نگاهي به...

هر آنچه منتشر ميشود به قصد و هدف آگاهی رسانی و روشنگری است۰ ما حق "آزاد ی بيان" و" قلم" را جزء لاينفک مبارزه خود ميدانيم! ما را از بر چسب و افترا زدن باکی نيست! سلام به شهدای خلق! سلام به آزادی!

۱۳۹۳ آذر ۳, دوشنبه

فاطمه ناظری جهرمی (مادر خوشبویی) از میان ما رفت

فاطمه ناظری جهرمی (مادر خوشبویی) از میان ما رفت

Fateme_Nazeri2
Fateme_Nazeri2
از آخرین لحظه ها گفتی
از لحظه های درد و انتظار بگو                                              
رسا تر از رعد و باران
از روزهای رعب و عصیان گفتی
از رشادت و مقاومت بگو
از زنان از مادران از مادران گفتی
اما ازخودت نگفتی مادر
وقتی که پیکر ظریفت
شمع آجین شلاق دژخیمان بود
از لحظه وداع تلخ گفتی
چگونه بباورانم قلبم را
که دیگر هیچ نخواهی گفت
ای سربلند عاشق، ای زن، ای مادر

فاطمه ناظری جهرمی (مادر خوشبویی) از میان ما رفت
در مقابله با رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی، زنان همواره نقشی محوری و تاثیر گذار را ایفا نموده اند؛ به ویژه در زندانهای دهه 60 زنان و مادران فراوانی را می توان بر شمرد که دلاورانه مقاومت و ایستادگی را به ما می آموزند. زنان مبارزی که علاوه بر شکنجه و داغ و درفش مرسوم در زندانهای جمهوری اسلامی باید متحمل آزار و شکنجه و اعدام فرزندان خود می بودند. لحظه وداع و یا خبر اعدام فرزند و فرزندان سخت ترین و دردآورترین لحظات عمر یک مادر می تواند باشد.
Gholamali_Sirous_Sasan
فاطمه ناظری جهرمی (مادر خوشبویی)  زندانی سیاسی دهه 60 نمونه ای از آن زنان مبارز و مقاومی بود که بخاطر آزادی و عدالت اجتماعی به زندان افتاد. زنی زحمتکش که به جرم تربیت فرزندان مبارز به مدت چهار سال و نیم اسیر زندانهای رژیم جمهوری اسلامی بود و خود شاهد و ناظر اعدام و کشته شدن فرزندان جانفشانش غلام، سیروس، ساسان خوشبویی و عروس گرامی اش اعظم صیادی بود همچنین اسارت فرزندانش سوسن، سعیده، سارا، سیروس و کوچکترین فرزندش سهراب را نظاره گربود. فاطمه ناظری جهرمی، زندان، شکنجه ی خود و همچنین اعدام عزیزانش را تاب آورد و قلب بزرگش، گرمی بخش زندگی بازماندگان کشتارهای مهیب و بی رحمانه رژیم جمهوری اسلامی بود.
با کمال تاسف مطلع شدیم این زن مقاوم، مادر عزیز و زندانی سیاسی سابق را در تاریخ نهم نوامبر 2014 از دست داده ایم گفتگوهای زندان ضمن گرامی داشت یاد و نام زندانی سیاسی سابق فاطمه ناظری جهرمی (مادر خوشبویی) همدردی و همبستگی خود را با خانواده خوشبویی اعلام می دارد.    
سرنگون باد کلیت رژیم سرمایه داری جمهوری اسلامی
زنده باد سوسیالیسم زنده باد آزادی
گفتگوهای زندان، 20.11.2014

30 خانه تاریخی در محدوده بافت قدیم این شهر تخریب شده و یا در آستانه تخریب قرار دارند.



 30 خانه تاریخی در محدوده بافت قدیم این شهر تخریب شده و یا در آستانه تخریب قرار دارند.

' غلامعلی باغبان کوچک' روز دوشنبه در گفت و گو با خبرنگار ایرنا افزود: این خانه های تاریخی که قدمت آنها به اواخر دوره زندیه می رسد، بعضا سالهاست که توسط مالکان رها شده اند.

