نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۰ بهمن ۱۶, یکشنبه

حزب توده از سقوط رضاشاه تا پس از انقلاب

به روز شده:  05:41 گرينويچ - شنبه 04 فوريه 2012 - 15 بهمن 1390

از اعضای حزب توده
حزب تودۀ ایران با فکر اصیل ایرانی و به ابتکار عده‌ای از آزادی‌خواهان مترقی و شخصیت‌های ملی و همراهی برخی عناصر مارکسیست؛ پا به حیات گذاشت
از دهه ۱۳۲۰ تا پس از "انقلاب اسلامی" بود. او چند سال پس از انقلاب به همراه شماری از همفکرانش از حزب توده جدا شد. آقای امیرخسروی در مصاحبه نوشتاری با بی‌بی‌سی فارسی از تأسیس حزب تا دستگیری رهبران و کادرهای آن در سال‌های پس از انقلاب سخن گفته است.
- آقای بابک امیرخسروی حزب توده حزبی برخاسته از نیروهای سیاسی درون جامعه بود یا حزبی که بر اساس دستورات کمینترن در قالب جبهه‌های ملی ضدفاشیستی جنگ جهانی دوم پدید آمد؟
من به این پرسش در نوشته‌های خود، به ویژه در کتاب "نظر از درون به نقش حزب تودۀ ایران" به تفصیل پرداخته‌ام. مطالعات من و گفتگوهایم با برخی از پایه‌گذاران مؤثر حزب توده، نظیر ایرج اسکندری و اردشیر آوانسیان، مرا قانع ساخته است که با اطمینان بگویم که حزب تودۀ ایران واقعاً به دست ایرانی، با فکر اصیل ایرانی و به ابتکار و رهبری عده‌ای از آزادی‌خواهان مترقی و شخصیت‌های ملی و همراهی برخی عناصر مارکسیست و کمونیست؛ با برنامه‌ای دموکراتیک و مترقی اصلاح‌طلبانه (رفرمیستی)؛ حزبی ملتزم به قانون اساسیِ مشروطه و فعالیت در چارچوب آن، برای تحقق خواسته‌هایش، پا به حیات گذاشت.
ایرج اسکندری دو ماه پیش از درگذشت‌اش، در مصاحبه با زنده‌یاد فریدون آذر نور و من، پس از شرح چگونگی تشکیل حزب، که فکر و اندیشۀ ساختار و سمت‌گیری‌های آن (حتی گزینش نام "توده" نیز از اوست) می‌گوید که از همان زندان رضاشاه میان آنها (از جمله رضا رادمنش، محمد بهرامی، خلیل ملکی، مرتضی یزدی و عباس نراقی)، موضوع تشکیل حزب پس از آزادی از زندان، در همان چارچوبی که در بالا به آن اشاره کردم، مطرح بوده است. اسکندری پس از این توضیحات چنین شهادت می دهد: «من این‌ها را می‌گویم تا دانسته شود، این که در آن موقع می‌گفتند حزب را گویا شوروی‌ها تشکیل داده‌اند، ادعای نادرستی بوده است».
هیچ یک از اینها نه عضو حزب کمونیست بودند و نه به طریق اولی با کمینترن رابطه داشتند تا احیاناً حامل رهنمودی از سوی آنها باشند. از گفته‌های او و مصاحبه‌اش با ما، کاملا پیداست که نه او و نه دیگر دست‌اندرکاران تشکیل حزب، کوچک‌ترین ارتباطی با شوروی‌ها و به ویژه کمینترن نداشتند. دو نفر از کسانی که به خاطر سوابق عضویت در "حزب کمونیست ایران" از سابق با کمینترن ارتباط داشتند (اردشیر آوانسیان و رضا روستا) آن زمان هنوز در تبعید به سر می‌بردند و در گام‌های نخستین و در رای‌زنی‌ها و گفتگوهای آغازین نقشی نداشتند. تمام اقدامات اولیه برای تشکیل حزب بر محور و به ابتکار ایرج اسکندری و یارانی نظیر عبدالحسین نوشین پیش می‌رفت.
اسکندری یکی از ۱۵ نفر اولیه‌ای بود که بلافاصله پس از آزادی از زندان در سوم شهریور ۱۳۲۰، دست به کار تدارک تشکیل حزب می‌شوند. جلساتی تشکیل می‌شود و طی آنها اندیشه ایرج و همفکران او برای تاسیس "حزب تودۀ ایران" با ساختاری دموکراتیک و ملی، مورد پذیرش قرار می‌گیرد. سلیمان محسن اسکندری (عموی ایرج) را نیز به دلیل وجهه ملی و اعتبار سیاسی‌اش، و به پیشنهاد ایرج اسکندری به همکاری دعوت می‌کنند. و این چنین در مهرماه ۱۳۲۰ جلسۀ موسسان حزب در منزل سلیمان میرزا تشکیل می‌شود .
"از جمله شرکت کنندگان اولین جلسه حزب توده که ایرج اسکندری به یادداشت سلیمان میرزا اسکندری، رضا رادمنش، عبدالحسین نوشین، محمد بهرامی، عبدالقدیر آزاد، میرجعفر پیشه وری، ابوالقاسم موسوی، اسماعیل امیرخیزی، علی امیرخیزی و عباس اسکندری بودند." "
رضا روستا که تازه از تبعید برگشته بود، در این جلسه حضور می‌یابد. از جمله شرکت‌کنندگان که ایرج به خاطر داشت: سلیمان میرزا اسکندری، رضا رادمنش، عبدالحسین نوشین، محمد بهرامی، عبدالقدیر آزاد، میرجعفر پیشه‌وری، ابوالقاسم موسوی، اسماعیل امیرخیزی، علی امیرخیزی و عباس اسکندری را می‌توان نام برد.
اردشیر آوانسیان پس از مراجعت از تبعید و آگاهی از تشکیل حزب، تنها کسی بود که معتقد به تشکیل حزب کمونیست ایران بود. وی در خاطرات شفاهی‌اش که در مسافرت من به ایروان در شهریور ۱۳۶۵ نقل کرده است، موضع خود را چنین بیان کرد: «وقتی وارد تهران شدم با روستا و اسکندری ملاقات کردم. هیچ رفیقی از کمینترن و یا شوروی نیامد مرا ببیند. من هیچوقت از کمینترن سوال نکردم که این حزب توده را که تشکیل داده‌اند آیا خوبست یا بد؟ اول گفتم حزب توده کار خبطی است. ولی فکر کردم دیدم کار درستی است. و رفتم دنبال تشکیل "کروژوک‌های مارکسیستی" که تا کنفرانس اول و انتخاب کمیتۀ مرکزی ادامه داشت.»
اسناد حزب کمونیست اتحاد شوروی و ک.گ.ب که پس از فروپاشی آن به دست پژوهشگران افتاده، نشان می‌دهد که کمینترن کاملا از تشکیل حزب بی‌خبر بوده است. ولی هنگامی که اطلاع می‌یابد، از آن حمایت می‌کند. دربارۀ ناوارد بودن نظریۀ "جبهۀ ضدفاشیستی" و رهنمودهای کمینترن دراین راستا، باید در نظر داشت که این تزها برای کشوری صادق بود که در آنجا حزب کمونیست وجود داشته و فعال بوده است.
از چنین خاستگاهی است که حزب کمونیست، با همکاری سایر نیروهای آزادی‌خواه و ضدفاشسیت دست به تشکیل جبهه گسترده‌تری می زند. "حزب کمونیست ایران" در همان دهه‌های بیست و سی میلادی در زمان رضا شاه منحل شد. قاطبۀ رهبران آن از جمله دبیرکل آن (سلطان‌زاده) در شوروی (سابق) به دستور استالین کشته و نابود شدند. چند نفر از کادرهای آن نظیر رضا روستا و اردشیر آوانسیان و میرجعفر پیشه‌وری، شانس آوردند که به زندان رضاشاه افتادند و جان سالم به در بردند. غیر از پیشه‌وری، هیچ یک در تشکیل حزب حضور نداشتند.
- حضور تعدادی از اعضای حزب کمونیست ایران و اعضای ۵۳ نفر در گرایش حزب توده به سوی حزب کمونیست شوروی چه نقشی داشت؟
"پنجاه و سه نفر"، نه یک حزب و تشکل بود، نه برنامه و کارپایه‌ای داشت. کلاً جوانان و روشنفکران مترقی یا چپ دموکرات ـ ملی بودند که به تدریج در آن وانفسای فضای بستۀ دوران رضاشاه، دورِ مجلۀ دنیا به رهبری زنده‌یاد دکتر تقی ارانی، گرد آمده بودند. هستۀ مرکزی مجله هم، تقی ارانی و ایرج اسکندری و بزرگ علوی بودند که هیچکدام عضو حزب کمونیست نبودند.
تقی ارانی
بی تردید ارانی یک مارکسیست بود که از طریق مجله دنیا افکار چپ را ترویج می کرد
در میان ۵۳ نفر، کامبخش بود که به طور مسلم با کمینترن رابطه داشت و کارهایی می‌کرد که ربطی به ۵۳ نفر نداشت و روح آنها بی‌خبر بود و انصافاً نباید به حساب این عده گذاشت. از اسناد چنین برمی‌آید که دکتر ارانی ملاقات‌هائی با رهبران "حزب کمونیست ایران" در اروپا داشته و نیز سفری به مسکو کرده است.
بی‌تردید تقی ارانی یک مارکسیست دانشمند و آگاه بود و از طریق مجلۀ "دنیا"، با ظرافت افکار چپ و مترقی را رواج می‌داد. می‌توان گفت که این پیش‌زمینه‌ها و این افراد در روند گذار "حزب تودۀ ایران" از حزبی چپِ اصلاح‌طلب به سوی حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بسیار موثر بوده است. ولی نه دراسناد کنگرۀ اول حزب توده ایران (۱۰ مرداد ۱۳۲۳) و نه حتی در کنگرۀ دوم (۵ اردیبهشت ۱۳۲۷)، سخنی از مارکسیست ـ لنینیست بودن حزب در میان نیست.
تا آنجا که به خاطر دارم، حدود سال۱۳۳۰شمسی در یک سند تحلیلی درون حزبی، برای اولین بار حزب تودۀ ایران به مثابه حزبی مارکسیست ـ لنینیست، بیان می‌شود. البته این سند رسمیت نداشت تا اینکه در پلنوم وسیع چهارم که در سال ۱۳۳۶در حومۀ مسکو در خانۀ ییلاقی استالین برگزار شد، از سوی این ارگان رسمی مورد تائید قرار گرفت. تردیدی نیست که حزب تودۀ ایران سالها پیش از آن، به ویژه پس از حادثۀ ۱۵ بهمن ۱۳۲۷، کارکرد و خویشکاری یک حزب کمونیست لنینی را در عمل داشته است.
اما شیفتگی به شوروی، حتی پیش از آن تاریخ در میان توده‌ای‌ها راه یافته بود؛ که علت اساسیِ و عمیق‌تر دیگری داشت. آنچه به طور کلی در این راستا می‌توان گفت این است که چه ۵۳ نفر و چه قاطبۀ پایه‌گذاران حزب توده، مثل بیشتر ملیون ایران، به اتحاد شوروی، چونان دولتی برآمده از انقلاب اکتبر۱۹۱۷ می‌نگریستند، و به آن احترام و اعتقاد صادقانه و بی‌پیرایه‌ای داشتند.
برای فهم درست مسئله باید موضوع را در برش زمانی ـ مکانیِ آغاز دهۀ ۱۹۲۰ و کوران جنگ جهانی دوم ضدفاشیستی قرار داد. ایرانیان آن زمان و حتی نسل‌هایی پیش‌تر از آن، احیای استقلال تقریبا از دست‌رفتۀ ایران در آغازدهۀ ۱۹۲۰ را، مدیون انقلاب فوریه و اکتبر۱۹۱۷ روسیه می‌دانستند؛ که درپیِ آن، با بستن قرارداد دوستی ایران و روسیۀ شوروی در ۱۹۲۱، به سلطۀ تزاریسم و ستم‌ها و تجاوزهای دوره تزاری پایان داد. همۀ ملیون و آزادیخواهان ایران بدان واقف بودند و به صداقت و دوستی شوروی باور داشتند.
گواهی بر این واقعیت، نامۀ دکتر مصدق به ماکسیموف، سفیر شوروی در مرداد ۱۳۲۳ است که در آن از جمله می‌نویسد: «آقای ماکسیموف... علاقۀ من به شما از نظر مصالح ایران است و چنانچه در مجلس علناً اظهار داشتم، گذشتۀ شما ثابت کرده است که هر وقت دولت شوروی از صحنۀ سیاسی ایران غایب شده است، روزگار ایران تباه گردیده است...»
"ایرانیان آن زمان، احیای استقلال از دست رفتۀ ایران در آغازدهۀ بیستم را مدیون انقلاب فوریه و اکتبر۱۹۱۷ روسیه می دانستند؛ که در پیِ آن، با بستن قرارداد دوستی ایران و روسیۀ شوروی در ۱۹۲۱، به سلطۀ تزاریسم و ستم ها و تجاوزهای تزارها پایان داده بود"
