزد که فدا شود، و پشیزی بیش نیست و پشیزی ارزش ندارد. این چیزیست که سالهاست دارد اثبات میشود .
 (7)
 ما با انتخاب شما برای قربانی شدن سر جنگ نداریم
سرنوشت هرکس و روش هرکس به انتخاب آزاد او بر میگردد. البته من اعتقاد ندارم که انتخاب تمام ساکنان لیبرتی در شرایط حاضر انتخابی آزادانه و آگاهانه است. «تحمیل جبر شرایط»، «قدرت روحیه جمعی» اعمال شده، و «فضای ایجاد شده عاطفی و ایدئولوژیک» که دائما در کوره آن دمیده میشود معنای انتخاب آزاد را خدشه دار میکند.
اما در هر حال ما با انتخاب و جهان شما سر جنگ نداریم بلکه آنرا توضیح میدهیم و نقد میکنیم ورد میکنیم واین چالش نظری حق مسلم ماست.
در رابطه با باورهای شما بخودتان مربوط است که چه میخواهید بکنید اما من و ما نه پنهانکاری بلکه صداقت و راستی می طلبیم.
اگر بر پایه آنچه نوشتم نظر من نادرست است امیدوارم کارکردهای جدی شما در نجات رزمندگان و چاره جوئی شما برای نجات این تشکل که متعلق به ملت ایران بود آغاز شود و اگر متاسفانه نظر من درست است لطفا به آشکار اعلام کنید همینطور است که:
 ما و تمام رزمندگان تصمیم داریم بر این سودا در لیبرتی بمانیم و تا نفر آخر کشته شویم.
اینچنین مطمئن باشید که من دیگر مطلقا در این باره نه خواهم اندیشید و نه خواهم نوشت و به احترام صداقت شما با اندوه و تاثر کلاه از سر بر خواهم گرفت هر چند که اگر این فاجعه انسانی( و نه سیاسی، چون این فاجعه دارای ارزش سیاسی جز در جمع خودتان و هوادارانتان نخواهد بود) اتفاق بیفتد مطمئن باشید داوری روزگار و تاریخ ایران بخاطر انتقال این تجربه به نسلهای آینده که بانام و کارکرد «شما رهبران» تا ابد ممهور خواهد بود در راه است.
 مطمئن باشید هیچ چیز نهان نخواهد ماند، اسناد، کتابها، فیلمها و... در آینده نه بخاطر شما بلکه بخاطر شناخت حقیقت قطعه بسیار خونینی از تاریخ ایران سخن خواهند گفت، مطمئن باشید و شک نکنید که سیمای واقعی تک تک شما را فارغ از هر آرایش و نور پردازی مثبت یا منفی سیاسی و ایدئولوژیک به تماشا خواهند گذاشت و جای واقعی شما را فارغ از چیزی که شما میاندیشید و چیزی که پیروان شما میاندیشند تعیین خواهند کرد. این را تاریخ بارها اثبات کرده است.
 آخر چو فسانه میشوی ای بخرد
 افسانه نیک شو نه افسانه بد
 با امید و آرزوی شکست طرحهای جنایتبار آخوندهای حاکم بر ایرن و نجات ساکنان لیبرتی
 اسماعیل وفا یغمائی
۲۵ ژانویه ۲۰۱۴ میلادی

تاملی بر ظهور و رشد عصر روشنگری در تاریخ و تمدن انسان - بخش۹ نسخه ۱
چراجهان اسلام از عصر روشنگری محروم مانده است؟
کاظم رنجبر

 
ظهور  اندیشه های فلسفی سیاسی در اروپا  در راستای  جدائی دین از سیاست .
 