وی گفت: در طول سالهای گذشته تعدادی از این بناهای تاریخی تخریب شده و تعدادی دیگر نیز در آستانه تخریب قرار دارند.

باغبان کوچک با بیان اینکه تعدادی از این خانه های تاریخی به ثبت ملی رسیده افزود: رها شدن برخی خانه های تاریخی دزفول توسط مالکان مانع از هرگونه فعالیت و مرمت توسط میراث فرهنگی برای حفظ این بناهای ارزشمند تاریخی شده است.

شهر دزفول در شمال استان خوزستان حدود 250 هکتار بافت قدیم دارد که به دلیل توسعه شهری و کمبود اعتبار لازم برای مرمت و ایمن سازی بخش زیادی از آن در معرض تخریب و نابودی است.

تعدادی از خانه های تاریخی بافت قدیم دزفول در بارندگی زمستان پارسال خسارت دید.

بافت تاریخی دزفول در برگیرنده بناهای ارزشمند آجری با معماری زیبا و منحصر به فرد است.









روشنفکر ایرانی : بهنود چرخنده !روشنفکر ایرانی به روایت مسعود بهنود؟ عبدالستار دوشوکی

روشنفکر ایرانی : بهنود چرخنده !

بهنود چرخنده در  مصاحبه با یکی از برنامه های صدای آمریکا بنام برنامه پولتیک : روشن فکری که شیعه نباشد، نمی تواند روشن فکر ایرانی قلمداد شود!