البته روزی که دکتر مصدق این سخنان را با صداقت می‌گفت، نه او و نه کس دیگر، خبر نداشت که چند سال پیش از آن، در سال‌هایِ ۱۹۳۹-۴۰، مولوتف، وزیر امور خارجه استالین، در پایتخت آلمان، بر سر تقسیم جهان، با ریبنتروف وزیر خارجه هیتلر، قرارداد تقسیم جهان را امضا کرده بودند که ایران در تمامت آن، در قلمرو و منطقه نفوذ جهانی شوروی قرار می‌گرفت. خوشبختانه با حملۀ آلمان به روسیه، و فرجام دیگری که جنگ جهانی دوم یافت، این قرارداد از ارزش افتاد.
علاقه و احترام پایه‌گذاران حزب توده ایران به شوروی گذشته از ملاحظه همین مصالح ایران که عمومیت داشت، به خاطر تمایلات و باورهای سیاسی ـ اجتماعی آنان در راه عدالت اجتماعی و حمایت از محرومان جامعه بود که شوروی مظهر و تجسّم جهانی آن پنداشته می‌شد. این امر در وجدان توده‌ای‌ها، احساس نوعی نزدیکی و همسویی با شوروی‌ها را پرورش می‌داد. توده‌ای‌ها بر این گمان بودند که به اردوی زحمتکشان جهان تعلق دارند که شوروی رهبر جهانی آن بود. چنین علاقه و احساسی، درنفس خود، بیگانه‌پرستی نبود. تودۀ حزبی و کادرها و بسیاری از رهبران حزب، از این تبار بودند. متاسفانه همین احساسات صادقانه و بی‌شائبۀ پایه‌گذاران "حزب توده ایران" به "اولین میهن پرولتاریای پیروز" و توهمات ناشی از آن، زمینۀ ذهنی مساعدی فراهم آورد که بر بستر آن، شوروی‌ها برای سوق دادن حزب توده به سوی یک جریان وابسته و تبدیل آن به ابزاری برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه خویش و سلطه بر جهان، حداکثر سوءاستفاده را کردند.
تبدیل حزب تودۀ ایران از یک حزب چپ آزادی خواه مترقی و مستقل ملی بسوی وابستگی، امری است که بتدریج و گام به گام پیش آمد و با گذشت زمان، به ویژه در مهاجرت به کشورهای سوسیالیستی پس از رویداد ۲۸ مرداد، عمیق تر شد.
- حزب توده در جریان جنبش ملی شدن نفت تا پیش از قیام سی تیر ۱۳۳۱ علیه دولت مصدق بود اما پس ازقیام سی تیر به حمایتی البته با اکراه و احتیاط از آن پرداخت. دلیل مخالفت ابتدائی و چرخش بعدی چه بود؟
اگر بخواهم در یک جمله علل خصومت رهبری حزب با دولت ملیِ دکتر محمد مصدق را بیان کنم باید بگویم: رهبری بر سرِ کار حزب در آن دوران سرنوشت‌ساز، ماهیت و جایگاه جنبش ملی شدن صنعت نفت را در پیکار مردم ایران برای رهایی از قید استعمار انگلستان، درنیافت. و نقشی را ندید که این جنبش می‌توانست در روند تکاملی خود و به ویژه، درصورت پیروزی، برای تامین و استقرار آزادی و دموکراسی و عدالت اجتماعی ایفا نماید. ندیدن خصلت ضداستعماری این جنبش موجب شد که حزب به نقش دکتر مصدق همچون پیشوای این جنبش پی نبرد و به جنگ با او رفت. پیامد این سیاست نادرست آن شد که به جای مشارکت فعال در این جنبش به مقابله با آن پردازد، و به مبارزۀ طبقاتی دامن زد. نتیجۀ آن تفرقۀ نیروهای سیاسی و تضعیف دولت مصدق، و فرجام‌اش نیز شکست جنبش در مقطع ۲۸ مرداد بود.
مصدق
رهبری حزب توده به نقش دکتر مصدق همچون پیشوای جنبش ملی شدن نفت پی نبرد
رهبری حزب با تکیه بریک تِز لنینیِ معروف به "هژمونی پرولتاریا درانقلاب دموکراتیک"، که معنایش مبارزه میان بورژوازی و طبقۀ کارگر برای کسب رهبری جامعه است؛ به چالش جبهۀ ملی و رهبر محبوب و بانفوذ آن دکتر مصدق رفت. حال آنکه تِز لنینی، اگر هم درست بوده باشد، کوچک‌ترین سنخیتی با شرایط ایران آن روز نداشت. راه انداختن دائمی اعتصابات و تظاهرات خیابانی که منجر به درگیری و تنش و تشنج در جامعه می‌شد و آنهمه توهین و ناسزا به دکتر مصدق و کارشکنی‌ها و چپ‌روی‌ها، تماماً پیامد این سمتگیری نادرست و خانمان‌برانداز بود.
از سویِ دیگر، رهبری حزب به خاطر عدم درک ماهیت واقعی این جنبش، شعار دکترمصدق و جبهۀ ملی در مورد ملی شدن صنعت نفت را، ناشی از تضاد منافع امپریالیسم آمریکا و انگلستان برای تسلط بر منابع نفتی ایران ارزیابی کرد و مصدق را آلت دست سیاسی آمریکا برای راندن رقیب انگلیسی دانست. لذا شعار ملی شدن صنایع نفت را با هواداران آن، یکجا می‌کوبید. این رفتار با شدت کامل تا سی تیر ۱۳۳۱ ادامه داشت.
پس از قیام ملی سی تیر و خیزش تودۀ مردم در فاصلۀ ۲۶ تا۳۰ تیرماه، در حمایت از پیشوای ملی خود، به ویژه در پی فشاری که از مدتها پیش، از سوی کادرها و بدنۀ حزب به رهبری وارد می‌شد تا سیاست خود در قبال دکتر مصدق را اصلاح کند و به سوی سیاستی درست و ملی برود، و شرکت خودانگیختۀ بسیاری از توده‌ای‌ها در قیام سی تیر و روزهای بعد در کنار نیروهای وابسته به جبهۀ ملی، چنان وضعی به وجود آورده بود که ادامۀ سیاست قبلی برای حزب ناممکن شده بود. آنچه درآن روزهای سرنوشت‌ساز گذشت، به طور آشکار، نادرستی سیاست گذشتۀ رهبری را به نمایش گذاشت که دیگر قابل دفاع نبود.
لذا پس از سی تیر، به ویژه پس از رویداد نهم اسفند ناسزاگویی‌های سخیف و انگ‌زدن‌های شرم‌آور به دکتر مصدق در مطبوعات و اعلامیه‌های حزب کاهش یافت. اما درنگ در نوشته‌ها و هنجارهای رهبری نشان می‌دهد که سیاست حزب تغییر ماهوی نیافت. رهبری حزب تا پایان متوجه نشد که مسئلۀ اساسی و مرحله‌ای در آن ایام، تحقق قانون ملی شدن صنعت نفت بود که با تامین حاکمیت ملی واستقلال ایران درآن برش تاریخی در پیوند بود. رهبری حزب در دوران پس از سی تیر نیز، به جای تکیه بر وحدت نیروهای ملی و چپ ایران، همچنان بر طبل "جنگ طبقاتی" می‌کوفت. حتی اقدامات و ابتکارهائی مانند نامه‌های سرگشاده به دکتر مصدق و پیشنهاد جبهۀ متحد ضداستعمار با جبهۀ ملی و احزاب هوادار مصدق، صادقانه نبود و بیشتر جنبۀ تاکتیکی داشت.
لذا با وجود تعدیل نسبی در رفتار حزب، گوهر سیاست رهبری تقریباً تا آخر، همچنان به روال گذشته، چالش با جبهۀ ملی و دولت دکتر مصدق بود. دکتر مصدق دشوارترین دوران حکومت خود را در همین ماه‌های پس از سی تیر گذراند. دشواری‌های مالی و پولی بیداد می‌کرد، و برای حل دشواری‌های گوناگون داخلی وخارجی، کشور نیاز به آرامش داشت.
در این اوضاع و احوال، به تحریک رهبری حزب، دستکم سه اعتصاب بزرگ کارگری به راه افتاد. منظورم اعتصاب کارگران راه آهن در مهرماه ۱۳۳۱، اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات در اردیبهشت ۱۳۳۲ و اعتصاب کارگران کوره‌پزخانه درتیر ۱۳۳۲ است. دو اعتصاب اول که در مهم‌ترین واحدهای اقتصادی دولتی صورت گرفت، به ویژه اعتصاب کارخانۀ دخانیات که آن ایام از مهم‌ترین منابع درآمد دولت بود، مستقیماً برای چالش با دولت دکتر مصدق و در جهتِ تضعیف آن صورت گرفت. مثلاً این نکته شگفت‌آور است که چرا رهبری حزب آنهمه اصرار می‌ورزید که اعتصاب کارگران راه آهن درست درهمان روزهایی برپا شود که دکتر مصدق عازم شورای امنیت بود؟
مورد دیگر اعتصاب کارگران کارخانۀ دخانیات بود که از هر لحاظ نادرست و زیان‌بار بود. ماجرای غم‌انگیز ربودن و قتل سرتیپ افشار طوس تازه پایان یافته بود، و دولت مصدق در میان معضلات گوناگون به موفقیت‌های کوچکی در زمینۀ فروش نفت به ژاپن و ایتالیا دل بسته و در کار تحقق برنامه‌های خود بود و سخت نیاز به آرامش داشت.اعتصاب کارخانۀ دخانیات در آن شرایط ضربه‌ای بر پیکر دولت بود. بنگاه دخانیات سودآورترین دستگاه دولتیِ آن زمان و بزرگ‌ترین ستون درآمد دولت مصدق بود.
"پس از سی تیر، به ویژه پس از رویداد نهم اسفند؛ ناسزاگوئی های سخیف و انگ زدن های شرم آور به دکتر مصدق در مطبوعات و اعلامیه های رهبری حزب کاهش یافت."
نمایندگان دولت دکتر مصدق، با تأکید بر زیان اقتصادی بزرگی را که این اعتصاب بر صندوقِ دولتِ تنگدست وارد می‌کرد، ملتمسانه از کارگران می‌خواستند: "شما هستید که دستمزد کارگران بیکارشدۀ نفت را می‌پردازید. کارخانه را تعطیل نکنید". این سخنان هرچند در تودۀ کارگر اثر می‌گذاشت، اما فعالان کارگری که به حزب توده گرایش داشتند، دنبال رهنمودهای حزبی مبنی بر ادامۀ اعتصاب بودند. بدین ترتیب، رهبری حزب اعتصاب را تا مرز برخورد و درگیری با دولت مصدق کشاند که دود آن بیش از همه به چشم کارگران رفت.
- علت انفعال حزب در روز ۲۸ مرداد و در روزهای بعد که منتهی به فروپاشی سازمان نظامی شد چه بود؟
من عمیقاً بر این باورم که عامل واقعی که منجر به بی‌عملی و عاطل و باطل ماندن تشکیلات عظیم و مبارز حزب تودۀ ایران در ۲۸ مرداد شد، در اساس بی‌کفایتی و ضعف و ندانم‌کاریِ رهبری بود، که از آغاز جنبش ملی شدن صنعت نفت و روی کارآمدن دولت دکترمصدق به اشکال مختلف خود را به نمایش گذاشته بود.
در پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی که با شرکت نسبتاً چشمگیر کادرهای حزب در سال ۱۳۳۶ برگزار شد، شرکت‌کنندگان به اتفاق آرا و به درستی روی همین عامل اساسی انگشت گذاشتند و کمیتۀ مرکزی را محکوم کردند. واقعیت این است که تشکیلات حزب تودۀ ایران، طی ۱۲ سال فعالیت علنی و زیرزمینی و در جریان مبارزات و نبردهای گوناگون، به طور فزاینده‌ای گسترش و قوام یافته بود. شمار بسیاری از کادرهای جوان و کاردان، با دانش سیاسی نسبتاً بالا، در دامن حزب پرورش یافته بودند. اما در برابر، رهبری حزب هماهنگ با رشد بدنۀ حزب و همسو با کادرها، پیش نرفته بود. افزون بر این، تعدادی از رهبران معتبر حزب مانند ایرج اسکندری، رضا رادمنش و احسان طبری و... که می‌توانستند کیفیت رهبری را بالا ببرند، در مهاجرت بودند.
در آن سال‌های پرماجرا، رهبری حزب در دست ۵ نفر بود. افرادی مانند دکتر بهرامی، مهندس علوی، دکتر یزدی و حتی دکتر جودت، انسان‌های خوب و در رشته‌های تخصصی خود، افراد بسیار برجسته‌ای بودند. ولی دانش سیاسی حزبیِ آنها بسیار ناچیز بود.