 Renaissance   -
 رنسانس ، یا انقلاب نوزائی  فرهنگی و علمی در اروپا ، در تقابل با جهل و خرافات و استبدا د دینی و جنگهای مذهبی در این قاره . ماخذ (1)
 
مظهر دوره رنسانس این تابلو نقاشی شده توسط  لئونارد و داونچی  با عنوان :ویتروین :Uomo  Vitruviano به احتمال قوی  در سال 1487  این اثر را  داوینچی  در رابطه  اعضای بدن و تناسب آنان با اعضای دیگر را نشان می دهد . به عبارت دیگر  جامعه بشری یک سازمان زنده  و در تناسب و رابطه  با سایر اعضای  دیگر است . ما ایرانیان را بیاد شعر معرف  سعدی می آندازد :  بنی آدم  اعضای یک دیگرند ...چو عضوی بدرد آورد روزگار  دگر عضو ها را نماند قرار .
این مقاله  به گرامی داشت  خاطره  رهبران  انقلاب مشروطیت ایران ، سرآغاز انقلاب  فرهنگی ، سیاسی ،  جامعه ایران  به عبارت دیگر سر آغاز  رنسانس و نوزائی جامعه ایران  در راستای استقرار  آزادی و دموکراسی ، و جدائی دین از سیاست  تقد یم همو طنان گرامی ایرانی و ایران دوست می شود .
                                                           *                         *                               *
 
ظهور یک هویت اروپائی . عصر رنسانس .
ماخذ (1)
 
اروپائیان صاحب  علم و دانش میدانستند  که از منظر جغرافیائی  در قاره ای بنام : اروپا  زندگی می کردند ، که با سایر قاره ها  چون آسیا و آفریقا  فرق دارد . در حالیکه برای اکثریت ساکنین  اروپا ، کلمه اروپا  به گوششان آشنا نبود . به عبارت دیگر ، آنان در دنیائی  محدود خود  در شهر و روستا  و حداکثر  ایالت  خود را می شناختند و خود را ساکن آن محدوه جغرافیائی خود میدانستند و دنیای شان نیز به این منطقه محدود می شد . در این زمان  تعداد معدودی  از ساکنان اروپا  به خواندن و نوشتن  آشنائی داشتند .  روحانیون مسیحی  با مردم  عادی ، تنها با هویت مسیحی  پیرو مسحیت  و باور های دینی  آنان صحبت می کردند . دنیای مردم عادی  از منظر فرهنگی  در باور های دینی  محدود می شد . برای روحانیون مسیحی ، مردم عادی  «گله گوسفندانی و حیواناتی بودند ، و روحانیون چون چوپانان  وظیفه داشتند که این گله های گوسفندان و حیوانات اهلی را ، به راه حضرت مسیح هدایت بکنند ». مثل  مسلمانان   اغلب بیسواد امروز  که دنیای هستی فردی و اجتماعی شان  در باور های داستان های مذهبی  و تبعیت مطلق ازدستورات دینی  فلان روحانی و فلان مجتهد ، خلاصه می شود .
اروپائیان  قبل از رنسانس  آگاهی کامل  از هویت فرهنگی و تاریخی خود نداشتند . شعور و آگاهی فرهنگی  اروپائیان از زمان رنسانس شروع شد . بنا به گفته و نوشته  مورخ انگلیسی(Édouard Hall 1498-1547 ) در عصر رنسانس کلمه اروپا  وارد زبان های مردم عادی شد . در حقیقت تبدیل به یک هویت فرهنگی گردید .
 
رسمیت یافتن زبان توده  ساکنان اروپا :
 