روشنفکر ایرانی به روایت مسعود بهنود؟ عبدالستار دوشوکی

عبدالستار دوشوکی
اینگونه سخنان نه تنها اجحاف به تاریخ ایران بلکه ظلم به میلیون‌ها ایرانی است که روشنفکری را در عبای شیعه‌گری جستجو نمی‌کنند. آیا خود آقای بهنود و یا کارفرمایان و گمارنده‌گان رسانه‌ای وی این حقیقت را درک نمی‌کنند که انکار دیگران از طریق سخنان خودشکوفایانه برای بسیاری از ایرانیان آزادی‌خواه غیرشیعه و غیرمذهبی از جمله سنی‌ها، زرتشتی‌ها، بهایی‌ها، ارمنی‌ها، آشوری‌ها، یارسانی‌ها، یهودی‌ها، سکولارها و غیره توهین‌آمیز است؟
مگوی آن سخن کاندر آن سود نیست
کـز آن آتـشـت بـهـره جـز دود نیست (فردوسی)
قرار بر این گذاشته بودم تا مدتی به "مرخصی سیاسی" بروم و از تحلیل و نوشتار و گفتار پرهیز کنم. اما سخنان اخیر آقای مسعود بهنود که ادعای ٥٠ سال تجربه روزنامه نگاری دارد و مجری یکی از برنامه های تلویزیون بی بی سی فارسی نیز است مرا برآن داشت تا معنی روشنفکر ایرانی را به سبک و سیاق وی مورد تجزیه و تحلیل موجز قرار بدهم. وی در مصاحبه با مجری یکی از برنامه های صدای آمریکا بنام برنامه پولتیک مدعی شده است "روشنفکر ایرانی فقط می تواند شیعه باشد زیرا روشنفکر ایرانی بدون فرهنگ شیعه معنی ندارد، به دلیل آنکه شیعه گری در خون ایرانیان است و روشنفکری که شیعه نباشد، نمی تواند "روشنفکر ایرانی قلمداد شود. کما اینکه به زعم ایشان روشنفکرانی نظیر عباس هویدا و امثالهم (نظیر احمد کسروی) "روشنفکر ایرانی" نیستند بلکه "روشنفکر بیگانه" هستند. ایشان در همان مصاحبه گله می کنند که چرا رسانه ها (مثلا بی بی سی و صدای آمریکا) جولانگاه فعالان سیاسی اپوزیسیون شده اند. در حالیکه به گفته ایشان، این رسانه ها باید جایگاه وزین روزنامه نگاران با تجربه ای مثل او باشند و سیاسیون باید در احزاب سیاسی فعالیت کنند و نه اینکه در رسانه هایی مانند بی بی سی و صدای آمریکا و غیره ظاهر شوند.
وقتی مسعود بهنود این سخنان تبعیض آمیز و به نوعی "نژادگرایانه" را به زبان آورد، مجری برنامه او را به چالش کشید و به او فرصت داد تا سخنان خود را تصحیح کند. اما بهنود مجددا بر مواضع خود مبنی بر اینکه شیعه گری در خون ایرانی است و روشنفکر باید "شیعه باشد" تاکید کرد و نمک تلخ تبعیض افزونتری بر زخم های بیش از ٢٥ میلیون ایرانی غیر شیعه پاشید. شاید برای بسیاری این شیوه نگرش و رفتار تبعیضگرایانه از جانب یک روزنامه نگار با سابقه و شناخته شده "ایرانی" باعث تعجب باشد. اما برای من ء "غیر روشنفکر" ء "غیر شیعه" ء "غیر فارس زبان" ء "غیر مرکز نشین"، و "غیر اصلاح طلب" باعث تعجب و حتی اعتراض نیست. زیرا ما در آن مملکت غم زده ولایت فقیه با اینگونه ادبیات وتبعیض های مذهبی و "روشنفکری" عادت کرده ایم. در نتیجه بنده نه تنها گله ای از مسعود بهنود (که او را در لندن دیده ام و با احترام می شناسم) ندارم، بلکه متشکر و خوشحالم از اینکه ایشان این حقیقت پنهان را عریان کردند تا مناسبتی باشد برای بررسی مجدد پاسمان این زخم همیشگی و دیرینه.
مدتی پیش با یکی از مجریان یک رسانه معتبر و شناخته شده برونمرزی صحبتی داشتم. ابراز تمایل نمودم تا در مورد مذاکرات هسته ای بعنوان یک "صاحبنظر" (تحلیلگر) شرکت کنم. با هزار و یک تعجب پرسید: "مگه شما بلوچ نیستید؟ جواب دادم آری ! وی با لحنی کوچک انگارانه ادامه داد: "مسئله هسته ای یک مسئله ملی است و نه یک موضوع محلی". من هم گفتم: ببخشید "اشتباه کردم". و این داستان زندگی ما در مملکتی است که باید به آن افتخار کنیم. در نتیجه افشای راز آقای بهنود بمثابه تعزيه گردان ِ حقیقت تلخ نابرابری مذهبی در ایران، مطلب جدید و شوک آوری نیست، بلکه اعترافی است به تلخی نگاه تبعیض آمیز که در ضمیر ناخودآگاه "ایرانی فارس زبان ء شعیه ء مذهب طرفدار اصلاحات در نظام جمهوری اسلامی" همواره نهفته بوده و هرازگاهی همانند نیشتر جدایی و تحقیر بر زخم کهنه تبعیض و نکوهیدنی مذهبی فرود می آید. با این اوصاف شاید بتوان گفت آقای بهنود اصلاح طلب حکومتی که در رسانه های "بیگانه" کار و مصاحبه می کند، هم طبال يزيد است و هم علمدار حسين.