نورالدین کیانوری در میان آنها برجسته‌ترین فرد بود. در کمیته‌های ایالتی و محلی دهها کادر بودند که یک سر و گردن از این افراد بالاتر بودند، اما آنها هیچ نقشی در تعیین سیاست‌های حزب نداشتند. در شرایط فعالیت زیرزمینی و تشکیلات مخفی حزب که پس از بهمن ۱۳۲۷ تحمیل شد، و انحصار رهبری حزب تنها در دست چند نفر، زمینه را برای خودکامگی این ۵ نفر فراهم کرد، که با سوءاستفاده از اصل تشکیلاتی "مرکزیت دموکراتیک" و شرایط مخفی، مانع از عملکرد دموکراتیک حزب می‌شدند و امکان هرگونه تغییر و تحول در رهبری را ناممکن ساختند.
شرایط فعالیت زیرزمینی و مخفی، امکان گردهمایی و کار جمعی را سلب کرده بود. با این حال خوب به یاد دارم که اعتراضات پراکنده گسترده بود و کادرها خواستار تشکیل کنفرانس و کنگرۀ حزبی بودند، ولی رهبری با لطایف‌الحیل، امروز و فردا می‌کرد. نتیجه آن شد که در اوایل دهۀ ۱۳۳۰ رهبری از لحاظ رشد کمی و کیفی، در مقایسه با رشد حزب، دیگر در سطح انتظارات جنبش و صحنۀ سیاسی پیچیده و حساس ایران نبود. بدنۀ حزب در آن سالها بسیار تناور شده، اما سرِ آن همچنان کوچک و ناتوان مانده بود. بی‌تحرکی و دست روی دست گذاشتن رهبری در ۲۸ مرداد، پیامد این نارسایی بود و بر بستر این شرایط قابل فهم است.
بنابرین تِزهایی از این قبیل که گویا شوروی‌ها دخالت داشتند و مانع شدند و به ادعای مثلاً دکتر فریدون کشاورز که گویا در ۲۸ مرداد، کیانوری نه به منزل دکترمصدق، بلکه به سفارت شوروی تلفن می‌کرده و از آنجا دستور می‌گرفته است، به نظر من چیزی جز افسانه نیست. تمامی این مباحث در پلنوم وسیع چهارم حزب در حضور خودِ او به بحث گذاشته شد. نادرستی اینگونه ادعاها مسلم است.
"در آن سال های پرحادثه و پیچیده، رهبری حزب دردست ۵ نفربود. افرادی نظیر دکتر بهرامی، مهندس علوی، دکتر یزدی و حتی دکتر جودت، فی نفسه، انسان های خوبی بودند. ولی دانش سیاسی حزبیِ آنها بسیار ناچیز بود." "
این نکته نیز ناگفته نماند که در ۲۸ مرداد، در واقع هیچ‌کس، حتی در میان دشمنان داخلی و خارجی نهضت ملی، گمان نمی‌کرد که می‌توان حکومت ملیِ به ظاهر استوارتر از همیشه را با تظاهرات یک جماعت آشوبگر سرنگون ساخت.
تظاهرات چاقوکشانی نظیر شعبان بی‌مخ‌ها و طیب‌ها، پیش ازآن، بارها اتفاق افتاده و مردم پایتخت با آن آشنا بودند. در آغاز و تا دو سه ساعت اول، تصور عمومی این بود که کار جماعتی که از "سبزه میدان" به راه افتاده بود؛ به روال گذشته، جز عربده‌کشی و آتش زدن کیوسک‌ها و دفاتر روزنامه‌ها و جمعیت‌های وابسته به چپ، پیامدی نخواهد داشت. این سابقۀ امر، در بی‌عملی و دست روی دست گذاشتن رهبری حزب، به ویژه در آغاز آن، نقش داشته است.

در روز کودتا، می‌توان گفت که همۀ نیروها، از جمله دولت دکترمصدق، تا حدی غافلگیر شدند. هنگامی که رهبری حزب تا حدی با تأخیر به وخامت اوضاع پی برد، دیگر کار از کار گذشته بود. اینکه چه عواملی موجب شد که تظاهرات اولیۀ واقعاً گروهی از اوباش در صبح ۲۸ مرداد، بعد از ظهر همان روز به سقوط دولت ملی دکتر مصدق منجر شود، ناشی از عوامل گوناگون بود که من در کتابم به تفصیل به آن پرداخته‌ام و خطاهای گوناگون نیروهای مختلف را، چه از سوی حزب توده و چه دولت و شخص دکترمصدق، به تفصیل شرح داده‌ام.
برخلاف آنچه در پرسش شما مطرح شده، چنین نبوده است که رهبری حزب پس از فاجعۀ ۲۸ مرداد منفعل ماند و دست به کاری نزد. بلکه بر عکس، رهبری حزب، برای جبران بی‌عملی خود در ۲۸ مرداد و آرام کردن موج اعتراضات شبکۀ حزبی، به اقدامات ماجراجویانۀ متعددی دست زد که در قطعنامه‌های پلنوم وسیع چهارم کمیتۀ مرکزی، به حادثه‌جوئی‌های "بلانکیستی" تعبیر شد.
بی‌گمان در بی‌عملیِ و منفعل ماندن رهبری حزب در ۲۸ مرداد، اختلافات گروهی و خصومت‌ها و پرونده‌سازی‌های رهبران علیه یکدیگر، که کلاً تشکیلات را فلج کرده بود، بی‌اثر نبود. در قطعنامۀ پلنوم وسیع چهارم در بررسی خطاهایی که منجر به پیروزی کودتا شد، می‌خوانیم: "اختلاف شدید در دستگاه رهبری موجب فلج رهبری می‌شد".
ای کاش درآن لحظات حساس، حزب تودۀ ایران از رهبری مدبر و عاقلی برخوردار بود تا به جای عملیات تعرضیِ و ماجراجویانه، هنگامی که نظامیان بر کشور مسلط شده بودند و توازن نیروها کاملاً تغییر یافته بود، سیاست عقب‌نشینی منظم را پیشه می‌کرد و نیروهای خود را بیهوده هدر نمی‌داد.

تدارک نوعی قیام و اِعمال ضربت در سی مرداد ۱۳۳۲، دستبردهایی که به دست گروه‌های پارتیزانی صورت گرفت، خرابکاری در فرودگاه قلعه مرغی، تماس با سران ایل قشقائی برای انجام یک رشته عملیات حادثه‌جویانه، برپایی هرروزۀ میتینگ‌های موضعی که به درگیری‌های دائمی با نظامیان و پلیس و دستگیری گستردۀ کادرهای حزبی انجامید، در شمار این اقداماتِ تعرضی زیان‌بار بود.
در واقع در ۲۸ مرداد، رهبری حزب، هنگامی که دولت دکتر مصدق بر سر کار بود و مخالفان نهضت ملی فراری بودند، و ارتشیان در مجموع، یا وفادار به نهضت و یا بی‌طرف مانده بودند؛ دست روی دست می‌گذارد. ولی درست پس از سقوط دولت مصدق و روی کارآمدن سرلشگر زاهدی و بازگشت شاه به قدرت و اعلام حکومت نظامیان، به عبارت دیگر هنگامی که توازن نیروها به هم خورده و کاملاً به نفع کودتاگران تغییر یافته بود، دست به تعرض، یعنی خودکشی زد. و گرنه، سازمان مخفی حزب به آن آسانی زیر ضربه نمی‌رفت و حزب نیز از هم نمی‌پاشید.
- به چه دلیلی ناگهان و در آستانه پیروزی انقلاب درپلنوم شانزدهم کمیتۀ مرکزی، اسکندری از دبیراولی حزب برکنار و کیانوری به این سمت برگزیده شد؟
کودتای بیست و هشت مرداد
در آغاز تصور عمومی بر این بود که کار جماعتی که از سبزه میدان به راه افتاده بود؛ به روال گذشته، جز نعره کشی و آتش زدن پیامدی نخواهد داشت
در واقع این تغییر پیش از پلنوم، در۱۷ دی ماه ۱۳۵۷، در نشست هیئت اجرائی صورت گرفت، اما در پلنوم ۱۶ ام رسمیت یافت. از آنجا که کیانوری در خاطراتش می‌گوید که علت تغییر دبیر اولی از اسکندری به وی ناشی از اختلاف نظر سیاسی میان آن دو بوده است؛ کمی مکث روی آن را لازم می‌بینم.
تقریباً از یک سال پیش از این تغییر، حدوداً پس از خیزش مردم تبریز، که حکایت از تکوین و پیدایش یک جنبش سیاسی عمومیِ ضد رژیم بود، بحث‌هائی در ارزیابی از وضع کشور و مسئله سیاست آینده حزب، در رهبری حزب در مهاجرت آغاز شده بود. به طور خلاصه، دو گرایش اساسی در برابر هم بود: ایرج اسکندری و نورالدین کیانوری اندیشه‌پردازان اصلی این دو گرایش بودند. تقابلِ نظری آنها به ویژه پس از اعلامیۀ ۱۳شهریور ۱۳۵۶ که طی آن هیئت اجرائیه برای اولین بار شعار سرنگونی شاه را مطرح ساخت، شدت می‌گیرد.
جوهر اندیشه اسکندری و سیاستی که او پیشنهاد می‌کرد، تاکید بر اولویت مبارزه برای آزادی‌های دموکراتیک، احیای مشروطیت و تشکیل جبهۀ گسترده برای دستیابی به آنها بود. در مقابل، کیانوری بر پیگیری شعار "سرنگونی" و تشکیل جبهۀ واحد بر این پایه را مد نظر داشت و برآن پای می‌فشرد.
من در نوامبر۱۹۷۸، به مناسبتی در آلمان شرقی بودم. طی یک هفته اقامت در آنجا با همه اعضای هیئت اجرائیه دیدار و گفتگو داشتم و از این اختلاف‌نظرها آگاهی یافتم. نکات اصلیِ اختلاف‌نظر را در یادداشت‌های روزانه‌ام قید کرده‌ام.
کیانوری مکاتبات خود را با هیئت اجرائیه و نامه‌هائی از ایرج اسکندری و چند نفر دیگر را برایم خواند، و نامۀ تحلیلی مفصل خود را نیز برای مطالعه و گفتگویِ بعدی، در اختیار من گذاشت. من ازاین گزارش یاداشت‌هایی برداشته‌ام که به روشنی مضمون اختلاف‌نظرها را بازتاب می‌دهد.

کیانوری در نامۀ ژانویۀ ۱۹۷۸ به هیات اجرائیه با استناد به نامه‌هایِ مارس و ژوئیۀ ۱۹۷۷ اسکندری، می‌نویسد: رفیق ایرج پیشنهاد کرده است که شعار عمدۀ سیاسی حزب، یعنی "سرنگونی رژیم استبدادی شاه به مثابه نخستین هدف همۀ نیروهای ملی ترقی‌خواه ایران را برداریم و به جای آن شعار زیر را به عنوان شعار عمده سیاسی حزب در دوران کنونی برگزینیم: "اتحاد همۀ نیروها و مبارزۀ متفق برای تحصیل آزادی‌های دموکراتیک و پایان دادن به رژیم دیکتاتوری"، یا "کوشش در تشکیل جبهۀ وسیع ضددیکتاتوری به منظور مبارزۀ مشترک برای استقرار آزادی‌های دموکراتیک".
البته با ژرف شدن جنبش در ایران اختلاف بر سرِ شعارِ "سرنگونی شاه" به حاشیه رفت و بر سرِ آن توافق عمومی برقرار شد. ایرج اسکندری نیز از این خواست پشتیبانی کرد.
پاراگراف زیر از نامۀ ۲۸ فوریۀ ۱۹۷۸ ایرج اسکندری به هیئت اجرائیه، این موضوع را به روشنی بازتاب می‌دهد: «نظر به این جهات است که پیشنهاد می‌کنم طرح سند جامعی از جانب هیئت اجرائیه تهیه شود که در عین نشان دادن هدف‌های حزب، نخستین وظیفۀ استراتژیک آن که عبارت از سرنگون کردن رژیم استبدادی محمدرضا شاه برای انجام انقلاب دموکراتیک است؛ لزوم مبارزۀ پی‌گیر و بی‌دریغ در راه تحصیل آزادی‌های دموکراتیک به ویژه در لحظۀ کنونی برای آزادی بیان و قلم و اجتماعات و تظاهرات و عمده بودن آنها در شرایط کنونی تصریح شده، آمادگی حزب تودۀ ایران را برای همکاری، وحدت عمل و اتحاد بر این مبنا با نیروهای ملی ودموکراتیک اعلام دارد. در صورتی که بر این مطلب توافق نباشد، پیشنهاد می‌کنم که تمام مسئله به مشورت اعضاء کمیتۀ مرکزی و مشاورین گذاشته شود».
با بالا رفتن اعتبار و موقعیت آیت‌الله خمینی در چشم‌انداز حکومت پس از شاه، اختلاف نظر بیشتر بر سر چگونگی مناسبات با روحانیت دور می‌زد. اسکندری چنانکه در گفتگو با من و آذرنور درخاطراتش می‌گوید: «نظر من این بود که ما باید از نیروی مذهبی که دور خمینی گرد آمده‌اند حمایت کنیم، نه اینکه موافقت کنیم یک حکومت آخوندی بر سر کار بیاید. اختلاف من با آقایان هم بر سر همین مسئله بوده است".