در اوایل  سال 1492 – آنتونیو دو نبریژا (Antonio de Nebrija )  استاد  زبان اسپانیا  و دستور زبان اسپانیا ،  اولین کتاب  دستور زبان اسپانیا را به ملکه  ایزابل دو کاستی (Isabelle de Castille )متولد 1451 مرگ 1504  را معرفی کرد و این اثر را بایک جلد کتاب لغت  زبان اسپانیائی را تکمیل  کرد و به ملکه  تقدیم نمود .  در سال 1539  فرانسوا اول پادشاه فرانسه  با فرمان معروف خود در تاریخ  فرانسه بنام فرمان : Villiers-Cotterits زبان فرانسه را زبان رسمی در فرانسه اعلام کرد .از این تاریخ  در فرانسه ، زبان فرانسه  در مکاتبات  اداری ، دادگاه ها  و امورقضائی  زبان رسمی  شناخته شد  و جای زبان لاتین را گرفت . پادشاه فرانسه در قصر فونتن بلو  :Fontainebleau –کتابخانه سلطنتی خود را  مستقر می کند .
کارهای پژوهشی  زبان شناسان متخصص در زبان فرانسه  در مجموعه  نهادها ، این امکان را  به زبان فرانسه میدهند  که این زبان تبدیل به زبان توده مردم  بشود . در حالیکه  این زبان  سابق در انحصار  روحانیون بود و مردم عادی به زبان های محلی خود مکالمه می کردند . (مثل ایران امروز )
استادان  زبان و تاریخ در فرانسه آن عصر  این امکان رشد  را به  زبان فرانسه می دهند که این زبان تبدیل به زبان ملی   مظهر  وحدت ملی بشود و دربین ملت رشد بکند . باوجود این تا انقلاب کبیر فرانسه  یعنی تاسال 1789  زبان توده مردم زبان محلی بود .
در فرانسه این سخن رایج است که می گویند :متفکرین دوره رونسانس در فرانسه  به تمدن و فرهنگ یونان قدیم  توجه بیشتر داشتند  و همین امر باعث پیدایش  اندیشه انسانگرائی و احترام  به حقوق انسانی در فرانسه شد . اندیشه های  قرون وسطی  نیز جایگاه خود را داشت . بخشی از این فرهنگ و اندیشه ها  توسط بخشی از  فرهنگ  قرون وسطی  توسط :Boèce, Isidore  در شهر Séville  اسپانیا  همین امروز هم نگهداری می شوند . آثار افلاطون  در دربار  امپراطور شارلمانی ( با وجود اینکه خود شلرلمانی به حد کا فی  به خواندن و نوشتن مسلط نبود )  مورد توجه  متفکریبن  دستگاه حکومتی  قرار می گرفت . بنا به گفته :Régine Pernoud- رژین پرنو مورخ معروف  متخص عصر  قرون وسطی  متولد 1909 مرگ 1998 ) عصر رنسانس  در حقیقت  تقلیدی از عصر باستان  بود . چون متفکرین  عصر رنسانس بر این باور بودند که عصر باستان  به مرحله  تکاملی  بلوغ فکری و فرهنگی رسیده بود .
آنچه که واقعیت داشت این فرهنگ باستان  بخاطر بیسوادی  اکثریت  جامعه آن عصر ،  این آثار  انحصارا در اختیار روحانیون کلیسا بود و آنان مایل نبودند که توده مردم به شعور و آگاهی فرهنگی و اجتماعی برسند . ولی از قرن سیزدهم ،  همین فرهنگ یونان باستان  به مدارس شهری و دانشگاه های آن عصر نفوذ کرد . از این طریق  آشنائی به فرهنگ یونان باستان  از انحصار روحانیون خارج شد . فرانسیسکو  پترارک (Francesco Petrarcca- متولد 1304 مرگ 1377) شاعر  انسان دوست ایتالیائی  و دوستانش  توانستند  با آثار خود اندیشه های انسان دوستانه  فلاسفه یونان باستان را  گسترش و غنی سازند .
 