این مصاحبه و سخنان دردآور یکی از همکاران تلویزیون بی بی سی فارسی با یکی از مجریان صدای آمریکا از این منظر حائز اهمیت است که مدیران هیچکدام از این رسانه ها به احتمال زیاد این اجازه را به "ایرانیان غیر شیعه" نخواهند داد تا سخنان تبعیض آمیز مسعود بهنود را به چالش بکشند. این در حالی است که وی تفکرات "شوونیستی" و تبعیض آمیز خود را در رسانه های فارسی زبان بریتانیایی و آمریکایی تکرار می کند، بدون آنکه این رسانه های به اقلیت های مذهبی و قومی ایران اجازه "حق دفاع" از خود و ابراز عقیده بدهند. بر طبق قوانین بریتانیا ابراز اینگونه عقاید "نژادگرایانه" مبتنی بر تبعیض مذهبی جرم محسوب می شود. اما آقای بهنود با زیرکی خاص خودش این مطالب را با مجری صدای آمریکا در میان گذاشته و نه با بی بی سی فارسی در انگلیس، که طبیعتا تبعات قانونی خود را به دنبال می داشت. در نتیجه دست ما کوتاه و خرما بر نخیل!
این شیوه بیان و طرز نگرش انحصارطلبانه مسعود بهنود که به گفته خودش سالها بعنوان خبرنگار همراه عباس هویدا در رژیم گذشته به کشورهای مختلف سفر می کرده و بعد از انقلاب طرفدار حداقل طیف بخصوصی از نظام جمهوری اسلامی بوده و اینک با رادیو و تلویزیونهای بریتانیایی و آمریکایی همکاری دارد، بیانگر شیوه تفکر غالب بر برخی از این رسانه ها است که نه تنها "روشنفکر" بلکه "تحلیلگر" ایرانی را مقید به پیش شرط چهارگانه "شیعه بودن"، "فارس زبان بودن"، مرکزگرا بودن"، و "اصلاح طلب حکومتی بودن" می دانند؛ و در تفاسیر و برنامه های خود از "حضور مبارک الزامی" آنها استفاده می کنند. بنده علیرغم احترامی که به مدیران بی بی سی فارسی، رادیو فردا و صدای آمریکا قائلم و آنها را با احترام می شناسم و آنها نیز هرازگاهی لطف کرده و بنده را دعوت می کنند، اما خودسانسوری در به ترسیم کشیدن این انتقادات بر حق و موجه را نه شایسته خود و نه در خور حرفه ای آنها می دانم. زیرا صدف زان سبب گشت گوهر فروش، که از پای تا سر همه گشت گوش.
برخلاف نظر آقای مسعود بهنود هیچکدام از افتخارات گذشته ایران شیعه نبودند. تشیع در ایران چهارصد سال پیش و آن هم با زور سرنیزه توسط صفویان بنا نهاده شد. در نتیجه اکثریت مفاخر تاریخ ایران همانند فردوسی، حافظ، عمر خیام، سعدی، مولانا، باباطاهرعریان، ابوعلی سینا، جامی، خاقانی، صائب تبریزی، سنایی، غزنوی، وحشی بافقی، خواجه نظام‌الملک طوسی، عطار نیشابوری، رودکی؛ زکریای رازی، خواجه نصیرالدین طوسی، ابوریحان بیرونی، ناصر خسرو، ابوالفضل بیهقی، نظامی گنجوی، انوری، خواجوی کرمانی، و غیره که همگی سـُـنی مذهب بودند، جزو "روشنفکر" و یا افتخارات ایران محسوب نمی شوند، چون در رگ های آنها خون شیعه صفوی جریان نداشت. اینگونه سخنان نه تنها اجحاف به تاریخ ایران بلکه ظلم به میلیونها ایرانی است که روشنفکری را در عبای شیعه گری جستجو نمی کنند. آیا خود آقای بهنود و یا کارفرمایان و گمارنده گان رسانه ای وی این حقیقت را درک نمی کنند که انکار دیگران از طریق سخنان خودشکوفایانه برای بسیاری از ایرانیان آزادیخواه غیر شیعه و غیر مذهبی از جمله سـُـنی ها، زرتشتی ها، بهایی ها، ارمنی ها، آشوری ها، یارسانی ها، یهودی ها، سکولارها و غیره توهین آمیز می باشد؟
عبدالستار دوشوکی
DOSHOKI@GMAIL.COM