بنابراین، به نظرمی‌رسد برکنار کردن اسکندری و دبیر اولی کیانوری در آستانۀ انقلاب بهمن، دیگر ربطی به اینگونه اختلاف‌نظرها نداشته است. علت واقعی را باید در جای دیگری جست. امیدوارم روزی با دستیابی به اسناد کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی و ک.گ.ب، پرده از روی این رازها برداشته شود.
کیانوری
کیانوری در خاطراتش می گوید علت تغییر دبیر اولی از اسکندری به وی ناشی از اختلاف نظر سیاسی میان آن دو بوده است
با این حال، شواهد موجود نشان می‌دهد که از حوالی نوامبر ـ دسامبر ۱۹۷۸ شوروی‌ها نیز به این جمع‌بندی رسیده بودند که باید از شاه دست شست. آنها نیز رفتن او را قطعی می‌دیدند. منتهی این فکر قویاً حاکم بود که معضل برکناری شاه بدونِ جنگ داخلی میسر نخواهد شد و ارتش ایران صحنه را به راحتی خالی نخواهد کرد و احتمال جنگ داخلی و دخالت ارتش آمریکا در پیِ آن، بسیارمحتمل به نظرمی‌رسد. در چنین شرایطی، دولت شوروی نیز ورود ارتش خود به شمال ایران را، اجتناب‌ناپذیر می‌دید و در فکر چاره بود. هنگامی که در ۱۳۶۴، به دیدار اردشیر آوانسیان به ایروان رفته بودم، او تعریف می‌کرد که در آستانۀ انقلاب، پرواز شبانه‌روزی هواپیماهایِ تانک‌بَر شوروی که به سوی سرحد ایران عازم بودند، خواب و آسایش را از مردم ارمنستان سلب کرده بود.
در یک چنین چشم‌اندازی، برای حزب کمونیست شوروی، نقش حزب تودۀ ایران که به آن چون ابزاری برای پیشبرد سیاست‌اش در ایران می‌نگریست، اهمیت ویژه‌ای یافت. برای مقامات و آپاراتچیک‌های شوروی، کیانوری فردی "خودی"، محرم و مورداعتماد بود. وانگهی سازمان حزب در ایران، هرچه بود، زیر نظر و تحت مسئولیت کیانوری قرارداشت. به علاوه کیانوری تجربۀ تشکیلاتی و سازماندهی طولانی داشت. لذا بیش از هرکس مناسب آن سناریویِ جنگ داخلی پنداریِ شوروی‌ها بود.
ایرج اسکندری با تمام محاسنی که داشت، واقعاً مرد چنین میدانی نبود. سابقه کار تشکیلاتی نداشت و فردی سازمان‌ده نبود. ایرج، مرد میدان سیاست‌های باز و علنی بود. او مهارت خود را هنگامی که نمایندۀ مجلس و یا وزیر بود، به نمایش گذاشته بود. به همین جهت، اتفاقاً اسکندری مناسب‌ترین مرد آن میدانی می‌توانست باشد که در عمل درایران پیش آمد.
برخلاف تصور شوروی، تغییر رژیم نسبتاً با مسالمت صورت گرفت، و حزب توده ایران به طور علنی پای به میدان گذاشت. در سناریویی که پیش آمد، اسکندری به خاطر خصوصیات فردی ـ فرهنگی و نیز مواضع سیاسی و رویکردِ اعتدالی‌اش به مسائل، می‌توانست مانع از سیاست یکسویه نگرِ افراطی حزب در قبال آیت‌الله خمینی شود.
اسکندری درمصاحبه با مجلۀ "تهران مصور" سیاست دوگانه‌ای برای حزب در قبال حاکمیت مطرح می‌سازد و می‌گوید (نقل به معنی): ما باید در مبارزه برای آزادی‌ها و دموکراسی از دولت بازرگان و در مبارزه با امپریالیسم از آیت‌الله خمینی و هواداران او حمایت کنیم. اسکندری بی‌گمان، نه گامی در جهت تشکیل سازمان مخفی نظامی برمی‌داشت و نه به تشکیل شبکه‌ای برای جمع‌آوری اطلاعات برای شوروی‌ها دست می‌زد. اگر سیاست و روش اسکندری جا می‌افتاد، احتمال داشت حزب به آن صورت زیر ضربه قرار نگیرد. و اگرهم چنین پیش می‌آمد، به حیثیت و اعتبار حزب در افکار عمومی این همه آسیب وارد نمی‌شد.
برای فهم بهترِ ماجرایِ برکناری اسکندری و برگزینیِ کیانوری به جای او، جریان مسافرت سیموننکو در دسامبر ۱۹۷۸ به آلمان دموکراتیک، تا حدی روشنگر است. سیموننکو مسئول سیاسی کمیتۀ مرکزی حزب کمونیست شوروی در رابطه با ایران بود. او طی این سفر، با اعضایِ رهبری حزب دیدار و گفتگو می‌کند. از ورای این گفتگوها می‌توان با دغدغۀ ذهنیِ شوروی‌ها آشنا شد و به علل این جابه جایی‌ها تا اندازه‌ای پی برد. گفتگوهای اسکندری با سیموننکو در برلین، با شرکت گوتمن و ارترود و ولفگانگ که از مسئولان کمیتۀ مرکزی و بخش ایرانِ "حزب سوسیالیست متحدۀ آلمان دموکراتیک" بودند، کاملاً گویا است.
اسکندری در خاطراتش تعریف می کند: «از من پرسید به عقیدۀ شما الان در ایران چه باید کرد؟ گفتم عقیدۀ من این است که ما بلافاصله به ایران برویم، خودم هم به آنجا بروم و برای سقوط شاه و تغییر رژیم باید از خمینی پشتیبانی کرد.... تشکیلات حزب‌مان را منظم کرده و شروع به کار کنیم. بعد گفت نظرتان راجع به کیانوری چیست؟ گفتم با کیانوری نمی‌توانم کار کنم. در این جهت همکاری من با ایشان مقدور نمی‌باشد. زیرا او یک نظریاتی دارد و من عقیده ندارم و صحیح نیست که با او باشم... راجع به کیانوری اصرارکردند و این طرف و آن طرف. و من بالاخره گفتم که من دیگر با این شخص نمی‌توانم کار کنم، به خصوص در ایران این همکاری مشکل‌تر است... حالا او رفت و چه گزارشی داد، آن را من نمی‌دانم."
"اسکندری درخاطراتش می گوید: "نظر من این بود که ماباید از نیروی مذهبی که دور خمینی گردآمده اند حمایت کنیم، نه اینکه موافقت کنیم یک حکومت آخوندی بر سرکار بیاید. اختلاف من با آقایان هم بر سر همین مسئله بوده است". "
از این گفتگو می‌توان دریافت که علت برکناری اسکندری، اختلاف نظر در مسائل سیاسی نبوده است. این نیز مستفاد می‌شود که در آن لحظه شوروی‌ها در فکر برکناری اسکندری نبودند. اصرار آنها حفظ کیانوری چونان فردی مورد اعتماد و مطلوب در کنار او بود. اسکندری قربانی صداقت و صراحت خود شد.
گزارش سیموننکو از این گفتگوها، زمینه‌ساز تصمیم حزب کمونیست شوروی برای برکناری اسکندری است. غلام یحیی، صدر فرقۀ دموکرات آذربایجان، مامورِ ابلاغ این "فرمان" به هیئت اجرائیۀ حزب است.