باستان  شناسی  امکان شناخت  هنرهای مجسمه سازی و تزئینی  شد و در نهایت  شناخت این فرهنگ  باعث گسترش  شناخت آثار سایر متفکران  یونان و لاتین گردید . این شناخت ابتدا از ایتالیا  شروع شد  و بعداً در اروپا گسترش یافت . این فرهنگ  باستان اروپائی  توانست  فرهنگ های معاصر خود در اروپا را اشباع کرده و تحت شعاع  خود قرار بدهد ، واز بطن این فرهنگ ، رشد فلسفه انسانگرائی در اروپا  پایه گرفت .   فلاسفه و متفکران  انسان گرا  چون :
- Erasme- متولد 1469- مرگ 1536  فیلسوف و انسانگرای هلندی.
- Thomas More  متولد 1478-مرگ 1535 سیاستمدار و انسانگرای انگلیسی .محکوم به مرگ بخاطر اندیشه های  اش .
- Guillaume Budé- متولد 1467- مرگ 1540انسانگرای  فرانسوی و متخصص  فرهنگ و تمدن یونان باستان و سیاستمدار و بنیانگذار  کتابخانه ملی  در فرانسه . پایه گذار  کالج (دانشسرای عالی ) معروف فرانسه  .
اختراع صنعت چاپ و تاثیر آن در گسترش  اندیشه های علمی و فلسفی در اروپا .
یکی از اختراعات ایکه  بر رشد  شعور و آگاهی  انسان  در دوران رنسانس  تاثیر عمیق گذاشت ، اختراع صنعت چاپ و تکامل آن  توسط  گوتنبرگ  درسال 1450 بود . اولین  اثری که در اروپا در سال 1455  به چاپ رسید ، انجیل کتاب دینی  مسیحیان بود .  البته اولین آثار چاپ شده در راستای تبلیغات دینی کلیسا  ، کتاب های دینی بودند . قبل از اختراع  صنعت چاپ  امکان انتشار  کتاب و مقالات و مطلب  نوشته شده  در نسخه های متعدد  وجود نداشت . اغلب  روحانیون  مسیحی  کتاب های دینی را با دست نوشته  کپی میکردند . لذا ، از این جهت  نه تنها  تعداد انتشارات  محدود بود  بعلاوه  ، انتشارات  در زمینه های  دینی و تبلیغ  باورهای دینی  بود .(تبلیغ خرافات  دینی مثل ایران امروز ) . بعلاوه زبان رایج  این دست نوشته ها  زبان لاتین بود ، لذا این نوشته ها  مخصوص و محدود به قشر  معدود و مسلط به زبان لاتین بود .دانشگاه ها  حق انحصاری  چاپ و انتشار نوشته های استادان  خود را داشتند .
 
در این عصر دانشگاه های  معروف اروپا  چون دانشگاه پاریس  در فرانسه ، دانشگاه  بولونی (Bologne ) در ایتالیا  دانشگاه  سالامانک (Salamanque ) در اسپانیا ، دانشگاه های  آکسفورد و کمبریج در انگلستان   انحصار تعلیم و تفسیر  علم را برمبنا و روش اسکولاستیک  روش متکلمین  تدریس می کردند . دروس حقوق والهیات  بخش مهم و رشته اساسی تدریس در دانشگاه ها بود .
مفهوم مکتب اسکولاستیک
این مکتب در دوره تسلط کلیسا بر جامعه اروپایی رشد چمشگیری داشت. در واقع نفوذ کلیسا در امور  آموزش و پرورش  را نشان می‌دهد مثلاً در مورد چرخش خورشید بر دور زمین یا بسط تئوری افلاطونی نقش بسزایی داشت. افکار کلیسا به نحو دلخواه از تسلط بر آموزش و پروش گسترش پیدا می‌کرد که دخالت گسترده دین در سیاست را نشان می‌داد یعنی پایه تفکرات جامعه اروپایی مذهبی بود.   (توضیح کوتاه  در رابطه با اسکولاستیک اسلامی در زیر.*)
در حقیقت قبل از اختراع صنعت چاپ  علم و دانش  در انحصار روحانیون بود از آنجائیکه اکثریت جامعه  به اندازه کافی  به خواندن و نوشتن  تسلط نداشتند ، نه تنها به زبان لاتین آشنائی نداشتند  ، همچنین از علم و دانش و تفکرات علمی محروم بودند .  اختراع صنعت چاپ  این انحصار را شکست و با چاپ و انتشار کتاب  اقشار مختلف جامعه  به خواندن و نوشتن  به مرور مسلط می شوند  . به عنوان نمونه  کتاب : Imago mundi ( تصویر جهان – درزبان لاتین ) نوشته :Pierre d’Ailly که در سال 1410  نوشته شده است  درسال 1478 از طریق صنعت جدید چاپ  منتشر می شود . همین اثر  یکی از  اسناد  اساسی  شناخت جغرافیا  برای  کریستف کلمب و سایر دریا نوردان  در راستای کشف  دنیای جدید  می شود .
آثار چاپ شده  و مطالعه آن  از طرف  بخشی از  باسوادان  جامعه ، رابطه طبقاتی و ارزش های سنتی جامعه را بهم میزند . به عناون مثال در دانشگاه  پاریس ، دانشکده  هنرهای زیبا  از منظر پرستیژ و اهمیت و اعتبار  ، دانشکده الهیات  را پشت سر می گذارد و جلو میزند . در این عصر  بر تعداد کتابخانه ها  افزوده می شود . در فرانسه  پادشاهان در  کاخ ها و قصر های سلطنتی صاحب  کتابخانه های معتبر و با ارزش می شوند .
تاثیر اختراع  صنعت چاپ  در دستگاه  کلیسا و قدرت مسلم وبلا منازع پاپ وسازمان  مسحیت را  در جامعه اروپا  بهم میزند و در نهایت  زمینه اصلاحات  دینی در قرن پانزدهم  ظهور یافته  بود  علنی می شود .همچنین در  عصر رنسانس  در اروپا ، یک جنبش ضد یهودیت نیز  ظاهر می شود .
در قرون وسطی  اغلب پیروان  و مئومنان مسیحی ، به انجیل کتاب دینی خودشان ،  نوشته شده در زبان مادری شان  دسترسی نداشتند .(مثل ایرانیان مسلمان  تحصیل کرده  امروز ، که حتی  قران ترجمه شده به زبان فارسی را  در هزاره سوم هم از منظر منطق عقلی و علمی  مطالعه و تحلیل و تفسیر نکرده اند  و نمی کنند  - تاکید  از نویسنده ) .
ترجمه انجیل به زبان ساده  برای فهم مردم  عادی و کم سواد از طرف کلیسا کاتولیک  قدغن بود . با اختراع  صنعت چاپ  این شرایط کاملا عوض شد . کلیسای مسیحیت  اینبار نمی توانست  مخالف انتشار  انجیل  در زبان توده مردم بشود .اولین ترجمه  انجیل در زبان توده مردم  توسط  پرتستانها ، و در زبان انگلیسی  برای  انگلیسی زبان ها توسط :William Tyndale – درسال 1537  وبرای ایتالیائی ها  توسط :Giovanni Diodati  درسال 1607 و در زبان فرانسه برای فرانسویان  توسط :Lefèvre d’Etaples درسال 1530 چاپ و منتشر شد .
 