e


توضیح: مطلب زیر توسط یک دانشجوی رشته‌ی جامعه‌شناسی "دانشگاه فردوسی مشهد" نوشته شده و جهت انتشار در اختیار ما قرار گرفته است. "تقاطع" بدون تایید یا تکذیب مسائل مطرح‌شده در این مطلب، از شما دعوت می‌کند تا مشاهدات احتمالی‌ خود را در این خصوص در بخش کامنت‌ها بنویسید. با تاکید بر این‌ نکته که ابراز هرگونه نظری که از آن برداشت نژادپرستانه شود در "تقاطع" ممنوع است و برای نویسندگان این‌گونه نظرات، محدودیت‌هایی ایجاد خواهد شد. پیشاپیش از همکاری شما ممنونیم.
-----------------------------------

مشهد مقصدِ زیارتی یا جنسی؟!

رسانه‌های حکومتی از بام تا شام، از دفاع مقدس و ۸ سال جنگ عراق علیه ایران می‌گویند و دادِ سخن بر می‌آورند که آن صد‌ها هزار ایرانی کشته‌شده در جنگ مذکور، برای جلوگیری از تسلط عراقی‌ها بر خاک و بر ناموس‌شان جان‌فشانی و جان‌بازی نمودند. این سخن‌پراکنی‌ها در حالی صورت می‌‌گیرد که در شهر مشهد (پایتخت معنوی ایران) مردان عراقی که به ظاهر برای زیارتِ امام هشتم شیعیان می‌آیند، از مشتریانِ پر و پا قرصِ دختران و زنانی هستند که به واسطه شرایط به غایت سختِ اقتصادی و فقر گسترده، تن‌فروشی می‌کنند. علاوه بر عراقی‌ها، مردانِ عربستانی و کویتی نیز برای فتحِ تنِ زنان ایرانی سر و دست می‌شکنند و حتی در مواردی برای برداشتنِ پرده بکارت تا ۲۰ میلیون تومان پول پرداخت می‌کنند. این روز‌ها پای صحبت هر مرد شیعه‌ی عراقی، سعودی و کویتی که به مشهد آمده است بنشینی، سراغِ زنان صیغه‌ای و روسپی را می‌گیرد و مشهد که نامش مناسک و شعائر مذهبی را به ذهن متبادر می‌کند، این روز‌ها مقصد شهروندان کشورهای منطقه جهتِ سکس و کام‌گیریِ جنسی شده است.

در این میان سوال این است که چرا نمایندگانِ مجلس شورای اسلامی که پاسداری از خون شهیدان را بهانه‌ی تصویبِ "طرح حمایتِ از آمران به معروف و ناهیان از منکر" جهتِ به گفته خودشان: بهبودِ وضعیتِ بحرانیِ حجاب و عفت عمومی قرار دادند، با ارائه و تصویب قوانینی در راستای بهتر شدنِ معیشت و شرایط اجتماعی و مالی مردم، مانعِ فرو افتادنِ دختران و زنانِ این مرز و بوم در کامِ پدیده‌ی شومِ روسپی‌گری نمی‌شوند، تا مشهد مأمنِ شهوت‌رانیِ زائران خارجی نشود.

يک سال گذشت اما هنوز باور نداريم

يک سال گذشت اما هنوز باور نداريم
از يک سال پيش، در اندوه عزيز از دست رفته خانواده مان، محمد کعبی به سرمی بريم و هنوز رفتن نابهنگام وی را باور نکرده ايم. کسی که همه صميمانه و با احترام "کاک حه مه" خطابش می کرديم، از میانِ مردم برآمد و برای آنها زيست. زندگی سرشار از مبارزه و تلاش او برای رهائی انسان و عليه هر گونه ستم و نابرابری، سرمشق بسياری شد. او محبوب مردم و چهره مورد اعتماد و احترام آنها بود. بدرقه باشکوه وی به سوی آرامگاه کنونی اش، نمودی از اين واقعيت بود. تا امروزنیز ياد وی در هر فرصتی، زنده نگاه داشته می شود و ما، همسر، فرزندان، خواهران، برادران و همه بستگان نزديک را مشمول محبت، همدردی و همياری کسانی می کند که وی را می شناختند و برايشان از جايگاه مهمی در همه عرصه های حيات برخوردار بود. بی گمان همین همدلی و همياری است که بار سنگين اين واقعه را  کمی کاهش داده است. از اين بابت، امتنان صميمانه خود را نثارهمه آنان می کنیم.
ديروز در گورستان معروف "پرلاشز" پاريس، طبق معمول هر سال، در گراميداشت غلامحسين ساعدی حضور پيدا کردم. به ياد مراسم سال قبل افتادم، روزی که فردای آن، يعنی سوم آذرماه، خبر از دست دادن برادرم را شنیدم. امسال اما، ضمن حضور در آنجا، يک دم با خود خلوت نمودم و او را،  «کاک حه مه» را با نگاه مهربان اش، با همان منش فروتنانه و صميمی اش در کنار خود احساس کردم. او را که می توانست قهرمان و يا شخصيت بسياری از داستانهای ساعدی باشد، در "پرلاشز"  کنار خود ديدم و اين بار اين گورستان برايم مانند هوای دلپذير و غيرمعمول اين فصل، جذابيتی خاص پيدا کرده بود.  
سال گذشته در مراسم يادبود "کاک حه مه" که به همت ياران وی در استکهلم، برگزار شد، برادرمان "معروف"، يادنامه ای را به زبان کردی عرضه داشت که با توافق وی، مناسب و به جا ديدم که متن فارسی آنرا در سالگرد "کاک حه مه"، و البته با همکاری يکی از دوستان عزيز، در اختيار علاقمندان قرار دهم.
رئوف کعبی