در جلسۀ ۱۷ ژانویۀ ۱۹۷۹ هیئت اجرائیه، در وسط صحبت اسکندری که در حال قرائت گزارش پلنوم ۱۶ام بود، ناگهان غلام یحیی، رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان در باکو، تکه کاغذی از جیب‌اش درآورده، با بریدنِ صحبتِ اسکندری می‌گوید: "منیم بیر تکلیفیم وار" (به آذری یعنی من یک پیشنهادی دارم). آنگاه از روی آن تکه کاغذ می‌خواند، تا به همه حالی کند که دستور از بالاست: "پیشنهاد می‌کنم که رفیق اسکندری از دبیری معاف و رفیق کیانوری به جای او به سمت دبیراول انتخاب شود."
با شناختی که اعضای هیئت اجرائیه از سرسپردگیِ او به شوروی‌ها داشتند، تکلیف خود را فهمیدند. پیشنهاد بدون بحث و به اتفاق آرا تصویب می‌شود. ایرج درخاطراتش می‌گوید: «گفتم: رفقا! آخر باید رفقای حزبی یک توضیحی بدهند که بنده چه عملی انجام داده‌ام که منتهی به برکناری من شده؟ اگر جرمی و تخلفی، اشتباهی، اشکالی در کار بود، آنها را باید تصریح بکنید، قطعنامه‌ای صادر بکنید و یا چیزی بنویسید که در غیاب پلنوم چرا مرا برداشته‌اید؟ بلافاصله احسان طبری گفت هیچگونه ایراد تشکیلاتی و سیاسی ما به شما نداریم. گفتم بسیار خوب رفیق! اگرنظر رفقا بر این است، خواهش می‌کنم آن را در صورت جلسه منعکس کنید تا معلوم شود که هیچ ایرادی وارد نشده است. طبری که منشی جلسه بود با خط خودش در صورت جلسه قید کرد. اگر این صورت جلسه پیدا بشود در آن نوشته که هیچگونه ایراد سیاسی تشکیلاتی به رفیق ایرج اسکندری وارد نیست".
فراز و فرودِ ایرج اسکندری، تبلورِ غمبارِ تباهی و سقوط رهبری حزب تودۀ ایران در آستانۀ انقلاب بهمن است. در آغاز این گفتگو، یادآوری کردم که ایرج اسکندری به واقع معمار و پایه‌گذار "حزب تودۀ ایران" بود. اینک پیرانه سر، بی آنکه خطائی از او سر زده باشد، به سفارش بیگانگان، چنین تحقیر و مچاله‌شده، و بی آنکه صدای کسی از رهبری حزب به اعتراض بلند شود، برکنار می‌شود. بااین تصمیم، به نبرد "که برکه" که بر سرتاسر زندگی حزب تودۀ ایران سایه افکنده بود، نبردی که بین دو گرایش، که در یک سوی آن ایرج اسکندری و رضا رادمنش و در سوی دیگر آن عبدالصمدکامبخش و کیانوری قرارداشتند، به سود جناح کیانوری رقم خورد.
- حزب پس از پیروزی انقلاب به دفاع کامل از حکومت جدید پرداخت و تمام قد در کنا آیت‌الله خمینی ایستاد. دلیل آن چه بود؟
"غلام یحیی رئیس فرقۀ دموکرات آذربایجان در باکو، تکه کاغذی از جیب اش درآورده و با بریدنِ صحبتِ اسکندری می گوید:"منیم بیر تکلیفیم وار".آنگاه از روی آن تکه کاغذ می خواند، تا به همه حالی کند که دستور از بالاست:"پیشنهاد می کنم رفیق اسکندری از دبیری معاف و رفیق کیانوری به جای او به سمت دبیر اول انتخاب شود."" "
در دوران طولانی، در کشورهای سوسیالیستی و در محیط و جو خفقانی که مردم در شرایط "سوسیالیسم واقعاً موجود" زندگی می‌کردند؛ رهبری حزب اساساً از هرگونه فعالیت سیاسی و جنب و جوش اجتماعی بی‌بهره بود. ابواب جمعیِ حزب نیز از ۱۰۰ تا۲۰۰ نفر مهاجر توده‌ایِ تجاوز نمی‌کرد که در شهرها و کشورهایِ مختلف بلوک شرق پراکنده بودند. قاطبۀ آنها نیز در همین محیط بسته و کم‌تحرک، در شهرها و کشورهائی که غیر از جمع خودی، کمتر ایرانی زندگی می‌کرد. تاثیرات منفیِ پدیدۀ انحطاط نسبی و تدریجی، ناشی از سکون و عدم زاد و ولد اجتماعی، پیامدهای فاجعه‌آمیزی در منش و نظام فکری رهبری حزب داشت و با پیر شدن افراد رهبری، رو به وخامت گذاشته بود. در آستانۀ انقلاب بهمن، متوسط سن اعضای رهبری ۶۵ سال بود.
دور ماندن از جنب و جوش اجتماعی ایران، قطع رابطه با بدنۀ سازمان‌های حزبی در داخل، عدم تلاش جدی و واقعی برای انتقال رهبری و مرکزیت به ایران، دل خوش کردن به زندگی در مهاجرت سوسیالیستی، به بیگانگی روزافزون رهبری نسبت به واقعیت‌ها و جریانات کشور انجامید. از پی‌آمدهای جنبی پدیده‌های فوق الذکر از جمله بیگانه ماندن نسبی رهبری به جامعه‌ای بود که ربع قرن قبل از انقلاب دچار تغییرات و تحولات زیادی شده بود.
حزب در شرایط مهاجرت، فقط با امکاناتی که "احزاب برادر" در کشورهای سوسیالیستی در اختیار آن می‌گذاشتند به حیات رسمی خود ادامه می‌داد. به جرات می‌توان گفت که اگر کمک‌ها و امکاناتی که در اختیار حزب گذاشته بودند قطع می‌شد، فعالیت رهبری حزب و موجودیت حزب تودۀ ایران در مهاجرت، چند ماه بیشتر، دوام نمی‌آورد. نه پلنومی تشکیل می‌شد، نه رادیو "پیک ایران" در کار بود، نه هیئت تحریریه‌های مجلۀ دنیا و "نامۀ مردم" با آن طول و تفصیل وجود می‌داشت. دیدیم که آن کشورها، وقتی مصلحت و منافع‌شان در رابطه با شاه ایجاب کرد، رادیو را در بلغارستان در حساس‌ترین دوره جنب و جوش سیاسی در کشور تعطیل کردند. مقالۀ احمد قاسمی تحت عنوان "پنیر بلغاری و رادیو یپک ایران" نیش‌دارترین بیان این واقعیّت بود.
در چنین اوضاع و احوالی رهبری حزب در مهاجرت، آگاه از ناتوانی خود در انجام کوچک‌ترین تحول سیاسی در کشور، در انتظار و آرزوی حرکت مردم به رهبری این یا آن جریان سیاسی روزشماری می‌کرد، لذا با نزدیک شدن انقلاب بهمن و ظهور آیت‌الله خمینی به مثابه رهبر بلامنازع انقلاب، به ستایش و کرنش در برابر وی پرداخت و رهبری آقای خمینی را پذیرفت. به این امید که زیر چتر آقای خمینی به استقرار حزب در ایران و فعالیت علنی دست یابد. نورالدین کیانوری معمار و مبلغ اصلی این سیاست و مشی بود.
موقعی که رهبری حزب به ایران منتقل شد، در درون کشور نیروی چندانی نداشت. مجموعۀ نیروهای متشکل و هواداران حزبی، از سازمان "نوید" گرفته تا سایر گروه‌های کوچک و پراکنده، از چند صدنفر تجاوز نمی‌کرد. آنها هم از جوانان کم‌تجربه بودند که شناخت بسیار سطحی، کلی و یکجانبه از حزب تودۀ ایران داشتند. و اغلب از طریق تبلیغات رادیو "پیک ایران" یا در زندان‌ها به همت رفقای قدیمی زندانی حزب توده به سوی حزب جلب شده بودند. بیشترشان در یکی دو سال پیش از انقلاب به هواداران حزب پیوسته بودند.
هستۀ مرکزی رهبری، آگاه از ضعف‌ها و مشکلات خود و از بیم آن که رفقای داخل، رهبری مهاجرت را نپذیرند، و به ویژه از آن جهت که به اعتبار خود بیفزاید، دست به دستکاری و رنگ و روغن کاری رهبری زد. نخست در پلنوم ۱۶ (اسفند۱۳۵۷) همۀ رفقای افسر زندانی را به اضافۀ صفر قهرمانی به عضویت کمیتۀ مرکزی برگماشت. سپس بلافاصله بعد از استقرار در ایران، هیئت اجرائیه، راساً و بدون مشورت با کمیتۀ مرکزی یا طرح آن، همۀ شش افسر زندانی و علی خاوری را به ترکیب هیئت اجرائیۀ منتخب پلنوم ۱۶ اضافه نمود. کیانوری در صحبت‌های خصوصی در توجیه عمل خود می‌گفت: "با این عمل جلو تجزیه حزب و انشعاب را گرفتم."
"موقعی که رهبری حزب به ایران منتقل شد، در درون کشور از نیروی چندانی برخوردارنبود. مجموعۀ نیروهای متشکل و هواداران حزبی، از سازمان نوید گرفته تا گروه های کوچک و پراکنده، از چند صدنفر تجاوز نمی کرد." "
بی‌گمان ضعف عمومی حزب، از موجبات گرایش رهبری برای یافتن چتر حمایت یک نیروی سیاسیِ قوی‌تر بود. و دراین راستا، امکان نزدیکی با نیروهایِ هوادار آیت‌الله خمینی در میان نیروهای سیاسی موجود، بیش از سایر نیروها وجود داشت، زیرا میان حزب تودۀ ایران با دیگر احزاب سیاسی شناخته شده، نظیر جبهۀ ملی، نهضت آزادی و "حزب ایران" اختلافات قدیمی و حل‌نشدنی، از زمان دولت دکترمصدق، همچنان مشکل‌آفرین بود. نمونۀ آن موضع دولت موقت مهندس بازرگان درآغاز کار بود. وی با استناد به لایحۀ غیرقانونی بودن حزب از زمان شاه، موافق با فعالیت علنی حزب نبود.
حزب توده ایران با سازمان‌های چپ نیز، سابقۀ چندان خوبی نداشت. در این میان، تنها با نیروهای اسلامیِ طرفدار آیت‌الله خمینی بود، که از گذشتۀ مثبت و دوستانه برخوردار بود. حمایت رهبری حزب از قیام ۱۵ خرداد، و پخش برخی از اعلامیه‌های آقای خمینی از رادیو پیک ایران، وسیلۀ مناسبی بود برای نزدیکی با مهم‌ترین قدرت سیاسی کشور.
برحسب تصادف، موضع ضدآمریکائی آیت‌الله خمینی، که البته دلایل خاص خود را داشت، در عمل، با موضع ضدامپریالیستی حزب، که بازتاب نگرش جهانی او به این موضوع بود، به نوعی، همسویی یافت و زمینه‌ساز تئوریک سیاست فرصت‌طلبانۀ حزب برای حمایت بی قید وشرط از "خط امام" شد.
بنا به اسناد احزاب کمونیست و کارگری جهان، دوران کنونی، دوران گذار از سرمایه‌داری به سوسیالیسم و تضاد اصلی جهانی نیز "تضاد میان جبهۀ کشورهای سوسیالیستی و متحدان آنها با امپریالیسم جهانی به رهبری آمریکا" فرمول‌بندی شده بود. رهبری حزب در حمایت از مبارزۀ ضدآمریکائی گرایش آقای خمینی، بر این پندار بود که به وظیفۀ "انترناسیونالیستی" خود عمل می‌کند.
رهبری حزب چنین می‌پنداشت که با تشدید جنبۀ ضدآمریکائیِ انقلاب، در شرایط آرایش قوای بین‌المللی و وضعیت سیاسی ـ جغرافیایی ایران و روش دوستانۀ شوروی، جمهوری اسلامی راهی جز آن نخواهد داشت که به تدریج به سوی جبهۀ سوسیالیستی کشیده شود، کمابیش مانند وضعی که در مصر زمان ناصر، سوریه و الجزایر روی داد. تصور خوش‌بینانه این بود که تعمیق "مبارزۀ ضدامپریالیستی" و نزدیکی بیشتر با شوروی، به تفاهم و نزدیکی حاکمیت جمهوری اسلامی با حزب تودۀ ایران خواهد انجامید.
کیانوری و خمینی
کیانوری معمار و مبلغ سیاست نزدیکی به آیت الله خمینی بود
رهبری حزب توهم داشت در صورتی که انقلاب در راستای ضدامپریالیستی و خلقی پیش برود، حتماً وحدت عمل و اتحاد نیروهای اصیل انقلابی و ضدامپریالیستی محقق می‌شود. حال آنکه آقای خمینی از کمونیست‌ها بیزار بود. در پاسخ به استفتائی که از آقای خمینی به تاریخ شعبان ۱۳۹۷ شد، او می‌گوید: "من صریحاً اعلام می‌کنم که از این دستجات خائن چه کمونیست، چه مارکسیست، چه منحرفین از مذهب تشیع... به هر اسم و رسمی باشد، متنفرم و بیزارم و آنها را خائن به مملکت و مذهب می‌دانم". (پیام انقلاب جلد اول ص.۱۶۸)
رهبری حزب، اشغال سفارت را به فال نیک گرفت و در هیجان‌های "ضدامپریالیستی دانشجویان پیرو خط امام" نقش ویژه‌ای داشت. اشغال سفارت آمریکا را "منفجر ساختن ستاد براندازی انقلاب ایران" می‌دید که "ماسک از چهرۀ کریه امپریالیسم جهانخوار آمریکا کنار زد". (اسنادپلنوم ۱۷).
کیانوری می‌گفت: «تشدید مبارزه علیه امپریالیسم و ارتجاع داخلی زمینه را برای تشکیل چنین جبهه‌ای (جبهۀ متحد خلق) مسلما هموار خواهد کرد. ما با تمام قوا درجهت تقویت این روند می‌کوشیم.» ( پرسش و پاسخ ۱۵ آبان ۱۳۵۹).
بر این اساس رهبری حزب به تئوریزه کردن نظریات آیت‌الله خمینی پرداخت. با حرکت از خصلت ضدامپریالیستی انقلاب، انقلاب بهمن ۱۳۵۷ بدواً در ردیف سلسله جنبش‌های رهایی‌بخش ملی خلق‌های جهان سوم، جاسازی شد. (مجلۀ دنیا شمارۀ ۵ سال ۱۳۵۷ از طبری "برخی مسائل نظری مربوط به انقلاب ایران").