                                       *                           *                              *
جنبش اصلاحات دینی  پروتستانتیسم  در اروپا .
 ادامه دارد .
پاریس 25 ژانویه 2014
 اقتباس بطور خلاصه و یا کامل ، با ذکر نام  و ماخذ  کاملا آزاد است . 
 
ماخذ (1) http://fr.wikipedia.org/wiki/Renaissance
 
-----------------------------------------------------------------------------------------------------------------
(توضیح کوتاه  در رابطه با اسکولاستیک اسلامی .*)
* اسکولاستیک اسلامی
 
با گسترش اسلام و دخالت این دین در سیاست تفکرات دینی در نظام آموزشی کشورهای اسلامی به طور خیره کننده‌ای در بست در خدمت این دین قرار گرفت و تا جایی پیش رفته است که پطروشفسکی  در کتاب   اسلام در ایران  در فصل جداگانه ای  به این موضوع  با نام  اسکولاستیک اسلامی پرداخته است .
 اختراع صنعت چاپ  این انحصار  را شکست  و با چاپ و انتشار  کتاب ، اقشار مختلف  توانستند  به خواندن و نوشتن مسلط بشوند  بی جهت نبوددر ایران وقتی ایرانیان وطن دوست و روشنفکر وقتی که اقدام به تاسیس مدارس جدید به سبک اروپائی کردند ، روحانیون  مرتجع  و غرق در خرافات و در عین حال دنیا پرست که با بیسوادی عمومی ملت  به مقام و منزلت رسیده بودند و همین امروز هم قدرت انحصاری حکومت در ایران  با اندیشه های خرافی در اختیار دارند ، مخالف  تعلیم و تربیت عموم ملت  خصوصا زنان و دختران ایران بودند و هستند.
 
 به قلم : کاظم رنجبر ، دکتر در جامعه شناسی سیاسی .