چراغی در دست دو نسل
گفتاری در بزرگداشت برادرم محمد کعبی
معروف کعبی
استکهلم، سوئد
دسامبر 2013 - آذرماه 1392

برای من، برادر کوچک "کاک حه مه"، داستان زندگی از روزی تابستانی در سال 1355 آغاز می شود. آنگاه که پسر بچه ای هشت ساله، بيش نبودم.
به ناگاه، در خانه کوبيده شد ودومرد، بدون خوشآمدگویی ساکنان خانه، وارد شدند. هراس از روش و رفتارشان حس می شد. پس از گفتگو با "کاک حه مه"، وی را با خود بردند. آنها ماموران ساواک (پليس مخفی شاه) بودند. اين اواخر که در حال بازبينی تاريخ خانوادگی مان بودم، متوجه شدم آن روزها، از "کاک حه مه"، کتاب "تاريک و روشن" شاعر کرد "همن" را گرفته بودند.
"کاک حه مه" به مدت دو سال تا خيزش 1357 در زندان بود. تا در بند بود، هر لحظه و هردم از او ياد می کردم. نمي دانم چه چيزی بود، شايد مهربانيش. به وی خو گرفته بودم. هر بار با پدر و مادرم به ديدنش يا آنگونه که گفته می شد به "ملاقات" می رفتيم، تمام حواسم به سوی او بود.
بناگاه، انقلاب آمد و به سرعت همه و ازجمله منِ 10 ساله را سياسی کرد. تاثير انقلاب بدين گونه است: به جوش و خروش درآوردن هر فرد و هر نيروی اجتماعی. محل زندگی مان، خانواده و محيطی که در آن بزرگ شدم، مرا به راهی ويژه برد. بعدها دريافتم که این راه که من در ابتدای آن هستم، راه "کاک حه مه" است.
زندانيان سياسی هنوز آزاد نشده بودند. بساط های کتاب فروشی در ميدان "هه لو" (عقاب) وبرخی خيابانها، برپا شده بودند. روزی يکی از کتابها نظرم را جلب کرد : "کی برمی گردی داداش جان؟". آن روزها پول تو جيبی چندانی نداشتم، پس روی زمين نشستم و شروع به ورق زدن کردم. موضوع کتاب درباره يک زندانی سياسی و برادر کوچک وی بود که در انتظار برگشتش به سر می برد. با گريه به خانه برگشتم و سرم را ميان دو دستم قايم کردم و میان پشتی های اتاق فرو رفتم. پس از آن هر روز سری به آن کتابفروشيها می زدم. يک بار کتابهای صمد بهرنگی را به دست گرفتم. صمد فاصله طبقاتی و فقررا به نقد می کشيد. آن راه، راه "کاک حه مه" بود.
سرانجام "کاک حه مه" آزاد شد. رفتار و منش و کردارش برای من بی اندازه جذاب بود، به ویژه فروتنی اش. هر شب همه ما را جمع می کرد. من روی کول و پشتش وول می خوردم انگار گرسنه بودم تا شير حيات و زندگی از وجود او بنوشم. او و رئوف  به ما بازیهای گروهی و دستجمعی ياد می‌دادند.  "کاک حه مه" هنگامی کە لذت دور هم جمع‌شدن را در خواهران و برادرانش بوجود می‌آورد، برايمان شعر می خواند و بحث سياسی پيش می کشيد. يکی ازبه ياد ماندنی ترين شبها، شبی بود که شعر "من توتون کار فقيرم" سروده "ملا آواره" ، انقلابی معروف سالهای 47-1346 را برايمان خواند. اکنون پس از سی و چند سال که از آن شب می گذرد احساس می کنم "کاک حه مه"، بذر فراگيری و مرور تاريخ را در من افشاند. وقتی از او خواستم اين شعر را برايم بنويسد تا آنرا ياد بگيرم، مرا خردسال تلقی نکرد و همین کار را کرد. در آن زمان نمی‌توانستم دریابم کە فراگیری آن شعر، در عین حال فراگیری زبانی ممنوعە نیز بود.
از آن شب تا واقعه تيرباران خواهرهایم شهلا و نسرين، فاصله زمانی کوتاه يک سال و نيمه ای گذشت. در وقايع مهم این دوران، چون راه پيمائی مردم به سوی مريوان، "کاک حه مه" مدام در قلب اين رويدادها بود. توجه به رفتار و صحبتهايش برای من پايان پذيری نداشت. اين بار اما پيشمرگ شدن وی، ما را از هم جدا ساخت.