رهبری حزب با حرکت از این فرضیه، به سوی سایر قانونمندی‌های انقلاب رفت. در این شبیه‌سازی، تعریف و بیان کیفی نیروهای سیاسی رهبری‌کننده انقلاب بود. از آنجا که رهبری انقلاب‌های ملی ـ دموکراتیک "به دست اقشار متوسط جامعه می‌افتد که هستۀ اساسی آن دموکراسی انقلابی نامیده می‌شد" (همان مقاله) و از آنجا که سرکردگی انقلاب بهمن را عملا روحانیون هوادار آیت الله خمینی به دست آورده بودند، چنین نتیجه گرفته شد که "همه نشانۀ آنست که خط امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است... باید به حساب آید." (همان مقاله).
"حتی بعد ازضربۀ اول و دستگیری کیانوری و دیگران، باز رهبری حزب دراعلامیۀ خود به شخص امام خمینی خطاب می کند و از او می خواهد تابرای نجات انقلاب پای به جلو بگذارد" "
در ادامه همین "تحلیل منطقی" آیت‌الله خمینی به مثابه "برجسته‌ترین شخصیت مذهبی ـ سیاسی و اجتماعی دوران اخیر" معرفی شد. (اسناد پلنوم ۱۷). رهبر انقلاب و رهبر طبیعی "جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر" مورد ستایش قرار گرفت و در همین مسیر به "کلیۀ نیروها و سازمان‌ها و نهادهای انقلابی" توصیه کرد که "تحت رهبری آزموده و بادرایت امام خمینی" متحد شوند. (اسنادپلنوم ۱۷ام).
تجسم امام به عنوان خطی که نمایندۀ دموکراسی انقلابی است، چشم ما را در شناخت واقعی همین "خط امام" نابینا کرد. بگذریم از این که میان درک حزب تودۀ ایران از امپریالیسم و دیدگاه آیت‌الله خمینی تفاوت اساسی وجود داشت. آیت‌الله خمینی "ضدامپریالیسم آمریکا" نبود و گرایشی هم به اتحاد شوری نداشت. او اساساً ضد اجنبی بود چه آمریکا و چه شوروی.
خمینی در آستانۀ انقلاب بنیاد فکری خود را چنین بیان می‌کند: «ما اصل عقیده‌مان این است که آمریکا نباید باشد، نه تنها آمریکا، شوروی هم نباشد. اجنبی نباید باشد.» (سخنرانی خمینی در ۲۰ مهرماه ۱۳۵۷). او این نظر را بیست سال پیش از آن نیز بیان کرده و در جریان محاکمات سران حزب زینت‌بخش دیوارها بود: "آمریکا از انگلیس بدتر، انگلیس از آمریکا بدتر و شوروی ازهر دو بدتر، همه از هم بدتر و همه از هم پلیدترند. لیکن امروز سر و کار ما با آمریکاست". (سخنرانی در۲۰ جمادی‌الاخر سال ۱۳۸۴ قمری)
با حرکت از نظریۀ عمده کردن مبارزۀ ضدامپریالیستی و آن هم با برداشتی ویژه از این مقوله، و با معرفیِ آیت‌الله خمینی چونان "رهبر انقلاب و رهبر طبیعی جبهۀ متحد خلق پیشنهادی حزب طبقۀ کارگر"، معیار سنجش نیروهای انقلابی از غیر آن، درجۀ حمایت و وفاداری حزب به خط امام و عملاً حاکمیت جمهوری اسلامی شد.
کیانوری در پرسش و پاسخ شمارۀ ۱۱ در بهمن ۱۳۵۹ به صراحت می‌گوید: "تضاد ضدامپریالیستی معیار عمومی تشخیص نیروهای مترقی و ارتجاعی را تشکیل می‌دهد".
"رهبری حزب خط امام را "تئوریزه" کرد. و از آنچه خود آفریده بود، ایدئولوژی ساخت. آنگاه اسیر همین ایدئولوژی خود آفریده شد"
از این رو حزب از همان آغاز از توقیف آیندگان، بامداد، آهنگر اظهارِ شادمانی کرد. سرکوب "جبهۀ دموکراتیک ملی" نهضت آزادی، حزب ملت ایران، جبهۀ ملی ایران و سایر نیروهای سیاسی، قدمی در راه تعمیق جنبش ضدامپریالیستی ـ ضدسرمایه داری ایران تلقی شد. گروه‌های سیاسی مخالف جمهوری اسلامی نظیر حزب رنجبران، سازمان پیکار، اتحادیۀ کمونیست‌ها، کومله، حزب دموکرات کردستان ایران و سایر دسته‌های "ضد انقلابی" را در ردیف"ستون پنجم سیاسی آمریکا که به صورت گروهک‌های فاشیست‌مآب چپ‌نمای چینی ـ آمریکائی" قلمداد شدند ( اسناد پلنوم۱۷ ص.۹).
رهبری حزب خط امام را "تئوریزه" کرد و از آنچه خود آفریده بود، ایدئولوژی ساخت. آنگاه اسیر همین ایدئولوژی خودآفریده شد. این چنین رهبری حزب، به ویژه شخص کیانوری، دچار یک خوش‌باوری و توهم افراطی به شخص آقای خمینی شد. اعتقاد راسخ در میان رهبران طراز اول حزب این بود که "تا امام زنده است نگرانی نداریم". تصور این بود که هجوم به حزب تنها در صورت "یک کودتای ارتجاعی در ایران" و روی کار آمدن"حکومتی شبیه محمدرضا" محتمل است. (پرسش وپاسخ کیانوری ۸آبان ۱۳۵۹).
در چنین سناریوئی، تصور این بود که هم حزب توده و هم خط امامی‌ها، تواماً زیر ضربه خواهند رفت. و آنوقت "جبهۀ متحد خلق" در سنگر مبارزۀ مشترک علیه رژیم کودتا، بین نیروهای اسلامی با بینش انقلابی و "هواداران سوسیالیسم علمی" برقرار خواهد شد.
حلقۀ محاصره دور حزب هر روز تنگتر می‌شد، صدای گوش‌خراش زنگ‌های خطر از هرسو به آسمان رفته بود، اما تمام تهدیدات، به حساب "گروه‌های ناآگاه و نفوذی" گذاشته می‌شد که گویا در حاکمیت رخنه کرده بودند! هرگز و در هیچ لحظه حاکمیت جمهوری اسلامی، خط امامی‌ها و به ویژه شخص آقای خمینی مورد سوءظن قرارنمی‌گرفت. حتی بعد از ضربۀ اول و دستگیری کیانوری و دیگران، باز رهبری حزب در اعلامیۀ خود به شخص امام خمینی خطاب می‌کند و از او می‌خواهد که برای نجات انقلاب پا پیش بگذارد، حال آنکه تمام ریز و درشت برنامه‌های سرکوب حزب عملا زیر نظر و با تائید او صورت گرفت. آقای خمینی سرکوب حزب را یک معجزۀ الهی نامید و به شکرگزاری پرداخت.
بی‌گمان، عدم شناخت لازم و کافی از روحانیت در ایران به طور عام و موضع و اندیشه‌های آیت‌الله خمینی به طور ویژه، یکی از اساسی‌ترین عوامل در تکوین و گسترش اشتباهات حزب از آغاز تا غافلگیری به هنگام یورش جمهوری اسلامی

فاجعه نزديک است

فاجعه نزديک است
بخش اول
ملت ايران در روند فاجعه ای ديگر همچون سالهای 1917 - 1919

رضا آذرخش
بدون ترديد سالهای 1917 – 1919 از دردناک ترين سال های تاريخ ايران از آغاز تشکيل تاکنون بوده است. در اين فاجعه دردناک، تقريبا چهل درصد از مردم ايران (8 تا 10 ميليون نفر) به علت قحطی بزرگ و بيماری های تيفوس، وبا و طاعون ناشی از کمبود مواد خوراکی و دارويی و توطئه های مستقيم بريتانيا به تلافی کان لم يکن شدن قرارداد اوت سال 1907 که منجربه تقسيم ايران به دو ناحيه نفوذ بريتانيا و روسيه میشد با هدف تضعيف دولت و مردم ايران به منطور تحکيم استمرارسلطه خود،درشهر و روستا های ايران تسليم مرگ زود هنگام شدند و جهان متمدن! که بار ها و کرارا از کشتار يهوديان توسط نازی ها و قتل عام ارامنه توسط ترک های عثمانی مرثيه ها سرودند و هنوز نيز گاه به گاه آن ها را وسيله ای برای گرم نگه داشتن بازار سياسی خود با رقبا درجهان بر زبان ميرانند، هيچگاه کشتاردسته جمعی ايرانيان توسط دولت بريتانيا را مطرح نکرده اند و نه تنها در اين باره اظهار تأسف يا همدردی با مردم ايران ننمودند، بلکه هم انگلستان و هم روسيه دردهه های 60 و 70 مدعی شدند که در سال 1914 جمعيت ايران فقط ده ميليون نفر بوده است، با اين ادعا خود را از فاجعه کنار کشيدند.
در طول جنگ جهانی اول عليرغم بی طرفی ايران کشور های انگلستان، روسيه و عثمانی با توجه به بی لياقتی و ضعف زمامداران ايران که توجهی به مشکلات مردم نداشتند، هرکدام بخش هايی از ايران را اشغال کردند. دولت انگليس که قسمت اعظم فلات ايران را زير سلطه خود داشت نيز نه تنها کمکی برای کاستن از بيماری و قحطی ننمود بلکه با توقيف و حتی به آتش کشانيدن مواد خوراکی محصول داخل کشور و ممانعت از ورود غلات و گندم که کشورهايی مانند امريکا و هندوستان ميخواستند به ايران ارسال دارند جلوگيری نمود.
نود وسه سال پس از قحطی بزرگ و قتل عام ده ميليونی مردم ايران توسط انگليسی ها ، بار ديگر طليعه قحطی و مرگ و مير بيشتر مردم ايران در افق ميهن ما پديدار شده اند که مسببين آن نه بيگانگان، بلکه کسانی هستند که خود را خبرگان و خواص ميدانند و حاکميت ميهن ما را اشغال نموده اند، هستند. بر اساس گفته رهبر که مردم ايران را عوام (فاقد شعور) می پندارد و توان شنيدن کوچکترين انتقاد عوام را ندارد، در روز 29 دی ماه 1390 در سخنرانی اخطار گونه خود ميگويد: «در شرايط کنونی همه جريان ها و گرايش های سياسی داخل نظام بايد خط و مرز خود را با دشمن به صورت شفاف روشن کنند و دراين ميان وظيفه خواص به ويژه خواصی که تأثير گذاری بالايی دارند بيش از ديگران است».
شرايطی که رهبر آن را «شرايط کنونی» ميداند چه ميباشد؟ و کسانی را که «دشمن» می شمارد چه کسانی هستند؟ در نظر او همه مردم ايران بجز چاپلوسان و جيره خواران بيت رهبری دشمن به حساب ميآيند. بنا به گفته هاشمی رفسنجانی که لباس رهبری نظام ولايی را او برتن رهبر پوشانيده است و آيت الله کنی که به دستور خود رهبر به مقام رئيس مجلس خبرگان برگزيده شده « رهبر حاضر به شنيدن هيج تذکر و پيشنهادی نيست». خود بزرگ بينی و خودکامگی او اجازه نميدهد دلايل «شرايط کنونی» را درک کند و به واقعيات توجه نمايد.
اصل 109 قانون اساسی تجديد نظر شده در زمان رياست جمهوری آقای خامنه ای، شرايط رهبر را چنين شرح ميدهد: «صلاحيت علمی لازم برای افتاء در ابواب مختلف فقه، عدالت و تقوای لازم برای رهبری امت اسلام (نه ملت ايران)، بينش صحيح سياسی و اجتماعی، تدبير، شجاعت، مديريت کافی برای رهبری» .
آقای خامنه ای در سخنرانی روز 12 بهمن 1390 در عکس العملی به اجماع جهانی عليه ايران ميگويد: «دشمن با تلاش خود، با فعاليت خود، با جان کندن خود در مبارزه با ملت ايران به جايی نميرسد! اين رو سياهان بد محاسبه گر ها، نميدانند ما در شرايط شعب ابوطالب نيستيم، ما در شرايط بدر و خيبر هستيم!»
بازگشت به 1432 سال پيش و بياناتی چنين نميتواند شايسته رهبری باشد که خود را برگزيده ملتی 70 ميليونی ميداند. اين سخنان متعلق به کسی است که در دنيايی از ترس فرو رفته باشد و برای نجات خود به هر خس و خاشاکی چنگ ميزند، و برای غلبه بر حالت نا متعادل خويش به سخنانی چنين مبادرت ميورزد. رهبری که شجاعت لازم برای رو در رويی با واقعيات را ازدست ميدهد نه تنها خودرا دچار کابوسی دايمی ميکند، بلکه سرنوشت و آينده ملتی را نيز به بازی ميگيرد.
آقای خامنه ای هرگز نميخواهد يا نميتواند اين واقعيت را بپذيرد آخرين تراژدی ای که کشور را به «شرايط کنونی» رسانيده، سخنرانی تاريخی او در 29 خرداد در دفاع از تقلب و کودتای انتخاباتی، و انتصاب احمدی نژاد به رياست جمهوری و فتوای کشتار کسانی که فقط «آرای» خود را طلب ميکردند ميباشد. خامنه ای برای توجيه کشتار خود، جنبش آرام و مسالمت جويانه قربانيان را ساخته و پرداخته صهيونيسم و امريکا اعلام ميکند و به سلاخان مردم بدون سلاح، به قول خود «فتنه گران»، ترفيع مقام ميدهد تا تنور کشتار معترضين را برای آينده نيز گرم و مستمر نگه دارد، غافل از سرنوشت کسانی که دانسته يا ندانسته هم بستگی خود با اکثريت مردم را بريده اند.
با توجه به عمل کرد نظامی که طبق اصل 109 قانون اساسی، رهبر از تعيين سياست کلی و جزيی نظام، تا عفو يا تخفيف مجازات محکومين، نصب و عزل کليه مقام های احرايی و قضايی و قانون گذاری و فرمان جنگ و صلج را دراختيار دارد، و خود را تنها فرد با قدرت بلامنازع و بدون مسؤليت و غير پاسخگو ميداند، از اينرو مسؤليت فرو پاشی و ويرانی زير بنا های صنعتی، اقتصادی و اجتماعی، کشتار و بازداشت های منتقدين و اختلاس های ميلياردی، بازده و پيآمد عملکرد کسی است که خود را موظف به پاسخ گويی به مردم نميداند و آنها را عوامبه حساب ميآورد.
حيف و ميل ميلياردها دلار از درآمد ملی ومنابع نفتی مردم ايران که ارثيه نياکان آنان هستند توسط خواص به دستور يا بی توجهی رهبر، و انتصاب افرادی که هيچگونه تخصص فنی، اداری و اجرايی ندارند به وزارت، وکالت، قضاوت و مقامهای بالای سازمان ها و ارگان های نظامی و امنيتی، صنعتی و خدماتی بدون اينکه صلاحيت و شايستگی لازم را داشته باشند، کشور را به «شرايط کنونی» رسانيده است. زيرا تنها بينش و مديريت و کاردانی اين منتخبين فقط اطاعت محض از رهبر ميباشد.
بذل و بخشش های سخاوتمندانه به ياران برون مرزی! برای رفاه و ساخت وساز صنعتی وساختمانی در لبنان، سوريه، فلسطين و پاره ای ازکشور های افريقايی که احتمالا ميتوانند مأمن امنی برای دوران بازنشستگی رهبر و ياران همدل او باشند، هزينه شده اند، درحالی که جمع کثيری از ملت ايران حتی نميتوانند لقمه نانی يا قطره آب سالمی برای ادامه زندگی داشته باشند.
اين گروه خواص در کنار بلند پروازی ها و بی آگاهی رهبر از شرايط و موقعيت جهانی ، با ندانم کاری و بی سياستی و ايراد سخنان بدون منطق، ميهن ما را به سراشيبی کشانيده اند که پايان آن بی خانمانی، گرسنگی، بی دوايی و بيماری و مرگ برای ميليون ها مردم ايران و خرابی برای ايران خواهد بود. احمدی نژاد همراه سخنان بی مايه خود مدعی است که «هرچه ميخواهند تحريم بکنند، ما از تحرم نمی ترسيم!» آنها ممکن است با پشتوانه غارت گريهای خود از تحريم ها نترسند، اما ما ملت ايران می ترسيم.
در روز دوشنبه 23 ژانويه اتحاديه اروپا و پيش از آن نيزمجلس نمايندگان و سنای امريکا لايحه تحريم خريد نفت و قطع ارتباطات بانکی با مؤسسات مالی بين المللی با بانک مرکزی ايران را از آغازماه خرداد يا تير آينده تصويب کرده بودند و در روز 31 دسامبر با تأييد رئيس جمهور امريکا به صورت قانون درآمده است، ميتواند تکرار فاجعه قحطی و مرگ و مير بزرگ سالهای 1917 تا 1919شود.
درحالی که به سبب واردات بدون رويه و قاچاق مواد ضروری در طول بيست سال گذشته کشاورزی و کار خانجات توليدی، اعم از مواد غذايی يا نيازهای ديگر جامعه به سکون و تعطيلی گراييده اند. قطع درآمد نفتی که بخش کوچکی ازآن به عنوان سوبسيد ودارو مصرف ميگرديد با تحريم خريد نفت وتحريم ارتباطات بانکی همراه با افزايش شديد بهای مواد مورد لزوم، قدرت خريد اکثريت مردم ايران را به پايين ترين نقطه سوق خواهد داد که مقدمات فاجعه را به سرعت گسترش ميدهد.
شوربختانه مقامات مسؤل اعم از رهبر، رئيس جمهور و مجلس فاقد شهامت و شجاعت لازم برای درک واقعيات هستند و با دشنام گويی و ندانم کاری های خود هر روز کشور را به فاجعه نزديک تر ميکنند بدون اينکه توانايی آن را داشته باشند که گستردگی فاجعه را درک نمايند.
در شهريور 1359 که به سبب بزرگنمايی ها و ادعاهای صدور انقلاب اسلامی به عراق، مقدمات حمله عراق به ايران آماده می شدند، عليرغم هشدار های سفير ايران در عراق آيت الله خمينی و رسانه های آن زمان از فکر و ادعای صدور انقلاب بيرون نيامدند تا جنگی هشت ساله را به ملت ايران تحميل نمودند که هنوز اثرات و ويرانی های آن ترميم نيافته است. اما بعد از ساقط شدن هواپيمای مسافربری «ايران ار» آيت الله خمينی دارای چنان شهامت و شجاعتی بود که بتواند قطعنامه شورای امنيت را برای پايان دادن جنگ بپذيرد و همانطور که خود گفته بود: «جام زهر را بنوشد».
آيا رهبر دارای چنان شهامت و شجاعتی هست که بتواند از وقوع فاجعه جلوگيری کند؟
ناتمام (عوامل و پيش درآمدهای وقوع جنگ)

Doha Debates: Is Turkey a Bad Model for the New Arab States?

Riot police violently disperse Occupy DC with batons

نقش سردار اشکانی بر سینه نخستین امپراتور روم

نقش سردار اشکانی بر سینه نخستین امپراتور روم

«ژولیوس آگوستوس»، اولین امپراتور روم و فرزند خوانده «ژولیوس سزار» ژنرال سر‌شناس رومی بود. او را می‌توان یکی از نامدار‌ترین و قدرتمند‌ترین افراد در طول تاریخ روم باستان نامید. پیروزی‌های نظامی و اقدامات سیاسی و اجتماعی او چنان تاثیری بر روم گذاشت که حتی به مقام خداوندی رسید و نامش بر ششمین ماه تقویم رومی (آگوست) تا به امروز ماندگار بوده است. یکی از مهم‌ترین و زیبا‌ترین یادگار‌های دوران حکومت او مجسمه تمام مرمریست که امروزه در موزه واتیکان نگهداری می‌شود. این مجسمه به سفارش سنای روم و به پاس خدمت‌های آگوستوس ساخته و به اون هدیه شد. این اثر هنری و تاریخی در سال ۱۸۶۳ میلادی در ویلای شخصی آگوستوس کشف شد. نگهداری این مجسمه در ویلای شخصی با توجه به فرهنگ رومیان باستان نشان دهنده علاقه فراوان او به این مجسمه است. شکل و حالت این مجسمه آگوستوس را در اوج شکوه و افتخارش نشان می‌دهد و او را در کنار «آشیل» قهرمان خدای گونه یونانی قرار می‌دهد و پاهای برهنه او نشان دهنده مقام خدایی و برتری او بر بشر زمینیست.

اگر به سینه این مجسمه و طرحی که بر زره نیمتنه آگوستوس حکاکی شده دقت کنیم صحنه ای را میبینیم که سربازی در حال تحویل گرفتن یک پرچم یا نماد از سرباز دیگرست. این طرح نمایشگر صلح آگوستوس با پادشاهی اشکانی در ایران است و لحظه ای را به تصویر میکشد که آگوستوس درفش های ارتش روم را از پارتیان پیروز بازپس میگیرد. پرچم هایی که در نبرد حران به دست ایرانیان افتاده بود. زمانی که ژنرال پر افتخار رومی، «مارکوس کراسوس» از سورنا سپهبد ایرانی شکست خورد.

اولین فردی که در این داستان باید به او پرداخت کراسوس، ژنرال و سیاستمدار رومی ست. کراسوس یکی از بر‌ترین فرماندهان نظامی تاریخ امپراتوری روم و حتی جهان است. اما شهرت کراسوس تنها به این مورد ختم نمی‌شود. کراسوس بدون هیچ شکی ثروتمند‌ترین فرد در طول تاریخ روم است. ثروت افسانه‌ای که بیش از دویست میلیون سکه نقره تخمین زده می‌شود او را حتی در بین ثروتمند‌ترین افراد تمامی تاریخ بشری قرار می‌دهد. کراسوس ژنرالی کار کشته و جاه طلب و سیاستمداری هوشمند بود.
مجسمه نیم تنه کراسوس که امروزه در موزه لوور پاریس نگهداری میشود
کراسوس یکی از اشرف زادگان ریشه دار روم بود، پدران و پسرعمو‌هایش همگی از مشاوران عالی رتبه و سناتور‌های روم بودند. در دوران جوانی او جنگ داخلی بزرگی در روم اتفاق افتاد و او که در ابتدای جنگ به ناچار به اسپانیا فرار کرده بود توانست در شمال افریقا نیرویی را سازماندهی کرده و به ایتالیا لشکر بکشد. نقش او در پایان جنگ و بازگشت ثبات نسبی به روم غیر قابل انکار بود و نفوذ و قدرت فراوانی را برایش به ارمغان آورد.
اما عمده شهرت کراسوس در تاریخ روم نه مربوط به جنگ داخلی ست، نه شکست از اشکانیان و نه ثروت افسانه‌ای او بلکه به دلیل سرکوب شورش بردگان رومی به رهبری «اسپارتاکوس» است. سنای روم این شورش را در ابتدا چندان جدی نگرفت اما پس از آنکه سر‌شناسترین ژنرال روم از سرکوب آن باز ماند و پس از آن چندین بار دیگر هم نیروهای روم طعم شکست را چشیدند، کراسوس حاضر شد با هزینه شخصی ارتشی را تشکیل داده و با اسپارتاکوس و ارتش خشمگینش مقابله کند.
سرکوب شورش اسپارتاکوس نزدیک به دو سال طول کشید. کراسوس در این راه از وحشیانه‌ترین روش‌های ممکن استفاده کرد. هنگامی که در یکی از نبرد‌ها گروهی از سربازان او از میدان نبرد گریختند، کراسوس برای بازگرداندن روحیه جنگجویی به سربازان به قید قرعه یک نفر از هر ده سرباز فراری را اعدم کرد. این کار چنان تاثیری بر ارتش او گذاشت که سربازان رومی بیشتر از اسپارتاکوس و یارانش، از کراسوس هراس داشتند.
در ‌‌نهایت در نبردی به نام «رود نقره» کراسوس توانست ارتش اسپارتاکوس را با استفاده از تاکتیک‌های هوشمندانه نظامی به دام بیاندازد و بیش از شش هزار نفر از سربازان او را به اسارت بگیرد. اسپارتاکوس تلاش کرد که شخصا کراسوس را بکشد، او طول میدان نبرد را با کشتن تک تک سربازان مقابلش طی کرد اما نتوانست از سد محافظان کراسوس عبور کند. به نظر می‌رسد که اسپارتاکوس در این نبرد کشته شد اما بدن او هیچگاه پیدا نشد، تمام شش هزار اسیر گرفته شده به فرمان کراسوس به صلیب کشیده شدند.
قبل از اینکه به داستان فرمانداری کراسوس بر سوریه و حمله او به ایران بگویم شاید بهتر باشد کمی به شرایط سیاسی روم در آن دوران بپردازیم. پس از سرکوب شورش بردگان، روم یک دوره کوتاه از آرامش نسبی را تجربه کرد. ژنرال سر‌شناس رومی ژولیوس سزار در همین دوره توانست با فتح فرانسه و آلمان و انگلستان امروزی قدرت و اعتبار خیره کننده‌ای کسب کند. او اولین ژنرال رومی بود که با ساخت پل از رود راین عبور کرده و مناطق ماورای راین را که تا به آن روز برای رومی‌ها ناشناخته بود فتح کند. سربازان و مهندسان ارتش او در طول کمتر از ده روز پلی به طول چهارصد متر و عرض ده متر بر روی رود راین ساختند که همچنان پس از گذاشت سال‌ها یک شاهکار مهندسی محسوب می‌شود.
در این دوره سه ژنرال رومی به صورت مخفیانه علیه مجلس سنای روم متحد شدند. این سه ژنرال کسانی نبودند جز ژولیوس سزار، مارکوس کراسوس و «پمپیوس ماگنوس» (پمپه). نفوذ سیاسی و محبوبیت پمپه در بین شهروندان روم، ثروت و شهرت افسانه‌ای کراسوس و افتخارات و نفوذ سزار در لژیون‌های رومی عواملی بود که ژولیوس سزار، ژنرالی جوان و مورد حمایت کراسوس، برای رسیدن به قدرت و کسب پادشاهی به آن‌ها نیاز جدی داشت. در واقع باید گفت نبردی پنهان میان پمپه و کراسوس برای کسب مقام قدرتمند‌ترین مرد روم در جریان بود اما سزار به طرزی هوشمندانه با پادرمیانی و حل اختلافات آن‌ها اتحادی سگانه را پدید آورد که در ‌‌نهایت بیشترین نفع رو برای خود او داشت.