در نخستين روزهای شهريور 1359 مسئولان جمهوری اسلامی به پدرو مادرم اطلاع دادند که دخترانشان، شهلا و نسرین  که چند ماهی بود در زندان بودند آزاد خواهند شد و لازم است که به سنندج بروند تا آنها را به منزل برگردانند. زمانی که پدر و مادرم در مقابل زندان سنندج حاضر شدند، پاسداری سنگدل، وسايل شهلا و نسرين را به مادرم تحويل داد. اميدوارم اين واقعه برای هيچ مادری رخ ندهد و گمان ندارم که مبارزه مردم کردستان می تواند اين آرزو را به واقعيت تبديل کند. اما يک لحظه خود را جای "رابعه جاراللهی"، مادرم، بگذاريد:  این ناانسانی‌ترین عملی است کە یک انسان می تواند در حق همنوع خود مرتکب شود.
"دردانه" و من در سقز بوديم و در انتظار رسيدن کاروان شادی. به عکس، خبری که دلها را به لرزه در آورد، رسيد. ما را به سنندج فراخواندند. در خانه ی "شاهدخت"،  پدرم با گريه، آغوش اش را به رویم بازکرد. تا آنزمان پدرم را با چشمانی اشک آلود نديده بودم، هيچگاه اين صحنه از ذهنم پاک نخواهد شد. تا آن لحظه، فکر می کردم تنها مادران گريه می کنند.
شهلا و نسرين را در مقابل جوخه اعدام قرار داده بودند، در زمانی که خواسته بودند چشمهايشان را ببندند، نسرين مخالفت می کند اما شهلا می خواهد چشمهايش را ببندند. پاسداری سخيف با تمسخر می گويد : "چيه؟ می ترسی؟ هان؟" شهلا در پاسخ می گويد : " نه. نمی خواهم مرگ خواهرم را ببينم" آنگاه نسرين هم می خواهد که چشمان او را هم ببندند. در آن لحظه، این پاسداران جوخه اعدام بودند که مرگ خود را به چشم می دیدند.
"صديق" همزمان با اين واقعه در همان زندان بود، پاسداری با تشر و تمسخر خبر را به وی می دهد تا او را به خيال خود بشکند. صديق که ته ريشی داشت به پاسدار خيره می شود و با نگاه مصممی  از وی وسايل اصلاح می خواهد... چند سال بعد، پس از آزادی از زندان و پيوستن به صفوف پيشمرگه، صدیق در درگيری روستای "شمسه" زخمی می شود و در حاليکه فريده، حنيفه و تنی چند از اهالی محل، مشغول مداوای وی بودند، با آگاهی به اينکه شعله زندگی کوتاه اما پربارش در حال خاموشی است،  شعار زنده باد سوسياليزم سر می دهد.
در آفرينش اينگونه روحيات و اين رفتارها، کاک حه مه نقش ايفا کرده است. جای پای وی در تلاش و زندگی پرچالش خواهران و برادرانش ديده می شود.
پيشمرگه بودن و رويدادهای بعدی کردستان، باز هم کاک حه مه و من را از همديگر جدا نمود. کاک حه مه به خاطر پدر و مادرم که پيرتر شده بودند و به دلیل لطمات شديدی که از اعدام و جانباختن دو دختر و يک پسرشان، تبعيد اجباری خودشان، مصادره همه اموال و دوری ديگر فرزندان و ...، خورده بودند، فداکاری نمود و در سال 1364 به سنندج برگشت تا در کنار آنها بماند. اکنون می فهميم که همزمان، کاک حه مه کار مخفی را نيز در دستور ادامه فعاليتهايش قرار داده بود.
کاک حه مه شخصيتی برای مردم و در ميان آنها بود. تشکيلات کومه له کە افتخار پیشمرگه بودن و عضویت آنرا در دشوارترین شرایط سالهای 1360 داشتە‌ام، در جایی بینش «تئوری کادرها» مغرورش ساخت، آنهم کادرهایی کە نمی‌شناخت و نه آنهایی کە دلیل موجودیت و رمز بقایش محسوب می‌شدند. در نتیجە شخصیت‌های مردمی و بیرون‌آمده از اعماق شهرها و روستاهای کردستان را فراموش کرد. اگرچه خوشبختانە نادرستی این بینش اکنون تا حدود زیادی برسمیت شناخته شده است، اما این بایستی تجربەای گرانبها برای هر نیروی سیاسی و چپ در کردستان باشد کە بە عمل درآوردن گفتار و ادعاهایشان را هموارە امری مهم تلقی کنند. این امر برای گره‌زدن عمل و کردار کسانی چون کاک حەمە حیاتی است.