این اتحاد سگانه در طول شش سال شاهد کشمکش‌ها، اشتباهات و موفقیت‌های فراوانی بود که نیازمند مطلبی جداگانه است. در طول این دوران کراسوس به فرماندهی لژیون‌های رومی در سوریه رسید. سرزمینی که از ارزش استراتژیک بسیار بالایی برخوردار بود و همچنین به کراسوس امکان می‌داد ثروت خود را حتی بیش از این افزایش دهد. در آخرین سال این اتحاد کراسوس که برای حفظ قدرت خود و رسیدن به مقام بر‌ترین ژنرال روم نیاز به اعتبار و ثروت بیشتری داشت تصمیم گرفت به امپراتوری اشکانی حمله کند. کراسوس برای این کار نتوانست رضایت رسمی سنا را کسب کند چرا که رومیان تا به آن روز در نفوز به خاک ایران و گسترش مرز‌های خود از جانب شرق موفق نبودند. اما کراسوس می‌دانست اگر پارتیان را شکست دهد نام خود را برای همیشه در تاریخ روم ثبت خوهد کرد. ثروت بی‌حد و حصر تاجران و پادشاهان پارتی هم دلیل دگیری بود تا طمع کراسوس به ثروت و قدرت را بیش از پیش تحریک کند.
در سال ۵۴ پیش از میلاد کراسوس با ارتشی متشکل از دوازده لژیون رومی (نزدیک به شصت هزار نفر) از رود فرات عبور کرد و بدون اعلام جنگ به شهر‌ها و روستاهای تحت حمایت ایران حمله ور شد. کراسوس پس از عبور از فرات پلی که بر آن بود را پشت سر خود خراب کرد زیرا داستان سواران کماندار پارتی بر ذهن سربازان او سایه انداخته بود و کراسوس برای تقویت روحیه به آن‌ها نشان داد که راه برگشتی وجود ندارد. پادشاه ایران در ابتدا تصمیم گرفت با ترتیب دادن مذاکراتی درگیری‌ها را خاتمه دهد. سفیر ایران حمل پیامی به این مضمون بود:
      ای کراسوس اگر این سپاه را که در فرمان شماست دولت روم و سنای آن کشور فرستاده‌است که بر ایران بتازند، ایرانیان آماده هستند که تا دم واپسین ایستادگی کنند و چنانچه مجلس سنای روم و دولت روم با اشاره به اراده شما همراه نیست و شما به میل و هوس خود چنین قصدی کرده‌اید، ایرانیان بر پیری شما بخشیده و رحم آورده، دستور می‌دهند که به آسودگی و تندرستی به مرز و بوم خود برگردید.
اما کراسوس که از این پیام خشمگین شده بود در پاسخ به سفیر پارتی گفت که جواب آن‌ها را در سلوکیه خواهد داد. با فرا رسیدن زمستان کراسوس تصمیم گرفت اندکی از سربازان خود را در میان رودان مستقر کند و خود به سوریه بازگردد تا جنگ را در بهار سال بعد پیگیری کند. این کار به پارتیان فرصت داد تا خود را برای مقابله با او آماده کنند.
با فرا رسیدن بهار پادشاهی ارمنستان که از متحدین جمهوری روم و دشمن دیرینه پارتیان بود به کراسوس پیشنهاد کمک سخاوتمندانه‌ای داد. او که از تاکتیک‌های نظامی پارتیان آگاه بود به کراسوس هشدار داد که سرزمین مسطح میان رودان برای جنگ با سواران چابک پارتی مناسب نیست و بهتر است او از راه کوهستانی ارمنستان به ایران حمله ور شود. پادشاه ارمنستان همچنین پیشنهاد کرد ده هزار سوار زره پوش و چهل هزار سرباز پیاده را به کمک کراسوس بفرستد. در همین زمان ارد دوم، پادشاه اشکانی که به همسایه ارمنی خود اعتماد نداشت با بخش بزرگی از نیرو‌های خود به سمت ارمنستان حرکت کرد و فتح یکی از اردوگاه‌های مرزی ارامنه به انتظار کراسوس نشست. او بهترین سردار خود سورنا را با بخش کوچکی از نیرو‌ها برای دفع حمله احتمالی در میان رودان مستقر کرد. کراسوس که از تحرکات ایرانی‌ها باخبر بود تصمیم گرفت از مسیر میان رودان با بیش از هفتاد هزار سرباز به ایران حمله ور شود.
لژیون‌های رومی در منطقه «حران» در ترکیه امروزی با سربازان پارتی به فرماندهی سورنا روبرو شدند. برخلاف لژیون‌های پیاده و سنگین اسلحه و کند رومی، ارتش پارتی که از سواران کماندار استفاده می‌کرد. سواران ایرانی در ابتدا به صفوف ارتش کراسوس نزدیک می‌شدند، به سمت آن‌ها تیراندازی می‌کردند و زمانی که سواران سبک اسلحه رومی به آن‌ها نزدیک می‌شدند با به صدا در آوردن طبل‌هایی که در آنها دانه های شن ریخته شده بود، اسب‌های رومی را ترسانده و عقب نشینی می‌کردند. این سواران قادر بودند در زمان عقب نشینی هم به سمت رومیان تیراندازی کنند.
تاکتیک سواران پارتی در نبرد حران
سربازان رومی که در سرزمین‌های کوهستانی و سرسبز اروپا آموزش دیده بودند با فنون جنگ در سرزمین مسطح و گرم میان رودان آشنا نبودند. کراسوس در ابتدا حاضر به تغییر تاکتیک خود نشد زیرا گمان می‌کرد به زودی تیر‌های سواران پارتی تمام خواهد شد اما ایرانیان در عقبه سپاه شترهایی با بار تیر داشتند و سواران در هنگام عقب نشینی می‌توانستند تیردان‌های خود را دوباره پر کنند. تا پایان روز ارتش روم تلفات سنگینی را تحمل کرد و در نبردی که در جناح میدان بین سواران زره پوش پارتی و سواران رومی در گرفت پسر کراسوس، «فابیوس»، که فرماندهی هزار و چهارصد سوار را بر عهده داشت شکست سنگینی خورد و خود نیز کشته شد. در طول یک روز نزدیک به چهل هزار سرباز ایرانی تلفات سنگینی بر ارتش روم وارد کردند. در این نبرد بیش از بیست هزار سرباز رومی کشته شد و ده هزار سرباز هم به اسارت ایرانیان در آمند. هر لژیون رومی که بالغ بر پنج هزار سربار بود درفشی ویژه خود داشت. در این نبرد ایرانیان درفش‌های رومی را هم به غنیمت گرفتند که با توجه به شرایط جنگ و ارزش درفش در فرهنگ روم باستان لکه ننگی محسوب می‌شد.
سواران زره پوش پارتی
بعد از کشته شدن فابیوس، سورنا نماینده‌ای به اردوی کراسوس فرستاد. نماینده به کراسوس گفت که تا فردا به او مهلت داده شده است تا برای پسر خود سوگواری کند. پس از آن سورنا شخصا به اردوی کراسوس رفت و پیشنهاد مذاکره داد. کراسوس پیشنهاد را پذیرفت و چون در طول جنگ اسب خود را از دست داده بود از سورنا خواست تا اسب مخصوصی را برای او بفرستد. سورنا در پاسخ گفت که در این شرایط کراسوس مهمان پادشاه ایران است و لوازم و تشریفات کامل از جانب ایران تأمین خواهند شد. در زمانی که کراسوس سوار بر اسب پیشکش شده از جانب سورنا در حال حرکت به سمت محل مذاکرات بود بنا به رسم ایرانی و جهت احترام به ژنرال رومی دو سرباز ایرانی دو طرف دهانه اسب او را در دست گرفته بودند که باعث شد یکی از سرداران کراسوس که احتمال می‌داد ایرانیان قصد گروگان گرفتن کراسوس را دارند به سربازان حمله کند. درگیری کوچکی رخ و در این درگیری کراسوس کشته شد.
سپاهی که به فرماندهی کراسوس برای تسخیر ایران و ارمنستان عازم شده بود، بعد از شکست و بازگشت بی‌نتیجه به امپراتوری روم، علت شکست در این جنگ را به مجلس سنای روم، تیزهوشی سربازان ایرانی و عدم امکانات کافی حیاتی برای سپاه روم از جمله آب و غذا گزارش دادند.
این پیروزی تاثیر بسیار زیادی بر روابط ایران و روم داشت. افسانه شکست ناپذیری لژیون‌های رومی به فراموشی سپرده شد و اینبار رومیان بودند که گمان می‌کردند شکست دادن سواران ایرانی کاری غیرممکن است. افسانه‌ای که بعد‌ها نادرستی آن ثابت شد اما تا هفتصد سال همچنان بر سر زبان‌ها بود. روابط ایران و روم به تیرگی گرایید و در طول هفتصد سال آتی جنگ‌های کوچک و بزرگ بسیار زیادی بین این دو کشور روی داد که گاهی با نام جنگ هفتصد ساله ایران و روم از آن یاد می‌شود.
ژولیوس سزار که از شکست نیرو‌های رومی، از دست دادن درفش‌های گرانب‌ها و مرگ متحد دیرینش به شدت ناراضی بود تصمیم داشت شخصا به قصد انتقام جویی با ارتشی عظیم به سمت مرز‌های اشکانیان حرکت کند اما پیش از آن سناتورهای روم که احتمال کودتای سزار را می‌دادند و می‌دانستد که او قصد دارد علیه سیستم جمهوری اقدام کرده و یک امپراتوری بنا کند او را در روم به قتل رساندند.
داستان هیجان انگیز قتل ژولیوس سزار و کشمکش‌های پس از آن بین ژنرال‌های رومی برای بدست گرفتن قدرت و فرماندهی لژیون‌های روم نیازمند مطلبی جداگانه است. بعد از هفده سال «اوکتاویوس تورینوس»، فرزند خوانده و ولیعهد ژولیوس سزار توانست به عنوان اولین امپراتور روم با قدرتی مطلق به تخت پادشاهی روم بنشیند. قدرت سنا حالتی تشریفاتی به خود گرفت و اوکتویوس یک حکومت دیکتاتوری را بر روم حاکم کرد و جمهوری روم، اولین جمهوری تاریخ به امپراتوری روم تبدیل شد. اوکتاویوس بیشک یکی از بر‌ترین ژنرال‌ها و یکی از هوشمند‌ترین امپراتورهای تاریخ روم بوده است.
دوران حکومت اوکتویوس را می‌توان دوران ثبات داخلی در روم نامید. اوکتاویوس توانست در طول ۴۱ سال حکومت مناطق بسیار بزرگی را به خاک روم اضافه کند. او توانست اسپانیا را که مدت‌ها در مقابل رومیان مقاومت کرده بود به طور کامل فتح کند، گستره روم در شمال افریقا را گسترش داده، مصر، الجزایر و مراکش را تصرف کند و مناطقی که امروزه شامل کشورهای اتریش، بلغارستان، اسلوونی، بوسنی و کرواسی است را نیز به خاک روم اضافه کند. به پاس خدمات فراوان او در زمینه‌های مختلف سنا که تا حد بسیار زیادی تحت نفوز او بود به او لقب «آگوستوس» به معنی «مورد احترام» را داد. ششمین ماه تقویم به افتخار او دوباره نامگذاری و «آگوست» خوانده شد و حتی خدا خطاب شد و توسط مردم روم پرستیده شد. او نه تنها در میان مردم روم که در بین مردم سرزمین‌های تازه فتح شده هم بسیار محبوب بود.
طرحی از آگوستوس به سبک مصری در معبد کلبشه در جنوب مصر
یکی از مهم‌ترین اقدامات آگوستوس در دوران حکومتش امضا کردن پیمان صلح با امپراتوری اشکانی بود. شکست حران و از دست دادن درفش‌های رومی ننگ سنگینی بود که برای رومیان قابل تحمل نبود. آگوستوس توانست با پادشاه اشکانی به توافق برسد و درفش‌ها را به روم بازگرداند، این صلح برای رومی‌ها به دلیل بازگشت درفش‌ها ارزش بسیار بالایی داشت به همین دلیل بر مجسمه آگوستوس امپراتور خدای گونه روم هم نقش بست.
پیروزی در نبرد حران یکی از بزرگ‌ترین پیروزی‌های تاکتیکی تاریخ است. صد افسوس که ارد دوم پادشاه اشکانی نتوانست موفقیت سورنا سپهبد جاودانه ایران را تحمل کند و او را از سر حسد ناجوانمردانه به قتل رساند.
از آن این داستان گفتم که امروز
بدانی قدر و برهیچش نبازی
به پاس هر وجب خاکی از این ملک
چه بسیار است، آن سرها که رفته!
زمستی بر سر هر قطعه زین خاک
خدا داند چه افسرها که رفته