مهمانان گرامی، رفقای صميمی
آخرين ديدار من با کاک حه مه 30 سال پيش صورت گرفت. محمد کعبی برای من عشقی بود که بدان دست نيافتم، نتوانستم با آن زندگی کنم و در آغوش‌اش بگیرم. اما اين را هم می دانم که بدون وی شخصيت کوچک من و افکار و عقايدم بسی کمبودها داشت.
می دانم مرگ، ايستائی به بار نمی آورد، چه کسی می گويد که رخت بربستن انسانی، يا ربودن و بدار آويختن عزيزی  سکوت می آفريند و مرزهای تاریکی را گسترش می‌دهد؟
مگر چنین نیست کە هزاران هزار جانباختە؛ هزاران هزار آبدیدە ی رنج و کار کە زندگی را وداع‌ گفتەاند؛ صدها معلول نبردها و سیاه چالها؛ و آنهایی کە بە پاداشی چشم‌ندوختە و فروتن ماندەاند، داستانی دیگر را بازگو می‌کنند؟ مگر نە این کە زندگی و وداع هر کدامشان حرارت‌بخش کورە باور و نیروی دوبارە برخواستن و پیشروی ما بودەاند؟
داستان، تنها داستان يک خانواده نيست. داستان چندين نسل است. نوشته ای بر صفحات دفتر کردستان است: نقطه ای کوچک در نقشه ای، اما در عین حال مرکز عالمی بی انتها که زن و مرد آن برای والاترين آرمانهای انسانی و برابری، مدام در صف جلو قرار گرفتەاند. اندامی لطمه خورده و تکه تکه شده و اعدام‌شده.
در کجا برای هر نسل ميرغضبانی چون خلخالی و علی شيميائی راهی می شوند؟ اما هر نسل آن،  محکمتر از نسل قبل با آزمونی پرمحتواتر، فعالتر راه را ادامه داده و به قلعه ای در مقابل لشکرهای بيداد تبديل شده و به سان محمد کعبی بە پلی برای گذر آبها و به روزنه ای برای تنفس و مانعی در برابر خفگی آسمان مبدل می شوند؟
آزمون اين مدت کوتاه، و همدلی دوستان به يادمان آورد که ما به تنهائی دوام نخواهيم آورد، با هم معنی می دهیم. ما می توانيم با از ميان برداشتن موانعی که گذشته سر راهمان قرار می داد، با دوری از افکار خشک و با از ياد نبردن خواست و جايگاه اجتماعی که هويت ما را می سازند اين همبستگی را هر چه سياسی تر کرده و نگاه داريم.

محمد کعبی فرزندانش را پويا، پريا و روزبه نام نهاده بود. برای من، او مشعلی در دست‌های دو نسل از شهرهای سقز و سنندج بود. محمد کعبی روشنائی بود. یادش گرامی باد.